صبح بخیر، مهمان صبح
نوشتن بلاگ
فقط برای کاربران عضو
میکرو بلاگ
<< 1 ... 316 317 318 319 320 ... 792 >>
 جک اسمیت  (1400/11/18 , 19:09)
تو روشنیِ قلبِ منی ، خودم را به هدر نداده‌ ام❤
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است



گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است



تو رهرو دیرینه ی سرمنزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است



آبی که بر آسود زمین اش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است



از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است



دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ی ایام دل آدمیان است



دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است



روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است



ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی است در این سینه که همزاد جهان است



از داد و وداد آنهمه گفتند و نکردند

یا رب ! چــِـقدر فاصله ی دست و زبان است



خون می رود از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می کنم افشردن جان است



از راه مرو " سایه " که آن گوهر مقصود

گنجی است که اندر قدم راهروان است
 آگرین  (1400/11/18 , 17:10)
خرنامه 1

دردا و حسرتا که جهان شد به کام خر
زد چرخ سفله، سکه ی دولت به نام خر

خر سرور ار نباشد، پس هر خر از چه روی؟
گردد همی ز روی ارادت غلام خر

افکنده است سایه، هما بر سر خران
افتاده است طایر دولت به دام خر

خر بنده ی خران شده، آزادگان دهر
پهلو زن است چرخ، به این احتشام خر

خرها تمام محترمند! اندرین دیار
باید نمود از دل و جان احترام خر

خرها وکیل ملت و ارکان دولتند
بنگر که بر چه پایه رسیده مقام خر؟

شد دایمی ریاست خرها به ملک ها
ثبت است در جریده ی عالم دوام خر

هنگامه ای به پاست به هر کنج مملکت
از فتنه ی خواص پلید و عوام خر

آگاه از سیاست کابینه، کس نشد
نبود عجب که «نیست» معین مرام خر

روزی که جلسه ی وزرا، منعقد شود
دربار چون طویله شود ز ازدحام خر

درغیبت وزیر، معاون شود کفیل
گوساله ای ست نایب و قایم مقام خر

یا رب «وحید ملک 2 » چرا می خورد پلو؟
گر کاه و یونجه است، به دنیا طعام خر

گفتم به یک وزیر، که من بنده توام
یعنی منم ز روی ارادت غلام خر

این شعر را به نام «سپهدار3 » گفته ام
تا در جهان بماند، پاینده نام خر

خر های تیزهوش، وزیران دولتند
یاحبذا ز رتبه وشان ومقام خر

از آن الاغ تر وکلایند از این گروه
تثبیت شد به خلق جهان احتشام خر

شخص رییس دولت ما، مظهر خر است
نبود به جز خر، آری قایم مقام
چون نسبت وزیر به خر، ظلم بر خر است
انصاف نیست، کاستن از احترام خر

گفتا سروش غیب، بگوش «امین ملک 4»
زین بیشتر، زمانه نگردد به کام خر

«سردار معتمد5 » خر کی هست جرتغوز
کز وی همی به ننگ شد، آلوده نام خر

امروز روز خرخری و خرسواری است
فردا زمان خرکشی و انتقام خر

میرزاده عشقی

پانویس

[1] نقل از کتابچه خطی سرکارسروان آزاده ولی احتمال میرود این چکامه از دیگری باشد.

[2] وحیدالملک شیبانی

[3] مقصود فتح الله اکبر (سردار منصور رشتی) است.

[4] مرحوم دکتر مرزبان رشتی که وکیل و وزیر هم بوده است.

[5] مرحوم اکبر رشتی وکیل سابق مجلس که در این اواخر فرزندش حسن اکبر به وکالت و سناتوری رسید
 ♡~☆MaHsA☆~♡  (1400/11/18 , 14:47)
خدایا مارا نگا هم با فتحه هم کسره.
برای مشاهده کلیک کنید
?
 جک اسمیت  (1400/11/18 , 12:17)
تو روشنیِ قلبِ منی ، خودم را به هدر نداده‌ ام❤
وَ كلماٮی کِ ٮاڡِص ماٮد !
 ♡~☆MaHsA☆~♡  (1400/11/18 , 11:32)
خدایا مارا نگا هم با فتحه هم کسره.
شاید ما کوریم قشنگیايِ دنیارو نمیبینیم . .
 جک اسمیت  (1400/11/18 , 09:33)
تو روشنیِ قلبِ منی ، خودم را به هدر نداده‌ ام❤
نمیتونم قول بدم که همهی مشکلاتتو حل میکنم، ولی میتونم قول بدم که تنهایی قرار نیس باهاشون روبرو بشی.
 آگرین  (1400/11/18 , 08:31)
نارونی بود به هندوستان
زاغچه ای داشت در آن آشیان

خاطرش از بندگی آزاد بود
جایگهش ایمن و آباد بود

نه غم آب و نه غم دانه داشت
بود گدا دولت شاهانه داشت

نه گله ایش از فلک نیلفام
نه غم صیاد و نه پروای دام

از همه بیگانه و از خویش نه
در دل خردش غم و تشویش نه

عاقبت آن مرغک عزلت گزین
گشت بسی خسته و اندوهگین

گفت بهار است و همه دوستان
رخت کشیدند سوی بوستان

من نه بهار و نه خزان دیده ام
خسته و فرسوده و رنجیده ام

چند کنم خانه درین نارون
چند برم حسرت باغ و چمن

چند در این لانه نشیمن کنم
خیزم و پرواز بگلشن کنم

نغمه زنم بر سر دیوار باغ
خوش کنم از بوی ریاحین دماغ

همنفس قمری و بلبل شوم
شانه کش گیسوی سنبل شوم

رفت به گلزار و بشاخی نشست
دید خرامان دو سه طاوس مست

جمله بسر چتر نگارین زده
طعنه بصورت گری چین زده

زاغچه گردید گرفتارشان
خواست شود پیرو رفتارشان

باغ بکاوید و بهر سو شتافت
تا دو سه دانه پر طاوس یافت

بست دو بر دم یک دیگر بسر
گفت مرا کس نشناسد دگر

گشت دمم چون پرم آراسته
کس نخریدست چنین خواسته

زیور طاوس بسر بسته ام
از پر زیباش به پر بسته ام

بال بیاراست پریدن گرفت
همره طاوس چمیدن گرفت

دید چو طاوس در آن خودپسند
بال و پر عاریتش را بکند

گفت که ای زاغ سیه روزگار
پرِّ تو خالیست ز نقش و نگار

زیور ما روی تو نیکو نکرد
ما و تو را همسر و همخو نکرد
گرچه پرِ ما همه پیرایه بود
لیک نه بهر تو فرومایه بود

سیر و خرام تو چه حاصل به باغ
زاغی و طاووس نماند به زاغ

هر چه کنی هر چه ببندی به پر
گاهِ روش، تو دگری ما دگر

#پروین اعتصامی
 Sara  (1400/11/17 , 17:44)
𝒃𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒐𝒘𝒏 𝒉𝒆𝒓𝒐
برای مشاهده کلیک کنید

ویرایش توسط Sara (1400/11/17 , 17:44) [1]
 آگرین  (1400/11/17 , 16:52)
یک دم ز حقوق مدنی دم بزن ای زن

وین دام سیه سلسله برهم بزن ای زن

این جامه ماتم بدل ما زده صد چاک
...
صدچاک در این جامه ماتم بزن ای زن

آبستن عیسای تکامل تویی آخر

پس چاک به پیراهن مریم بزن ای زن

بگشای چو خورشید رخ و تیرتجلی

بر دیده نامحرم و محرم بزن ای زن

تا زخمه سازت بدرد پرده اوهام

این نغمه گهی زیر و گهی بم بزن ای زن

با سعی و عمل پرچم اقبال و شرف را

مردانه بسر تا سر عالم بزن ای زن

بر برگ گلت شبنم اشک اینهمه بس نیست؟

دیگر بسرو سینه خود کم بزن ای زن

"شهریار
 آگرین  (1400/11/17 , 16:20)
همه آدما یه کاسه به اسم کاسه صبر دارن
ولی بنظرم کاسه ی ما اندازه یه نفتکش جا داره که هنوز پر نشده !!
 Roksana  (1400/11/17 , 13:48)
از اولش خدا بوده از اینجا به بعدشم هست
بیشترین افسوس من برای تمام زمانهایی ست که دلم میخواست به آدمها پناه ببرم، درحالی که همیشه از کسانی که به آنها پناه میبردم، قدرتمندتر بودم!
 آگرین  (1400/11/17 , 09:54)
هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من کلاس سومی بودم و آن روز دعوتنامه ی فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم:

“من به این جشن تولد نمی روم. این بچه هه تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمی روند. ولی او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است”!

مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: “تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم”.

باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.

روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم.
بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.

از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شان ملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند.

۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود.

با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست.
از روت پرسیدم: “مادرت کجاست”؟ به کف اتاق نگریست و گفت: “بیمار است”.

_ “پدرت کجاست”؟

_ “رفته”.

جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست.

ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: “هیچ کس به مهمانی روت نمی آید”.

من چطور می توانستم اورا تنها بگذارم و از آنجا بیرون بروم؟

اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: “کی به آنها احتیاج دارد”؟

دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم. برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند.

روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!

خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم.

من با خوشحالی گفتم: “مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم. روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند”!!!

مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: “من به تو افتخار میکنم
آن روز بود که من یاد گرفتم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر کل زندگی من اثر گذاشت.

نویسنده : جک لندن

نام : هشتاد داستان برای عشق به زندگی

مترجم : حسن اکبریان طبری
 جک اسمیت  (1400/11/17 , 09:19)
تو روشنیِ قلبِ منی ، خودم را به هدر نداده‌ ام❤
نمیشه آدمارو وادار به وفاداری کرد؛
هیچکس نمیتونه بگه: چون من دوست دارم پس بمون.
آدما به اندازه ی علاقه شون به تو وفاداریشونُ ثابت میکنن، اگر زندانیشونم کنی کسی که نخواد بمونه میره و کسی که دوست داشته باشه، اون سر دنیاهم که باشی میاد و دستاتُ میگیره..

ویرایش توسط جک اسمیت (1400/11/17 , 09:20) [2]
 Sara  (1400/11/16 , 22:22)
𝒃𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒐𝒘𝒏 𝒉𝒆𝒓𝒐
برای مشاهده کلیک کنید
 Nazanin 7  (1400/11/16 , 20:52)
خدایا، قربون آسمون آبیت💙



من دیشب نشد که بخوابم شبا بدجوری دلتنگ میشم

تنت یه حسه قشنگتر از تنه نفست وصله به نفسمه

بدم میاد به غیر تو من از همه نیستی معلوم نیست چه مرضمه
بهت اعتیاد دارمو آرومم با خنده هات انرژی میگیرم از هر کلمه هر نگاهت
من نجات پیدا میکنم با بودنه تو و تویه دله منه جات

من احتیاج دارم مهربونیتو بهت نیاز دارم خماری پس میدم تو نیستی نمیاد خوابم بهت اعتیاد دارم
من احتیاج دارم مهربونیتو بهت نیاز دارم خماری پس میدم تو نیستی نمیاد خوابم بهت اعتیاد دارم1

 آگرین  (1400/11/16 , 16:58)
گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام

و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است

با ریشه چه می کنید؟

گیرم که بر سر این بام

بنشسته در کمینِ پرنده ای

پرواز را علامت ممنوع می زنید

با جوجه های نشسته ی در آشیانه چه می کنید؟

گیرم که باد هرزه ی شب گرد

با های و هوی نعره ی مستانه در گذر باشد

با صبح روشنِ پُرترانه چه می کنید؟

گیرم که می زنید

گیرم که می بُرید

گیرم که می کشید

با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید؟

نام : از ارتفاع قله ی نام و ننگ
شاعر : شهریار دادور
 piter  (1400/11/16 , 16:16)
تنهاعی لاتی ترع
اینم ا لیلی های امروزی خخخ
 آگرین  (1400/11/16 , 09:37)
وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم و هرشب یک آرزو میکردم.

مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛ میگفت میخرم به شرط اینکه بخوابی. یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ میگفت میبرمت به شرط اینکه بخوابی. یک شب پرسیدم اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟ گفت میرسی به شرط اینکه بخوابی. هر شب با خوشحالی میخوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند.

یکشب خواب مادرم را دیدم؛ پرسید هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟ گفتم شبها نمیخوابم. گفت مگر چه آرزویی داری؟ گفتم تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم. گفت سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم، به شرط آنکه بخوابی…

داستان کودکی من
چارلی چاپلین
 roya  (1400/11/15 , 22:35)
ܩܠܭܘ ߊ‌ܨ ܢ̣ߊ‌ܚ݅ܓ ܭܘ ࡅ߳ܝ̇ߺܣߊ‌یܨ ܩیܥܼܝ̇ߺܭَܘ . . ?
غم ها ارزش جنگیدن ندارند!

رهایشان کنید

غم ها آنقدر خسته اند

که با کمترین بی توجهی

از پای در می آیند

برای شادی بغل باز کنید

و با امید زندگی کنید …
 ♡~☆MaHsA☆~♡  (1400/11/15 , 21:17)
خدایا مارا نگا هم با فتحه هم کسره.
من خنده زنم بر دل
دل خنده زند بر من
اينجاست كه ميخندد
ديوانه به ديوانه

?وحشي بافقي
در کل: 15822
<< 1 ... 316 317 318 319 320 ... 792 >>

خانه
در کل : 0 عضو / 6 مهمان