شب بخیر، مهمان شب
میکرو بلاگ » رای ها
همه | مثبت | منفی
 kakojavad  (1400/10/12 , 08:13)
desert
پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند.

هنگام خواب ، همسر پیرمرد ازو خواست تا شانه برای او بخرد تا
موهایش را سرو سامانی بدهد.

پیرمرد نگاهی حزن امیز به همسرش کرد و گفت که نمیتوانم بخرم
حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم.
پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد..

پیرمرد فردای انروز بعد از تمام شدن کارش به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید ..

وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است .

مات و مبهوت اشکریزان همدیگر را نگاه میکردند.
اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام بدنبال خشنودی دیگری بودند.

به یاد داشته باشیم.
اگر کسی را دوست داری یا شخصی تو را دوست داشته باشد باید برای خشنود کردن او سعی و تلاش زیادی انجام دهی..

عشق و محبت به حرف نیست باید به آن عمل کرد...❤️❤️
رای ها (10)
لایک (10) | دیس لایک (0)
+1 Zahra (1400/10/13 , 01:20)
+1 Nazanin 7 (1400/10/12 , 20:04)
+1 **nafasi** (1400/10/12 , 11:46)
+1 ?Gangster? (1400/10/12 , 11:25)
+1 ‖ Aℓ!rєʑa.M ‖ (1400/10/12 , 11:02)
+1 ایسا (1400/10/12 , 09:56)
+1 Sara (1400/10/12 , 09:46)
+1 kia (1400/10/12 , 09:46)
+1 Sinoohe (1400/10/12 , 09:01)
+1 عُذرا (1400/10/12 , 08:17)
در کل: 10

برگشت

خانه
در کل : 2 عضو / 3 مهمان