شب بخیر، مهمان شب
میکرو بلاگ » رای ها
همه | مثبت | منفی
 آگرین  (1398/9/25 , 08:15)
پسری با پدرش در رخت خواب
درد دل میکرد با چشمی پر آب
گفت "بابا اصلا حالم خوب نیست"
زندگی از بهر من خوب نیست
گو چه خاکی را بریزم بر سر
روی دستت باد کردم ای پدر
سن من از بیست و شش افزون شده
دل میان سینه پر خون شده
هیچکس لیلای این مجنون نشد
همسری از بهر من مفتوم نشد
غم میان سینه شد انباشته
بوی ترشی خانه را برداشته
پدرش چون حرفایش را شنید
خنده بر لب آورد و آهسته گفت
پسرم بخت تو هم وا میشود
غنچه عشقت شکوفا میشود
غصه ها را از وجودت دور کن
این همه دختر یکی را تور کن
پسر جواب داد آن دم
که ای پدر محبوب من
ای رفیق مهربان و خوب من
گفته ام با دوستانم بارها
من بدم میآید از این کار ها
در خیابان یا میان کوچه ها
سر به زیر و چشم پاکم هر کجا
کی نگاهی میکنم بر دختران
مغز خر خوردم مگر چون دیگران
غیر از آن روز که گشتم همسفر
با شهین و مهرخ و ایضا سحر
با سه تاشون رفته بودیم سینما
بگذریم از ما بقیه ی ماجرا
یک سری بر گلپری عاشق شدم
اون خرم کرد وانگهی فارغ شدم
یک دو ماهی یار من بودو پرید
قلب من از عشق اون خیری ندید
آزیتای حاج قلی اصغر شله
یک زمانی عاشقش بودم بله
بعد اونم یار من آن یاس بود
دختری زیبا و پر احساس بود
بعد این احساسی پر ادعا
شد کمی رفیق من المیرا
بعد اونم عاشق مینا شدم
بعد مینا عاشق تینا شدم
بعد تینا عاشق سارا شدم
بعد سارا عاشق لعیا شدم
پدرش آمد میان حرف او
گفت "ساکت شو دیگر فتنه جو
گرچه منم در زمان بی زنی
روز و شب بودم به فکر یک زنی
یک جز آنکه بداری مادری
دل نمیدادم به هرجور دختری
خاک عالم بر سرت خیلی بدی
واقعا که پوز بابا را زدی
رای ها (3)
لایک (3) | دیس لایک (0)
+1 ایلگار (1400/4/28 , 08:54)
+1 AlirezaM (1398/9/25 , 09:36)
این شعر در مورد دخترش هم بود خخ
+1 ❤ Fateme ❤ (1398/9/25 , 08:25)
در کل: 3

برگشت

خانه
در کل : 0 عضو / 7 مهمان