صبح بخیر، مهمان صبح
میکرو بلاگ » رای ها
همه | مثبت | منفی
 ELy  (1400/4/22 , 20:37)
هستم ولی خستم
در گمرك بين المللي يك دختر خانم كه يك سشوار برقي نو از يك كشور ديگري خريده بوده ، از يك کشیش ميخواهد به او كمك كند تا اين سشوار را در گمرگ زير لباسش پنهان كند و بيرون ببرد تا خانم ماليات ندهد
کشیش مي گويد: باشد ، ولي به شرط اين كه اگر پرسيدند من دروغ نمي گويم.
دختر كه چاره اي نداشته است شرط را مي پذيرد.

در گمرگ مامور مي پرسد: پدر ! آيا چيزي با خودت داري كه اظهار كني؟
کشیش مي گويد : از سر تا كمرم چيزي ندارم!
مامور از اين جواب عجيب شك مي كند و مي پرسد: از كمر تا زمين چطور؟

کشیش مي گويد : يك وسيله جذاب كوچك دارم كه زن ها دوست دارند از آن استفاده كنند ، ولي بايد اقرار كنم كه تا حالا بي استفاده مانده است .
مامور با خنده مي گويد: خدا پشت و پناهت پدر. برو !?
رای ها (5)
لایک (5) | دیس لایک (0)
+1 Ramin 7 (1400/4/23 , 10:34)
+1 Nazanin 7 (1400/4/22 , 21:11)
+1 piter (1400/4/22 , 20:45)
+1 ‖ Aℓ!rєʑa.M ‖ (1400/4/22 , 20:45)
+1 Fateme (1400/4/22 , 20:39)
در کل: 5

برگشت

خانه
در کل : 0 عضو / 1 مهمان