(1400/4/10 , 19:01) | [#] |
آگرین |
گمان میکردم
دوستی همچون سروی سر سبز
چهار فصلش همه آراستگی است
من چه میدانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه میدانستم
سبزه میپژمرد از بی آبی
سبزه یخ میزند از سردی دی
من چه میدانستم
دل هرکس دل نیست
#حمید مصدق
دوستی همچون سروی سر سبز
چهار فصلش همه آراستگی است
من چه میدانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه میدانستم
سبزه میپژمرد از بی آبی
سبزه یخ میزند از سردی دی
من چه میدانستم
دل هرکس دل نیست
#حمید مصدق
(1400/4/28 , 19:09) | [#] |
آگرین |
دنیا را چه دیدی که آنقدر تو بیتابی؟؟
جز درد چه میبینی که شب را نمیخوابی؟؟
دنیا همین باشد یک عرصه ی توخالی
یک سال غمگینی . ولی یک لحظه عالی!
غصه نخور آدم ، اینها همه یک خواب است
بیدار شوی یک روز . آن لحظه چقدر ناو است!
عاشق بشوی شاید . دردیست بیدرمان
راهی بشوی بی یار . راهیست بی پایان! !!
دنیا همه آوار است . یک حادثه خاموش
هرکس پی داد خود . بسیار غم بر دوش
جز درد چه میبینی که شب را نمیخوابی؟؟
دنیا همین باشد یک عرصه ی توخالی
یک سال غمگینی . ولی یک لحظه عالی!
غصه نخور آدم ، اینها همه یک خواب است
بیدار شوی یک روز . آن لحظه چقدر ناو است!
عاشق بشوی شاید . دردیست بیدرمان
راهی بشوی بی یار . راهیست بی پایان! !!
دنیا همه آوار است . یک حادثه خاموش
هرکس پی داد خود . بسیار غم بر دوش
(1400/4/28 , 19:10) | [#] |
آگرین |
درباره ی رابطه خوشحالی با پولداری فکر میکنم. همیشه فکر میکردم باید پولدار باشی تا خوشحال باشی و اکثر مردمم نظرشون همینه. اما بعد از مدتی مطالعه و کندوکاو متوجه شدم آدم اول از هرچیز باید خوشحال باشه و عاشق خودش باشه. درک این جملات براتون سخت میشه اگه لمسش نکرده باشید. من هم تقریبا بعد از سه چهار سال متوجه این موضوع شدم و تازگیا برکت و نعمت و حس خوبه که به زندگیم سرازیر شده. اصلا هم کاری با مطالب پوچی مقل قانون جذب و سابلیمینال جذب ثروت و این خزعبلات ندارم، یک مشت حرف چرتن برای گول زدن مردم عامه که تا حد بسیار زیادی هم موفق شدن. حرفی که من میزنم و از روی تجربیاتیه که کسب کردم، اینه که میگم: اینو بدون که زندگی سراسر تکراره و قرار نیست اتفاق عجیب و خاصی بیفته. مثلا خوشبختیو توی این نبین که رابین هود پیدا شه و پشت در خونت یه چمدون پر دلار بذاره، زنگتونو بزنه و بره. خوشبختی یعنی از تک تک لحظاتی که خداوند بهت هدیه داده لذت ببری و برای خودت خوشی های کوچک بسازی. مدام شکرگزار نعمت هات باشی چون این کار اولین جرقه ست برای سرازیر شدن احساسات و انرژی های مثبت به زندگیت. خیلی در جستجوی اینکه برای چی افریده شدی نباش، شاید هنوز زوده که هدفتو پیدا کنی. پس فعلا از ثانیه ثانیه زندگیت لذت ببر و بابت هر نفسی که میکشی خداروشکر کن.اگه شلخته و تنبلی سعی کن منظم تر بشی و با ساختن رژیم غذایی مخصوص بدن خودت و کمتر خوردن و سالم تر بدن چابک و سرزنده تری برای خودت بساز. بازهم تکرار میکنم، خودتو بدنتو دوست داشته باش، با خودت رفیق باش. احساس بیهودگی نکن چون خداوند هیچ چیز رو بیهوده نیافریده و بابت هرکاری که انجام میدی خوشحال باش حتی خوابیدن چون که یک نعمته. سعی کن کمتر به فضای مجازی سر بزنی و برو دنبال علاقت و علاقتو پیدا کن. حسرت زندگی دیگران رو نخور چون که بی نهایت ارزشمندی و لیاقت بهترین چیزهارو داری، پس برای رسیدن به زندگی ایده آلت تلاش کن. و در آخر، کمتر سریال ترکی ببین ?
#شمعدونی
#شمعدونی
(1400/4/28 , 19:11) | [#] |
آگرین |
من از این دنیا فقط این را دریافتم که
آنکسی که میگفت نمیدانم بیشتر میدانست!
کسی که قویتر بود کمتر زور میگفت
کسی که . راحتتر میگفت اشتباه کردم اعتماد به نفسش بالاتر بود!
کسی که صدایش آرامتر بود . حرفهایش هم با نفوذتر بود!
کسی که خودش را دوست داشت .. بقیه رو بیشتر و واقعیتر دوست داشت
و اونی که بیشتر میگفت و میخندید .. جدیترین آدم تو زندگی بود!!
آنکسی که میگفت نمیدانم بیشتر میدانست!
کسی که قویتر بود کمتر زور میگفت
کسی که . راحتتر میگفت اشتباه کردم اعتماد به نفسش بالاتر بود!
کسی که صدایش آرامتر بود . حرفهایش هم با نفوذتر بود!
کسی که خودش را دوست داشت .. بقیه رو بیشتر و واقعیتر دوست داشت
و اونی که بیشتر میگفت و میخندید .. جدیترین آدم تو زندگی بود!!
(1400/4/28 , 19:12) | [#] |
آگرین |
گند زدی آی دکتر. هی گفتی بیا بیرون از غار، بیا تماشا کن، حرف بزن، حرف بشنو، بیا زیر آفتاب وایسا یخت آب شه، انجماده انقراضه فلان. هی گفتم من تو همین غار باشم بهتره ها، گفتی نه عید شده باهار شده ویروس اومده وقت کمه، بیا بیرون. دیدی نور چشممو زد؟ دیدی ترسوندم آدمای رنگی رو؟ دیدی ابر از گلوم فرار کرد، تهران غرق شد تو بارون و مه و سرما؟ دیدی حسین پناهی راست میگفت که "لطف حرف هم مایه دردسره؟" دیدی دست نوازشم شد ساقهی خشک نخواستن؟ دیدی امن نبود دنیای عاقلا؟ دنیای آدم بزرگا؟ حالا میدونی چقدر سخته برگشتن به تاریکی؟ تازه یادم رفتهبود رنگ چقدر مهمه، لبخند چقدر میتونه شیرین باشه، شاتوت لب، خورشید صورت، ماه صدا، همه رو یاد آوردی، حالا قرص تعارف میکنی؟ چقد بهت گفتم من آدم حروفم، بذار تو امنیت کلمه بمونم، هی گفتی بسه بیا بیرون از غار. دیدی حالا چی شد؟ دیگه اونقدا دیوونه نیستم، یعنی جون ندارم باشم، ولی بذار بهت بگم من یه روز بالاخره لباس سبز میپوشم و یه برگ تازه میشم روی درخت. برگ بی خاطره. برگ بیزخم. برگ بیخبر از خواستن و خواستهنشدن. برگ بی غم که سر شب میخوابه و صبح زود میره اداره. برگ یار ندیده و فراق نچشیده. بده من قرص شب رو. خوابم میاد. سردمه. گم شدم. میخوام بخوابم آخر دوری پاشم. بده من قرص شب رو، اما گند زدی آی دکتر... #حمیدسلیم
(1400/4/28 , 19:13) | [#] |
آگرین |
هرچه بجز خیال او ، قصد حریم دل کند
در نگشایمش به رو ، از در دل برانمش!
#وحدت کرمانشاهی
در نگشایمش به رو ، از در دل برانمش!
#وحدت کرمانشاهی
(1400/4/28 , 19:13) | [#] |
آگرین |
گور بابای غم و غصه و اندوه جهان
میخندم!
بیخیال من و مردم و هی زخم زبان
میخندم!
#طاهر اباذری
میخندم!
بیخیال من و مردم و هی زخم زبان
میخندم!
#طاهر اباذری
(1400/4/28 , 19:14) | [#] |
آگرین |
تا عهد تو دربستم
عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد
نقض همه پیمانها
#سعدی
عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد
نقض همه پیمانها
#سعدی
(1400/4/28 , 19:19) | [#] |
آگرین |
آبادیه پدربزرگم این ها1جایی بود شبیه بهشت. البته از نگاه من. تابستون ها که درس و مدرسه ای در کار نبود عشقم نفس کشیدن هوای آبادی بود و صبح هاش و شب هاش و همه چیزش. من بودم و کوچه باغ ها و بچه های آبادی و چه عشقی!
همه چیز آبادی انگار با شهر تفاوت داشت. بچه هاش، بزرگ هاش، حال و هواش، حتی خاکش.
صبح که می شد، زود تر از آفتاب ما بچه ها بودیم که می زدیم بیرون و تمام آبادی روی سرمون بود. شب که می شد، آبادی هنوز آروم نمی گرفت از دست بیداری های ما. بزرگ تر های آبادی هم بنده های خدا باهامون، با شلوغی ها و شیطنت هامون، و حتی با شرارت های کوچیک و گاهی شاید1خورده بزرگمون کنار می اومدن. هر کسی مدل خودش.
کسی از شر ما بی نصیب نبود ولی همه باهامون کنار می اومدن. آبادی، بخشندگی هاش هم با شهر تفاوت داشت. انگار دل ها اونجا بزرگ تر بودن. حتی خشم ها هم بوی محبت داشتن توی هوای آبادی!
آبادی بود و کوچه های عطر بارونش و خونه های نامنظمش و باغ های چسبیده به همش و دل های دریاییه مردمش.
آبادی بود و ما بچه ها. آبادی بود و بچه هاش و من که از فردای امتحانات خرداد تا عصر آخرین روز شهریور ماه هواش رو نفس می کشیدم.
بین باغ های آبادی1باغ هلو بود که اول و آخر نداشت. درخت های هلوی باغ انگار سرشون رو می فرستادن تا آسمون خدا. همه تنومند و بلند و همه پر بار. هر سال برکت از برگ برگ درخت های این باغ می بارید. چه برکتی! هلو هاش انگار میوه بهشت بودن. شیرین و عطری و آخ که یادش به خیر!
هنوز که هنوزه شبیهش رو هیچ کجای عمرم نخوردم. شاید واقعا اون باغ تکه ای از بهشت بود که خدا واسه ما فرستاده بود زمین تا به امانت پیشمون باشه و بعد، …
یادش به خیر!
باغ هلوی آبادی، واقعا تک بود. بزرگ، پر درخت، پر برکت، ممنوع!
باغ هلوی آبادیه قصه ما با دیوار های بلندش، با سیم خوار دار های بالای دیوار هاش، و با اسم و رسم صاحبش، آقا شریف، به صورت قلعه سنگ باروی افسانه ها در نگاه ما بچه ها قد کشیده بود. و کی می دونست؟ شاید در نظر بزرگ تر ها، بزرگ تر هایی که نگاه ها و جهان بچگی هاشون رو پشت نقاب بزرگ شدن ها پنهان می کردن هم باغ هلوی آبادی همین طور دیده می شد.
آقا شریف صاحب باغ، با خونه بزرگ و در اندشتش پشت باغش و چسبیده به باغ بی اول و آخرش، خونه ای که برخلاف باقیه خونه های آبادی تک و جدا در گوشه آبادی بنا شده بود، با چهره بی لبخندش، با نگاه سنگینش که همیشه از زیر کوهی از ابرو های درهم گره خورده از زمین و زمان بریده بود، با هیکل تنومند و عصای چماقیش که هیچ زمانی واسه راه رفتن بهش تکیه نمی کرد و کسی نمی دونست محض چه علتی دستش می گرفتش، با گذشته نامعلوم و شایعاتی که در موردش زمزمه می شد، در اون زمان که من بچه بودم، یکی از اسرار آمیز ترین اسرار تاریک خدا برام بود. تاریک، هیجان انگیز، ترسناک!
یادمه همون اولین سالی که بعد از مدرسه رفتم آبادی با اسم و رسم تاریک آقا شریف داخل آبادی آشنا شدم.
زمانی که راهی می شدم اصلا تصور نداشتم چه تابستونی رو قراره پشت سر بذارم. تابستونی که شاید در تمام باقیه راه عمرم اثرش رو به یادگاری باقی گذاشت و گذشت.
همون روز اول با بچه های خون گرم آبادی یکی شدیم. بچه ها ظرف همون یکی2روز اول تمام آبادی رو نشونم دادن و هفته تموم نشده بود که اسم و نشونیه تمام خونه ها و تمام باغ های آبادی رو با اسم و رسم صاحب هاشون می دونستم. جای مدرسه آبادی رو بلد بودم و خبر داشتم که آقا جمعه نگهبان مسجد ده جز خدا و مردم آبادی و مسجدی که شبستانش سر پناهش بود نه کسی رو داشت و نه جایی رو. می دونستم آقا اب الفضل1باغ بزرگ انار داشت که هر سال بچه ها براش انار هاش رو می چیدن و هر سال با اون چهره معصوم و لبخند آسمونیش می اومد و رو به بچه ها می گفت امسال هم کمک عمو می کنید بابا؟
و بچه ها هیچ سالی منتظر تقاضای آقا اب الفضل نمی موندن و قبل از اینکه اون بیاد و بخواد قرار ها گذاشته شده بود. می دونستم که آقا اب الفضل همیشه اون لبخندش رو کنج لبش داشت و همیشه به بچه ها می گفت هرچی دلتون می خواد از انار ها بخورید فقط حرمت نعمت خدا رو با تلف کردنش نشکنید. می دونستم که بابای مدرسه بابای مدرسه شده تا1دونه نوهش بتونه بدون پرداخت پول درس بخونه چون محسن پدر نداشت و سرپرستیه اون و مادرش با مشتی یحیی بود و خونوادش جز این بچه توی این دنیا چیزی نداشتن. می دونستم محسن هنوز پدرش رو فراموش نکرده بود. پدری که بعد از مردنش، این بچه هفته ها و هفته ها مادرش رو بیچاره می کرد و ازش باباش رو می خواست و به هیچ زبونی هم به سرش نمی رفت که باباش دیگه نمیاد. می دونستم مدت ها بعد از فوت عمو ابراهیم خدا بیامرز، محسن چندین و چندین بار شب ها گم شده بود و بعد از گشتن های زیاد وسط قبرستون آبادی روی قبر پدرش پیداش کرده بودن که داشت از سرما سیاه می شد ولی نمی خواست از باباش جدا بشه. 1دفعه هم چنان حالش بد شد که رو به قبلهش کرده بودن و کم مونده بود از غصه باباش از دست بره! می دونستم که عمو ید اللاه بقال و سبزی فروش آبادی بعد از سال ها دعا منتظر اومدن1بچه هست که داشت می اومد تا چراغ دل خودش و همسرش رو روشن کنه و می دونستم که ورود بچه ها به باغ های آبادی به شرط رعایت حرمت برکت خدا و تلف نکردن نعمت ممنوع نیست. هیچ باغی جز باغ هلوی آقا شریف!
باغ آقا شریف از باغ های آبادی جدا بود. مثل خونهش که از خونه های آبادی جدا بود، مثل خود آقا شریف که از مردم آبادی جدا بود!
در مورد آقا شریف چیز های عجیب زیاد می گفتن و ما بچه ها هم می مردیم که بشنویم و بین خودمون بهش دامن بزنیم. گاهی شجاع تر هامون تا نزدیک دیوار های باغش می رفتیم ولی هیچ کسی جرأت نداشت پای اون دیوار های سنگیه بلند بره. به گفته بچه های آبادی، هر سال هلو های باغ آقا شریف بار کامیون های بزرگ می شدن و برای فروش می رفتن شهر. بخشیش هم داخل خود آبادی به وسیله عمو ید اللاه خریداری و به مردم آبادی فروخته می شد که حسابی هم مشتری داشت. اما معمولا کسی مستقیم و بی ترس با خود آقا شریف طرف نمی شد. بچه ها که حسابی ازش می ترسیدن و بزرگ تر ها هم شاید می ترسیدن ولی نمی گفتن و فقط حرف این بود که ترجیح میدن بذارن آقا شریف به حال خودش باشه. ظاهرا آقا شریف هم دقیقا همین رو می خواست چون با مردم نمی جوشید. تک می رفت و تک می اومد و همیشه تنها بود. آقا شریف بود و خونهش و باغش و تنهایی هاش.
اولش که فهمیدم تعجب کردم ولی بعد خیلی راحت پذیرفتم. مثل باقیه آبادی که پذیرفته بودن. آقا شریف، سایه محوی بود که گاهی داخل آبادی می چرخید و از بس از زندگی و زنده ها کناره گرفته بود، همه همون طور که بود پذیرفته بودنش. سایه ای تاریک، گنگ، محو مثل1خیال تیره که گاهی بود و گاهی نبود!
واقعیت آقا شریف هم مثل تمام واقعیت های آبادی، مثل باغ هاش، مثل شب ها و روز هاش، مثل هوای لطیفش و مثل دل های بزرگ مردمش، همون طوری که بود پذیرفته شده بود. بچه ها می گفتن که سال هاست همین طوره. از زمانی که خاطرشون بود. واسه همین اون روز صبح که با شنیدن سر و صدای غیر معمول از خونه ها ریختیم بیرون و خبر اومدن آقا شریف به آبادی و صدای داد و بیداد کردن هاش زبون به زبون بین بزرگ تر ها و بعدش بین ما بچه ها پیچید، حیرت زده و مشتاق ماجرا با تمام سرعت به طرف مرکز عاشوب انگار پرواز کردیم.
خبر درست بود. آقا شریف که زمان های معمولی هم ما بچه ها جرأت نمی کردیم بهش نزدیک بشیم و زمانی که از جایی رد می شد همگی یا در می رفتیم یا پناه می گرفتیم، حالا شده بود1کوه آتیش و رو به روی پدربزرگ من و باقیه ریش سفید های آبادی هوار می کشید و تلاش های اون ها برای آروم تر کردنش به جایی نرسیده بود و از ظاهر امر این طور بر می اومد که قرار هم نیست به جایی برسه.
-آقا شریف! مشتی! آروم باش پدر آمرزیده! صلوات بفرست خدا رو خوش نمیاد الان سکته می کنی مرد!
-آقاجان1لعنت به دل سیاه شیطون بفرست بیا بریم منزل ما1چایی هم بخور بعد صحبت می کنیم ببینیم چی شده. مرد حسابی ما که اصلا نفهمیدیم تو چی گفتی از بس زهرماری!
-راست میگه پدرجان! بیا باباجان! بیا بشین نفس تازه کن ببینیم چی میگی.
آقا شریف اما افسار خشمش دست خودش نبود.
-ای بابا چایی بخوره توی سرم می خوام چیکار چایی خوردن رو؟ شما هم واسه خودتون حرف می زنید؟ نفهمیدیم یعنی چی؟ مگه من به زبون آدمیزاد حرف نمی زنم که میگی نفهمیدی؟ 1باره بگو من آدم نیستم و خلاص دیگه!
-بر شیطون لعنت آقا شریف این چه حرفیه؟
-شیطون رو چیکارش داری کبلایی باقر کلام کلام خودت بود مگه نبود؟
-پناه بر خدا بابا آقا شریف شما عزیزی بیا به من فحش بده آروم میشی؟
-فحش دادن به تو چی بهم میده کبلایی؟ واسه من دست گرفتی؟
-آقا مصطفی اومد!
این خبر1دفعه مثل آبی که روی آتیش بپاشن تمام صدا ها رو خاموش کرد. حتی هوار های دیوانه آقا شریف رو.
آقا مصطفی1چیزی توی مایه های روحانیه مسجد بود ولی تا خاطر من هست هیچ چیزش شبیه روحانی ها نبود. یعنی روحانیه رسمی نبود. مردم به پاکی و درستی قبولش داشتن. دعوا هاشون رو پیشش می بردن، واسه حل مشکلاتشون ازش مشورت می گرفتن، بهش التماس دعا می گفتن، از دعا واسه شفای بیمار تا قرآن و غسل و کفن و دفن مرده هاشون رو بهش می سپردن، پشت سرش نماز می خوندن و خلاصه این آقا مصطفی کسی بود داخل آبادی. حرفش سند و حضورش محترم بود حتی واسه آقا شریف.
حالا در نظر بگیرید که این آقا با این موقعیتش داخل آبادی1جا هایی هم صدا و1جا هایی هم بازیه بچه ها می شد و آی خوشی می گذشت به بچه ها!
مردم آبادی با گذشت سال ها اسمش رو فاکتور گرفته بودن و اکثر جا ها فقط با لقب آقا صداش می کردن و این آقا روی سرش مونده بود و حالا آقا مصطفی عملا آقای آبادی بود!
با اومدن آقا همه راه باز کردیم و ما بچه ها هم از برکت حضورش تونستیم از لای دست و پای بزرگ تر ها پشت سرش بخزیم پیش تر تا بیشتر بفهمیم.
-چی شده آقاجون! چه خبره؟ شما ها که تمام آبادی رو روی سرتون گرفتید! بَه آقا شریف! چه عجب مؤمن! به آبادی افتخار دادی مرد! ولی چرا این جوری تلخ؟ بگو ببینم چی خاطرت رو اینهمه تلخ کرده آقاجونم؟
آقا شریف دوباره منفجر شد و از انفجارش ما بچه ها و حتی بزرگ تر ها بی هوا1قدم کشیدیم عقب.
-سلام آقا. ای آقا چی بگم! چشم ببندی توی این دنیای دزد زنده زنده با پوست می خورنت. من هنوز نمردم و ملکم شده پاتوق دزد ها و لات های حروم خور. حالا شما بگو چرا اینهمه تلخی! این کبلایی باقر هم بگه من آدمیزاد نیستم!
داد کبلایی باقر از وسط جمعیت در اومد که به والاه من نگفتم آقا شریف بد شنیده!
سر و صدا داشت بالا می گرفت که آقا مصطفی یا همون آقا دخالت کرد و اوضاع رو دستش گرفت و چه به موقع بود چون کم مونده بود1جنجال درست و حسابی راه بی افته.
-ای بابا ای بابا لعنت بر ذات شیطون آروم باشید بنده های خدا1نفر درست و حسابی برام بگه آخه چی شده؟ آقا شریف! کظم غیض صفت مؤمنه آقاجونم! حتی حرف حق رو هم با خشم نمیشه پیش برد. 1بسم اللاه بگو بعدش برامون تعریف کن ببینیم جریانت چیه؟
آقا شریف که از بس زور می زد آروم باشه روی پیشونیش عرق نشسته بود چند تا نفس عمیق کشید و با صدای آهسته شروع کرد ولی موفق نشد و در جریان گفتن هاش صداش دوباره آروم آروم اوج گرفت و آخرش هم دوباره فریادی شد که داخل آبادی می پیچید.
-چی بگم آقا مصطفی! شما در نظر بگیر خونه باغت بشه تفریح گاه دزد ها. چیکار می کنی؟ نه خداییش چیکار می کنی؟ میایی بشکن می زنی نماز شکر می خونی؟ الان1ماهه که هر شب دزد می افته توی باغ من، هم می خوره، هم می بره، هم تلف می کنه، هرچی من چیزی نمیگم می بینم هر شب بد تر از دیشبه! هر صبح میام کثافت کاری های این حرومی ها رو جمع می کنم بلکه عبرت بگیرن یا سیر بشن و دست بردارن انگار نه انگار! حالا شما هی بگو آروم باش! هی بگو آروم باش! آخه نمیشه آقا نمیشه!
آقا شریف هوار می زد و دست هاش رو تکون می داد و حیرت روی تمام شنونده ها سایه انداخته بود.
-کی جرأت کرده بود به باغ آقا شریف نزدیک بشه اون هم1ماه!
این پرسشی بود که همه ذهن ها رو پر کرد و آهسته آهسته نجوا شد و زمزمه شد و بالا گرفت.
-دزد به باغت زده آقا شریف؟
-پس بفرما از صبح تا حالا دارم قصه حسین کرد می خونم؟ باور ندارید بیایید ببینید! بیایید دیگه!
بزرگ تر ها با تردید و ما بچه ها از خدا خواسته راه افتادیم دنبال آقا شریف که از حرص انگار زمین زیر قدم هاش به خودش می لرزید. باورمون نمی شد که در باغ آقا شریف به روی ما باز شده. حتی1نگاه به داخل باغش برامون کلی می ارزید.
آقا شریف درست می گفت. درخت های باغش جا به جا کج شده بودن، بعضی شاخه های کلفت و پر بار شکسته بود و زیر درخت ها میوه ها ریخته و له شده بودن و از شواهد مشخص بود که کلی از میوه هاش هم به غارت رفته.
-می بینید؟ می بینید؟ من واسه هر کدوم از این درخت ها اندازه بچه هام زحمت کشیدم. ببینید به چه روزی انداختنشون این نامرد های حروم لقمه؟
آقا شریف اون قدر گفت و گفت تا از نفس افتاد. مردم سعی کردن دلداریش بدن ولی آقا شریف همه رو پس زد و رفت سراغ درخت های زخمیش تا درمونشون کنه.
می گفتن آقا شریف باغش و درخت هاش رو خیلی دوست داره. انگار که زنده هستن و نفس می کشن. بعضی از بچه ها می گفتن از پدر هاشون شنیدن که گاهی شب ها آقا شریف با درخت هاش حرف هم می زنه. خیلی چیز های دیگه هم می گفتن که از آقا شریف1غول افسانه ای ساخته بود ولی اون زمان بین ما بچه ها تمامش راست و درست به نظر می رسید.
اون شب داخل قهوه خونه آبادی بحث دزدی از باغ آقا شریف داغ بود. بچه های بزرگ تر یا اون هایی که از پدر هاشون حرف می کشیدن یا به هر طریق ممکن از بحث ها آگاه می شدن واسه ما همه رو به اضافه سیر و پیاز داغ هایی که خودشون روی ماجرا می پاشیدن می گفتن و ما هم حسابی درگیر هیجان ماجرا بودیم.
اون روز گذشت ولی داستان تازه شروع شده بود. فردا و فردا ها هم هوار های دیوانه وار آقا شریف که هر روز بلند تر و عصبانی تر می شد آبادی رو پر می کرد.
به همین ترتیب1هفته گذشت.
خبر اینکه آقا شریف می خواد بره پاسگاه از تمام آبادی شکایت کنه اون روز صبح مثل توپ داخل آبادی پیچید و همه رو از خونه هاشون ریخت بیرون.
هر کسی واسه منصرف کردنش چیزی می گفت و سعی می کرد هر مدلی از دستش بر میاد اجازه نده آقا شریف بره ولی اوضاع لحظه به لحظه بد تر می شد. آخرش هم چند تا از بچه ها یواشکی به وسیله بزرگ تر ها مأمور شدیم که به سرعت نور بریم و آقا مصطفی رو بیاریمش. ما هم رفتیم و آقا رو آوردیم. آقا مصطفی بیخیال خشم آقا شریف زد به دل جمعیت و رفت جلو.
-سلام آقا شریف. اغر به خیر مرد! کجا با این عجله؟
-سلام آقا. دارم میرم پاسگاه. تکلیف من باید امروز مشخص بشه.
آقا مصطفی لبخند مهرآمیز و همدلانه ای به چهره نشوند که همه ما رو از بزرگ تا کوچیک حیرت زده کرد.
-می فهمم آقاجونم. حق داری. خبر که بهم رسید نفهمیدم چه جوری خودم رو رسوندم. اگر1خورده صبر کنی خودم باهات میام. تو اعصابت الان اجازه نمیده درست اونجا صحبت کنی حقت پامال میشه. بذار با هم بریم آقاجونم!
آقا شریف شبیه کسی که در حال چرت زدن1کف دست آب به صورتش پاشیده باشن جا خورد ولی به روی خودش نیآورد. تا آقا شریف و باقیه آبادی به خودشون بجنبن آقا ضربه بعدی رو زد.
-خوب مؤمن! حالا طرف کیه؟
آقا شریف با تعجب نگاهش کرد.
-طرف؟ کدوم طرف؟
آقا خندید.
-طرف دیگه! همون دزدی که میریم از دستش شاکی بشیم و تحویل پاسگاهش بدیم!
آقا شریف هنوز مثل از خواب پریده ها نگاهش می کرد.
-من دزد رو نگرفتم آقا! دارم میرم شکایت کنم تا اون ها بیان بگیرنش.
و1دفعه بعد از گفتن این حرف صداش رو برد بالا و بی مقدمه هوار کشید.
-دزد داخل همین آبادیه. از دست کل آبادی شکایت می کنم.
همه از هوار آقا شریف از جا پریدیم جز آقا مصطفی که همچنان آروم و صبور می خندید.
-آقا شریف! از1آبادی که نمیشه شاکی بشیم. همه که دزد نیستن آقاجونم! واسه خاطر مال دنیا گناه اینهمه آدم رو می خوایی گردن بگیری؟
آقا شریف که از شدت خشم رگ های پیشونیش بیرون زده بود و نفس نفس می زد نعره زد:
-آقا دزد همین هان! همین ها! خودشون نه! این ها خودشون مؤمن و محترم میرن قهوه خونه و مسجد و همه جا، اون وقت بچه هاشون رو ول می کنن توی خونه باغ مردم. دزد همین هان. همین طوله های از افسار در رفته که بین دیوار های این آبادی ول شدن! باز تابستون شد، مدرسه ها بسته شدن و این ها بیکار موندن. هی می خوام نگم ها! بابا دزد باغ من داخل همین آبادیه! از دست همه تون شکایت می کنم. خطای بچه ها رو کی میده؟ پدر ها. پس موضوع روشنه.
زمزمه ای از جنس اعتراض شروع شد که به سرعت بالا می گرفت.
-آقا شریف معلومه چی میگی؟
-مرد حسابی حواست هست چه تهمتی می زنی؟
-خدا می دونه از صبح تا شب من و مادرش داریم جون می کنیم که1لقمه حروم از گلوی این بچه پایین نره اون وقت تو به همین سادگی،…
-آقا شریف خدا رو خوش نمیاد1مشت بچه معصوم و بزرگ تر های مسلمونشون رو متهم می کنی. معصیت داره مرد!
-دستت درد نکنه آقا شریف! خدایا شاهد باش بعد از40سال با آبرو زندگی کردن این مرد اومده صاف به من و خونوادم میگه دزد! اون هم واسه چند تا دونه هلو!
… … …
آقا شریف از میدون در برو نبود. هوار هاش کوتاه نمی شدن که هیچ، همراه خشمش هر لحظه زبونه می کشیدن.
-چیه؟ دست پیش گرفتید پس نیفتید؟ مگه دروغ میگم؟ بچه هاتون از صبح تا نصفه شب وسط آبادی ول می گردن و توی این باغ و اون باغ مشغولن. باغ من هم یکی از اون باغ هاست منتها نصفه شب و یواشکی. مثل دیشب که تا صبح حسابی گشتن و بردن و خوردن و خلاص.
زمزمه ها دیگه زمزمه نبودن. اعتراض های آشکاری بودن که می رفتن داد و فریاد بشن.
-آقا شریف چی میگی؟ دیشب این بچه ها تا اون طرف نماز آخری توی باغ آقا اب الفضل بودن بعدش هم دیگه نه حال واسهشون مونده بود واسه شب گردی و به قول تو دزدی نه شکم هاشون جای حروم خوریه باغ تو رو داشته. آقا اب الفضل دروغ میگم مگه؟
-نه عموجان نه! خدا عمرشون بده این طفلک ها تمام دیروز و دیشب رو توی باغ من بودن دست زیر بال من پیرمرد کرده بودن داشتن کمک می کردن. شکر خدا نعمت اندازه کافی بود که شرمندهشون نباشم.
ما یواشکی از این هواداریه آقا اب الفضل و باقیه بزرگ تر ها کیف کردیم و جنب و جوش داخلمون با سر و صدای بزرگ تر ها قاطی شد.
-مرد مؤمن بچه های ما توی باغ های خودمون به قول تو مشغولن. نمونهش خود من. این بچه ها همه عین رضای خودم هستن. گاهی همراه رضا میان توی باغم حالا چند تا سیب هم می خورن. خوب چی میشه مگه؟ نعمت خدا رو خوردن. خوردن که خوردن گوشت بشه به تنشون. فردا روز هم رضای من میره توی باغ این ها برکت خدا رو می خوره. چیکارمون به باغ تو؟
-راست میگه مشتی! حسن من میره توی باغ این بنده خدا، فرداش رضای این بنده خدا میاد توی باغ من. 4تا دونه آلوچه هم می خوره. نوشی جونش. می بینی مرد حسابی؟ ما همه راضی هستیم. پس هرچی بچه هامون توی باغ هامون می خورن حلاله. ولی حساب باغ تو جداست مشتی. از وقتی این بچه ها1الف بچه بودن توی گوششون خوندیم حروم خوردن آتیش جهنمه و تو و باغت رو هم همیشه جدا ببینن و طرف خودت و اموالت نیان.
-راست میگه آقا شریف این بچه ها معصومن تهمت بهشون نزن خدا بدش میاد.
-آقا شریف بچه های ما مال تو رو نخوردن. از این به بعد هم نمی خورن. تو هم خودتی و خدای خودت.
-آره راست میگه!
-راست میگه راست میگه!
… … …
آقا مصطفی وارد معرکه شد و چه به موقع!
-آروم باشید آقاجونم! ببینم آقا شریف! گیریم که ما رفتیم پاسگاه. دقیقا می خوایی چی بگی؟ اینکه کل آبادی دزدن؟ اینکه بچه های این مردم همه دزدن؟ اینکه از دست تمامشون شکایت داری؟ این رو که ازت قبول نمی کنن آقاجونم! شما برو بگو من به این مصطفی مشکوکم. این دزده. من1نفرم بنده خدا. میشه متهمم کنی. ولی تمام آبادی رو که به حرف من و تو زندون نمی فرستن! آخه باید1حرفی زد که حساب داشته باشه! همین طوری که نمیشه. یعنی اون ها قبول نمی کنن. دنبال کار تو هم راه نمی افتن. میشی بی حق. پس بیا شیطون رو لعنت کن، چند رکعت نماز بخون، صبر کن ببینیم چی پیش میاد.
آقا شریف خیال نداشت قافیه رو ببازه.
-چی پیش میاد؟ چیزی پیش نمیاد آقا! فقط این ها میرن به ریش من می خندن و میگن شریف رو خرش کردیم و باز امشب و هر شب توی باغم بساطشون به راهه. باز هم میگم. همین بچه ها. آره همین بچه ها!
ملت دیگه داشتن از جا در می رفتن ولی آقا مصطفی به موقع خطر رو فهمید و دفعش کرد.
-آقا شریف یعنی تو میگی بچه های آبادی دزد های باغت هستن؟
آقا شریف نعره کشید.
-آره! آره این هان! همین هان! دزد های باغ من همین هان! از گوشت سگ حروم تر باشه1قطره آب که بدون رضایت من از مال من قورتش میدن! درخت هام رو نابود کردن. همین طوری پیش بره باغم میشه ویرونه. من که راضی نیستم. شما آقایون هم قیافه اهل خدا رو نگیرید. به جاش بچه هاتون رو تربیت کنید. من گفتم. اگر مسلمونید جوابش با خودتون.
آقا مصطفی با حرکت آروم دستش مردم در آستانه انفجار رو به آرامش و سکوت دعوت کرد و بعد برگشت طرف آقا شریف.
-خوب آقا شریف. ببین مرد! تو اومدی اینجا اعلام کردی که راضی نیستی کسی بیاد داخل باغت و میوه هات رو بخوره. هرچند همه آبادی می دونستن ولی شما اومدی اتمام حجت کردی و حالا اگر1نفر هم نمی دونست دیگه آگاه شده. بیا و محض خاطر من پیرمرد این هفته رو هم صبر کن. اگر بچه های آبادی دزد های باغت باشن که همه اینجان و همه شنیدن که تو راضی نیستی بیان داخل باغت و برن سراغ میوه هات. خدا هم به بنده های خطاکارش مهلت توبه میده. تا آخر این هفته فقط3شب دیگه مونده. شما این هفته رو مهلت بده. اگر هفته آینده باز دزدی ها تکرار شدن امر شما مطاع. هرچی شما بگی. قبوله؟
آقا شریف1لحظه براق شد که هوار بزنه ولی داخل نگاه آروم آقا مصطفی1چیزی بود که فرستادش عقب.
-چی بگم آقا مصطفی. ولی به خداوندیه خدا فقط همین هفته. بعدش من، …
آقا مصطفی خنده با نمکی کرد و زد روی شونه های پهن آقا شریف.
-خدا خیرت بده که حرفم رو زمین ننداختی آقاجونم! ایشالاه دیگه پیش نمیاد. تو هم اینهمه حرص نخور. تن امانته آقاجونم! سر مال دنیا این طوری نلرزونش. گناه داره!
به امر آقا مصطفی با1صلوات بلند دسته جمعی موضوع موقتا منتفی شد و چند لحظه بعد همگی پراکنده شدن و موندیم ما بچه ها که تازه به خودمون می اومدیم و می فهمیدیم که بار دزدی از باغ آقا شریف افتاده روی دوش هامون.
-این چی گفت؟
-گفت ما دزدیم.
-بی خود کرد! بابام هر دفعه میره از آقا ید الاه هلو می خره به قیمت میاره خونه دزدی به چه کارم میاد؟
-ما هم همین طور.
-ول کنید این آقا شریف دیوونه هست. میگن از وقتی زنش مرده خل شده.
-آره! میگن زنش رو خودش کشته جسدش رو هم چال کرده وسط همون باغش و نصفه شب ها، …
… … …
اون روز گذشت. دزدی از باغ آقا شریف اون شب هم تکرار شد و آقا شریف با نگاه عصبانی و پیروز مندانهش توی میدون آبادی جلوی قهوه خونه هوار کشید که این هم1شب آقا مصطفی. باشه2تا شب دیگه هم واسه خاطر گل روی تو و حرف خودم که زمینش نندازم. ولی این بچه ها از رو برو نیستن. اول هفته آینده منم و پاسگاه و این پدرسوخته ها!
فردا شب هم برنامه همین بود. آقا شریف با شادیه پلیدی که توی چشم های خون گرفتهش موج می زد واسه فردای اون روز آماده می شد. اوضاع واقعا بد بود. بچه ها همگی این رو می دونستن. توی فکر همگی ما1چیز می چرخید. باید1کاری می کردیم. هر کاری که بشه. فقط1شب دیگه زمان داشتیم تا از خودمون رفع اتهام کنیم و پدر های آبادی رو از طرف شدن با پاسگاه نجات بدیم. به ظهر نرسیده همگی پشت باغ آقا اب الفضل جمع شده بودیم.
-می بینید بچه ها؟ شوخی شوخی دارن دزدمون می کنن!
-راست میگه! ولی ما که دزد باغ این مرتیکه نیستیم.
-نه نیستیم ولی اون باورش نمیشه.
-خوب باورش نشه. بذار از اینی که هست خل تر بشه.
-اگر امشب هم دزد بیاد فردا میره مأمور میاره آبادی و تمام بابا های ما باید جواب بدن.
-از چی می ترسید؟ جواب چی رو بدن؟ ما که دزدی نکردیم. تمام آبادی هم می دونن.
-ولی این خیلی ننگه. هی شهری تو داری به چی فکر می کنی این قدر ساکتی؟
با سقلمه اکبر از جا پریدم و به حلقه بچه ها نگاه کردم. همه انگار تازه متوجه من شده بودن.
-راست میگه چی توی سرته بد جوری ساکتی. به ما هم بگو.
چند لحظه سکوت شد که من شکستمش.
-توی سرم اینه که خوشم نمیاد. من هیچ خوشم نمیاد. من و شما حتی طرف باغ این آقا شریف هم نرفتیم و به چه راحتی متهم شدیم که دزدیم. تازه فردا هم پدر های آبادی و پدر بزرگ من باید بی گناهیمون رو ثابت کنن. هیچ خوشم نمیاد!
بچه ها شاید از لحن عجیب و عصبانیم، شاید هم چون حرف دلشون رو زده بودم، سکوت کردن و انگار هر لحظه بیشتر می فهمیدن که چی داره میشه. این دفعه رضای کبلایی باقر بود که سکوت رو شکست.
-راست میگه. من هم خوشم نمیاد. ولی باید چیکار کنیم؟
-آره باید چیکار کنیم؟
-اگر چیزی توی فکرت هست به ما هم بگو!
-آره راست میگه بگو.
باز هم سکوت و باز هم نگاه های منتظر به من. متفکر و سنگین به دیوار های باغ آقا اب الفضل خیره موندم و سکوت رو شکستم.
-توی فکرم اینه که دزد های باغ این آقا شریف باید تا فردا دستگیر بشن.
بچه ها پرسش گر نگاهم می کردن.
-یعنی میگی ما باید بریم زود تر از آقا شریف مأمور بیاریم؟
نفس بلندی کشیدم و به درخت پشت سرم تکیه زدم.
-نه! این طوری فایده نداره. تهمت دزدی به ما خورده! مأمور آوردن هم کار ما نیست. این کار خودمونه. باید خودمون دزد ها رو بگیریم!
همهمه ای بین بچه ها افتاد که خیلی زود تبدیل به ولوله شد.
-دزد بگیریم؟ چه جوری؟
-مگه ما پلیسیم که دزد بگیریم؟
-این شهری فیلم زیاد دیده مگه میشه؟
-کافیه طرف باغش بریم تا گیرمون بیاره و بگه دیدی گفتم ایناهاش اومدن دزدی.
-ما رفتیم دزد بگیریم و دزد ها هم اومدن معرفی آره؟
-ما که نمی تونیم!
… … …
صدام رو از ولوله های بچه ها بردم بالا تر.
-بله ما باید بگیریمشون خیلی خوب هم می تونیم. فقط1خورده جرأت می خواد و1خورده هوش و1نقشه درست و حسابی.
بچه ها ساکت شدن ولی سکوت خیلی دووم نداشت.
-جرأت رو که داریم. هوش رو هم دسته جمعی بریزیم روی هم فکر کنم1کمی بشه.
همه زدیم زیر خنده. خود حسن هم می خندید.
-راست میگه این2تا رو که داریم می مونه نقشه. ببینم شهری تو خودت چی داری؟ نقشه بلدی؟
پیش از اینکه سکوت سنگین بشه شکستمش.
-نقشه با من. من1فکری دارم. فقط اجراش1خورده امکانات می خواد که باید گیر بیاریم.
بچه ها دیگه نمی خندیدن. توی نگاه های تمامشون هیجان شروع1ماجرای واقعی موج می زد.
-چه امکاناتی؟
دیگه نمی شد زمان رو از دست داد. تنور داغ شده بود و باید نون رو می چسبوندم. داشتیم به ظهر نزدیک می شدیم و اگر قرار بود کاری انجام بشه باید می جنبیدیم.
-بچه ها! گوش بدید! اولا، به کسی از بزرگ تر ها نباید بگیم چون اجازه نمیدن ما کاری کنیم. دوما، تا شب نشده باید همه چیز آماده باشه. سوما، هر کسی نمی خواد همراهی کنه بگه و بره فقط ما رو لو نده. حله؟
بچه های آبادی منگ از هیجان داد زدن.
-قبوله قبوله.
حواسم نبود که ژست فرمانده های عملیات های مهم رو بگیرم. اوضاع حساس تر از این بود که این چیز ها خاطرم باشه. حیف شد! بعدا افسوس خوردم که کیف اون لحظه ها رو مفت از دست دادم و خیلی توی نقش فرماندهیم نرفتم یعنی رفتم ولی احساسش نکردم.
-خوب. حالا گوش کنید! ما چند تا چیز لازم داریم. اولیش چند تا موتور سیکلت. دومیش چند تا بلند گو. سومیش چند تا یا اگر جور نشد دسته کم1دونه نردبون. چهارمیش چند تا چراغ قوه. پنجمیش هم1مقدار طناب واسه بستن دزد ها که آخر کار لازم میشه.
محسن نوه ریزه مشتی یحیی بابای مدرسه با صدای نازکش وسط هیاهوی بچه ها به حرف اومد.
-چه مطمئن هم هست! یعنی شک نداری که دستگیرشون می کنیم؟
محسن بچه فوق العاده با محبت و شیرینی بود. از تمام چهرهش، مثل چهره پدر بزرگش مشتی یحیی معصومیتی محذون می بارید. حتی زمان هایی که می خندید اون حالت اندوه معصوم توی صورت گرد و جمع و جورش دیده می شد.
به محسن و بقیه نگاه کردم و مطمئن و بلند گفتم:
-امشب می گیریمشون و فردا صبح آقا شریف می فهمه بی خودی به ما تهمت زده. حالا ببینیم این چیز ها رو از کجا میشه گیر بیاریم.
هیاهو خوابید و به سکوتی از جنس تفکر تبدیل شد.
-بابای من موتور داره. باهاش میره شهر. ولی کلیدش رو به من نمیده!
-نمی تونی یواشکی ازش قرض بگیری؟
-یعنی بدزدم؟ خوب اینکه شد دزدی که!
-نه نشد دزدی. ببین تو واسه دستگیر کردن دزد هایی که به اسم ما دارن دزدی می کنن موتور و کلیدش رو1شب قرض می گیری بعدش می ذاری سر جاش. اینکه دزدی نیستش که!
-خوب باشه ولی، …
-دیگه ولی نداره. خوب این1دونه موتور مال بابای حسن. دیگه کی؟
-آقا ید اللاه هم یکی داره. ولی نمیده به ما.
-اگر بهش بگیم چی؟
-قرار بود کسی نفهمه!
-راستش رو که نمیگیم. حسن میره بهش میگه موتور باباش خراب شده می خواد بره شهر و موتورش رو قرض می گیره.
داد حسن در اومد.
-یعنی من هم دزدی کنم هم دروغ بگم؟ اینکه نمیشه. پس شما ها چی؟
جواد پسر درشت هیکل و قد بلند گروه به حرف اومد.
-راست میگه حسن درگیر کلید موتور بابای خودشه. موتور آقا ید اللاه با من. سر شب موتور دستمه. کجا باید ببرمش؟
با حسی که ترکیبی بود از غرور و هیجان و دیگه نمی دونم چی رو به جواد و بقیه گفتم:
-پشت دیوار عقبیه باغ آقا شریف1کوچه باریکه که پهن میشه و می خوره به باغ حاج ناصر.
علی گفت بابای من.
همه زدیم زیر خنده.
-حالا نه اینکه نمی دونستیم حاج ناصر باباته!
خنده ها بیشتر شدن. جواد زود تر از همه به خودش اومد.
-بچه ها دیر میشه. خوب شهری می گفتی.
-داشتم می گفتم. باغ حاج ناصر هم امنه هم به باغ آقا شریف نزدیکه. موتور ها و باقیه وسایل رو می بریم ته باغ حاج ناصر. خوب دیگه کی ها توی آبادی موتور دارن؟
زمزمه بین بچه ها بالا می گرفت.
-مشتی یحیی هم داره. البته موتورش کهنه هست ولی، …
حرف حسین رو بریدم.
-روشن میشه یا نه؟ صداش رو لازم داریم.
حسین با تعجب نگاهم کرد.
-آره. مشتی یحیی راحت به نوهش موتور میده مگه نه محسن؟
محسن با افتخار سری به علامت تأیید تکون داد.
-موتور بابابزرگم رو من میارم. این شد3تا.
بچه ها از شدت هیجان توی جاشون وول می خوردن. گفتم هرچی بیشتر بهتر. پدربزرگ خودم هم1دونه موتور داره. حسابی هم صدای گاز دادن هاش بلنده. این هم4تا.
-داییه من هم یکی داره ولی از وقتی باهاش تصادف کرده دیگه سوار نشده. گذاشته توی انباری کلیدش هم همون جاست امشب یواشکی میرم میارم. ولی خدا کنه بابام امشب نباشه اگر بفهمه سیاهم می کنه.
-عموی من هم اگر امشب از شهر بیاد موتورش رو میاره. من هم مثل حسن یواشکی قرضش می گیرم و میارمش.
جمع از خنده منفجر شد. بیچاره حسن!
-غصه نخور حسن جون باور کن این دزدی نیست فردا واسه بابا هامون میگیم. اصلا خودشون می فهمن و کلی هم خوش به حالشون میشه.
-آقا مصطفی هم1دونه موتور داشت نمی دونم هنوز داره یا نه. ندیدم سوار بشه ولی، …
… … …
خلاصه چند تایی موتور ثبت نام شد. حالا نوبت باقیش بود.
-بچه ها بلند گو لازم داریم. به تعداد موتور ها!
سکوت شد.
-این یکی گیر آوردنش1کمی سخته. بابا بگو نقشهت چیه؟ هنوز نمی دونیم چیکار داریم می کنیم.
متفکر جواب دادم.
-امشب بهتون میگم. الان مهم اینه که امکانات رو تهیه کنیم. بلند گو بچه ها کی می تونه بلند گو جور کنه؟
-نمی دونم اگر از بابابزرگم بخوام بلند گوی دفتر آقا ناظم رو بهمون میده یا نه!
-محسن تو1جوری بگو که بهت بده. موتور رو که میده پس بلند گو رو هم باید بتونی ازش بگیری.
محسن مردد این پا و اون پا کرد و تصمیمش رو گرفت.
-آره بابا اگر هم راضی نشد مثل کلید موتور بابای حسن ازش قرض می گیرم.
دوباره جمع از خنده ترکید و محسن هرچند سرخ شده بود کیف کرد و همراه بقیه ما زد زیر خنده.
-آقا جمعه هم اگر بلند گوی مسجد رو بده خوب میشه.
-راست میگه مسجد2تا هم بلند گو داره یکیش کوچیکه یکیش از اون گنده هاست که چند تا باند دارن!
-اون رو که به ما نمیده که!
-نمیشه اون رو هم مثل کلید موتور بابای حسن قرض بگیریم؟
-نه بابا این رو که نمیشه قرض گرفت داخل مسجده!
-آقا جمعه رو بسپارید به من. راضیش می کنم.
-راست میگه راضیش می کنه این ولی اللاه همیشه نماز و دعاش اوله آقا جمعه دوستش داره هرچی بخواد بهش میده!
-آقا ید اللاه هم بلند گو داره. توی آبادی با موتور و بلند گوش راه می افته سبزی می فروشه.
-بچه ها! میگم که! آقا شریف هم موتور داره هم بلند گو! موتورش رو خودم دیدم از اون گنده هاست! بلند گو رو هم بابام می گفت که1زمانی داشته هنوز هم داره. 1شب مرد های آبادی خونه ما مهمون بودن نمی دونم سر چی بود نشسته بودن توی اتاق مهمونی حرف می زدن من رفتم پشت پنجره داشتم گوش می دادم حرف آقا شریف شد بابام می گفت بلند گو داره از اون بزرگ هاش هم داره. نفهمیدم بلند گو به چه دردش می خوره. آخه بابام فهمید گوش وایستاده بودم گوشم رو گرفت انداختم توی انباری. من هم دیگه باقیش رو نشنیدم. ولی می دونم هم موتور داره هم بلند گو!
سکوتی که جمع رو گرفت انگار از جنس سیمان بود.
-از خیرش باید بگذریم.
با صدایی که صدای خودم نبود، چیزی بود از جنس خشم از آقا شریف که به ما تهمت می زد و عشق قهرمان بازی و هیجان ماجرا جویی و کمبود موتور و بلند گو سکوت رو شکستم.
-نمیشه. موتور و بلند گو هرچی بیشتر باشه بهتره. باید موتور و بلند گوی آقا شریف رو بگیریم. تازه، اون ما رو متهم کرد به دزدی. ما می خواییم دزد های باغ خودش رو بگیریم. باید1خورده از خودش هم مایه بذاریم یا نه؟
بچه ها بی هوا1قدم کشیدن عقب.
-حواست هست که باید بریم داخل خونهش؟
-راست میگه این اصلا شدنی نیست.
-آره راست میگن باید بریم توی خونهش!
-ولی چه جوری بریم اونجا؟
-راست میگه دیوار های خونهش هم شبیه باغش سیم خوار دار داره.
-آره راست میگه. اگر بگیردمون کارمون تمومه.
-میگن زنش رو کشته.
-آره1نصفه شب که هوا بد جوری توفانی بود روح شیطون رفته به جلدش. زنش رو داخل باغ در حال فرار گیر آورده با تبر کشتش و همون جا هم چالش کرده.
-میگن شب ها روح شیطون بر می گرده توی جلدش و هیولا میشه.
-آره بچه که بودیم می گفتن مغز سر هر کسی که نصفه شب توی باغش گیر بیاره رو می خوره!
… … …
-بس کنید این حرف ها چیه؟ بابا اون هم آدمه مثل ما حالا1خورده بیشتر عصبانیه. این چیز ها رو من که باور نمی کنم.
-ببین شهری تو مال اینجا نیستی نمی دونی. پدر بزرگ من اون سال ها که زنده بود می گفت صدای غرش هاش رو از توی باغش می شنیده. با گوش های خودش شنیده بود.
-راست میگه عموی من هم1شبی از کنار دیوار باغ آقا شریف رد می شده وقتی رسید خونه ما دیر وقت بود دیدیم از ترس زرد شده بود زبونش نمی چرخید بگه چی شده. فرداش که با دعای بیبی دعا گو به حرف اومد می گفت از داخل باغ آقا شریف صدای نعره می اومده. می گفت صدای خودش بود ولی مثل صدای نعره های خرس بودش.
… … …
از چیز هایی که می شنیدم مو به تنم راست می شد ولی روی حساب حس بزرگ تری و چند تا احساس لذت بخش دیگه که بهم دست داده بود به روی خودم نمی آوردم.
-این ها رو ول کنید. اگر این حرف ها راست بود دزد های باغش باید می دیدن و1بلایی سرشون می اومد. این ها1ماهه دارن میرن توی باغش دزدی و چیزیشون نشده. امشب ما هم میریم. هم دزد ها رو می گیریم هم ته و توه ماجرا رو در میاریم.
این ها رو با تمام هیبتی که می شد به لحنم بدم گفتم و دعا کردم اثر کنه و اثر هم کرد. بچه ها سفت و محکم با صدا های بلند و در هم تأییدم کردن.
-پس بریم دنبال موتور ها و بلند گو ها. طناب و چراغ قوه ها رو راحت تر میشه گیر آورد. هر کسی وسایل رو تهیه کرد ببره بذاره ته باغ حاجی ناصر پشت درخت های کاج اون عقب.
علی دوباره گفت بابای من و پق خنده ها بود که رفت هوا.
-بچه ها دیر میشه هرچی زود تر کار رو تمومش کنیم بریم سراغ اجرای عملیات!
بچه ها باز هم تأیید کردن و همگی پراکنده شدیم.
تنها که شدم تازه فهمیدم چه داستانی جور کردم. اگر مچ ما باز می شد واااییی! دیگه نمی شد کاریش کرد. بچه ها رفته بودن دنبال تهیه امکانات نقشه من و جای انصراف نبود. اگر هم بود من خیال عقب نشینی نداشتم. حسابی بهم بر خورده بود و خیال داشتم هر طور شده آقا شریف رو با تهمت زشتی که به من و بقیه زده بود سر جاش بنشونم.
-هر کسی می خواد باشه. هیولا یا دیوونه. به من گفت دزد. باید تهمتش رو پس بگیره اون هم جلوی تمام آبادی. حالا بهش میگم! بهش میگیم!
با این فکر ها شجاعت ترک خوردهم رو دوباره تعمیرش کردم و1راست رفتم طرف طویله پدربزرگم که موتور سیکلتش رو اونجا پشت چندین کیسه خیلی بزرگ علوفه و کاه پنهان کرده بود. موتوره همیشه اونجا بود و من دعا می کردم که باز هم اونجا باشه. از در حیاط نمی شد وارد بشم چون مادربزرگم از بد شانسیم توی حیاط داشت نون می پخت. ای داد! حالا چه وقت تنوره آخه؟
2تا راه داشتم. یا باید منتظر می شدم کارش تموم بشه که نمی شد چون زمان نبود، یا باید1راه دیگه واسه ورود پیدا می کردم. فکر لازم نداشت. راه دوم هم بهتر بود هم چشم گیر تر.
خونه رو دور زدم و از دیوار کوتاه حیاط همسایه پریدم داخل. همسایه پشتیه پدربزرگم خونه آقا ید اللاه بود. خدا خدا کردم کسی نبیندم که اگر می دید آبروی خودم و اعتبار پدربزرگم واسه همیشه به باد می رفت. از زیر تاقی که قایم شده بودم حیاط رو زیر نگاه گرفتم و دنبال1فرصت حسابی بودم که به دو خودم رو به دیوار رو به رو برسونم، خودم رو بکشم بالا، از روی سقف مستراح بپرم روی بوم طویله پدربزرگم و از سوراخ سقف برم داخل. ظاهرا داخل حیاط کسی نبود. گارد گرفتم و خیز برداشتم برای دو ولی درست همون لحظه ای که قدم جلو گذاشتم در اتاق باز شد و خانم آقا ید اللاه با شکم بر آمده و قدم های کند و سنگینش اومد توی حیاط. تنم یخ کرد. اگر1میلی ثانیه اون در دیر تر باز می شد اون بنده خدا منو وسط حیاط در حال خیز گرفتن می دید و خدا می دونه چی می شد! به خیر گذشت!
منتظر شدم تا طرف از حیاط گذشت و رفت داخل اتاق و در پشت سرش بسته شد. دیگه نمی شد معطل کنم. یا حالا یا هرگز. از زیر تاقی زدم بیرون و مثل فشنگ پریدم طرف دیوار مقابل. دیوار رو گرفتم و کشیدم بالا. با2شماره روی بوم مستراح بودم و پشت دیوار طویله که خدا می دونه با چه زوری بالاش رو چسبیدم و رفتم بالا که در آخرین لحظه در حیاط باز شد و آقا ید اللاه اومد توی حیاط که یا ندید یا اگر هم دید فرصت نکرد متمرکز بشه ببینه چی دیده. فقط1صدای دلنگ بلند از حلب های بالای مستراح بلند شد که زنش رو کشید بیرون و خودش رو حیرت زده کرد ولی چیزی دستگیرشون نشد. تا بیان به خودشون بجنبن و بفهمن چی شد من از سوراخ سقف طویله پریده بودم داخل و بعد از1خورده سر و صدای حیوون ها اوضاع آروم شد. و تازه بعدش بود که متوجه شدم پای راستم چه دردی می کنه. زدم به بیخیالی. چاره ای نداشتم. پا شدم1خورده اطراف طویله لنگ زدم و مالشش دادم تا رو به راه شد و بعد مشغول شدم واسه پیدا کردن موتور. سخت نبود. خودش اونجا بود و به قول بچه ها کلیدش هم بالای سرش به1میخ بزرگ آویزون بود. همراه1بسته خیلی بزرگ طناب، 2تا فانوس و2تا چراغ قوه بزرگ که دیدنشون حسابی سر کیفم آورد. حالا باید با غنیمت هام می زدم بیرون. کاری نداشتم جز اینکه از لای سوراخ در طویله حیاط رو دید بزنم و منتظر بشم تا مادربزرگم کارش با تنور تموم بشه و بره داخل. طول کشید ولی عاقبت انتظارم نتیجه داد. دیگه صبر نکردم. وسایل رو بار موتور کردم، کلید رو انداختم ته جیبم، با هرچی سرعت که ازم بر می اومد موتور خاموش رو کشیدم داخل حیاط، از در بردمش بیرون و مثل تیر همراه موتور که همچنان خاموش بود زدم داخل1کوچه تنگ و از لای در باغ علی اکبر خان تپیدم داخل و بعد از کشیدن1نفس راحت، با اطمینان از اینکه این وقت روز داخل راه فرعی خطر دیده شدنم کمتره، لبخند پیروزمندانه ای تحویل خودم دادم و قدم آهسته از بین کوچه باغ های پشت سر هم راهیه باغ حاجی ناصر بابای علی شدم.
واسه خودم دلی دلی کنان می رفتم و مطمئن بودم کسی اون اطراف نیست که ببیندم و1دفعه با دیدن1سایه بزرگ و سیاه که صاف از رو به روم در اومده بود چنان جا خوردم که با1داد دسته اول پریدم عقب و آماده شدم واسه فرار. از قرار معلوم رو به رویی هم درست احساسش شبیه من بود چون از هوار وحشتش زود شناختمش و فهمیدم جای ترس نیست.
-اصغر! تویی؟ واسه چی خودت رو این ریختی کردی پسر؟
اصغر با صورت سیاه و نفس بریده از ترس سر جاش مونده بود و نگاهم می کرد.
-شهری قلبم وایستاد تو اینجا چیکار می کنی؟
خندم رو قورتش دادم.
-میرم باغ حاجی ناصر. بابای علی.
یخ ترس اصغر باز شد و زد زیر خنده.
-عجب غنیمت گرفتی! من هم دارم میرم همونجا.
-تو هم حسابی دشت کردی ها! صورتت رو چرا سیاه کردی؟
اصغر خندید و سعی کرد صورتش رو با آستینش پاک کنه ولی نتیجه افتضاح شد.
-ولش کن اصغر بد تر میشه بگو ببینم چی شده؟
-هیچ چی خواستم از سقف انباری صاف بپرم روی موتور چشمم خطا زد افتادم وسط زغال ها.
-بابات که نفهمید!
-نه فقط وقتی افتادم سر و صدا ها داشت کار رو خراب می کرد همه اومدن انباری رو گشتن که مجبور شدم همون جا وسط زغال ها قایم بشم و جم نخورم بابام و داییم هم حسابی گشتن و بعدش رفتن ولی من تمام قد لای زغال ها بودم فقط دماغم بیرون بود خفه نشم بعدش هم که اوضاع آروم شد همین طوری که می بینی با موتور زدم بیرون.
-تو که گفتی امشب میری سراغش! پس چی شد؟
اصغر در حالی که هنوز درگیر صورت سیاه شدهش بود جواب داد:
-دیدم موقعیت خوبه ترسیدم شب دیر بشه گفتم زود باشم!
به اصغر نگاه کردم. اوضاعش از فاجعه اون طرف تر بود ولی موفق شده بود موتور داییش رو بیاره و با نگاه پیروزمندش که از وسط صورت سیاه و زغالیش برق می زد حسابی فاتح بود.
زدم روی شونهش و گفتم ایول مرد گل کاشتی! اصغر کیف کرد و2تایی راه افتادیم طرف باغ حاجی ناصر، بابای علی!
اونجا که رسیدیم محسن داشت موتور مشتی یحیی رو با بلند گو و چراغ قوه های پشتش جا به جا می کرد که دیده نشه. اصغر رو که دید1جیغ حسابی کشید و پرید عقب که در نتیجه محکم با پشت خورد زمین.
-یا حضرت عباس!
اصغر حاج و واج ایستاده بود و تماشا می کرد و من که فوری فهمیده بودم داستان چیه پریدم محسن رو بلندش کردم و سعی کردم نخندم.
-نترس پسر اصغره افتاد وسط زغال های انباریشون این شکلی شد.
طفلک محسن در حالی که نفس نفس می زد به اصغر چپ چپ نگاه کرد و حرص خورد.
-زهر مار! خیال کردم وسط روز جن دیدم! سکتهم دادی که!
-آهایی اصغر قیافهت چرا این جوریه؟
علی بود که با دست پر اومده بود.
-موتور گیر نیآوردم ولی عوضش4تا فانوس و3تا چراغ قوه داخل خونه مون پیدا کردم همه رو آوردم!
-آفرین عالیه! بیار بذارشون اینجا پیش باقیه وسایل.
صدای پایی که معلوم شد مال اکبر بود هر4تامون رو از جا پروند.
-نترسید بابا منم. موتور بابام رو آوردم. عه! اصغر تو چرا این جوری شدی؟
شلیک خنده5تاییمون بود که رفت هوا و اول هم خود اصغر بود که ترکید.
-میگم اصغر تو فقط بیا همین قیافهت رو دزد ها امشب ببینن ذهره می ترکونن دیگه لازم نیست کاری کنیم.
-راست میگه!
-آره فقط نور چراغ ها رو بندازیم روی تو ببیننت کار تمومه!
چند لحظه با خنده و شوخی گذشت که سریع جمع و جور شد. وقت نداشتیم.
خوشبختانه بچه هایی که موتور می آوردن هر کدوم یکی2تا فانوس و چراغ قوه هم بار موتور هاشون بود و این حرف نداشت.
حدود1ساعت از ظهر گذشته چراغ و طناب و موتور تقریبا جور بود و مونده بود بلند گو. البته هنوز کاظم و حسن موتور هاشون رو نیآورده بودن به اضافه موتور آقا ید اللاه که جواد قرار بود بیاره، موتور آقا مصطفی و موتور آقا شریف!
جواد داخل مغازه آقا ید اللاه تمام زورش شده بود تمرکز که قیافهش لوش نده. من و علی از دور شاهد ماجرا بودیم و توی دل هامون دعا می کردیم اوضاع خوب پیش بره. با اشاره من علی دنبالم راه افتاد و از پشت دیوار کاه گلیه خونه کبلایی باقر خزیدیم جلو تر بلکه بتونیم بشنویم. سخت بود ولی چون اون وقت روز همه جا خلوت بود1چیز هایی می شنیدیم.
-آخه موتور می خوایی چیکار پسر جان؟
-آقا ید اللاه نمیشه بگم.
-چرا پسر جان؟ بگو ببینم چی شده؟
-آخه نمیشه آقا ید اللاه!
-جواد جان دلم به شور افتاد بگو چی شده؟ موتور می خوایی واسه چی؟
-چیزی نیست آقا ید اللاه فقط، …
-اه پسر جونم رو بالا آوردی بگو فقط چی؟
-راستش آقا ید اللاه ننهم رو که یادته زمستون ناخوش احوال بود!
بند دل مرد بیچاره پاره شد.
-آره یادمه. چی شده عمو! ننهت حالش بد شده؟
جواد خودش رو جمع و جور کرد.
-نه آقا ید اللاه. ننهم شکر خدا خوبه. فقط اینکه من1شب که حال ننهم خیلی بد بود یواشکی توی دلم نذر کردم اگر ننهم سر پا بشه1روز تنهایی برم امامزاده … زیارت و برگردم. ننهم که سر پا شد برف اومد بعدش هم که مدرسه داشتم و حالا می تونم برم نذرم رو ادا کنم ولی امامزاده … خیلی دوره و من باید غروب نشده برگردم گفتم اگر میشه شما موتورت رو قرضی بدی من برم ادای نذر کنم و بیام. خوب حالا که نمیشه باشه پیاده میرم فردا صبح پیاده راه می افتم و پس فردا صبح می رسم اینجا.
جواد چنان حال زاری موقع گفتن این حرف ها داشت که دل سنگ به حالش می سوخت آقا ید اللاه که جای خود داشت. مرد بیچاره کم مونده بود گریهش بگیره.
-قربون مرام تو پسر! خوب زود تر می گفتی!
جواد قیافه مظلومش رو تشدید کرد و به آقا ید اللاه چشم دوخت.
-آخه نمی شد بگم. می دونم اگر بابام
همه چیز آبادی انگار با شهر تفاوت داشت. بچه هاش، بزرگ هاش، حال و هواش، حتی خاکش.
صبح که می شد، زود تر از آفتاب ما بچه ها بودیم که می زدیم بیرون و تمام آبادی روی سرمون بود. شب که می شد، آبادی هنوز آروم نمی گرفت از دست بیداری های ما. بزرگ تر های آبادی هم بنده های خدا باهامون، با شلوغی ها و شیطنت هامون، و حتی با شرارت های کوچیک و گاهی شاید1خورده بزرگمون کنار می اومدن. هر کسی مدل خودش.
کسی از شر ما بی نصیب نبود ولی همه باهامون کنار می اومدن. آبادی، بخشندگی هاش هم با شهر تفاوت داشت. انگار دل ها اونجا بزرگ تر بودن. حتی خشم ها هم بوی محبت داشتن توی هوای آبادی!
آبادی بود و کوچه های عطر بارونش و خونه های نامنظمش و باغ های چسبیده به همش و دل های دریاییه مردمش.
آبادی بود و ما بچه ها. آبادی بود و بچه هاش و من که از فردای امتحانات خرداد تا عصر آخرین روز شهریور ماه هواش رو نفس می کشیدم.
بین باغ های آبادی1باغ هلو بود که اول و آخر نداشت. درخت های هلوی باغ انگار سرشون رو می فرستادن تا آسمون خدا. همه تنومند و بلند و همه پر بار. هر سال برکت از برگ برگ درخت های این باغ می بارید. چه برکتی! هلو هاش انگار میوه بهشت بودن. شیرین و عطری و آخ که یادش به خیر!
هنوز که هنوزه شبیهش رو هیچ کجای عمرم نخوردم. شاید واقعا اون باغ تکه ای از بهشت بود که خدا واسه ما فرستاده بود زمین تا به امانت پیشمون باشه و بعد، …
یادش به خیر!
باغ هلوی آبادی، واقعا تک بود. بزرگ، پر درخت، پر برکت، ممنوع!
باغ هلوی آبادیه قصه ما با دیوار های بلندش، با سیم خوار دار های بالای دیوار هاش، و با اسم و رسم صاحبش، آقا شریف، به صورت قلعه سنگ باروی افسانه ها در نگاه ما بچه ها قد کشیده بود. و کی می دونست؟ شاید در نظر بزرگ تر ها، بزرگ تر هایی که نگاه ها و جهان بچگی هاشون رو پشت نقاب بزرگ شدن ها پنهان می کردن هم باغ هلوی آبادی همین طور دیده می شد.
آقا شریف صاحب باغ، با خونه بزرگ و در اندشتش پشت باغش و چسبیده به باغ بی اول و آخرش، خونه ای که برخلاف باقیه خونه های آبادی تک و جدا در گوشه آبادی بنا شده بود، با چهره بی لبخندش، با نگاه سنگینش که همیشه از زیر کوهی از ابرو های درهم گره خورده از زمین و زمان بریده بود، با هیکل تنومند و عصای چماقیش که هیچ زمانی واسه راه رفتن بهش تکیه نمی کرد و کسی نمی دونست محض چه علتی دستش می گرفتش، با گذشته نامعلوم و شایعاتی که در موردش زمزمه می شد، در اون زمان که من بچه بودم، یکی از اسرار آمیز ترین اسرار تاریک خدا برام بود. تاریک، هیجان انگیز، ترسناک!
یادمه همون اولین سالی که بعد از مدرسه رفتم آبادی با اسم و رسم تاریک آقا شریف داخل آبادی آشنا شدم.
زمانی که راهی می شدم اصلا تصور نداشتم چه تابستونی رو قراره پشت سر بذارم. تابستونی که شاید در تمام باقیه راه عمرم اثرش رو به یادگاری باقی گذاشت و گذشت.
همون روز اول با بچه های خون گرم آبادی یکی شدیم. بچه ها ظرف همون یکی2روز اول تمام آبادی رو نشونم دادن و هفته تموم نشده بود که اسم و نشونیه تمام خونه ها و تمام باغ های آبادی رو با اسم و رسم صاحب هاشون می دونستم. جای مدرسه آبادی رو بلد بودم و خبر داشتم که آقا جمعه نگهبان مسجد ده جز خدا و مردم آبادی و مسجدی که شبستانش سر پناهش بود نه کسی رو داشت و نه جایی رو. می دونستم آقا اب الفضل1باغ بزرگ انار داشت که هر سال بچه ها براش انار هاش رو می چیدن و هر سال با اون چهره معصوم و لبخند آسمونیش می اومد و رو به بچه ها می گفت امسال هم کمک عمو می کنید بابا؟
و بچه ها هیچ سالی منتظر تقاضای آقا اب الفضل نمی موندن و قبل از اینکه اون بیاد و بخواد قرار ها گذاشته شده بود. می دونستم که آقا اب الفضل همیشه اون لبخندش رو کنج لبش داشت و همیشه به بچه ها می گفت هرچی دلتون می خواد از انار ها بخورید فقط حرمت نعمت خدا رو با تلف کردنش نشکنید. می دونستم که بابای مدرسه بابای مدرسه شده تا1دونه نوهش بتونه بدون پرداخت پول درس بخونه چون محسن پدر نداشت و سرپرستیه اون و مادرش با مشتی یحیی بود و خونوادش جز این بچه توی این دنیا چیزی نداشتن. می دونستم محسن هنوز پدرش رو فراموش نکرده بود. پدری که بعد از مردنش، این بچه هفته ها و هفته ها مادرش رو بیچاره می کرد و ازش باباش رو می خواست و به هیچ زبونی هم به سرش نمی رفت که باباش دیگه نمیاد. می دونستم مدت ها بعد از فوت عمو ابراهیم خدا بیامرز، محسن چندین و چندین بار شب ها گم شده بود و بعد از گشتن های زیاد وسط قبرستون آبادی روی قبر پدرش پیداش کرده بودن که داشت از سرما سیاه می شد ولی نمی خواست از باباش جدا بشه. 1دفعه هم چنان حالش بد شد که رو به قبلهش کرده بودن و کم مونده بود از غصه باباش از دست بره! می دونستم که عمو ید اللاه بقال و سبزی فروش آبادی بعد از سال ها دعا منتظر اومدن1بچه هست که داشت می اومد تا چراغ دل خودش و همسرش رو روشن کنه و می دونستم که ورود بچه ها به باغ های آبادی به شرط رعایت حرمت برکت خدا و تلف نکردن نعمت ممنوع نیست. هیچ باغی جز باغ هلوی آقا شریف!
باغ آقا شریف از باغ های آبادی جدا بود. مثل خونهش که از خونه های آبادی جدا بود، مثل خود آقا شریف که از مردم آبادی جدا بود!
در مورد آقا شریف چیز های عجیب زیاد می گفتن و ما بچه ها هم می مردیم که بشنویم و بین خودمون بهش دامن بزنیم. گاهی شجاع تر هامون تا نزدیک دیوار های باغش می رفتیم ولی هیچ کسی جرأت نداشت پای اون دیوار های سنگیه بلند بره. به گفته بچه های آبادی، هر سال هلو های باغ آقا شریف بار کامیون های بزرگ می شدن و برای فروش می رفتن شهر. بخشیش هم داخل خود آبادی به وسیله عمو ید اللاه خریداری و به مردم آبادی فروخته می شد که حسابی هم مشتری داشت. اما معمولا کسی مستقیم و بی ترس با خود آقا شریف طرف نمی شد. بچه ها که حسابی ازش می ترسیدن و بزرگ تر ها هم شاید می ترسیدن ولی نمی گفتن و فقط حرف این بود که ترجیح میدن بذارن آقا شریف به حال خودش باشه. ظاهرا آقا شریف هم دقیقا همین رو می خواست چون با مردم نمی جوشید. تک می رفت و تک می اومد و همیشه تنها بود. آقا شریف بود و خونهش و باغش و تنهایی هاش.
اولش که فهمیدم تعجب کردم ولی بعد خیلی راحت پذیرفتم. مثل باقیه آبادی که پذیرفته بودن. آقا شریف، سایه محوی بود که گاهی داخل آبادی می چرخید و از بس از زندگی و زنده ها کناره گرفته بود، همه همون طور که بود پذیرفته بودنش. سایه ای تاریک، گنگ، محو مثل1خیال تیره که گاهی بود و گاهی نبود!
واقعیت آقا شریف هم مثل تمام واقعیت های آبادی، مثل باغ هاش، مثل شب ها و روز هاش، مثل هوای لطیفش و مثل دل های بزرگ مردمش، همون طوری که بود پذیرفته شده بود. بچه ها می گفتن که سال هاست همین طوره. از زمانی که خاطرشون بود. واسه همین اون روز صبح که با شنیدن سر و صدای غیر معمول از خونه ها ریختیم بیرون و خبر اومدن آقا شریف به آبادی و صدای داد و بیداد کردن هاش زبون به زبون بین بزرگ تر ها و بعدش بین ما بچه ها پیچید، حیرت زده و مشتاق ماجرا با تمام سرعت به طرف مرکز عاشوب انگار پرواز کردیم.
خبر درست بود. آقا شریف که زمان های معمولی هم ما بچه ها جرأت نمی کردیم بهش نزدیک بشیم و زمانی که از جایی رد می شد همگی یا در می رفتیم یا پناه می گرفتیم، حالا شده بود1کوه آتیش و رو به روی پدربزرگ من و باقیه ریش سفید های آبادی هوار می کشید و تلاش های اون ها برای آروم تر کردنش به جایی نرسیده بود و از ظاهر امر این طور بر می اومد که قرار هم نیست به جایی برسه.
-آقا شریف! مشتی! آروم باش پدر آمرزیده! صلوات بفرست خدا رو خوش نمیاد الان سکته می کنی مرد!
-آقاجان1لعنت به دل سیاه شیطون بفرست بیا بریم منزل ما1چایی هم بخور بعد صحبت می کنیم ببینیم چی شده. مرد حسابی ما که اصلا نفهمیدیم تو چی گفتی از بس زهرماری!
-راست میگه پدرجان! بیا باباجان! بیا بشین نفس تازه کن ببینیم چی میگی.
آقا شریف اما افسار خشمش دست خودش نبود.
-ای بابا چایی بخوره توی سرم می خوام چیکار چایی خوردن رو؟ شما هم واسه خودتون حرف می زنید؟ نفهمیدیم یعنی چی؟ مگه من به زبون آدمیزاد حرف نمی زنم که میگی نفهمیدی؟ 1باره بگو من آدم نیستم و خلاص دیگه!
-بر شیطون لعنت آقا شریف این چه حرفیه؟
-شیطون رو چیکارش داری کبلایی باقر کلام کلام خودت بود مگه نبود؟
-پناه بر خدا بابا آقا شریف شما عزیزی بیا به من فحش بده آروم میشی؟
-فحش دادن به تو چی بهم میده کبلایی؟ واسه من دست گرفتی؟
-آقا مصطفی اومد!
این خبر1دفعه مثل آبی که روی آتیش بپاشن تمام صدا ها رو خاموش کرد. حتی هوار های دیوانه آقا شریف رو.
آقا مصطفی1چیزی توی مایه های روحانیه مسجد بود ولی تا خاطر من هست هیچ چیزش شبیه روحانی ها نبود. یعنی روحانیه رسمی نبود. مردم به پاکی و درستی قبولش داشتن. دعوا هاشون رو پیشش می بردن، واسه حل مشکلاتشون ازش مشورت می گرفتن، بهش التماس دعا می گفتن، از دعا واسه شفای بیمار تا قرآن و غسل و کفن و دفن مرده هاشون رو بهش می سپردن، پشت سرش نماز می خوندن و خلاصه این آقا مصطفی کسی بود داخل آبادی. حرفش سند و حضورش محترم بود حتی واسه آقا شریف.
حالا در نظر بگیرید که این آقا با این موقعیتش داخل آبادی1جا هایی هم صدا و1جا هایی هم بازیه بچه ها می شد و آی خوشی می گذشت به بچه ها!
مردم آبادی با گذشت سال ها اسمش رو فاکتور گرفته بودن و اکثر جا ها فقط با لقب آقا صداش می کردن و این آقا روی سرش مونده بود و حالا آقا مصطفی عملا آقای آبادی بود!
با اومدن آقا همه راه باز کردیم و ما بچه ها هم از برکت حضورش تونستیم از لای دست و پای بزرگ تر ها پشت سرش بخزیم پیش تر تا بیشتر بفهمیم.
-چی شده آقاجون! چه خبره؟ شما ها که تمام آبادی رو روی سرتون گرفتید! بَه آقا شریف! چه عجب مؤمن! به آبادی افتخار دادی مرد! ولی چرا این جوری تلخ؟ بگو ببینم چی خاطرت رو اینهمه تلخ کرده آقاجونم؟
آقا شریف دوباره منفجر شد و از انفجارش ما بچه ها و حتی بزرگ تر ها بی هوا1قدم کشیدیم عقب.
-سلام آقا. ای آقا چی بگم! چشم ببندی توی این دنیای دزد زنده زنده با پوست می خورنت. من هنوز نمردم و ملکم شده پاتوق دزد ها و لات های حروم خور. حالا شما بگو چرا اینهمه تلخی! این کبلایی باقر هم بگه من آدمیزاد نیستم!
داد کبلایی باقر از وسط جمعیت در اومد که به والاه من نگفتم آقا شریف بد شنیده!
سر و صدا داشت بالا می گرفت که آقا مصطفی یا همون آقا دخالت کرد و اوضاع رو دستش گرفت و چه به موقع بود چون کم مونده بود1جنجال درست و حسابی راه بی افته.
-ای بابا ای بابا لعنت بر ذات شیطون آروم باشید بنده های خدا1نفر درست و حسابی برام بگه آخه چی شده؟ آقا شریف! کظم غیض صفت مؤمنه آقاجونم! حتی حرف حق رو هم با خشم نمیشه پیش برد. 1بسم اللاه بگو بعدش برامون تعریف کن ببینیم جریانت چیه؟
آقا شریف که از بس زور می زد آروم باشه روی پیشونیش عرق نشسته بود چند تا نفس عمیق کشید و با صدای آهسته شروع کرد ولی موفق نشد و در جریان گفتن هاش صداش دوباره آروم آروم اوج گرفت و آخرش هم دوباره فریادی شد که داخل آبادی می پیچید.
-چی بگم آقا مصطفی! شما در نظر بگیر خونه باغت بشه تفریح گاه دزد ها. چیکار می کنی؟ نه خداییش چیکار می کنی؟ میایی بشکن می زنی نماز شکر می خونی؟ الان1ماهه که هر شب دزد می افته توی باغ من، هم می خوره، هم می بره، هم تلف می کنه، هرچی من چیزی نمیگم می بینم هر شب بد تر از دیشبه! هر صبح میام کثافت کاری های این حرومی ها رو جمع می کنم بلکه عبرت بگیرن یا سیر بشن و دست بردارن انگار نه انگار! حالا شما هی بگو آروم باش! هی بگو آروم باش! آخه نمیشه آقا نمیشه!
آقا شریف هوار می زد و دست هاش رو تکون می داد و حیرت روی تمام شنونده ها سایه انداخته بود.
-کی جرأت کرده بود به باغ آقا شریف نزدیک بشه اون هم1ماه!
این پرسشی بود که همه ذهن ها رو پر کرد و آهسته آهسته نجوا شد و زمزمه شد و بالا گرفت.
-دزد به باغت زده آقا شریف؟
-پس بفرما از صبح تا حالا دارم قصه حسین کرد می خونم؟ باور ندارید بیایید ببینید! بیایید دیگه!
بزرگ تر ها با تردید و ما بچه ها از خدا خواسته راه افتادیم دنبال آقا شریف که از حرص انگار زمین زیر قدم هاش به خودش می لرزید. باورمون نمی شد که در باغ آقا شریف به روی ما باز شده. حتی1نگاه به داخل باغش برامون کلی می ارزید.
آقا شریف درست می گفت. درخت های باغش جا به جا کج شده بودن، بعضی شاخه های کلفت و پر بار شکسته بود و زیر درخت ها میوه ها ریخته و له شده بودن و از شواهد مشخص بود که کلی از میوه هاش هم به غارت رفته.
-می بینید؟ می بینید؟ من واسه هر کدوم از این درخت ها اندازه بچه هام زحمت کشیدم. ببینید به چه روزی انداختنشون این نامرد های حروم لقمه؟
آقا شریف اون قدر گفت و گفت تا از نفس افتاد. مردم سعی کردن دلداریش بدن ولی آقا شریف همه رو پس زد و رفت سراغ درخت های زخمیش تا درمونشون کنه.
می گفتن آقا شریف باغش و درخت هاش رو خیلی دوست داره. انگار که زنده هستن و نفس می کشن. بعضی از بچه ها می گفتن از پدر هاشون شنیدن که گاهی شب ها آقا شریف با درخت هاش حرف هم می زنه. خیلی چیز های دیگه هم می گفتن که از آقا شریف1غول افسانه ای ساخته بود ولی اون زمان بین ما بچه ها تمامش راست و درست به نظر می رسید.
اون شب داخل قهوه خونه آبادی بحث دزدی از باغ آقا شریف داغ بود. بچه های بزرگ تر یا اون هایی که از پدر هاشون حرف می کشیدن یا به هر طریق ممکن از بحث ها آگاه می شدن واسه ما همه رو به اضافه سیر و پیاز داغ هایی که خودشون روی ماجرا می پاشیدن می گفتن و ما هم حسابی درگیر هیجان ماجرا بودیم.
اون روز گذشت ولی داستان تازه شروع شده بود. فردا و فردا ها هم هوار های دیوانه وار آقا شریف که هر روز بلند تر و عصبانی تر می شد آبادی رو پر می کرد.
به همین ترتیب1هفته گذشت.
خبر اینکه آقا شریف می خواد بره پاسگاه از تمام آبادی شکایت کنه اون روز صبح مثل توپ داخل آبادی پیچید و همه رو از خونه هاشون ریخت بیرون.
هر کسی واسه منصرف کردنش چیزی می گفت و سعی می کرد هر مدلی از دستش بر میاد اجازه نده آقا شریف بره ولی اوضاع لحظه به لحظه بد تر می شد. آخرش هم چند تا از بچه ها یواشکی به وسیله بزرگ تر ها مأمور شدیم که به سرعت نور بریم و آقا مصطفی رو بیاریمش. ما هم رفتیم و آقا رو آوردیم. آقا مصطفی بیخیال خشم آقا شریف زد به دل جمعیت و رفت جلو.
-سلام آقا شریف. اغر به خیر مرد! کجا با این عجله؟
-سلام آقا. دارم میرم پاسگاه. تکلیف من باید امروز مشخص بشه.
آقا مصطفی لبخند مهرآمیز و همدلانه ای به چهره نشوند که همه ما رو از بزرگ تا کوچیک حیرت زده کرد.
-می فهمم آقاجونم. حق داری. خبر که بهم رسید نفهمیدم چه جوری خودم رو رسوندم. اگر1خورده صبر کنی خودم باهات میام. تو اعصابت الان اجازه نمیده درست اونجا صحبت کنی حقت پامال میشه. بذار با هم بریم آقاجونم!
آقا شریف شبیه کسی که در حال چرت زدن1کف دست آب به صورتش پاشیده باشن جا خورد ولی به روی خودش نیآورد. تا آقا شریف و باقیه آبادی به خودشون بجنبن آقا ضربه بعدی رو زد.
-خوب مؤمن! حالا طرف کیه؟
آقا شریف با تعجب نگاهش کرد.
-طرف؟ کدوم طرف؟
آقا خندید.
-طرف دیگه! همون دزدی که میریم از دستش شاکی بشیم و تحویل پاسگاهش بدیم!
آقا شریف هنوز مثل از خواب پریده ها نگاهش می کرد.
-من دزد رو نگرفتم آقا! دارم میرم شکایت کنم تا اون ها بیان بگیرنش.
و1دفعه بعد از گفتن این حرف صداش رو برد بالا و بی مقدمه هوار کشید.
-دزد داخل همین آبادیه. از دست کل آبادی شکایت می کنم.
همه از هوار آقا شریف از جا پریدیم جز آقا مصطفی که همچنان آروم و صبور می خندید.
-آقا شریف! از1آبادی که نمیشه شاکی بشیم. همه که دزد نیستن آقاجونم! واسه خاطر مال دنیا گناه اینهمه آدم رو می خوایی گردن بگیری؟
آقا شریف که از شدت خشم رگ های پیشونیش بیرون زده بود و نفس نفس می زد نعره زد:
-آقا دزد همین هان! همین ها! خودشون نه! این ها خودشون مؤمن و محترم میرن قهوه خونه و مسجد و همه جا، اون وقت بچه هاشون رو ول می کنن توی خونه باغ مردم. دزد همین هان. همین طوله های از افسار در رفته که بین دیوار های این آبادی ول شدن! باز تابستون شد، مدرسه ها بسته شدن و این ها بیکار موندن. هی می خوام نگم ها! بابا دزد باغ من داخل همین آبادیه! از دست همه تون شکایت می کنم. خطای بچه ها رو کی میده؟ پدر ها. پس موضوع روشنه.
زمزمه ای از جنس اعتراض شروع شد که به سرعت بالا می گرفت.
-آقا شریف معلومه چی میگی؟
-مرد حسابی حواست هست چه تهمتی می زنی؟
-خدا می دونه از صبح تا شب من و مادرش داریم جون می کنیم که1لقمه حروم از گلوی این بچه پایین نره اون وقت تو به همین سادگی،…
-آقا شریف خدا رو خوش نمیاد1مشت بچه معصوم و بزرگ تر های مسلمونشون رو متهم می کنی. معصیت داره مرد!
-دستت درد نکنه آقا شریف! خدایا شاهد باش بعد از40سال با آبرو زندگی کردن این مرد اومده صاف به من و خونوادم میگه دزد! اون هم واسه چند تا دونه هلو!
… … …
آقا شریف از میدون در برو نبود. هوار هاش کوتاه نمی شدن که هیچ، همراه خشمش هر لحظه زبونه می کشیدن.
-چیه؟ دست پیش گرفتید پس نیفتید؟ مگه دروغ میگم؟ بچه هاتون از صبح تا نصفه شب وسط آبادی ول می گردن و توی این باغ و اون باغ مشغولن. باغ من هم یکی از اون باغ هاست منتها نصفه شب و یواشکی. مثل دیشب که تا صبح حسابی گشتن و بردن و خوردن و خلاص.
زمزمه ها دیگه زمزمه نبودن. اعتراض های آشکاری بودن که می رفتن داد و فریاد بشن.
-آقا شریف چی میگی؟ دیشب این بچه ها تا اون طرف نماز آخری توی باغ آقا اب الفضل بودن بعدش هم دیگه نه حال واسهشون مونده بود واسه شب گردی و به قول تو دزدی نه شکم هاشون جای حروم خوریه باغ تو رو داشته. آقا اب الفضل دروغ میگم مگه؟
-نه عموجان نه! خدا عمرشون بده این طفلک ها تمام دیروز و دیشب رو توی باغ من بودن دست زیر بال من پیرمرد کرده بودن داشتن کمک می کردن. شکر خدا نعمت اندازه کافی بود که شرمندهشون نباشم.
ما یواشکی از این هواداریه آقا اب الفضل و باقیه بزرگ تر ها کیف کردیم و جنب و جوش داخلمون با سر و صدای بزرگ تر ها قاطی شد.
-مرد مؤمن بچه های ما توی باغ های خودمون به قول تو مشغولن. نمونهش خود من. این بچه ها همه عین رضای خودم هستن. گاهی همراه رضا میان توی باغم حالا چند تا سیب هم می خورن. خوب چی میشه مگه؟ نعمت خدا رو خوردن. خوردن که خوردن گوشت بشه به تنشون. فردا روز هم رضای من میره توی باغ این ها برکت خدا رو می خوره. چیکارمون به باغ تو؟
-راست میگه مشتی! حسن من میره توی باغ این بنده خدا، فرداش رضای این بنده خدا میاد توی باغ من. 4تا دونه آلوچه هم می خوره. نوشی جونش. می بینی مرد حسابی؟ ما همه راضی هستیم. پس هرچی بچه هامون توی باغ هامون می خورن حلاله. ولی حساب باغ تو جداست مشتی. از وقتی این بچه ها1الف بچه بودن توی گوششون خوندیم حروم خوردن آتیش جهنمه و تو و باغت رو هم همیشه جدا ببینن و طرف خودت و اموالت نیان.
-راست میگه آقا شریف این بچه ها معصومن تهمت بهشون نزن خدا بدش میاد.
-آقا شریف بچه های ما مال تو رو نخوردن. از این به بعد هم نمی خورن. تو هم خودتی و خدای خودت.
-آره راست میگه!
-راست میگه راست میگه!
… … …
آقا مصطفی وارد معرکه شد و چه به موقع!
-آروم باشید آقاجونم! ببینم آقا شریف! گیریم که ما رفتیم پاسگاه. دقیقا می خوایی چی بگی؟ اینکه کل آبادی دزدن؟ اینکه بچه های این مردم همه دزدن؟ اینکه از دست تمامشون شکایت داری؟ این رو که ازت قبول نمی کنن آقاجونم! شما برو بگو من به این مصطفی مشکوکم. این دزده. من1نفرم بنده خدا. میشه متهمم کنی. ولی تمام آبادی رو که به حرف من و تو زندون نمی فرستن! آخه باید1حرفی زد که حساب داشته باشه! همین طوری که نمیشه. یعنی اون ها قبول نمی کنن. دنبال کار تو هم راه نمی افتن. میشی بی حق. پس بیا شیطون رو لعنت کن، چند رکعت نماز بخون، صبر کن ببینیم چی پیش میاد.
آقا شریف خیال نداشت قافیه رو ببازه.
-چی پیش میاد؟ چیزی پیش نمیاد آقا! فقط این ها میرن به ریش من می خندن و میگن شریف رو خرش کردیم و باز امشب و هر شب توی باغم بساطشون به راهه. باز هم میگم. همین بچه ها. آره همین بچه ها!
ملت دیگه داشتن از جا در می رفتن ولی آقا مصطفی به موقع خطر رو فهمید و دفعش کرد.
-آقا شریف یعنی تو میگی بچه های آبادی دزد های باغت هستن؟
آقا شریف نعره کشید.
-آره! آره این هان! همین هان! دزد های باغ من همین هان! از گوشت سگ حروم تر باشه1قطره آب که بدون رضایت من از مال من قورتش میدن! درخت هام رو نابود کردن. همین طوری پیش بره باغم میشه ویرونه. من که راضی نیستم. شما آقایون هم قیافه اهل خدا رو نگیرید. به جاش بچه هاتون رو تربیت کنید. من گفتم. اگر مسلمونید جوابش با خودتون.
آقا مصطفی با حرکت آروم دستش مردم در آستانه انفجار رو به آرامش و سکوت دعوت کرد و بعد برگشت طرف آقا شریف.
-خوب آقا شریف. ببین مرد! تو اومدی اینجا اعلام کردی که راضی نیستی کسی بیاد داخل باغت و میوه هات رو بخوره. هرچند همه آبادی می دونستن ولی شما اومدی اتمام حجت کردی و حالا اگر1نفر هم نمی دونست دیگه آگاه شده. بیا و محض خاطر من پیرمرد این هفته رو هم صبر کن. اگر بچه های آبادی دزد های باغت باشن که همه اینجان و همه شنیدن که تو راضی نیستی بیان داخل باغت و برن سراغ میوه هات. خدا هم به بنده های خطاکارش مهلت توبه میده. تا آخر این هفته فقط3شب دیگه مونده. شما این هفته رو مهلت بده. اگر هفته آینده باز دزدی ها تکرار شدن امر شما مطاع. هرچی شما بگی. قبوله؟
آقا شریف1لحظه براق شد که هوار بزنه ولی داخل نگاه آروم آقا مصطفی1چیزی بود که فرستادش عقب.
-چی بگم آقا مصطفی. ولی به خداوندیه خدا فقط همین هفته. بعدش من، …
آقا مصطفی خنده با نمکی کرد و زد روی شونه های پهن آقا شریف.
-خدا خیرت بده که حرفم رو زمین ننداختی آقاجونم! ایشالاه دیگه پیش نمیاد. تو هم اینهمه حرص نخور. تن امانته آقاجونم! سر مال دنیا این طوری نلرزونش. گناه داره!
به امر آقا مصطفی با1صلوات بلند دسته جمعی موضوع موقتا منتفی شد و چند لحظه بعد همگی پراکنده شدن و موندیم ما بچه ها که تازه به خودمون می اومدیم و می فهمیدیم که بار دزدی از باغ آقا شریف افتاده روی دوش هامون.
-این چی گفت؟
-گفت ما دزدیم.
-بی خود کرد! بابام هر دفعه میره از آقا ید الاه هلو می خره به قیمت میاره خونه دزدی به چه کارم میاد؟
-ما هم همین طور.
-ول کنید این آقا شریف دیوونه هست. میگن از وقتی زنش مرده خل شده.
-آره! میگن زنش رو خودش کشته جسدش رو هم چال کرده وسط همون باغش و نصفه شب ها، …
… … …
اون روز گذشت. دزدی از باغ آقا شریف اون شب هم تکرار شد و آقا شریف با نگاه عصبانی و پیروز مندانهش توی میدون آبادی جلوی قهوه خونه هوار کشید که این هم1شب آقا مصطفی. باشه2تا شب دیگه هم واسه خاطر گل روی تو و حرف خودم که زمینش نندازم. ولی این بچه ها از رو برو نیستن. اول هفته آینده منم و پاسگاه و این پدرسوخته ها!
فردا شب هم برنامه همین بود. آقا شریف با شادیه پلیدی که توی چشم های خون گرفتهش موج می زد واسه فردای اون روز آماده می شد. اوضاع واقعا بد بود. بچه ها همگی این رو می دونستن. توی فکر همگی ما1چیز می چرخید. باید1کاری می کردیم. هر کاری که بشه. فقط1شب دیگه زمان داشتیم تا از خودمون رفع اتهام کنیم و پدر های آبادی رو از طرف شدن با پاسگاه نجات بدیم. به ظهر نرسیده همگی پشت باغ آقا اب الفضل جمع شده بودیم.
-می بینید بچه ها؟ شوخی شوخی دارن دزدمون می کنن!
-راست میگه! ولی ما که دزد باغ این مرتیکه نیستیم.
-نه نیستیم ولی اون باورش نمیشه.
-خوب باورش نشه. بذار از اینی که هست خل تر بشه.
-اگر امشب هم دزد بیاد فردا میره مأمور میاره آبادی و تمام بابا های ما باید جواب بدن.
-از چی می ترسید؟ جواب چی رو بدن؟ ما که دزدی نکردیم. تمام آبادی هم می دونن.
-ولی این خیلی ننگه. هی شهری تو داری به چی فکر می کنی این قدر ساکتی؟
با سقلمه اکبر از جا پریدم و به حلقه بچه ها نگاه کردم. همه انگار تازه متوجه من شده بودن.
-راست میگه چی توی سرته بد جوری ساکتی. به ما هم بگو.
چند لحظه سکوت شد که من شکستمش.
-توی سرم اینه که خوشم نمیاد. من هیچ خوشم نمیاد. من و شما حتی طرف باغ این آقا شریف هم نرفتیم و به چه راحتی متهم شدیم که دزدیم. تازه فردا هم پدر های آبادی و پدر بزرگ من باید بی گناهیمون رو ثابت کنن. هیچ خوشم نمیاد!
بچه ها شاید از لحن عجیب و عصبانیم، شاید هم چون حرف دلشون رو زده بودم، سکوت کردن و انگار هر لحظه بیشتر می فهمیدن که چی داره میشه. این دفعه رضای کبلایی باقر بود که سکوت رو شکست.
-راست میگه. من هم خوشم نمیاد. ولی باید چیکار کنیم؟
-آره باید چیکار کنیم؟
-اگر چیزی توی فکرت هست به ما هم بگو!
-آره راست میگه بگو.
باز هم سکوت و باز هم نگاه های منتظر به من. متفکر و سنگین به دیوار های باغ آقا اب الفضل خیره موندم و سکوت رو شکستم.
-توی فکرم اینه که دزد های باغ این آقا شریف باید تا فردا دستگیر بشن.
بچه ها پرسش گر نگاهم می کردن.
-یعنی میگی ما باید بریم زود تر از آقا شریف مأمور بیاریم؟
نفس بلندی کشیدم و به درخت پشت سرم تکیه زدم.
-نه! این طوری فایده نداره. تهمت دزدی به ما خورده! مأمور آوردن هم کار ما نیست. این کار خودمونه. باید خودمون دزد ها رو بگیریم!
همهمه ای بین بچه ها افتاد که خیلی زود تبدیل به ولوله شد.
-دزد بگیریم؟ چه جوری؟
-مگه ما پلیسیم که دزد بگیریم؟
-این شهری فیلم زیاد دیده مگه میشه؟
-کافیه طرف باغش بریم تا گیرمون بیاره و بگه دیدی گفتم ایناهاش اومدن دزدی.
-ما رفتیم دزد بگیریم و دزد ها هم اومدن معرفی آره؟
-ما که نمی تونیم!
… … …
صدام رو از ولوله های بچه ها بردم بالا تر.
-بله ما باید بگیریمشون خیلی خوب هم می تونیم. فقط1خورده جرأت می خواد و1خورده هوش و1نقشه درست و حسابی.
بچه ها ساکت شدن ولی سکوت خیلی دووم نداشت.
-جرأت رو که داریم. هوش رو هم دسته جمعی بریزیم روی هم فکر کنم1کمی بشه.
همه زدیم زیر خنده. خود حسن هم می خندید.
-راست میگه این2تا رو که داریم می مونه نقشه. ببینم شهری تو خودت چی داری؟ نقشه بلدی؟
پیش از اینکه سکوت سنگین بشه شکستمش.
-نقشه با من. من1فکری دارم. فقط اجراش1خورده امکانات می خواد که باید گیر بیاریم.
بچه ها دیگه نمی خندیدن. توی نگاه های تمامشون هیجان شروع1ماجرای واقعی موج می زد.
-چه امکاناتی؟
دیگه نمی شد زمان رو از دست داد. تنور داغ شده بود و باید نون رو می چسبوندم. داشتیم به ظهر نزدیک می شدیم و اگر قرار بود کاری انجام بشه باید می جنبیدیم.
-بچه ها! گوش بدید! اولا، به کسی از بزرگ تر ها نباید بگیم چون اجازه نمیدن ما کاری کنیم. دوما، تا شب نشده باید همه چیز آماده باشه. سوما، هر کسی نمی خواد همراهی کنه بگه و بره فقط ما رو لو نده. حله؟
بچه های آبادی منگ از هیجان داد زدن.
-قبوله قبوله.
حواسم نبود که ژست فرمانده های عملیات های مهم رو بگیرم. اوضاع حساس تر از این بود که این چیز ها خاطرم باشه. حیف شد! بعدا افسوس خوردم که کیف اون لحظه ها رو مفت از دست دادم و خیلی توی نقش فرماندهیم نرفتم یعنی رفتم ولی احساسش نکردم.
-خوب. حالا گوش کنید! ما چند تا چیز لازم داریم. اولیش چند تا موتور سیکلت. دومیش چند تا بلند گو. سومیش چند تا یا اگر جور نشد دسته کم1دونه نردبون. چهارمیش چند تا چراغ قوه. پنجمیش هم1مقدار طناب واسه بستن دزد ها که آخر کار لازم میشه.
محسن نوه ریزه مشتی یحیی بابای مدرسه با صدای نازکش وسط هیاهوی بچه ها به حرف اومد.
-چه مطمئن هم هست! یعنی شک نداری که دستگیرشون می کنیم؟
محسن بچه فوق العاده با محبت و شیرینی بود. از تمام چهرهش، مثل چهره پدر بزرگش مشتی یحیی معصومیتی محذون می بارید. حتی زمان هایی که می خندید اون حالت اندوه معصوم توی صورت گرد و جمع و جورش دیده می شد.
به محسن و بقیه نگاه کردم و مطمئن و بلند گفتم:
-امشب می گیریمشون و فردا صبح آقا شریف می فهمه بی خودی به ما تهمت زده. حالا ببینیم این چیز ها رو از کجا میشه گیر بیاریم.
هیاهو خوابید و به سکوتی از جنس تفکر تبدیل شد.
-بابای من موتور داره. باهاش میره شهر. ولی کلیدش رو به من نمیده!
-نمی تونی یواشکی ازش قرض بگیری؟
-یعنی بدزدم؟ خوب اینکه شد دزدی که!
-نه نشد دزدی. ببین تو واسه دستگیر کردن دزد هایی که به اسم ما دارن دزدی می کنن موتور و کلیدش رو1شب قرض می گیری بعدش می ذاری سر جاش. اینکه دزدی نیستش که!
-خوب باشه ولی، …
-دیگه ولی نداره. خوب این1دونه موتور مال بابای حسن. دیگه کی؟
-آقا ید اللاه هم یکی داره. ولی نمیده به ما.
-اگر بهش بگیم چی؟
-قرار بود کسی نفهمه!
-راستش رو که نمیگیم. حسن میره بهش میگه موتور باباش خراب شده می خواد بره شهر و موتورش رو قرض می گیره.
داد حسن در اومد.
-یعنی من هم دزدی کنم هم دروغ بگم؟ اینکه نمیشه. پس شما ها چی؟
جواد پسر درشت هیکل و قد بلند گروه به حرف اومد.
-راست میگه حسن درگیر کلید موتور بابای خودشه. موتور آقا ید اللاه با من. سر شب موتور دستمه. کجا باید ببرمش؟
با حسی که ترکیبی بود از غرور و هیجان و دیگه نمی دونم چی رو به جواد و بقیه گفتم:
-پشت دیوار عقبیه باغ آقا شریف1کوچه باریکه که پهن میشه و می خوره به باغ حاج ناصر.
علی گفت بابای من.
همه زدیم زیر خنده.
-حالا نه اینکه نمی دونستیم حاج ناصر باباته!
خنده ها بیشتر شدن. جواد زود تر از همه به خودش اومد.
-بچه ها دیر میشه. خوب شهری می گفتی.
-داشتم می گفتم. باغ حاج ناصر هم امنه هم به باغ آقا شریف نزدیکه. موتور ها و باقیه وسایل رو می بریم ته باغ حاج ناصر. خوب دیگه کی ها توی آبادی موتور دارن؟
زمزمه بین بچه ها بالا می گرفت.
-مشتی یحیی هم داره. البته موتورش کهنه هست ولی، …
حرف حسین رو بریدم.
-روشن میشه یا نه؟ صداش رو لازم داریم.
حسین با تعجب نگاهم کرد.
-آره. مشتی یحیی راحت به نوهش موتور میده مگه نه محسن؟
محسن با افتخار سری به علامت تأیید تکون داد.
-موتور بابابزرگم رو من میارم. این شد3تا.
بچه ها از شدت هیجان توی جاشون وول می خوردن. گفتم هرچی بیشتر بهتر. پدربزرگ خودم هم1دونه موتور داره. حسابی هم صدای گاز دادن هاش بلنده. این هم4تا.
-داییه من هم یکی داره ولی از وقتی باهاش تصادف کرده دیگه سوار نشده. گذاشته توی انباری کلیدش هم همون جاست امشب یواشکی میرم میارم. ولی خدا کنه بابام امشب نباشه اگر بفهمه سیاهم می کنه.
-عموی من هم اگر امشب از شهر بیاد موتورش رو میاره. من هم مثل حسن یواشکی قرضش می گیرم و میارمش.
جمع از خنده منفجر شد. بیچاره حسن!
-غصه نخور حسن جون باور کن این دزدی نیست فردا واسه بابا هامون میگیم. اصلا خودشون می فهمن و کلی هم خوش به حالشون میشه.
-آقا مصطفی هم1دونه موتور داشت نمی دونم هنوز داره یا نه. ندیدم سوار بشه ولی، …
… … …
خلاصه چند تایی موتور ثبت نام شد. حالا نوبت باقیش بود.
-بچه ها بلند گو لازم داریم. به تعداد موتور ها!
سکوت شد.
-این یکی گیر آوردنش1کمی سخته. بابا بگو نقشهت چیه؟ هنوز نمی دونیم چیکار داریم می کنیم.
متفکر جواب دادم.
-امشب بهتون میگم. الان مهم اینه که امکانات رو تهیه کنیم. بلند گو بچه ها کی می تونه بلند گو جور کنه؟
-نمی دونم اگر از بابابزرگم بخوام بلند گوی دفتر آقا ناظم رو بهمون میده یا نه!
-محسن تو1جوری بگو که بهت بده. موتور رو که میده پس بلند گو رو هم باید بتونی ازش بگیری.
محسن مردد این پا و اون پا کرد و تصمیمش رو گرفت.
-آره بابا اگر هم راضی نشد مثل کلید موتور بابای حسن ازش قرض می گیرم.
دوباره جمع از خنده ترکید و محسن هرچند سرخ شده بود کیف کرد و همراه بقیه ما زد زیر خنده.
-آقا جمعه هم اگر بلند گوی مسجد رو بده خوب میشه.
-راست میگه مسجد2تا هم بلند گو داره یکیش کوچیکه یکیش از اون گنده هاست که چند تا باند دارن!
-اون رو که به ما نمیده که!
-نمیشه اون رو هم مثل کلید موتور بابای حسن قرض بگیریم؟
-نه بابا این رو که نمیشه قرض گرفت داخل مسجده!
-آقا جمعه رو بسپارید به من. راضیش می کنم.
-راست میگه راضیش می کنه این ولی اللاه همیشه نماز و دعاش اوله آقا جمعه دوستش داره هرچی بخواد بهش میده!
-آقا ید اللاه هم بلند گو داره. توی آبادی با موتور و بلند گوش راه می افته سبزی می فروشه.
-بچه ها! میگم که! آقا شریف هم موتور داره هم بلند گو! موتورش رو خودم دیدم از اون گنده هاست! بلند گو رو هم بابام می گفت که1زمانی داشته هنوز هم داره. 1شب مرد های آبادی خونه ما مهمون بودن نمی دونم سر چی بود نشسته بودن توی اتاق مهمونی حرف می زدن من رفتم پشت پنجره داشتم گوش می دادم حرف آقا شریف شد بابام می گفت بلند گو داره از اون بزرگ هاش هم داره. نفهمیدم بلند گو به چه دردش می خوره. آخه بابام فهمید گوش وایستاده بودم گوشم رو گرفت انداختم توی انباری. من هم دیگه باقیش رو نشنیدم. ولی می دونم هم موتور داره هم بلند گو!
سکوتی که جمع رو گرفت انگار از جنس سیمان بود.
-از خیرش باید بگذریم.
با صدایی که صدای خودم نبود، چیزی بود از جنس خشم از آقا شریف که به ما تهمت می زد و عشق قهرمان بازی و هیجان ماجرا جویی و کمبود موتور و بلند گو سکوت رو شکستم.
-نمیشه. موتور و بلند گو هرچی بیشتر باشه بهتره. باید موتور و بلند گوی آقا شریف رو بگیریم. تازه، اون ما رو متهم کرد به دزدی. ما می خواییم دزد های باغ خودش رو بگیریم. باید1خورده از خودش هم مایه بذاریم یا نه؟
بچه ها بی هوا1قدم کشیدن عقب.
-حواست هست که باید بریم داخل خونهش؟
-راست میگه این اصلا شدنی نیست.
-آره راست میگن باید بریم توی خونهش!
-ولی چه جوری بریم اونجا؟
-راست میگه دیوار های خونهش هم شبیه باغش سیم خوار دار داره.
-آره راست میگه. اگر بگیردمون کارمون تمومه.
-میگن زنش رو کشته.
-آره1نصفه شب که هوا بد جوری توفانی بود روح شیطون رفته به جلدش. زنش رو داخل باغ در حال فرار گیر آورده با تبر کشتش و همون جا هم چالش کرده.
-میگن شب ها روح شیطون بر می گرده توی جلدش و هیولا میشه.
-آره بچه که بودیم می گفتن مغز سر هر کسی که نصفه شب توی باغش گیر بیاره رو می خوره!
… … …
-بس کنید این حرف ها چیه؟ بابا اون هم آدمه مثل ما حالا1خورده بیشتر عصبانیه. این چیز ها رو من که باور نمی کنم.
-ببین شهری تو مال اینجا نیستی نمی دونی. پدر بزرگ من اون سال ها که زنده بود می گفت صدای غرش هاش رو از توی باغش می شنیده. با گوش های خودش شنیده بود.
-راست میگه عموی من هم1شبی از کنار دیوار باغ آقا شریف رد می شده وقتی رسید خونه ما دیر وقت بود دیدیم از ترس زرد شده بود زبونش نمی چرخید بگه چی شده. فرداش که با دعای بیبی دعا گو به حرف اومد می گفت از داخل باغ آقا شریف صدای نعره می اومده. می گفت صدای خودش بود ولی مثل صدای نعره های خرس بودش.
… … …
از چیز هایی که می شنیدم مو به تنم راست می شد ولی روی حساب حس بزرگ تری و چند تا احساس لذت بخش دیگه که بهم دست داده بود به روی خودم نمی آوردم.
-این ها رو ول کنید. اگر این حرف ها راست بود دزد های باغش باید می دیدن و1بلایی سرشون می اومد. این ها1ماهه دارن میرن توی باغش دزدی و چیزیشون نشده. امشب ما هم میریم. هم دزد ها رو می گیریم هم ته و توه ماجرا رو در میاریم.
این ها رو با تمام هیبتی که می شد به لحنم بدم گفتم و دعا کردم اثر کنه و اثر هم کرد. بچه ها سفت و محکم با صدا های بلند و در هم تأییدم کردن.
-پس بریم دنبال موتور ها و بلند گو ها. طناب و چراغ قوه ها رو راحت تر میشه گیر آورد. هر کسی وسایل رو تهیه کرد ببره بذاره ته باغ حاجی ناصر پشت درخت های کاج اون عقب.
علی دوباره گفت بابای من و پق خنده ها بود که رفت هوا.
-بچه ها دیر میشه هرچی زود تر کار رو تمومش کنیم بریم سراغ اجرای عملیات!
بچه ها باز هم تأیید کردن و همگی پراکنده شدیم.
تنها که شدم تازه فهمیدم چه داستانی جور کردم. اگر مچ ما باز می شد واااییی! دیگه نمی شد کاریش کرد. بچه ها رفته بودن دنبال تهیه امکانات نقشه من و جای انصراف نبود. اگر هم بود من خیال عقب نشینی نداشتم. حسابی بهم بر خورده بود و خیال داشتم هر طور شده آقا شریف رو با تهمت زشتی که به من و بقیه زده بود سر جاش بنشونم.
-هر کسی می خواد باشه. هیولا یا دیوونه. به من گفت دزد. باید تهمتش رو پس بگیره اون هم جلوی تمام آبادی. حالا بهش میگم! بهش میگیم!
با این فکر ها شجاعت ترک خوردهم رو دوباره تعمیرش کردم و1راست رفتم طرف طویله پدربزرگم که موتور سیکلتش رو اونجا پشت چندین کیسه خیلی بزرگ علوفه و کاه پنهان کرده بود. موتوره همیشه اونجا بود و من دعا می کردم که باز هم اونجا باشه. از در حیاط نمی شد وارد بشم چون مادربزرگم از بد شانسیم توی حیاط داشت نون می پخت. ای داد! حالا چه وقت تنوره آخه؟
2تا راه داشتم. یا باید منتظر می شدم کارش تموم بشه که نمی شد چون زمان نبود، یا باید1راه دیگه واسه ورود پیدا می کردم. فکر لازم نداشت. راه دوم هم بهتر بود هم چشم گیر تر.
خونه رو دور زدم و از دیوار کوتاه حیاط همسایه پریدم داخل. همسایه پشتیه پدربزرگم خونه آقا ید اللاه بود. خدا خدا کردم کسی نبیندم که اگر می دید آبروی خودم و اعتبار پدربزرگم واسه همیشه به باد می رفت. از زیر تاقی که قایم شده بودم حیاط رو زیر نگاه گرفتم و دنبال1فرصت حسابی بودم که به دو خودم رو به دیوار رو به رو برسونم، خودم رو بکشم بالا، از روی سقف مستراح بپرم روی بوم طویله پدربزرگم و از سوراخ سقف برم داخل. ظاهرا داخل حیاط کسی نبود. گارد گرفتم و خیز برداشتم برای دو ولی درست همون لحظه ای که قدم جلو گذاشتم در اتاق باز شد و خانم آقا ید اللاه با شکم بر آمده و قدم های کند و سنگینش اومد توی حیاط. تنم یخ کرد. اگر1میلی ثانیه اون در دیر تر باز می شد اون بنده خدا منو وسط حیاط در حال خیز گرفتن می دید و خدا می دونه چی می شد! به خیر گذشت!
منتظر شدم تا طرف از حیاط گذشت و رفت داخل اتاق و در پشت سرش بسته شد. دیگه نمی شد معطل کنم. یا حالا یا هرگز. از زیر تاقی زدم بیرون و مثل فشنگ پریدم طرف دیوار مقابل. دیوار رو گرفتم و کشیدم بالا. با2شماره روی بوم مستراح بودم و پشت دیوار طویله که خدا می دونه با چه زوری بالاش رو چسبیدم و رفتم بالا که در آخرین لحظه در حیاط باز شد و آقا ید اللاه اومد توی حیاط که یا ندید یا اگر هم دید فرصت نکرد متمرکز بشه ببینه چی دیده. فقط1صدای دلنگ بلند از حلب های بالای مستراح بلند شد که زنش رو کشید بیرون و خودش رو حیرت زده کرد ولی چیزی دستگیرشون نشد. تا بیان به خودشون بجنبن و بفهمن چی شد من از سوراخ سقف طویله پریده بودم داخل و بعد از1خورده سر و صدای حیوون ها اوضاع آروم شد. و تازه بعدش بود که متوجه شدم پای راستم چه دردی می کنه. زدم به بیخیالی. چاره ای نداشتم. پا شدم1خورده اطراف طویله لنگ زدم و مالشش دادم تا رو به راه شد و بعد مشغول شدم واسه پیدا کردن موتور. سخت نبود. خودش اونجا بود و به قول بچه ها کلیدش هم بالای سرش به1میخ بزرگ آویزون بود. همراه1بسته خیلی بزرگ طناب، 2تا فانوس و2تا چراغ قوه بزرگ که دیدنشون حسابی سر کیفم آورد. حالا باید با غنیمت هام می زدم بیرون. کاری نداشتم جز اینکه از لای سوراخ در طویله حیاط رو دید بزنم و منتظر بشم تا مادربزرگم کارش با تنور تموم بشه و بره داخل. طول کشید ولی عاقبت انتظارم نتیجه داد. دیگه صبر نکردم. وسایل رو بار موتور کردم، کلید رو انداختم ته جیبم، با هرچی سرعت که ازم بر می اومد موتور خاموش رو کشیدم داخل حیاط، از در بردمش بیرون و مثل تیر همراه موتور که همچنان خاموش بود زدم داخل1کوچه تنگ و از لای در باغ علی اکبر خان تپیدم داخل و بعد از کشیدن1نفس راحت، با اطمینان از اینکه این وقت روز داخل راه فرعی خطر دیده شدنم کمتره، لبخند پیروزمندانه ای تحویل خودم دادم و قدم آهسته از بین کوچه باغ های پشت سر هم راهیه باغ حاجی ناصر بابای علی شدم.
واسه خودم دلی دلی کنان می رفتم و مطمئن بودم کسی اون اطراف نیست که ببیندم و1دفعه با دیدن1سایه بزرگ و سیاه که صاف از رو به روم در اومده بود چنان جا خوردم که با1داد دسته اول پریدم عقب و آماده شدم واسه فرار. از قرار معلوم رو به رویی هم درست احساسش شبیه من بود چون از هوار وحشتش زود شناختمش و فهمیدم جای ترس نیست.
-اصغر! تویی؟ واسه چی خودت رو این ریختی کردی پسر؟
اصغر با صورت سیاه و نفس بریده از ترس سر جاش مونده بود و نگاهم می کرد.
-شهری قلبم وایستاد تو اینجا چیکار می کنی؟
خندم رو قورتش دادم.
-میرم باغ حاجی ناصر. بابای علی.
یخ ترس اصغر باز شد و زد زیر خنده.
-عجب غنیمت گرفتی! من هم دارم میرم همونجا.
-تو هم حسابی دشت کردی ها! صورتت رو چرا سیاه کردی؟
اصغر خندید و سعی کرد صورتش رو با آستینش پاک کنه ولی نتیجه افتضاح شد.
-ولش کن اصغر بد تر میشه بگو ببینم چی شده؟
-هیچ چی خواستم از سقف انباری صاف بپرم روی موتور چشمم خطا زد افتادم وسط زغال ها.
-بابات که نفهمید!
-نه فقط وقتی افتادم سر و صدا ها داشت کار رو خراب می کرد همه اومدن انباری رو گشتن که مجبور شدم همون جا وسط زغال ها قایم بشم و جم نخورم بابام و داییم هم حسابی گشتن و بعدش رفتن ولی من تمام قد لای زغال ها بودم فقط دماغم بیرون بود خفه نشم بعدش هم که اوضاع آروم شد همین طوری که می بینی با موتور زدم بیرون.
-تو که گفتی امشب میری سراغش! پس چی شد؟
اصغر در حالی که هنوز درگیر صورت سیاه شدهش بود جواب داد:
-دیدم موقعیت خوبه ترسیدم شب دیر بشه گفتم زود باشم!
به اصغر نگاه کردم. اوضاعش از فاجعه اون طرف تر بود ولی موفق شده بود موتور داییش رو بیاره و با نگاه پیروزمندش که از وسط صورت سیاه و زغالیش برق می زد حسابی فاتح بود.
زدم روی شونهش و گفتم ایول مرد گل کاشتی! اصغر کیف کرد و2تایی راه افتادیم طرف باغ حاجی ناصر، بابای علی!
اونجا که رسیدیم محسن داشت موتور مشتی یحیی رو با بلند گو و چراغ قوه های پشتش جا به جا می کرد که دیده نشه. اصغر رو که دید1جیغ حسابی کشید و پرید عقب که در نتیجه محکم با پشت خورد زمین.
-یا حضرت عباس!
اصغر حاج و واج ایستاده بود و تماشا می کرد و من که فوری فهمیده بودم داستان چیه پریدم محسن رو بلندش کردم و سعی کردم نخندم.
-نترس پسر اصغره افتاد وسط زغال های انباریشون این شکلی شد.
طفلک محسن در حالی که نفس نفس می زد به اصغر چپ چپ نگاه کرد و حرص خورد.
-زهر مار! خیال کردم وسط روز جن دیدم! سکتهم دادی که!
-آهایی اصغر قیافهت چرا این جوریه؟
علی بود که با دست پر اومده بود.
-موتور گیر نیآوردم ولی عوضش4تا فانوس و3تا چراغ قوه داخل خونه مون پیدا کردم همه رو آوردم!
-آفرین عالیه! بیار بذارشون اینجا پیش باقیه وسایل.
صدای پایی که معلوم شد مال اکبر بود هر4تامون رو از جا پروند.
-نترسید بابا منم. موتور بابام رو آوردم. عه! اصغر تو چرا این جوری شدی؟
شلیک خنده5تاییمون بود که رفت هوا و اول هم خود اصغر بود که ترکید.
-میگم اصغر تو فقط بیا همین قیافهت رو دزد ها امشب ببینن ذهره می ترکونن دیگه لازم نیست کاری کنیم.
-راست میگه!
-آره فقط نور چراغ ها رو بندازیم روی تو ببیننت کار تمومه!
چند لحظه با خنده و شوخی گذشت که سریع جمع و جور شد. وقت نداشتیم.
خوشبختانه بچه هایی که موتور می آوردن هر کدوم یکی2تا فانوس و چراغ قوه هم بار موتور هاشون بود و این حرف نداشت.
حدود1ساعت از ظهر گذشته چراغ و طناب و موتور تقریبا جور بود و مونده بود بلند گو. البته هنوز کاظم و حسن موتور هاشون رو نیآورده بودن به اضافه موتور آقا ید اللاه که جواد قرار بود بیاره، موتور آقا مصطفی و موتور آقا شریف!
جواد داخل مغازه آقا ید اللاه تمام زورش شده بود تمرکز که قیافهش لوش نده. من و علی از دور شاهد ماجرا بودیم و توی دل هامون دعا می کردیم اوضاع خوب پیش بره. با اشاره من علی دنبالم راه افتاد و از پشت دیوار کاه گلیه خونه کبلایی باقر خزیدیم جلو تر بلکه بتونیم بشنویم. سخت بود ولی چون اون وقت روز همه جا خلوت بود1چیز هایی می شنیدیم.
-آخه موتور می خوایی چیکار پسر جان؟
-آقا ید اللاه نمیشه بگم.
-چرا پسر جان؟ بگو ببینم چی شده؟
-آخه نمیشه آقا ید اللاه!
-جواد جان دلم به شور افتاد بگو چی شده؟ موتور می خوایی واسه چی؟
-چیزی نیست آقا ید اللاه فقط، …
-اه پسر جونم رو بالا آوردی بگو فقط چی؟
-راستش آقا ید اللاه ننهم رو که یادته زمستون ناخوش احوال بود!
بند دل مرد بیچاره پاره شد.
-آره یادمه. چی شده عمو! ننهت حالش بد شده؟
جواد خودش رو جمع و جور کرد.
-نه آقا ید اللاه. ننهم شکر خدا خوبه. فقط اینکه من1شب که حال ننهم خیلی بد بود یواشکی توی دلم نذر کردم اگر ننهم سر پا بشه1روز تنهایی برم امامزاده … زیارت و برگردم. ننهم که سر پا شد برف اومد بعدش هم که مدرسه داشتم و حالا می تونم برم نذرم رو ادا کنم ولی امامزاده … خیلی دوره و من باید غروب نشده برگردم گفتم اگر میشه شما موتورت رو قرضی بدی من برم ادای نذر کنم و بیام. خوب حالا که نمیشه باشه پیاده میرم فردا صبح پیاده راه می افتم و پس فردا صبح می رسم اینجا.
جواد چنان حال زاری موقع گفتن این حرف ها داشت که دل سنگ به حالش می سوخت آقا ید اللاه که جای خود داشت. مرد بیچاره کم مونده بود گریهش بگیره.
-قربون مرام تو پسر! خوب زود تر می گفتی!
جواد قیافه مظلومش رو تشدید کرد و به آقا ید اللاه چشم دوخت.
-آخه نمی شد بگم. می دونم اگر بابام
(1400/4/30 , 20:03) | [#] |
آگرین |
یکی بود یکی نبود.
آسمون مثل همیشه شلوغ بود. فرشته ها مثل هر شب در رفت و آمد بودن. ستاره ها حسابی برق می زدن. فرشته هایی که توی هر کدوم از ستاره ها زندگی می کردن توی نگه داری و تمیز کاری خونه هاشون سنگ تموم گذاشته بودن. مثل همیشه.
توی بهشت جای سوزن انداختن نبود. مثل هر شب. باز هم جشن تولد1فرشته بود و باز همشروع زندگی در1ستاره جدید که باید سریع به وجود می اومد. مثل هر شب.
فرشته ها مثل همیشه شاد و مشغول بودن. حتی1دست هم بیکار نبود. همه چیز آماده بود. ستاره جدید که مثل باقی ستاره ها از جنس رنگین ترین رویا های فرشته ها درست شده و تمامش با پر های پری های بهشتی تزیین شده بود و حسابی می درخشید، فرشته ای که در شرف متولد شدن بود، پرستو های بهشتی که صدای آواز و شور پروازشون قابل توصیف نبود، تزعینات بهشت و…
فرشته درست وسط هلهله و جشن شادی فرشته هایی که می رقصیدن و پرواز می کردن و از توی دست ها و بال های درخشانشون نور به همه جا می پاشیدن و باعث می شدن ستاره ها چشمک زن و مات به نظر برسن در وسط بهشت متولد شد. به محض تولد فرشته کوچیک پرستوی بهشتی که از نور درست شده بود و روی هر بال درخشانش نام فرشته کوچیک تازه متولد شده نوشته شده بود اومد و روی شونه فرشته نشست. مثل هر شب.
فرشته کوچیک بچه پرستو رو با دست های آسمونیش ناز کرد و گفت تو هم خونه منی؟ و بچه پرستو در جوابش قشنگ ترین آوازی رو که میشه تصور کرد سر داد و خودش رو لا به لای پر های شفاف بال های فرشته پنهان کرد. همیشه هر فرشته ای که متولد می شد از همون بدو تولدش1خونه از جنس ستاره و1همخونه شبیه همین بچه پرستوی درخشان داشت.
جشن، نور، بهشت، بهشت، بهشت.
توی آسمون هر شب همین ماجرا بود و چه ماجرای قشنگی!.
زمان می گذشت. شب ها و شب ها سپری می شد و این قصه پیوسته در جریان بود.
فرشته ها توی آسمون، وسط خود بهشت، خوشبخت بودن. کاری نداشتن جز شاد بودن، پرواز کردن، نور پاشیدن، خونه های ستاره ایشون رو پاک نگه داشتن، به همه جای آسمون و به تمام گوشه کنار های بهشت سر کشیدن، خوشبخت بودن و خوشبخت بودن و خوشبخت بودن. اون ها هر کاری دلشون می خواست مجاز بودن انجام بدن جز…
فرشته های کوچیک تر هرگز نمی فهمیدن که چرا با تجربه تر ها همیشه و همیشه با تعکید بهشون هشدار میدن که از حد مجاز آسمون پایین تر نرن و از اونجا به پایین نگاه نکنن. هر زمان هم که ازشون دلیل می خواستن جواب می شنیدن که: ما هم نمی دونیم. بهمون اینطوری گفتن و فقط می دونیم که خطرناکه.
بعضی از فرشته های کوچیک در کنج خاطراتشون به یاد داشتن فرشته هایی رو که برای دونستن از خودشون تشنه تر بودن و1شبی دور از چشم بقیه رفتن ولی کسی نفهمید چی دیدن چون حتی1فرشته هم به خاطر نداشت هیچ کدومشون برگشته باشن تا بگن اون پایین چی دیدن.
این راز همچنان سر به مهر باقی بود. کمتر کسی از بین فرشته ها خودش رو برای دونستن جواب این پرسش معطل می کرد چون دیگه همه باور کرده بودن که باید همینطور باشه.
ولی همیشه1قانون شکن پیدا میشه که قهرمان1داستان بشه. و این بار این قانون شکن فرشته کوچیک کنجکاوی بود که از همون لحظه اول تولدش کنجکاوی و نا آرومی از نگاه روشنش می بارید.
فرشته ما متولد شد، بزرگ شد، توی1ستاره خیلی خیلی قشنگ خونه کرد، با1بچه پرستوی تازه پرواز از جنس نور بهشتی هم خونه شد، مثل باقی فرشته ها هر شب توی جشن تولد1فرشته جدید همراه بچه پرستوی عزیزش رقصید و شادی کرد و نور پاشید و مثل بقیه فرشته ها توی آسمون و تمام گوشه های بهشت رو گشت و مثل تمام فرشته ها خوشبخت بود ولی…
لکه تیره کوچیکی توی ذهن شفافش بود که همیشه خاطر سفیدش رو مشغول می کرد.
-اون پایین چی هست؟-
فرشته کوچیک ما خیلی زود تمام آسمون رو گشت و چیزی نگذشت که تمام گوشه کنار های بهشت رو از حفظ بود و جایی از آسمون نبود که اون نشناسه. با اینهمه اون می خواست بیشتر و بیشتر بدونه.
-این بالا رو زیاد دیدم. حالا همهش رو بلدم مثل خط های روی بال هام. ولی اون پایین… اونجا چی هست؟ چرا نباید پایین رو نگاه کنیم؟-
از هر کسی تونست پرسید. هر کاری از دستش بر می اومد برای دونستن انجام داد ولی هیچ جوابی قانعش نمی کرد. بار ها از پرواز و جست و خیز دست کشیده و تا آخرین حدی که مجاز بود پایین رفته و حواسش رو داده بود به فضای پایین تا ببینه چه حسی داره. هیچ صدایی نبود. حتی چند بار هم دور از نگاه دیگران چشم هاش رو بست و سرش رو برد پایین و تمام حواسش رو جمع کرد و با چشم های بسته توجهش رو داد به اون فضای ناشناس مرموز زیر آسمون. حسی عجیب و ناآشنا که هرچند فرشته ما هیچ وقت تجربهش نکرده بود ولی به نظرش علاوه بر غریب بودن ناخوشآیند بود. فرشته ما این ناخوشایند بودن رو هر بار می ذاشت به حساب ناشناس بودن و هشدار هایی که در تمام عمر کوتاهش شنیده بود. جای شکرش باقی بود که هر بار در لحظه ای که می رفت وسوسه پیروز بشه و چشم هاش رو باز کنه لو رفت و به خیر گذشت. فرشته هر بار حسابی نصیحت می شنید که دیگه هیچ وقت نباید این کار رو کنه ولی هیچ کدوم از این ها آتیش کنجکاویش رو خاموش نمی کرد.
فرشته ما پرسش های دیگه ای هم داشت. از جمله این که چرا بعضی از پرستو ها نور بال هاش مات و کدره و خیلی کم آواز می خونن و آوازشون متفاوته و از همه مهم تر این که چرا این دسته از پرستو ها فرشته ندارن؟ اون ها توی ستاره ای خالی از فرشته زندگی می کردن ولی تنها. اون ها روی شونه هیچ فرشته ای نمی نشستن. همیشه انگار منتظر بودن. همیشه انگار گم شده ای داشتن. پایین تر از حد مجاز نمی رفتن ولی گاهی تا می تونستن پایین می رفتن و هر چند وقت1بار این رفت و آمد ها رو تکرار می کردن. فرشته ما از اونجا با مفهوم انتظار آشنا شد. نمی فهمید این انتظار برای چیه. سعی کرده بود به وسیله پرستوی خودش این رو بفهمه ولی چیزی دستگیرش نشد. هر بار که هم خونه خوش آوازش رو با یکی از اون پرستو های بدون فرشته و منتظر می دید امیدوار می شد که به گوشه ای از جوابش برسه ولی خیلی تعجب می کرد وقتی می دید هم خونهش بعد از هم آوازی با اون پرستو ها به سرعت می اومد و روی شونه هاش می نشست و با تمام توان توی گوشش آواز می خوند و دور سرش پرواز می کرد و پر های مرتب بال هاش رو به هم می ریخت و حتی با نوک نورانی کوچولوش نوکش می زد و خلاصه هر کاری می کرد تا تمرکز فرشته کوچیک ما رو به هم بریزه و از فکری که حتی1لحظه دست از سرش بر نمی داشت منحرفش کنه و اونقدر ادامه می داد تا فرشته ظاهرا و موقتا فراموش می کرد و جذب حرکات شیرین و صمیمی هم خونه دوست داشتنیش می شد و باهاش مشغول آواز و پرواز و بازی می شد ولی چه فایده که این فراموشی دایمی نبود..
فرشته کوچیک ما حسابی محو پرسش هاش شده بود. هر شب کارش این شده بود که باقی فرشته کوچولو ها رو جمع کنه و باهاشون داستان کشف نادیده های اون پایین رو بازی کنه و هر بار خیال طلایی تازه ای از ذهن های کوچیک و شیشه ای شون اخطراع می کردن و فرشته کوچیک ما در این خیال پردازی پیشتاز بود.
خوشبختی فرشته مثل باقی فرشته ها به راه بود و چیزی کم نداشت ولی پرسش های بی جوابش آرامش رو ازش گرفته بود.
و این بود تا1شب…
همه عجیب سرگرم جشن بودن. بهشت اون شب انگار از همیشه قشنگ تر شده بود. همه چیز انگار فرق کرده بود. فرشته ها مشغول بودن. ستاره جدید که به وجود اومد نوبت تولد فرشته جدید بود. نور و نور و نور.
فرشته کوچیک ما که دیگه داشت بزرگ می شد1نگاهی به تمام این ها کرد و با خودش گفت:
-این بالا رو زیاد دیدم. این آسمون، این بهشت، این فضا، اینهمه خوشبختی، همهش رو بار ها دیدم و باز هم می بینم. ولی اون پایین چه خبره؟ واقعا می خوام بدونم. این فضا که توش هیچ صدایی نیست جنسش چیه؟ این حال و هوا که اصلا شاد نیست اسمش چیه؟ کی می فهمه؟ بذار1نگاه کوچولو کنم. باید بفهمم. هرچه زودتر. همین امشب.-
فرشته کوچیک ما از شلوغی بهشت استفاده کرد و آروم از جمع جدا شد. پر زد و رفت. دور و دور تر. وقتی حس کرد به اندازه کافی دور شده شروع کرد به پایین رفتن. بچه پرستوی هم خونهش راهش رو بست و سعی کرد برش گردونه ولی… فرشته رفت پایین تر، پایین تر، تا آخرین قدم مرز مجاز رفت. پرستو پریشون حال می چرخید و آخرش اومد روی پیشونی بلند فرشته نشست و با بال های شفافش چشم های فرشته رو پوشوند و شروع کرد به سر و صدا. دیگه آواز نمی خوند، جیغ می کشید. فرشته کوچیک ما آروم پرستو رو بغل کرد، با مهربون ترین لحنش باهاش حرف زد، با بیشترین مهری که داشت نوازشش کرد، بوسیدش، بهش آرامش داد، سعی کرد مطمئنش کنه که خطری نیست، ولی پرستو آروم و قرار نداشت. عاقبت هم که دید فرشته منصرف نمیشه رفت لای مو های براق فرشته پنهان شد و پر هاش رو بست. فرشته کوچیک ما پرستو رو از لای مو هاش در آورد و گفت:
-نه. تو باید اینجا منتظرم بمونی. اون پایین برای ما فرشته ها نمی دونم چجوریه ولی شنیدم شما پرستو های عزیز ما که از نور بهشتی درست شدید توی اون فضا دووم نمی آرید. از بین میرید و تموم میشید. راستی، تموم شدن چجوریه؟ فرشته ها که تموم نمیشن. پرستو های بهشتی هم همینطور. این تموم شدن یعنی چی؟ تو می دونی؟ من هم نمی دونم، ولی خوشم نمیاد تو این تجربهم باشی. تموم شدن هرچی باشه یعنی اونی که تموم میشه دیگه نیست و من دلم نمی خواد تو دیگه نباشی. اینجا بمون. من دور نمیرم. فقط1نگاه کوچولو می کنم.-
پرستو نمی خواست اجازه بده فرشته بره. می خواست همراهیش کنه ولی فرشته خودش هم نمی فهمید چرا پرستو رو همراهش نمی بره.
می ترسید. دلواپس بود.
-یعنی واقعا خطرناکه؟ چرا تا به حال کسی خبری از اون پایین نیاورده؟ واقعا ارزش ریسک داره؟ شاید لازم باشه فراموشش کنم. ولی نمی تونم. اگر به جوابم نرسم خوشبختیم کامل نیست. و من دلم می خاد خوشبختیم کامل باشه. من همه چیز رو کامل می خوام. من هیچ چیز رو نیمه نمی خوام حتی خوشبختی.-
فرشته کوچیک ما پرستوی عزیز و پریشونش رو1بار دیگه نوازش کرد و بوسید، 1نگاه دیگه به بهشت و به آسمون بی انتها و به ستاره های درخشان چشمک زن و به فرشته های رقصان و نور پاش داخل جشن و به جهان نور باران رویایی بالا انداخت، نفس عمیقی کشید، چشم هاش رو بست، خم شد، سرش رو گرفت پایین، و آروم چشم هاش رو باز کرد.
نوری در کار نبود. هیچ صدایی نبود. نه چیزی می دید نه چیزی می شنید. چیزی برای دیدن و شنیدن وجود نداشت. فرشته رفت جلو تر و سرش رو آورد پایین و تماشا کرد. سیاهی بود. نمی دید. باید سرش رو می آورد پایین تر که شاید بتونه ببینه. سرش رو آورد پایین تر، پایین تر، پایین تر.
سنگینی سکوت، سر گیجه، سیاهی، سقوط
*****
ادامه دارد
آسمون مثل همیشه شلوغ بود. فرشته ها مثل هر شب در رفت و آمد بودن. ستاره ها حسابی برق می زدن. فرشته هایی که توی هر کدوم از ستاره ها زندگی می کردن توی نگه داری و تمیز کاری خونه هاشون سنگ تموم گذاشته بودن. مثل همیشه.
توی بهشت جای سوزن انداختن نبود. مثل هر شب. باز هم جشن تولد1فرشته بود و باز همشروع زندگی در1ستاره جدید که باید سریع به وجود می اومد. مثل هر شب.
فرشته ها مثل همیشه شاد و مشغول بودن. حتی1دست هم بیکار نبود. همه چیز آماده بود. ستاره جدید که مثل باقی ستاره ها از جنس رنگین ترین رویا های فرشته ها درست شده و تمامش با پر های پری های بهشتی تزیین شده بود و حسابی می درخشید، فرشته ای که در شرف متولد شدن بود، پرستو های بهشتی که صدای آواز و شور پروازشون قابل توصیف نبود، تزعینات بهشت و…
فرشته درست وسط هلهله و جشن شادی فرشته هایی که می رقصیدن و پرواز می کردن و از توی دست ها و بال های درخشانشون نور به همه جا می پاشیدن و باعث می شدن ستاره ها چشمک زن و مات به نظر برسن در وسط بهشت متولد شد. به محض تولد فرشته کوچیک پرستوی بهشتی که از نور درست شده بود و روی هر بال درخشانش نام فرشته کوچیک تازه متولد شده نوشته شده بود اومد و روی شونه فرشته نشست. مثل هر شب.
فرشته کوچیک بچه پرستو رو با دست های آسمونیش ناز کرد و گفت تو هم خونه منی؟ و بچه پرستو در جوابش قشنگ ترین آوازی رو که میشه تصور کرد سر داد و خودش رو لا به لای پر های شفاف بال های فرشته پنهان کرد. همیشه هر فرشته ای که متولد می شد از همون بدو تولدش1خونه از جنس ستاره و1همخونه شبیه همین بچه پرستوی درخشان داشت.
جشن، نور، بهشت، بهشت، بهشت.
توی آسمون هر شب همین ماجرا بود و چه ماجرای قشنگی!.
زمان می گذشت. شب ها و شب ها سپری می شد و این قصه پیوسته در جریان بود.
فرشته ها توی آسمون، وسط خود بهشت، خوشبخت بودن. کاری نداشتن جز شاد بودن، پرواز کردن، نور پاشیدن، خونه های ستاره ایشون رو پاک نگه داشتن، به همه جای آسمون و به تمام گوشه کنار های بهشت سر کشیدن، خوشبخت بودن و خوشبخت بودن و خوشبخت بودن. اون ها هر کاری دلشون می خواست مجاز بودن انجام بدن جز…
فرشته های کوچیک تر هرگز نمی فهمیدن که چرا با تجربه تر ها همیشه و همیشه با تعکید بهشون هشدار میدن که از حد مجاز آسمون پایین تر نرن و از اونجا به پایین نگاه نکنن. هر زمان هم که ازشون دلیل می خواستن جواب می شنیدن که: ما هم نمی دونیم. بهمون اینطوری گفتن و فقط می دونیم که خطرناکه.
بعضی از فرشته های کوچیک در کنج خاطراتشون به یاد داشتن فرشته هایی رو که برای دونستن از خودشون تشنه تر بودن و1شبی دور از چشم بقیه رفتن ولی کسی نفهمید چی دیدن چون حتی1فرشته هم به خاطر نداشت هیچ کدومشون برگشته باشن تا بگن اون پایین چی دیدن.
این راز همچنان سر به مهر باقی بود. کمتر کسی از بین فرشته ها خودش رو برای دونستن جواب این پرسش معطل می کرد چون دیگه همه باور کرده بودن که باید همینطور باشه.
ولی همیشه1قانون شکن پیدا میشه که قهرمان1داستان بشه. و این بار این قانون شکن فرشته کوچیک کنجکاوی بود که از همون لحظه اول تولدش کنجکاوی و نا آرومی از نگاه روشنش می بارید.
فرشته ما متولد شد، بزرگ شد، توی1ستاره خیلی خیلی قشنگ خونه کرد، با1بچه پرستوی تازه پرواز از جنس نور بهشتی هم خونه شد، مثل باقی فرشته ها هر شب توی جشن تولد1فرشته جدید همراه بچه پرستوی عزیزش رقصید و شادی کرد و نور پاشید و مثل بقیه فرشته ها توی آسمون و تمام گوشه های بهشت رو گشت و مثل تمام فرشته ها خوشبخت بود ولی…
لکه تیره کوچیکی توی ذهن شفافش بود که همیشه خاطر سفیدش رو مشغول می کرد.
-اون پایین چی هست؟-
فرشته کوچیک ما خیلی زود تمام آسمون رو گشت و چیزی نگذشت که تمام گوشه کنار های بهشت رو از حفظ بود و جایی از آسمون نبود که اون نشناسه. با اینهمه اون می خواست بیشتر و بیشتر بدونه.
-این بالا رو زیاد دیدم. حالا همهش رو بلدم مثل خط های روی بال هام. ولی اون پایین… اونجا چی هست؟ چرا نباید پایین رو نگاه کنیم؟-
از هر کسی تونست پرسید. هر کاری از دستش بر می اومد برای دونستن انجام داد ولی هیچ جوابی قانعش نمی کرد. بار ها از پرواز و جست و خیز دست کشیده و تا آخرین حدی که مجاز بود پایین رفته و حواسش رو داده بود به فضای پایین تا ببینه چه حسی داره. هیچ صدایی نبود. حتی چند بار هم دور از نگاه دیگران چشم هاش رو بست و سرش رو برد پایین و تمام حواسش رو جمع کرد و با چشم های بسته توجهش رو داد به اون فضای ناشناس مرموز زیر آسمون. حسی عجیب و ناآشنا که هرچند فرشته ما هیچ وقت تجربهش نکرده بود ولی به نظرش علاوه بر غریب بودن ناخوشآیند بود. فرشته ما این ناخوشایند بودن رو هر بار می ذاشت به حساب ناشناس بودن و هشدار هایی که در تمام عمر کوتاهش شنیده بود. جای شکرش باقی بود که هر بار در لحظه ای که می رفت وسوسه پیروز بشه و چشم هاش رو باز کنه لو رفت و به خیر گذشت. فرشته هر بار حسابی نصیحت می شنید که دیگه هیچ وقت نباید این کار رو کنه ولی هیچ کدوم از این ها آتیش کنجکاویش رو خاموش نمی کرد.
فرشته ما پرسش های دیگه ای هم داشت. از جمله این که چرا بعضی از پرستو ها نور بال هاش مات و کدره و خیلی کم آواز می خونن و آوازشون متفاوته و از همه مهم تر این که چرا این دسته از پرستو ها فرشته ندارن؟ اون ها توی ستاره ای خالی از فرشته زندگی می کردن ولی تنها. اون ها روی شونه هیچ فرشته ای نمی نشستن. همیشه انگار منتظر بودن. همیشه انگار گم شده ای داشتن. پایین تر از حد مجاز نمی رفتن ولی گاهی تا می تونستن پایین می رفتن و هر چند وقت1بار این رفت و آمد ها رو تکرار می کردن. فرشته ما از اونجا با مفهوم انتظار آشنا شد. نمی فهمید این انتظار برای چیه. سعی کرده بود به وسیله پرستوی خودش این رو بفهمه ولی چیزی دستگیرش نشد. هر بار که هم خونه خوش آوازش رو با یکی از اون پرستو های بدون فرشته و منتظر می دید امیدوار می شد که به گوشه ای از جوابش برسه ولی خیلی تعجب می کرد وقتی می دید هم خونهش بعد از هم آوازی با اون پرستو ها به سرعت می اومد و روی شونه هاش می نشست و با تمام توان توی گوشش آواز می خوند و دور سرش پرواز می کرد و پر های مرتب بال هاش رو به هم می ریخت و حتی با نوک نورانی کوچولوش نوکش می زد و خلاصه هر کاری می کرد تا تمرکز فرشته کوچیک ما رو به هم بریزه و از فکری که حتی1لحظه دست از سرش بر نمی داشت منحرفش کنه و اونقدر ادامه می داد تا فرشته ظاهرا و موقتا فراموش می کرد و جذب حرکات شیرین و صمیمی هم خونه دوست داشتنیش می شد و باهاش مشغول آواز و پرواز و بازی می شد ولی چه فایده که این فراموشی دایمی نبود..
فرشته کوچیک ما حسابی محو پرسش هاش شده بود. هر شب کارش این شده بود که باقی فرشته کوچولو ها رو جمع کنه و باهاشون داستان کشف نادیده های اون پایین رو بازی کنه و هر بار خیال طلایی تازه ای از ذهن های کوچیک و شیشه ای شون اخطراع می کردن و فرشته کوچیک ما در این خیال پردازی پیشتاز بود.
خوشبختی فرشته مثل باقی فرشته ها به راه بود و چیزی کم نداشت ولی پرسش های بی جوابش آرامش رو ازش گرفته بود.
و این بود تا1شب…
همه عجیب سرگرم جشن بودن. بهشت اون شب انگار از همیشه قشنگ تر شده بود. همه چیز انگار فرق کرده بود. فرشته ها مشغول بودن. ستاره جدید که به وجود اومد نوبت تولد فرشته جدید بود. نور و نور و نور.
فرشته کوچیک ما که دیگه داشت بزرگ می شد1نگاهی به تمام این ها کرد و با خودش گفت:
-این بالا رو زیاد دیدم. این آسمون، این بهشت، این فضا، اینهمه خوشبختی، همهش رو بار ها دیدم و باز هم می بینم. ولی اون پایین چه خبره؟ واقعا می خوام بدونم. این فضا که توش هیچ صدایی نیست جنسش چیه؟ این حال و هوا که اصلا شاد نیست اسمش چیه؟ کی می فهمه؟ بذار1نگاه کوچولو کنم. باید بفهمم. هرچه زودتر. همین امشب.-
فرشته کوچیک ما از شلوغی بهشت استفاده کرد و آروم از جمع جدا شد. پر زد و رفت. دور و دور تر. وقتی حس کرد به اندازه کافی دور شده شروع کرد به پایین رفتن. بچه پرستوی هم خونهش راهش رو بست و سعی کرد برش گردونه ولی… فرشته رفت پایین تر، پایین تر، تا آخرین قدم مرز مجاز رفت. پرستو پریشون حال می چرخید و آخرش اومد روی پیشونی بلند فرشته نشست و با بال های شفافش چشم های فرشته رو پوشوند و شروع کرد به سر و صدا. دیگه آواز نمی خوند، جیغ می کشید. فرشته کوچیک ما آروم پرستو رو بغل کرد، با مهربون ترین لحنش باهاش حرف زد، با بیشترین مهری که داشت نوازشش کرد، بوسیدش، بهش آرامش داد، سعی کرد مطمئنش کنه که خطری نیست، ولی پرستو آروم و قرار نداشت. عاقبت هم که دید فرشته منصرف نمیشه رفت لای مو های براق فرشته پنهان شد و پر هاش رو بست. فرشته کوچیک ما پرستو رو از لای مو هاش در آورد و گفت:
-نه. تو باید اینجا منتظرم بمونی. اون پایین برای ما فرشته ها نمی دونم چجوریه ولی شنیدم شما پرستو های عزیز ما که از نور بهشتی درست شدید توی اون فضا دووم نمی آرید. از بین میرید و تموم میشید. راستی، تموم شدن چجوریه؟ فرشته ها که تموم نمیشن. پرستو های بهشتی هم همینطور. این تموم شدن یعنی چی؟ تو می دونی؟ من هم نمی دونم، ولی خوشم نمیاد تو این تجربهم باشی. تموم شدن هرچی باشه یعنی اونی که تموم میشه دیگه نیست و من دلم نمی خواد تو دیگه نباشی. اینجا بمون. من دور نمیرم. فقط1نگاه کوچولو می کنم.-
پرستو نمی خواست اجازه بده فرشته بره. می خواست همراهیش کنه ولی فرشته خودش هم نمی فهمید چرا پرستو رو همراهش نمی بره.
می ترسید. دلواپس بود.
-یعنی واقعا خطرناکه؟ چرا تا به حال کسی خبری از اون پایین نیاورده؟ واقعا ارزش ریسک داره؟ شاید لازم باشه فراموشش کنم. ولی نمی تونم. اگر به جوابم نرسم خوشبختیم کامل نیست. و من دلم می خاد خوشبختیم کامل باشه. من همه چیز رو کامل می خوام. من هیچ چیز رو نیمه نمی خوام حتی خوشبختی.-
فرشته کوچیک ما پرستوی عزیز و پریشونش رو1بار دیگه نوازش کرد و بوسید، 1نگاه دیگه به بهشت و به آسمون بی انتها و به ستاره های درخشان چشمک زن و به فرشته های رقصان و نور پاش داخل جشن و به جهان نور باران رویایی بالا انداخت، نفس عمیقی کشید، چشم هاش رو بست، خم شد، سرش رو گرفت پایین، و آروم چشم هاش رو باز کرد.
نوری در کار نبود. هیچ صدایی نبود. نه چیزی می دید نه چیزی می شنید. چیزی برای دیدن و شنیدن وجود نداشت. فرشته رفت جلو تر و سرش رو آورد پایین و تماشا کرد. سیاهی بود. نمی دید. باید سرش رو می آورد پایین تر که شاید بتونه ببینه. سرش رو آورد پایین تر، پایین تر، پایین تر.
سنگینی سکوت، سر گیجه، سیاهی، سقوط
*****
ادامه دارد
(1400/4/31 , 19:38) | [#] |
آگرین |
انرژی خواران اطرافمان را بشناسیم و از آنها فاصله بگیریم
1 کسانی که همیشه شکایت میکنند و غر میزنند!
2 کسانی که همیشه از مشکلاتشان میگویند بدون اینکه بگن برای حلشان کاری کردن یا راه کاری دارند
3 کسانی که لذتشان غیبت کردن از دیگران و پشت سر اونها حرف زدنه
4 کسانی که فقط خبرهای بد را با پیاز داغ فراوون منتشر میکنند
5 کسانی که وقتی به شما انرژی منفی میدهند خودشان احساس آرامش و لذت میکنند
6 کسانی که با شوخی شما را دست میندازند و مسخره میکنند
7 افرادی که دایم دروغ میگوییند و هرگز خود واقعیشون نیستن
8 کسایی که وقتی کنارشون هستی احساس کسلی و خستگی میکنی و حس خوبی بهشون نداری
1 کسانی که همیشه شکایت میکنند و غر میزنند!
2 کسانی که همیشه از مشکلاتشان میگویند بدون اینکه بگن برای حلشان کاری کردن یا راه کاری دارند
3 کسانی که لذتشان غیبت کردن از دیگران و پشت سر اونها حرف زدنه
4 کسانی که فقط خبرهای بد را با پیاز داغ فراوون منتشر میکنند
5 کسانی که وقتی به شما انرژی منفی میدهند خودشان احساس آرامش و لذت میکنند
6 کسانی که با شوخی شما را دست میندازند و مسخره میکنند
7 افرادی که دایم دروغ میگوییند و هرگز خود واقعیشون نیستن
8 کسایی که وقتی کنارشون هستی احساس کسلی و خستگی میکنی و حس خوبی بهشون نداری
(1400/4/31 , 19:48) | [#] |
آگرین |
ماجرای فرشته قسمت دوم
*******
بیمارستان.
فرشته با درد چشم هاش رو باز کرد. هنوز به شدت سردش بود. تمام جونش می سوخت ولی سردش بود. صدایی آروم که گفت:
-بلاخره بیدار شدی؟ چیزی نیست. درست میشی. دفعه بعد اینطوری خودکشی نکن.
فرشته با تعجب گفت:
-خودکشی؟!خودکشی چیه؟
صدا گفت:
-باشه. سعی کن زیاد حرکت نکنی.
فرشته آروم نگاه کرد. صاحب صدایی که باهاش حرف می زد1جوون4شونه قوی هیکل بود که دست هاش باند پیچی شده بودن. فرشته به دست های جوون خیره شد.
-چرا اینطوری نگاه می کنی؟ باند مگه ندیدی تا حالا؟ پس خودت رو ندیدی چه شکلی شدی.
جوون این رو گفت و لبخند زد. فرشته به زحمت پرسید:
-تو کی هستی؟
-من سفر هستم. رهگذری رد می شدم که اتفاقی دیدمت. چند دقیقه دیر رسیدم. اگر چند قدم زود تر اومده بودم تو الان زخمی آتیش نبودی.
فرشته گفت:
-چه به خودت مطمئنی!. از کجا می دونی؟
سفر گفت:
-به خودم مطمئن نیستم. به خودم ایمان دارم.
فرشته با خجالت چشم از باند های دست سفر برداشت و گفت:
-یادگاری آتیشه؟
سفر باز لبخند زد و گفت:
-آتیش به من یادگاری نمیده. فقط می جنگه. مثل این که هیزم خوبی بودی به کامش. آخه پس نمی دادت. مجبور شدم بجنگم. جنگ همینه دیگه.
فرشته کم کم داشت به یاد میآورد که چی شده. ذهنش آروم آروم داشت بیدار تر می شد. آتیش. توی ذهنش هر لحظه واضح تر. آتیش.
-آآآآآآآآآتیییییییشششششش.
فرشته لرزید. سردش بود. نمی فهمید این لرزش از سرماست یا از ترس. سرما قابل تحمل نبود. انگار با یادآوری خاطره آتیش و غیبتش بیشتر و بیشتر سردش می شد. به سفر نگاه کرد و پرسید:
-آتیش کجاست؟
سفر با همون صدای آروم گفت:
-نگران نباش. دستش بهت نمی رسه.
-نگران؟ نیستم. اون کجاست؟
-توی بطری وسط مشت من.
فرشته خواست از جا بپره ولی اون2تا دست باند پیچی شده مانعش شدن. به محض این که اون دست ها شونه های فرشته رو لمس کردن درد وحشتناکی توی تمام تنش پیچید که بی اختیار ناله کرد:
-آآآآآآآخ!!.
سفر سری تکون داد و آه کشید و گفت:
-چیزی نیست. شونه هات و قفسه سینهت آسیب بدی دیدن. تو1جراحی کوچولو لازم داری. اون ها باید درمونت کنن وگرنه جای این آسیب روی شونه ها و سینهت باقی می مونه.
فرشته بی توجه به حرف های سفر بلند گفت:
-توی بطری؟ تو آتیش به اون بلندی رو کردی توی بطری؟ اون الان توی دستته؟ چجوری زنده ای؟
سفر خندید و گفت:
من چیزیم نمیشه. اون فقط1شعله کوچیک داخل1بطری کوچیکه. به من صدمه ای نمی زنه. آتیش بلند نیست. هیزم و باد بلندش می کنن. هیزمش تو بودی. تو بلندش کردی. اون هیبت رو تو بهش دادی. الان اندازه1انگشت بیشتر نیست.
فرشته گفت:
-میشه بهم پسش بدی؟ من از این سرمای نفرت انگیز متنفرم.
سفر گفت:
-نه. نمیشه. آتیش رو فقط باید تماشا کرد. باید چند قدمیش ایستاد و گرم شد. باید ازش پروا کرد. آتیش رو نمیشه بغل کنی. آتیش آتیشه. عوض بشو هم نیست. این توی ذاتشه. باید یادمون بمونه. هرچی روشن و گرم باشه تکیه گاه مناسبی نیست. تو باید یاد بگیری برای جنگ با سرما راه بهتری هم هست. خاکستر شدن و از بین رفتن مفر خوبی نیست. من هم سرما رو دوست ندارم ولی برای این که از دستش خلاص بشم توی بغل آتیش نمیرم. تو هم نباید بری.
فرشته گفت:
-ولی اون کمک می کرد من برگردم آسمون. من نمی تونم اینجا بمونم. من مال اینجا نیستم.
سفر دستش رو دراز کرد و آروم شونه های فرشته رو لمس کرد. فرشته از درد داد کشید. سفر گفت:
-می بینی؟ کسی که بخواد کمک کنه بپری جای بال پروازت رو اینطور زخمی نمی کنه. می دونی؟ تو اگر جدی پر پرواز داشتی هم الان دیگه پروازی نبودی چون تا ریشه پر های پروازت سوخته. آتیش به هیچ کجا نمی بردت. فقط خاکسترت می کرد. تو باید باور کنی.
سفر دوباره خندید و گفت:
-بیخیال. با1جراحی ساده نشونه های آتیش رو از روی شونه هات بر می دارن و میشی مثل اولت. اون وقت خدا رو چه دیدی؟ شاید پر هم درآوردی. کی می دونه؟
سفر واسه خنده می گفت. فرشته گفت:
-ولی من واقعا مال اینجا نیستم. من زمانی پرواز می کردم. من باید بال هام دوباره در بیاد. من….
سفر با اشاره ساکتش کرد و گفت:
-باشه. پرواز هم می کنی. حالا نه.
فرشته با خودش فکر کرد:
-اون جدی نمی گیره. حق هم داره. اینجا کسی نمی فهمه. آتیش می فهمید.
مثل این که این جمله آخری رو بلند گفت چون سفر اخم کرد و گفت:
-آتیش فقط آتیشه. آتیش چیزی جز خاک و خاکستر نمی فهمه. ای کاش می شد تو درست بگی ولی نمیشه. آتیش اگر می فهمید تو درد نمی کشیدی. می دونم ساده نیست برات ولی باید باور کنی. تو اولیش نیستی. آخریش هم نیستی. تحمل داشته باش. از نشونه آتیش که خلاص شدی از خاطرهش هم خلاص میشی.
فرشته به باند های دست سفر نگاه کرد و آروم گفت:
-به خاطر اون زخم ها معذرت می خوام.
-معذرت نخواه. فقط دیگه هیچ وقت این کار رو نکن. دلواپس دست من هم نباش. درست میشه. میان واسه عمل ببرنت.
فرشته این دفعه دیگه واقعا از جا پرید و گفت:
-نه. نمی خوام. من این رو نمی خوام.
سفر سعی کرد آرومش کنه.
-چیزی نیست. اصلا چیزی متوجه نمیشی. تو خوابت می بره و بعد از عمل بیدار میشی.
فرشته پریشون گفت:
-نه. من نمی خوام.
-چرا نمی خوایی؟ نکنه دلت می خواد تا آخر عمرت نشون کرده آتیش باقی بمونی؟
فرشته گفت:
-من، می خوام، من می خوام همین الان از اینجا برم بیرون. نشون کرده آتیش یا هرچی. من باید همینطوری از اینجا برم بیرون.
سفر سعی کرد منصرفش کنه ولی موفق نشد. فرشته فقط می گفت نه، نه، نه.
سفر که دید تلاشش فایده نداره دست فرشته رو گرفت، توی چشم هاش نگاه کرد و گفت:
-اینطوری نمی تونی بری. اینطوری برای همیشه گرفتار آتیشی. بذار درمونت کنن. بعدش. همراه من بیا. بیا با هم بریم. من هیچ وقت توی فکر پرواز نبودم. آدم ها پر ندارن. پرواز مال فرشته هاست. من پرواز نمی کنم ولی سعی کردم روی همین زمین درست و بی توقف پیش برم و پیش ببرم. تو باید بپذیری که واقعیت های زندگی با آرزو های ما فرق می کنن. پرواز رویاست. همراه من بیا. از راه رفتن هم میشه لذت برد. باور کن. خودت رو از نشونه های آتیش خلاص کن و باهام بیا.
فرشته نگاهش کرد. سفر نمی فهمید. چه فایده ای داشت براش توضیح بده واقعا زمینی نیست؟ ولی سفر داشت درست می گفت. حالا که نمی شد پرید باید درست راه رفت ولی…
-نه. نمی تونم. من این جراحی رو نمی خوام.
سفر اصرار کرد ولی فرشته فقط می گفت نه. نمی فهمید چطور باید توضیحش بده ولی.
-تو خیلی خوبی سفر. ممنونم که نجاتم دادی. فراموش نمی کنم. ولی من با نشونه هایی که روی شونه هام ثبت شده دیگه همراه درست و حسابی واسه تو نمیشم. من زخمیم. تو باید بری.
سفر هنوز دست فرشته رو رها نکرده بود.
-بیا همراه من بریم. هر جا خسته شدی من کولت می کنم. زخم هات درمون میشه. من خیلی سفر کردم. تجربه درمان زیاد دارم. تو چیزیت نیست. فقط از دست نشون آتیش خلاص بشو. امتحان کن. پشیمون نمیشی.
فرشته از پشت پرده اشک به سفر نگاه کرد. می شد که همه چیز رو فراموش کنه و خودش رو بسپره دست سفر. شاید واقعا پشیمون نمی شد. بهتر از آتیش و اون هیبتش نبود؟
-نه. نه. نه. نباید این رو بگی، نباید.
این صدایی بود که فرشته نمی فهمید از چه جنسیه ولی از درونش می اومد و خیلی قاطع از حنجرهش آزاد شد.
-نه. دیگه تکرارش نکن.
سفر نباخت.
-باشه همراه من نشو. ولی بذار نشونه آتیش از شونه هات برداشته بشه. تو نباید با اون نشون مشکی ادامه بدی.
چیزی توی دل فرشته انگار شکست.
-تمام گیر من الان همین نشون آتیشه. مشکل همراهی تو نیست. مشکل خودمم. مشکل شونه هامه. مشکل نشون آتیشه. خدایا من چی به سر خودم آوردم؟
این ها رو فرشته نگفت ولی از جنس اشک از نگاهش ریخت پایین.
در جواب نگاه منتظر سفر فرشته با بغضی به سنگینی کوه گفت:
-نه. بذار همینطوری بمونه. من باید همینطوری باشم. لطفا از اینجا ببرم بیرون. خواهش می کنم سفر.
***
بیرون.
سرد بود. باد شلاق می زد. فرشته از سرما داشت بی حس می شد.
-سرده. خیلی سرده. خیلی خیلی سردمه. آتیش. خدایا آتیش. دارم منجمد میشم آتیش.
سفر شنید. بالاپوشش رو درآورد و آروم طوری که شونه های فرشته درد نگیره گذاشت روی شونه هاش. فرشته نگاهش کرد.
-پس خودت.
سفر لبخند زد و گفت:
-من چیزیم نمیشه.
-یعنی تو سردت نیست؟
-چرا هست. ولی من عادت دارم. من سرمای اینجا رو بیشتر از تو می شناسم. باهاش آشنام. من در جنگ با سرما از تو قوی ترم. همینطور با تجربه تر. سرما نمی تونه اندازه تو اذیتم کنه.
فرشته بالاپوش سفر رو پوشید و تعجب کرد که سرما کمتر شد. سفر انگار فکرش رو خوند. خندید و پیروزمندانه گفت:
-می بینی؟ بدون آتیش هم میشه با سرما کنار اومد.
فرشته نگاهی پر از تشکر بهش کرد و گفت:
-ممنونم سفر. تو هیچ وقت از یادم نمیری.
سفر دستی به سر فرشته کشید و گفت:
-تو هم همینطور. دنیا به اون بزرگی هم که میگن نیست. من حتما دوباره می بینمت. خیالت راحت باشه.
فرشته رفتن سفر رو از پشت پرده اشک که حالا کلفت تر ولی هنوز به همون شفافی بود تماشا کرد و با خودش گفت:
-این بیشتر به آسمونی ها می خوره تا من. یعنی ممکنه سفر1شب خیلی دور از آسمون اومده باشه و اون شب از بس دور بوده حالا دیگه خودش هم یادش نباشه؟ کاش اینطور باشه. چقدر دلم می خواد اگر1زمانی تونستم برگردم اون بالا ستارهم با ستارهش همسایه بشه.
سفر رفت و آتیش رو هم با خودش برد. داخل1بطری کوچیک. اندازه1انگشت.
فرشته ایستادن رو جایز نمی دید. با شونه هایی که به شدت سنگین بودن و جسمی که انگار هرچی بیشتر می رفت سنگین تر و خسته تر می شد راه افتاد.
همه در حرکت بودن. جز زمین خورده هایی که پا نمی شدن. فرشته فقط به1چیز فکر می کرد. باید یکی مثل خودش رو پیدا کنه تا بتونه برگرده. سعی کرد صدا ها و نور های کور و کر کننده زمین رو نبینه و نشنوه.
ماشین ها، بوق ها، نور چراغ ها، صدای سوت، صدای فحش و داد و بیداد آدم ها، رنگ های عجیب و در همی که با سرعت انگار از توی هم رد می شدن، چهره هایی که انگار نقش درد
و کلافگی بودن، فرشته با خودش گفت:
-اینجا کسی شاد نیست؟ چرا؟ زمین چرا اینطوریه؟
فرشته1چیز عجیب دیگه هم در این زمینی ها می دید که تا این لحظه فرصت نکرده بود بهش دقیق بشه. تمام آدم ها بدون استثنا کم و بیش به سر و لباسشون گرد و خاک نشسته بود. بچه ها خیلی کم، جوون ها کمی بیشتر و هرچی به طرف سالمندی پیش تر می رفتن این غبار بیشتر بود. با اینهمه انگار این موضوع هیچ کسی رو آزار نمی داد البته به جز فرشته. این غبار انگار توی چشم فرشته می زد و اذیتش می کرد. ولی بقیه انگار هیچ مشکلی باهاش نداشتن.
حتی1بار که فرشته خواست غبار روی لباس1پیرزن فرطوط رو براش بتکونه پیرزن نگاه مشکوکی بهش انداخت و گفت:
-چی می خوای دختر جون؟ از دستمالی من به جایی نمی رسی. من هیچ چی ندارم.
فرشته از شدت تعجب و سنگینی حیرت و اهانتی که به خودش حس کرده بود1قدم رفت عقب ولی باز اومد جلو و گفت:
-من هیچ چی نمی خوام از شما. من فقط می خواستم کمک کنم.
بعد آروم گوشه لباس پیرزن رو گرفت و با نگاه معصومی که فقط مال فرشته هاست به غبار روی اون اشاره کرد و گفت:
-خواستم بتکونمش.
پیرزن نگاه عاقل اندر صفیهی بهش کرد و گفت:
-بتکونی؟ چی رو بتکونی؟ به نظرم طبیب می خوایی.
فرشته باز به غبار اشاره کرد و گفت:
-این گرد و خاک. شما نمی بینیدش؟
پیرزن که از روی نگاهش می شد به راحتی فهمید خیال کرده فرشته دیوونه هست گفت:
-گرد و خاک!؟ خیلخوب دختر جون. باشه من خودم می تکونمش. دستت درد نکنه.
فرشته مبهوت رفتن پیرزن رو نگاه کرد و شنید که پیرزن آه کشید و گفت:
-خدا شفا بده. به دزد که نمی خورد، حتما مریضه طفلک. آه خدایا شکرت شکرت.
فرشته گیج به اطرافش نگاه کرد. جوونی که ماجرا رو تماشا می کرد یواش گفت:
-به کاهدون زدی بابا. اولا اون چیزی نداشت آخه. دوما این راهش نیست. تازه کاری؟ باید یاد بگیری. اینطور که تو دستمالی کردی طرف مرده هم بود زنده می شد. آبروی هرچی جیب بره اینطوری می بری که. من بلدم. اولا باید قیافه شناس باشی. یعنی بدونی صاحب های چه جور تیپ هایی رو می ارزه که دستمالی کنی. دوما باید طوری بری که طرف تا نرسید به خونهش نفهمه دست خورده بهش چه برسه به این که جیبش سبک شده. بقیهش رو هم بعدا یادت میدم. هستی؟
فرشته مثل خواب زده ها بهش خیره شد.
-تو هم که گرد و خاکی هستی. پاکش نمی کنی؟
جوونک خنده زشتی کرد و گفت:
-ای بابا، با ما هم آره؟
فرشته به غبار روی سر و لباس جوون اشاره کرد و گفت:
-جدی نمی بینی؟
-جوون به لباس هاش نگاهی کرد و ظاهرا با خودش ولی بدون این که سعی کنه صداش رو از صدارس فرشته پایین تر بیاره گفت:
-مثل این که پیرزنه راست می گفت. این راستی راستی کم داره.
بعد1دفعه انگار فکری به سرش زده باشه نگاهش روی نقطه ای از لباس خودش ثابت موند و چشم هاش1دفعه هشیار تر شدن و لبخند زد. سر بلند کرد و گفت:
-آره بابا راست میگی. مثل این که خاکی شدم حسابی. تقصیر این ماشین هاست. بد راه میرن لاکردار ها. ببین گند زدن به لباسم. راست میگی باید پاکش کنم. کمک می کنی؟
فرشته با تعجب نگاه کرد و گفت:
-خوب بتکون دیگه.
جوونک در حالی که داشت با چشم سر تا پای فرشته رو می خورد گفت:
-نمیشه آخه. خیلی بد خاکی شدم. من خوردم زمین دستم درد می کنه. چشم هام هم بفهمی نفهمی ایراد داره. سر و وضعم رو هم که می بینی حسابی سوتیه. باید لباس هام رو در بیارم قشنگ تمیز کنم. بیا ثواب کن بریم1گوشه همچین1خیری برسون به من خاکی درب و داغون.
فرشته گفت:
-بریم کجا؟
جوونک گفت:
-من1جای توپی بلدم که عقل جن بهش نمی رسه. بیا بریم تا بهت بگم.
جوون دستش رو دراز کرد که دست فرشته رو بگیره. فرشته هم دستش رو آورد بالا. درد.
-آآآآخ. آآآآتییییش.
-چی؟ نترس بابا آتیش کجا بود؟ بیا بریم دیگه مگه نمی خواستی منو بتکونی؟
درد کشنده بود. فرشته وحشت زده گفت:
-نه نمی خوام خودت بتکون. من. نمی تونم.
جوونک گفت:
-ای بابا نمی تونم چیه. بیا بابا آتیش نمی گیری.
فرشته رفت عقب و جوون اومد جلو. فرشته رفت عقب تر و جوونک اومد جلو تر. باز هم، باز هم، باز هم.
-آهای چیکارش داری؟ ولش کن.
-سلام جناب. هیچ چی جان شما، جای خواهرمه. دیدم بیچاره مثل این که حالش خوب نیست گفتم بیارمش خدمت شما ببریدش دکتر یا خودم ببرمش. آخه طفلک جای خواهری خیلی قیافه داره ترسیدم تورش کنن گناه داره خوب آخه می دونید؟….
-بسه دیگه نمی خواد زبون بریزی. نیت خیرت رو هم مثل ذاتت می شناسم. برو گم شو.
جوونک رفت و کمی دور تر منتظر فرشته شد که از دیدرس نجاتدهندهش دور بشه. فرشته با ترسی که براش قابل فهم نبود به اطراف نگاه می کرد. نمی فهمید چرا اینقدر ترسیده. مردی که مزاحم رو پر داده بود جلو اومد و گفت:
-به اون عوضی چی می گفتی؟ امثال اون پسره آدم حسابی نیستن. چیکارش داشتی؟
فرشته به مرد نگاه کرد. سنی ازش گذشته بود و غبار!!. این هم که گرد و خاکی بود!. فرشته از شدت ترسی که نمی دونست از چه جنسیه زبونش بند اومده بود. با دست به گرد و خاک روی مو های مرد اشاره کرد و به زور گفت:
-خاک. من فقط می خواستم کمک کنم. بتکونمش. گفت بریم1جایی خاک ها رو واسهش پاک کنم.
مرد با تعجب1آینه کوچیک از جیبش درآورد و گفت:
-کدوم خاک؟ من خاکی نمی بینم. اون عوضی هم لباس هاش بر عکس باطن کثیفش تمیز تمیزه. تو چی داری میگی؟
فرشته به مردمی که در اطراف می لولیدن اشاره کرد و گفت:
-چرا اینجا همه گرد و خاکین؟ اذیتتون نمی کنه؟
-مرد نگاهی طولانی و عجیب به فرشته کرد، و فرشته فهمید.
-شما ها نمی بینیدش؟
مرد با همون حالت عجیب بهش گفت:
-چی رو نمی بینیم؟ خاک رو؟
فرشته گفت:
-نه. هیچ چی. معذرت می خوام.
فرشته دید که مرد بیسیمش رو درآورد و… ثبات شکل گرفتن1تصمیم.
-صبر کن دختر. همینجا باش. الان میری خاک ها رو بتکونی.
فرشته فقط1چیز فهمید. دردسر. مثل فنر از جا پرید و فرار.
-صبر کن دختر. به خدا کاریت ندارم. وایسا. مگه نگفتی می خوای کمک کنی؟ وایسا دیگه. بهت میگم وایسا.
فرشته داشت از ترس تموم می شد. با تمام توانش می دوید.
-آتیش! بیا نجاتم بده.
دستی که خیلی محکم مچ دستش رو چسبید. فرشته با وحشت نگاه کرد.
-سفر؟!
ولی نه. سفر نبود.
-چقدر شبیهشه!.
فرشته وسط ترسش می دید و می شنید مردی که دستش رو چسبیده داره به سرش اشاره می کنه و واسه اون مامور متعجب پلیس و بقیه مردمی که توجهشون جلب شده بود و دورشون جمع شده بودن توضیح میده که فرشته خواهرشه و عقل درست و حسابی نداره و گم شده و…
-ببخشید سرکار. خواهرم حالش چندان ok نیست. نمی ذاریم تنها بره بیرون ولی من خونه نبودم مادرم هم که پیره. می دونید سرکار؟ خواهرم بابام رو خیلی دوست داشت. بابام چاه کن بود. از وقتی بابام زیر آوار عمرش رو داد به شما خواهرم که جنازه خاکیش رو دید به این روز افتاد. حالا هر جا می چرخه خاک می بینه و میگه همه دنیا گرد و خاکیه و می خواد هر کسی رو که می بینه بتکوندش. شما ببخشید.
-خدا ببخشه جوون. مواظبش باشید. کم مونده بود1عوضی بدزدتش. دکتری، درمونی، چیزی،
-هر کاری شد و نشد کردیم. درست نشد. به هر حال ممنونم سرکار. خدا خیرتون بده.
-پس بیشتر مواظب باش.
-چشم جناب. باز هم ببخشید.
-خدا ببخشه. به سلامت.
فرشته خواست بگه این ها راست نیست ولی با فشار دست جوون روی مچ دستش و نگاه هشداردهندهش ساکت شد. جوون دست فرشته رو کشید و گفت:
-بیا خواهر جون. بیا بریم خاک لباس داداش و مامان رو بتکون که حسابی گرد و خاکی هستیم. بیا عزیزم بیا.
جوون آهی کشید که توی چهرهش مشخص نشد. همه رفتن. فرشته گفت:
-چرا این چیز ها رو گفتی؟ من که نفهمیدم چی شد ولی راست نبود.
جوون گفت:
-نه که نبود. من دروغ گفتم.
-دروغ گفتی؟
جوون کمی عصبانی و بیشتر بی حوصله گفت:
-نکنه از بس پاکی نمی دونی دروغ یعنی چی؟
بعد قیافه مسخره ای به خودش گرفت و گفت:
-خوب، بذار واسهت بگم. گاهی آدم ها واسه خلاصی از دردسر هاشون یا واسه این که دلشون اینطوری می خواد چیز هایی میگن که واقعیت نداره. مثل حالای من که اینهمه جفنگ سر هم کردم تا از دست اون لاشخور ها نجاتت بدم. حالا فهمیدی قدیسه خانم؟
فرشته زیاد نفهمیده بود جز این که دروغ یعنی هر حرفی که راست نباشه. زمان برای تحلیلش نداشت. جوون دستش رو کشید و گفت:
-بیا از اینجا بریم کارت دارم. فرشته نگاهش کرد. هیچ چیز از نگاه سفر توی چشم هاش نبود. هیچ چیز جز شباهتی عجیب توی چهره که اون هم به چشم فرشته تفاوت داشت.
-آخ دستم رو ول کن. من نمی خوام همراهت بیام.
-عجب! که نمی خوای. باشه ملکه. شما جوابم رو بده هر جا می خوای برو.
جوون در1ماشین رو باز کرد و گفت:
-سوار شو.
فرشته تا اومد بفهمه چی شده دست های قوی جوون مثل پر انگار با1فوت فرستادنش داخل. در بسته شد و ماشین راه افتاد. فرشته ترکیبی از ترس و تعجب رو1جا داشت. راننده همونطور که می رفتن نگاهش کرد و گفت:
-تو نشون دار آتیشی. خودم دیدم و شنیدم. هم حالت رو دیدم هم وقتی صداش می زدی شنیدم. ببینم، تو می دونی آتیش کجاست؟
فرشته گفت:
-ب…
ندای1هشدار سریع از درون.
-دروغ یعنی چیز هایی که واقعیت ندارن. برای خلاصی از دردسر یا برای زمان هایی که به هر دلیلی نباید راست گفت.
-نه.
راننده عصبانی گفت:
-نمی دونی؟ تو داشتی می گفتی که می دونی. نصف بله رو گفتی. ببین، اگر آتیش اینجا بود تو امروز گرفتار نمی شدی. من اگر نبودم می بردنت تیمارستان. چیزی نمیشه فقط بگو آتیش کجاست. من می شناسمش. نمی دونم چی شده که هرچی می گردم نیست. تو نشون آتیش داری باید بدونی. تو می دونی. بگو کجاست؟
فرشته نمی فهمید چرا نمی تونه به این مشابه تلخ سفر اطمینان کنه. فقط می دونست که هشدار ضمیرش میگه نه. فقط میگه نه.
-بگو نه. فقط بگو نه. فقط بگو نه.
-نه.
راننده با مشت زد روی فرمون و داد کشید:
-نه و مرض. مسخرهم کردی؟ بهت میگم بگو چه معامله ای با آتیش کردی ایکبیری؟
-نه.
-که نه آره؟ پس نمیگی؟
-نه.
-خوبه که تکلیفم رو مشخص کردی. تا10دقیقه دیگه بلایی سرت میارم که تمام خاطرات قبل از زاییده شدنت یادت بیاد و همهش رو مثل بلبل واسهم چهچه بزنی میمون ناکس.
فرشته جز صدای ترس چیزی نمی شنید. ماشین داشت مثل برق می رفت. با همون سرعت پیچید به1فرعی خلوت و1لحظه برای این که از تصادف با1سگ سفید جلوگیری کنه سرعتش رو کم کرد. صدای هشدار ضمیر.
-فرار کن. حالا!.
فرشته در رو باز کرد و خودش رو پرت کرد بیرون و بدون این که اصلا فکر کنه ببینه چیزیش شده یا نه شروع کرد به دویدن. چند بار بی اراده پرید تا از بال هایی که دیگه نبودن برای بالا رفتن کمک بگیره ولی هر بار چنان دردی توی شونه هاش پیچید که کم مونده بود از حال بره. صدای قدم های تعقیب گرش رو درست پشت سرش می شنید. همینطور تهدید ها و فحش هایی که مثل بارون تیر های زهری از طرفش می اومد. فرشته نمی دونست این زمینی عصبانی از کجا آتیش رو می شناسه ولی می دونست که آتیش چطوری بود و می دید که آشنا هاش هم مثل خودش هستن. فقط می خواست از دست اون آشنای آتیش فرار کنه. داشت خسته می شد. داشت بهش می رسید. پرتگاه. بالی در کار نبود. فرشته بی بال پریدن رو بلد نبود. اگر می پرید می افتاد و اگر می ایستاد تعقیب گرش بهش می رسید.
-بیا. سخت نیست، بپر.
صدایی، دستی، همراهی.
-من نمی تونم.
-بیا. چیزی نیست بیا.
دستی که تقریبا بغلش کرد. پرتگاه. فرشته نگاه کرد. تهش سیاه بود مثل شب. همون شبی که فرشته از آسمون سقوط کرد به زمین. بالی در کار نبود. وسط زمین و هوا. فرشته جیغ کشید. ترس. تصور سقوط. و…
-تموم شد. دیدی سخت نبود؟
روی زمین بودن. اون طرف پرتگاه. فرشته نگاه کرد.
-این که زیاد بلند نیست.
-نه که نیست. این فقط1جوبه. اگر می افتادی توش فقط لجنی می شدی. از چی اینطوری ترسیدی؟
فرشته به صاحب دستی که هنوز ولش نکرده بود خیره شد. ترس ها رفتن. تردید اما هنوز بود.
-نترس من اسمم تیرداده. تو هم نمی دونم کی هستی. فقط انگار مال این طرف ها نیستی. ببین، جوب ها اصلا ترسناک نیستن. زمین خوردن هم ترس نداره. فقط درد داره که اون هم اگر مواظب باشی پیش نمیاد. چیز های ترسناک تر توی این دنیا زیاده. مثل اون جونوری که می خواست بگیردت. چی می خواست ازت؟
-هیچ چی.
تیرداد خندید و گفت:
-خوب باشه، هر طور میلته. می خوایی کمکت کنم؟
-نه.
-باشه. ولی مواظب باش اینقدر هم نترس. می خوایی بری؟
-آره.
-باشه ولی صبر کن اون دیوونه بره بعدش برو.
فرشته داشت می لرزید. تیرداد اونقدر کنارش موند تا فرشته آروم تر و اوضاع امن تر شد.
-حالا کجا میری؟
-نمی دونم.
-مطمئنی نمی خوایی کمکت کنم؟
-آره. ممنون.
-باشه. پس مواظب خودت باش.
-سعی می کنم باشم. ممنونم تیرداد. خداحافظ.
فرشته نشنید که تیرداد جوابش رو بده. جوابی در کار نبود که بشنوه. تیرداد به خداحافظی فرشته جواب نداد. فقط نگاهش کرد و با خودش فکر کرد:
-حس می کنم این موجود عجیب انگار بیمار رو باز هم می بینمش.
***
زمان، آروم و یکنواخت پیش می رفت و روی چهره مسافر های جاده سرنوشت غبار می پاشید. زمین، همونطور خاکی و سیاه.
فرشته یادش نبود چند وقته که توی راهه. فقط می رفت و در حین این رفتنش با اتفاق های مدل به مدلی رو به رو می شد که باعث میشد چیز های بیشتری از زمین و زمینی ها بدونه. حالا دیگه فرشته با مفاهیمی مثل دزد و دزدی و درد آشنا بود، فرق بین بیمارستان و تیمارستان رو می دونست، دروغ و خشم رو می شناخت، و می دونست که روی زمین مثل آسمون نیست. فرشته دیگه می دونست که اینجا نباید راحت اعتماد کنه. یاد گرفته بود که زمینی ها بر خلاف آسمونی ها ظاهر و باطنشون با هم تفاوت های بزرگ و ترسناکی داره. حالا دیگه از دیدن طمع بی پایان زمینی ها متعجب نمی شد چون حالا دیگه حرص بشر رو می شناخت. همچنین حالا دیگه با عنصر خطرناک زمین که به نظر خودش بعد از آتیش خطرناک ترین خاصیت زمینی ها بود و می تونست بدترین فاجعه ها رو درست کنه بیگانه نبود. شهوت. از این آخری فرشته می ترسید. به نظرش وحشی و خطرناک می رسید. چیزی مثل آتیش. آتیش!!. همیشه فرشته رو جذب و هم زمان دفعش می کرد. فرشته از دور به هر نوری که شبیه آتیش بود خیره می شد ولی فاصلهش رو حفظ می کرد. انگار جنگی که در درونش بود خیال نداشت تموم بشه.
فرشته مطالب دیگه هم یاد گرفته بود. از جمله این که اون چیز هایی رو می دید که زمینی ها نمی دیدن و بهتر بود در مورد دیده هایی که فقط به چشم خودش میان با کسی حرفی نزنه. فرشته حالا می دونست که برای آدم ها حقیقت چیزیه که می بینن و اگر بخواد با اصرار قانعشون کنه چیزی وجود داره که اون ها نمی بینن به دردسر می افته و چه بسا سر از بیمارستان و تیمارستان و خدا می دونه دیگه کجا ها دربیاره. مثل همین غبار. غباری که آروم و یکنواخت با دستی نامرئی به سر و روی زنده های زمینی پاشیده می شد و اون ها اصلا وجودش رو حس نمی کردن. فرشته می دید که سر و روی خودش هم آروم آروم به این غبار آلوده می شد و عجیب این بود که هرچی بیشتر می گذشت، هرچی بیشتر پیش می رفت؛ هرچی بیشتر قاطی زمین و زمینی ها می شد، هرچی بیشتر با دروغ و خشم و هوس و توجیه و طمع و جاذبه ها و دافعه های زمینی آشنا و بهشون مشغول می شد، نادیدنی ها به چشم هاش ناآشنا تر می شدن و انگار هرچی می گذشت بیشتر با زمین آشنا و با آسمون بیگانه می شد. انگار روح فرشته هرچی در زمین پیش تر می رفت؛ بیشتر در جسم زمینی و خاکیش فرو می رفت و درش حبس می شد. فرشته وقت نداشت از این چیز ها تعجب کنه. فقط پیش می رفت. خسته؛ زخمی، گرد و خاکی، فقط پیش می رفت. دیگه گاهی یادش می رفت کجا باید بره. خاطراتش داشتن باهاش بیگانه می شدن. انگار خاطرات آسمونی فرشته آروم آروم زیر همون غباری که چهره زمینی ها رو می پوشوند پنهان می شدن. و فرشته دیگه این روند رو نمی دید و نمی فهمید. فرشته فقط می رفت. فقط می رفت.
روز سردی بود. باد سوز بدی داشت. فرشته هنوز با این سرما انس نگرفته بود. به اطراف نگاه کرد تا جایی برای خلاصی از سرما و استراحت کوتاه پیدا کنه. پارک. فرشته رفت داخل و همونجا روی1نیمکت شکسته نشست. بچه های قد و نیم قد رو تماشا می کرد که با جیغ و فریاد توی پارک بازی می کردن و لذت می بردن. تاب. میرفت بالا و می اومد پایین. فرشته لحظه ای به حرکت تاب خیره موند. درخشش کوتاهی از1خاطره، شبیه1خواب، پریدن، بالا رفتن، بالا تر، بالا تر،
پرواز.
فرشته بلند شد و رفت طرف تاب. بارون داشت شروع می شد. پدر و مادر ها با دیدن بارون بچه هاشون رو می بردن. بارون آروم آروم شروع کرد به تند تر شدن. تاب خلوت و خالی تر می شد. فرشته رفت طرف تاب. صدایی ظریف.
-می خوای تاب بخوری؟
بچه. پسر کوچولویی که داشت فرشته رو تماشا می کرد.
-آره می خوام.
-خوب سوار شو دیگه.
فرشته نشست روی تاب. پسرک اومد و آروم هولش داد. تاب رفت عقب و اومد جلو. پسرک محکم تر هول داد. تاب تند تر رفت عقب و اومد جلو. پسرک گفت:
-حالا پا هات رو فشار بده پایین و برو بالا. الان پرواز می کنی.
فرشته این رو که شنید حس کرد چیزی توی سینهش تپید. پرواز.
خیلی زود تاب خوردن رو یاد گرفت. پسرک رفت عقب و تماشا کرد. فرشته بالا و بالا تر می رفت ولی نمی فهمید چرا هرچی زور می زد باز برمی گشت پایین. محکم تر تاب خورد و باز هم بالا تر رفت. باد با قدرت می زد بهش. فرشته نفهمید مادر پسرک کی اومد و بردش. بلند شد و زنجیر های تاب رو محکم چسبید، روی نشیمنگاه تاب ایستاد و دوباره شروع کرد به تاب خوردن. محکم تر، بلند تر، بالا تر. تاب بالا تر رفت. فرشته جیغ کشید:
-بالا تر، بالا تر، باااااااالاااااااا تر.
تاب رفت بالا، بالا، بالا، و درست در لحظه ای که تاب می خواست برگرده پایین فرشته زنجیر های تاب رو ول کرد، دست هاش رو از2طرف باز کرد و با تمام توان پرید. وسط زمین و هوا، بارون، باد وحشی، سقوط. ضربه ای شدید، برخورد با میله های سرد، زمین، زمین خیس،
-آآآآآآخ سرم.
سرما، بارون، درد، خواب.
*******
بیمارستان.
فرشته با درد چشم هاش رو باز کرد. هنوز به شدت سردش بود. تمام جونش می سوخت ولی سردش بود. صدایی آروم که گفت:
-بلاخره بیدار شدی؟ چیزی نیست. درست میشی. دفعه بعد اینطوری خودکشی نکن.
فرشته با تعجب گفت:
-خودکشی؟!خودکشی چیه؟
صدا گفت:
-باشه. سعی کن زیاد حرکت نکنی.
فرشته آروم نگاه کرد. صاحب صدایی که باهاش حرف می زد1جوون4شونه قوی هیکل بود که دست هاش باند پیچی شده بودن. فرشته به دست های جوون خیره شد.
-چرا اینطوری نگاه می کنی؟ باند مگه ندیدی تا حالا؟ پس خودت رو ندیدی چه شکلی شدی.
جوون این رو گفت و لبخند زد. فرشته به زحمت پرسید:
-تو کی هستی؟
-من سفر هستم. رهگذری رد می شدم که اتفاقی دیدمت. چند دقیقه دیر رسیدم. اگر چند قدم زود تر اومده بودم تو الان زخمی آتیش نبودی.
فرشته گفت:
-چه به خودت مطمئنی!. از کجا می دونی؟
سفر گفت:
-به خودم مطمئن نیستم. به خودم ایمان دارم.
فرشته با خجالت چشم از باند های دست سفر برداشت و گفت:
-یادگاری آتیشه؟
سفر باز لبخند زد و گفت:
-آتیش به من یادگاری نمیده. فقط می جنگه. مثل این که هیزم خوبی بودی به کامش. آخه پس نمی دادت. مجبور شدم بجنگم. جنگ همینه دیگه.
فرشته کم کم داشت به یاد میآورد که چی شده. ذهنش آروم آروم داشت بیدار تر می شد. آتیش. توی ذهنش هر لحظه واضح تر. آتیش.
-آآآآآآآآآتیییییییشششششش.
فرشته لرزید. سردش بود. نمی فهمید این لرزش از سرماست یا از ترس. سرما قابل تحمل نبود. انگار با یادآوری خاطره آتیش و غیبتش بیشتر و بیشتر سردش می شد. به سفر نگاه کرد و پرسید:
-آتیش کجاست؟
سفر با همون صدای آروم گفت:
-نگران نباش. دستش بهت نمی رسه.
-نگران؟ نیستم. اون کجاست؟
-توی بطری وسط مشت من.
فرشته خواست از جا بپره ولی اون2تا دست باند پیچی شده مانعش شدن. به محض این که اون دست ها شونه های فرشته رو لمس کردن درد وحشتناکی توی تمام تنش پیچید که بی اختیار ناله کرد:
-آآآآآآآخ!!.
سفر سری تکون داد و آه کشید و گفت:
-چیزی نیست. شونه هات و قفسه سینهت آسیب بدی دیدن. تو1جراحی کوچولو لازم داری. اون ها باید درمونت کنن وگرنه جای این آسیب روی شونه ها و سینهت باقی می مونه.
فرشته بی توجه به حرف های سفر بلند گفت:
-توی بطری؟ تو آتیش به اون بلندی رو کردی توی بطری؟ اون الان توی دستته؟ چجوری زنده ای؟
سفر خندید و گفت:
من چیزیم نمیشه. اون فقط1شعله کوچیک داخل1بطری کوچیکه. به من صدمه ای نمی زنه. آتیش بلند نیست. هیزم و باد بلندش می کنن. هیزمش تو بودی. تو بلندش کردی. اون هیبت رو تو بهش دادی. الان اندازه1انگشت بیشتر نیست.
فرشته گفت:
-میشه بهم پسش بدی؟ من از این سرمای نفرت انگیز متنفرم.
سفر گفت:
-نه. نمیشه. آتیش رو فقط باید تماشا کرد. باید چند قدمیش ایستاد و گرم شد. باید ازش پروا کرد. آتیش رو نمیشه بغل کنی. آتیش آتیشه. عوض بشو هم نیست. این توی ذاتشه. باید یادمون بمونه. هرچی روشن و گرم باشه تکیه گاه مناسبی نیست. تو باید یاد بگیری برای جنگ با سرما راه بهتری هم هست. خاکستر شدن و از بین رفتن مفر خوبی نیست. من هم سرما رو دوست ندارم ولی برای این که از دستش خلاص بشم توی بغل آتیش نمیرم. تو هم نباید بری.
فرشته گفت:
-ولی اون کمک می کرد من برگردم آسمون. من نمی تونم اینجا بمونم. من مال اینجا نیستم.
سفر دستش رو دراز کرد و آروم شونه های فرشته رو لمس کرد. فرشته از درد داد کشید. سفر گفت:
-می بینی؟ کسی که بخواد کمک کنه بپری جای بال پروازت رو اینطور زخمی نمی کنه. می دونی؟ تو اگر جدی پر پرواز داشتی هم الان دیگه پروازی نبودی چون تا ریشه پر های پروازت سوخته. آتیش به هیچ کجا نمی بردت. فقط خاکسترت می کرد. تو باید باور کنی.
سفر دوباره خندید و گفت:
-بیخیال. با1جراحی ساده نشونه های آتیش رو از روی شونه هات بر می دارن و میشی مثل اولت. اون وقت خدا رو چه دیدی؟ شاید پر هم درآوردی. کی می دونه؟
سفر واسه خنده می گفت. فرشته گفت:
-ولی من واقعا مال اینجا نیستم. من زمانی پرواز می کردم. من باید بال هام دوباره در بیاد. من….
سفر با اشاره ساکتش کرد و گفت:
-باشه. پرواز هم می کنی. حالا نه.
فرشته با خودش فکر کرد:
-اون جدی نمی گیره. حق هم داره. اینجا کسی نمی فهمه. آتیش می فهمید.
مثل این که این جمله آخری رو بلند گفت چون سفر اخم کرد و گفت:
-آتیش فقط آتیشه. آتیش چیزی جز خاک و خاکستر نمی فهمه. ای کاش می شد تو درست بگی ولی نمیشه. آتیش اگر می فهمید تو درد نمی کشیدی. می دونم ساده نیست برات ولی باید باور کنی. تو اولیش نیستی. آخریش هم نیستی. تحمل داشته باش. از نشونه آتیش که خلاص شدی از خاطرهش هم خلاص میشی.
فرشته به باند های دست سفر نگاه کرد و آروم گفت:
-به خاطر اون زخم ها معذرت می خوام.
-معذرت نخواه. فقط دیگه هیچ وقت این کار رو نکن. دلواپس دست من هم نباش. درست میشه. میان واسه عمل ببرنت.
فرشته این دفعه دیگه واقعا از جا پرید و گفت:
-نه. نمی خوام. من این رو نمی خوام.
سفر سعی کرد آرومش کنه.
-چیزی نیست. اصلا چیزی متوجه نمیشی. تو خوابت می بره و بعد از عمل بیدار میشی.
فرشته پریشون گفت:
-نه. من نمی خوام.
-چرا نمی خوایی؟ نکنه دلت می خواد تا آخر عمرت نشون کرده آتیش باقی بمونی؟
فرشته گفت:
-من، می خوام، من می خوام همین الان از اینجا برم بیرون. نشون کرده آتیش یا هرچی. من باید همینطوری از اینجا برم بیرون.
سفر سعی کرد منصرفش کنه ولی موفق نشد. فرشته فقط می گفت نه، نه، نه.
سفر که دید تلاشش فایده نداره دست فرشته رو گرفت، توی چشم هاش نگاه کرد و گفت:
-اینطوری نمی تونی بری. اینطوری برای همیشه گرفتار آتیشی. بذار درمونت کنن. بعدش. همراه من بیا. بیا با هم بریم. من هیچ وقت توی فکر پرواز نبودم. آدم ها پر ندارن. پرواز مال فرشته هاست. من پرواز نمی کنم ولی سعی کردم روی همین زمین درست و بی توقف پیش برم و پیش ببرم. تو باید بپذیری که واقعیت های زندگی با آرزو های ما فرق می کنن. پرواز رویاست. همراه من بیا. از راه رفتن هم میشه لذت برد. باور کن. خودت رو از نشونه های آتیش خلاص کن و باهام بیا.
فرشته نگاهش کرد. سفر نمی فهمید. چه فایده ای داشت براش توضیح بده واقعا زمینی نیست؟ ولی سفر داشت درست می گفت. حالا که نمی شد پرید باید درست راه رفت ولی…
-نه. نمی تونم. من این جراحی رو نمی خوام.
سفر اصرار کرد ولی فرشته فقط می گفت نه. نمی فهمید چطور باید توضیحش بده ولی.
-تو خیلی خوبی سفر. ممنونم که نجاتم دادی. فراموش نمی کنم. ولی من با نشونه هایی که روی شونه هام ثبت شده دیگه همراه درست و حسابی واسه تو نمیشم. من زخمیم. تو باید بری.
سفر هنوز دست فرشته رو رها نکرده بود.
-بیا همراه من بریم. هر جا خسته شدی من کولت می کنم. زخم هات درمون میشه. من خیلی سفر کردم. تجربه درمان زیاد دارم. تو چیزیت نیست. فقط از دست نشون آتیش خلاص بشو. امتحان کن. پشیمون نمیشی.
فرشته از پشت پرده اشک به سفر نگاه کرد. می شد که همه چیز رو فراموش کنه و خودش رو بسپره دست سفر. شاید واقعا پشیمون نمی شد. بهتر از آتیش و اون هیبتش نبود؟
-نه. نه. نه. نباید این رو بگی، نباید.
این صدایی بود که فرشته نمی فهمید از چه جنسیه ولی از درونش می اومد و خیلی قاطع از حنجرهش آزاد شد.
-نه. دیگه تکرارش نکن.
سفر نباخت.
-باشه همراه من نشو. ولی بذار نشونه آتیش از شونه هات برداشته بشه. تو نباید با اون نشون مشکی ادامه بدی.
چیزی توی دل فرشته انگار شکست.
-تمام گیر من الان همین نشون آتیشه. مشکل همراهی تو نیست. مشکل خودمم. مشکل شونه هامه. مشکل نشون آتیشه. خدایا من چی به سر خودم آوردم؟
این ها رو فرشته نگفت ولی از جنس اشک از نگاهش ریخت پایین.
در جواب نگاه منتظر سفر فرشته با بغضی به سنگینی کوه گفت:
-نه. بذار همینطوری بمونه. من باید همینطوری باشم. لطفا از اینجا ببرم بیرون. خواهش می کنم سفر.
***
بیرون.
سرد بود. باد شلاق می زد. فرشته از سرما داشت بی حس می شد.
-سرده. خیلی سرده. خیلی خیلی سردمه. آتیش. خدایا آتیش. دارم منجمد میشم آتیش.
سفر شنید. بالاپوشش رو درآورد و آروم طوری که شونه های فرشته درد نگیره گذاشت روی شونه هاش. فرشته نگاهش کرد.
-پس خودت.
سفر لبخند زد و گفت:
-من چیزیم نمیشه.
-یعنی تو سردت نیست؟
-چرا هست. ولی من عادت دارم. من سرمای اینجا رو بیشتر از تو می شناسم. باهاش آشنام. من در جنگ با سرما از تو قوی ترم. همینطور با تجربه تر. سرما نمی تونه اندازه تو اذیتم کنه.
فرشته بالاپوش سفر رو پوشید و تعجب کرد که سرما کمتر شد. سفر انگار فکرش رو خوند. خندید و پیروزمندانه گفت:
-می بینی؟ بدون آتیش هم میشه با سرما کنار اومد.
فرشته نگاهی پر از تشکر بهش کرد و گفت:
-ممنونم سفر. تو هیچ وقت از یادم نمیری.
سفر دستی به سر فرشته کشید و گفت:
-تو هم همینطور. دنیا به اون بزرگی هم که میگن نیست. من حتما دوباره می بینمت. خیالت راحت باشه.
فرشته رفتن سفر رو از پشت پرده اشک که حالا کلفت تر ولی هنوز به همون شفافی بود تماشا کرد و با خودش گفت:
-این بیشتر به آسمونی ها می خوره تا من. یعنی ممکنه سفر1شب خیلی دور از آسمون اومده باشه و اون شب از بس دور بوده حالا دیگه خودش هم یادش نباشه؟ کاش اینطور باشه. چقدر دلم می خواد اگر1زمانی تونستم برگردم اون بالا ستارهم با ستارهش همسایه بشه.
سفر رفت و آتیش رو هم با خودش برد. داخل1بطری کوچیک. اندازه1انگشت.
فرشته ایستادن رو جایز نمی دید. با شونه هایی که به شدت سنگین بودن و جسمی که انگار هرچی بیشتر می رفت سنگین تر و خسته تر می شد راه افتاد.
همه در حرکت بودن. جز زمین خورده هایی که پا نمی شدن. فرشته فقط به1چیز فکر می کرد. باید یکی مثل خودش رو پیدا کنه تا بتونه برگرده. سعی کرد صدا ها و نور های کور و کر کننده زمین رو نبینه و نشنوه.
ماشین ها، بوق ها، نور چراغ ها، صدای سوت، صدای فحش و داد و بیداد آدم ها، رنگ های عجیب و در همی که با سرعت انگار از توی هم رد می شدن، چهره هایی که انگار نقش درد
و کلافگی بودن، فرشته با خودش گفت:
-اینجا کسی شاد نیست؟ چرا؟ زمین چرا اینطوریه؟
فرشته1چیز عجیب دیگه هم در این زمینی ها می دید که تا این لحظه فرصت نکرده بود بهش دقیق بشه. تمام آدم ها بدون استثنا کم و بیش به سر و لباسشون گرد و خاک نشسته بود. بچه ها خیلی کم، جوون ها کمی بیشتر و هرچی به طرف سالمندی پیش تر می رفتن این غبار بیشتر بود. با اینهمه انگار این موضوع هیچ کسی رو آزار نمی داد البته به جز فرشته. این غبار انگار توی چشم فرشته می زد و اذیتش می کرد. ولی بقیه انگار هیچ مشکلی باهاش نداشتن.
حتی1بار که فرشته خواست غبار روی لباس1پیرزن فرطوط رو براش بتکونه پیرزن نگاه مشکوکی بهش انداخت و گفت:
-چی می خوای دختر جون؟ از دستمالی من به جایی نمی رسی. من هیچ چی ندارم.
فرشته از شدت تعجب و سنگینی حیرت و اهانتی که به خودش حس کرده بود1قدم رفت عقب ولی باز اومد جلو و گفت:
-من هیچ چی نمی خوام از شما. من فقط می خواستم کمک کنم.
بعد آروم گوشه لباس پیرزن رو گرفت و با نگاه معصومی که فقط مال فرشته هاست به غبار روی اون اشاره کرد و گفت:
-خواستم بتکونمش.
پیرزن نگاه عاقل اندر صفیهی بهش کرد و گفت:
-بتکونی؟ چی رو بتکونی؟ به نظرم طبیب می خوایی.
فرشته باز به غبار اشاره کرد و گفت:
-این گرد و خاک. شما نمی بینیدش؟
پیرزن که از روی نگاهش می شد به راحتی فهمید خیال کرده فرشته دیوونه هست گفت:
-گرد و خاک!؟ خیلخوب دختر جون. باشه من خودم می تکونمش. دستت درد نکنه.
فرشته مبهوت رفتن پیرزن رو نگاه کرد و شنید که پیرزن آه کشید و گفت:
-خدا شفا بده. به دزد که نمی خورد، حتما مریضه طفلک. آه خدایا شکرت شکرت.
فرشته گیج به اطرافش نگاه کرد. جوونی که ماجرا رو تماشا می کرد یواش گفت:
-به کاهدون زدی بابا. اولا اون چیزی نداشت آخه. دوما این راهش نیست. تازه کاری؟ باید یاد بگیری. اینطور که تو دستمالی کردی طرف مرده هم بود زنده می شد. آبروی هرچی جیب بره اینطوری می بری که. من بلدم. اولا باید قیافه شناس باشی. یعنی بدونی صاحب های چه جور تیپ هایی رو می ارزه که دستمالی کنی. دوما باید طوری بری که طرف تا نرسید به خونهش نفهمه دست خورده بهش چه برسه به این که جیبش سبک شده. بقیهش رو هم بعدا یادت میدم. هستی؟
فرشته مثل خواب زده ها بهش خیره شد.
-تو هم که گرد و خاکی هستی. پاکش نمی کنی؟
جوونک خنده زشتی کرد و گفت:
-ای بابا، با ما هم آره؟
فرشته به غبار روی سر و لباس جوون اشاره کرد و گفت:
-جدی نمی بینی؟
-جوون به لباس هاش نگاهی کرد و ظاهرا با خودش ولی بدون این که سعی کنه صداش رو از صدارس فرشته پایین تر بیاره گفت:
-مثل این که پیرزنه راست می گفت. این راستی راستی کم داره.
بعد1دفعه انگار فکری به سرش زده باشه نگاهش روی نقطه ای از لباس خودش ثابت موند و چشم هاش1دفعه هشیار تر شدن و لبخند زد. سر بلند کرد و گفت:
-آره بابا راست میگی. مثل این که خاکی شدم حسابی. تقصیر این ماشین هاست. بد راه میرن لاکردار ها. ببین گند زدن به لباسم. راست میگی باید پاکش کنم. کمک می کنی؟
فرشته با تعجب نگاه کرد و گفت:
-خوب بتکون دیگه.
جوونک در حالی که داشت با چشم سر تا پای فرشته رو می خورد گفت:
-نمیشه آخه. خیلی بد خاکی شدم. من خوردم زمین دستم درد می کنه. چشم هام هم بفهمی نفهمی ایراد داره. سر و وضعم رو هم که می بینی حسابی سوتیه. باید لباس هام رو در بیارم قشنگ تمیز کنم. بیا ثواب کن بریم1گوشه همچین1خیری برسون به من خاکی درب و داغون.
فرشته گفت:
-بریم کجا؟
جوونک گفت:
-من1جای توپی بلدم که عقل جن بهش نمی رسه. بیا بریم تا بهت بگم.
جوون دستش رو دراز کرد که دست فرشته رو بگیره. فرشته هم دستش رو آورد بالا. درد.
-آآآآخ. آآآآتییییش.
-چی؟ نترس بابا آتیش کجا بود؟ بیا بریم دیگه مگه نمی خواستی منو بتکونی؟
درد کشنده بود. فرشته وحشت زده گفت:
-نه نمی خوام خودت بتکون. من. نمی تونم.
جوونک گفت:
-ای بابا نمی تونم چیه. بیا بابا آتیش نمی گیری.
فرشته رفت عقب و جوون اومد جلو. فرشته رفت عقب تر و جوونک اومد جلو تر. باز هم، باز هم، باز هم.
-آهای چیکارش داری؟ ولش کن.
-سلام جناب. هیچ چی جان شما، جای خواهرمه. دیدم بیچاره مثل این که حالش خوب نیست گفتم بیارمش خدمت شما ببریدش دکتر یا خودم ببرمش. آخه طفلک جای خواهری خیلی قیافه داره ترسیدم تورش کنن گناه داره خوب آخه می دونید؟….
-بسه دیگه نمی خواد زبون بریزی. نیت خیرت رو هم مثل ذاتت می شناسم. برو گم شو.
جوونک رفت و کمی دور تر منتظر فرشته شد که از دیدرس نجاتدهندهش دور بشه. فرشته با ترسی که براش قابل فهم نبود به اطراف نگاه می کرد. نمی فهمید چرا اینقدر ترسیده. مردی که مزاحم رو پر داده بود جلو اومد و گفت:
-به اون عوضی چی می گفتی؟ امثال اون پسره آدم حسابی نیستن. چیکارش داشتی؟
فرشته به مرد نگاه کرد. سنی ازش گذشته بود و غبار!!. این هم که گرد و خاکی بود!. فرشته از شدت ترسی که نمی دونست از چه جنسیه زبونش بند اومده بود. با دست به گرد و خاک روی مو های مرد اشاره کرد و به زور گفت:
-خاک. من فقط می خواستم کمک کنم. بتکونمش. گفت بریم1جایی خاک ها رو واسهش پاک کنم.
مرد با تعجب1آینه کوچیک از جیبش درآورد و گفت:
-کدوم خاک؟ من خاکی نمی بینم. اون عوضی هم لباس هاش بر عکس باطن کثیفش تمیز تمیزه. تو چی داری میگی؟
فرشته به مردمی که در اطراف می لولیدن اشاره کرد و گفت:
-چرا اینجا همه گرد و خاکین؟ اذیتتون نمی کنه؟
-مرد نگاهی طولانی و عجیب به فرشته کرد، و فرشته فهمید.
-شما ها نمی بینیدش؟
مرد با همون حالت عجیب بهش گفت:
-چی رو نمی بینیم؟ خاک رو؟
فرشته گفت:
-نه. هیچ چی. معذرت می خوام.
فرشته دید که مرد بیسیمش رو درآورد و… ثبات شکل گرفتن1تصمیم.
-صبر کن دختر. همینجا باش. الان میری خاک ها رو بتکونی.
فرشته فقط1چیز فهمید. دردسر. مثل فنر از جا پرید و فرار.
-صبر کن دختر. به خدا کاریت ندارم. وایسا. مگه نگفتی می خوای کمک کنی؟ وایسا دیگه. بهت میگم وایسا.
فرشته داشت از ترس تموم می شد. با تمام توانش می دوید.
-آتیش! بیا نجاتم بده.
دستی که خیلی محکم مچ دستش رو چسبید. فرشته با وحشت نگاه کرد.
-سفر؟!
ولی نه. سفر نبود.
-چقدر شبیهشه!.
فرشته وسط ترسش می دید و می شنید مردی که دستش رو چسبیده داره به سرش اشاره می کنه و واسه اون مامور متعجب پلیس و بقیه مردمی که توجهشون جلب شده بود و دورشون جمع شده بودن توضیح میده که فرشته خواهرشه و عقل درست و حسابی نداره و گم شده و…
-ببخشید سرکار. خواهرم حالش چندان ok نیست. نمی ذاریم تنها بره بیرون ولی من خونه نبودم مادرم هم که پیره. می دونید سرکار؟ خواهرم بابام رو خیلی دوست داشت. بابام چاه کن بود. از وقتی بابام زیر آوار عمرش رو داد به شما خواهرم که جنازه خاکیش رو دید به این روز افتاد. حالا هر جا می چرخه خاک می بینه و میگه همه دنیا گرد و خاکیه و می خواد هر کسی رو که می بینه بتکوندش. شما ببخشید.
-خدا ببخشه جوون. مواظبش باشید. کم مونده بود1عوضی بدزدتش. دکتری، درمونی، چیزی،
-هر کاری شد و نشد کردیم. درست نشد. به هر حال ممنونم سرکار. خدا خیرتون بده.
-پس بیشتر مواظب باش.
-چشم جناب. باز هم ببخشید.
-خدا ببخشه. به سلامت.
فرشته خواست بگه این ها راست نیست ولی با فشار دست جوون روی مچ دستش و نگاه هشداردهندهش ساکت شد. جوون دست فرشته رو کشید و گفت:
-بیا خواهر جون. بیا بریم خاک لباس داداش و مامان رو بتکون که حسابی گرد و خاکی هستیم. بیا عزیزم بیا.
جوون آهی کشید که توی چهرهش مشخص نشد. همه رفتن. فرشته گفت:
-چرا این چیز ها رو گفتی؟ من که نفهمیدم چی شد ولی راست نبود.
جوون گفت:
-نه که نبود. من دروغ گفتم.
-دروغ گفتی؟
جوون کمی عصبانی و بیشتر بی حوصله گفت:
-نکنه از بس پاکی نمی دونی دروغ یعنی چی؟
بعد قیافه مسخره ای به خودش گرفت و گفت:
-خوب، بذار واسهت بگم. گاهی آدم ها واسه خلاصی از دردسر هاشون یا واسه این که دلشون اینطوری می خواد چیز هایی میگن که واقعیت نداره. مثل حالای من که اینهمه جفنگ سر هم کردم تا از دست اون لاشخور ها نجاتت بدم. حالا فهمیدی قدیسه خانم؟
فرشته زیاد نفهمیده بود جز این که دروغ یعنی هر حرفی که راست نباشه. زمان برای تحلیلش نداشت. جوون دستش رو کشید و گفت:
-بیا از اینجا بریم کارت دارم. فرشته نگاهش کرد. هیچ چیز از نگاه سفر توی چشم هاش نبود. هیچ چیز جز شباهتی عجیب توی چهره که اون هم به چشم فرشته تفاوت داشت.
-آخ دستم رو ول کن. من نمی خوام همراهت بیام.
-عجب! که نمی خوای. باشه ملکه. شما جوابم رو بده هر جا می خوای برو.
جوون در1ماشین رو باز کرد و گفت:
-سوار شو.
فرشته تا اومد بفهمه چی شده دست های قوی جوون مثل پر انگار با1فوت فرستادنش داخل. در بسته شد و ماشین راه افتاد. فرشته ترکیبی از ترس و تعجب رو1جا داشت. راننده همونطور که می رفتن نگاهش کرد و گفت:
-تو نشون دار آتیشی. خودم دیدم و شنیدم. هم حالت رو دیدم هم وقتی صداش می زدی شنیدم. ببینم، تو می دونی آتیش کجاست؟
فرشته گفت:
-ب…
ندای1هشدار سریع از درون.
-دروغ یعنی چیز هایی که واقعیت ندارن. برای خلاصی از دردسر یا برای زمان هایی که به هر دلیلی نباید راست گفت.
-نه.
راننده عصبانی گفت:
-نمی دونی؟ تو داشتی می گفتی که می دونی. نصف بله رو گفتی. ببین، اگر آتیش اینجا بود تو امروز گرفتار نمی شدی. من اگر نبودم می بردنت تیمارستان. چیزی نمیشه فقط بگو آتیش کجاست. من می شناسمش. نمی دونم چی شده که هرچی می گردم نیست. تو نشون آتیش داری باید بدونی. تو می دونی. بگو کجاست؟
فرشته نمی فهمید چرا نمی تونه به این مشابه تلخ سفر اطمینان کنه. فقط می دونست که هشدار ضمیرش میگه نه. فقط میگه نه.
-بگو نه. فقط بگو نه. فقط بگو نه.
-نه.
راننده با مشت زد روی فرمون و داد کشید:
-نه و مرض. مسخرهم کردی؟ بهت میگم بگو چه معامله ای با آتیش کردی ایکبیری؟
-نه.
-که نه آره؟ پس نمیگی؟
-نه.
-خوبه که تکلیفم رو مشخص کردی. تا10دقیقه دیگه بلایی سرت میارم که تمام خاطرات قبل از زاییده شدنت یادت بیاد و همهش رو مثل بلبل واسهم چهچه بزنی میمون ناکس.
فرشته جز صدای ترس چیزی نمی شنید. ماشین داشت مثل برق می رفت. با همون سرعت پیچید به1فرعی خلوت و1لحظه برای این که از تصادف با1سگ سفید جلوگیری کنه سرعتش رو کم کرد. صدای هشدار ضمیر.
-فرار کن. حالا!.
فرشته در رو باز کرد و خودش رو پرت کرد بیرون و بدون این که اصلا فکر کنه ببینه چیزیش شده یا نه شروع کرد به دویدن. چند بار بی اراده پرید تا از بال هایی که دیگه نبودن برای بالا رفتن کمک بگیره ولی هر بار چنان دردی توی شونه هاش پیچید که کم مونده بود از حال بره. صدای قدم های تعقیب گرش رو درست پشت سرش می شنید. همینطور تهدید ها و فحش هایی که مثل بارون تیر های زهری از طرفش می اومد. فرشته نمی دونست این زمینی عصبانی از کجا آتیش رو می شناسه ولی می دونست که آتیش چطوری بود و می دید که آشنا هاش هم مثل خودش هستن. فقط می خواست از دست اون آشنای آتیش فرار کنه. داشت خسته می شد. داشت بهش می رسید. پرتگاه. بالی در کار نبود. فرشته بی بال پریدن رو بلد نبود. اگر می پرید می افتاد و اگر می ایستاد تعقیب گرش بهش می رسید.
-بیا. سخت نیست، بپر.
صدایی، دستی، همراهی.
-من نمی تونم.
-بیا. چیزی نیست بیا.
دستی که تقریبا بغلش کرد. پرتگاه. فرشته نگاه کرد. تهش سیاه بود مثل شب. همون شبی که فرشته از آسمون سقوط کرد به زمین. بالی در کار نبود. وسط زمین و هوا. فرشته جیغ کشید. ترس. تصور سقوط. و…
-تموم شد. دیدی سخت نبود؟
روی زمین بودن. اون طرف پرتگاه. فرشته نگاه کرد.
-این که زیاد بلند نیست.
-نه که نیست. این فقط1جوبه. اگر می افتادی توش فقط لجنی می شدی. از چی اینطوری ترسیدی؟
فرشته به صاحب دستی که هنوز ولش نکرده بود خیره شد. ترس ها رفتن. تردید اما هنوز بود.
-نترس من اسمم تیرداده. تو هم نمی دونم کی هستی. فقط انگار مال این طرف ها نیستی. ببین، جوب ها اصلا ترسناک نیستن. زمین خوردن هم ترس نداره. فقط درد داره که اون هم اگر مواظب باشی پیش نمیاد. چیز های ترسناک تر توی این دنیا زیاده. مثل اون جونوری که می خواست بگیردت. چی می خواست ازت؟
-هیچ چی.
تیرداد خندید و گفت:
-خوب باشه، هر طور میلته. می خوایی کمکت کنم؟
-نه.
-باشه. ولی مواظب باش اینقدر هم نترس. می خوایی بری؟
-آره.
-باشه ولی صبر کن اون دیوونه بره بعدش برو.
فرشته داشت می لرزید. تیرداد اونقدر کنارش موند تا فرشته آروم تر و اوضاع امن تر شد.
-حالا کجا میری؟
-نمی دونم.
-مطمئنی نمی خوایی کمکت کنم؟
-آره. ممنون.
-باشه. پس مواظب خودت باش.
-سعی می کنم باشم. ممنونم تیرداد. خداحافظ.
فرشته نشنید که تیرداد جوابش رو بده. جوابی در کار نبود که بشنوه. تیرداد به خداحافظی فرشته جواب نداد. فقط نگاهش کرد و با خودش فکر کرد:
-حس می کنم این موجود عجیب انگار بیمار رو باز هم می بینمش.
***
زمان، آروم و یکنواخت پیش می رفت و روی چهره مسافر های جاده سرنوشت غبار می پاشید. زمین، همونطور خاکی و سیاه.
فرشته یادش نبود چند وقته که توی راهه. فقط می رفت و در حین این رفتنش با اتفاق های مدل به مدلی رو به رو می شد که باعث میشد چیز های بیشتری از زمین و زمینی ها بدونه. حالا دیگه فرشته با مفاهیمی مثل دزد و دزدی و درد آشنا بود، فرق بین بیمارستان و تیمارستان رو می دونست، دروغ و خشم رو می شناخت، و می دونست که روی زمین مثل آسمون نیست. فرشته دیگه می دونست که اینجا نباید راحت اعتماد کنه. یاد گرفته بود که زمینی ها بر خلاف آسمونی ها ظاهر و باطنشون با هم تفاوت های بزرگ و ترسناکی داره. حالا دیگه از دیدن طمع بی پایان زمینی ها متعجب نمی شد چون حالا دیگه حرص بشر رو می شناخت. همچنین حالا دیگه با عنصر خطرناک زمین که به نظر خودش بعد از آتیش خطرناک ترین خاصیت زمینی ها بود و می تونست بدترین فاجعه ها رو درست کنه بیگانه نبود. شهوت. از این آخری فرشته می ترسید. به نظرش وحشی و خطرناک می رسید. چیزی مثل آتیش. آتیش!!. همیشه فرشته رو جذب و هم زمان دفعش می کرد. فرشته از دور به هر نوری که شبیه آتیش بود خیره می شد ولی فاصلهش رو حفظ می کرد. انگار جنگی که در درونش بود خیال نداشت تموم بشه.
فرشته مطالب دیگه هم یاد گرفته بود. از جمله این که اون چیز هایی رو می دید که زمینی ها نمی دیدن و بهتر بود در مورد دیده هایی که فقط به چشم خودش میان با کسی حرفی نزنه. فرشته حالا می دونست که برای آدم ها حقیقت چیزیه که می بینن و اگر بخواد با اصرار قانعشون کنه چیزی وجود داره که اون ها نمی بینن به دردسر می افته و چه بسا سر از بیمارستان و تیمارستان و خدا می دونه دیگه کجا ها دربیاره. مثل همین غبار. غباری که آروم و یکنواخت با دستی نامرئی به سر و روی زنده های زمینی پاشیده می شد و اون ها اصلا وجودش رو حس نمی کردن. فرشته می دید که سر و روی خودش هم آروم آروم به این غبار آلوده می شد و عجیب این بود که هرچی بیشتر می گذشت، هرچی بیشتر پیش می رفت؛ هرچی بیشتر قاطی زمین و زمینی ها می شد، هرچی بیشتر با دروغ و خشم و هوس و توجیه و طمع و جاذبه ها و دافعه های زمینی آشنا و بهشون مشغول می شد، نادیدنی ها به چشم هاش ناآشنا تر می شدن و انگار هرچی می گذشت بیشتر با زمین آشنا و با آسمون بیگانه می شد. انگار روح فرشته هرچی در زمین پیش تر می رفت؛ بیشتر در جسم زمینی و خاکیش فرو می رفت و درش حبس می شد. فرشته وقت نداشت از این چیز ها تعجب کنه. فقط پیش می رفت. خسته؛ زخمی، گرد و خاکی، فقط پیش می رفت. دیگه گاهی یادش می رفت کجا باید بره. خاطراتش داشتن باهاش بیگانه می شدن. انگار خاطرات آسمونی فرشته آروم آروم زیر همون غباری که چهره زمینی ها رو می پوشوند پنهان می شدن. و فرشته دیگه این روند رو نمی دید و نمی فهمید. فرشته فقط می رفت. فقط می رفت.
روز سردی بود. باد سوز بدی داشت. فرشته هنوز با این سرما انس نگرفته بود. به اطراف نگاه کرد تا جایی برای خلاصی از سرما و استراحت کوتاه پیدا کنه. پارک. فرشته رفت داخل و همونجا روی1نیمکت شکسته نشست. بچه های قد و نیم قد رو تماشا می کرد که با جیغ و فریاد توی پارک بازی می کردن و لذت می بردن. تاب. میرفت بالا و می اومد پایین. فرشته لحظه ای به حرکت تاب خیره موند. درخشش کوتاهی از1خاطره، شبیه1خواب، پریدن، بالا رفتن، بالا تر، بالا تر،
پرواز.
فرشته بلند شد و رفت طرف تاب. بارون داشت شروع می شد. پدر و مادر ها با دیدن بارون بچه هاشون رو می بردن. بارون آروم آروم شروع کرد به تند تر شدن. تاب خلوت و خالی تر می شد. فرشته رفت طرف تاب. صدایی ظریف.
-می خوای تاب بخوری؟
بچه. پسر کوچولویی که داشت فرشته رو تماشا می کرد.
-آره می خوام.
-خوب سوار شو دیگه.
فرشته نشست روی تاب. پسرک اومد و آروم هولش داد. تاب رفت عقب و اومد جلو. پسرک محکم تر هول داد. تاب تند تر رفت عقب و اومد جلو. پسرک گفت:
-حالا پا هات رو فشار بده پایین و برو بالا. الان پرواز می کنی.
فرشته این رو که شنید حس کرد چیزی توی سینهش تپید. پرواز.
خیلی زود تاب خوردن رو یاد گرفت. پسرک رفت عقب و تماشا کرد. فرشته بالا و بالا تر می رفت ولی نمی فهمید چرا هرچی زور می زد باز برمی گشت پایین. محکم تر تاب خورد و باز هم بالا تر رفت. باد با قدرت می زد بهش. فرشته نفهمید مادر پسرک کی اومد و بردش. بلند شد و زنجیر های تاب رو محکم چسبید، روی نشیمنگاه تاب ایستاد و دوباره شروع کرد به تاب خوردن. محکم تر، بلند تر، بالا تر. تاب بالا تر رفت. فرشته جیغ کشید:
-بالا تر، بالا تر، باااااااالاااااااا تر.
تاب رفت بالا، بالا، بالا، و درست در لحظه ای که تاب می خواست برگرده پایین فرشته زنجیر های تاب رو ول کرد، دست هاش رو از2طرف باز کرد و با تمام توان پرید. وسط زمین و هوا، بارون، باد وحشی، سقوط. ضربه ای شدید، برخورد با میله های سرد، زمین، زمین خیس،
-آآآآآآخ سرم.
سرما، بارون، درد، خواب.
(1400/4/31 , 22:17) | [#] |
roya ܩܠܭܘ ߊܨ ܢ̣ߊܚ݅ܓ ܭܘ ࡅ߳ܝ̇ߺܣߊیܨ ܩیܥܼܝ̇ߺܭَܘ . . ? |
(1400/5/1 , 09:38) | [#] |
آگرین |
ماجرای فرشته قسمت دوم!!!
سلام با شرمندگی یادم اومد پارتها رو اشتباه گذاشتم اینو اون موقع که بلاگ داشتم گذاشته بودم بلاگم بعد اینکه بلاگ رو فرستادم ناکجاآباد بکل این نوشته ها رو یادم رفته بود و این شد که یادم نبود جا به جا اسم پارتها رو نوشتم و فقط کوپی پیست کردم
********
با سرعتی سرسام آور به طرف پایین. سیاهی، سرما، سکوت، ترس، وسط زمین و آسمون، سعی کرد پرواز کنه و بره بالا و برگرده. نشد. به تلخی و با وحشتی غیر قابل توصیف به یاد آورد که بال های فرشته ها از جنس همون نوری هست که پرستو های هم خونه شون ازش درست شدن. پرستو های بهشت توی این فضا دوام نمی آوردن و تموم می شدن. پس بال های فرشته کوچیک ما…
سعی کرد فقط خودش رو نگه داره تا پایین تر نره ولی هیچ فایده ای نداشت. فضا انگار با ولعی وحشتناک می کشیدش پایین. حتی نتونست داد بزنه. پایین رو نگاه کرد. از وسط سیاهی غیر قابل نفوذ1نقطه تاریک که هر لحظه نزدیک تر و بزرگتر و واضح تر می شد.
فرشته کوچیک ما دیگه نتونست تحمل کنه. در هجوم ترس و سرما و سکوتی که از شدت سنگینی به گوش هاش و به قلبش فشار می آورد زیر بار وحشت و حس ترسناک سقوطی غیر قابل مهار به طرف اون نقطه تاریک از حال رفت.
همچنان با سرعتی که لحظه به لحظه بیشتر می شد اومد پایین، پایین، پایین. بدون توقف، برخورد با نقطه تاریک که دیگه نقطه نبود. حس گنگ1ضربه شدید. برخورد به زمین. پایان احساس سقوط. درد. دردی ناشناس و حیرت انگیز که در تمام وجودش پیچید و حس سنگینی ناخوشآیندی که از بس شدید بود نمی شد ندیدهش گرفت. خستگی، وحشت، سرما، درد، خواب.
نفهمید چقدر طول کشید که به خودش اومد. با صدا های کر کننده ای که اصلا شبیه صدا های آسمونی نبودن از جا پرید. درد و سنگینی و کوفتگی با قدرت به تمام جسمش رسوخ کردن. جسم؟ کدوم جسم؟ فرشته ها با جسم های مادی و درد و این حس سنگینی وحشتناک نفرت انگیز بیگانه هستن!.
-خدایا من چی به سر خودم آوردم؟-
این تنها چیزی بود که فرصت کرد از ذهنش بگذره. صدا های بلند و گوش خراش، تصویر های عجیب و ناآشنا، نور ها و رنگ هایی که اصلا شبیه دیده های خودش نبودن. فرشته کوچیک ما اون لحظه نمی دونست چی می بینه و می شنوه ولی ما می دونیم.
اینجا زمین بود!!!.
ماشین هایی که با سرعت می رفتن و می اومدن، بوق هایی که با مورد و بی مورد با طنین های مختلف و بلند و آزاردهنده کشدار و بدون توقف ادامه داشتن، داد و فریاد آدم هایی که کلافه و سر در گم دنبال سر نخ کلاف پیچیده زندگی می دویدن و به هر طرف می رفتن و به هم طعنه می زدن و با هم درگیر می شدن و از هم رد می شدن، نورها و رنگ های ماشین ها و مغازه ها که همهشون انگار مثل فریب شیطان فقط برای جذب کردن بود و هیچ حقیقتی رو نمایان نمی کرد، پلیسی که برای جریمه کردن ماشین هایی که از چراغ قرمز رد می شدن بی وقفه سوت می کشید، کامیونی که بی توجه به قانون منع عبور و مرور وارد شهر شده بود و راهبندان بدی که صدای بوق ها و فحش ها و تعداد ماشین ها و مردم رو که وسط هم می چرخیدن بیشتر و در هم تر کرد، دوچرخه سواری که از بین ماشین ها ویراژ میداد و انگار دنبال اجلش می گشت، موتور سواری که با صدای بوق وحشتناکی که روی موتورش نصب کرده بود و اگزوزی که از حال عادی خارج کرده بود تا بیشتر صدا داشته باشه مثل تیر خلاف جهت اومد و درست کنار پای فرشته متحیر و وحشتزده ما گاز داد و بوق زد و به همون سرعت رفت و صدای جیغ و داد ملت رو درآورد، دزدی که کیف1خانم رهگذر رو دزدید و فرار کرد، جیغ و فریاد امداد خواهی اون خانم که البته ثمر چندانی نداشت، بی توجهی همگانی به درد1همجنس، دزد که همچنان دوید و بین جمعیت گم شد، خانم که جیغ می کشید، پلیس که سوت می زد، خیابون که مثل جهنمی از صدا و دود و نور و رنگ های ناخوشآیند شلوغ بود، ماشینی که صدای آهنگش از دور شنیده می شد و سرعتش غیر قابل مهار بود و از لا به لای ماشین ها و آدم ها بی پروا می پیچید و تاب می خورد و ترمزش جیغ می کشید و نزدیک و نزدیک تر میشد، جیغ بلند ترمزی که قطع نشد، پیرمردی که پرت شد وسط خیابون، ماشین که بدون قطع صدای آهنگش و حتی بدون1لحظه تردید و با سرعت بیشتر از محل حادثه دور شد، پیرمرد افتاده وسط خیابون، رنگ سرخی که روی سطح نه چندان صاف رو نقاشی می کرد…
اینجا زمین بود!!!.
فرشته با تمام قدرت به طرف پیرمرد وسط خیابون دوید و جیغ کشید. سطح خیابون همچنان با رنگ سرخ نقاشی می شد. جمعیت دور پیرمرد لحظه به لحظه بیشتر می شد. هر کسی چیزی می گفت ولی کسی کاری نمی کرد. فرشته جیغ کشید:
-پس چرا کاری نمی کنید؟ یکی بیاد کمک!
یکی از اون وسط گفت:
-تو همراهشی؟
-همراه؟
-آره بابا همراه. تو باهاشی؟ فامیلته؟ باباته؟
-فامیل؟ بابا؟
-برو بابا این هم که پرته.
-من پرت شدم. ولی چیزیم نیست. واسه این1کاری کنید. تو رو خدا.
-چیکار کنیم؟ باید بره بیمارستان.
-بیمارستان؟ خوب چرا نمی بریدش؟
-دهه!میگه چرا. خوب معلومه دیگه چون دردسر داره.
-دردسر؟ دردسر چیه؟ میگم چرا نمی بریدش بیمارستان؟
-ای بابا تو مثل این که مال این دنیا نیستی. مگه مغز خر خوردیم؟ این همینطوریش داره تموم می کنه. اون عوضی که زد و در رفت. اومدیم و ما بردیمش و وسط راه طرف مرد. اون وقت چه خاکی به سرمون کنیم؟ نه باباجون. دلت خیلی سوخته خودت ببرش.
-من؟ چه جوری؟ خدایا اینجا کجاست؟ یکی کمک کنه! تو رو خدا.
صدایی شاید کمی متفاوت:
-من می برمش به شرطی که تو هم باشی و اگر طرف رفت بگی که من نزدمش. من کم بدبختی ندارم. این دوره زمونه ثواب کردن کباب شدنه. خوب چی میگی؟ هستی؟
فرشته نگاهش کرد. مردی جوون با قد متوسط و قیافه معمولی.
-من میام. بریم. فقط بریم.
چند نفر که اینطور دیدن با تردید جلو اومدن و حاضر شدن تا کمک کنن و پیرمرد زخمی رو بذارن توی ماشین رنگ و رو رفته مرد ناشناس.
فرشته رفت و عقب ماشین نشست. ماشین از جا کنده شد و وسط اون جهنم بی در و پیکر راه افتاد.
-چرا اینقدر یواش؟ تند تر، تو رو به خدا تند تر.
جوابی با لحنی تقریبا بی تفاوت.
-چشم که داری. ترافیک رو مگه نمی بینی؟ بال که ندارم از بین اینهمه ماشین و آدم پرواز کنم.
فرشته یاد بال های خودش افتاد. همچنین یاد درد های خودش و اتفاقی که براش افتاده بود. ولی خیلی زود همه این ها رو یادش رفت چون پیرمرد آروم داشت چیزی می گفت. فرشته ما گوشش رو برد نزدیک لب های پیرمرد. داشت دعا می خوند. فرشته سر پیرمرد رو گذاشت روی زانوی خودش و خیلی آروم تقریبا توی دلش بهش گفت:
-صبر کن. داریم میریم بیمارستان. الان می رسیم.
و زمانی که دید چشم های پیرمرد آروم باز شد و لبخند زد حسابی تعجب کرد.
-من خیلی یواش گفتم! تو چطور شنیدی؟
پیرمرد آروم و با صدای مهربون ولی خستهش گفت:
-از این یواش تر هم اگر می گفتی من می شنیدم. آخه می دونی؟ من دیگه زمانم تموم شده. از این دردسر ها دیگه زیاد ندارم. دارم بر می گردم.
فرشته به چهره خونی پیرمرد نگاه کرد. چه نورانی بود و چه مهربون و چقدر خسته.
-بر می گردی؟ کجا؟
پیرمرد باز هم لبخند زد و گفت:
-به همون جایی که تو تازه ازش اومدی. می دونی؟ من هم زمانی مثل تو بودم. اتفاقی راهم به اینجا افتاد. خیلی وقته که اینجا گیر کردم. مونده بودم چیکار کنم. تا بلاخره یکی مثل خودم راهش رو بهم گفت. توی این مدت بهش عمل کردم هرچند گاهی واقعا سخت بود. ولی حالا خوشحالم که انجامش دادم. الان دیگه سبک و راحت می تونم برگردم. نمی دونی چقدر خوشحالم.
پیرمرد به زور حرف می زد و بریده نفس می کشید. چشم های روشنش داشت رنگ مرگ می گرفت. فرشته زیاد چیزی نمی فهمید ولی می دونست پیرمرد داره تموم میشه. فرشته تموم شدن رو دوست نداشت. با گریه گفت:
-نه. تو رو خدا. نباید تموم بشی. تحمل کن. الان می رسیم. تو باید بمونی. من خیلی می ترسم. اینجا وحشتناکه. تنهام نذار. تموم نشو. تو رو خدا.
پیرمرد با دست های ناتوانی که می لرزیدن دست های فرشته رو گرفت توی دستش و با مهربونی گفت:
-گریه نکن فرشته کوچولو. همه چیز درست میشه. فقط باید بدونی چطور درستش کنی. این راه سخته ولی رفتنش محال نیست. باید جاده اصلی رو بگیری و بری. سوار زمان، مواظب باش ازش جا نمونی. مواظب موانع سر راه باش. از پرتگاه ها نترس ولی مواظبشون باش. جاذبه های اینجا واقعی نیستن. جذبشون نشو. خیلی هاشون سرابن. بعضی هاشون هم اصلا جاذبه نیستن، دامن. از سیاهی ها هم نترس. اون ها همیشه بیشتر از اونی نشون میدن که هستن. بیشتر سیاهیشون دوده. فقط واسه این که تو بترسی. اگر درست نگاه کنی می بینی اونقدر که نشون میدن سیاه و ترسناک نیستن. اون ها فقط کابوس هستن برای ترسوندن تو. ازشون رد شو و ببین چه راحته. بستگیت رو با آسمون قطع نکن. اینجا زمینه. مواظب باش بسته زمین نشی. آسمونی اگر بسته زمین بشه دیگه آسمونی نیست. یادت نره کی بودی و از کجا اومدی. اگر یادت بره دیگه نمی تونی برگردی. سعی کن همیشه آماده پریدن باشی. خودت رو سبک و آماده نگه دار. معلوم نیست کی وقتش می رسه. این رو جز خدا کسی نمی دونه. تو باید هر لحظه آماده باشی تا زمانش که رسید همون چیزی باشی که اون بالا بودی. خیلی مواظب باش. اگر جز این باشه برای همیشه گرفتار می مونی. اینجا همه چیز دست خودته. این که چی باشی با خودته. خودت رو فراموش نکن. جاده رو گم نکن. از جاده اصلی منحرف نشو. پرواز رو یادت نره. خودت رو فراموش نکن. خودت رو فراموش نکن.
فرشته مات و مبهوت گوش می داد. می شنید ولی چیزی نمی فهمید. پیرمرد لبخند قشنگی زد و چشم هاش رو بست و ساکت شد. فرشته با بغضی به سنگینی کوه که نمی ذاشت درست نفس بکشه گفت:
-بیدار شو. من نمی فهمم. کدوم جاده؟ زمان کیه؟ من که پر ندارم با چی باید پرواز کنم؟ یکی مثل خودم رو از کجا باید پیدا کنم تا بهم بگه؟ آماده چی باشم؟ مواظب چی باید باشم؟ یعنی چی که همه چیز دست خودمه؟ مگه من جز این که هستم چی می تونم باشم؟ اصلا چی باید نباشم؟ اینجا جای وحشتناکیه. تو رو خدا. من نمی خوام اینجا تنها بمونم. تو رو خدا حرف بزن.
ولی پیرمرد دیگه چشم هاش رو باز نکرد. دست ناتوان و لاغرش آروم دست سرد فرشته رو رها کرد و بی حس افتاد کنارش. فرشته پیشونی خونی پیرمرد رو لمس کرد، آروم تکونش داد، صداش کرد، خواهش کرد، ولی پیرمرد دیگه جواب نداد. فرشته اصلا نفهمید که ماشین ایستاده و راننده اومده در رو باز کرده و خم شده و داره تماشا می کنه. فقط وقتی به خودش اومد که راننده با صدای دیگه نه چندان بی تفاوت گفت:
-دیگه فایده نداره. تموم کرد. خدا بیامرزدش.
فرشته1نگاه به راننده کرد و1نگاه به چهره پیرمرد که هنوز نورانی و پر از همون لبخند آروم و مهربون ولی دیگه سرد بود. بغض سنگینش دیگه از حد تحملش سنگین تر شده بود. پیرمرد تموم شده بود. فرشته تنها بود. اون چهره نورانی، اون دست های لاغر ولی آرامش بخش، اون صدای خسته ولی مهربون، دیگه نبودن. فرشته تنها بود. بغضش شکست. گریه امانش رو برید و برای اولین بار در تمام عمرش با شدت تمام شروع کرد به باریدن.
***
بیمارستان.
راننده با شهادت فرشته مبنی بر این که خودش ضارب پیرمرد نبوده از دردسر خلاص شد.
پیرمرد پوشیده در پارچه سفید به خاک رفت.
قبرستون ساکت بود. جز فرشته همه رفته بودن. بارون آروم و نم نم می بارید. داشت غروب می شد. چه غروب غم انگیزی!. سرد بود و ساکت. فرشته هم دلتنگ بود و هم نگران و بیشتر از همه متحیر.
توی مراسم خاک سپاری چیز های عجیب زیاد دیده بود. مجلس گردان های گریانی که همه می گفتن بچه های اون مرحوم نبودن. مرد هایی که با هیبت های مردونه در لباس سیاه می اومدن و خودشون رو پرت می کردن روی خاک و مثل بچه های کوچیک زار می زدن و معلوم بود که از ته ته دلشون دارن ضجه می زنن. 1دسته بچه های کوچولو و پارهپوش که دسته های کوچیک گل داشتن و با گریه هایی از سر دردی حقیقی می اومدن و گل های نیم پژمردهشون رو که قشنگ معلوم بود از جایی نخریدن و با دست های سرمازده از اینجا و اونجا شاخه هاش رو جمع کردن و دسته گل ساختن می ذاشتن روی قبری که تازه اون جسم نحیف رو گرفته بود توی خودش.
گریه هایی که فرشته دیده بود اونقدر دردناک بودن که فرشته دیگه برای رفتن پیرمرد گریه نمی کرد. پیرمردی که با لبخند رفته بود. چرا باید براش گریه می کرد!؟ ولی اون ها که موندن، درد این بازمونده ها داشت دلش رو می ترکوند.
بارون داشت تند تر می شد. فرشته هم داشت می بارید. شب داشت می رسید. روی خاک، زیر بارون، این شب سرد، دور از آسمون، دور از ستاره ها و فرشته ها، دور از جوجه پرستوی عزیزش و دور از خونه. بدون همراه، بدون پیرمرد، فرشته تنها بود. یادش اومد که امروز جمعه بود.
-امشب اون قاصدک سفید که هر جمعه شب به مهمونی فرشته ها میاد حتما پرستوی من رو هم مثل باقی پرستو ها نوازش می کنه.
چقدر دلش گرفته بود.
گریه دوباره اومد.
فرشته دستش رو گذاشت روی قبر پیرمرد و گفت:
-حالا من چیکار کنم؟
پیرمرد نبود که جواب بده. فرشته یاد حرف های پیرمرد افتاد. جاده، باید جاده اصلی رو پیدا می کرد و می رفت. باید یکی مثل خودش رو پیدا می کرد تا راهنماییش کنه. دیگه چی ها گفته بود؟ فرشته سعی کرد به یاد بیاره. ولی یا به خاطرش نمی رسید یا اگر هم می رسید چیزی از اون چه به یاد می آورد نمی فهمید. فقط می دونست که باید بره. توقف جایز نبود. فرشته نمی دونست کجا و برای چی باید بره فقط می دونست که باید بره. از جاش بلند شد، خاک لباسش رو تکوند. با پیرمرد خداحافظی کرد و با دلی تنگ راه بیرون گورستان رو در پیش گرفت. گل های روی قبر پیرمرد خاک گور رو پوشونده بودن و بارون بین برگ هاشون مثل طلا می درخشید.
فرشته از گورستان اومد بیرون و جاده رو به رو رو در پیش گرفت. افرادی رو می دید که می اومدن و می رفتن. هر کسی در حال و هوایی بود. مثل خودش. بعضی ها با هم می رفتن، بعضی ها تنها بودن، بعضی ها تو هم و گرفته بودن و انگار وسط کابوس راه می رفتن و بعضی ها سرخوش واسه خودشون می رفتن. بعضی آروم و راحت راه می رفتن و بعضی ها می دویدن و می خواستن سریع تر و سریع تر باشن ولی نمی شد. خیلی هاشون می خوردن زمین و بعضی هاشون هم از بس عجله داشتن هرچی داشتن رو جا می ذاشتن و اینقدر درگیر رفتن بودن که اصلا نمی فهمیدن چه چیز های با ارزشی رو انداختن و حتی بر نمی گشتن تا ببینن میشه صبر کرد و خم شد و برشون داشت یا نه. فرشته می دید که بعضی از زمین خورده ها پا می شدن و دوباره راه می افتادن ولی بعضی ها بلند شدن واسهشون سخت بود. گاهی موفق نمی شدن و همونجا جا می موندن. فرشته با خودش گفت:
-اینجا چه جای عجیب و ترسناکیه!. این ها هستن مخلوقات روی زمین؟!
دیگه حسابی خسته شده بود. دیر وقت بود و بارون و سرما بیداد می کرد. می شنید که بعضی ها از سرما شکایت می کردن، از خستگی راه و تاریکی شکایت می کردن، از همه چیز شکایت می کردن. کسی آروم گفت:
-ای کاش نیروشون رو با شکایت تلف نمی کردن. اینطوری فقط خسته تر میشن.
سرپناه.
برج بلندی که انگار طبقه هاش تا آسمون می رسید. همه از بارون پناه گرفتن. بعضی ها به طبقه های بالاتر می رفتن و خیلی ها هم پایین تر می موندن. وسط پایینی ها خیلی زیاد بودن افرادی که با حسرت به طبقه های بالاتر نگاه می کردن. فرشته به آسمون نگاه کرد. تاریک بود و حتی1ستاره نداشت. داشت از سرما منجمد می شد.
نور. چی می تونه باشه؟ فرشته نزدیک رفت. آتیش. افرادی که دور آتیش جمع شده بودن و هلهله می کردن. فرشته مات و بلند بدون این که مخاطب خاصی داشته باشه پرسید:
-این چیه؟ ستاره ای که از آسمون افتاده؟
یکی با خنده جوابش رو داد:
-دیوونه. مگه از کجا اومدی؟ شاعری؟ جناب رمانتیک محض اطلاع. این آتیشه. ما4شنبه سوری رو جمعه گرفتیم. تو هم جای شعر گفتن بیا حالش رو ببر.
همه زدن زیر خنده. فرشته تعجب کرد. باد آتیش رو می رقصوند. فرشته محو آتیش شده بود. رفت کمی نزدیک تر. گرم بود. فرشته آروم گفت:
-تو از جنس ستاره هایی؟
باد به شعله هایی که می رفتن طرف آسمون زد و سر بلند شعله کمی خم شد1طرف. فرشته این رو گذاشت به حساب جواب مثبت آتیش. فرشته دوباره گفت:
-تو چقدر بالا میری. از این بالاتر هم می تونی بری؟
حرکت باد و صدایی بیگانه.
-ها. ها. ها.
فرشته به سر بلند شعله که انگار به آسمون می رسید و پشت سر هم در وزش باد خم می شد نگاه می کرد. حس می کرد دلش می خواد اون نور سر بلند و گرم رو با تمام وجودش بغل کنه.
-تو می تونی من رو بفرستی اون بالا؟ کمک می کنی از زمین جدا بشم و برگردم؟
صدای بیگانه که مرتب همراه تکون های شعله تکرار می شد.
-ها. ها. ها.
فرشته آروم رفت طرف آتیش.
صدا هایی که با چرخش باد از آتیش می شنید.
-بیا. بیا. بیا.
باد شدید تر شد و شعله بلند تر. فرشته سریع تر رفت. دستی محکم شونهش رو چسبید و صدای هشدار.
-کجا میری؟ می خوای خاکستر بشی؟
فرشته برگشت و نگاه کرد. صاحب دست با چشم های مهربون و چهره عصبانی تماشاش می کرد.
-احمق تو خیال کردی کجا میری؟
-خیال کردم سردمه. میرم از دست این سرما و از دست این خاکی های عجیب خلاص بشم. ولم کن برم. اون گفت می بردم آسمون.
-اون گفته؟ آتیش گفته؟ عقل نداری؟ آتیش گرمت نمی کنه. اون حرارت خالصه. اگر باهاش تماس داشته باشی می سوزی. اون هیچ کجا نمی بردت. فقط نیست میشی. انجماد رو میشه فراری داد ولی نه توی بغل آتیش. اون نجات دهنده تو نیست.
فرشته1نگاه به آتیش کرد و1نگاه به آسمون. گوش داد. باد وسط آتیش می پیچید و صدای فش فش.
فرشته انگار شنید که آتیش می گفت:
-اشششششتباه، می کنه. اشششششتباه، می کنه. اشششششششتباااااااه.
فرشته دستش رو کشید و گفت:
-من نمی خوام اینجا از سرما تلف بشم. دستم رو ول کن.
صاحب دست1سیلی به فرشته زد و گفت:
-تو خوابی. آتیش لعنتی خوابت کرده. بیدار بمون و طرفش نرو. هر زمان داری صحر آتیش میشی به درد این سیلی فکر کن تا از سرت بپره. وقتی هم دردش خوب شد باز به خودت سیلی بزن. طرف آتیش نرو فهمیدی؟
فرشته داد زد:
-من سردمه، سردمه. بدون اون من منجمد میشم.
-منجمد میشی؟ خوب بشو. منجمد بشو ولی خاکستر نه. طرفش نرو. فقط طرفش نرو.
فرشته جای سیلی رو روی گونهش مالید و اشک هاش رو پاک کرد. دردش اومده بود. شب به تاریکی قیر همه جا پهن بود. فرشته خیره به آتیش گوش می داد:
-اششششتباه، می کنه. اششششتباه، می کنه. اششششتبااااه.
فرشته آروم گفت:
-اشتباه می کنه. اشتباه می کنه. من سردمه. کمک می کنی؟
باد وسط شعله می پیچید و فرشته می دید که سر بلند شعله توی باد خم میشه و صدایی که میگه:
-ها. ها. ها.
شب از وسط سر و صدای خواهنده های آتیش پیش می رفت. فرشته بین جمعیتی که فقط فریاد می زدن و بالا و پایین می رفتن بدون اینکه بدونن چرا، مات و سرمازده تماشا می کرد. آتیش رو تماشا می کرد که به همراهی باد، قدش انگار می رفت که به آسمون برسه و با جیغ ها و تشویق های تماشا گر هاش بلند و بلند تر می شد. شب سردی بود. حتی اطراف آتیش.
بلاخره جمعیت خسته و از نفس افتاده پراکنده می شدن. شب به نیمه هاش نزدیک می شد و خواهنده های آتیش بی حال و بی نفس توی دل تاریکی می خزیدن و از نگاه مات فرشته محو می شدن. غفلت چشم های خوابزده رو بست تا خطر1آتیش شعله ور بی مراقب در هیچ خاطری جلوه نکنه و دیده نشه.
نیمه شب بود و فرشته بود و آتیش. و سرمایی که انگار لحظه به لحظه داشت بیشتر می شد. فرشته دیگه تحمل نداشت. به اطراف نگاه کرد. کسی متوجهش نبود. آروم چند قدم رفت نزدیک تر. آتیش توی باد تمام قد خم شد طرف فرشته. چه گرمای خوشایندی!. فرشته جز خلاصی از این کابوس و پیوستن به این منبع گرما و نور و اطمینان هیچ چیزی نمی خواست. به پشت سرش نگاه کرد. کسی نمی دیدش.
جای سیلی رو مالید. درد نداشت. صدای شعله در باد.
-بیا. بیا. ففففرششششششته من. بیااااا.
فرشته دیگه منتظر نشد. دست هاش رو باز کرد و شعله رقصنده رو بغل گرفت. شعله در1چشم به هم زدن محاصرهش کرد. فرشته درست وسط شعله ها بود. در میان آغوش آتیش. گرم، گرم تر، داغ ، داغ تر، حرارت، حرارت محض، در حصار آتیش، کامل و تمام قد گرفتار، سوزش، درد، نباید حرفی می زد. فرشته یواشکی اومده بود. کسی نباید می فهمید. نباید چیزی می گفت. صدایی از درونش:
-سوختم!!. خدا سوختم!!.
صدای ضمیر:
-نباید بگی. تو خودت اومدی. نباید بفهمن.
باد. آتیش. رقص باد و شعله هایی که بلند تر و بلند تر به هوا می رفتن. صدای موزیک مرگبار باد و آتیش.
– هاا هاا هاااااا …
دود، خاک، آتیش، جیغی که فرشته دیگه اختیاری بهش نداشت و فقط می شنیدش:
-آآآآآآآآآآآآ.
جنگ.
ضرباتی که در اطرافش شکل می گرفت. فرشته فقط می سوخت. جنگ. 2تا دست قوی که با شعله های سرکش و عصبانی می جنگیدن. صدا. باد و دود و آتیش و جنگ. فرشته شعله ور. 2تا دست قوی که از وسط شعله های ویران گر کشیدنش بیرون. سرما، سوزش، درد، خواب.
******
ایام بکام
سلام با شرمندگی یادم اومد پارتها رو اشتباه گذاشتم اینو اون موقع که بلاگ داشتم گذاشته بودم بلاگم بعد اینکه بلاگ رو فرستادم ناکجاآباد بکل این نوشته ها رو یادم رفته بود و این شد که یادم نبود جا به جا اسم پارتها رو نوشتم و فقط کوپی پیست کردم
********
با سرعتی سرسام آور به طرف پایین. سیاهی، سرما، سکوت، ترس، وسط زمین و آسمون، سعی کرد پرواز کنه و بره بالا و برگرده. نشد. به تلخی و با وحشتی غیر قابل توصیف به یاد آورد که بال های فرشته ها از جنس همون نوری هست که پرستو های هم خونه شون ازش درست شدن. پرستو های بهشت توی این فضا دوام نمی آوردن و تموم می شدن. پس بال های فرشته کوچیک ما…
سعی کرد فقط خودش رو نگه داره تا پایین تر نره ولی هیچ فایده ای نداشت. فضا انگار با ولعی وحشتناک می کشیدش پایین. حتی نتونست داد بزنه. پایین رو نگاه کرد. از وسط سیاهی غیر قابل نفوذ1نقطه تاریک که هر لحظه نزدیک تر و بزرگتر و واضح تر می شد.
فرشته کوچیک ما دیگه نتونست تحمل کنه. در هجوم ترس و سرما و سکوتی که از شدت سنگینی به گوش هاش و به قلبش فشار می آورد زیر بار وحشت و حس ترسناک سقوطی غیر قابل مهار به طرف اون نقطه تاریک از حال رفت.
همچنان با سرعتی که لحظه به لحظه بیشتر می شد اومد پایین، پایین، پایین. بدون توقف، برخورد با نقطه تاریک که دیگه نقطه نبود. حس گنگ1ضربه شدید. برخورد به زمین. پایان احساس سقوط. درد. دردی ناشناس و حیرت انگیز که در تمام وجودش پیچید و حس سنگینی ناخوشآیندی که از بس شدید بود نمی شد ندیدهش گرفت. خستگی، وحشت، سرما، درد، خواب.
نفهمید چقدر طول کشید که به خودش اومد. با صدا های کر کننده ای که اصلا شبیه صدا های آسمونی نبودن از جا پرید. درد و سنگینی و کوفتگی با قدرت به تمام جسمش رسوخ کردن. جسم؟ کدوم جسم؟ فرشته ها با جسم های مادی و درد و این حس سنگینی وحشتناک نفرت انگیز بیگانه هستن!.
-خدایا من چی به سر خودم آوردم؟-
این تنها چیزی بود که فرصت کرد از ذهنش بگذره. صدا های بلند و گوش خراش، تصویر های عجیب و ناآشنا، نور ها و رنگ هایی که اصلا شبیه دیده های خودش نبودن. فرشته کوچیک ما اون لحظه نمی دونست چی می بینه و می شنوه ولی ما می دونیم.
اینجا زمین بود!!!.
ماشین هایی که با سرعت می رفتن و می اومدن، بوق هایی که با مورد و بی مورد با طنین های مختلف و بلند و آزاردهنده کشدار و بدون توقف ادامه داشتن، داد و فریاد آدم هایی که کلافه و سر در گم دنبال سر نخ کلاف پیچیده زندگی می دویدن و به هر طرف می رفتن و به هم طعنه می زدن و با هم درگیر می شدن و از هم رد می شدن، نورها و رنگ های ماشین ها و مغازه ها که همهشون انگار مثل فریب شیطان فقط برای جذب کردن بود و هیچ حقیقتی رو نمایان نمی کرد، پلیسی که برای جریمه کردن ماشین هایی که از چراغ قرمز رد می شدن بی وقفه سوت می کشید، کامیونی که بی توجه به قانون منع عبور و مرور وارد شهر شده بود و راهبندان بدی که صدای بوق ها و فحش ها و تعداد ماشین ها و مردم رو که وسط هم می چرخیدن بیشتر و در هم تر کرد، دوچرخه سواری که از بین ماشین ها ویراژ میداد و انگار دنبال اجلش می گشت، موتور سواری که با صدای بوق وحشتناکی که روی موتورش نصب کرده بود و اگزوزی که از حال عادی خارج کرده بود تا بیشتر صدا داشته باشه مثل تیر خلاف جهت اومد و درست کنار پای فرشته متحیر و وحشتزده ما گاز داد و بوق زد و به همون سرعت رفت و صدای جیغ و داد ملت رو درآورد، دزدی که کیف1خانم رهگذر رو دزدید و فرار کرد، جیغ و فریاد امداد خواهی اون خانم که البته ثمر چندانی نداشت، بی توجهی همگانی به درد1همجنس، دزد که همچنان دوید و بین جمعیت گم شد، خانم که جیغ می کشید، پلیس که سوت می زد، خیابون که مثل جهنمی از صدا و دود و نور و رنگ های ناخوشآیند شلوغ بود، ماشینی که صدای آهنگش از دور شنیده می شد و سرعتش غیر قابل مهار بود و از لا به لای ماشین ها و آدم ها بی پروا می پیچید و تاب می خورد و ترمزش جیغ می کشید و نزدیک و نزدیک تر میشد، جیغ بلند ترمزی که قطع نشد، پیرمردی که پرت شد وسط خیابون، ماشین که بدون قطع صدای آهنگش و حتی بدون1لحظه تردید و با سرعت بیشتر از محل حادثه دور شد، پیرمرد افتاده وسط خیابون، رنگ سرخی که روی سطح نه چندان صاف رو نقاشی می کرد…
اینجا زمین بود!!!.
فرشته با تمام قدرت به طرف پیرمرد وسط خیابون دوید و جیغ کشید. سطح خیابون همچنان با رنگ سرخ نقاشی می شد. جمعیت دور پیرمرد لحظه به لحظه بیشتر می شد. هر کسی چیزی می گفت ولی کسی کاری نمی کرد. فرشته جیغ کشید:
-پس چرا کاری نمی کنید؟ یکی بیاد کمک!
یکی از اون وسط گفت:
-تو همراهشی؟
-همراه؟
-آره بابا همراه. تو باهاشی؟ فامیلته؟ باباته؟
-فامیل؟ بابا؟
-برو بابا این هم که پرته.
-من پرت شدم. ولی چیزیم نیست. واسه این1کاری کنید. تو رو خدا.
-چیکار کنیم؟ باید بره بیمارستان.
-بیمارستان؟ خوب چرا نمی بریدش؟
-دهه!میگه چرا. خوب معلومه دیگه چون دردسر داره.
-دردسر؟ دردسر چیه؟ میگم چرا نمی بریدش بیمارستان؟
-ای بابا تو مثل این که مال این دنیا نیستی. مگه مغز خر خوردیم؟ این همینطوریش داره تموم می کنه. اون عوضی که زد و در رفت. اومدیم و ما بردیمش و وسط راه طرف مرد. اون وقت چه خاکی به سرمون کنیم؟ نه باباجون. دلت خیلی سوخته خودت ببرش.
-من؟ چه جوری؟ خدایا اینجا کجاست؟ یکی کمک کنه! تو رو خدا.
صدایی شاید کمی متفاوت:
-من می برمش به شرطی که تو هم باشی و اگر طرف رفت بگی که من نزدمش. من کم بدبختی ندارم. این دوره زمونه ثواب کردن کباب شدنه. خوب چی میگی؟ هستی؟
فرشته نگاهش کرد. مردی جوون با قد متوسط و قیافه معمولی.
-من میام. بریم. فقط بریم.
چند نفر که اینطور دیدن با تردید جلو اومدن و حاضر شدن تا کمک کنن و پیرمرد زخمی رو بذارن توی ماشین رنگ و رو رفته مرد ناشناس.
فرشته رفت و عقب ماشین نشست. ماشین از جا کنده شد و وسط اون جهنم بی در و پیکر راه افتاد.
-چرا اینقدر یواش؟ تند تر، تو رو به خدا تند تر.
جوابی با لحنی تقریبا بی تفاوت.
-چشم که داری. ترافیک رو مگه نمی بینی؟ بال که ندارم از بین اینهمه ماشین و آدم پرواز کنم.
فرشته یاد بال های خودش افتاد. همچنین یاد درد های خودش و اتفاقی که براش افتاده بود. ولی خیلی زود همه این ها رو یادش رفت چون پیرمرد آروم داشت چیزی می گفت. فرشته ما گوشش رو برد نزدیک لب های پیرمرد. داشت دعا می خوند. فرشته سر پیرمرد رو گذاشت روی زانوی خودش و خیلی آروم تقریبا توی دلش بهش گفت:
-صبر کن. داریم میریم بیمارستان. الان می رسیم.
و زمانی که دید چشم های پیرمرد آروم باز شد و لبخند زد حسابی تعجب کرد.
-من خیلی یواش گفتم! تو چطور شنیدی؟
پیرمرد آروم و با صدای مهربون ولی خستهش گفت:
-از این یواش تر هم اگر می گفتی من می شنیدم. آخه می دونی؟ من دیگه زمانم تموم شده. از این دردسر ها دیگه زیاد ندارم. دارم بر می گردم.
فرشته به چهره خونی پیرمرد نگاه کرد. چه نورانی بود و چه مهربون و چقدر خسته.
-بر می گردی؟ کجا؟
پیرمرد باز هم لبخند زد و گفت:
-به همون جایی که تو تازه ازش اومدی. می دونی؟ من هم زمانی مثل تو بودم. اتفاقی راهم به اینجا افتاد. خیلی وقته که اینجا گیر کردم. مونده بودم چیکار کنم. تا بلاخره یکی مثل خودم راهش رو بهم گفت. توی این مدت بهش عمل کردم هرچند گاهی واقعا سخت بود. ولی حالا خوشحالم که انجامش دادم. الان دیگه سبک و راحت می تونم برگردم. نمی دونی چقدر خوشحالم.
پیرمرد به زور حرف می زد و بریده نفس می کشید. چشم های روشنش داشت رنگ مرگ می گرفت. فرشته زیاد چیزی نمی فهمید ولی می دونست پیرمرد داره تموم میشه. فرشته تموم شدن رو دوست نداشت. با گریه گفت:
-نه. تو رو خدا. نباید تموم بشی. تحمل کن. الان می رسیم. تو باید بمونی. من خیلی می ترسم. اینجا وحشتناکه. تنهام نذار. تموم نشو. تو رو خدا.
پیرمرد با دست های ناتوانی که می لرزیدن دست های فرشته رو گرفت توی دستش و با مهربونی گفت:
-گریه نکن فرشته کوچولو. همه چیز درست میشه. فقط باید بدونی چطور درستش کنی. این راه سخته ولی رفتنش محال نیست. باید جاده اصلی رو بگیری و بری. سوار زمان، مواظب باش ازش جا نمونی. مواظب موانع سر راه باش. از پرتگاه ها نترس ولی مواظبشون باش. جاذبه های اینجا واقعی نیستن. جذبشون نشو. خیلی هاشون سرابن. بعضی هاشون هم اصلا جاذبه نیستن، دامن. از سیاهی ها هم نترس. اون ها همیشه بیشتر از اونی نشون میدن که هستن. بیشتر سیاهیشون دوده. فقط واسه این که تو بترسی. اگر درست نگاه کنی می بینی اونقدر که نشون میدن سیاه و ترسناک نیستن. اون ها فقط کابوس هستن برای ترسوندن تو. ازشون رد شو و ببین چه راحته. بستگیت رو با آسمون قطع نکن. اینجا زمینه. مواظب باش بسته زمین نشی. آسمونی اگر بسته زمین بشه دیگه آسمونی نیست. یادت نره کی بودی و از کجا اومدی. اگر یادت بره دیگه نمی تونی برگردی. سعی کن همیشه آماده پریدن باشی. خودت رو سبک و آماده نگه دار. معلوم نیست کی وقتش می رسه. این رو جز خدا کسی نمی دونه. تو باید هر لحظه آماده باشی تا زمانش که رسید همون چیزی باشی که اون بالا بودی. خیلی مواظب باش. اگر جز این باشه برای همیشه گرفتار می مونی. اینجا همه چیز دست خودته. این که چی باشی با خودته. خودت رو فراموش نکن. جاده رو گم نکن. از جاده اصلی منحرف نشو. پرواز رو یادت نره. خودت رو فراموش نکن. خودت رو فراموش نکن.
فرشته مات و مبهوت گوش می داد. می شنید ولی چیزی نمی فهمید. پیرمرد لبخند قشنگی زد و چشم هاش رو بست و ساکت شد. فرشته با بغضی به سنگینی کوه که نمی ذاشت درست نفس بکشه گفت:
-بیدار شو. من نمی فهمم. کدوم جاده؟ زمان کیه؟ من که پر ندارم با چی باید پرواز کنم؟ یکی مثل خودم رو از کجا باید پیدا کنم تا بهم بگه؟ آماده چی باشم؟ مواظب چی باید باشم؟ یعنی چی که همه چیز دست خودمه؟ مگه من جز این که هستم چی می تونم باشم؟ اصلا چی باید نباشم؟ اینجا جای وحشتناکیه. تو رو خدا. من نمی خوام اینجا تنها بمونم. تو رو خدا حرف بزن.
ولی پیرمرد دیگه چشم هاش رو باز نکرد. دست ناتوان و لاغرش آروم دست سرد فرشته رو رها کرد و بی حس افتاد کنارش. فرشته پیشونی خونی پیرمرد رو لمس کرد، آروم تکونش داد، صداش کرد، خواهش کرد، ولی پیرمرد دیگه جواب نداد. فرشته اصلا نفهمید که ماشین ایستاده و راننده اومده در رو باز کرده و خم شده و داره تماشا می کنه. فقط وقتی به خودش اومد که راننده با صدای دیگه نه چندان بی تفاوت گفت:
-دیگه فایده نداره. تموم کرد. خدا بیامرزدش.
فرشته1نگاه به راننده کرد و1نگاه به چهره پیرمرد که هنوز نورانی و پر از همون لبخند آروم و مهربون ولی دیگه سرد بود. بغض سنگینش دیگه از حد تحملش سنگین تر شده بود. پیرمرد تموم شده بود. فرشته تنها بود. اون چهره نورانی، اون دست های لاغر ولی آرامش بخش، اون صدای خسته ولی مهربون، دیگه نبودن. فرشته تنها بود. بغضش شکست. گریه امانش رو برید و برای اولین بار در تمام عمرش با شدت تمام شروع کرد به باریدن.
***
بیمارستان.
راننده با شهادت فرشته مبنی بر این که خودش ضارب پیرمرد نبوده از دردسر خلاص شد.
پیرمرد پوشیده در پارچه سفید به خاک رفت.
قبرستون ساکت بود. جز فرشته همه رفته بودن. بارون آروم و نم نم می بارید. داشت غروب می شد. چه غروب غم انگیزی!. سرد بود و ساکت. فرشته هم دلتنگ بود و هم نگران و بیشتر از همه متحیر.
توی مراسم خاک سپاری چیز های عجیب زیاد دیده بود. مجلس گردان های گریانی که همه می گفتن بچه های اون مرحوم نبودن. مرد هایی که با هیبت های مردونه در لباس سیاه می اومدن و خودشون رو پرت می کردن روی خاک و مثل بچه های کوچیک زار می زدن و معلوم بود که از ته ته دلشون دارن ضجه می زنن. 1دسته بچه های کوچولو و پارهپوش که دسته های کوچیک گل داشتن و با گریه هایی از سر دردی حقیقی می اومدن و گل های نیم پژمردهشون رو که قشنگ معلوم بود از جایی نخریدن و با دست های سرمازده از اینجا و اونجا شاخه هاش رو جمع کردن و دسته گل ساختن می ذاشتن روی قبری که تازه اون جسم نحیف رو گرفته بود توی خودش.
گریه هایی که فرشته دیده بود اونقدر دردناک بودن که فرشته دیگه برای رفتن پیرمرد گریه نمی کرد. پیرمردی که با لبخند رفته بود. چرا باید براش گریه می کرد!؟ ولی اون ها که موندن، درد این بازمونده ها داشت دلش رو می ترکوند.
بارون داشت تند تر می شد. فرشته هم داشت می بارید. شب داشت می رسید. روی خاک، زیر بارون، این شب سرد، دور از آسمون، دور از ستاره ها و فرشته ها، دور از جوجه پرستوی عزیزش و دور از خونه. بدون همراه، بدون پیرمرد، فرشته تنها بود. یادش اومد که امروز جمعه بود.
-امشب اون قاصدک سفید که هر جمعه شب به مهمونی فرشته ها میاد حتما پرستوی من رو هم مثل باقی پرستو ها نوازش می کنه.
چقدر دلش گرفته بود.
گریه دوباره اومد.
فرشته دستش رو گذاشت روی قبر پیرمرد و گفت:
-حالا من چیکار کنم؟
پیرمرد نبود که جواب بده. فرشته یاد حرف های پیرمرد افتاد. جاده، باید جاده اصلی رو پیدا می کرد و می رفت. باید یکی مثل خودش رو پیدا می کرد تا راهنماییش کنه. دیگه چی ها گفته بود؟ فرشته سعی کرد به یاد بیاره. ولی یا به خاطرش نمی رسید یا اگر هم می رسید چیزی از اون چه به یاد می آورد نمی فهمید. فقط می دونست که باید بره. توقف جایز نبود. فرشته نمی دونست کجا و برای چی باید بره فقط می دونست که باید بره. از جاش بلند شد، خاک لباسش رو تکوند. با پیرمرد خداحافظی کرد و با دلی تنگ راه بیرون گورستان رو در پیش گرفت. گل های روی قبر پیرمرد خاک گور رو پوشونده بودن و بارون بین برگ هاشون مثل طلا می درخشید.
فرشته از گورستان اومد بیرون و جاده رو به رو رو در پیش گرفت. افرادی رو می دید که می اومدن و می رفتن. هر کسی در حال و هوایی بود. مثل خودش. بعضی ها با هم می رفتن، بعضی ها تنها بودن، بعضی ها تو هم و گرفته بودن و انگار وسط کابوس راه می رفتن و بعضی ها سرخوش واسه خودشون می رفتن. بعضی آروم و راحت راه می رفتن و بعضی ها می دویدن و می خواستن سریع تر و سریع تر باشن ولی نمی شد. خیلی هاشون می خوردن زمین و بعضی هاشون هم از بس عجله داشتن هرچی داشتن رو جا می ذاشتن و اینقدر درگیر رفتن بودن که اصلا نمی فهمیدن چه چیز های با ارزشی رو انداختن و حتی بر نمی گشتن تا ببینن میشه صبر کرد و خم شد و برشون داشت یا نه. فرشته می دید که بعضی از زمین خورده ها پا می شدن و دوباره راه می افتادن ولی بعضی ها بلند شدن واسهشون سخت بود. گاهی موفق نمی شدن و همونجا جا می موندن. فرشته با خودش گفت:
-اینجا چه جای عجیب و ترسناکیه!. این ها هستن مخلوقات روی زمین؟!
دیگه حسابی خسته شده بود. دیر وقت بود و بارون و سرما بیداد می کرد. می شنید که بعضی ها از سرما شکایت می کردن، از خستگی راه و تاریکی شکایت می کردن، از همه چیز شکایت می کردن. کسی آروم گفت:
-ای کاش نیروشون رو با شکایت تلف نمی کردن. اینطوری فقط خسته تر میشن.
سرپناه.
برج بلندی که انگار طبقه هاش تا آسمون می رسید. همه از بارون پناه گرفتن. بعضی ها به طبقه های بالاتر می رفتن و خیلی ها هم پایین تر می موندن. وسط پایینی ها خیلی زیاد بودن افرادی که با حسرت به طبقه های بالاتر نگاه می کردن. فرشته به آسمون نگاه کرد. تاریک بود و حتی1ستاره نداشت. داشت از سرما منجمد می شد.
نور. چی می تونه باشه؟ فرشته نزدیک رفت. آتیش. افرادی که دور آتیش جمع شده بودن و هلهله می کردن. فرشته مات و بلند بدون این که مخاطب خاصی داشته باشه پرسید:
-این چیه؟ ستاره ای که از آسمون افتاده؟
یکی با خنده جوابش رو داد:
-دیوونه. مگه از کجا اومدی؟ شاعری؟ جناب رمانتیک محض اطلاع. این آتیشه. ما4شنبه سوری رو جمعه گرفتیم. تو هم جای شعر گفتن بیا حالش رو ببر.
همه زدن زیر خنده. فرشته تعجب کرد. باد آتیش رو می رقصوند. فرشته محو آتیش شده بود. رفت کمی نزدیک تر. گرم بود. فرشته آروم گفت:
-تو از جنس ستاره هایی؟
باد به شعله هایی که می رفتن طرف آسمون زد و سر بلند شعله کمی خم شد1طرف. فرشته این رو گذاشت به حساب جواب مثبت آتیش. فرشته دوباره گفت:
-تو چقدر بالا میری. از این بالاتر هم می تونی بری؟
حرکت باد و صدایی بیگانه.
-ها. ها. ها.
فرشته به سر بلند شعله که انگار به آسمون می رسید و پشت سر هم در وزش باد خم می شد نگاه می کرد. حس می کرد دلش می خواد اون نور سر بلند و گرم رو با تمام وجودش بغل کنه.
-تو می تونی من رو بفرستی اون بالا؟ کمک می کنی از زمین جدا بشم و برگردم؟
صدای بیگانه که مرتب همراه تکون های شعله تکرار می شد.
-ها. ها. ها.
فرشته آروم رفت طرف آتیش.
صدا هایی که با چرخش باد از آتیش می شنید.
-بیا. بیا. بیا.
باد شدید تر شد و شعله بلند تر. فرشته سریع تر رفت. دستی محکم شونهش رو چسبید و صدای هشدار.
-کجا میری؟ می خوای خاکستر بشی؟
فرشته برگشت و نگاه کرد. صاحب دست با چشم های مهربون و چهره عصبانی تماشاش می کرد.
-احمق تو خیال کردی کجا میری؟
-خیال کردم سردمه. میرم از دست این سرما و از دست این خاکی های عجیب خلاص بشم. ولم کن برم. اون گفت می بردم آسمون.
-اون گفته؟ آتیش گفته؟ عقل نداری؟ آتیش گرمت نمی کنه. اون حرارت خالصه. اگر باهاش تماس داشته باشی می سوزی. اون هیچ کجا نمی بردت. فقط نیست میشی. انجماد رو میشه فراری داد ولی نه توی بغل آتیش. اون نجات دهنده تو نیست.
فرشته1نگاه به آتیش کرد و1نگاه به آسمون. گوش داد. باد وسط آتیش می پیچید و صدای فش فش.
فرشته انگار شنید که آتیش می گفت:
-اشششششتباه، می کنه. اشششششتباه، می کنه. اشششششششتباااااااه.
فرشته دستش رو کشید و گفت:
-من نمی خوام اینجا از سرما تلف بشم. دستم رو ول کن.
صاحب دست1سیلی به فرشته زد و گفت:
-تو خوابی. آتیش لعنتی خوابت کرده. بیدار بمون و طرفش نرو. هر زمان داری صحر آتیش میشی به درد این سیلی فکر کن تا از سرت بپره. وقتی هم دردش خوب شد باز به خودت سیلی بزن. طرف آتیش نرو فهمیدی؟
فرشته داد زد:
-من سردمه، سردمه. بدون اون من منجمد میشم.
-منجمد میشی؟ خوب بشو. منجمد بشو ولی خاکستر نه. طرفش نرو. فقط طرفش نرو.
فرشته جای سیلی رو روی گونهش مالید و اشک هاش رو پاک کرد. دردش اومده بود. شب به تاریکی قیر همه جا پهن بود. فرشته خیره به آتیش گوش می داد:
-اششششتباه، می کنه. اششششتباه، می کنه. اششششتبااااه.
فرشته آروم گفت:
-اشتباه می کنه. اشتباه می کنه. من سردمه. کمک می کنی؟
باد وسط شعله می پیچید و فرشته می دید که سر بلند شعله توی باد خم میشه و صدایی که میگه:
-ها. ها. ها.
شب از وسط سر و صدای خواهنده های آتیش پیش می رفت. فرشته بین جمعیتی که فقط فریاد می زدن و بالا و پایین می رفتن بدون اینکه بدونن چرا، مات و سرمازده تماشا می کرد. آتیش رو تماشا می کرد که به همراهی باد، قدش انگار می رفت که به آسمون برسه و با جیغ ها و تشویق های تماشا گر هاش بلند و بلند تر می شد. شب سردی بود. حتی اطراف آتیش.
بلاخره جمعیت خسته و از نفس افتاده پراکنده می شدن. شب به نیمه هاش نزدیک می شد و خواهنده های آتیش بی حال و بی نفس توی دل تاریکی می خزیدن و از نگاه مات فرشته محو می شدن. غفلت چشم های خوابزده رو بست تا خطر1آتیش شعله ور بی مراقب در هیچ خاطری جلوه نکنه و دیده نشه.
نیمه شب بود و فرشته بود و آتیش. و سرمایی که انگار لحظه به لحظه داشت بیشتر می شد. فرشته دیگه تحمل نداشت. به اطراف نگاه کرد. کسی متوجهش نبود. آروم چند قدم رفت نزدیک تر. آتیش توی باد تمام قد خم شد طرف فرشته. چه گرمای خوشایندی!. فرشته جز خلاصی از این کابوس و پیوستن به این منبع گرما و نور و اطمینان هیچ چیزی نمی خواست. به پشت سرش نگاه کرد. کسی نمی دیدش.
جای سیلی رو مالید. درد نداشت. صدای شعله در باد.
-بیا. بیا. ففففرششششششته من. بیااااا.
فرشته دیگه منتظر نشد. دست هاش رو باز کرد و شعله رقصنده رو بغل گرفت. شعله در1چشم به هم زدن محاصرهش کرد. فرشته درست وسط شعله ها بود. در میان آغوش آتیش. گرم، گرم تر، داغ ، داغ تر، حرارت، حرارت محض، در حصار آتیش، کامل و تمام قد گرفتار، سوزش، درد، نباید حرفی می زد. فرشته یواشکی اومده بود. کسی نباید می فهمید. نباید چیزی می گفت. صدایی از درونش:
-سوختم!!. خدا سوختم!!.
صدای ضمیر:
-نباید بگی. تو خودت اومدی. نباید بفهمن.
باد. آتیش. رقص باد و شعله هایی که بلند تر و بلند تر به هوا می رفتن. صدای موزیک مرگبار باد و آتیش.
– هاا هاا هاااااا …
دود، خاک، آتیش، جیغی که فرشته دیگه اختیاری بهش نداشت و فقط می شنیدش:
-آآآآآآآآآآآآ.
جنگ.
ضرباتی که در اطرافش شکل می گرفت. فرشته فقط می سوخت. جنگ. 2تا دست قوی که با شعله های سرکش و عصبانی می جنگیدن. صدا. باد و دود و آتیش و جنگ. فرشته شعله ور. 2تا دست قوی که از وسط شعله های ویران گر کشیدنش بیرون. سرما، سوزش، درد، خواب.
******
ایام بکام
(1400/5/12 , 09:46) | [#] |
آگرین |
آدم دل که بست، دوست دارد دو نفر بشود. یک نفر زندگی کند، و یک نفر مدام بایستد دلبرکش را نگاه کند، همانطور که دارد کارهای ساده روزمره می کند.
زنی که دارد شالش را آویزان میکند که چروک نشود. مردی که دارد شلوار جینش را در می آورد تا لباس راحت بپوشد. زنی که می رقصد. مردی که دارد ریشش را می زند، و آیینه بخارگرفته را با دست پاک می کند. دارد سالاد درست می کند، نه با مهارت یک سرآشپز فرانسوی، با یک سادگی دلچسب و با یک لبخند شرقی. دارد موهایش را می بافد که وقتی می خوابد نریزد روی صورتش. دارد چای می نوشد، داغ است و لبش می سوزد و زیر لب فحش می دهد. دارد همانطور که روی مبل خوابیده، جواب مسیج کسی را می دهد. دارد در خانه را با دقت قفل می کند، دارد سوار تاکسی می شود، دارد ماشینش را پارک می کند، دارد پشت چراغ قرمز با خواننده همصدایی می کند، دارد به دختر کوچولوی ماشین کناری لبخند می زند.
آدم دوست دارد دلبرش را ببیند، در تمام ساعات و در همه حال. دوست دارد صدایش را بشنود که حرفهای ساده می زند. همین سلام ها، خوبی ها، بد نیستم های ساده و گیرا. همین واژه های ساده که در ترکیب با آن صدای خاص غزل می شوند.
زن و مرد که ندارد دلتنگی. آدم دل که بست، در تمام ثانیه های روز نفسش بند آمده. میان همه وقایع، بهانه های مختلف پیدا می کند تا سرگشتگی خودش را، خستگیش را، کلافگیش را فریاد بزند. بدون این که کسی بتواند بفهمد تمام این بند آمدن نفس، از آوار بغض سنگین بیرحم دوری است.
راستش را گفت روباه، راستش را گفت وقتی با صدایی که بغض خشدارش کرده بود به شازده کوچولو گفت: آدم اگر گذاشت اهلیش کنند، کارش به دیار اسرارآمیز اشک خواهد کشید...
#حمید سلیمی
زنی که دارد شالش را آویزان میکند که چروک نشود. مردی که دارد شلوار جینش را در می آورد تا لباس راحت بپوشد. زنی که می رقصد. مردی که دارد ریشش را می زند، و آیینه بخارگرفته را با دست پاک می کند. دارد سالاد درست می کند، نه با مهارت یک سرآشپز فرانسوی، با یک سادگی دلچسب و با یک لبخند شرقی. دارد موهایش را می بافد که وقتی می خوابد نریزد روی صورتش. دارد چای می نوشد، داغ است و لبش می سوزد و زیر لب فحش می دهد. دارد همانطور که روی مبل خوابیده، جواب مسیج کسی را می دهد. دارد در خانه را با دقت قفل می کند، دارد سوار تاکسی می شود، دارد ماشینش را پارک می کند، دارد پشت چراغ قرمز با خواننده همصدایی می کند، دارد به دختر کوچولوی ماشین کناری لبخند می زند.
آدم دوست دارد دلبرش را ببیند، در تمام ساعات و در همه حال. دوست دارد صدایش را بشنود که حرفهای ساده می زند. همین سلام ها، خوبی ها، بد نیستم های ساده و گیرا. همین واژه های ساده که در ترکیب با آن صدای خاص غزل می شوند.
زن و مرد که ندارد دلتنگی. آدم دل که بست، در تمام ثانیه های روز نفسش بند آمده. میان همه وقایع، بهانه های مختلف پیدا می کند تا سرگشتگی خودش را، خستگیش را، کلافگیش را فریاد بزند. بدون این که کسی بتواند بفهمد تمام این بند آمدن نفس، از آوار بغض سنگین بیرحم دوری است.
راستش را گفت روباه، راستش را گفت وقتی با صدایی که بغض خشدارش کرده بود به شازده کوچولو گفت: آدم اگر گذاشت اهلیش کنند، کارش به دیار اسرارآمیز اشک خواهد کشید...
#حمید سلیمی
(1400/5/15 , 09:42) | [#] |
آگرین |
آدم که دلتنگ شد
نه عقلش خوب کار میکند نه زبان آدمیزاد میفهمد
دلش هرچه خواست میخواهد همان شود
کاش دلتنگی وجود نداشت
اینجور آدم راحتتر میتوانست زنده باشد
و زندگی کند
نه عقلش خوب کار میکند نه زبان آدمیزاد میفهمد
دلش هرچه خواست میخواهد همان شود
کاش دلتنگی وجود نداشت
اینجور آدم راحتتر میتوانست زنده باشد
و زندگی کند
(1400/6/3 , 11:48) | [#] |
آگرین |
ماجرای فرشته قسمت پنجم
زندگی خاکی جریان آروم و یکنواختش رو سوار مرکب زمان طی می کرد و فرشته همچنان آروم و یکنواخت همراهش پیش می رفت بدون این که خودش بفهمه. توی جاده ای که انگار تا بی انتها ادامه داشت. فرشته همراه بقیه غریبه ها و آشنا ها توی جاده ای با موانع کوچیک و بزرگش، با فرعی های جذاب و شلوغش، با جاذبه های قلابی و واقعیش، و با گرد و خاکی که دیگه نمی دیدش پیش می رفت. خیلی اتفاق می افتاد که از زیر چشم های جوینده بقیه در می رفت و همراه پریسا وارد1فرعی رنگارنگ می شدن و مدت ها بی خبر از زمان همونجا می چرخیدن ولی دوباره به راه اصلی برمی گشتن و در جواب نگاه نگران دیگران که دنبالشون می گشتن لبخندی، بهانه ای، دروغی تحویل می دادن و از سکوت اندیشمند و معنی دار همه بیخیال رد می شدن. و این دروغ ها رو که کوچیک یا بزرگ بودن فرشته چه قشنگ می ساخت و تحویل می داد. به خودش هم می بالید که چه هنرمند شده. برای فرشته تقریبا چیزی نبود جز، پریسا. این انگار بزرگ ترین شادی ملموس و واقعیش در جهان خاکی بود. جدا از نگاه خواهنده شبنم، سکوت سنگین ستاره، خنده پر معنای ناهید، آه خسته و عمیق نسیم، فرشته دست پریسا رو توی دستش داشت و پیش می رفت.
فرشته با بیداری های درگیر و پر از درگیری های تلخ و شیرین خاکیش و خواب های عجیب و ناشناسش.
پرواز. آسمونی پر از ستاره. شبی بهشتی وسط آسمون. پرواز. پرواز. پرواز.
فرشته این خواب های عجیبش رو دوست داشت. چقدر دلش می خواست دست خودش بود تا هر شب از این خواب ها می دید ولی نمی شد. معنیش رو نمی فهمید. تعبیری هم واسهش نداشت. فقط خواب می دید. و نمی فهمید چرا بعد از بیدار شدن چنان غربت و دلتنگی و بیگانگی عجیب و دردناکی با همه چیز زمین و زندگی حس می کرد که دلش می خواست عمرش همون لحظه به پایان برسه بلکه از زمین و زندگی زمینی جدا بشه و بره و به آسمون و ستاره ها و فرشته ها و پرستو هایی که توی خواب هاش دیده بود بپیونده. گاهی یواشکی گریه می کرد و نمی دونست چرا. گاهی دلش چنان می گرفت که حس می کرد تمام شادی های روی خاک هم شادش نمی کنن و جز پیوستن به آسمون و جهان آسمونی رویا هاش هیچ چیز نمی خواد. گاهی حس می کرد زمین و خاکش به اندازه1قفس تنگ و آزار دهنده براش تنگ شدن و فشارش میدن. هیچ وقت نمی فهمید چرا اینطوریه ولی اینطوری بود و بعد از خواب های آسمونیش حسی چنان قشنگ و چنان غمگین داشت که دلش نمی خواست لحظه هاش رو با هیچ کسی شریک باشه.
***
راه روز به روز سخت تر می شد. سرما بیداد می کرد. سرمای لعنتی! فرشته داشت از این سرما عاجز می شد ولی جرات نمی کرد به کسی بگه. نمی فهمید چرا ولی همین اندازه می دونست که خیلی خیلی زیادن افرادی که دور و برش می چرخن و از شدت سرما در حال انجماد هستن ولی چیزی نمیگن چون یا نمی تونن یا نمی خوان که بگن. فرشته هم نمی گفت. حس می کرد وضع خودش از همه اون ها بد تره چون اون خاطره آتیش رو هم مثل نشونهش روی شونه هاش و توی سینهش حمل می کرد و از غیبتش بیشتر و بیشتر سردش می شد و در عین حال نمی دونست با تجربه ای که ازش داشته دلش می خواد آتیش باشه یا نباشه. تا جایی که از دستش بر می اومد زمان برای فکر کردن به این چیز ها نمی ذاشت. اولا اذیت می شد دوما واقعا نمی شد متوقف بشه و اگر فکر می کرد از حرکت می موند. باید ادامه می داد. توقف جایز نبود. شب داشت می رسید.
سر بالایی.
-نمیشه بمونیم ماشینی تله کابینی چیزی بیاد ببردمون بالا؟
-نه نمیشه زهره. اینجا بیابونه. بد زمانی رسیدیم اینجا. هوا امشب تدارک بدی دیده. به هیچ عنوان شب رو نباید این پایین بمونیم. باید بریم بالا.
فرشته درست می گفت. هوا داشت خراب می شد. سرما، غروبی که به سرعت به شب پیوند می خورد، سرما، خستگی، سرما، تشنگی، سرما، مهی که دیگه نمی شد ندیدهش گرفت، سرما، ترس، سرما، سرما، سرما.
-سردمه. سردمه. به خدا دارم منجمد میشم. سردمه. آآآآآآآآآتیش! بیا نجاتم بده.
کسی این فریاد خاموش رو نشنید. فرشته به آسمون تیره نگاه کرد. باور حقیقتی انکار ناپذیر.
توفان در راه بود.
فرشته نمی دونست چطوری ولی مطمئن بود امکان نداره اجازه بده همراه هاش تا زمانی که همراهش هستن از توفانی که خودش می شناخت هیچ تجربه ای داشته باشن.
-بچه ها سریع تر.
-فرشته به خدا دیگه نمی تونیم.
-راست میگه، خیلی خسته شدیم. نمیشه اینجا چند دقیقه بمونیم؟
-دیگه پا هام انگار نیستن. حسشون نمی کنم.
-سرده. دیگه نمی تونم تحمل کنم.
-تشنمه. فرشته من تشنمه. آب می خوام.
…
-تحمل داشته باشید. قوی باشید. اینجا شب هاش زیادی تاریکه. عوضش اون بالا اوضاع بهتره. نمی خوایید که جا بمونید و بگید خوش به حال بالایی ها، می خوایید؟
-ولی آب، اگر یک کمی هم بود…
-بجنبید. دیر میشه. بجنبید.
فرشته راست نگفته بود. اگر یکی از اون ها می موند امکان نداشت فرشته بره بالا و اون پایینی ها بتونن بگن خوش به حالش. کمی بالا تر،
-دیگه نمی تونم. از تشنگی می میرم.
-بلند شو پریسا. از شبنم کمتری؟ از بس تشنشه حال نداره گریه کنه ولی داره می کشه میاد. پاشو بریم.
-من نمی تونم. واقعا نمی تونم.
-فرشته من هم همینطور.
-من هم.
-من هم.
…
مه همه جا رو گرفته بود. باد دیگه شروع شده بود. بادی که لحظه به لحظه شدید تر می شد. فرشته به شبنم که سرش رو تکیه داده بود به بازوی نسیم و با چشم های بسته تقریبا روی زمین کشیده می شد نگاه کرد. همینطور به ستاره که از خستگی و تشنگی کبود می زد و بقیه که سرما بی حسشون کرده بود. لحظه ای مکث، بالاپوش خودش رو داد به بقیه، پریسا رو بغل کرد و با حرکت دست اشاره به حرکت داد و راه افتاد. نسیم شبنم رو که دیگه از حال رفته بود کول کرد ولی خودش هم داشت می افتاد. پری به دادش رسید. ستاره ناهید رو با خودش کشید و عصبانی گفت:
-نخواب احمق می میری. بیا بالا وگرنه اینجا اینقدر می زنمت که جونت بالا بیاد.
بالاپوش فرشته برای تمامشون خیلی کم بود. فرشته هم می دونست که همه زیرش جا نمیشن.
وجدان نعره زد:
-لعنتی! یعنی باورت میشه که شبنم تحملش از این که بغلش کردی از مهلکه در می بریش بیشتره؟ به جای اون این رو بغل زدی می بری؟ به فکرت نمی رسه بقیه هم پشت سرت هستن؟
توجیه گفت:
-باز هم تو؟ تو هنوز هستی؟ شبنم خواهرش رو داره.
وجدان گفت:
-بله. هنوز هستم. شبنم خواهرش رو داره، خواهرش کی رو داره؟ بقیه چی؟
-بقیه همدیگه رو دارن. تنها نیستن.
-این که عنایت خاص نصیبش شده مگه جزو بقیه نیست؟
-نه نیست.
عقل پرسید:
-برای چی؟ برای چی این یکی مثل بقیه نیست؟
فریب گفت:
-برای این که این1نفر ضعیفه. ببین چه شکننده هست؟
توجیه تعیید کرد. عقل گفت:
-دروغه.
وجدان گفت:
-این اشتباهه. این گناهه. این درست نیست.
هوس گفت:
-اصلا برای این که این1نفر رو دل تعییدش می کنه. درست نیست؟ خوب درست نباشه. اصلا لازم نیست همه چیز درست باشه.
عقل پرسید:
-پس معرفت و انسانیت چی میشه؟
هوس گفت:
-همهش جفنگه. اصل خوده. خود هم گیر دله. این وسط چه گناهی به عرصه عمل رسیده که این حضرت معرفت به باد رفته باشه؟
عقل گفت:
-این عشق نیست، حرف دل این نیست، این فقط1اشتباهه بزرگه. نکن.
توجیه گفت:
-خفه شو.
صدایی آروم، خارج از این جنگ نامرئی و درست کنار گوش فرشته.
-آب. تشنمه.
فرشته تردید نکرد. فقط اندازه1نفر آب براش باقی مونده بود. باد زوزه می کشید و داشت تندباد می شد. فرشته صدای ناله شبنم رو که از تشنگی بدون اشک هقهق می کرد نشنیده گرفت، دستش رو حائل بین چشم های خسته بقیه و پریسا کرد، ظرف آب رو گذاشت روی لب های بستهش و توی گوشش گفت:
-بجنب.
وجدان داد کشید:
-نه. نه. نههههه.
پریسا آب رو که خورد حالش بهتر شد و از فرشته پرسید:
-تو تشنه نبودی؟
فرشته در حالی که از تشنگی نای جواب دادن نداشت به نشانه نه سرش رو آروم بالا کرد.
پریسا وسط قیامتی که داشت شروع می شد روی شونه های فرشته و لا به لای چین های لباسش به خواب رفت.
فرشته که دیگه آبی و سیراب کردنی برای پنهان کردن نداشت منتظر شد تا بقیه برسن و وقتی از حضور همگی مطمئن شد با دست آزادش سعی کرد تا حد امکان بین همراه هاش و توفان در حال شروع شدن حائل ایجاد کنه و همراه همراه های نیمه جونش به طرف نور کم رنگی که از بالای کوه به کم نوری1وهم به چشم می خورد به راه افتاد. پریسا توی بغلش، روی شونه هاش، لای چین های لباس فرشته خواب بود.
مقصد.
توفان همراه رگبار جهنمی و باد شلاقی و زوزه کش و رعد و برق دیوانهش شروع شده بود و انگار می خواست تمام دنیا رو نابود کنه. جای فرشته و همراه هاش امن بود. بلاخره به بالای کوه رسیده بودن. خونه ای که توفان با تمام شدتش به در و پنجره های بستهش می کوبید ولی نمی تونست واردش بشه. بچه ها از خستگی از حال رفته بودن. فرشته وقتی همه رو شمرد و از راحتی و سیراب و گرم و امن بودنشون مطمئن شد بی حال1گوشه افتاد. حالش بد بود، واقعا بد بود. مشکلش نه سرما بود، نه خستگی، نه تشنگی. فرشته بیمار بود. خوابش نمی برد. مثل بید می لرزید. بی اختیار و به شدت تمام می لرزید. تنش داغ بود و داشت داغ تر می شد. تب. چشم هاش رو که بست حس کرد داخل چشم هاش آتیش گرفت. توی دلش نالید:
-آخ! آآآخ خدا!.
تب. هزیان. آتیش. سقوط از ارتفاعی خیلی خیلی بلند به داخل فضای بی انتها و تاریک. آتیش. کسی که تعقیبش می کرد و با وجود تلاش خیلی زیاد فرشته برای تند تر دویدن هر لحظه بهش نزدیک تر میشد. و عاقبت درست پشت سرش و از وسط ترس فرشته دم گوشش می گفت:
-بلایی سرت میارم که خاطرات پیش از زاییده شدنت رو واسهم چهچه بزنی میمون ناکس.
سرما. توفان. پیرمردی که ماشین بهش زد و در رفت. آتیش. پیرمرد حرف می زد و فرشته بین1دنیا صدا های وحشتناک زمینی نمی فهمید چی میگه. پیرمرد تموم شد. آتیش. شبی که ستاره نداشت. ترس. با تمام وجودش پناهی رو می خواست که نبود. آتیش. آتیش!!!1لحظه نیمه هشیاری.
-این نمی تونه واقعی باشه.
دستی که شونه هاش رو نوازش می کرد.
-آآآآآآخ! نه.
صدایی به آرومی زمزمه.
-هیششششش.چیزی نمیشه.
لحظه ای خیلی کوتاه و یاری اراده برای جمع کردن ته مونده هشیاری محو در تب. صدایی که به زور در می اومد و از جنس ناله فرشته بود و فرشته درست نمی دونست از کجا و از کیه.
-تو!؟ آتیش!؟
جوابی خیلی آروم، اول مردد و بعد مطمئن.
-آره. آره آتیش.
دست های آتیش ولی… نه به اون داغی. حسی عجیب که حاصل دست و صدای آتیش بود و نبود. ندای عقل که از دور، خیلی دور به فرشته تبزده رسید.
-این نمی تونه واقعی باشه. آتیش این نیست. بیدار شو. این نادرسته، خطرناکه، پا شو.
فرشته سعی کرد از وسط هزیان های تب آلودش رد بشه و به بیداری برسه. آتیش. دستی که شونه هاش رو نوازش می کرد. دست آتیش!!. زمزمه ای از جنس خواب.
-اینقدر تقلا نکن. چیزی نیست.
-آآآآآآآآتیش!.
-بله آتیش. من آتیش هستم.
صدای دور عقل.
-نه. این نمی تونه واقعی باشه. آتیش هرگز اینهمه ملایم نیست. این واقعی نیست. این نادرسته. اشتباهه. بیدار شو.
ندای اغواگر توجیه.
-اشتباهی در کار نیست. بله درسته این واقعی نیست، این1خوابه. خواب می بینی. بذار پیش بره. این آتیشه. آتیش خودت. مگه آتیش رو اینطوری نمی خواستی؟ اینهمه نزدیک و اینهمه ملایم؟ بخواب. توی بغل آتیش، بدون این که زخمی بشی. بخواب.
صدای دور عقل.
-این واقعی تر از اونه که خواب باشه. این1ماجرای نادرسته. بیدار شو.
چهچه شاد و دلنشین هوس:
-بذار هرچی هست باشه. این عشقه. آرامشه. شیرینه. بهشته. بخواب. بذار نادرست باشه و دروغی. بذار هرچی می خواد باشه. فقط باشه. خیلی خوش می گذره، خیلی. تو سردته. خسته ای. سزاوار آرامشی. سزاوار عشق، سزاوار تجربه های قشنگ. کسی چیزی از دست نمیده. بخواب. همه چی عالیه. بخواب. بخواب. بخوااااب.
فرشته دست از جنگ برداشت و آروم زمزمه کرد:
-آآآتیش!سردمه.
دست هایی که روی سر فرشته گشتن و دورش حلقه شدن. فرشته دست از تلاش برای تحلیل برداشت و توی بغل آتیش جا گرفت و نفس عمیقی از رضایت کشید.
هشیاری رفت. همه چیز متوقف شد. دنیا از حرکت ایستاد. زمان و مکان و توفان و تمام دنیا0شدن. فرشته داغ بود. تب. این هم0شد. فرشته از همه چیز جدا شد. لحظه ای بعد که فرشته گذشتنش رو نفهمید، سرما و خستگی و تمام درد ها رفته بودن. فرشته حس کرد قلبش تکونی خورد و حرکت کرد و رفت. وجودش تمام بودنش رو جا گذاشت و آروم، خیلی آروم از مرز تردید گذشت و وارد شد به…بهشت.
بیرون توفان با تمام قدرت دنیا رو زیر و رو می کرد. بقیه بی خبر از جهان خواب بودن. شب تاریک بود. سیل خروش می کرد و پیش می رفت.
و فرشته بی خبر از این جهنم خاکی شبانه در آرامشی بی توصیف شناور بود در…بهشت.
***
صبح فردا همه چیز آروم تر بود جز فرشته. هنوز توی خوابش سیر می کرد و به مفهوم کامل چیزی بود که خاکی ها بهش میگن هوایی.
-فرشته فرشته، بیا ببین، پشت این خونه دریاست. بیا ببین چه قشنگه!
شبنم اینقدر شلوغ کرد تا همه رو کشید دنبال خودش. دریا آبی بود و بی انتها. فرشته بهش خیره شد. پریسا محو تماشا می کرد.
-چه قشنگه! عاشقشم.
بچه ها رفتن بازی. فرشته می دید که چندتا پرنده بالای دریا چرخیدن و پرواز کردن و رفتن بالا و بالا و بالا تر تا توی آسمون محو شدن. درست مثل نگاه پریسا.
-به نظرت انتهاش کجاست؟ اصلا انتها داره؟
-همه چیز انتها داره پریسا. دریا هم بی انتها نیست.
-شاید هم هست. انتهاش که معلوم نیست. از کجا معلوم انتهایی داشته باشه؟
-داره پریسا. هر چیزی1انتهایی داره. گاهی این انتها به چشم ما نمیاد چون ما محدوده دیدمون اینهمه نیست. چشم های ما فقط تا1جایی رو می بینه. از اونجا به بعد در محدوده نگاه ما نیست. انتهای دریا هم1جایی اونجا هاست.
-ولی می تونه تا آخر دنیا بره. ما که نمی بینیم.
-نمی بینیم ولی می دونیم. اگر دید ما نامحدود بود می دیدیم که1جایی تموم میشه. ولی حالا نمی بینیم. بد هم نیست. اینطوری قشنگ تره. اگر آخرش رو می دیدیم شاید به این قشنگی نبود. نظرت چیه؟
-من نمی دونم شاید تو درست بگی. احتمالا باهات موافقم. اینطوری قشنگ تره.
-پریسا من نمی دونم این نظرم درسته یا نه. ولی به نظرم گاهی بهتره آخرش رو نبینیم و ندونیم. اگر جز این باشه لذت نمی بریم. گاهی بد نیست ناآگاه باشیم و واسه کسب آگاهی که در محدوده دید و درک ما نیست خودمون رو به دردسر نندازیم.
و در ادامه حرفش آروم زمزمه کرد:
-درست مثل حالای من.
پریسا شنید و گفت:
-آگاهی و ناآگاهی رو ولش کن. این جریان مثل حالای تو چیه؟ تو چی رو می خوای به زور توی محدوده درکت جا بدی و جا نمیشه؟
فرشته عصبانی از دست خودش و متعجب از پریسا گفت:
-هیچ چی. به خاطر خدا پریسا فکرم رو نخون. من نمی فهمم تو گاهی از کجا ناگفته های دلم رو می فهمی؟ این یکی از چیز هاییه که من واقعا دلم می خواد بفهمم.
پریسا خندید و گفت:
-و هیچ وقت نمی فهمی. ولی من باید حتما بفهمم این چه عادت مسخره ایه که تو داری. چرا همهش لباست رو می تکونی؟ مگه تیک داری که هی اینطوری خودت و لباس هات رو تاب میدی؟
فرشته که تازه حواسش جمع شده بود با تعجب گفت:
-من، واقعا نمی دونم. مگه الان هم لباسم رو تکوندم؟
پریسا با نارضایتی دست فرشته رو گرفت و گفت:
-آره بابا. همین الان هم داری این کار رو می کنی. چرا؟ واقعا برای چی؟ هر کسی ببینه خیال می کنه تو توهم زدی.
فرشته در حالی که از تعجب چشم هاش گرد شده بود گفت:
-توهم!توهم چی؟
پریسا شونه بالا انداخت و جواب داد:
-توهم این که لباست کثیفه. چمیدونم. اه فرشته بسه این کار رو نکن کلافهم کردی.
فرشته با خجالت دید که بی اختیار داره لباسش رو می تکونه و با همون خجالت خندید.
-تو همیشه این کار رو می کنی. چرا؟
-نمی دونم احساس می کنم گرد و خاکی شدم.
-گرد و خاک؟ کو؟ من نمی بینم. تو خودت می بینی؟
-نه. چیزی نمی بینم ولی نمی فهمم چرا همهش حس می کنم باید خودم رو بتکونم. دست خودم نیست.
-باید دست خودت باشه. ترکش کن این عادت مضحک رو بابا. اه باز داره می تکونه. نکن.
فرشته به فکر فرو رفت. پریسا راست می گفت. اون همیشه خودش رو می تکوند تا از شر گرد و خاکی که نمی دید و فقط حس می کرد که هست خلاص کنه. ولی چرا؟
-یعنی من واقعا خیالاتی شدم و به قول پریسا توهم گرفتم؟
پریسا گفت:
-نترس بابا کسی تا حالا از توهم نمرده. این ها رو ول کن، تو باز دیشب خواب می دیدی. ولی آروم تر بودی، درسته؟ بگو ببینم چی می دیدی؟
فرشته با یادآوری دیشب از حسی آمیخته با ترس و تردید و چیزی شبیه به1شادی ممنوع لرزید.
-آتیش.
-چی؟ آتیش؟ خواب آتیش رو دیدی؟ می خوای بگی دیشب دیگه توی خوابت ترسناک نبود؟
-نمی دونم. ترسناک بود. ولی…راستش، چطور بگم؟! دیشب خواب من زیادی واقعی بود. اما آتیش اصلا واقعی نبود. آتیش خودش نبود. خیلی عوض شده بود.
-یعنی چجوری بود؟
-مهربون. خیلی مهربون. و…ظریف. من که نمی فهمم. این خیلی…
-بس کن دیگه. خوابت خوب بود. پس دیگه بیخیال شو. به این میگن گیر دادن. گیر نده. ببین پرنده هایی که تماشا می کردی باز اومدن.
فرشته متفکر نگاه کرد. پریسا درست می گفت. پرنده ها دوباره داشتن چرخ می زدن.
-خوش به حالشون! دلم می خواست جای اون ها بودم. یا جای ماهی ها.
-جای ماهی ها اگر بودی الان این پرنده ها می خوردنت. پرنده ها هم. ببین فرشته تو زیادی عشق پروازی. اینقدر پرواز پرواز می کنی دیوونه میشی ها.
-اگر ماهی بودم می رفتم زیر آب تا اون ها برن. دلم می خواست هرچی بودم جز خاکی. دلم می خواست یا پرواز کنم یا شنا. بعدش می رفتم تا انتهای دریا.
پریسا باز خندید و گفت:
-بعدش هم چون نمی تونستی بیای توی خشکی باید دوباره دور می زدی برمی گشتی. چه کاریه؟
فرشته نفس بلندی کشید و چیزی نگفت. پریسا جدی تر شد و گفت:
-تازه، اگر تو می رفتی من دلم برات تنگ می شد.
فرشته حس کرد1جریان قوی و گرم مثل1رودخونه کوچیک آهسته توی قلبش جاری شد و شروع کرد به پخش شدن زیر تمام پوستش و توی رگ هاش و توی تمام وجودش و…همه جای جسم و روحش و…همه جای بودنش.
-دل تو؟ برای من؟
-آره خوب.مگه شک داری؟ من دلم واسهت تنگ میشه.
-می خوای بگی من واسهت همراه خوبی هستم؟
-نمی دونم که هستی یا نیستی. ولی من دلم برات تنگ میشه. واسه همین رضایت نمیدم ماهی یا پرنده باشی.
بعد در حالی که به بقیه بچه ها که داشتن با بیخیالی بازی می کردن اشاره می کرد ادامه داد:
-تو باید آدم باشی و اینجا بمونی چون من بین اون ها از همه چیزشون حوصلهم سر میره.
فرشته در حالی که دست پریسا توی دستش بود به دور ها خیره شد. به نظرش چقدر آسون بود که با اون پرنده های چرخون و بی قرار100بار تا آخر دنیا مسابقه بده و هر بار هم خودش برنده بشه چون حس می کرد از تمام پرنده های دنیا سبک تره.
***
شب. آسمون و ستاره های مدل به مدلش. بچه ها روی سکوی پناهگاه موقتشون نشسته بودن و حرف می زدن و گل یا پوچ بازی می کردن. همه دور هم جز، فرشته و پریسا. اون2تا کمی، خیلی کم، ولی دور تر از بقیه بودن. فقط به اندازه ای که جدا از بقیه به حساب بیان نه بیشتر. فرشته دستش رو گذاشت روی لبه نرده های چوبی و خیره شد به آسمون. نفهمید روحش چطور از دریچه دلش پر زد و رفت آسمون. پریسا به نرده تکیه زد و تماشاش کرد. تماشا کرد و باز هم تماشا کرد. فرشته نفهمید. قطره اشکی رو که بی صدا از چشم هاش چکید رو حس نکرد. دستی که دستش رو گرفت و صدایی که باهاش حرف می زد.
-کجا هستی فرشته؟
فرشته تازه فهمید که چشم هاش بارونی شدن و خودش محو آسمون.
-معلومه چته؟ برای چی گریه می کنی؟
-من گریه نمی کنم پریسا.
-مسخره. زود باش بگو. چی شده؟ دلتنگ آتیشی؟
فرشته حس کرد دلش می خواد بلند گریه کنه. بغضی به سنگینی1کوه راه نفسش رو بسته بود. پریسا درست می گفت، دلتنگ بود. دلتنگ آتیش، دلتنگ آسمون، دلتنگ…نمی دونست چی.
پریسا خیال نداشت بیخیال بشه.
-بگو دیگه. چته؟
فرشته آه کشید و گفت:
-نمی دونم پریسا. واقعا نمی دونم.
پریسا اخم کرد. فرشته که دیگه پروایی از نگاه های بقیه نداشت دستش رو انداخت دور شونه های پریسا و گفت:
-به خاطر خدا پریسا قهر نکن. من واقعا نمی دونم چمه.
پریسا نگاهش کرد و گفت:
-اگر واقعا نمی دونی باید پیداش کنی. آدم باید بدونه چشه. الان دقیقا چی توی فکرته؟ اصلا تو وقتی به آسمون خیره میشی چی حس می کنی؟ همیشه کم و بیش همینطوری میشی. همین الان به آسمون که نگاه کردی چی توی سرت بود؟
فرشته فکری کرد و گفت:
-الان، دقیقا، توی سرم1خواب بود.
-خواب؟ چه خوابی؟
– 1خواب عجیب. نمی دونم چند بار دیدمش ولی هر دفعه که می بینمش عجیب دلم می گیره و هیچ وقت هم داستان توی خوابم تموم نمیشه. هیچ وقت نمی تونم به آخر برسونمش و همیشه پیش از این که به نتیجه برسم بیدار میشم.
-بگو چی می بینی؟
فرشته مکث کرد. پریسا منتظر نگاهش کرد.
-خواب می بینم توی آسمون هستم. اونجا وسط1عالمه دختر مثل شما ها. ولی اون ها زمینی نیستن. همهشون فرشته ان. هر کدومشون1ستاره دارن که داخلش زندگی می کنن و1بچه پرستوی خیلی قشنگ با هر کدومشون همخونه هست. یکی از این فرشته ها خیلی غمگینه. آخه پرستوش گم شده. بعضی از پرستو ها هم همهش می چرخن و آواز هاشون با آواز های بقیه پرستو ها فرق داره. بهم میگن اون ها هم گم شده دارن. من و بقیه توی خواب می گردیم تا پرستوی اون فرشته غمگین رو پیدا کنیم. توی تمام ستاره ها رو می گردیم. پرستو نیست که نیست. یکی میگه شاید رفته زمین. شاید رفته گم شده یکی از پرستو های اینجا رو پیدا کنه. من زیاد سر در نمیارم ولی برام توضیح نمیدن. ما فرشته غمگین رو دلداریش میدیم و میگیم حتما برمی گرده. ولی میگن یکی باید بره زمین تا بگرده ببینه پرستو اونجا هست یا نه. من…پرستو…
فرشته دیگه نتونست ادامه بده. صداش لرزید و لرزید و قطع شد. پریسا نگاهش کرد. زیر نور مهتاب اشک های فرشته که آروم از چشم هاش می چکیدن روی گونه هاش و می افتادن پایین می درخشیدن.
-چرا گریه می کنی؟ گریه نداره که. گوش بده، من هم فکر می کنم این خواب تو1خواب واقعیه. شاید این دفعه پیدا بشه تو چمیدونی؟ حتما برمی گرده.
فرشته داشت به زور هقهقش رو می خورد تا صداش در نیاد. نگاهش رو که دیگه از زور اشک تار شده بود از آسمون برداشت و سرش رو داد به نرده ها و اشک هاش رو بدون صدا رها کرد.
-بس کن دیوونه این ها می بینن و میگن حالا چی شده. الان دقیقا برای چی گریه می کنی؟ دفعه دیگه شاید پیدا بشه. تو چته؟
فرشته به زور نفس می کشید. خیلی سخت تونست بگه:
-نمی بینم. خیلی وقته.
-می خوای بگی خیلی وقته دیگه این خواب رو ندیدی، درسته؟
فرشته سرش رو به نشانه تعیید آورد پایین ولی دیگه نتونست بالا ببردش. پیشونیش رو گذاشت روی نرده ها و شونه هاش شروع کرد به لرزیدن از زور گریه. پریسا1نگاه سریع و یواشکی به بقیه انداخت. ظاهرا کسی چیزی ندیده بود. دیگه کسی از بین همراه ها چیز هایی که می دید رو به روی فرشته و پریسا نمی آورد. نه از سر بزرگواری، چون دیگه واسه همه دیدن این مدل نادیدنی ها عادی شده بود و اعتراض های بی حاصل جز خستگی نتیجه ای نداشت. پس نمی گفتن تا خسته تر نشن. و نمی دیدن تا ندیده باشن. پریسا و فرشته تمامش رو می دونستن ولی اون ها هم دیگه نه خیالی از خیال اون های دیگه داشتن و نه پروایی.
-گریه نکن. گوش بده، تو باز هم اون خواب رو می بینی. شاید لازمه رفتارت رو عوض کنی. شاید چیزی توی عملت هست که اجازه نمیده دیگه توی عالم خواب بتونی بری آسمون و اون ها رو ببینی. سعی کن درستش کنی تا درست بشه. درضمن، این دفعه که دیدیشون در مورد من بهشون بگو. خیلی دلم می خواد باشه؟
فرشته آروم سر تکون داد و توی دلش فکر کرد:
-اون ها حتما می شناسنت. تو خاکی نیستی پری من. تو از آسمونی. از بین اون ها.
پریسا دست فرشته رو گرفت و گفت:
-بسه دیگه بلند شو بریم زیر سقف. باید بخوابیم. فردا حرکته. فرشته فرمان بر بلند شد و همراه پریسا رفت. بقیه هم یکی یکی و 2تا2تا و چندتا چندتا پشت سرشون رفتن. فرشته حس می کرد غربت و سرما داره لهش می کنه. دراز کشیده بود و اشک هاش بی وقفه می باریدن. پریسا دست گذاشت روی سرش.
-گریه نکن دیگه. همه چیز درست میشه. دستت به جفتشون می رسه. هم به آسمون هم به آتیش.
فرشته ترکید. دیگه بیخیال از گوش های تیز بقیه هقهق می زد.
پریسا دست گذاشت روی شونه هاش.
-آآآآخ.
-ساکت باش بیدار میشن. بسه دیگه تمومش کن. چقدر تو سردی. یخ کردی. چیزی نیست. آتیش و آسمون و همه چیز حله.
پریسا آروم شونه های فرشته رو فشار داد. فرشته داشت می لرزید. پریسا رو محکم بغل کرد و1لحظه بعد…آتیش رویا هاش اون طرف جهان بیداری منتظرش بود. به10دقیقه نکشید. فرشته خواب بود.
***
صبح فردا آسمون دیگه ستاره نداشت ولی خورشید هم نبود. فقط روز بود. آسمون ابری و سرد. فرشته نگاهی به اطراف کرد. همه خواب بودن. همه جز پریسا. پریسا که آروم بلند شد و از زیر سقف و از بین دیوار های امن پناهگاه رفت بیرون. فرشته بی تردید بلند شد و پشت سرش رفت. بیرون سرد بود. فرشته لرزید. سر و صدا ها و تصویر های در هم زندگی به چشم ها و ذهن و تمام وجودش حمله کردن. ماشینی به شدت بوق زد و جیغ ترمز و صدای راننده که وسط شلوغی خیابون و صدای بوق ها و قار قار ماشین ها و موتور ها و…
-هی خانم کجا کجا؟ مواظب باش بابا الان می رفتی زیر ماشین خودت که به جهنم من بیچاره می شدم. برو خدا بهت بده هرچی واسهش اینطور بی افسار میری.
فرشته مات مونده بود که کدوم طرف بره. بعد از اینهمه مدت هنوز یاد نگرفته بود. پریسا دستش رو گرفت و کشید عقب. توی پیاده رو جفتشون ایستادن. فرشته داشت نفس نفس می زد.
-دیوونه شدی فرشته؟ معلومه چیکار می کنی؟
-من، نمی دونم. تو اومدی بیرون و من…
-خوب ول کن. اینجا زیادی شلوغه. بیا بریم این تو.
-اینتو؟ ولی این فرعیه. فکر نکنم درست باشه ما بریم اونجا.
-مگه فرعی اولیه که ما رفتیم؟ نگاه کن، برعکس اینجا توی اون خیابون هم خلوت تره هم دار و درختش بیشتره. بیا، چیزی نمیشه بیا.
فرشته1دفعه از جلوی1ماشین آخرین مدل که صدای آهنگش انگار می رفت تا پرده آسمون رو پاره کنه و داخلش چندتا جوون پر سر و صدا که همراه آهنگ می خوندن و جیغ می کشیدن پرید عقب. ماشین بیخیال تمام دنیا ویراژ داد و پیچید توی فرعی و مثل باد رفت و از نظر ها گم شد. فرشته نگاه کرد و دید افرادی رو که سواره و پیاده و تنها و با هم وارد این فرعی و فرعی های مشابه می شدن و یادش اومد که پیش از این هم زیاد همچین چیزی دیده و باز هم یادش اومد که اولین بار پریسا همراه خودش وارد اولین فرعی عمرش شد. همراه فرشته. فرشته ای که اومده بود به پریسا و بقیه درست رفتن رو یاد بده.
-چی شده فرشته!چرا عرق کردی؟ حالت خوبه؟ بیا بریم زیر اون درخته.
-چیزی نیست پریسا. باشه بریم. چه درخت بزرگیه! توی این فصل انگار خواب نداره. از دور که نگاهش می کنی انگار پر بهاره ولی نزدیک که میری می بینی که اصلا…
-ول کن فرشته. حالا نگی این درخت از بس بزرگه سرش می رسه به آسمون و باز هوای پرواز بزنه به سرت ها. اینجا دسته کم میشه قدم زد. بیا راه بریم.
فرشته و پریسا رفتن و رفتن. خیلی طول کشید که فرشته به پشت سرش نگاه کرد.
-بقیه خواب بودن که ما اومدیم. اون ها نمی دونن ما کجا هستیم. شاید لازمه که … پریسا!وایسا.
پریسا سریع می رفت. فرشته1لحظه به پشت سرش نگاه کرد. به نظرش رسید که چندتا دست بالا رفت و بای بای کرد. پریسا نیمه جوابی با دست داد ولی متوقف نشد. فرشته شنید که شبنم از خیلی دور صداش کرد.
-فرشته!به خاطر اون تا اینجا اومدی. حالا به خاطر ما بقیهش رو همراه ما بیا. به خاطر ما. به خاطر من.
صدا اینقدر دور بود که به نظر فرشته مثل خیال می رسید. فرشته دید که چشم هایی از پنجره پناهگاه نگاهش می کردن. توی اون چشم ها همه چیز بود. خشم، درد، حسرت، اندوه، اشک. … نگاه ها چنان دور بودن که به نظر فرشته به تیرگی وهم می رسیدن. فرشته دست پریسا رو گرفت و نگاهش رو از پشت سر کند و رفت.
کمی بعد که دیگه نمی دونست چند لحظه بود یا چند ساعت یا چند روز، فقط1حقیقت که فرشته تلخیش رو حس نمی کرد. فرشته همراه هاش رو رها کرده و رفته بود. فرشته بی هوا و بی تردید زده بود به1فرعی پهن و بیخیال بقیه رفته بود. فرشته رفته بود و بچه های مأوا پشت سرش جا مونده بود!!
ایام بکام
زندگی خاکی جریان آروم و یکنواختش رو سوار مرکب زمان طی می کرد و فرشته همچنان آروم و یکنواخت همراهش پیش می رفت بدون این که خودش بفهمه. توی جاده ای که انگار تا بی انتها ادامه داشت. فرشته همراه بقیه غریبه ها و آشنا ها توی جاده ای با موانع کوچیک و بزرگش، با فرعی های جذاب و شلوغش، با جاذبه های قلابی و واقعیش، و با گرد و خاکی که دیگه نمی دیدش پیش می رفت. خیلی اتفاق می افتاد که از زیر چشم های جوینده بقیه در می رفت و همراه پریسا وارد1فرعی رنگارنگ می شدن و مدت ها بی خبر از زمان همونجا می چرخیدن ولی دوباره به راه اصلی برمی گشتن و در جواب نگاه نگران دیگران که دنبالشون می گشتن لبخندی، بهانه ای، دروغی تحویل می دادن و از سکوت اندیشمند و معنی دار همه بیخیال رد می شدن. و این دروغ ها رو که کوچیک یا بزرگ بودن فرشته چه قشنگ می ساخت و تحویل می داد. به خودش هم می بالید که چه هنرمند شده. برای فرشته تقریبا چیزی نبود جز، پریسا. این انگار بزرگ ترین شادی ملموس و واقعیش در جهان خاکی بود. جدا از نگاه خواهنده شبنم، سکوت سنگین ستاره، خنده پر معنای ناهید، آه خسته و عمیق نسیم، فرشته دست پریسا رو توی دستش داشت و پیش می رفت.
فرشته با بیداری های درگیر و پر از درگیری های تلخ و شیرین خاکیش و خواب های عجیب و ناشناسش.
پرواز. آسمونی پر از ستاره. شبی بهشتی وسط آسمون. پرواز. پرواز. پرواز.
فرشته این خواب های عجیبش رو دوست داشت. چقدر دلش می خواست دست خودش بود تا هر شب از این خواب ها می دید ولی نمی شد. معنیش رو نمی فهمید. تعبیری هم واسهش نداشت. فقط خواب می دید. و نمی فهمید چرا بعد از بیدار شدن چنان غربت و دلتنگی و بیگانگی عجیب و دردناکی با همه چیز زمین و زندگی حس می کرد که دلش می خواست عمرش همون لحظه به پایان برسه بلکه از زمین و زندگی زمینی جدا بشه و بره و به آسمون و ستاره ها و فرشته ها و پرستو هایی که توی خواب هاش دیده بود بپیونده. گاهی یواشکی گریه می کرد و نمی دونست چرا. گاهی دلش چنان می گرفت که حس می کرد تمام شادی های روی خاک هم شادش نمی کنن و جز پیوستن به آسمون و جهان آسمونی رویا هاش هیچ چیز نمی خواد. گاهی حس می کرد زمین و خاکش به اندازه1قفس تنگ و آزار دهنده براش تنگ شدن و فشارش میدن. هیچ وقت نمی فهمید چرا اینطوریه ولی اینطوری بود و بعد از خواب های آسمونیش حسی چنان قشنگ و چنان غمگین داشت که دلش نمی خواست لحظه هاش رو با هیچ کسی شریک باشه.
***
راه روز به روز سخت تر می شد. سرما بیداد می کرد. سرمای لعنتی! فرشته داشت از این سرما عاجز می شد ولی جرات نمی کرد به کسی بگه. نمی فهمید چرا ولی همین اندازه می دونست که خیلی خیلی زیادن افرادی که دور و برش می چرخن و از شدت سرما در حال انجماد هستن ولی چیزی نمیگن چون یا نمی تونن یا نمی خوان که بگن. فرشته هم نمی گفت. حس می کرد وضع خودش از همه اون ها بد تره چون اون خاطره آتیش رو هم مثل نشونهش روی شونه هاش و توی سینهش حمل می کرد و از غیبتش بیشتر و بیشتر سردش می شد و در عین حال نمی دونست با تجربه ای که ازش داشته دلش می خواد آتیش باشه یا نباشه. تا جایی که از دستش بر می اومد زمان برای فکر کردن به این چیز ها نمی ذاشت. اولا اذیت می شد دوما واقعا نمی شد متوقف بشه و اگر فکر می کرد از حرکت می موند. باید ادامه می داد. توقف جایز نبود. شب داشت می رسید.
سر بالایی.
-نمیشه بمونیم ماشینی تله کابینی چیزی بیاد ببردمون بالا؟
-نه نمیشه زهره. اینجا بیابونه. بد زمانی رسیدیم اینجا. هوا امشب تدارک بدی دیده. به هیچ عنوان شب رو نباید این پایین بمونیم. باید بریم بالا.
فرشته درست می گفت. هوا داشت خراب می شد. سرما، غروبی که به سرعت به شب پیوند می خورد، سرما، خستگی، سرما، تشنگی، سرما، مهی که دیگه نمی شد ندیدهش گرفت، سرما، ترس، سرما، سرما، سرما.
-سردمه. سردمه. به خدا دارم منجمد میشم. سردمه. آآآآآآآآآتیش! بیا نجاتم بده.
کسی این فریاد خاموش رو نشنید. فرشته به آسمون تیره نگاه کرد. باور حقیقتی انکار ناپذیر.
توفان در راه بود.
فرشته نمی دونست چطوری ولی مطمئن بود امکان نداره اجازه بده همراه هاش تا زمانی که همراهش هستن از توفانی که خودش می شناخت هیچ تجربه ای داشته باشن.
-بچه ها سریع تر.
-فرشته به خدا دیگه نمی تونیم.
-راست میگه، خیلی خسته شدیم. نمیشه اینجا چند دقیقه بمونیم؟
-دیگه پا هام انگار نیستن. حسشون نمی کنم.
-سرده. دیگه نمی تونم تحمل کنم.
-تشنمه. فرشته من تشنمه. آب می خوام.
…
-تحمل داشته باشید. قوی باشید. اینجا شب هاش زیادی تاریکه. عوضش اون بالا اوضاع بهتره. نمی خوایید که جا بمونید و بگید خوش به حال بالایی ها، می خوایید؟
-ولی آب، اگر یک کمی هم بود…
-بجنبید. دیر میشه. بجنبید.
فرشته راست نگفته بود. اگر یکی از اون ها می موند امکان نداشت فرشته بره بالا و اون پایینی ها بتونن بگن خوش به حالش. کمی بالا تر،
-دیگه نمی تونم. از تشنگی می میرم.
-بلند شو پریسا. از شبنم کمتری؟ از بس تشنشه حال نداره گریه کنه ولی داره می کشه میاد. پاشو بریم.
-من نمی تونم. واقعا نمی تونم.
-فرشته من هم همینطور.
-من هم.
-من هم.
…
مه همه جا رو گرفته بود. باد دیگه شروع شده بود. بادی که لحظه به لحظه شدید تر می شد. فرشته به شبنم که سرش رو تکیه داده بود به بازوی نسیم و با چشم های بسته تقریبا روی زمین کشیده می شد نگاه کرد. همینطور به ستاره که از خستگی و تشنگی کبود می زد و بقیه که سرما بی حسشون کرده بود. لحظه ای مکث، بالاپوش خودش رو داد به بقیه، پریسا رو بغل کرد و با حرکت دست اشاره به حرکت داد و راه افتاد. نسیم شبنم رو که دیگه از حال رفته بود کول کرد ولی خودش هم داشت می افتاد. پری به دادش رسید. ستاره ناهید رو با خودش کشید و عصبانی گفت:
-نخواب احمق می میری. بیا بالا وگرنه اینجا اینقدر می زنمت که جونت بالا بیاد.
بالاپوش فرشته برای تمامشون خیلی کم بود. فرشته هم می دونست که همه زیرش جا نمیشن.
وجدان نعره زد:
-لعنتی! یعنی باورت میشه که شبنم تحملش از این که بغلش کردی از مهلکه در می بریش بیشتره؟ به جای اون این رو بغل زدی می بری؟ به فکرت نمی رسه بقیه هم پشت سرت هستن؟
توجیه گفت:
-باز هم تو؟ تو هنوز هستی؟ شبنم خواهرش رو داره.
وجدان گفت:
-بله. هنوز هستم. شبنم خواهرش رو داره، خواهرش کی رو داره؟ بقیه چی؟
-بقیه همدیگه رو دارن. تنها نیستن.
-این که عنایت خاص نصیبش شده مگه جزو بقیه نیست؟
-نه نیست.
عقل پرسید:
-برای چی؟ برای چی این یکی مثل بقیه نیست؟
فریب گفت:
-برای این که این1نفر ضعیفه. ببین چه شکننده هست؟
توجیه تعیید کرد. عقل گفت:
-دروغه.
وجدان گفت:
-این اشتباهه. این گناهه. این درست نیست.
هوس گفت:
-اصلا برای این که این1نفر رو دل تعییدش می کنه. درست نیست؟ خوب درست نباشه. اصلا لازم نیست همه چیز درست باشه.
عقل پرسید:
-پس معرفت و انسانیت چی میشه؟
هوس گفت:
-همهش جفنگه. اصل خوده. خود هم گیر دله. این وسط چه گناهی به عرصه عمل رسیده که این حضرت معرفت به باد رفته باشه؟
عقل گفت:
-این عشق نیست، حرف دل این نیست، این فقط1اشتباهه بزرگه. نکن.
توجیه گفت:
-خفه شو.
صدایی آروم، خارج از این جنگ نامرئی و درست کنار گوش فرشته.
-آب. تشنمه.
فرشته تردید نکرد. فقط اندازه1نفر آب براش باقی مونده بود. باد زوزه می کشید و داشت تندباد می شد. فرشته صدای ناله شبنم رو که از تشنگی بدون اشک هقهق می کرد نشنیده گرفت، دستش رو حائل بین چشم های خسته بقیه و پریسا کرد، ظرف آب رو گذاشت روی لب های بستهش و توی گوشش گفت:
-بجنب.
وجدان داد کشید:
-نه. نه. نههههه.
پریسا آب رو که خورد حالش بهتر شد و از فرشته پرسید:
-تو تشنه نبودی؟
فرشته در حالی که از تشنگی نای جواب دادن نداشت به نشانه نه سرش رو آروم بالا کرد.
پریسا وسط قیامتی که داشت شروع می شد روی شونه های فرشته و لا به لای چین های لباسش به خواب رفت.
فرشته که دیگه آبی و سیراب کردنی برای پنهان کردن نداشت منتظر شد تا بقیه برسن و وقتی از حضور همگی مطمئن شد با دست آزادش سعی کرد تا حد امکان بین همراه هاش و توفان در حال شروع شدن حائل ایجاد کنه و همراه همراه های نیمه جونش به طرف نور کم رنگی که از بالای کوه به کم نوری1وهم به چشم می خورد به راه افتاد. پریسا توی بغلش، روی شونه هاش، لای چین های لباس فرشته خواب بود.
مقصد.
توفان همراه رگبار جهنمی و باد شلاقی و زوزه کش و رعد و برق دیوانهش شروع شده بود و انگار می خواست تمام دنیا رو نابود کنه. جای فرشته و همراه هاش امن بود. بلاخره به بالای کوه رسیده بودن. خونه ای که توفان با تمام شدتش به در و پنجره های بستهش می کوبید ولی نمی تونست واردش بشه. بچه ها از خستگی از حال رفته بودن. فرشته وقتی همه رو شمرد و از راحتی و سیراب و گرم و امن بودنشون مطمئن شد بی حال1گوشه افتاد. حالش بد بود، واقعا بد بود. مشکلش نه سرما بود، نه خستگی، نه تشنگی. فرشته بیمار بود. خوابش نمی برد. مثل بید می لرزید. بی اختیار و به شدت تمام می لرزید. تنش داغ بود و داشت داغ تر می شد. تب. چشم هاش رو که بست حس کرد داخل چشم هاش آتیش گرفت. توی دلش نالید:
-آخ! آآآخ خدا!.
تب. هزیان. آتیش. سقوط از ارتفاعی خیلی خیلی بلند به داخل فضای بی انتها و تاریک. آتیش. کسی که تعقیبش می کرد و با وجود تلاش خیلی زیاد فرشته برای تند تر دویدن هر لحظه بهش نزدیک تر میشد. و عاقبت درست پشت سرش و از وسط ترس فرشته دم گوشش می گفت:
-بلایی سرت میارم که خاطرات پیش از زاییده شدنت رو واسهم چهچه بزنی میمون ناکس.
سرما. توفان. پیرمردی که ماشین بهش زد و در رفت. آتیش. پیرمرد حرف می زد و فرشته بین1دنیا صدا های وحشتناک زمینی نمی فهمید چی میگه. پیرمرد تموم شد. آتیش. شبی که ستاره نداشت. ترس. با تمام وجودش پناهی رو می خواست که نبود. آتیش. آتیش!!!1لحظه نیمه هشیاری.
-این نمی تونه واقعی باشه.
دستی که شونه هاش رو نوازش می کرد.
-آآآآآآخ! نه.
صدایی به آرومی زمزمه.
-هیششششش.چیزی نمیشه.
لحظه ای خیلی کوتاه و یاری اراده برای جمع کردن ته مونده هشیاری محو در تب. صدایی که به زور در می اومد و از جنس ناله فرشته بود و فرشته درست نمی دونست از کجا و از کیه.
-تو!؟ آتیش!؟
جوابی خیلی آروم، اول مردد و بعد مطمئن.
-آره. آره آتیش.
دست های آتیش ولی… نه به اون داغی. حسی عجیب که حاصل دست و صدای آتیش بود و نبود. ندای عقل که از دور، خیلی دور به فرشته تبزده رسید.
-این نمی تونه واقعی باشه. آتیش این نیست. بیدار شو. این نادرسته، خطرناکه، پا شو.
فرشته سعی کرد از وسط هزیان های تب آلودش رد بشه و به بیداری برسه. آتیش. دستی که شونه هاش رو نوازش می کرد. دست آتیش!!. زمزمه ای از جنس خواب.
-اینقدر تقلا نکن. چیزی نیست.
-آآآآآآآآتیش!.
-بله آتیش. من آتیش هستم.
صدای دور عقل.
-نه. این نمی تونه واقعی باشه. آتیش هرگز اینهمه ملایم نیست. این واقعی نیست. این نادرسته. اشتباهه. بیدار شو.
ندای اغواگر توجیه.
-اشتباهی در کار نیست. بله درسته این واقعی نیست، این1خوابه. خواب می بینی. بذار پیش بره. این آتیشه. آتیش خودت. مگه آتیش رو اینطوری نمی خواستی؟ اینهمه نزدیک و اینهمه ملایم؟ بخواب. توی بغل آتیش، بدون این که زخمی بشی. بخواب.
صدای دور عقل.
-این واقعی تر از اونه که خواب باشه. این1ماجرای نادرسته. بیدار شو.
چهچه شاد و دلنشین هوس:
-بذار هرچی هست باشه. این عشقه. آرامشه. شیرینه. بهشته. بخواب. بذار نادرست باشه و دروغی. بذار هرچی می خواد باشه. فقط باشه. خیلی خوش می گذره، خیلی. تو سردته. خسته ای. سزاوار آرامشی. سزاوار عشق، سزاوار تجربه های قشنگ. کسی چیزی از دست نمیده. بخواب. همه چی عالیه. بخواب. بخواب. بخوااااب.
فرشته دست از جنگ برداشت و آروم زمزمه کرد:
-آآآتیش!سردمه.
دست هایی که روی سر فرشته گشتن و دورش حلقه شدن. فرشته دست از تلاش برای تحلیل برداشت و توی بغل آتیش جا گرفت و نفس عمیقی از رضایت کشید.
هشیاری رفت. همه چیز متوقف شد. دنیا از حرکت ایستاد. زمان و مکان و توفان و تمام دنیا0شدن. فرشته داغ بود. تب. این هم0شد. فرشته از همه چیز جدا شد. لحظه ای بعد که فرشته گذشتنش رو نفهمید، سرما و خستگی و تمام درد ها رفته بودن. فرشته حس کرد قلبش تکونی خورد و حرکت کرد و رفت. وجودش تمام بودنش رو جا گذاشت و آروم، خیلی آروم از مرز تردید گذشت و وارد شد به…بهشت.
بیرون توفان با تمام قدرت دنیا رو زیر و رو می کرد. بقیه بی خبر از جهان خواب بودن. شب تاریک بود. سیل خروش می کرد و پیش می رفت.
و فرشته بی خبر از این جهنم خاکی شبانه در آرامشی بی توصیف شناور بود در…بهشت.
***
صبح فردا همه چیز آروم تر بود جز فرشته. هنوز توی خوابش سیر می کرد و به مفهوم کامل چیزی بود که خاکی ها بهش میگن هوایی.
-فرشته فرشته، بیا ببین، پشت این خونه دریاست. بیا ببین چه قشنگه!
شبنم اینقدر شلوغ کرد تا همه رو کشید دنبال خودش. دریا آبی بود و بی انتها. فرشته بهش خیره شد. پریسا محو تماشا می کرد.
-چه قشنگه! عاشقشم.
بچه ها رفتن بازی. فرشته می دید که چندتا پرنده بالای دریا چرخیدن و پرواز کردن و رفتن بالا و بالا و بالا تر تا توی آسمون محو شدن. درست مثل نگاه پریسا.
-به نظرت انتهاش کجاست؟ اصلا انتها داره؟
-همه چیز انتها داره پریسا. دریا هم بی انتها نیست.
-شاید هم هست. انتهاش که معلوم نیست. از کجا معلوم انتهایی داشته باشه؟
-داره پریسا. هر چیزی1انتهایی داره. گاهی این انتها به چشم ما نمیاد چون ما محدوده دیدمون اینهمه نیست. چشم های ما فقط تا1جایی رو می بینه. از اونجا به بعد در محدوده نگاه ما نیست. انتهای دریا هم1جایی اونجا هاست.
-ولی می تونه تا آخر دنیا بره. ما که نمی بینیم.
-نمی بینیم ولی می دونیم. اگر دید ما نامحدود بود می دیدیم که1جایی تموم میشه. ولی حالا نمی بینیم. بد هم نیست. اینطوری قشنگ تره. اگر آخرش رو می دیدیم شاید به این قشنگی نبود. نظرت چیه؟
-من نمی دونم شاید تو درست بگی. احتمالا باهات موافقم. اینطوری قشنگ تره.
-پریسا من نمی دونم این نظرم درسته یا نه. ولی به نظرم گاهی بهتره آخرش رو نبینیم و ندونیم. اگر جز این باشه لذت نمی بریم. گاهی بد نیست ناآگاه باشیم و واسه کسب آگاهی که در محدوده دید و درک ما نیست خودمون رو به دردسر نندازیم.
و در ادامه حرفش آروم زمزمه کرد:
-درست مثل حالای من.
پریسا شنید و گفت:
-آگاهی و ناآگاهی رو ولش کن. این جریان مثل حالای تو چیه؟ تو چی رو می خوای به زور توی محدوده درکت جا بدی و جا نمیشه؟
فرشته عصبانی از دست خودش و متعجب از پریسا گفت:
-هیچ چی. به خاطر خدا پریسا فکرم رو نخون. من نمی فهمم تو گاهی از کجا ناگفته های دلم رو می فهمی؟ این یکی از چیز هاییه که من واقعا دلم می خواد بفهمم.
پریسا خندید و گفت:
-و هیچ وقت نمی فهمی. ولی من باید حتما بفهمم این چه عادت مسخره ایه که تو داری. چرا همهش لباست رو می تکونی؟ مگه تیک داری که هی اینطوری خودت و لباس هات رو تاب میدی؟
فرشته که تازه حواسش جمع شده بود با تعجب گفت:
-من، واقعا نمی دونم. مگه الان هم لباسم رو تکوندم؟
پریسا با نارضایتی دست فرشته رو گرفت و گفت:
-آره بابا. همین الان هم داری این کار رو می کنی. چرا؟ واقعا برای چی؟ هر کسی ببینه خیال می کنه تو توهم زدی.
فرشته در حالی که از تعجب چشم هاش گرد شده بود گفت:
-توهم!توهم چی؟
پریسا شونه بالا انداخت و جواب داد:
-توهم این که لباست کثیفه. چمیدونم. اه فرشته بسه این کار رو نکن کلافهم کردی.
فرشته با خجالت دید که بی اختیار داره لباسش رو می تکونه و با همون خجالت خندید.
-تو همیشه این کار رو می کنی. چرا؟
-نمی دونم احساس می کنم گرد و خاکی شدم.
-گرد و خاک؟ کو؟ من نمی بینم. تو خودت می بینی؟
-نه. چیزی نمی بینم ولی نمی فهمم چرا همهش حس می کنم باید خودم رو بتکونم. دست خودم نیست.
-باید دست خودت باشه. ترکش کن این عادت مضحک رو بابا. اه باز داره می تکونه. نکن.
فرشته به فکر فرو رفت. پریسا راست می گفت. اون همیشه خودش رو می تکوند تا از شر گرد و خاکی که نمی دید و فقط حس می کرد که هست خلاص کنه. ولی چرا؟
-یعنی من واقعا خیالاتی شدم و به قول پریسا توهم گرفتم؟
پریسا گفت:
-نترس بابا کسی تا حالا از توهم نمرده. این ها رو ول کن، تو باز دیشب خواب می دیدی. ولی آروم تر بودی، درسته؟ بگو ببینم چی می دیدی؟
فرشته با یادآوری دیشب از حسی آمیخته با ترس و تردید و چیزی شبیه به1شادی ممنوع لرزید.
-آتیش.
-چی؟ آتیش؟ خواب آتیش رو دیدی؟ می خوای بگی دیشب دیگه توی خوابت ترسناک نبود؟
-نمی دونم. ترسناک بود. ولی…راستش، چطور بگم؟! دیشب خواب من زیادی واقعی بود. اما آتیش اصلا واقعی نبود. آتیش خودش نبود. خیلی عوض شده بود.
-یعنی چجوری بود؟
-مهربون. خیلی مهربون. و…ظریف. من که نمی فهمم. این خیلی…
-بس کن دیگه. خوابت خوب بود. پس دیگه بیخیال شو. به این میگن گیر دادن. گیر نده. ببین پرنده هایی که تماشا می کردی باز اومدن.
فرشته متفکر نگاه کرد. پریسا درست می گفت. پرنده ها دوباره داشتن چرخ می زدن.
-خوش به حالشون! دلم می خواست جای اون ها بودم. یا جای ماهی ها.
-جای ماهی ها اگر بودی الان این پرنده ها می خوردنت. پرنده ها هم. ببین فرشته تو زیادی عشق پروازی. اینقدر پرواز پرواز می کنی دیوونه میشی ها.
-اگر ماهی بودم می رفتم زیر آب تا اون ها برن. دلم می خواست هرچی بودم جز خاکی. دلم می خواست یا پرواز کنم یا شنا. بعدش می رفتم تا انتهای دریا.
پریسا باز خندید و گفت:
-بعدش هم چون نمی تونستی بیای توی خشکی باید دوباره دور می زدی برمی گشتی. چه کاریه؟
فرشته نفس بلندی کشید و چیزی نگفت. پریسا جدی تر شد و گفت:
-تازه، اگر تو می رفتی من دلم برات تنگ می شد.
فرشته حس کرد1جریان قوی و گرم مثل1رودخونه کوچیک آهسته توی قلبش جاری شد و شروع کرد به پخش شدن زیر تمام پوستش و توی رگ هاش و توی تمام وجودش و…همه جای جسم و روحش و…همه جای بودنش.
-دل تو؟ برای من؟
-آره خوب.مگه شک داری؟ من دلم واسهت تنگ میشه.
-می خوای بگی من واسهت همراه خوبی هستم؟
-نمی دونم که هستی یا نیستی. ولی من دلم برات تنگ میشه. واسه همین رضایت نمیدم ماهی یا پرنده باشی.
بعد در حالی که به بقیه بچه ها که داشتن با بیخیالی بازی می کردن اشاره می کرد ادامه داد:
-تو باید آدم باشی و اینجا بمونی چون من بین اون ها از همه چیزشون حوصلهم سر میره.
فرشته در حالی که دست پریسا توی دستش بود به دور ها خیره شد. به نظرش چقدر آسون بود که با اون پرنده های چرخون و بی قرار100بار تا آخر دنیا مسابقه بده و هر بار هم خودش برنده بشه چون حس می کرد از تمام پرنده های دنیا سبک تره.
***
شب. آسمون و ستاره های مدل به مدلش. بچه ها روی سکوی پناهگاه موقتشون نشسته بودن و حرف می زدن و گل یا پوچ بازی می کردن. همه دور هم جز، فرشته و پریسا. اون2تا کمی، خیلی کم، ولی دور تر از بقیه بودن. فقط به اندازه ای که جدا از بقیه به حساب بیان نه بیشتر. فرشته دستش رو گذاشت روی لبه نرده های چوبی و خیره شد به آسمون. نفهمید روحش چطور از دریچه دلش پر زد و رفت آسمون. پریسا به نرده تکیه زد و تماشاش کرد. تماشا کرد و باز هم تماشا کرد. فرشته نفهمید. قطره اشکی رو که بی صدا از چشم هاش چکید رو حس نکرد. دستی که دستش رو گرفت و صدایی که باهاش حرف می زد.
-کجا هستی فرشته؟
فرشته تازه فهمید که چشم هاش بارونی شدن و خودش محو آسمون.
-معلومه چته؟ برای چی گریه می کنی؟
-من گریه نمی کنم پریسا.
-مسخره. زود باش بگو. چی شده؟ دلتنگ آتیشی؟
فرشته حس کرد دلش می خواد بلند گریه کنه. بغضی به سنگینی1کوه راه نفسش رو بسته بود. پریسا درست می گفت، دلتنگ بود. دلتنگ آتیش، دلتنگ آسمون، دلتنگ…نمی دونست چی.
پریسا خیال نداشت بیخیال بشه.
-بگو دیگه. چته؟
فرشته آه کشید و گفت:
-نمی دونم پریسا. واقعا نمی دونم.
پریسا اخم کرد. فرشته که دیگه پروایی از نگاه های بقیه نداشت دستش رو انداخت دور شونه های پریسا و گفت:
-به خاطر خدا پریسا قهر نکن. من واقعا نمی دونم چمه.
پریسا نگاهش کرد و گفت:
-اگر واقعا نمی دونی باید پیداش کنی. آدم باید بدونه چشه. الان دقیقا چی توی فکرته؟ اصلا تو وقتی به آسمون خیره میشی چی حس می کنی؟ همیشه کم و بیش همینطوری میشی. همین الان به آسمون که نگاه کردی چی توی سرت بود؟
فرشته فکری کرد و گفت:
-الان، دقیقا، توی سرم1خواب بود.
-خواب؟ چه خوابی؟
– 1خواب عجیب. نمی دونم چند بار دیدمش ولی هر دفعه که می بینمش عجیب دلم می گیره و هیچ وقت هم داستان توی خوابم تموم نمیشه. هیچ وقت نمی تونم به آخر برسونمش و همیشه پیش از این که به نتیجه برسم بیدار میشم.
-بگو چی می بینی؟
فرشته مکث کرد. پریسا منتظر نگاهش کرد.
-خواب می بینم توی آسمون هستم. اونجا وسط1عالمه دختر مثل شما ها. ولی اون ها زمینی نیستن. همهشون فرشته ان. هر کدومشون1ستاره دارن که داخلش زندگی می کنن و1بچه پرستوی خیلی قشنگ با هر کدومشون همخونه هست. یکی از این فرشته ها خیلی غمگینه. آخه پرستوش گم شده. بعضی از پرستو ها هم همهش می چرخن و آواز هاشون با آواز های بقیه پرستو ها فرق داره. بهم میگن اون ها هم گم شده دارن. من و بقیه توی خواب می گردیم تا پرستوی اون فرشته غمگین رو پیدا کنیم. توی تمام ستاره ها رو می گردیم. پرستو نیست که نیست. یکی میگه شاید رفته زمین. شاید رفته گم شده یکی از پرستو های اینجا رو پیدا کنه. من زیاد سر در نمیارم ولی برام توضیح نمیدن. ما فرشته غمگین رو دلداریش میدیم و میگیم حتما برمی گرده. ولی میگن یکی باید بره زمین تا بگرده ببینه پرستو اونجا هست یا نه. من…پرستو…
فرشته دیگه نتونست ادامه بده. صداش لرزید و لرزید و قطع شد. پریسا نگاهش کرد. زیر نور مهتاب اشک های فرشته که آروم از چشم هاش می چکیدن روی گونه هاش و می افتادن پایین می درخشیدن.
-چرا گریه می کنی؟ گریه نداره که. گوش بده، من هم فکر می کنم این خواب تو1خواب واقعیه. شاید این دفعه پیدا بشه تو چمیدونی؟ حتما برمی گرده.
فرشته داشت به زور هقهقش رو می خورد تا صداش در نیاد. نگاهش رو که دیگه از زور اشک تار شده بود از آسمون برداشت و سرش رو داد به نرده ها و اشک هاش رو بدون صدا رها کرد.
-بس کن دیوونه این ها می بینن و میگن حالا چی شده. الان دقیقا برای چی گریه می کنی؟ دفعه دیگه شاید پیدا بشه. تو چته؟
فرشته به زور نفس می کشید. خیلی سخت تونست بگه:
-نمی بینم. خیلی وقته.
-می خوای بگی خیلی وقته دیگه این خواب رو ندیدی، درسته؟
فرشته سرش رو به نشانه تعیید آورد پایین ولی دیگه نتونست بالا ببردش. پیشونیش رو گذاشت روی نرده ها و شونه هاش شروع کرد به لرزیدن از زور گریه. پریسا1نگاه سریع و یواشکی به بقیه انداخت. ظاهرا کسی چیزی ندیده بود. دیگه کسی از بین همراه ها چیز هایی که می دید رو به روی فرشته و پریسا نمی آورد. نه از سر بزرگواری، چون دیگه واسه همه دیدن این مدل نادیدنی ها عادی شده بود و اعتراض های بی حاصل جز خستگی نتیجه ای نداشت. پس نمی گفتن تا خسته تر نشن. و نمی دیدن تا ندیده باشن. پریسا و فرشته تمامش رو می دونستن ولی اون ها هم دیگه نه خیالی از خیال اون های دیگه داشتن و نه پروایی.
-گریه نکن. گوش بده، تو باز هم اون خواب رو می بینی. شاید لازمه رفتارت رو عوض کنی. شاید چیزی توی عملت هست که اجازه نمیده دیگه توی عالم خواب بتونی بری آسمون و اون ها رو ببینی. سعی کن درستش کنی تا درست بشه. درضمن، این دفعه که دیدیشون در مورد من بهشون بگو. خیلی دلم می خواد باشه؟
فرشته آروم سر تکون داد و توی دلش فکر کرد:
-اون ها حتما می شناسنت. تو خاکی نیستی پری من. تو از آسمونی. از بین اون ها.
پریسا دست فرشته رو گرفت و گفت:
-بسه دیگه بلند شو بریم زیر سقف. باید بخوابیم. فردا حرکته. فرشته فرمان بر بلند شد و همراه پریسا رفت. بقیه هم یکی یکی و 2تا2تا و چندتا چندتا پشت سرشون رفتن. فرشته حس می کرد غربت و سرما داره لهش می کنه. دراز کشیده بود و اشک هاش بی وقفه می باریدن. پریسا دست گذاشت روی سرش.
-گریه نکن دیگه. همه چیز درست میشه. دستت به جفتشون می رسه. هم به آسمون هم به آتیش.
فرشته ترکید. دیگه بیخیال از گوش های تیز بقیه هقهق می زد.
پریسا دست گذاشت روی شونه هاش.
-آآآآخ.
-ساکت باش بیدار میشن. بسه دیگه تمومش کن. چقدر تو سردی. یخ کردی. چیزی نیست. آتیش و آسمون و همه چیز حله.
پریسا آروم شونه های فرشته رو فشار داد. فرشته داشت می لرزید. پریسا رو محکم بغل کرد و1لحظه بعد…آتیش رویا هاش اون طرف جهان بیداری منتظرش بود. به10دقیقه نکشید. فرشته خواب بود.
***
صبح فردا آسمون دیگه ستاره نداشت ولی خورشید هم نبود. فقط روز بود. آسمون ابری و سرد. فرشته نگاهی به اطراف کرد. همه خواب بودن. همه جز پریسا. پریسا که آروم بلند شد و از زیر سقف و از بین دیوار های امن پناهگاه رفت بیرون. فرشته بی تردید بلند شد و پشت سرش رفت. بیرون سرد بود. فرشته لرزید. سر و صدا ها و تصویر های در هم زندگی به چشم ها و ذهن و تمام وجودش حمله کردن. ماشینی به شدت بوق زد و جیغ ترمز و صدای راننده که وسط شلوغی خیابون و صدای بوق ها و قار قار ماشین ها و موتور ها و…
-هی خانم کجا کجا؟ مواظب باش بابا الان می رفتی زیر ماشین خودت که به جهنم من بیچاره می شدم. برو خدا بهت بده هرچی واسهش اینطور بی افسار میری.
فرشته مات مونده بود که کدوم طرف بره. بعد از اینهمه مدت هنوز یاد نگرفته بود. پریسا دستش رو گرفت و کشید عقب. توی پیاده رو جفتشون ایستادن. فرشته داشت نفس نفس می زد.
-دیوونه شدی فرشته؟ معلومه چیکار می کنی؟
-من، نمی دونم. تو اومدی بیرون و من…
-خوب ول کن. اینجا زیادی شلوغه. بیا بریم این تو.
-اینتو؟ ولی این فرعیه. فکر نکنم درست باشه ما بریم اونجا.
-مگه فرعی اولیه که ما رفتیم؟ نگاه کن، برعکس اینجا توی اون خیابون هم خلوت تره هم دار و درختش بیشتره. بیا، چیزی نمیشه بیا.
فرشته1دفعه از جلوی1ماشین آخرین مدل که صدای آهنگش انگار می رفت تا پرده آسمون رو پاره کنه و داخلش چندتا جوون پر سر و صدا که همراه آهنگ می خوندن و جیغ می کشیدن پرید عقب. ماشین بیخیال تمام دنیا ویراژ داد و پیچید توی فرعی و مثل باد رفت و از نظر ها گم شد. فرشته نگاه کرد و دید افرادی رو که سواره و پیاده و تنها و با هم وارد این فرعی و فرعی های مشابه می شدن و یادش اومد که پیش از این هم زیاد همچین چیزی دیده و باز هم یادش اومد که اولین بار پریسا همراه خودش وارد اولین فرعی عمرش شد. همراه فرشته. فرشته ای که اومده بود به پریسا و بقیه درست رفتن رو یاد بده.
-چی شده فرشته!چرا عرق کردی؟ حالت خوبه؟ بیا بریم زیر اون درخته.
-چیزی نیست پریسا. باشه بریم. چه درخت بزرگیه! توی این فصل انگار خواب نداره. از دور که نگاهش می کنی انگار پر بهاره ولی نزدیک که میری می بینی که اصلا…
-ول کن فرشته. حالا نگی این درخت از بس بزرگه سرش می رسه به آسمون و باز هوای پرواز بزنه به سرت ها. اینجا دسته کم میشه قدم زد. بیا راه بریم.
فرشته و پریسا رفتن و رفتن. خیلی طول کشید که فرشته به پشت سرش نگاه کرد.
-بقیه خواب بودن که ما اومدیم. اون ها نمی دونن ما کجا هستیم. شاید لازمه که … پریسا!وایسا.
پریسا سریع می رفت. فرشته1لحظه به پشت سرش نگاه کرد. به نظرش رسید که چندتا دست بالا رفت و بای بای کرد. پریسا نیمه جوابی با دست داد ولی متوقف نشد. فرشته شنید که شبنم از خیلی دور صداش کرد.
-فرشته!به خاطر اون تا اینجا اومدی. حالا به خاطر ما بقیهش رو همراه ما بیا. به خاطر ما. به خاطر من.
صدا اینقدر دور بود که به نظر فرشته مثل خیال می رسید. فرشته دید که چشم هایی از پنجره پناهگاه نگاهش می کردن. توی اون چشم ها همه چیز بود. خشم، درد، حسرت، اندوه، اشک. … نگاه ها چنان دور بودن که به نظر فرشته به تیرگی وهم می رسیدن. فرشته دست پریسا رو گرفت و نگاهش رو از پشت سر کند و رفت.
کمی بعد که دیگه نمی دونست چند لحظه بود یا چند ساعت یا چند روز، فقط1حقیقت که فرشته تلخیش رو حس نمی کرد. فرشته همراه هاش رو رها کرده و رفته بود. فرشته بی هوا و بی تردید زده بود به1فرعی پهن و بیخیال بقیه رفته بود. فرشته رفته بود و بچه های مأوا پشت سرش جا مونده بود!!
ایام بکام