شب بخیر، مهمان شب
میکرو بلاگ » رای ها
همه | مثبت | منفی
 kakojavad  (1398/9/26 , 22:34)
desert
هر وقت وعدههای مسئولین رو میشنوم یاد این داستان میفتم...

پادشاهى هنگام بازگشت به قصر سربازی را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى ميداد.از او پرسید: سردت نیست؟ نگهبان گفت: چرا اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم...

پادشاه گفت: من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد...
صبح روز بعد جسد سرمازده سرباز را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:

من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پا درآورد...
رای ها (6)
لایک (6) | دیس لایک (0)
+1 AlirezaM (1398/9/27 , 05:10)
+1 Homa : Hidden (1398/9/27 , 23:11)
+1 MaHaK (1398/9/27 , 23:08)
+1 ☆☆GitA☆☆ (1398/9/26 , 22:43)
+1 AtEnA (1398/9/26 , 22:42)
چ متنی بود لامصب
+1 FAZi (1398/9/26 , 22:35)
در کل: 6

برگشت

خانه
در کل : 0 عضو / 68 مهمان