میکرو بلاگ » رای ها
![]() | زیبای وحشی (1402/2/4 , 14:31) انتقام قادسيه را خواهیم گرفت |
�
*با عرض پوزش کمی بی ادبی است ولی قابل تامل می باشد*
گویند ؛ درویشی در سایه درختی نشسته بود ، دید که جوانی ژنده پوش و ژولیده ، در حالی که زنگوله ای به پایش بسته بر او وارد شد!
درویش به احترام او از جا برخواست و گفت : ای مرد خدا کمکی هست که انجام دهم !؟
جوان زاهد گفت : برای اعتراف به گناهم آمده ام!
درویش پرسید : ابتدا بگو دلیل بستن این زنگوله به پایت چیست !؟
جوان گفت : برای آن که جانوران کوچک متوجه آمدن من شوند و بگریزند تا خدایی نکرده زیره پایم له نشوند!!!
درویش که از این زُهدُو تَقوی او متعجب شده بود ، گفت : به چه چیز می خواهی اعتراف کنی!؟
جوان زاهد گفت :
روزی با زن همسایه تنها شدم، ابلیس فریبم داد و با او هم آغوش شدم و آنچه که نباید می شد، شد.
درویش گفت: این گناه در مقابل این همه زهد تو، چیزی نیست.
زاهد گفت : یک روز دیگر با زن یکی از دوستان خود تنها بودم و با او نیز خوابیدم!
درویش گفت : این را هم خدا می بخشد.
جوان همین طور ادامه داد، تا کم کم همه ی زن های فامیل و آشنایان را نام می برد که با آن ها خوابیده....
که یک مرتبه درویش عصبانی شد و گفت: اون زنگوله رو به *ایه ات ببند که مارو نکنی مادر*نده!!
عالم و آدم را *اییدی ، اونوقت به پایت زنگوله بستی موجودات زیر پایت آسیب نبینن !!!
�
*حال حکایت اشنایست
*با عرض پوزش کمی بی ادبی است ولی قابل تامل می باشد*
گویند ؛ درویشی در سایه درختی نشسته بود ، دید که جوانی ژنده پوش و ژولیده ، در حالی که زنگوله ای به پایش بسته بر او وارد شد!
درویش به احترام او از جا برخواست و گفت : ای مرد خدا کمکی هست که انجام دهم !؟
جوان زاهد گفت : برای اعتراف به گناهم آمده ام!
درویش پرسید : ابتدا بگو دلیل بستن این زنگوله به پایت چیست !؟
جوان گفت : برای آن که جانوران کوچک متوجه آمدن من شوند و بگریزند تا خدایی نکرده زیره پایم له نشوند!!!
درویش که از این زُهدُو تَقوی او متعجب شده بود ، گفت : به چه چیز می خواهی اعتراف کنی!؟
جوان زاهد گفت :
روزی با زن همسایه تنها شدم، ابلیس فریبم داد و با او هم آغوش شدم و آنچه که نباید می شد، شد.
درویش گفت: این گناه در مقابل این همه زهد تو، چیزی نیست.
زاهد گفت : یک روز دیگر با زن یکی از دوستان خود تنها بودم و با او نیز خوابیدم!
درویش گفت : این را هم خدا می بخشد.
جوان همین طور ادامه داد، تا کم کم همه ی زن های فامیل و آشنایان را نام می برد که با آن ها خوابیده....
که یک مرتبه درویش عصبانی شد و گفت: اون زنگوله رو به *ایه ات ببند که مارو نکنی مادر*نده!!

عالم و آدم را *اییدی ، اونوقت به پایت زنگوله بستی موجودات زیر پایت آسیب نبینن !!!


*حال حکایت اشنایست
در کل: 0