صبح بخیر، مهمان صبح
میکرو بلاگ » رای ها
همه | مثبت | منفی
 Nazanin 7  (1401/2/22 , 08:45)
خدایا، قربون آسمون آبیت💙
دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت.
باشوهرش آمده بود.
وقتی خواست روی تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت.
تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت.
وقتی رفتند
هرکسی چیزی گفت
یکی گفت زن ذلیل
یکی گفت لوس،
یکی چندشش شده بود
و دیگری حالش بهم خورده بود!
یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت.
خاطره ی زنی با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد و مردی که می ترسید از پاسخ زن.
زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود که بازهم دست مرد را طلب می کرد و مرد آنقدر دریغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست.
اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت! هیچکس چندشش نشد و هیچ کس حالش بهم نخورد...
همه چیز عادی بنظر آمد...
و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدن عشق.??
رای ها (7)
لایک (7) | دیس لایک (0)
+1 جک اسمیت (1401/2/22 , 10:49)
+1 آگرین (1401/2/22 , 10:09)
+1 ♕^_^nAfAsi^_^♕ (1401/2/22 , 10:04)
+1 زهرا تبریزی (1401/2/22 , 10:01)
+1 عُذرا (1401/2/22 , 09:36)
+1 Ramin 7 (1401/2/22 , 09:20)
+1 Fateme (1401/2/22 , 08:51)
در کل: 7

برگشت

خانه
در کل : 0 عضو / 63 مهمان