وقت بخیر، مهمان عصر
میکرو بلاگ » رای ها
همه | مثبت | منفی
 ☆☆GitA☆☆  (1398/5/22 , 10:31)
بزرگش كردم...
"عشقم را ميگويم"
آنقدر بزرگ كه از باورِ خودش هم خارج شده بود
آنقدر بردمش بالا
كه ديگر دستِ خودم هم بهش نرسيد
او بزرگ و بزرگتر ميشد و
من كوچك و كوچك و كوچكتر...
هرچقدر دست تكان ميدادم،انگار نه انگار
داد ميزدم
"لعنتي...من خودم بزرگت كردم..."
صدايم نميرسيد كه نميرسيد...
من
همه چيز را يكجا از دست دادم...
رای ها (2)
لایک (2) | دیس لایک (0)
در کل: 0

برگشت

خانه
در کل : 1 عضو / 16 مهمان