ظهر بخیر، مهمان ظهر
میکرو بلاگ » رای ها
همه | مثبت | منفی
 آگرین  (1403/11/5 , 09:05)
بچه که بودیم
بزرگترین تهدید خانم جان این بود که چادرشو برداره و بگه خدانگهدار من رفتم و ما چقد از این رفتن میترسیدیم و چقد التماس خانم جان میکردیم که نره
و خانم جان هم چادرشو کنار میزاشت و میموند
کسایی که میاومدن مهمانی و برامون عزیز بودن کفشاشون رو مخفی میکردیم تا بیشتر بمونن و وقتی با هزار قول که زود برمیگردیم کفشاشون رو میآوردیم و میرفتن.
بزرگتر که شدیم یاد زندگی بهمون یاد داد خانم جان خودش نمیخواست بره وگرنه به التماس ما گوش نمیداد
یاد گرفتیم هر مهمون عزیزی که اومد هرچقد هم عزیز باشه آخرش میره.
دیگه کفش کسی رو مخفی نکردیم و از اومدن ها زیاد خوشحال و از رفتن ها چندان ناراحت نشدیم.
یاد گرفتیم آدما هر چند روز هم که بمونن یا به خواست خودشون میرن یا به جبر زمونه
رای ها (10)
لایک (10) | دیس لایک (0)
در کل: 0

برگشت

خانه
در کل : 0 عضو / 1 مهمان