شب بخیر، مهمان شب
میکرو بلاگ » رای ها
همه | مثبت | منفی
 آگرین  (1400/4/30 , 18:54)
کم سن و سال تر که بودم، وقتایی که مامان مینشست به آلبالو هسته گرفتن برای شربت و مربای نوبرونه، منم مینشستم کنار دستش و ژست بزرگونه برای خودم میگرفتم که میخوام کمک کنم منم!
یه دونه آلبالو، دو تا دونه آلبالو، حوصله م سر میرفت، صبرم تموم میشد و با همون دستای سرخِ آلبالویی پا میشدم میدوییدم پِیِ بچگی و بازیم و مامان میموند و حوضش و آلبالوهاش!
امروز که مامان نبود، خودم تنهایی نشستم به آلبالو هسته گرفتن. یه دونه آلبالو، دوتا دونه آلبالو، نمیشد حوصله م سر بره، نمیشد بی صبر بشم؛ که دیگه مادری نبود که بلاگردونِ بیصبریام بشه! نشستم و تا دونه ی هزارم آلبالو رو سرِ صبر و حوصله هسته گرفتم...
آره رفیق! زندگی همینه...
تهش یجایی حالیت میکنه که دیگه بچه نیستی، که دیگه کسی نیست جورکشت باشه، که دیگه بزرگ شدی و قراره بعد از این همهش بهت سخت بگیره و تو فقط باید دووم بیاری و بجنگی و هی صبر کنی و صبر کنی و صبر...

#طاهره_اباذری_هریس
رای ها (6)
لایک (6) | دیس لایک (0)
+1 Nazanin 7 (1400/4/31 , 07:46)
+1 زهرا تبریزی (1400/4/30 , 22:28)
+1 roya (1400/4/30 , 19:46)
+1 kakojavad (1400/4/30 , 19:35)
+1 تیدا (1400/4/30 , 19:11)
+1 Fateme (1400/4/30 , 18:56)
در کل: 6

برگشت

خانه
در کل : 0 عضو / 2 مهمان