نوشتن بلاگ
میکرو بلاگ
جک اسمیت (1401/2/25 , 12:57) تو روشنیِ قلبِ منی ، خودم را به هدر نداده ام❤ |
بیشتر از هر چیز
دلم میخواست
میتوانستم تمام روحم
را در چشمانم بگذارم و تا ابد
تا هنگام مرگم، به تو نگاه کنم
دلم میخواست
میتوانستم تمام روحم
را در چشمانم بگذارم و تا ابد
تا هنگام مرگم، به تو نگاه کنم
آگرین (1401/2/25 , 12:02) |
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از گردش آفتاب
پی افکند م از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
بسی رنج بردم در این سال سی
عَجَم زنده کردم بدین پارسی!
#روز بزرگداشت حکیم فردوسی و زبان پارسی فرخنده باد
ز باران و از گردش آفتاب
پی افکند م از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
بسی رنج بردم در این سال سی
عَجَم زنده کردم بدین پارسی!
#روز بزرگداشت حکیم فردوسی و زبان پارسی فرخنده باد
آگرین (1401/2/25 , 10:42) |
بنظرم آدم باید قبل از اینکه دنبال یه نفر که عاشقش باشه بگرده
دنبال یه نفر که آدم خوبیه باشه!
آدم عاشق فقط به چشم عشق نگاهت میکنه
اما آدم خوب همه جوره میسنجدت
ناراحت باشی قبل عاشق میفهمه
غمتو قبل عاشق میفهمه
و حتی اگه تمام اینایی که گفتم نباشه
آدم خوب آزارت نمیده !
دنبال یه نفر که آدم خوبیه باشه!
آدم عاشق فقط به چشم عشق نگاهت میکنه
اما آدم خوب همه جوره میسنجدت
ناراحت باشی قبل عاشق میفهمه
غمتو قبل عاشق میفهمه
و حتی اگه تمام اینایی که گفتم نباشه
آدم خوب آزارت نمیده !
Nazanin 7 (1401/2/25 , 09:23) خدایا، قربون آسمون آبیت💙 |
هوا هوای قدم زدن با پدرشوهرم تو حیاط کارخونشه، وقتی داره میگه
من همین ی دونه بچه رو دارم، دخترم خیلی مراقبش باش


من همین ی دونه بچه رو دارم، دخترم خیلی مراقبش باش


جک اسمیت (1401/2/25 , 08:47) تو روشنیِ قلبِ منی ، خودم را به هدر نداده ام❤ |
- شازده کوچولو پرسید: دوست داشتناتو میخوای ببری تو گور باهاشون چیکار کنی که ابرازشون نمیکنی؟!
روباه گفت: من دیگه دوست داشتن ندارم!
شازده کوچولو گفت: مگه میشه؟!
روباه گفت: آره یه روز همه دوست داشتنامو دادم به یکی، ولی اون گمشون کرد. حالا هم هر جا دنبالشون میگردم پیداشون نمیکنم...
روباه گفت: من دیگه دوست داشتن ندارم!
شازده کوچولو گفت: مگه میشه؟!
روباه گفت: آره یه روز همه دوست داشتنامو دادم به یکی، ولی اون گمشون کرد. حالا هم هر جا دنبالشون میگردم پیداشون نمیکنم...
![]() | AlirezaM (1401/2/25 , 07:44) 《Admin》 |
رفتار بعد اشتباه از خود اشتباه مهم تره!
FAZi (1401/2/25 , 23:04) |
+ یه روز خوب میاد ؟
- آره
+ چه خوب
- ولی هیچ کدوم ما اون روز نیستیم
- آره
+ چه خوب
- ولی هیچ کدوم ما اون روز نیستیم

Nazanin 7 (1401/2/24 , 22:25) خدایا، قربون آسمون آبیت💙 |
???????????????????????
???????????????????????
ویرایش توسط Nazanin 7 (1401/2/24 , 22:26) [4]
???????????????????????
ویرایش توسط Nazanin 7 (1401/2/24 , 22:26) [4]
![]() | Ramin 7 (1401/2/24 , 21:42) ازخونمونمیادفقطدرداشبهیادم |
مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندام زنانه داشت. او مرد شهوتران بود و با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد. هیچ کسى از وضع نصوح خبر نداشت، او از این راه هم امرارمعاش می کرد و هم ارضای شهوت.
آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند.
دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت.
از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.
کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد جستجو قراردادند تا اینکه نوبت به نصوح رسید، او از ترس رسوایى، حاضر نـشد که وى را تفتیش کنند...
نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کار از کار گذشته بود...
بهرحال نصوح زیاده تو این دوره زمونه
مواظب نصوح های اطرافتون باشید

آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند.
دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت.
از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.
کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد جستجو قراردادند تا اینکه نوبت به نصوح رسید، او از ترس رسوایى، حاضر نـشد که وى را تفتیش کنند...
نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کار از کار گذشته بود...
بهرحال نصوح زیاده تو این دوره زمونه
مواظب نصوح های اطرافتون باشید

![]() | AlirezaM (1401/2/24 , 15:15) 《Admin》 |
در گذشته، شخصی که در دربارِ سلطنتی کار میکرد، در صورتی موفق بود که به مرور زمان یاد میگرفت همه کارهایش را با کلک پیش ببرد؛ اگر به کسی از پشت خنجر میزد همیشه دستکش مخملی دست میکرد و ملیحترین لبخندها را به خود میگرفت. یک درباریِ موفق به جای توسل به زور و خیانت آشکار، کار خود را با اغوا، افسون، مکر و زرنگی پیش میبرد و همیشه چندگام جلوتر را برنامه ریزی میکرد. زندگی در دربار، بازی پایان ناپذیری بود که هوشیاری دائمی و ترفند فکری می طلبید. در یک کلام، یک جنگِ متمدنانه بود.
امروزه با پارادوکسی مشابه پارادوکسِ درباریان مواجهیم. همه چیز باید به ظاهر متمدنانه، موقر، خاکی و منصفانه باشد. اما اگر با این قواعد وارد بازی شویم و به این قواعد پایبند بمانیم، اطرافیان که اینقدر احمق نیستند، ما را له خواهند کرد؛ چنانکه درباری و دیپلمات دوران رنسانس، نیکولو ماکیاولی نوشت:«هر انسانی که سعی کند همیشه خوب باشد، در نهایت به دستِ انبوهِ آنانی که خوب نیستند، نابود میشود.»
دربارِ سلطنتی خود را منتهای پاکی میدید، اما ورای ظاهر درخشانش، ملغمه ای از هیجانات تیره و تار، طمع، حسادت، شهوت و نفرت بود. جهانِ امروز ما به همین سیاق خود را در ظاهر، آخرِ انصاف نشان میدهد، در حالیکه همان هیجاناتِ زشت در درون ما می لولند. بازی یکی است؛ علی الظاهر محسّنات را محترم میشماریم، اما پیش خودمان محتاط عمل میکنیم، مگر اینکه خیلی احمق باشیم و این کار را نکنیم. در این مورد پیرو ناپلئون هستیم که گفت:«دست آهنیتان را دستکش مخملی کنید.»
اگر همچون درباریانِ گذشته در دوز و کلک، اغواگری، افسونگری، دست به سر کردن و زیرکانه رقیب را از دور به دَر کردن استادید، مطمئناً قله های قدرت را در خواهید نوردید. حتی میتوانید بقیه را تسلیم ارادهی خود کنید بدون اینکه خبر داشته باشند، و اگر هم سر از کارتان درآوردند، نه در برابرتان مقاومت میکنند و نه از شما بیزار میشوند.
" رابرت گرین "
امروزه با پارادوکسی مشابه پارادوکسِ درباریان مواجهیم. همه چیز باید به ظاهر متمدنانه، موقر، خاکی و منصفانه باشد. اما اگر با این قواعد وارد بازی شویم و به این قواعد پایبند بمانیم، اطرافیان که اینقدر احمق نیستند، ما را له خواهند کرد؛ چنانکه درباری و دیپلمات دوران رنسانس، نیکولو ماکیاولی نوشت:«هر انسانی که سعی کند همیشه خوب باشد، در نهایت به دستِ انبوهِ آنانی که خوب نیستند، نابود میشود.»
دربارِ سلطنتی خود را منتهای پاکی میدید، اما ورای ظاهر درخشانش، ملغمه ای از هیجانات تیره و تار، طمع، حسادت، شهوت و نفرت بود. جهانِ امروز ما به همین سیاق خود را در ظاهر، آخرِ انصاف نشان میدهد، در حالیکه همان هیجاناتِ زشت در درون ما می لولند. بازی یکی است؛ علی الظاهر محسّنات را محترم میشماریم، اما پیش خودمان محتاط عمل میکنیم، مگر اینکه خیلی احمق باشیم و این کار را نکنیم. در این مورد پیرو ناپلئون هستیم که گفت:«دست آهنیتان را دستکش مخملی کنید.»
اگر همچون درباریانِ گذشته در دوز و کلک، اغواگری، افسونگری، دست به سر کردن و زیرکانه رقیب را از دور به دَر کردن استادید، مطمئناً قله های قدرت را در خواهید نوردید. حتی میتوانید بقیه را تسلیم ارادهی خود کنید بدون اینکه خبر داشته باشند، و اگر هم سر از کارتان درآوردند، نه در برابرتان مقاومت میکنند و نه از شما بیزار میشوند.
" رابرت گرین "
جک اسمیت (1401/2/24 , 12:15) تو روشنیِ قلبِ منی ، خودم را به هدر نداده ام❤ |
برای کسی که لیاقتتونو نداره همیشه دم دست نباشین، نزارین هرکاری میخواد بکنه چون مطمئنه که شما ترکش نمیکنین..
![]() | Ramin 7 (1401/2/24 , 11:08) ازخونمونمیادفقطدرداشبهیادم |
مرغ کیلو 40
زیر قیمت
بیا اینور بازار
زیر قیمت
بیا اینور بازار
جک اسمیت (1401/2/24 , 09:53) تو روشنیِ قلبِ منی ، خودم را به هدر نداده ام❤ |
ولی حقمون این نبود که جوونیمون اینجوری بگذره.پر از ترس، نگرانی، ناامیدی، استرس، گرونی، نداشتن هیچ آیندهای.
جک اسمیت (1401/2/24 , 02:05) تو روشنیِ قلبِ منی ، خودم را به هدر نداده ام❤ |
خانه دلتنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید؛
«زود بر خواهد گشت.»
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه
مثلِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید؛
«زود بر خواهد گشت.»
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه
آگرین (1401/2/23 , 21:03) |
«بد خواهِ کسان هیچ به مقصد نرسد
یک بد نکند تا به خودش، صد نرسد
من نیکِ تو خواهم و تو خواهی بدِ من
تو نیک نبینی و به من، بد نرسد...»
#خیام
یک بد نکند تا به خودش، صد نرسد
من نیکِ تو خواهم و تو خواهی بدِ من
تو نیک نبینی و به من، بد نرسد...»
#خیام
![]() | Ramin 7 (1401/2/23 , 19:14) ازخونمونمیادفقطدرداشبهیادم |
Ramin 7 (امروز, 20:09)
باز دم غریبه ها گرم مارو رنگ کردن ولی نفروختن
پلنگای مجازین دیگه
لات بازی درمیارن واسه ما
شاخ میشن
بعد جمعه باید چایی بزارنو لباس بشورنو پوشک بچه عوض کنن...
باز دم غریبه ها گرم مارو رنگ کردن ولی نفروختن
پلنگای مجازین دیگه
لات بازی درمیارن واسه ما
شاخ میشن
بعد جمعه باید چایی بزارنو لباس بشورنو پوشک بچه عوض کنن...
roya (1401/2/23 , 16:37) ܩܠܭܘ ߊܨ ܢ̣ߊܚ݅ܓ ܭܘ ࡅ߳ܝ̇ߺܣߊیܨ ܩیܥܼܝ̇ߺܭَܘ . . ? |
بخند ، چرا که غمِ تو
دنیا را عوض نمیکند♥?
دنیا را عوض نمیکند♥?
![]() | Ramin 7 (1401/2/23 , 10:28) ازخونمونمیادفقطدرداشبهیادم |
یکبار فیلم عروسیتو برعکس نگاه کن،خیلی بهت حال میده
یه شام مفصل میخورید،بزن و برقص.
زنت حلقه و طلاهاشو در میاره میده بهت،از ماشین پیاده میشه،میره خونه باباش

ویرایش توسط Ramin 7 (1401/2/23 , 10:29) [1]
یه شام مفصل میخورید،بزن و برقص.
زنت حلقه و طلاهاشو در میاره میده بهت،از ماشین پیاده میشه،میره خونه باباش

ویرایش توسط Ramin 7 (1401/2/23 , 10:29) [1]
در کل: 15831