نوشتن بلاگ
میکرو بلاگ
pochpoch (1402/3/2 , 17:55) |
قشنگترین حرف به یه آدم میتونه این باشه
"من کنار تو خود واقعیمم"
آدم کنار هرکسی نمیتونه خودش باشه
و این ارزشمندترین جمله ایه که ینفر میتونه از کسی بشنوه.
"من کنار تو خود واقعیمم"
آدم کنار هرکسی نمیتونه خودش باشه
و این ارزشمندترین جمله ایه که ینفر میتونه از کسی بشنوه.
مهمان: مآندگار (1402/3/2 , 12:45)
طرف تا دیروز شعار آزادی میداد دو روز بعد اومد سمت ِ اونوریا : ))
الانم دم از آزادی میزنه فکر میکنه شناخته نشدست !
شما ثابت شده ای
الانم دم از آزادی میزنه فکر میکنه شناخته نشدست !
شما ثابت شده ای
pochpoch (1402/3/2 , 11:35) |
مـᬼــحســᬼـــن (1402/3/2 , 09:43) تو روشنیِ قلبِ منی ، خودم را به هدر نداده ام❤ |
تو کتاب "نون نوشتن" محمود دولت آبادی انگار داره وصف حالِ منو تو این تیکه از کتابش میگه :
«دیگران بیرونِ مرا میبینند و چه بسا به تصوری که از من دارند، غبطه میخورند.
اما درون من!
درون مرا هیچکس نمیتواند ببیند،حتی نزدیکترین کسان من.تازه، چه میتوانند بکنند؟ در نهایت احساس همدردی!»
«دیگران بیرونِ مرا میبینند و چه بسا به تصوری که از من دارند، غبطه میخورند.
اما درون من!
درون مرا هیچکس نمیتواند ببیند،حتی نزدیکترین کسان من.تازه، چه میتوانند بکنند؟ در نهایت احساس همدردی!»
آگرین (1402/3/2 , 08:25) |
اي ﺑـﺎزﻳـﮕﺮ! ﮔـﺮﻳـﻪ ﻧـﻜـﻦ، ﻣـﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﻮن ﻣـﺜﻞ ﻫـﻤﻴﻢ
ﺻﺒﺤﻬﺎ ﻛﻪ از ﺧﻮاب ﭘﺎ ﻣﻴﺸﻴﻢ ﻧﻘﺎب ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻣﻲزﻧﻴﻢ
ﻳﻜﻲ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﻴـﺸﻪ و ﻳﻜﻲ ﻣﻴﺸﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺪوش
ﻳﻜﻲ ﺗﺮاﻧﻪﺳﺎز ﻣﻴﺸﻪ ﻳﻜﻲ ﻣﻴﺸﻪ ﻏﺰل ﻓﺮوش
ﻛﻬﻨﻪ ﻧﻘﺎب زﻧﺪﮔﻲ ﺗﺎ ﺷﺐ رو ﺻﻮرﺗﻬﺎي ﻣﺎﺳﺖ
ﮔﺮﻳﻪﻫﺎي ﭘـﺸﺖ ﻧﻘﺎب ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻲ ﺻﺪاﺳﺖ
ﻫﺮ ﻛﺴﻲ ﻫﺴﺘﻲ ﻳﻪ دﻓﻌﻪ ﻗـﺪ ﺑـﻜﺶ از ﭘﺸﺖ ﻧﻘﺎب
از رو ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺣﺮف ﻧـﺰن، رﻫﺎ ﺷﻮ از ﺣﻴﻠﻪي ﺧﻮاب
ﻧـﻘﺶ ﻳـﻚ درﻳـﭽـﻪ رو رو ﻣـﻴﻠـﻪ ﻗﻔﺲ ﺑﻜﺶ
ﺑﺮاي ﻳﻚ ﺑﺎر ﻛﻪ ﺷﺪه ﺟﺎي ﺧﻮدت ﻧﻔﺲ ﺑﻜﺶ
ﻛﺎﺷﻜﻲ ﻣﻴﺸﺪ ﺗﻮ زﻧﺪﮔﻲ، ﻣﺎ ﺧﻮدﻣﻮن ﺑﺎﺷﻴﻢ و ﺑﺲ
ﺗـﻨـﻬﺎ ﺑـﺮاي ﻳـﻚ ﻧـﮕـﺎه، ﺣـﺘﻲ ﺑـﺮاي ﻳـﻚ ﻧﻔﺲ
ﺗﺎ ﻛﻲ ﺑﻪ ﺟﺎي ﺧﻮدِ ﻣﺎ ﻧﻘﺎبِ ﻣﺎ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻪ؟
ﺗﺎ ﻛﻲ ﺳﻜـﻮﺗـﻮ رج زدن ﻧﻘﺶﻧﻤﺎﻳﺶ ﻣﻨﻪ؟
ﻫﺮ ﻛﺴﻲ ﻫﺴﺘﻲ ﻳﻪ دﻓﻌﻪ ﻗـﺪ ﺑـﻜﺶ از ﭘﺸﺖ ﻧﻘﺎب
از رو ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺣﺮف ﻧـﺰن، رﻫﺎ ﺷﻮ از ﺣﻴﻠﻪي ﺧﻮاب
ﻧـﻘﺶ ﻳـﻚ درﻳـﭽـﻪ رو رو ﻣـﻴﻠـﻪ ﻗﻔﺲ ﺑﻜﺶ
ﺑﺮاي ﻳﻚ ﺑﺎر ﻛﻪ ﺷﺪه ﺟﺎي ﺧﻮدت ﻧﻔﺲ ﺑﻜﺶ
ﻣﻲﺧﻮام ﻫﻤﻴﻦ ﺗﺮاﻧﻪ رو، رو ﺻﺤﻨﻪ ﻓﺮﻳﺎد ﺑﺰﻧﻢ
ﻧـﻘـﺎﺑـﻤﻮ ﭘـﺎره ﻛـﻨـﻢ، ﺟـﺎي ﺧـﻮدم داد ﺑﺰﻧﻢ
ﺻﺒﺤﻬﺎ ﻛﻪ از ﺧﻮاب ﭘﺎ ﻣﻴﺸﻴﻢ ﻧﻘﺎب ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻣﻲزﻧﻴﻢ
ﻳﻜﻲ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﻴـﺸﻪ و ﻳﻜﻲ ﻣﻴﺸﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺪوش
ﻳﻜﻲ ﺗﺮاﻧﻪﺳﺎز ﻣﻴﺸﻪ ﻳﻜﻲ ﻣﻴﺸﻪ ﻏﺰل ﻓﺮوش
ﻛﻬﻨﻪ ﻧﻘﺎب زﻧﺪﮔﻲ ﺗﺎ ﺷﺐ رو ﺻﻮرﺗﻬﺎي ﻣﺎﺳﺖ
ﮔﺮﻳﻪﻫﺎي ﭘـﺸﺖ ﻧﻘﺎب ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻲ ﺻﺪاﺳﺖ
ﻫﺮ ﻛﺴﻲ ﻫﺴﺘﻲ ﻳﻪ دﻓﻌﻪ ﻗـﺪ ﺑـﻜﺶ از ﭘﺸﺖ ﻧﻘﺎب
از رو ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺣﺮف ﻧـﺰن، رﻫﺎ ﺷﻮ از ﺣﻴﻠﻪي ﺧﻮاب
ﻧـﻘﺶ ﻳـﻚ درﻳـﭽـﻪ رو رو ﻣـﻴﻠـﻪ ﻗﻔﺲ ﺑﻜﺶ
ﺑﺮاي ﻳﻚ ﺑﺎر ﻛﻪ ﺷﺪه ﺟﺎي ﺧﻮدت ﻧﻔﺲ ﺑﻜﺶ
ﻛﺎﺷﻜﻲ ﻣﻴﺸﺪ ﺗﻮ زﻧﺪﮔﻲ، ﻣﺎ ﺧﻮدﻣﻮن ﺑﺎﺷﻴﻢ و ﺑﺲ
ﺗـﻨـﻬﺎ ﺑـﺮاي ﻳـﻚ ﻧـﮕـﺎه، ﺣـﺘﻲ ﺑـﺮاي ﻳـﻚ ﻧﻔﺲ
ﺗﺎ ﻛﻲ ﺑﻪ ﺟﺎي ﺧﻮدِ ﻣﺎ ﻧﻘﺎبِ ﻣﺎ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻪ؟
ﺗﺎ ﻛﻲ ﺳﻜـﻮﺗـﻮ رج زدن ﻧﻘﺶﻧﻤﺎﻳﺶ ﻣﻨﻪ؟
ﻫﺮ ﻛﺴﻲ ﻫﺴﺘﻲ ﻳﻪ دﻓﻌﻪ ﻗـﺪ ﺑـﻜﺶ از ﭘﺸﺖ ﻧﻘﺎب
از رو ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺣﺮف ﻧـﺰن، رﻫﺎ ﺷﻮ از ﺣﻴﻠﻪي ﺧﻮاب
ﻧـﻘﺶ ﻳـﻚ درﻳـﭽـﻪ رو رو ﻣـﻴﻠـﻪ ﻗﻔﺲ ﺑﻜﺶ
ﺑﺮاي ﻳﻚ ﺑﺎر ﻛﻪ ﺷﺪه ﺟﺎي ﺧﻮدت ﻧﻔﺲ ﺑﻜﺶ
ﻣﻲﺧﻮام ﻫﻤﻴﻦ ﺗﺮاﻧﻪ رو، رو ﺻﺤﻨﻪ ﻓﺮﻳﺎد ﺑﺰﻧﻢ
ﻧـﻘـﺎﺑـﻤﻮ ﭘـﺎره ﻛـﻨـﻢ، ﺟـﺎي ﺧـﻮدم داد ﺑﺰﻧﻢ
آگرین (1402/3/2 , 07:44) |
همهي طوفانها که نمیان تو رو متلاشی کنن
بعضیاشون میان تا مسیرتو پاک کنن!!
بعضیاشون میان تا مسیرتو پاک کنن!!
مهمان: mona23 (1402/3/2 , 00:10)
منم قلبم پراز درده !
منم چشمام از گریه ورم کرده
منم حس دارم زخمارو میفهمم از خودی خوردم ابن خودش ی جور درده !
مثه ی ماهی بین این همه سیاد دلم میخاد از درد بزنم فریاد ...
چشام بستس تو بیداری دلم میگه ب جز درد دیگه چی داری ...
#تتلو
منم چشمام از گریه ورم کرده
منم حس دارم زخمارو میفهمم از خودی خوردم ابن خودش ی جور درده !
مثه ی ماهی بین این همه سیاد دلم میخاد از درد بزنم فریاد ...
چشام بستس تو بیداری دلم میگه ب جز درد دیگه چی داری ...
#تتلو
⊱ꕥ ??????? ?ꕥ⊱ (1402/3/1 , 21:28) خدایا، قربون آسمون آبیت💙 |
صبحها دلم نمیخواهد از خواب بیدار شوم، توانایی روبرو شدن با زندگی را ندارم.
1

![]() | ☆☆ماهپری☆☆ (1402/3/1 , 19:42) |
خداوندم ممنونم ای تویی ک با مهربانی خود منو بلند کردی ای خدای مهربانم کمکم کن محبتی از جنس خودت تاابد درون دلم
pochpoch (1402/3/1 , 18:08) |
این متن دقیقا تو رو گفته و توصیف کرده
(اگر روزی ازم بپرسن چه آدمایی رو بیشتر دوس داری، میگم اونهایی که توی زندگی بیشتر از همه رنج کشیدن. رنج نه به منزله غم. که غم هم میتونه شکلی از رنج باشه. رنجی که به معنی رشد و رسیدن به نورِ امید وسط تاریک ترین روزهای زندگیشون باشه. اون آدمها شاید زیاد کتاب نخونده باشن. شاید سواد زیادی نداشته باشن. شاید پولدار نباشن. ولی عمیقن. انسان های عمیق رو دوس دارم. اینکه حتی با سکوتشون هم حرف های زیادی دارن. اگه یه روزی ازم بپرسن چه آدمایی رو بیشتر دوس داری، میگم اون آدمایی که با رنج قد کشیدن)
(اگر روزی ازم بپرسن چه آدمایی رو بیشتر دوس داری، میگم اونهایی که توی زندگی بیشتر از همه رنج کشیدن. رنج نه به منزله غم. که غم هم میتونه شکلی از رنج باشه. رنجی که به معنی رشد و رسیدن به نورِ امید وسط تاریک ترین روزهای زندگیشون باشه. اون آدمها شاید زیاد کتاب نخونده باشن. شاید سواد زیادی نداشته باشن. شاید پولدار نباشن. ولی عمیقن. انسان های عمیق رو دوس دارم. اینکه حتی با سکوتشون هم حرف های زیادی دارن. اگه یه روزی ازم بپرسن چه آدمایی رو بیشتر دوس داری، میگم اون آدمایی که با رنج قد کشیدن)
پدرام گل (1402/3/1 , 17:03) |
جان چه میدانست از دنیا چه ها خواهد کشید ...
مـᬼــحســᬼـــن (1402/3/1 , 13:00) تو روشنیِ قلبِ منی ، خودم را به هدر نداده ام❤ |
آخه یه نوشته چجوری میتونه انقدر منو احساساتی کنه؟
اون نوشته: «از خدا عشقی طولانی طلب کردم؛ آن عشق پابرجا ماند اما معشوق رفت.»
اون نوشته: «از خدا عشقی طولانی طلب کردم؛ آن عشق پابرجا ماند اما معشوق رفت.»
مهمان: مآندگار (1402/3/1 , 11:47)
افتاده دوباره تو سرم بیام ببینمت تورو
خودنو که گول نمیشه بزنم نپریدی از سَرَم یذرم : )
خودنو که گول نمیشه بزنم نپریدی از سَرَم یذرم : )
مـᬼــحســᬼـــن (1402/3/1 , 11:04) تو روشنیِ قلبِ منی ، خودم را به هدر نداده ام❤ |
کاش میشد از آنهایی که دنیا را ترک کرده اند بپرسیم:
"آیا اندوه پایان یافت؟"
"آیا اندوه پایان یافت؟"
آگرین (1402/3/1 , 07:41) |
ای شادی!
آزادی!
ای شادیِ آزادی!
روزی که تو بازآیی،
با این دل غمپرورد
من با تو چه خواهم کرد!
غمهامان سنگین است.
دلهامان خونین است.
از سر تا پامان خون میبارد.
ما سر تا پا زخمی،
ما سر تا پا خونین،
ما سر تا پا دردیم.
ما این دل عاشق را
در راه تو آماج بلا کردیم.
وقتی که زبان از لب میترسید،
وقتی که قلم از کاغذ شک داشت،
حتی، حتی حافظه از وحشت در خواب سخنگفتن میآشفت،
ما نام تو را در دل
چون نقشی بر یاقوت،
میکندیم.
وقتی که در ان کوچۀ تاریکی
شب از پی شب میرفت،
و هول، سکوتش را
بر پنجرۀ بسته فرو میریخت،
ما بانگ تو را، با فوران خون،
چون سنگی در مرداب،
بر بام و در افکندیم.
وقتی که فریب دیو،
در رخت سلیمانی،
انگشتر را یکجا با انگشتان میبُرد،
ما رمز تو را، چون اسم اعظم،
در قول و غزل قافیه میبستیم.
از می، از گل، از صبح،
از آینه، از پرواز،
از سیمرغ، از خورشید،
میگفتیم.
از روشنی، از خوبی،
از دانایی، از عشق،
از ایمان، از امید،
میگفتیم.
آن مرغ که در ابر سفر میکرد،
آن بذر که در خاک چمن میشد،
آن نور که در آینه میرقصید،
در خلوت دل، با ما نجوا داشت.
با هر نفسی مژدۀ دیدار تو میآورد.
در مدرسه، در بازار،
در مسجد، در میدان،
در زندان، در زنچیر،
ما نام تو را زمزمه میکردیم:
آزادی!
آزادی!
آزادی!
آن شبها، آن شبها، آن شبها،
آن شبهای ظلمت وحشتزا،
آن شبهای کابوس،
آن شبهای بیداد،
آن شبهای ایمان،
آن شبهای فریاد،
آن شبهای طاقت و بیداری،
در کوچه تو را جستیم.
بر بام تو را خواندیم:
آزادی!
آزادی!
آزادی!
میگفتیم:
روزی که تو بازآیی،
من قلب جوانم را
چون پرچم پیروزی
برخواهم داشت.
وین بیرق خونین را
بر بام بلند تو
خواهم افراشت.
میگفتم:
روزی که تو بازآیی،
این خون شکوفان را
چون دسته گل سرخی
در پای تو خواهم ریخت.
وین حلقۀ بازو را
در گردن مغرورت
خواهم آویخت.
ای آزادی!
بنگر!
آزادی!
این فرش که در پای تو گستردهست،
از خون است.
این حلقۀ خون است.
گلخون است . . .
ای آزادی!
از ره خون میآیی،
اما
میآیی و من در دل میلرزم:
این چیست که در دست تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیدهست؟
ای آزادی!
آیا
با زنجیر
میآیی؟ . . .
#هوشنگ ابتهاج
آزادی!
ای شادیِ آزادی!
روزی که تو بازآیی،
با این دل غمپرورد
من با تو چه خواهم کرد!
غمهامان سنگین است.
دلهامان خونین است.
از سر تا پامان خون میبارد.
ما سر تا پا زخمی،
ما سر تا پا خونین،
ما سر تا پا دردیم.
ما این دل عاشق را
در راه تو آماج بلا کردیم.
وقتی که زبان از لب میترسید،
وقتی که قلم از کاغذ شک داشت،
حتی، حتی حافظه از وحشت در خواب سخنگفتن میآشفت،
ما نام تو را در دل
چون نقشی بر یاقوت،
میکندیم.
وقتی که در ان کوچۀ تاریکی
شب از پی شب میرفت،
و هول، سکوتش را
بر پنجرۀ بسته فرو میریخت،
ما بانگ تو را، با فوران خون،
چون سنگی در مرداب،
بر بام و در افکندیم.
وقتی که فریب دیو،
در رخت سلیمانی،
انگشتر را یکجا با انگشتان میبُرد،
ما رمز تو را، چون اسم اعظم،
در قول و غزل قافیه میبستیم.
از می، از گل، از صبح،
از آینه، از پرواز،
از سیمرغ، از خورشید،
میگفتیم.
از روشنی، از خوبی،
از دانایی، از عشق،
از ایمان، از امید،
میگفتیم.
آن مرغ که در ابر سفر میکرد،
آن بذر که در خاک چمن میشد،
آن نور که در آینه میرقصید،
در خلوت دل، با ما نجوا داشت.
با هر نفسی مژدۀ دیدار تو میآورد.
در مدرسه، در بازار،
در مسجد، در میدان،
در زندان، در زنچیر،
ما نام تو را زمزمه میکردیم:
آزادی!
آزادی!
آزادی!
آن شبها، آن شبها، آن شبها،
آن شبهای ظلمت وحشتزا،
آن شبهای کابوس،
آن شبهای بیداد،
آن شبهای ایمان،
آن شبهای فریاد،
آن شبهای طاقت و بیداری،
در کوچه تو را جستیم.
بر بام تو را خواندیم:
آزادی!
آزادی!
آزادی!
میگفتیم:
روزی که تو بازآیی،
من قلب جوانم را
چون پرچم پیروزی
برخواهم داشت.
وین بیرق خونین را
بر بام بلند تو
خواهم افراشت.
میگفتم:
روزی که تو بازآیی،
این خون شکوفان را
چون دسته گل سرخی
در پای تو خواهم ریخت.
وین حلقۀ بازو را
در گردن مغرورت
خواهم آویخت.
ای آزادی!
بنگر!
آزادی!
این فرش که در پای تو گستردهست،
از خون است.
این حلقۀ خون است.
گلخون است . . .
ای آزادی!
از ره خون میآیی،
اما
میآیی و من در دل میلرزم:
این چیست که در دست تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیدهست؟
ای آزادی!
آیا
با زنجیر
میآیی؟ . . .
#هوشنگ ابتهاج
pochpoch (1402/3/1 , 03:14) |
صدایش میزنم شَفق
شَفق به معنی:نور ضعیفی است که بعد از غروب یا پیش از طلوع آفتاب، وقتی خورشید در زیر افق قرار دارد، با بازتاب نور خورشید از لایههای بالای جو در روی زمین ناشی میشود که زمین را روشن میکند

شَفق به معنی:نور ضعیفی است که بعد از غروب یا پیش از طلوع آفتاب، وقتی خورشید در زیر افق قرار دارد، با بازتاب نور خورشید از لایههای بالای جو در روی زمین ناشی میشود که زمین را روشن میکند

مـᬼــحســᬼـــن (1402/3/1 , 01:45) تو روشنیِ قلبِ منی ، خودم را به هدر نداده ام❤ |
"قدْ ینسَی الإنَسان أیَّامَهُ الصَّعبَة
لکن لا ینسی أبداً مَنْ هوَّنها عَلیهِ..."
انسان روزهای سختش را فراموش خواهد کرد
ولی هرگز کسی که آن روزها را برای او آسان تر کرد فراموش نمیکند
لکن لا ینسی أبداً مَنْ هوَّنها عَلیهِ..."
انسان روزهای سختش را فراموش خواهد کرد
ولی هرگز کسی که آن روزها را برای او آسان تر کرد فراموش نمیکند
در کل: 15853