نوشتن بلاگ
میکرو بلاگ
roya (1401/3/16 , 23:23) ܩܠܭܘ ߊܨ ܢ̣ߊܚ݅ܓ ܭܘ ࡅ߳ܝ̇ߺܣߊیܨ ܩیܥܼܝ̇ߺܭَܘ . . ? |
دنیای ما پر از دست هائی است که
خسته نمی شوند از نگه داشتن نقابها
خسته نمی شوند از نگه داشتن نقابها
roya (1401/3/15 , 20:19) ܩܠܭܘ ߊܨ ܢ̣ߊܚ݅ܓ ܭܘ ࡅ߳ܝ̇ߺܣߊیܨ ܩیܥܼܝ̇ߺܭَܘ . . ? |
مراقب دلت باش
اگه بشکنه، بقیه شبای زندگیت
راحت صبح نمیشه
ᅟ
اگه بشکنه، بقیه شبای زندگیت
راحت صبح نمیشه
ᅟ
![]() | ♕^_^nAfAsi^_^♕ (1401/3/15 , 11:00) |
نیڪے و بدے ڪه در نهاد بشر است
شادے و غمے ڪه در قضا و قدر است
با چرخ مڪن حواله ڪاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است ...
• خیام ?
شادے و غمے ڪه در قضا و قدر است
با چرخ مڪن حواله ڪاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است ...
• خیام ?
زهرا تبریزی (1401/3/14 , 13:29) |
قبلنا پولِ رفتن نداشتیم
الان پولِ موندن هم نداریم :/
اَی تُف
الان پولِ موندن هم نداریم :/
اَی تُف

![]() | ♕^_^nAfAsi^_^♕ (1401/3/13 , 21:34) |
.
همیشه اونایی که دست از سرت برنمیدارن عاشقت نیستن،
یه وقتایی هنوز به چیزی که ازت میخوان نرسیدن.
.
همیشه اونایی که دست از سرت برنمیدارن عاشقت نیستن،
یه وقتایی هنوز به چیزی که ازت میخوان نرسیدن.
.
![]() | ♕^_^nAfAsi^_^♕ (1401/3/13 , 14:52) |
عشق ورزیدن اونجایی که شاملو به آیدا میگه:
محبوبِ من؛ در آغوشم زندگی کن!
آینده از آنِ ماست
دیروز دوستت داشتم؛ امروز دوستت دارم
فردا و فرداهای دیگر دوستت خواهم داشت
این دل به فدای بودنت.
محبوبِ من؛ در آغوشم زندگی کن!
آینده از آنِ ماست
دیروز دوستت داشتم؛ امروز دوستت دارم
فردا و فرداهای دیگر دوستت خواهم داشت
این دل به فدای بودنت.
![]() | AlirezaM (1401/3/12 , 20:17) 《Admin》 |
در سال 131 قبل از میلاد، کراسوس موچیانوس، کنسول و سردار رومی زمانی که شهر پرگاموس را در یونان محاصره کرده بود، نیاز به دژکوبی داشت تا دیوارهای شهر را ویران کند. چند روز قبل تعدادی دکلِ کشتی غول پیکر در یک کارگاه کشتیسازی در آتن به چشمش خورده بود. از این رو دستور داد دکلهایی که بزرگتر بودند را فورا برایش بیاورند. مهندس نظامی در آتن که سفارش را دریافت کرد، مطمئن بود که دکل کوچکتر بیشتر به کار میآمد. او با سربازانی که مأمور اجرای دستور بودند ساعتها بحث کرد و به آنان گفت دکل کوچکتر هم مناسبتر است و هم حمل آن آسانتر است.
سربازان به او هشدار دادند که رئیسشان اهل بحث نیست. اما او اصرار داشت دکلهای کوچکتر برای ساخت دژکوب مناسبتر است. نمودار پشت نمودار رسم کرد و تا آنجا پیشرفت که مدعی شد او متخصص است و دیگران حرفهایش را نمی فهمند. سربازان رئیسشان را خوب میشناختند و در نهایت مهندس را قانع کردند، تخصص را کنار گذاشته و اطاعت امر کند.
بعد از رفتن آنها، مهندس قدری بیشتر دربارهی موضوع فکر کرد و از خود پرسید فایده تبعیت از دستوری که نتیجه اش جز شکست نبود، چیست؟ و بدین ترتیب کوچکترین دکل را فرستاد و مطمئن بود که سردار متوجه فایده ی آن شده و او را تشویق خواهد کرد.
موچیانوس با دیدن دکل کوچک از سربازان توضیح خواست. سربازان گفتند که مهندس چقدر در باب فواید دکل کوچک سخن رانده و نهایتا قول داد دکل بزرگ را بفرستد. موچیانوس به شدت خمشگین شد. دیگر نمیتوانست فکرش را روی محاصره متمرکز کند. آنچه ذهنش را درگیر کرده بود، آن مهندس گستاخ بود و دستور داد فورا او را بیاورند.
چند روز بعد مهندس آمد و با خوشحالی دربارهی ارسال دکل کوچکتر به سردار توضیح داد. همان استدلالهایی که به سربازان ارائه کرده بود تکرار کرد و به سردار گفت که در این موارد بهتر است به حرف کارشناسان گوش کند و اینکه سردار از استفاده از دژکوب ارسالی او پشیمان نخواهد شد. موچیانوس صبر کرد تا حرفهایش تمام شود. سپس دستور داد تا در حضور سربازان لختش کردند و آنقدر با میلهی آهنی شلاقش زدند تا مُرد.
این مهندس که نامش در کتب تاریخ ثبت نشده است، تمام عمرش را صرف طراحی دکل و ستون کرده بود و در شهری که در علم سرآمد بود برای خودش اسم و رسمی داشت. او از حرف خود مطمئن بود. دژکوب کوچکتر سرعت و نیروی بیشتری داشت؛ اندازه بزرگتر لزوما نشانهی برتری نیست. البته سردار بالاخره متوجه منطق او می شد و نهایتا هم میفهمید که علم بیطرف است و منطق برتر. اما پس چرا با اینکه مهندس نمودارها را با جزئیات به سردار نشان داد و دلایل کارشناسی را ارائه کرد، او بر جهل خود اصرار ورزید؟
این مهندس نظامی نماد استدلالگرانی بود که امروزه در میان ما کم نیستند. اهالی استدلال از این نکته غافل اند که کلمات هیچوقت خنثی نیستند و استدلال کردن برای مافوق به معنی زیرسؤال بردن هوش اوست. استدلال کننده متوجه نیست که با چه آدمی طرف است. از آنجا که همه خود را حق به جانب میپندارند، گوش کسی به استدلال بدهکار نیست. مهندس زمانی که در مخمصه میافتد، باز بیشتر و بیشتر استدلال میآورد و بدینسان گور خود را عمیقتر میکند. وقتی که به طرف مقابل احساس ناامنی و دونپایگی القا کنید، دیگر بلاغت سقراطی به کار نمیآید.
پس مراقب باشید، یاد بگیرید درستی نظراتتان را غیر مستقیم بفهمانید نه اینکه بصورت مستقیم نظرتان را در صورت طرف مقابلتان بکوبید.
" رابرت گرین "
سربازان به او هشدار دادند که رئیسشان اهل بحث نیست. اما او اصرار داشت دکلهای کوچکتر برای ساخت دژکوب مناسبتر است. نمودار پشت نمودار رسم کرد و تا آنجا پیشرفت که مدعی شد او متخصص است و دیگران حرفهایش را نمی فهمند. سربازان رئیسشان را خوب میشناختند و در نهایت مهندس را قانع کردند، تخصص را کنار گذاشته و اطاعت امر کند.
بعد از رفتن آنها، مهندس قدری بیشتر دربارهی موضوع فکر کرد و از خود پرسید فایده تبعیت از دستوری که نتیجه اش جز شکست نبود، چیست؟ و بدین ترتیب کوچکترین دکل را فرستاد و مطمئن بود که سردار متوجه فایده ی آن شده و او را تشویق خواهد کرد.
موچیانوس با دیدن دکل کوچک از سربازان توضیح خواست. سربازان گفتند که مهندس چقدر در باب فواید دکل کوچک سخن رانده و نهایتا قول داد دکل بزرگ را بفرستد. موچیانوس به شدت خمشگین شد. دیگر نمیتوانست فکرش را روی محاصره متمرکز کند. آنچه ذهنش را درگیر کرده بود، آن مهندس گستاخ بود و دستور داد فورا او را بیاورند.
چند روز بعد مهندس آمد و با خوشحالی دربارهی ارسال دکل کوچکتر به سردار توضیح داد. همان استدلالهایی که به سربازان ارائه کرده بود تکرار کرد و به سردار گفت که در این موارد بهتر است به حرف کارشناسان گوش کند و اینکه سردار از استفاده از دژکوب ارسالی او پشیمان نخواهد شد. موچیانوس صبر کرد تا حرفهایش تمام شود. سپس دستور داد تا در حضور سربازان لختش کردند و آنقدر با میلهی آهنی شلاقش زدند تا مُرد.
این مهندس که نامش در کتب تاریخ ثبت نشده است، تمام عمرش را صرف طراحی دکل و ستون کرده بود و در شهری که در علم سرآمد بود برای خودش اسم و رسمی داشت. او از حرف خود مطمئن بود. دژکوب کوچکتر سرعت و نیروی بیشتری داشت؛ اندازه بزرگتر لزوما نشانهی برتری نیست. البته سردار بالاخره متوجه منطق او می شد و نهایتا هم میفهمید که علم بیطرف است و منطق برتر. اما پس چرا با اینکه مهندس نمودارها را با جزئیات به سردار نشان داد و دلایل کارشناسی را ارائه کرد، او بر جهل خود اصرار ورزید؟
این مهندس نظامی نماد استدلالگرانی بود که امروزه در میان ما کم نیستند. اهالی استدلال از این نکته غافل اند که کلمات هیچوقت خنثی نیستند و استدلال کردن برای مافوق به معنی زیرسؤال بردن هوش اوست. استدلال کننده متوجه نیست که با چه آدمی طرف است. از آنجا که همه خود را حق به جانب میپندارند، گوش کسی به استدلال بدهکار نیست. مهندس زمانی که در مخمصه میافتد، باز بیشتر و بیشتر استدلال میآورد و بدینسان گور خود را عمیقتر میکند. وقتی که به طرف مقابل احساس ناامنی و دونپایگی القا کنید، دیگر بلاغت سقراطی به کار نمیآید.
پس مراقب باشید، یاد بگیرید درستی نظراتتان را غیر مستقیم بفهمانید نه اینکه بصورت مستقیم نظرتان را در صورت طرف مقابلتان بکوبید.
" رابرت گرین "
![]() | ♕^_^nAfAsi^_^♕ (1401/3/12 , 11:23) |
هیچ کس به ما نگفت به کارِ هم ، کار نداشته باشیم ، که با کوچک کردنِ آدم ها ، احساسِ بزرگی نکنیم ، که با قضاوت کردن و وصله چسباندن به دیگران ، نُقلِ هیچ مجلسی نباشیم !
کسی نگفت حقِ دخالت در افکار و باورهایِ هم را نداریم ،
که با خط زدنِ آرزویِ دیگران ، به آرزویمان نخواهیم رسید ،
که با زمین خوردنِ هیچ کس ، سربلند یا خوشبخت نخواهیم شد !
تا به اینجا رسیدیم ؛
جایی که سرهایمان همه جا هست ، جز در کار و زندگیِ خودمان !
#نرگس_صرافیان_طوفان
کسی نگفت حقِ دخالت در افکار و باورهایِ هم را نداریم ،
که با خط زدنِ آرزویِ دیگران ، به آرزویمان نخواهیم رسید ،
که با زمین خوردنِ هیچ کس ، سربلند یا خوشبخت نخواهیم شد !
تا به اینجا رسیدیم ؛
جایی که سرهایمان همه جا هست ، جز در کار و زندگیِ خودمان !
#نرگس_صرافیان_طوفان
![]() | ☆davood☆ (1401/3/12 , 00:38) اقــــــــام حسیـــــن عشقـــــــــه |
یه وقتایی که دلت گرفته…
بغض داری…
آروم نیستی!
دلت براش تنگ شده…
حوصله ی هیچکسو نداری!
به یاد لحظه ای بیوفت که :
اون همه ی بی قراری هایِ تو رو دید…
اما؛
چشماشو بست و رفت!
بغض داری…
آروم نیستی!
دلت براش تنگ شده…
حوصله ی هیچکسو نداری!
به یاد لحظه ای بیوفت که :
اون همه ی بی قراری هایِ تو رو دید…
اما؛
چشماشو بست و رفت!
زهرا تبریزی (1401/3/11 , 16:26) |
انتظار قشنگ است
وقتی میدانی خدا جایی دلی را بی قرار بی قراری های تو کرده... ?
وقتی میدانی خدا جایی دلی را بی قرار بی قراری های تو کرده... ?
FAZi (1401/3/10 , 18:44) |
-أعان الله قلبًا تمنى ما ليس مكتوبًا له...
-خدا يارى كند قلبى را كه در آرزوى چيزى ست كه تقديرش نيست...
-خدا يارى كند قلبى را كه در آرزوى چيزى ست كه تقديرش نيست...
![]() | kakojavad (1401/3/10 , 18:08) desert |
رفتم مصاحبه ??
یارو پرسید موضوع آخرین کتابی که خوندی چی بوده ؟
گفتم درباره یه پسری بود که بخاطر کسب علم و دانش حتی روزای تعطیلم میرفت مدرسه?
گفت چه جالب اسمش چیه ؟?
گفتم حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت?
فک کنم چون نخونده بودش زنگ زد حراست بیان بندازنم بیرون
یارو پرسید موضوع آخرین کتابی که خوندی چی بوده ؟
گفتم درباره یه پسری بود که بخاطر کسب علم و دانش حتی روزای تعطیلم میرفت مدرسه?
گفت چه جالب اسمش چیه ؟?
گفتم حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت?
فک کنم چون نخونده بودش زنگ زد حراست بیان بندازنم بیرون
![]() | kakojavad (1401/3/10 , 12:38) desert |
پیرمرده دم عابر کارتشو داده به من گفت موجودی بگیر برام
براش گرفتم ، گفتم ۵ هزار تومنه پدر جان
گفت خاک بر اون سرت کنن با این موجودی گرفتنت و رفت :|
براش گرفتم ، گفتم ۵ هزار تومنه پدر جان
گفت خاک بر اون سرت کنن با این موجودی گرفتنت و رفت :|
در کل: 15834