نوشتن بلاگ
میکرو بلاگ
آگرین (1401/11/21 , 11:27) |
در جریان جنگ سرد، مرز بین آلمان و جمهوری چک با فنس الکتریکی مسدود
شد که باعث شد آهوهای جنگلی که
در چک و در نزدیکی این مرز زندگی
میکردن نتونن وارد آلمان بشن!
الان ۲۸ ساله که این حصار الکتریکی
برداشته شده و آهوهایی که امروز اونجا
زندگی میکنن هیچکدوم اون حصارها رو
ندیدن اما نتایج یک تحقیق نشون داده
که آهوهای نسل جدید هم جرات عبور
از مرز رو ندارن! انگار این ترس از
والدینشون بهشون به ارث رسیده!
این قضیه واسه خیلی از ماها هم صادقه
که با ترسهایی که واقعی نیستن و از
قدیمیترها به ما رسیده زندگی میکنیم...
شد که باعث شد آهوهای جنگلی که
در چک و در نزدیکی این مرز زندگی
میکردن نتونن وارد آلمان بشن!
الان ۲۸ ساله که این حصار الکتریکی
برداشته شده و آهوهایی که امروز اونجا
زندگی میکنن هیچکدوم اون حصارها رو
ندیدن اما نتایج یک تحقیق نشون داده
که آهوهای نسل جدید هم جرات عبور
از مرز رو ندارن! انگار این ترس از
والدینشون بهشون به ارث رسیده!
این قضیه واسه خیلی از ماها هم صادقه
که با ترسهایی که واقعی نیستن و از
قدیمیترها به ما رسیده زندگی میکنیم...
مـᬼــحســᬼـــن (1401/11/21 , 09:43) تو روشنیِ قلبِ منی ، خودم را به هدر نداده ام❤ |
ی وقتایی
آدم باید کسی رو
داشته باشه که...
از دست خودش
بهش پناه ببره...
آدم باید کسی رو
داشته باشه که...
از دست خودش
بهش پناه ببره...
FAZi (1401/11/21 , 23:31) |
«از رها کردن نترس…
هیچکس نمیتواند چیزی که مال توست را از تو بگیرد؛ و تمام دنیا نمیتوانند؛ چیزی که مال تو نیست را حفظ کنند..»
هیچکس نمیتواند چیزی که مال توست را از تو بگیرد؛ و تمام دنیا نمیتوانند؛ چیزی که مال تو نیست را حفظ کنند..»
آگرین (1401/11/20 , 19:13) |
درونگرا بودن اینجوریه که هر حرفی میخوای بزنی، حس میکنی لزومی نداره اینو بگی، میخوای از مشکلاتت صحبت کنی، میگی خب مگه اینا میتونن واسم کاری کنن؟! بگم که چی؟! اینجوریه که دیگران فکر میکنن افسردهای، درصورتی که فقط از اضافهگویی خوشت نمیاد.❤️❤️
![]() | Ramin 7 (1401/11/20 , 12:55) ازخونمونمیادفقطدرداشبهیادم |
اخرين حاضري هاي من
1
01/11/20 13:54
2
01/11/19 13:44
3
01/11/18 10:04
4
01/11/17 08:43
5
01/11/16 16:01
6
01/11/15 08:30
7
01/11/14 09:49
8
01/11/13 15:51
9
01/11/12 08:24
10
01/11/11 21:09
11
01/11/09 08:45
12
01/11/08 09:30
13
01/11/07 02:06
14
01/11/06 02:50
15
01/11/05 14:26
1
01/11/20 13:54
2
01/11/19 13:44
3
01/11/18 10:04
4
01/11/17 08:43
5
01/11/16 16:01
6
01/11/15 08:30
7
01/11/14 09:49
8
01/11/13 15:51
9
01/11/12 08:24
10
01/11/11 21:09
11
01/11/09 08:45
12
01/11/08 09:30
13
01/11/07 02:06
14
01/11/06 02:50
15
01/11/05 14:26
آگرین (1401/11/20 , 11:14) |
جهان یادگار است و ، ما رفتنی
به گیتی نماند بجز گفتنی
بنام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست!!
#فردوسی
به گیتی نماند بجز گفتنی
بنام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست!!
#فردوسی
آگرین (1401/11/20 , 08:01) |
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم! و اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای “ننهنخودی” بود. ننهنخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچهدار نشده بود. میگفتند جوان که بوده شاداب و سرحال بوده، سرخاب میزده، برای بقیه نخود میریخته و فال میگرفته. پیر که شده، دیگر نخود نریخته؛ اما “نخودی” مانده بود تهِ اسمش. زمستان و تابستان آبیخ میخورد، ولی یخچال نداشت. مامان میگفت: “جگرش داغه!”
□ننه برای خنک کردنِ جگرش، شبها راه میافتاد میآمد درِ خانهی ما را میزد و یک قالب بزرگ یخ میگرفت. توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش “کاسهی ننهنخودی” بود. ننه با خانهی ما ندار بود. درِ کوچه اگر باز بود بیدر زدن میآمد تو، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم میآوردیم برای او. با بابا رفیق بود! برایش شالگردن و جوراب پشمی میبافت و باهاش که حرف میزد توی هر جمله یک “پسرم” میگفت. سلام پسرم؛ خوبی پسرم؟ رنگت پریده پسرم؛ خداحافظ پسرم…
●یک شبِ تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم؛ ننه، پرده را کنار زد و آمد تو. بچهی فامیل که از ورود یکبارهی یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود، جیغ زد و گریه کرد. ننه به بچه آبنبات داد. نگرفت، بیشتر جیغ زد. بچه را آرام کردیم و کاسهی ننه نخودی را از توی جایخی آوردیم. بابا وقتی قالب یخ را میانداخت توی زنبیل ننه، آرام گفت: “ننه! از این بهبعد در بزن!”
○ننه، مکث کرد. به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بیحرف رفت. و بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد. کاسهی ننهنخودی ماند توی جایخی و روی یخش، یک لایه برفک نشست. یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانهی ننه. در را باز کرد. به بابا نگاه کرد. گفت: “دیگه آبِ یخ نمیخورم، پسرم!”
■قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود. شبیه مادری شده بود که بچههایش بیهوا برده باشندش خانه سالمندان. درِ خانهی بابا را زدن برای ننه، شبیه کارتزدن بود برای ورود به شرکت خودش. او توی خانهی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک “پسر”. برای اثبات مادرانگیاش به خودش و بقیه، نیاز داشت که کاری را بکند که بقیهی مادرها مجاز به انجامش نبودند، “بیدر زدن به خانهی پسرش رفتن!”
□یک در، یک درِ آهنی ناقابل، ننه را پرت کرد به دنیای خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که “پسرش” پسرش نبوده! ننهنخودی یک روز داغ تابستان مُرد. توی تشییعجنازهاش کاسهی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادرمرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد. جگرش داغ شده بود. یک حرف، یک عکس العمل، یک نگاه…
___
* مراقب دل های همدیگه باشیم
زیرا خیلیا با یک کلمه میمیرن!!
□ننه برای خنک کردنِ جگرش، شبها راه میافتاد میآمد درِ خانهی ما را میزد و یک قالب بزرگ یخ میگرفت. توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش “کاسهی ننهنخودی” بود. ننه با خانهی ما ندار بود. درِ کوچه اگر باز بود بیدر زدن میآمد تو، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم میآوردیم برای او. با بابا رفیق بود! برایش شالگردن و جوراب پشمی میبافت و باهاش که حرف میزد توی هر جمله یک “پسرم” میگفت. سلام پسرم؛ خوبی پسرم؟ رنگت پریده پسرم؛ خداحافظ پسرم…
●یک شبِ تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم؛ ننه، پرده را کنار زد و آمد تو. بچهی فامیل که از ورود یکبارهی یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود، جیغ زد و گریه کرد. ننه به بچه آبنبات داد. نگرفت، بیشتر جیغ زد. بچه را آرام کردیم و کاسهی ننه نخودی را از توی جایخی آوردیم. بابا وقتی قالب یخ را میانداخت توی زنبیل ننه، آرام گفت: “ننه! از این بهبعد در بزن!”
○ننه، مکث کرد. به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بیحرف رفت. و بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد. کاسهی ننهنخودی ماند توی جایخی و روی یخش، یک لایه برفک نشست. یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانهی ننه. در را باز کرد. به بابا نگاه کرد. گفت: “دیگه آبِ یخ نمیخورم، پسرم!”
■قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود. شبیه مادری شده بود که بچههایش بیهوا برده باشندش خانه سالمندان. درِ خانهی بابا را زدن برای ننه، شبیه کارتزدن بود برای ورود به شرکت خودش. او توی خانهی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک “پسر”. برای اثبات مادرانگیاش به خودش و بقیه، نیاز داشت که کاری را بکند که بقیهی مادرها مجاز به انجامش نبودند، “بیدر زدن به خانهی پسرش رفتن!”
□یک در، یک درِ آهنی ناقابل، ننه را پرت کرد به دنیای خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که “پسرش” پسرش نبوده! ننهنخودی یک روز داغ تابستان مُرد. توی تشییعجنازهاش کاسهی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادرمرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد. جگرش داغ شده بود. یک حرف، یک عکس العمل، یک نگاه…
___
* مراقب دل های همدیگه باشیم
زیرا خیلیا با یک کلمه میمیرن!!
![]() | Ramin 7 (1401/11/20 , 23:27) ازخونمونمیادفقطدرداشبهیادم |
مَن بُریدم که هیچ!
نمیدونم چه مرگمه!
خنده به من نیومده!
نمیشه اوضاع دیگه بدتر از این!
نمیخوام ببینمت فقط همین...
#هیچ
نمیدونم چه مرگمه!
خنده به من نیومده!
نمیشه اوضاع دیگه بدتر از این!
نمیخوام ببینمت فقط همین...
#هیچ

مـᬼــحســᬼـــن (1401/11/19 , 22:39) تو روشنیِ قلبِ منی ، خودم را به هدر نداده ام❤ |
حسرت واقعى را آن روزى ميخورى
كه ميبينى، به اندازه ى سن و سالت زندگى نكرده اى ...
????
كه ميبينى، به اندازه ى سن و سالت زندگى نكرده اى ...
????
![]() | ❤جانان? (1401/11/19 , 20:18) |
تو کتاب ملت عشق یه جا میگه:
"ساعتی دقیقتر از ساعت خدا نیست.
آنقدر دقیق است که در سایهاش همه چیز سر موقعش اتفاق میافتد.
نه یک ثانیه زودتر، نه یک ثانیه دیرتر"
همینقدر زیبا و امیدوار کننده.
"ساعتی دقیقتر از ساعت خدا نیست.
آنقدر دقیق است که در سایهاش همه چیز سر موقعش اتفاق میافتد.
نه یک ثانیه زودتر، نه یک ثانیه دیرتر"
همینقدر زیبا و امیدوار کننده.
![]() | زیبای وحشی (1401/11/19 , 19:42) انتقام قادسيه را خواهیم گرفت |
دنیای ما پر از دست هائی است که
خسته نمی شوند از نگه داشتن نقابها . . .
خسته نمی شوند از نگه داشتن نقابها . . .
آگرین (1401/11/19 , 18:22) |
پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت:«آقا پسر شما اینجاست.» پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد. پیرمرد بیمار در انتظار پسر پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت. آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟» پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!» سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.» پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟» سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟» پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری…» دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.
![]() | M̶аяshаll27 (1401/11/19 , 17:07) بگو کجای این شهری... |
آهنگ با شیطان میرقصیم از بنجامین
https://ts1.tarafdari.com/cont ... l.mp3
https://ts1.tarafdari.com/cont ... l.mp3
آگرین (1401/11/19 , 16:16) |
کلمه “mon abri”
به زبان فرانسه یعنی پناه گاه من. کسی توی حال بد و شرایط سخت بهش پناه میبری و غیر ممکنه آروم نشی و حالتو خوب نکنه، کسی کنارش حس امنیت و آرامش داری.
کسی که میتونی روش حساب کنی و میدونی که مراقبته؛ کسی که وقتی توی درد سر میوفتی برای کمک اولین نفر اسمش میاد توی ذهنت.
به زبان فرانسه یعنی پناه گاه من. کسی توی حال بد و شرایط سخت بهش پناه میبری و غیر ممکنه آروم نشی و حالتو خوب نکنه، کسی کنارش حس امنیت و آرامش داری.
کسی که میتونی روش حساب کنی و میدونی که مراقبته؛ کسی که وقتی توی درد سر میوفتی برای کمک اولین نفر اسمش میاد توی ذهنت.
مهمان: saeedz (1401/11/19 , 10:02)
دیگه دوست ندارم☺ الکی گفتم فقط خواستم اینو بگم خخ
آگرین (1401/11/19 , 09:22) |
برای نوشتن "سلام" سه ثانیه وقت لازمه!
برای نوشتن "چطوری" پنج ثانیه!
نوشتن "روز خوبی داشته باشی" ده ثانیه وقت میگیره.
"صبح بخیر" و "شب بخیر" هر کدوم هشت ثانیه وقت میگیرن!
همهی اینا روی هم رفته یک دقیقه هم نیست.
یک شبانه روز ۱۴۴۰ دقیقهست و اگه یکی اونقدر مشغوله که یک دقیقه از وقتشو نمیتونه واسه تو بذاره، واقعا ارزشی نداره که توی زندگیت باش
برای نوشتن "چطوری" پنج ثانیه!
نوشتن "روز خوبی داشته باشی" ده ثانیه وقت میگیره.
"صبح بخیر" و "شب بخیر" هر کدوم هشت ثانیه وقت میگیرن!
همهی اینا روی هم رفته یک دقیقه هم نیست.
یک شبانه روز ۱۴۴۰ دقیقهست و اگه یکی اونقدر مشغوله که یک دقیقه از وقتشو نمیتونه واسه تو بذاره، واقعا ارزشی نداره که توی زندگیت باش
مهمان: شآپرکِ رهایی (1401/11/19 , 05:29)
#مواظبه آدم های سمیه مجازی باشیم !
آدمایی که فقط برای جبران کمبوداشون فضای مجازیرم آلوده میکنن!
؛
الهی ، مجازی رو اشتباه گرفتی ! جای جبران کمبودات نیست .
میخوام به کسی که :
پر از ریا بود ! پر از دورویی.. پر از نیاز به توجه ، حتی بخاطر رضایت بقیه،قید رفیقاشم میزد ، مشخص بود.. ! خودشم نبود! میترسید خوش باشه ، میدونست هیچکس یه آدمه پوچ و توخالی و کمبودی رو مثله خودش نیمخواد ، ترس از رها شدن داشت. ولی پر از سیاست ها! از یه ادم تو خالی! یه تبله تو خالی بود.. دروغ میگفت ، ادای آدم خوبارو در میورد.. . دنبال نمره ی ۲۰ از بقیه بود !حسااااس. میدیدم چطور بخاطر دیده شدن با چندتا از دوستاش چطور رفتاری داشت.. ، یه مظلوم نمایی که همه رو بد میدونست جز خودش که دست هر چی بدذاتیو از پشت بسته بود! حسادت کردنشم .. کافی بود توجه ها از روش برداشته شه.. .. به منم نزدیک شد تا مدت خیلی کمی ، شناختمش ، بهش میگم ک، حتی وقتی فکر میکردی من رفیقتم ، نبودم گلم ! چون رفاقت با بدذاتا تو خونم نبود ، نگاه میکردم به کارات و هیچکاری نمیکردم ؟نه.. فهمیده بودم بخاطر این بد سیرتی ، رفیقات که هیچ ! ذهنِ(خودت)م میفروشی ، من فقط میخواستم بدونی من همه نیستم ک باهات کنار بیام ، وقتی از بودنم ذوق میکردی من نبودم .. ، یه روز یادته بهم پیام دادی چیزی شده..؟! فلانجارو چک کردی ؟ چرا جواب نداده بودم؟ ! گفتم نفهمیدم، الکی گفتم.. ایگنور...بودی... ، نُ اعلان (: دلم برات سوخت وگرنه منی که اینطوری بدون دلیل جوری رهات کردم و بیخیالت شدم، نمیتونستم دوستت داشته باشم ! ! آدمی که به من بدذاتیشو نشون داده ، من (مثله تو ) احمق نیستم بهش خوبی کنم . به درد ضربه زدن میخورد؟؟ ! تا بفهمی ، بفهمی ادما کسی نیستن که فدای نیازاو کمبودای شخصیتیت شن بخاطر نیاز به کمتل و توجه و کمبودای تو حالا وقتشه بدونی که اونقد راه درازی رو رفتی ، روزی رضایت همه رو بدست نیاری کلی نقطه ضعف دستشونه.. آدمایی که تنهایی زیادی بهشون تحمیل شده ، طرد شدن ، ترس از رهایی دارن تهش میشن کسی که بخواد بهت حقه بزنه ، در صورتی که برعکس تصورشون نفر مقابل که ترس از تنهایی نداره ترس از رهایی زودتر از خودش بدونه چه راهی میره.... اون تعریفای الکی از خودت کار دستت داد. حس "ترحم" نسبت به این آدمای سمی ..
آدمایی که فقط برای جبران کمبوداشون فضای مجازیرم آلوده میکنن!
؛
الهی ، مجازی رو اشتباه گرفتی ! جای جبران کمبودات نیست .
میخوام به کسی که :
پر از ریا بود ! پر از دورویی.. پر از نیاز به توجه ، حتی بخاطر رضایت بقیه،قید رفیقاشم میزد ، مشخص بود.. ! خودشم نبود! میترسید خوش باشه ، میدونست هیچکس یه آدمه پوچ و توخالی و کمبودی رو مثله خودش نیمخواد ، ترس از رها شدن داشت. ولی پر از سیاست ها! از یه ادم تو خالی! یه تبله تو خالی بود.. دروغ میگفت ، ادای آدم خوبارو در میورد.. . دنبال نمره ی ۲۰ از بقیه بود !حسااااس. میدیدم چطور بخاطر دیده شدن با چندتا از دوستاش چطور رفتاری داشت.. ، یه مظلوم نمایی که همه رو بد میدونست جز خودش که دست هر چی بدذاتیو از پشت بسته بود! حسادت کردنشم .. کافی بود توجه ها از روش برداشته شه.. .. به منم نزدیک شد تا مدت خیلی کمی ، شناختمش ، بهش میگم ک، حتی وقتی فکر میکردی من رفیقتم ، نبودم گلم ! چون رفاقت با بدذاتا تو خونم نبود ، نگاه میکردم به کارات و هیچکاری نمیکردم ؟نه.. فهمیده بودم بخاطر این بد سیرتی ، رفیقات که هیچ ! ذهنِ(خودت)م میفروشی ، من فقط میخواستم بدونی من همه نیستم ک باهات کنار بیام ، وقتی از بودنم ذوق میکردی من نبودم .. ، یه روز یادته بهم پیام دادی چیزی شده..؟! فلانجارو چک کردی ؟ چرا جواب نداده بودم؟ ! گفتم نفهمیدم، الکی گفتم.. ایگنور...بودی... ، نُ اعلان (: دلم برات سوخت وگرنه منی که اینطوری بدون دلیل جوری رهات کردم و بیخیالت شدم، نمیتونستم دوستت داشته باشم ! ! آدمی که به من بدذاتیشو نشون داده ، من (مثله تو ) احمق نیستم بهش خوبی کنم . به درد ضربه زدن میخورد؟؟ ! تا بفهمی ، بفهمی ادما کسی نیستن که فدای نیازاو کمبودای شخصیتیت شن بخاطر نیاز به کمتل و توجه و کمبودای تو حالا وقتشه بدونی که اونقد راه درازی رو رفتی ، روزی رضایت همه رو بدست نیاری کلی نقطه ضعف دستشونه.. آدمایی که تنهایی زیادی بهشون تحمیل شده ، طرد شدن ، ترس از رهایی دارن تهش میشن کسی که بخواد بهت حقه بزنه ، در صورتی که برعکس تصورشون نفر مقابل که ترس از تنهایی نداره ترس از رهایی زودتر از خودش بدونه چه راهی میره.... اون تعریفای الکی از خودت کار دستت داد. حس "ترحم" نسبت به این آدمای سمی ..
![]() | M̶аяshаll27 (1401/11/19 , 00:18) بگو کجای این شهری... |
Shadows rise-Black veil brides
https://ts12.tarafdari.com/con ... e.mp3
ویرایش توسط M̶аяshаll27 (1401/11/19 , 00:18) [2]
https://ts12.tarafdari.com/con ... e.mp3
ویرایش توسط M̶аяshаll27 (1401/11/19 , 00:18) [2]
در کل: 15850