(1399/6/16 , 19:03) | [#] |
آگرین |
قسمت سوم
بابا برفی
***
زمستون سرد و سنگین روی تمام دنیا پهن شده بود. سرما، سرما و باز هم سرما. انگار هرگز انتها نداشت. زمین و زمان یخ بسته بود. از آسمون هم دیگه برف نمی بارید. فقط تگرگ های ریز و درشت بود که می اومد پایین. توفان دیوانه هر بار که خشم می گرفت انگار می خواست تمام جهان رو برای همیشه نابود کنه. هنوز یادش نرفته بود که آدم برفی بازیچه رنگیش رو ازش دزدیده بود و به هیچ قیمتی نتونسته بود پسش بگیره. ویرانی آدم برفی داشت واسهش1هدف می شد و شاید بعد از مدتی تنها هدفش.
آدم برفی اما خیالش نبود. تمام این ها رو می دید و خیالش نبود. نعره ها و رجز خونی های باد رو می شنید و خیالش نبود. دیوانگی های بی مرز و بی انتهاش رو می دید و خیالش نبود. آدم برفی بود و پروانه.
-اینجا خیلی تاریکه. کاش روشن تر بود!. فقط1کمی.
-ببخش پرپری کوچولو. واقعا راهی به نظرم نمی رسه. وگرنه خورشید رو واسهت می آوردم زیر این شال. باور کن که می آوردمش.
-چه جوری؟ خورشید خیلی بالاست. خونهش توی آسمونه. تازه، خورشید بزرگه. توی بغل تو جا نمیشه. خورشید گرمه. تو نمی تونی نزدیکش بشی. ولی… خورشید قشنگه. مهربونه. روشنه. آخ که چقدر دلم تنگ شده واسهش!.
آدم برفی انگار هیچ کدوم از این ها رو نشنید. هیچ چیز جز اون جمله آخر.
-آخ که چقدر دلم تنگ شده واسهش!.-
-اگر دستم می رسید حتما می آوردمش توی بغلم مهمونی. حتما می آوردمش.
-مگه نشنیدی؟ خورشید گرمه. تو از برف درست شدی. توی بغل تو جای خورشید نیست. اگر نزدیکش بشی دیگه نیستی.
-چقدر خوب بود اگر دستم می رسید و می آوردمش توی بغلم واسه تو.
-آدم برفی! حواست هست چی میگم؟ اصلا شنیدی؟
-آره پرپری کوچولو. شنیدم. گفتی دلت تنگ شده واسه خورشید.
-ولی من چیز های دیگه هم گفتم. داشتم می گفتم خورشید گرمه و تو از برفی.
-خوب چه ایرادی داره؟
-ییرادش اینه که تو و خورشید نمیشه1جا باشید. برف و خورشید با هم1جا نمی مونن. مگه نمی دونی؟
-نه پرپری کوچولو نمی دونم. چه اهمیتی داره که بدونم؟ تو مگه خورشید رو نمی خوایی؟
-چرا من می خوامش ولی…
پروانه که انگار تازه داشت محتوای کلام آدم برفی رو می فهمید ساکت شد و فکر کرد و حیرتش هر لحظه که بیشتر می فهمید بیشتر و بیشتر می شد.
-یعنی تو حاضری به خاطر تموم شدن تاریکی من بمیری!؟
آدم برفی محبت دست های چوبیش رو ریخت روی پر و بال پروانه و با خنده ای آروم و مهربون گفت:
-هی پرپری کوچولو! این بهار که همیشه دلتنگشی چه شکلیه؟ این باد بی مروت که جز رجز های مفت هیچ چی نداره بگه. تو از این بهارت بگو. از رنگ و روش، از عطر و بوش، برام1کمی ازش بگو دلم باز شه.
پروانه که دلش اندازه1دونه برف کوچیک بود و جای زیادی برای نگه داشتن همه چیز با هم نداشت، فورا ماجرای چند لحظه پیش رو فراموش کرد. حیرتش به1باره تموم شد و با شنیدن اسم بهار مثل1پری برفی، از همون ها که دسته دسته می چرخیدن و می رقصیدن و از آسمون می اومدن پایین خندید و با صدای قشنگ و پروانه ایش شروع کرد به گفتن.
-یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، 1دنیا بود و1بهار.
بهار نگو بهشت بگو. رنگ و وارنگ، خوب و قشنگ.
سبز و سفید، قرمز و زرد، 1کمی گرم، 1کمی سرد.
رنگای شاد، بوی بهار، بلبل و گل، هزار هزار.
جنگلا سبز، رودا روون، خورشید و ماه، تو آسمون.
دشت و دمن جای طرب، آفتاب و روز، مهتاب و شب.
جشن بهار شب تا سحر، بال بال بال، پر پر پر.
شکوفه ها قطار قطار، آره عزیز، اینه بهار.
پروانه گفت و گفت و آدم برفی گوش داد و گوش داد. چنان مشغول صدای پروانه و رویای بهار بود که اومدن توفان عصبانی رو نفهمید. وقتی که صدای پروانه از ترس خش برداشت و لرزید آدم برفی تازه ملتفت شد. ولی به روی خودش نیاورد. باز دوباره اون گهواره اسفنجی شروع کرد به تاب دادن پروانه و دست های چوبی بالا اومدن تا حفاظی بسازن از محبت. صدای پروانه داشت توی نعره های توفان محو می شد که آدم برفی با همون آرامش و مهربونی همیشگی صداش خندید و بلند تر از نعره های توفان گفت:
-مرحبا پروانه! بخون پرپری کوچولو بخون. به خاطر بهار بخون پروانه!. بخون باباجان بخون. ها باریکلا!!.
پروانه سوار اون گهواره کوچیک با تاب های منظمش و پشت حصار اون دست های چوبی زیر شال بی رنگ و رو حس کرد از دست رس توفان دوره. دورِ دورِ دور. آدم برفی می خندید و هنوز داشت تشویقش می کرد و صدای پروانه که لرزشش داشت کمتر و کمتر می شد آهسته آهسته همراه خنده های مهربون آدم برفی رفت بالا و بالا تر. توفان با تمام قدرتش نعره می زد و پروانه آواز بهار رو دوباره، بلند و بدون لرزش و بدون توقف سر داد.
***
زمستون با تنبلی روی تمام جهان خوابیده بود و خیال هم نداشت تکونی به خودش بده. توفان عصبانی حسابی می تاخت و می کند و می شکست و از درد خشمی که اسم بهار به جونش مینداخت به خودش می پیچید ولی هرچی می کرد دستش به پروانه نمی رسید. پروانه پشت حصار دست های چوبی آدم برفی زیر شال بی رنگ و رو آروم با بالا و پایین رفتن گهواره کوچیک سینه آدم برفی تاب می خورد و با صدای گرم و مهربون آدم برفی هر لحظه توی دلش1000تا بهار می شکفت و با خنده ها و نوازش های آدم برفی گرم می شد و با تشویق های بلند و شاد آدم برفی بیشتر و بیشتر از بهار قصه و آواز یادش می اومد و بلند و بلند تر می خوند. هیبت نعره ها و ویران گری های توفان به جایی که پروانه بود نمی رسید. پروانه این رو دیگه فهمیده بود. توفان در نگاه پروانه دیگه شکسته بود. دیگه کمتر می ترسید. ترس داشت محو می شد. پروانه حالا دیگه می تونست همراه عربده های وحشتناک توفان با صدایی بدون لرزش از بهار بخونه و بخونه. اینقدر صاف و اینقدر بلند که صداش دیگه توی هوهوی باد گم نمی شد.
بت توفان خورد می شد و می ریخت به خاک.
توفان این رو می دونست و از خشم دیوانه تر از پیش می شد و با قدرتی جنون آمیز آدم برفی رو به شلاق می کشید ولی آدم برفی خیالش نبود. دیگه پروانه هم خیالش نبود. توفان زمین و زمان رو از خشمی وحشی می خراشید، ویران می کرد و از خشم حاصل از ناکامی ویران می شد و آدم برفی خیالش نبود.
جدا از قیامت مجسمی که برپا بود، پروانه بود و آدم برفی، آدم برفی بود و پروانه.
***
ایام به کام.
بابا برفی
***
زمستون سرد و سنگین روی تمام دنیا پهن شده بود. سرما، سرما و باز هم سرما. انگار هرگز انتها نداشت. زمین و زمان یخ بسته بود. از آسمون هم دیگه برف نمی بارید. فقط تگرگ های ریز و درشت بود که می اومد پایین. توفان دیوانه هر بار که خشم می گرفت انگار می خواست تمام جهان رو برای همیشه نابود کنه. هنوز یادش نرفته بود که آدم برفی بازیچه رنگیش رو ازش دزدیده بود و به هیچ قیمتی نتونسته بود پسش بگیره. ویرانی آدم برفی داشت واسهش1هدف می شد و شاید بعد از مدتی تنها هدفش.
آدم برفی اما خیالش نبود. تمام این ها رو می دید و خیالش نبود. نعره ها و رجز خونی های باد رو می شنید و خیالش نبود. دیوانگی های بی مرز و بی انتهاش رو می دید و خیالش نبود. آدم برفی بود و پروانه.
-اینجا خیلی تاریکه. کاش روشن تر بود!. فقط1کمی.
-ببخش پرپری کوچولو. واقعا راهی به نظرم نمی رسه. وگرنه خورشید رو واسهت می آوردم زیر این شال. باور کن که می آوردمش.
-چه جوری؟ خورشید خیلی بالاست. خونهش توی آسمونه. تازه، خورشید بزرگه. توی بغل تو جا نمیشه. خورشید گرمه. تو نمی تونی نزدیکش بشی. ولی… خورشید قشنگه. مهربونه. روشنه. آخ که چقدر دلم تنگ شده واسهش!.
آدم برفی انگار هیچ کدوم از این ها رو نشنید. هیچ چیز جز اون جمله آخر.
-آخ که چقدر دلم تنگ شده واسهش!.-
-اگر دستم می رسید حتما می آوردمش توی بغلم مهمونی. حتما می آوردمش.
-مگه نشنیدی؟ خورشید گرمه. تو از برف درست شدی. توی بغل تو جای خورشید نیست. اگر نزدیکش بشی دیگه نیستی.
-چقدر خوب بود اگر دستم می رسید و می آوردمش توی بغلم واسه تو.
-آدم برفی! حواست هست چی میگم؟ اصلا شنیدی؟
-آره پرپری کوچولو. شنیدم. گفتی دلت تنگ شده واسه خورشید.
-ولی من چیز های دیگه هم گفتم. داشتم می گفتم خورشید گرمه و تو از برفی.
-خوب چه ایرادی داره؟
-ییرادش اینه که تو و خورشید نمیشه1جا باشید. برف و خورشید با هم1جا نمی مونن. مگه نمی دونی؟
-نه پرپری کوچولو نمی دونم. چه اهمیتی داره که بدونم؟ تو مگه خورشید رو نمی خوایی؟
-چرا من می خوامش ولی…
پروانه که انگار تازه داشت محتوای کلام آدم برفی رو می فهمید ساکت شد و فکر کرد و حیرتش هر لحظه که بیشتر می فهمید بیشتر و بیشتر می شد.
-یعنی تو حاضری به خاطر تموم شدن تاریکی من بمیری!؟
آدم برفی محبت دست های چوبیش رو ریخت روی پر و بال پروانه و با خنده ای آروم و مهربون گفت:
-هی پرپری کوچولو! این بهار که همیشه دلتنگشی چه شکلیه؟ این باد بی مروت که جز رجز های مفت هیچ چی نداره بگه. تو از این بهارت بگو. از رنگ و روش، از عطر و بوش، برام1کمی ازش بگو دلم باز شه.
پروانه که دلش اندازه1دونه برف کوچیک بود و جای زیادی برای نگه داشتن همه چیز با هم نداشت، فورا ماجرای چند لحظه پیش رو فراموش کرد. حیرتش به1باره تموم شد و با شنیدن اسم بهار مثل1پری برفی، از همون ها که دسته دسته می چرخیدن و می رقصیدن و از آسمون می اومدن پایین خندید و با صدای قشنگ و پروانه ایش شروع کرد به گفتن.
-یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، 1دنیا بود و1بهار.
بهار نگو بهشت بگو. رنگ و وارنگ، خوب و قشنگ.
سبز و سفید، قرمز و زرد، 1کمی گرم، 1کمی سرد.
رنگای شاد، بوی بهار، بلبل و گل، هزار هزار.
جنگلا سبز، رودا روون، خورشید و ماه، تو آسمون.
دشت و دمن جای طرب، آفتاب و روز، مهتاب و شب.
جشن بهار شب تا سحر، بال بال بال، پر پر پر.
شکوفه ها قطار قطار، آره عزیز، اینه بهار.
پروانه گفت و گفت و آدم برفی گوش داد و گوش داد. چنان مشغول صدای پروانه و رویای بهار بود که اومدن توفان عصبانی رو نفهمید. وقتی که صدای پروانه از ترس خش برداشت و لرزید آدم برفی تازه ملتفت شد. ولی به روی خودش نیاورد. باز دوباره اون گهواره اسفنجی شروع کرد به تاب دادن پروانه و دست های چوبی بالا اومدن تا حفاظی بسازن از محبت. صدای پروانه داشت توی نعره های توفان محو می شد که آدم برفی با همون آرامش و مهربونی همیشگی صداش خندید و بلند تر از نعره های توفان گفت:
-مرحبا پروانه! بخون پرپری کوچولو بخون. به خاطر بهار بخون پروانه!. بخون باباجان بخون. ها باریکلا!!.
پروانه سوار اون گهواره کوچیک با تاب های منظمش و پشت حصار اون دست های چوبی زیر شال بی رنگ و رو حس کرد از دست رس توفان دوره. دورِ دورِ دور. آدم برفی می خندید و هنوز داشت تشویقش می کرد و صدای پروانه که لرزشش داشت کمتر و کمتر می شد آهسته آهسته همراه خنده های مهربون آدم برفی رفت بالا و بالا تر. توفان با تمام قدرتش نعره می زد و پروانه آواز بهار رو دوباره، بلند و بدون لرزش و بدون توقف سر داد.
***
زمستون با تنبلی روی تمام جهان خوابیده بود و خیال هم نداشت تکونی به خودش بده. توفان عصبانی حسابی می تاخت و می کند و می شکست و از درد خشمی که اسم بهار به جونش مینداخت به خودش می پیچید ولی هرچی می کرد دستش به پروانه نمی رسید. پروانه پشت حصار دست های چوبی آدم برفی زیر شال بی رنگ و رو آروم با بالا و پایین رفتن گهواره کوچیک سینه آدم برفی تاب می خورد و با صدای گرم و مهربون آدم برفی هر لحظه توی دلش1000تا بهار می شکفت و با خنده ها و نوازش های آدم برفی گرم می شد و با تشویق های بلند و شاد آدم برفی بیشتر و بیشتر از بهار قصه و آواز یادش می اومد و بلند و بلند تر می خوند. هیبت نعره ها و ویران گری های توفان به جایی که پروانه بود نمی رسید. پروانه این رو دیگه فهمیده بود. توفان در نگاه پروانه دیگه شکسته بود. دیگه کمتر می ترسید. ترس داشت محو می شد. پروانه حالا دیگه می تونست همراه عربده های وحشتناک توفان با صدایی بدون لرزش از بهار بخونه و بخونه. اینقدر صاف و اینقدر بلند که صداش دیگه توی هوهوی باد گم نمی شد.
بت توفان خورد می شد و می ریخت به خاک.
توفان این رو می دونست و از خشم دیوانه تر از پیش می شد و با قدرتی جنون آمیز آدم برفی رو به شلاق می کشید ولی آدم برفی خیالش نبود. دیگه پروانه هم خیالش نبود. توفان زمین و زمان رو از خشمی وحشی می خراشید، ویران می کرد و از خشم حاصل از ناکامی ویران می شد و آدم برفی خیالش نبود.
جدا از قیامت مجسمی که برپا بود، پروانه بود و آدم برفی، آدم برفی بود و پروانه.
***
ایام به کام.
(1399/6/17 , 10:42) | [#] |
آگرین |
بابا برفی قسمت چهارم
***
تمام دنیا توی بغل زمستون غرق خواب بود. پروانه توی بغل برفی آدم برفی از سرما پناه گرفته بود و دست زمستون بهش نمی رسید. تمام دنیای آدم برفی شده بود حفظ پروانه از دست خشم بی افسار توفان و تمام زندگی توفان شده بود از میدون در بردن آدم برفی. بهش خیلی بر خورده بود که برخلاف همیشه اون چیزی که می خواست نشد و زورش نرسیده بود اوضاع رو به نفع خودش عوض کنه. دیگه کار به جایی رسیده بود که دونه برف های کوچیک هم سوارش می شدن و بی ترس و بیخیال به حرص و وحشی گری هاش روی دوشش تاب می خوردن و بهش می خندیدن و این ها همهش رو توفان از چشم آدم برفی می دید. این آدم برفی و اون پروانه فسقلی.
-آهایی1مشت برف! اومدم از زمین محوت کنم. به حساب اون1پشت ناخن پر رنگی هم می رسم.
-باشه باباجان. هر کاری دلت می خواد بکن. راحت باش باباجان.
-چطور جرات می کنی به من و در جواب من بخندی؟ مثل این که هنوز نفهمیدی من کی هستم. من توفانم. اگر بخوام می تونم بزنم لهت کنم. و تو هیچ چی نیستی جز1مشت برف ناقابل.
-تو اینقدر اسیر غرور و خشم خودتی که حواست نیست داری چیکار می کنی باباجان. تو فقط سرما داری و زور. ولی بهت بر نخوره باباجان، عاقل نیستی.
-دیگه شورش رو درآوردی1مشت برف!. به خاطر این توهینت دیگه بهت مهلت نمیدم. به چی می خندی؟
-به تو باباجان. اگر میگم عاقل نیستی واقعا نیستی. اگر عاقل بودی می فهمیدی که سرمای تو به من کارگر نیست و خشم و زور تو هم به جای اینکه نابودم کنه سفت ترم کرده. حالا من1آدم یخی هستم و نابود کردنم سخته. حتی واسه تو باباجان. تو با سرمای بی اندازهت به1قندیل یخی بزرگ تبدیلم کردی که به این سادگی نمی تونی تکونم بدی باباجان.
-ای لعنتی! تو هر کاری کنی برای من همون1مشت برف ناقابلی و بس. خیال کردی خیلی زور داری که تا حالا دووم آوردی؟ اگر تا به حال سرپا موندی به خاطر لطف منه. تا حالا بهت رحم کردم. اگر داغونت نکردم واسه اینه که خودم نمی خوام. خیال کردی من از پس تو بر نمیام؟ به حسابت می رسم. حالا می بینی.
-باشه باباجان. باشه. راحت باش.
-ای تیکه یخ بی قابلیت! به من می خندی؟ الان کاری می کنم که خندیدن یادت بره.
-بجنب باباجان. می خوام رقص این کوچولو ها رو تماشا کنم. دلم هوای شادی و جشن کرده. شروع کن.
دونه برف های کوچولو واسه بابا برفی هورا کشیدن و صدای کف و تشویق و خنده هاشون همه جا رو پر کرد. توفان دیوانه تر از همیشه وزید و وزید و جشن سفید پری های برفی پر شور تر و شاد تر و طولانی تر از همیشه ادامه داشت.
***
داستان زمستون و آدم برفی و پروانه همینطور ادامه داشت. روز ها انگار نمی رفتن. از شدت سرما انگار زمان هم یخ زده بود و پیش نمی رفت. هوا سرد بود، زمین سرد بود، جهان یخ زده بود،
زمستون بود!.
-خسته شدم بابا برفی. بگو اون بیرون چی می بینی؟ حتما تاریکی و سرما و هیچ مگه نه؟
-این بیرون سرده. این بیرون همهش سفیده. تا چشم کار می کنه سفیدی هست و سفیدی. خورشیدِ تو هنوز نیومده ولی تاریک نیست. تا چشم کار می کنه سفیدیه. اثری از گل و سبزه نیست. همه جا1دست سفیده باباجان. سفیدیه سرد سرد.
-دیگه تحمل ندارم بابا برفی. دارم توی تاریکی اینجا دق می کنم. پس این بهار کی میادش؟
-پرپری کوچولو! غصه نخور. اگر تو دلگیر باشی دل بهار می گیره. بهار از غصه تو پژمرده میشه. صبر داشته باش. تو باید شاد باشی تا بهار شاد باشه.
-بهار که اینجا نیست. معلوم هم نیست کی میاد. اگه اصلا نیاد چی؟ من خیلی خسته شدم بابا برفی. می ترسم بهار من رو یادش رفته باشه.
-نه باباجان. بهار فراموشت نکرده. بهار هنوز نوبتش نیست. نوبتش که برسه میاد. بهار هیچ وقت فراموشت نمی کنه. مگه میشه آدم رفیقش رو یادش بره؟
-آدم ها رو نمی دونم ولی بهار. بهار که آدم نیست. راستی آدم ها چجورین بابا برفی؟ تو می دونی؟
-آره باباجان. می دونم. آدم ها1چیزی توی سینه هاشون دارن که بهش میگن دل.
-دل؟ دل دیگه چیه؟ یعنی این دل فقط مال آدم هاست؟ برام میگی بابا برفی؟
-آره. میگم باباجان. گوش کن.
بذار واسهت بگم بابا، که تو وجود آدما،
1چیزی هست به نام دل، از جنس خاک، از جنس گل.
این دل میون سینه ها می تپه می کوبه همهش،
تا دنیا دنیا بوده دل جای بد و خوبه همهش.
دل آدم ها پرپری جان همیشه بی قراره،
دل همیشه هزار هزار هزارتا قصه داره.
شاد میشه، غمگین میشه، سبک میشه، سنگین میشه،
می گیره، تنگ میشه، نرم میشه، سنگ میشه،
زخمی میشه، می شکنه، تو سینه پرپر می زنه،
ابری میشه، صاف میشه، کدر میشه، شفاف میشه،
زنده میشه، می میره، به دست میاد، از دست میره،
خلاصه بین آدم ها، هرچی که هست زیر سر همین دله.
هرچی هست از این دلِ ناسازگار و غافله.
توی همین دل بابا جان، مهر رفیق ها جا میشه، گاهی دلی خسته میشه، گاهی دلی شیدا میشه.
آدم ها توی دلا رو پر از محبت می کنن،
توی همین دلا به هم کینه و نفرت می کنن.
آدم ها با حرف دلاشون هم زبونِ هم میشن،
دل های هم رو می شکنن، دشمن جون هم میشن.
دوست میشن، دشمن میشن، هم دل میشن، دلگیر میشن،
با هم رفاقت می کنن، از همدیگه سیر میشن.
قصه آدم ها همهش قصه دل هاست باباجان.
آدم بی دل همیشه خسته و تنهاست باباجان.
-چه جالب!این دل اگر بشکنه تعمیر هم میشه؟ چه جوری؟ با چی تعمیرش می کنن؟
-با محبت باباجان. با دست مهری که به اون شکستگی ها می کشن. دل های هم رو اینطوری تعمیر می کنن.
-ما چطور بابا برفی؟ من و بقیه؟ بهار من از این چیز ها که گفتی نداره؟ ولی حتما بهار هم دل داره. آخه من و نسیم و گل ها و همه دوست هامون رو خیلی دوست داره. ما هم خیلی دوستش داریم. من هم حتما دل دارم چون بهار رو خیلی دوست دارم. الان هم من دلم واسهش خیلی تنگ شده. یعنی تو میگی بهار دیدن من میاد بابا برفی؟
-بله که میاد باباجان. مطمئن باش که میاد. صبر کن، وقتش که بشه بهار هم میاد. چشم به هم بزنی زمستون رفته. خاطر جمع باش باباجان.
-چه قشنگ تعریف می کنی بابا برفی!. کاش درست بگی!.
-درست میگم پرپری کوچولو. مطمئن باش که درست میگم.
-این چه صداییه؟
-چیزی نیست باباجان. این توفان دیوونه دوباره داره از حرصش عربده می کشه. تو نباید بترسی. دستش بهت نمی رسه. دیگه باید فهمیده باشی.
-می دونم بابا برفی. تا تو هستی من جام امنه. ولی از دستت خیلی عصبانیه نه؟
-آره باباجان. عصبانیه. خوب باشه. چی میشه مگه؟ بذار عصبانی باشه. هرچی اون بیشتر عصبانی بشه این دونه برف ها بیشتر سواری می خورن. من هم بیشتر رقص پری های برفی رو تماشا می کنم. خوش می گذره باباجان. خیالت راحت باشه.
-خیلی خنده هات رو دوست دارم بابا برفی. وقتی می خندی انگار زمستون فراری میشه. همیشه به این توفان دیوونه بخند.
-خاطر جمع باش باباجان. توفان هرچی هم که باشه از پس من بر نمیاد. خیالت راحت باشه.
آدم برفی بعد از این در حالی که می خندید بلند گفت:
-آهایی پری برفی ها! آماده باشید جشن، رقص، باد سواری، همه چی. توفان داره میاد.
دونه برف ها با هیجان شادی که هر لحظه بیشتر می شد پیچ و تاب خوردن و بین شور و خنده و شادی و همراه خنده های مهربون آدم برفی دست هم رو گرفتن و آماده شروع1خوشگذرونی حسابی شدن.
-ممنون ممنون، بابا برفی مهربون.
توفان که شاهد تمام این ها بود با سرعتی وحشتناک از راه رسید. قیامت شروع شد.
پروانه و آدم برفی به خشم دیوانه باد می خندیدن و دونه برف های معلق وسط زمین و آسمون که با اعلام خبردار آدم برفی آماده سواری و رقص شده بودن و با خنده ها و تشویق های آدم برفی از دست وحشت و نگرانی خلاص بودن، سبک و شاد سوار توفان عصبانی تاب می خوردن و بیخیال خشم وحشی توفان بالا و پایین می رفتن.
***
زمستون اینطوری جریان داشت. این داستان پیوسته در تکرار بود. جدا از انجماد وحشتناک زمین و زمان، جدا از خشم دیوانه توفان، جدا از برفی که1بند می بارید و قطع نمی شد، جدا از دنیای زمستون گرفته، پروانه بود و آدم برفی، آدم برفی بود و پروانه.
***
ایام به کام.
***
تمام دنیا توی بغل زمستون غرق خواب بود. پروانه توی بغل برفی آدم برفی از سرما پناه گرفته بود و دست زمستون بهش نمی رسید. تمام دنیای آدم برفی شده بود حفظ پروانه از دست خشم بی افسار توفان و تمام زندگی توفان شده بود از میدون در بردن آدم برفی. بهش خیلی بر خورده بود که برخلاف همیشه اون چیزی که می خواست نشد و زورش نرسیده بود اوضاع رو به نفع خودش عوض کنه. دیگه کار به جایی رسیده بود که دونه برف های کوچیک هم سوارش می شدن و بی ترس و بیخیال به حرص و وحشی گری هاش روی دوشش تاب می خوردن و بهش می خندیدن و این ها همهش رو توفان از چشم آدم برفی می دید. این آدم برفی و اون پروانه فسقلی.
-آهایی1مشت برف! اومدم از زمین محوت کنم. به حساب اون1پشت ناخن پر رنگی هم می رسم.
-باشه باباجان. هر کاری دلت می خواد بکن. راحت باش باباجان.
-چطور جرات می کنی به من و در جواب من بخندی؟ مثل این که هنوز نفهمیدی من کی هستم. من توفانم. اگر بخوام می تونم بزنم لهت کنم. و تو هیچ چی نیستی جز1مشت برف ناقابل.
-تو اینقدر اسیر غرور و خشم خودتی که حواست نیست داری چیکار می کنی باباجان. تو فقط سرما داری و زور. ولی بهت بر نخوره باباجان، عاقل نیستی.
-دیگه شورش رو درآوردی1مشت برف!. به خاطر این توهینت دیگه بهت مهلت نمیدم. به چی می خندی؟
-به تو باباجان. اگر میگم عاقل نیستی واقعا نیستی. اگر عاقل بودی می فهمیدی که سرمای تو به من کارگر نیست و خشم و زور تو هم به جای اینکه نابودم کنه سفت ترم کرده. حالا من1آدم یخی هستم و نابود کردنم سخته. حتی واسه تو باباجان. تو با سرمای بی اندازهت به1قندیل یخی بزرگ تبدیلم کردی که به این سادگی نمی تونی تکونم بدی باباجان.
-ای لعنتی! تو هر کاری کنی برای من همون1مشت برف ناقابلی و بس. خیال کردی خیلی زور داری که تا حالا دووم آوردی؟ اگر تا به حال سرپا موندی به خاطر لطف منه. تا حالا بهت رحم کردم. اگر داغونت نکردم واسه اینه که خودم نمی خوام. خیال کردی من از پس تو بر نمیام؟ به حسابت می رسم. حالا می بینی.
-باشه باباجان. باشه. راحت باش.
-ای تیکه یخ بی قابلیت! به من می خندی؟ الان کاری می کنم که خندیدن یادت بره.
-بجنب باباجان. می خوام رقص این کوچولو ها رو تماشا کنم. دلم هوای شادی و جشن کرده. شروع کن.
دونه برف های کوچولو واسه بابا برفی هورا کشیدن و صدای کف و تشویق و خنده هاشون همه جا رو پر کرد. توفان دیوانه تر از همیشه وزید و وزید و جشن سفید پری های برفی پر شور تر و شاد تر و طولانی تر از همیشه ادامه داشت.
***
داستان زمستون و آدم برفی و پروانه همینطور ادامه داشت. روز ها انگار نمی رفتن. از شدت سرما انگار زمان هم یخ زده بود و پیش نمی رفت. هوا سرد بود، زمین سرد بود، جهان یخ زده بود،
زمستون بود!.
-خسته شدم بابا برفی. بگو اون بیرون چی می بینی؟ حتما تاریکی و سرما و هیچ مگه نه؟
-این بیرون سرده. این بیرون همهش سفیده. تا چشم کار می کنه سفیدی هست و سفیدی. خورشیدِ تو هنوز نیومده ولی تاریک نیست. تا چشم کار می کنه سفیدیه. اثری از گل و سبزه نیست. همه جا1دست سفیده باباجان. سفیدیه سرد سرد.
-دیگه تحمل ندارم بابا برفی. دارم توی تاریکی اینجا دق می کنم. پس این بهار کی میادش؟
-پرپری کوچولو! غصه نخور. اگر تو دلگیر باشی دل بهار می گیره. بهار از غصه تو پژمرده میشه. صبر داشته باش. تو باید شاد باشی تا بهار شاد باشه.
-بهار که اینجا نیست. معلوم هم نیست کی میاد. اگه اصلا نیاد چی؟ من خیلی خسته شدم بابا برفی. می ترسم بهار من رو یادش رفته باشه.
-نه باباجان. بهار فراموشت نکرده. بهار هنوز نوبتش نیست. نوبتش که برسه میاد. بهار هیچ وقت فراموشت نمی کنه. مگه میشه آدم رفیقش رو یادش بره؟
-آدم ها رو نمی دونم ولی بهار. بهار که آدم نیست. راستی آدم ها چجورین بابا برفی؟ تو می دونی؟
-آره باباجان. می دونم. آدم ها1چیزی توی سینه هاشون دارن که بهش میگن دل.
-دل؟ دل دیگه چیه؟ یعنی این دل فقط مال آدم هاست؟ برام میگی بابا برفی؟
-آره. میگم باباجان. گوش کن.
بذار واسهت بگم بابا، که تو وجود آدما،
1چیزی هست به نام دل، از جنس خاک، از جنس گل.
این دل میون سینه ها می تپه می کوبه همهش،
تا دنیا دنیا بوده دل جای بد و خوبه همهش.
دل آدم ها پرپری جان همیشه بی قراره،
دل همیشه هزار هزار هزارتا قصه داره.
شاد میشه، غمگین میشه، سبک میشه، سنگین میشه،
می گیره، تنگ میشه، نرم میشه، سنگ میشه،
زخمی میشه، می شکنه، تو سینه پرپر می زنه،
ابری میشه، صاف میشه، کدر میشه، شفاف میشه،
زنده میشه، می میره، به دست میاد، از دست میره،
خلاصه بین آدم ها، هرچی که هست زیر سر همین دله.
هرچی هست از این دلِ ناسازگار و غافله.
توی همین دل بابا جان، مهر رفیق ها جا میشه، گاهی دلی خسته میشه، گاهی دلی شیدا میشه.
آدم ها توی دلا رو پر از محبت می کنن،
توی همین دلا به هم کینه و نفرت می کنن.
آدم ها با حرف دلاشون هم زبونِ هم میشن،
دل های هم رو می شکنن، دشمن جون هم میشن.
دوست میشن، دشمن میشن، هم دل میشن، دلگیر میشن،
با هم رفاقت می کنن، از همدیگه سیر میشن.
قصه آدم ها همهش قصه دل هاست باباجان.
آدم بی دل همیشه خسته و تنهاست باباجان.
-چه جالب!این دل اگر بشکنه تعمیر هم میشه؟ چه جوری؟ با چی تعمیرش می کنن؟
-با محبت باباجان. با دست مهری که به اون شکستگی ها می کشن. دل های هم رو اینطوری تعمیر می کنن.
-ما چطور بابا برفی؟ من و بقیه؟ بهار من از این چیز ها که گفتی نداره؟ ولی حتما بهار هم دل داره. آخه من و نسیم و گل ها و همه دوست هامون رو خیلی دوست داره. ما هم خیلی دوستش داریم. من هم حتما دل دارم چون بهار رو خیلی دوست دارم. الان هم من دلم واسهش خیلی تنگ شده. یعنی تو میگی بهار دیدن من میاد بابا برفی؟
-بله که میاد باباجان. مطمئن باش که میاد. صبر کن، وقتش که بشه بهار هم میاد. چشم به هم بزنی زمستون رفته. خاطر جمع باش باباجان.
-چه قشنگ تعریف می کنی بابا برفی!. کاش درست بگی!.
-درست میگم پرپری کوچولو. مطمئن باش که درست میگم.
-این چه صداییه؟
-چیزی نیست باباجان. این توفان دیوونه دوباره داره از حرصش عربده می کشه. تو نباید بترسی. دستش بهت نمی رسه. دیگه باید فهمیده باشی.
-می دونم بابا برفی. تا تو هستی من جام امنه. ولی از دستت خیلی عصبانیه نه؟
-آره باباجان. عصبانیه. خوب باشه. چی میشه مگه؟ بذار عصبانی باشه. هرچی اون بیشتر عصبانی بشه این دونه برف ها بیشتر سواری می خورن. من هم بیشتر رقص پری های برفی رو تماشا می کنم. خوش می گذره باباجان. خیالت راحت باشه.
-خیلی خنده هات رو دوست دارم بابا برفی. وقتی می خندی انگار زمستون فراری میشه. همیشه به این توفان دیوونه بخند.
-خاطر جمع باش باباجان. توفان هرچی هم که باشه از پس من بر نمیاد. خیالت راحت باشه.
آدم برفی بعد از این در حالی که می خندید بلند گفت:
-آهایی پری برفی ها! آماده باشید جشن، رقص، باد سواری، همه چی. توفان داره میاد.
دونه برف ها با هیجان شادی که هر لحظه بیشتر می شد پیچ و تاب خوردن و بین شور و خنده و شادی و همراه خنده های مهربون آدم برفی دست هم رو گرفتن و آماده شروع1خوشگذرونی حسابی شدن.
-ممنون ممنون، بابا برفی مهربون.
توفان که شاهد تمام این ها بود با سرعتی وحشتناک از راه رسید. قیامت شروع شد.
پروانه و آدم برفی به خشم دیوانه باد می خندیدن و دونه برف های معلق وسط زمین و آسمون که با اعلام خبردار آدم برفی آماده سواری و رقص شده بودن و با خنده ها و تشویق های آدم برفی از دست وحشت و نگرانی خلاص بودن، سبک و شاد سوار توفان عصبانی تاب می خوردن و بیخیال خشم وحشی توفان بالا و پایین می رفتن.
***
زمستون اینطوری جریان داشت. این داستان پیوسته در تکرار بود. جدا از انجماد وحشتناک زمین و زمان، جدا از خشم دیوانه توفان، جدا از برفی که1بند می بارید و قطع نمی شد، جدا از دنیای زمستون گرفته، پروانه بود و آدم برفی، آدم برفی بود و پروانه.
***
ایام به کام.
(1399/6/17 , 16:20) | [#] |
آگرین |
قسمت پنجم
بابا برفی
***
شبی به سیاهی قیر. توفان. قیامت.
زمستون.
-آهایی1مشت یخ! دیگه این دفعه از دستم خلاصی نداری. اگر می خوایی بیشتر اون هیکل بی قوارهت رو سر پا نگه داری باید باهام راه بیایی. اون اسباب بازی رنگی رو که ازم دزدیدی پسم بده تا دست از سرت بردارم.
-پروانه رو میگی؟ اون اسباب بازی نیست. اون پروانه هست. به درد تو نمی خوره باباجان.
-تو مثل این که حرف حساب سرت نمیشه. اون بازیچه من بود که تو دزدیدیش. زود باش پسش بده.
-پروانه بازیچه نیست. پروانه رفیق بهاره. بازیچه تو نیست. مال من هم نیست. بیخیالش شو باباجان.
-چقدر حرف می زنی. فقط اون2تا تیکه چوب بی خاصیت رو از روی سینه بی ریختت بردار و اینقدر وراجی نکن.
-برو باباجان. برو عاقل تر شو. اینطوری به هیچ جا نمی رسی.
-حرف آخرت اینه؟
-آره باباجان. اینه.
-ای تیکه یخ کج و کوله مسخره! تو فردا رو نمی بینی.
-ای بابا ببین نصف شبی چه شلوغی کردی؟ از سر شب تا حالا داری زور می زنی. خسته تر میشی باباجان. دیگه بسه.
لازم نکرده به فکر من باشی. -تو دلواپس خودت باش. بلایی سرت میارم که دیگه نتونی مسخرهم کنی.
-باشه باباجان هر طور صلاحته. راحت باش.
پروانه گوشه سینه آدم برفی، درست روی تیکه اسفنج پنهان وسط سینهش زیر شال بی رنگ و رو و زیر دست های چوبی آدم برفی می لرزید.
-من می ترسم بابا برفی!
-نترس باباجان. چیزی نیست. اون دستش بهت نمی رسه.
-ولی اگر تو بی افتی…
-اون موقع هم دستش بهت نمی رسه. مطمئن باش من اون زمان هم بهش اجازه نمیدم نزدیکت بشه. تو چیزیت نمیشه باباجان حتی اگر من بی افتم.
توفان قهقهه وحشتناکی زد که مو بر تن زمین برف پوش راست شد.
-خیلی از خودت خاطر جمعی1مشت یخ. زیاد هم مطمئن نباش بی قواره مسخره. تو می افتی و من دستم به اون چیز بی مصرف می رسه. مثل آب خوردن. می خوایی بدونی چه جوری؟ اینجوری.
توفان این رو گفت و مثل بلای جهنم به آدم برفی حمله کرد.
-من می ترسم بابا برفی! تو رو خدا بابا برفی!
-نترس باباجان. من تا افتادن هنوز راه دارم.
-نه1مشت یخ. دیگه نداری. تو امشب تموم میشی مزاحم بی قابلیت من! اون پروانهت هم همینطور. مطمئن باش.
-خودم رو نمی دونم. ولی پروانه رو فراموش کن باباجان. تو گیرش نمیاری. خیالت راحت باشه.
-اینطوری خیال می کنی؟
-نه خیال نمی کنم. مطمئنم باباجان.
-پس ببینیم.
-باشه باباجان ببینیم.
شب شاهد ماجرا بود. می دید که توفان با تمام توان می وزید و به سینه آدم برفی ضربه می زد، می دید که آدم برفی ایستاده بود و دست های چوبیش روی سینهش تا شده و از اون بخش کوچیک سینهش محافظت می کرد و می دید که توفان هرچی کرد نتونست دست های چوبی آدم برفی رو از روی سینهش کنار بزنه.
-لعنت به تو آدم برفی! آخه تو چه جور جونوری هستی؟ مگه1تیکه یخ چقدر می تونه سفت باشه؟
-بهت که گفتم خودت رو خسته نکن باباجان. هنوز خیلی چیز ها هست که تو یاد نگرفتی. یکیش اینه که همه چیز با زور و فقط با زور پیش نمیره. زور تو خیلی زیاده ولی اینجا به درد نمی خوره. من از برفم ولی سرما و ضربه های تو تبدیلم کرد به یخ. قدرت تو کمک کرد که من محکم تر باشم. تو باید با تدبیر تر از این ها باشی باباجان.
-لعنتی من ده ها درخت سر راهم شکستم. ده ها دیوار خراب کردم. من ویرانی هایی به بار آوردم که واسه آباد کردنش صد ها جفت دست باید کار کنن. و تو. تو1تیکه یخ بی ریخت و بی خاصیت مگه چی هستی؟ پس چرا نمی افتی؟ این اصلا شدنی نیست.
-چرا باباجان شدنی هست. ویرانی هایی که تو به بار آوردی حسابشون از این داستان جداست. جنس این ماجرا متفاوته باباجان. کلید این مشکل تو زور نیست.
-کلیدش رو پیدا می کنم. من کلید لعنتی این مشکل لعنتی رو پیدا می کنم. من نابودت می کنم آدم یخی لعنتی. حالا می بینی. مطمئن باش که بلاخره لهت می کنم. مطمئن باش.
-شاید بتونی باباجان. ولی حتی اون زمان هم دستت به پروانه نمی رسه. تا اون زمان بهار حتما رسیده و تو…
-بس کن دیگه. این اسم رو دیگه پیش من نیار فهمیدی؟ این اسم رو نمی خوام بشنوم. بلاخره داغونت می کنم. هم خودت رو و هم اون1نخود پر بی ریخت رو.
-از اسم بهار چرا در میری باباجان؟ بهار رو همه دوست دارن و تو…
-بهت گفتم خفه شو این اسم لعنتی رو دیگه نبر فهمیدی؟
-نه باباجان. نفهمیدم. واقعا نفهمیدم.
-که نفهمیدی! حالا بهت می فهمونم.
توفان1دفعه از جا کنده شد و چنان وزید که آدم برفی نزدیک بود از جا کنده بشه. دور آدم برفی می چرخید و برف های اطراف رو به هم می ریخت و می رفت تا با تمام توانش هرچی که دور و بر آدم برفی بود و نبود رو از جا بکنه و همراه خود آدم برفی ببره بالا و بکوبه زمین و نیست و نابود کنه. پروانه حس کرد الانه که آدم برفی به1طرف کج بشه و بی افته.
-بابا برفی! بابا برفی! تو نباید بی افتی. تو رو خدا.
آدم برفی در حالی که با آخرین توانش جلوی توفان ایستادگی می کرد گفت:
-نترس، چیزی نیست باباجان. تو بهار رو می بینی. بهت قول میدم.
آدم برفی این رو گفت و با تمام قدرتی که براش مونده بود شال بی رنگ و رو رو دور سینهش پیچید و دست هاش رو حفاظ سینهش کرد و از کلاه کهنه روی سرش برای محکم تر و بی حرکت موندن دست هاش استفاده کرد، طوری که اگر افتاد پروانه زیر شال و کلاه بین دست هاش در امان بمونه. توفان نعره وحشتناکی زد و قهقهه ترسناکش رو دوباره سر داد.
-بای بای1مشت یخ. می خوام ریز ریزت کنم.
-بابا برفی! بابا! تو رو خدا! تو رو خدا بابا برفی!
-نترس باباجان. تو جات امنه. به بهار فکر کن. فقط به بهار فکر کن باباجان.
توفان دوباره قهقهه زد. آدم برفی که خاطرش از طرف پروانه جمع شده بود نفس راحتی کشید و مثل همیشه مهربون خندید. در1لحظه صدای ظریف و نازکی از لا به لای نعره های توفان شنیده شد. صدایی که با وجود نازکی و ظرافت بی نهایتش باز هم به وضوح شنیده می شد.
-یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود،1دنیا بود و1بهار.
بهار نگو بهشت بگو. رنگ و وارنگ، خوب و قشنگ.
سبز و سفید، قرمز و زرد، 1کمی گرم،1کمی سرد.
رنگای شاد، بوی بهار، بلبل و گل، هزار هزار.
جنگلا سبز، رودا روون، خورشید و ماه، تو آسمون.
دشت و دمن جای طرب، آفتاب و روز، مهتاب و شب.
جشن بهار شب تا سحر، بال بال بال، پر پر پر.
شکوفه ها قطار قطار، آره عزیز، اینه بهار.
توفان انگار از درد به خودش می پیچید و نعره می زد ولی دستش به جایی نمی رسید. با تمام زورش ضربه می زد و با آخرین نفسش نعره می کشید تا صدای پروانه رو محو کنه ولی نمی شد که نمی شد. دیگه از قهقهه خبری نبود. توفان بی خود از خود مثل آتیش گرفته ها به هر طرف شلاق می کشید و بی هوا می چرخید و عربده می زد. همراه بلند تر شدن نعره های توفان صدای پروانه هم انگار قدرت می گرفت و بالا و بالا تر می رفت. توفان حالا فقط می خواست اون صدا رو قطع کنه ولی حتی1درصد هم موفق نبود. آواز پروانه نه قطع می شد نه متوقف می شد نه توی عربده های توفان پنهان می شد. هرچی توفان بیشتر زور می داد پروانه بلند تر می خوند. حالا دیگه پروانه تمام توانش رو جمع کرده بود توی صداش و داد می زد. توفان به آخرین حد توانش می رسید. پروانه هم با تمام زور صداش داد می زد. توفان دیگه نتونست تاب بیاره. در حالی که پشت سر هم تهدید های وحشتناک می کرد و واسه آدم برفی و پروانه خط و نشون می کشید با تمام سرعت از اونجا دور شد. دونه برف ها همراه آدم برفی و پروانه هورا کشیدن و کف زدن. بادی در کار نبود ولی دوباره برف می بارید. پری های سفید کوچیک از آسمون می اومدن تا در مهمونی سفید آدم برفی و پروانه شرکت کنن و اولین پیروزیشون رو بهشون تبریک بگن.
این ماجرا پایان همه چیز نبود. توفان باز هم بود و این بار چنان کینه ای از آدم برفی و پروانه داشت که هیچ کلامی قادر نبود توصیفش کنه. دیگه جز نابودی آدم برفی و محو پروانه هیچ هدفی نداشت. و این زمانی اتفاق افتاد که در هجوم بعدیش دید و شنید دونه برف ها و پروانه1صدا دم گرفته و می خوندن:
-اون از بهار می ترسه، اون از بهار می ترسه.
اون از بهار می ترسه، اون از بهار می ترسه.
توفان دیگه هیچ اعتباری نداشت. حتی در نگاه دونه برف های ریزی که به1اشارهش بود و نابود می شدن. توفان دیگه هیچ چیز نبود. و این رو از چشم آدم برفی می دید. اون آدم یخی و اون پروانه فسقلیش. حالا فقط1هدف داشت. انتقام. در فکر تلافی بود. آدم برفی این رو می دونست. پروانه هم همینطور. تمام دونه برف ها هم می دونستن. ولی هیچ کدومشون اهمیتی به این تلافی خواهی نمی دادن. آدم برفی می خندید، پروانه آواز می خوند، دونه برف ها می رقصیدن و مثل1باغ پروانه دسته دسته روی شونه های آدم برفی می نشستن و سر و روش رو بوسه بارون می کردن. این وسط، توی قلب زمستون، پروانه زیر شال بی رنگ و رو و بین دست های آدم برفی روی اون تیکه اسفنج پنهان وسط برف های سینه آدم برفی تاب می خورد و آدم برفی از نفس های ظریف پروانه روی سینهش قدرت می گرفت و اون تیکه اسفنج انگار سریع تر و محکم تر می زد.
بدون توجه به کینه بی انتها و خشم دیوانه توفان، بدون توجه به جستجوی دیوانه وارش برای پیدا کردن راه نابودی آدم برفی، بدون توجه به حضور نفرت سیاهی که از وجود توفان فوران می زد و تمام جهان رو غرق می کرد از سرما و سیاهی و انجمادی که انگار انتها نداشت، بدون توجه به مفهوم واقعی زمستون که در رگ های منجمد دنیا ساکن بود، پروانه بود و آدم برفی، آدم برفی بود و پروانه.
***
ایام به کام.
بابا برفی
***
شبی به سیاهی قیر. توفان. قیامت.
زمستون.
-آهایی1مشت یخ! دیگه این دفعه از دستم خلاصی نداری. اگر می خوایی بیشتر اون هیکل بی قوارهت رو سر پا نگه داری باید باهام راه بیایی. اون اسباب بازی رنگی رو که ازم دزدیدی پسم بده تا دست از سرت بردارم.
-پروانه رو میگی؟ اون اسباب بازی نیست. اون پروانه هست. به درد تو نمی خوره باباجان.
-تو مثل این که حرف حساب سرت نمیشه. اون بازیچه من بود که تو دزدیدیش. زود باش پسش بده.
-پروانه بازیچه نیست. پروانه رفیق بهاره. بازیچه تو نیست. مال من هم نیست. بیخیالش شو باباجان.
-چقدر حرف می زنی. فقط اون2تا تیکه چوب بی خاصیت رو از روی سینه بی ریختت بردار و اینقدر وراجی نکن.
-برو باباجان. برو عاقل تر شو. اینطوری به هیچ جا نمی رسی.
-حرف آخرت اینه؟
-آره باباجان. اینه.
-ای تیکه یخ کج و کوله مسخره! تو فردا رو نمی بینی.
-ای بابا ببین نصف شبی چه شلوغی کردی؟ از سر شب تا حالا داری زور می زنی. خسته تر میشی باباجان. دیگه بسه.
لازم نکرده به فکر من باشی. -تو دلواپس خودت باش. بلایی سرت میارم که دیگه نتونی مسخرهم کنی.
-باشه باباجان هر طور صلاحته. راحت باش.
پروانه گوشه سینه آدم برفی، درست روی تیکه اسفنج پنهان وسط سینهش زیر شال بی رنگ و رو و زیر دست های چوبی آدم برفی می لرزید.
-من می ترسم بابا برفی!
-نترس باباجان. چیزی نیست. اون دستش بهت نمی رسه.
-ولی اگر تو بی افتی…
-اون موقع هم دستش بهت نمی رسه. مطمئن باش من اون زمان هم بهش اجازه نمیدم نزدیکت بشه. تو چیزیت نمیشه باباجان حتی اگر من بی افتم.
توفان قهقهه وحشتناکی زد که مو بر تن زمین برف پوش راست شد.
-خیلی از خودت خاطر جمعی1مشت یخ. زیاد هم مطمئن نباش بی قواره مسخره. تو می افتی و من دستم به اون چیز بی مصرف می رسه. مثل آب خوردن. می خوایی بدونی چه جوری؟ اینجوری.
توفان این رو گفت و مثل بلای جهنم به آدم برفی حمله کرد.
-من می ترسم بابا برفی! تو رو خدا بابا برفی!
-نترس باباجان. من تا افتادن هنوز راه دارم.
-نه1مشت یخ. دیگه نداری. تو امشب تموم میشی مزاحم بی قابلیت من! اون پروانهت هم همینطور. مطمئن باش.
-خودم رو نمی دونم. ولی پروانه رو فراموش کن باباجان. تو گیرش نمیاری. خیالت راحت باشه.
-اینطوری خیال می کنی؟
-نه خیال نمی کنم. مطمئنم باباجان.
-پس ببینیم.
-باشه باباجان ببینیم.
شب شاهد ماجرا بود. می دید که توفان با تمام توان می وزید و به سینه آدم برفی ضربه می زد، می دید که آدم برفی ایستاده بود و دست های چوبیش روی سینهش تا شده و از اون بخش کوچیک سینهش محافظت می کرد و می دید که توفان هرچی کرد نتونست دست های چوبی آدم برفی رو از روی سینهش کنار بزنه.
-لعنت به تو آدم برفی! آخه تو چه جور جونوری هستی؟ مگه1تیکه یخ چقدر می تونه سفت باشه؟
-بهت که گفتم خودت رو خسته نکن باباجان. هنوز خیلی چیز ها هست که تو یاد نگرفتی. یکیش اینه که همه چیز با زور و فقط با زور پیش نمیره. زور تو خیلی زیاده ولی اینجا به درد نمی خوره. من از برفم ولی سرما و ضربه های تو تبدیلم کرد به یخ. قدرت تو کمک کرد که من محکم تر باشم. تو باید با تدبیر تر از این ها باشی باباجان.
-لعنتی من ده ها درخت سر راهم شکستم. ده ها دیوار خراب کردم. من ویرانی هایی به بار آوردم که واسه آباد کردنش صد ها جفت دست باید کار کنن. و تو. تو1تیکه یخ بی ریخت و بی خاصیت مگه چی هستی؟ پس چرا نمی افتی؟ این اصلا شدنی نیست.
-چرا باباجان شدنی هست. ویرانی هایی که تو به بار آوردی حسابشون از این داستان جداست. جنس این ماجرا متفاوته باباجان. کلید این مشکل تو زور نیست.
-کلیدش رو پیدا می کنم. من کلید لعنتی این مشکل لعنتی رو پیدا می کنم. من نابودت می کنم آدم یخی لعنتی. حالا می بینی. مطمئن باش که بلاخره لهت می کنم. مطمئن باش.
-شاید بتونی باباجان. ولی حتی اون زمان هم دستت به پروانه نمی رسه. تا اون زمان بهار حتما رسیده و تو…
-بس کن دیگه. این اسم رو دیگه پیش من نیار فهمیدی؟ این اسم رو نمی خوام بشنوم. بلاخره داغونت می کنم. هم خودت رو و هم اون1نخود پر بی ریخت رو.
-از اسم بهار چرا در میری باباجان؟ بهار رو همه دوست دارن و تو…
-بهت گفتم خفه شو این اسم لعنتی رو دیگه نبر فهمیدی؟
-نه باباجان. نفهمیدم. واقعا نفهمیدم.
-که نفهمیدی! حالا بهت می فهمونم.
توفان1دفعه از جا کنده شد و چنان وزید که آدم برفی نزدیک بود از جا کنده بشه. دور آدم برفی می چرخید و برف های اطراف رو به هم می ریخت و می رفت تا با تمام توانش هرچی که دور و بر آدم برفی بود و نبود رو از جا بکنه و همراه خود آدم برفی ببره بالا و بکوبه زمین و نیست و نابود کنه. پروانه حس کرد الانه که آدم برفی به1طرف کج بشه و بی افته.
-بابا برفی! بابا برفی! تو نباید بی افتی. تو رو خدا.
آدم برفی در حالی که با آخرین توانش جلوی توفان ایستادگی می کرد گفت:
-نترس، چیزی نیست باباجان. تو بهار رو می بینی. بهت قول میدم.
آدم برفی این رو گفت و با تمام قدرتی که براش مونده بود شال بی رنگ و رو رو دور سینهش پیچید و دست هاش رو حفاظ سینهش کرد و از کلاه کهنه روی سرش برای محکم تر و بی حرکت موندن دست هاش استفاده کرد، طوری که اگر افتاد پروانه زیر شال و کلاه بین دست هاش در امان بمونه. توفان نعره وحشتناکی زد و قهقهه ترسناکش رو دوباره سر داد.
-بای بای1مشت یخ. می خوام ریز ریزت کنم.
-بابا برفی! بابا! تو رو خدا! تو رو خدا بابا برفی!
-نترس باباجان. تو جات امنه. به بهار فکر کن. فقط به بهار فکر کن باباجان.
توفان دوباره قهقهه زد. آدم برفی که خاطرش از طرف پروانه جمع شده بود نفس راحتی کشید و مثل همیشه مهربون خندید. در1لحظه صدای ظریف و نازکی از لا به لای نعره های توفان شنیده شد. صدایی که با وجود نازکی و ظرافت بی نهایتش باز هم به وضوح شنیده می شد.
-یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود،1دنیا بود و1بهار.
بهار نگو بهشت بگو. رنگ و وارنگ، خوب و قشنگ.
سبز و سفید، قرمز و زرد، 1کمی گرم،1کمی سرد.
رنگای شاد، بوی بهار، بلبل و گل، هزار هزار.
جنگلا سبز، رودا روون، خورشید و ماه، تو آسمون.
دشت و دمن جای طرب، آفتاب و روز، مهتاب و شب.
جشن بهار شب تا سحر، بال بال بال، پر پر پر.
شکوفه ها قطار قطار، آره عزیز، اینه بهار.
توفان انگار از درد به خودش می پیچید و نعره می زد ولی دستش به جایی نمی رسید. با تمام زورش ضربه می زد و با آخرین نفسش نعره می کشید تا صدای پروانه رو محو کنه ولی نمی شد که نمی شد. دیگه از قهقهه خبری نبود. توفان بی خود از خود مثل آتیش گرفته ها به هر طرف شلاق می کشید و بی هوا می چرخید و عربده می زد. همراه بلند تر شدن نعره های توفان صدای پروانه هم انگار قدرت می گرفت و بالا و بالا تر می رفت. توفان حالا فقط می خواست اون صدا رو قطع کنه ولی حتی1درصد هم موفق نبود. آواز پروانه نه قطع می شد نه متوقف می شد نه توی عربده های توفان پنهان می شد. هرچی توفان بیشتر زور می داد پروانه بلند تر می خوند. حالا دیگه پروانه تمام توانش رو جمع کرده بود توی صداش و داد می زد. توفان به آخرین حد توانش می رسید. پروانه هم با تمام زور صداش داد می زد. توفان دیگه نتونست تاب بیاره. در حالی که پشت سر هم تهدید های وحشتناک می کرد و واسه آدم برفی و پروانه خط و نشون می کشید با تمام سرعت از اونجا دور شد. دونه برف ها همراه آدم برفی و پروانه هورا کشیدن و کف زدن. بادی در کار نبود ولی دوباره برف می بارید. پری های سفید کوچیک از آسمون می اومدن تا در مهمونی سفید آدم برفی و پروانه شرکت کنن و اولین پیروزیشون رو بهشون تبریک بگن.
این ماجرا پایان همه چیز نبود. توفان باز هم بود و این بار چنان کینه ای از آدم برفی و پروانه داشت که هیچ کلامی قادر نبود توصیفش کنه. دیگه جز نابودی آدم برفی و محو پروانه هیچ هدفی نداشت. و این زمانی اتفاق افتاد که در هجوم بعدیش دید و شنید دونه برف ها و پروانه1صدا دم گرفته و می خوندن:
-اون از بهار می ترسه، اون از بهار می ترسه.
اون از بهار می ترسه، اون از بهار می ترسه.
توفان دیگه هیچ اعتباری نداشت. حتی در نگاه دونه برف های ریزی که به1اشارهش بود و نابود می شدن. توفان دیگه هیچ چیز نبود. و این رو از چشم آدم برفی می دید. اون آدم یخی و اون پروانه فسقلیش. حالا فقط1هدف داشت. انتقام. در فکر تلافی بود. آدم برفی این رو می دونست. پروانه هم همینطور. تمام دونه برف ها هم می دونستن. ولی هیچ کدومشون اهمیتی به این تلافی خواهی نمی دادن. آدم برفی می خندید، پروانه آواز می خوند، دونه برف ها می رقصیدن و مثل1باغ پروانه دسته دسته روی شونه های آدم برفی می نشستن و سر و روش رو بوسه بارون می کردن. این وسط، توی قلب زمستون، پروانه زیر شال بی رنگ و رو و بین دست های آدم برفی روی اون تیکه اسفنج پنهان وسط برف های سینه آدم برفی تاب می خورد و آدم برفی از نفس های ظریف پروانه روی سینهش قدرت می گرفت و اون تیکه اسفنج انگار سریع تر و محکم تر می زد.
بدون توجه به کینه بی انتها و خشم دیوانه توفان، بدون توجه به جستجوی دیوانه وارش برای پیدا کردن راه نابودی آدم برفی، بدون توجه به حضور نفرت سیاهی که از وجود توفان فوران می زد و تمام جهان رو غرق می کرد از سرما و سیاهی و انجمادی که انگار انتها نداشت، بدون توجه به مفهوم واقعی زمستون که در رگ های منجمد دنیا ساکن بود، پروانه بود و آدم برفی، آدم برفی بود و پروانه.
***
ایام به کام.
(1399/6/18 , 10:19) | [#] |
آگرین |
قسمت ششم
بابا برفی
***
مدتی بود که توفان نمی شد. هوا وحشتناک سرد بود. برف هم می بارید ولی از توفان خبری نبود. دونه برف ها وسط بگو و بخند هاشون با همدیگه و با بابا برفی و پروانه گاهی حرفش رو می زدن ولی نه زیاد. پروانه می ترسید.
-من خیلی نگرانم بابا برفی. غیبت توفان اون هم اینهمه طولانی دلیلش چی می تونه باشه؟
-بذار هرچی می خواد باشه باباجان. تو لازم نیست از چیزی بترسی. تا من هستم تو نباید بترسی. من هم نباشم باز هم تو نباید بترسی. بهار به همین زودی ها پیداش میشه.
-با اینهمه توفان بی خودی غیبت نکرده. من مطمئنم که1نقشه ای داره. من می ترسم بابا برفی. واسه خودم و واسه تو.
-نترس باباجان. تو جات امنه. من هم که رو به راهم. ترس رو ول کن. گوش بده ببین این فرشته کوچولو ها دوباره شروع کردن.
بابا برفی درست می گفت. دوباره برف شروع کرده بود به باریدن و دونه برف ها داشتن همراه رقص آروم و قشنگشون شاد و بلند آواز پری های شب های رویایی زمستون رو می خوندن. بابا برفی این آواز رو خیلی دوست داشت. همیشه از دونه برف ها می خواست این آواز رو واسهش بخونن و اون ها هم با جون و دل قبول می کردن و هر چند باری که بابا برفی می خواست می خوندن و می خوندن. بابا برفی با همون خنده مهربونش تمام وجودش می شد گوش و می شنید. آواز دونه برف ها همیشه واسهش رویای1بهشت برفی رو تداعی می کرد. جایی که دیگه خودش تنها آدم برفی اون سرزمین نباشه. جایی که هیچ توفانی خیال نابودی هیچ آدم برفی رو نداشته باشه. جایی که هر روز و هر شبش جشن پری های برفی باشه و خودش بابا برفی اون ها باشه.
-بابا برفی! به چی فکر می کنی؟ امشب از خوندنمون خوشت نیومد؟
-چرا باباجان. خیلی قشنگ می خونید.
-پس چرا مثل همیشه برامون نخندیدی؟ ناراحتت کردیم بابا برفی؟
-نه. نه باباجان. مگه میشه از دست پری کوچولو های عزیزی که شما باشید ناراحت هم شد!؟ شما مثل همیشه قشنگ خوندید باباجان. داشتم لذت می بردم و فکر می کردم.
-بابا برفی! وقتی ما می خونیم تو به چی فکر می کنی؟ همیشه توی آواز ما چهرهت شبیه اون بچه آدم هایی میشه که دارن1خواب خیلی خیلی خوب می بینن. من1000بار از پنجره خونه آدم ها چهره بچه هایی که توی خواب شیرین رویا های آسمونی می بینن رو دیدم. درست شبیه قیافه شماست بابا برفی.
-فقط بچه ها باباجان؟
-آره بابا برفی.
-ولی رویا فقط مال بچه ها نیست. بزرگ تر هاشون هم رویا می بینن باباجان.
-آره بزرگ تر هاشون هم رویا می بینن ولی نه رویا هاشون اونقدر ها آسمونیه نه چهرهشون به معصومیت چهره کوچیک تر هاست. بچه های آدم ها خیلی معصومن بابا برفی. رویا هاشون هم مثل دل هاشون پاکه. واسه همین سبک و راحت میره آسمون و از خورشید رد میشه و میره تا…
دونه برف1لحظه فکر کرد و بعد با سردرگمی به آسمون نظر انداخت و آخرش درمونده گفت:
-نمی دونم تا کجا. آخه آسمون که انتها نداره.
همه زدن زیر خنده. بابا برفی با مهربونی دونه برف رو نگاه کرد و گفت:
-آدم بزرگ ها هم باباجان همون کوچیک های دیروزن که امروز بزرگ شدن. معصومیت روح اون ها هیچ وقت از بین نمیره. فقط کدر میشه. با گذشت زمان1لایه زنگار روی اون پاکی رو می پوشونه. آدم ها هر زمان که بخوان می تونن اون لایه کدر رو بردارن و روح معصومشون رو از کدورت های دنیای آدمیزاد پس بگیرن.
-من اینطور فکر نمی کنم بابا برفی. ندیدم کسی از اون ها همچین کاری کنه.
-من هم ندیدم باباجان. ولی می دونم که میشه. آدم ها راهش رو بلد نیستن. یا این که خیال می کنن اونقدر سخته که از پسش بر نمیان. یا مثل تو فکر می کنن که نمیشه. میشه باباجان. اون ها باید یاد بگیرن. اون ها تقصیری ندارن. اون ها گرفتارن باباجان. گرفتار همین لایه های سنگین شدن و نمی دونن چطور از دستشون خلاص بشن.
-بابا برفی! خیلی دلم می خواد یکی بیاد واسه من توضیح بده تو اینهمه مهربونی رو از کجا داری. به نظرم اگر همین الان در مورد توفان دیوونه هم صحبت کنیم تو ازش بد نمیگی.
-نه باباجان. توفان هم گرفتاره. گرفتار خشم خودشه. وگرنه همون باد خودمونه. لطیف و ملایم و مهربون. توفان باید یاد بگیره. تا زمانی هم که یاد نگیره همینطور عذاب می کشه.
-ای وای بابا برفی! اینهمه خوب نباش.
-چرا باباجان؟ از خوب بودن کسی ضرر نکرده. ولی از بد بودن ضرر میاد. بد که باشی بدی می کنی. بدی هم که کنی اول کسی که ضرر می کنه خودتی. اولین ضررش هم اینه که دلت کدر و سنگین میشه. ولی خوب که باشی دل و روحت میشه مثل سر تا پای تو.
دونه برف با تعجب به سر تا پاش نگاه کرد. سفید سفید بود. بدون حتی1لک و نشون از کدورت. از این سفیدی1دست خودش حس لذت عجیبی بهش دست داد. سبک بال و آروم پر زد اومد روی شونه آدم برفی نشست و چهره مهربون و خندانش رو بوسید. باقی دونه برف ها هم که گوش به زنگ صحبت های آدم برفی بودن چند لحظه رفتن توی فکر و به خودشون نگاه کردن. و زمانی که کاملا مفهوم حرف های آدم برفی رو فهمیدن حس کردن چند برابر سبک تر از گذشته شدن. دسته جمعی پر زدن و ریختن سر آدم برفی و بوسه بارونش کردن.
-تو خیلی خوبی بابا برفی. خیلی زیاد دوستت داریم.
-ای کوچولو های شیطون! چیکار دارید می کنید؟
-بابا برفی! واسهمون قصه بگو.
-قصه که دیشب گفتم باباجان.
-خوب پریشب هم گفتی. پس پریشب هم گفتی. امشب هم بگو.
-راست میگه بابا برفی. قصه. قصه بگو.
چند لحظه بعد، همه جا پر شده بود از صدای پری های سفید که1صدا و با شادی دم گرفته بودن:
-قصه، بابا برفی، قصه، بابا برفی.
-خوب فرشته های شیطون باشه باباجان. واسهتون قصه میگم.
صدای هورای دونه برف ها رفت تا آسمون. لحظه ای بعد، سکوت بود و صدای آروم و مهربون آدم برفی که توی وجود دونه برف های ساکت و گوش به زنگ می پیچید.
-یکی بود یکی نبود.
زیر گنبد کبود،
زمین بود و1آسمون، دنیا بود و1کهکشون.
بالا تر از زمین ما، تو آسمون اون بالا ها،
1جایی بود مثل بهشت، بدون خاک، بدون خشت.
پر از پری، پر از امید، روزاش قشنگ، شباش سفید.
خنده ها شادِ شادِ شاد، دل ها سفید و مهربون، روی زمینش پرِ نور، خورشید و ماه تو آسمون.
بدون ابر از آسمون برف می اومد یواش یواش، فرشته های کوچولو پر می زدن توی هواش.
تو سرزمین پریا جا واسه کینه ها نبود، به جز محبت و صفا حسی تو سینه ها نبود.
تو سرزمین پریا غصه تو دل ها جا نداشت، حسرت و درد و تیرگی واسه کسی معنا نداشت.
بابای تنهای زمین خسته و تنهاست باباجان!، هر روز و هر شب همیشه تو فکر اونجاست باباجان!.
همیشه تو تنهاییاش ساکت1گوشه می شینه، تو خنده های پریا اونجا رو بابا می بینه.
بابا برفی ساکت شد ولی صدا از هیچ جا نیومد. سکوت سنگینی همه جا رو گرفته بود. دونه برف ها انگار صحر شده بودن. چند لحظه گذشت. پروانه سکوت رو شکست.
-خیلی قشنگ بود بابا برفی! تو چه چیز های خوبی بلدی!. باز هم برامون می خونی؟
بابا برفی دوباره مثل همیشه با مهربونی خندید و در جواب هیاهوی دونه برف ها گفت:
-هی فرشته کوچولو ها! حالا نوبت شماست. حالا شما بخونید من گوش بدم.
-چی بخونیم بابا برفی؟
-همون آواز همیشگیتون رو. بخونید باباجان. بخونید تا دلم باز شه.
-تو جون بخواه بابا برفی. بچه ها بریم به افتخار بابا برفی.
و دونه برف ها در حالی که دوباره مشغول رقص و پیچ و تاب خوردن های آروم و رویاییشون شده بودن آوازشون رو از سر گرفتن. شب خیال انگیزی بود. سرما به نهایت خودش رسیده بود و با اینهمه منظره و فضای اون شب زمستون تا بخوایی قشنگ بود. رقص رویایی پری های برفی تا صبح ادامه داشت و صبح فردا همه چیز انگار به خواب عمیقی رفت تا با رسیدن شب دوباره بیدار بشه و رویای طلایی رو از سر بگیره.
روز ها و شب ها همینطور سپری می شدن. در غیبت توفان همه چیز امن و آروم بود. ولی این آرامش1شب بدون هیچ هشداری به هم خورد. شبی بود مثل شب های گذشته. داشت باز هم برف می بارید. همه چیز عادی بود تا لحظه ای که سر و صدای گنگی شنیده شد و1دسته دونه برف با سرعت اومدن پایین و روی سر و شونه های بابا برفی پخش شدن و بلافاصله شروع کردن به سر و صدا.
-بابا برفی! بابا برفی! توفان، توفان داره یار جمع می کنه واسه نابودیت. ما دیدیم. ما شنیدیم. داشتن نقشهشون رو کامل می کردن. می خوان حمله کنن. توفان همراه رعد و برق و رگبار و…
دونه برف های پریشون همینطور بالا و پایین می پریدن و می گفتن و می گفتن. بابا برفی با عجله ولی خونسرد شال و کلاهش رو طوری درست کرد که جای پروانه بین شال و کلاه و دست های چوبیش امن باشه حتی اگر خودش از بین بره. بعد آروم خندید و بقیه رو که حسابی آشفته شده بودن به آرامش دعوت کرد.
-آروم باشید باباجان. چیزی نیست. بذار هر کاری دلش می خواد کنه. با از بین بردن من به جایی نمی رسه. مشکل اون دیگه من نیستم. مشکل خودشه. اینطوری حالش بهتر نمیشه. شما هم نترسید. ناسلامتی شما دونه های برف هستید باباجان.
-ولی شما، بابا برفی! تو نباید طوری بشی.
صدای هیاهوی دونه برف ها گریه پروانه رو توی خودش محو کرد ولی بابا برفی شنید. تیکه اسفنج وسط سینهش1دفعه داغ شد. آدم برفی هرچی حرارت از توی تیکه اسفنج بیرون می زد رو داد به دست های چوبیش و شروع کرد به نوازش پروانه.
-گریه نکن باباجان. گریه نکن پرپری کوچولو. طوری نیست باباجان. حیف این اشک ها نیست از این چشم های قشنگت بیاد پایین؟ این چشم ها جای تصویر بهاره. گریه نکن باباجان.
-بابا برفی! تورو خدا بابا. من واسهت می ترسم. تورو خدا بابا چی کار کنیم؟
-کاری نکن پرپری کوچولو. تو فقط گریه نکن باباجان همه چیز درست میشه.
طنین دور دستی از غرش های مهیب و صدا های وحشتزده ای که از اطراف بلند شد صحبت بین پروانه و آدم برفی رو تموم کرد.
-دارن میان. اون ها دارن با تمام سرعت میان.
آدم برفی وقتی از جای پروانه مطمئن شد با مهربونی و آرامش همیشگیش خندید. دونه برف ها ولی نخندیدن.
-بچه ها بجنبید. باید1کاری کنیم.
-آخه چی کار؟ ما که از پسشون بر نمیاییم.
-چرا، بر میاییم.
-راست میگه باید1کاری کنیم. ازمون هم بر میاد.
-خوب بگید چی کار کنیم؟
-نمی دونم ولی باید1کاری کنیم.
-دارن می رسن تو رو خدا زود باشید.
-من نمی دونم چجوری باید جلوشون وایستیم.
-ولی من می دونم. بیایید. عجله کنید. همه بیایید باید دور و بر بابا برفی رو بگیریم. زود باشید الانه که برسن.
دونه برف ها از زمین و آسمون ریختن جلو. در1چشم به هم زدن سر و دوش و اطراف و همه پیکر بابا برفی وسط کوهی از برف پنهان شد. کوهی که هر لحظه بزرگ تر می شد. توفان و همراه هاش زیاد طولش ندادن. چند لحظه بعد انگار خود جهنم با تمام هیبتش به زمین اومده بود. تمام دنیا انگار پر شده بود از نور کور کننده برق و صدای نعره های وحشی رعد و عربده های توفان و سیل بی مهاری که از آسمون جاری شده بود و انتها نداشت. توفان با هر1فوت1تپه از دونه برف ها رو از اطراف آدم برفی پرت می کرد عقب ولی بلافاصله جدیدی ها جاشون رو می گرفتن و چند لحظه بعد قبلی ها هم به میدون بر می گشتن. توفان حواسش نبود که هرچی هوا سرد تر و فشار بیشتر باشه دونه برف ها هم سفت تر میشن و سریع تر می تونن تغییر جهت بدن و از زمین بلند شن و روی پیکر آدم برفی بشینن و همونجا بمونن. جیغ و داد دونه برف ها که هم رو تشویق می کردن با عربده های یاران توفان قاتی شده بود. جنگ بود. 1جنگ واقعی.
آدم برفی اون وسط لرزش ظریف پروانه رو روی سینهش حس می کرد و تیکه اسفنج توی سینهش بر عکس سرمای وحشتناک اون بیرون گرم بود.
-بابا برفی! بابا برفی! خودت رو سفت بگیر ما تا آخرش هستیم.
-من سفتم باباجان. شما ها عبرتید واسهشون. ها باریکلا! خوب می رقصید باباجان. همینطور ادامه بدید تا بدونن همیشه بزرگی و زور و عربده پیروز نیست.
-اِیوَل بابا برفی!. بچه ها به پیش!.
هرچی توفان و همراه هاش بیشتر زور می دادن به جای این که موفق تر باشن کار واسهشون سخت تر می شد. دونه برف ها از شدت سرما و فشار به ریزه های یخ سفت و سختی تبدیل شده و با رسیدن به آدم برفی به سر و لباسش فرو می رفتن و همونجا می موندن و آدم برفی در نتیجه مثل1تخته سنگ سفت و مقاوم می شد. ساعت های طولانی همه چیز همینطور پیش می رفت و اوضاع لحظه به لحظه پیچیده تر و شلوغ تر می شد.
-آهایی1مشت یخ! امشب دیگه به صبح نمی رسی.
-زیاد مطمئن نباش باباجان. تو اینقدر کور خشمت شدی که حقیقت های به این سادگی و وضوح رو درست جلوی چشمت نمی بینی. واقعا هنوز نفهمیدی که اینطوری نتیجه اونی که می خوایی نمیشه؟ برو عاقل تر شو باباجان. جنگ بدون عقل بردی توش نیست. اینطوری توی هیچ جنگی نمی بری.
-اینطوری خیال می کنی؟
-نه باباجان خیال نمی کنم. مطمئنم.
-به نظرم باید اطمینانت رو پس بگیری. نوچه های فسقلی تو همهشون به1فوت من بندن.
-آره باباجان دارم می بینم. واسه همین از سر شب تا حالا داری فوت می کنی و به جایی هم نرسیدی! ایرادی نداره باباجان. همینطور فوت کن. پری های ما از سواری لذت می برن. محکم تر فوت بزن باباجان.
-ای1مشت یخ لعنتی! من امشب با خاک یکیت می کنم حالا می بینی.
دونه برف ها پیچ و تاب می خوردن و به خشم توفان می خندیدن و می رفتن و بر می گشتن و این ماجرا همچنان در تکرار بود.
-بچه ها به نظرم توفان و نوچه هاش می خوان تا صبح بهمون سواری بدن. آخجون تشویق!
-دونه برف احمق الان بهت می فهمونم مسخره کردن من چه عاقبتی داره. از نکبت وجود این1مشت یخ بی قواره شما ها هم زبون در آوردید! حالا نشونتون میدم.
طنین عربده توفان هنوز ننشسته بود که1دفعه اتفاق عجیبی افتاد. بلند ترین رعد اون شب دنیا رو لرزوند و آسمون انگار با1برق شدید آتیش گرفت. در1لحظه تمام آسمون منفجر شد، شکافت، خورد شد و به شکل تکه های سرد و کدر و سفت روی سر آدم برفی و دونه برف ها سرازیر شد.
-مواظب باشید باباجان. خودتون رو نگه دارید. تگرگه.
دونه های تگرگ اندازه مشت آدم فوج فوج با دست های توفان از بالا می ریختن روی آدم برفی و همراه هاش. وحشتناک بود! به فرمان توفان آتیشبار تگرگ آدم برفی رو هدف گرفته بود و به قصد نابودی می زد و می زد. دونه برف ها زیر توفان تگرگی که بی امان و بی رحم می بارید خورد می شدن. آدم برفی زیر ضربه های وحشی می لرزید و چیزی نمونده بود که بی افته. صدای جیغ و فریاد دونه برف ها توی نعره های رعد و عربده های توفان و ضربه های تگرگ گم می شد. آدم برفی وسط اون قیامت سیاه فریاد زد:
-پروانه!پرپری کوچولو! هرچی هم که بشه تو جات امنه. به بهار فکر کن باباجان. از چیزی نترس. بهار میاد دنبالت. ایمان داشته باش که میاد. بهار میاد باباجان. بهار میاد.
-نه. بابا برفی. تو رو خدا. نه.
-بهار میاد باباجان. این رو فراموش نکن.
آدم برفی زیر ضربه های تگرگ داشت کج می شد.
-چطوری1مشت یخ! اون بازیچه بی قابلیت رو بده تا دست از سرت بردارم.
-به همین خیال باش باباجان. اون مال بهاره. دستت بهش نمی رسه.
-اینطور خیال می کنی؟
-نه باباجان. خیال نمی کنم. مطمئنم.
آدم برفی این رو گفت و با همون مهر و آرامش همیشگیش خندید. توفان از خشم نعره ای کشید و حمله کرد به کمک تگرگ. آدم برفی تا افتادن فاصله ای نداشت. وسط اون هنگامه تاریک، توی اون شلوغی نحس، میون معرکه مرگ، صدایی ظریف، اول کوتاه و لرزان، بعدش بلند و قوی. و چند لحظه بعد، هزاران صدای ظریف و نازک که با هم ترکیب شده بودن و هر لحظه بلند تر می شدن. اونقدر بلند که صدای رعد و توفان رو محو کنن.
-یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود،1دنیا بود و1بهار.
بهار نگو بهشت بگو. رنگ و وارنگ، خوب و قشنگ.
سبز و سفید، قرمز و زرد، 1کمی گرم،1کمی سرد.
رنگای شاد، بوی بهار، بلبل و گل، هزار هزار.
جنگلا سبز، رودا روون، خورشید و ماه، تو آسمون.
دشت و دمن جای طرب، آفتاب و روز، مهتاب و شب.
جشن بهار شب تا سحر، بال بال بال، پر پر پر.
شکوفه ها قطار قطار، آره عزیز، اینه بهار.
آره عزیز، اینه بهار.
آره عزیز، اینه بهار.
دونه برف ها زیر فشار وحشتناک تگرگ با پروانه هم صدا شده بودن و با تمام زورشون می خوندن و می خوندن و وقتی دیدن که با هر بار بردن اسم بهار توفان و همراه هاش مثل کسی که شلاق می خوره از درد به خودشون می پیچن و عربده می زنن قدرت صداشون بیشتر می شد. لحظه های سنگین و وحشتناکی بود. تگرگ داشت بیشتر زور می داد. پروانه و دونه برف ها می دیدن که آدم برفی داره می افته. حالا دیگه تمام توانشون رو داده بودن به صداشون و جیغ می کشیدن.
-آره عزیز، اینه بهار.
آره عزیز، اینه بهار.
اینه بهار. اینه بهار.
بهار. بهار. بهار! بهار! بهار!
انگار تمام دنیا شده بود صدا و داشت بهار رو صدا می زد. صدای دونه برف ها مثل تیر به دل دشمن می زد و همراه های توفان رو پراکنده می کرد. توفان و دار و دستهش اول از درد و خشم بی اراده و بی تصمیم برای خاموش کردن اون صدا حمله می کردن و وقتی صدا بلند تر و قوی تر شد رفته رفته تاب و توان تحملشون کم و کمتر می شد. صدای دونه برف ها تونسته بود از نعره های رعد بره بالا تر. دونه برف ها همچنان با تمام توان اسم بهار رو جیغ می کشیدن. دسته توفان از دردی که قادر به تحملش نبودن، خسته و زخمی و پراکنده عقب نشستن و کم کم داغون و شکست خورده در حالی که از شدت درد به خودشون می پیچیدن و بی هدف نعره و ضربه می زدن از معرکه فرار کردن و دور و دور تر شدن.
-هورا هورا ما بردیم!. بابا برفی!حالت خوبه؟ ما برنده شدیم.
-آره باباجان. من خوبم. عالیم باباجان. آفرین! مرحبا!
-بچه ها نگاه کنید دارن در میرن.
صدای جیغ و هورای دونه برف ها انگار دیوار های دنیا رو تا مرز نابودی می لرزوند. و آدم برفی، برای چند لحظه سکوت متفکرانه ای کرد و ته نشونی از سایه غمناک1اندوه کم رنگ چهرهش رو پر کرد که خیلی زود جاش رو به همون لبخند مهربون و آروم داد. سایه ای که هیچ کس ندید.
-بهار نزدیکه! بهار که بیاد پروانه باید بره!، بهار داره میاد! پروانه میره!.
آدم برفی درست فهمیده بود. بهار توی راه بود!.
***
ایام به کام.
بابا برفی
***
مدتی بود که توفان نمی شد. هوا وحشتناک سرد بود. برف هم می بارید ولی از توفان خبری نبود. دونه برف ها وسط بگو و بخند هاشون با همدیگه و با بابا برفی و پروانه گاهی حرفش رو می زدن ولی نه زیاد. پروانه می ترسید.
-من خیلی نگرانم بابا برفی. غیبت توفان اون هم اینهمه طولانی دلیلش چی می تونه باشه؟
-بذار هرچی می خواد باشه باباجان. تو لازم نیست از چیزی بترسی. تا من هستم تو نباید بترسی. من هم نباشم باز هم تو نباید بترسی. بهار به همین زودی ها پیداش میشه.
-با اینهمه توفان بی خودی غیبت نکرده. من مطمئنم که1نقشه ای داره. من می ترسم بابا برفی. واسه خودم و واسه تو.
-نترس باباجان. تو جات امنه. من هم که رو به راهم. ترس رو ول کن. گوش بده ببین این فرشته کوچولو ها دوباره شروع کردن.
بابا برفی درست می گفت. دوباره برف شروع کرده بود به باریدن و دونه برف ها داشتن همراه رقص آروم و قشنگشون شاد و بلند آواز پری های شب های رویایی زمستون رو می خوندن. بابا برفی این آواز رو خیلی دوست داشت. همیشه از دونه برف ها می خواست این آواز رو واسهش بخونن و اون ها هم با جون و دل قبول می کردن و هر چند باری که بابا برفی می خواست می خوندن و می خوندن. بابا برفی با همون خنده مهربونش تمام وجودش می شد گوش و می شنید. آواز دونه برف ها همیشه واسهش رویای1بهشت برفی رو تداعی می کرد. جایی که دیگه خودش تنها آدم برفی اون سرزمین نباشه. جایی که هیچ توفانی خیال نابودی هیچ آدم برفی رو نداشته باشه. جایی که هر روز و هر شبش جشن پری های برفی باشه و خودش بابا برفی اون ها باشه.
-بابا برفی! به چی فکر می کنی؟ امشب از خوندنمون خوشت نیومد؟
-چرا باباجان. خیلی قشنگ می خونید.
-پس چرا مثل همیشه برامون نخندیدی؟ ناراحتت کردیم بابا برفی؟
-نه. نه باباجان. مگه میشه از دست پری کوچولو های عزیزی که شما باشید ناراحت هم شد!؟ شما مثل همیشه قشنگ خوندید باباجان. داشتم لذت می بردم و فکر می کردم.
-بابا برفی! وقتی ما می خونیم تو به چی فکر می کنی؟ همیشه توی آواز ما چهرهت شبیه اون بچه آدم هایی میشه که دارن1خواب خیلی خیلی خوب می بینن. من1000بار از پنجره خونه آدم ها چهره بچه هایی که توی خواب شیرین رویا های آسمونی می بینن رو دیدم. درست شبیه قیافه شماست بابا برفی.
-فقط بچه ها باباجان؟
-آره بابا برفی.
-ولی رویا فقط مال بچه ها نیست. بزرگ تر هاشون هم رویا می بینن باباجان.
-آره بزرگ تر هاشون هم رویا می بینن ولی نه رویا هاشون اونقدر ها آسمونیه نه چهرهشون به معصومیت چهره کوچیک تر هاست. بچه های آدم ها خیلی معصومن بابا برفی. رویا هاشون هم مثل دل هاشون پاکه. واسه همین سبک و راحت میره آسمون و از خورشید رد میشه و میره تا…
دونه برف1لحظه فکر کرد و بعد با سردرگمی به آسمون نظر انداخت و آخرش درمونده گفت:
-نمی دونم تا کجا. آخه آسمون که انتها نداره.
همه زدن زیر خنده. بابا برفی با مهربونی دونه برف رو نگاه کرد و گفت:
-آدم بزرگ ها هم باباجان همون کوچیک های دیروزن که امروز بزرگ شدن. معصومیت روح اون ها هیچ وقت از بین نمیره. فقط کدر میشه. با گذشت زمان1لایه زنگار روی اون پاکی رو می پوشونه. آدم ها هر زمان که بخوان می تونن اون لایه کدر رو بردارن و روح معصومشون رو از کدورت های دنیای آدمیزاد پس بگیرن.
-من اینطور فکر نمی کنم بابا برفی. ندیدم کسی از اون ها همچین کاری کنه.
-من هم ندیدم باباجان. ولی می دونم که میشه. آدم ها راهش رو بلد نیستن. یا این که خیال می کنن اونقدر سخته که از پسش بر نمیان. یا مثل تو فکر می کنن که نمیشه. میشه باباجان. اون ها باید یاد بگیرن. اون ها تقصیری ندارن. اون ها گرفتارن باباجان. گرفتار همین لایه های سنگین شدن و نمی دونن چطور از دستشون خلاص بشن.
-بابا برفی! خیلی دلم می خواد یکی بیاد واسه من توضیح بده تو اینهمه مهربونی رو از کجا داری. به نظرم اگر همین الان در مورد توفان دیوونه هم صحبت کنیم تو ازش بد نمیگی.
-نه باباجان. توفان هم گرفتاره. گرفتار خشم خودشه. وگرنه همون باد خودمونه. لطیف و ملایم و مهربون. توفان باید یاد بگیره. تا زمانی هم که یاد نگیره همینطور عذاب می کشه.
-ای وای بابا برفی! اینهمه خوب نباش.
-چرا باباجان؟ از خوب بودن کسی ضرر نکرده. ولی از بد بودن ضرر میاد. بد که باشی بدی می کنی. بدی هم که کنی اول کسی که ضرر می کنه خودتی. اولین ضررش هم اینه که دلت کدر و سنگین میشه. ولی خوب که باشی دل و روحت میشه مثل سر تا پای تو.
دونه برف با تعجب به سر تا پاش نگاه کرد. سفید سفید بود. بدون حتی1لک و نشون از کدورت. از این سفیدی1دست خودش حس لذت عجیبی بهش دست داد. سبک بال و آروم پر زد اومد روی شونه آدم برفی نشست و چهره مهربون و خندانش رو بوسید. باقی دونه برف ها هم که گوش به زنگ صحبت های آدم برفی بودن چند لحظه رفتن توی فکر و به خودشون نگاه کردن. و زمانی که کاملا مفهوم حرف های آدم برفی رو فهمیدن حس کردن چند برابر سبک تر از گذشته شدن. دسته جمعی پر زدن و ریختن سر آدم برفی و بوسه بارونش کردن.
-تو خیلی خوبی بابا برفی. خیلی زیاد دوستت داریم.
-ای کوچولو های شیطون! چیکار دارید می کنید؟
-بابا برفی! واسهمون قصه بگو.
-قصه که دیشب گفتم باباجان.
-خوب پریشب هم گفتی. پس پریشب هم گفتی. امشب هم بگو.
-راست میگه بابا برفی. قصه. قصه بگو.
چند لحظه بعد، همه جا پر شده بود از صدای پری های سفید که1صدا و با شادی دم گرفته بودن:
-قصه، بابا برفی، قصه، بابا برفی.
-خوب فرشته های شیطون باشه باباجان. واسهتون قصه میگم.
صدای هورای دونه برف ها رفت تا آسمون. لحظه ای بعد، سکوت بود و صدای آروم و مهربون آدم برفی که توی وجود دونه برف های ساکت و گوش به زنگ می پیچید.
-یکی بود یکی نبود.
زیر گنبد کبود،
زمین بود و1آسمون، دنیا بود و1کهکشون.
بالا تر از زمین ما، تو آسمون اون بالا ها،
1جایی بود مثل بهشت، بدون خاک، بدون خشت.
پر از پری، پر از امید، روزاش قشنگ، شباش سفید.
خنده ها شادِ شادِ شاد، دل ها سفید و مهربون، روی زمینش پرِ نور، خورشید و ماه تو آسمون.
بدون ابر از آسمون برف می اومد یواش یواش، فرشته های کوچولو پر می زدن توی هواش.
تو سرزمین پریا جا واسه کینه ها نبود، به جز محبت و صفا حسی تو سینه ها نبود.
تو سرزمین پریا غصه تو دل ها جا نداشت، حسرت و درد و تیرگی واسه کسی معنا نداشت.
بابای تنهای زمین خسته و تنهاست باباجان!، هر روز و هر شب همیشه تو فکر اونجاست باباجان!.
همیشه تو تنهاییاش ساکت1گوشه می شینه، تو خنده های پریا اونجا رو بابا می بینه.
بابا برفی ساکت شد ولی صدا از هیچ جا نیومد. سکوت سنگینی همه جا رو گرفته بود. دونه برف ها انگار صحر شده بودن. چند لحظه گذشت. پروانه سکوت رو شکست.
-خیلی قشنگ بود بابا برفی! تو چه چیز های خوبی بلدی!. باز هم برامون می خونی؟
بابا برفی دوباره مثل همیشه با مهربونی خندید و در جواب هیاهوی دونه برف ها گفت:
-هی فرشته کوچولو ها! حالا نوبت شماست. حالا شما بخونید من گوش بدم.
-چی بخونیم بابا برفی؟
-همون آواز همیشگیتون رو. بخونید باباجان. بخونید تا دلم باز شه.
-تو جون بخواه بابا برفی. بچه ها بریم به افتخار بابا برفی.
و دونه برف ها در حالی که دوباره مشغول رقص و پیچ و تاب خوردن های آروم و رویاییشون شده بودن آوازشون رو از سر گرفتن. شب خیال انگیزی بود. سرما به نهایت خودش رسیده بود و با اینهمه منظره و فضای اون شب زمستون تا بخوایی قشنگ بود. رقص رویایی پری های برفی تا صبح ادامه داشت و صبح فردا همه چیز انگار به خواب عمیقی رفت تا با رسیدن شب دوباره بیدار بشه و رویای طلایی رو از سر بگیره.
روز ها و شب ها همینطور سپری می شدن. در غیبت توفان همه چیز امن و آروم بود. ولی این آرامش1شب بدون هیچ هشداری به هم خورد. شبی بود مثل شب های گذشته. داشت باز هم برف می بارید. همه چیز عادی بود تا لحظه ای که سر و صدای گنگی شنیده شد و1دسته دونه برف با سرعت اومدن پایین و روی سر و شونه های بابا برفی پخش شدن و بلافاصله شروع کردن به سر و صدا.
-بابا برفی! بابا برفی! توفان، توفان داره یار جمع می کنه واسه نابودیت. ما دیدیم. ما شنیدیم. داشتن نقشهشون رو کامل می کردن. می خوان حمله کنن. توفان همراه رعد و برق و رگبار و…
دونه برف های پریشون همینطور بالا و پایین می پریدن و می گفتن و می گفتن. بابا برفی با عجله ولی خونسرد شال و کلاهش رو طوری درست کرد که جای پروانه بین شال و کلاه و دست های چوبیش امن باشه حتی اگر خودش از بین بره. بعد آروم خندید و بقیه رو که حسابی آشفته شده بودن به آرامش دعوت کرد.
-آروم باشید باباجان. چیزی نیست. بذار هر کاری دلش می خواد کنه. با از بین بردن من به جایی نمی رسه. مشکل اون دیگه من نیستم. مشکل خودشه. اینطوری حالش بهتر نمیشه. شما هم نترسید. ناسلامتی شما دونه های برف هستید باباجان.
-ولی شما، بابا برفی! تو نباید طوری بشی.
صدای هیاهوی دونه برف ها گریه پروانه رو توی خودش محو کرد ولی بابا برفی شنید. تیکه اسفنج وسط سینهش1دفعه داغ شد. آدم برفی هرچی حرارت از توی تیکه اسفنج بیرون می زد رو داد به دست های چوبیش و شروع کرد به نوازش پروانه.
-گریه نکن باباجان. گریه نکن پرپری کوچولو. طوری نیست باباجان. حیف این اشک ها نیست از این چشم های قشنگت بیاد پایین؟ این چشم ها جای تصویر بهاره. گریه نکن باباجان.
-بابا برفی! تورو خدا بابا. من واسهت می ترسم. تورو خدا بابا چی کار کنیم؟
-کاری نکن پرپری کوچولو. تو فقط گریه نکن باباجان همه چیز درست میشه.
طنین دور دستی از غرش های مهیب و صدا های وحشتزده ای که از اطراف بلند شد صحبت بین پروانه و آدم برفی رو تموم کرد.
-دارن میان. اون ها دارن با تمام سرعت میان.
آدم برفی وقتی از جای پروانه مطمئن شد با مهربونی و آرامش همیشگیش خندید. دونه برف ها ولی نخندیدن.
-بچه ها بجنبید. باید1کاری کنیم.
-آخه چی کار؟ ما که از پسشون بر نمیاییم.
-چرا، بر میاییم.
-راست میگه باید1کاری کنیم. ازمون هم بر میاد.
-خوب بگید چی کار کنیم؟
-نمی دونم ولی باید1کاری کنیم.
-دارن می رسن تو رو خدا زود باشید.
-من نمی دونم چجوری باید جلوشون وایستیم.
-ولی من می دونم. بیایید. عجله کنید. همه بیایید باید دور و بر بابا برفی رو بگیریم. زود باشید الانه که برسن.
دونه برف ها از زمین و آسمون ریختن جلو. در1چشم به هم زدن سر و دوش و اطراف و همه پیکر بابا برفی وسط کوهی از برف پنهان شد. کوهی که هر لحظه بزرگ تر می شد. توفان و همراه هاش زیاد طولش ندادن. چند لحظه بعد انگار خود جهنم با تمام هیبتش به زمین اومده بود. تمام دنیا انگار پر شده بود از نور کور کننده برق و صدای نعره های وحشی رعد و عربده های توفان و سیل بی مهاری که از آسمون جاری شده بود و انتها نداشت. توفان با هر1فوت1تپه از دونه برف ها رو از اطراف آدم برفی پرت می کرد عقب ولی بلافاصله جدیدی ها جاشون رو می گرفتن و چند لحظه بعد قبلی ها هم به میدون بر می گشتن. توفان حواسش نبود که هرچی هوا سرد تر و فشار بیشتر باشه دونه برف ها هم سفت تر میشن و سریع تر می تونن تغییر جهت بدن و از زمین بلند شن و روی پیکر آدم برفی بشینن و همونجا بمونن. جیغ و داد دونه برف ها که هم رو تشویق می کردن با عربده های یاران توفان قاتی شده بود. جنگ بود. 1جنگ واقعی.
آدم برفی اون وسط لرزش ظریف پروانه رو روی سینهش حس می کرد و تیکه اسفنج توی سینهش بر عکس سرمای وحشتناک اون بیرون گرم بود.
-بابا برفی! بابا برفی! خودت رو سفت بگیر ما تا آخرش هستیم.
-من سفتم باباجان. شما ها عبرتید واسهشون. ها باریکلا! خوب می رقصید باباجان. همینطور ادامه بدید تا بدونن همیشه بزرگی و زور و عربده پیروز نیست.
-اِیوَل بابا برفی!. بچه ها به پیش!.
هرچی توفان و همراه هاش بیشتر زور می دادن به جای این که موفق تر باشن کار واسهشون سخت تر می شد. دونه برف ها از شدت سرما و فشار به ریزه های یخ سفت و سختی تبدیل شده و با رسیدن به آدم برفی به سر و لباسش فرو می رفتن و همونجا می موندن و آدم برفی در نتیجه مثل1تخته سنگ سفت و مقاوم می شد. ساعت های طولانی همه چیز همینطور پیش می رفت و اوضاع لحظه به لحظه پیچیده تر و شلوغ تر می شد.
-آهایی1مشت یخ! امشب دیگه به صبح نمی رسی.
-زیاد مطمئن نباش باباجان. تو اینقدر کور خشمت شدی که حقیقت های به این سادگی و وضوح رو درست جلوی چشمت نمی بینی. واقعا هنوز نفهمیدی که اینطوری نتیجه اونی که می خوایی نمیشه؟ برو عاقل تر شو باباجان. جنگ بدون عقل بردی توش نیست. اینطوری توی هیچ جنگی نمی بری.
-اینطوری خیال می کنی؟
-نه باباجان خیال نمی کنم. مطمئنم.
-به نظرم باید اطمینانت رو پس بگیری. نوچه های فسقلی تو همهشون به1فوت من بندن.
-آره باباجان دارم می بینم. واسه همین از سر شب تا حالا داری فوت می کنی و به جایی هم نرسیدی! ایرادی نداره باباجان. همینطور فوت کن. پری های ما از سواری لذت می برن. محکم تر فوت بزن باباجان.
-ای1مشت یخ لعنتی! من امشب با خاک یکیت می کنم حالا می بینی.
دونه برف ها پیچ و تاب می خوردن و به خشم توفان می خندیدن و می رفتن و بر می گشتن و این ماجرا همچنان در تکرار بود.
-بچه ها به نظرم توفان و نوچه هاش می خوان تا صبح بهمون سواری بدن. آخجون تشویق!
-دونه برف احمق الان بهت می فهمونم مسخره کردن من چه عاقبتی داره. از نکبت وجود این1مشت یخ بی قواره شما ها هم زبون در آوردید! حالا نشونتون میدم.
طنین عربده توفان هنوز ننشسته بود که1دفعه اتفاق عجیبی افتاد. بلند ترین رعد اون شب دنیا رو لرزوند و آسمون انگار با1برق شدید آتیش گرفت. در1لحظه تمام آسمون منفجر شد، شکافت، خورد شد و به شکل تکه های سرد و کدر و سفت روی سر آدم برفی و دونه برف ها سرازیر شد.
-مواظب باشید باباجان. خودتون رو نگه دارید. تگرگه.
دونه های تگرگ اندازه مشت آدم فوج فوج با دست های توفان از بالا می ریختن روی آدم برفی و همراه هاش. وحشتناک بود! به فرمان توفان آتیشبار تگرگ آدم برفی رو هدف گرفته بود و به قصد نابودی می زد و می زد. دونه برف ها زیر توفان تگرگی که بی امان و بی رحم می بارید خورد می شدن. آدم برفی زیر ضربه های وحشی می لرزید و چیزی نمونده بود که بی افته. صدای جیغ و فریاد دونه برف ها توی نعره های رعد و عربده های توفان و ضربه های تگرگ گم می شد. آدم برفی وسط اون قیامت سیاه فریاد زد:
-پروانه!پرپری کوچولو! هرچی هم که بشه تو جات امنه. به بهار فکر کن باباجان. از چیزی نترس. بهار میاد دنبالت. ایمان داشته باش که میاد. بهار میاد باباجان. بهار میاد.
-نه. بابا برفی. تو رو خدا. نه.
-بهار میاد باباجان. این رو فراموش نکن.
آدم برفی زیر ضربه های تگرگ داشت کج می شد.
-چطوری1مشت یخ! اون بازیچه بی قابلیت رو بده تا دست از سرت بردارم.
-به همین خیال باش باباجان. اون مال بهاره. دستت بهش نمی رسه.
-اینطور خیال می کنی؟
-نه باباجان. خیال نمی کنم. مطمئنم.
آدم برفی این رو گفت و با همون مهر و آرامش همیشگیش خندید. توفان از خشم نعره ای کشید و حمله کرد به کمک تگرگ. آدم برفی تا افتادن فاصله ای نداشت. وسط اون هنگامه تاریک، توی اون شلوغی نحس، میون معرکه مرگ، صدایی ظریف، اول کوتاه و لرزان، بعدش بلند و قوی. و چند لحظه بعد، هزاران صدای ظریف و نازک که با هم ترکیب شده بودن و هر لحظه بلند تر می شدن. اونقدر بلند که صدای رعد و توفان رو محو کنن.
-یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود،1دنیا بود و1بهار.
بهار نگو بهشت بگو. رنگ و وارنگ، خوب و قشنگ.
سبز و سفید، قرمز و زرد، 1کمی گرم،1کمی سرد.
رنگای شاد، بوی بهار، بلبل و گل، هزار هزار.
جنگلا سبز، رودا روون، خورشید و ماه، تو آسمون.
دشت و دمن جای طرب، آفتاب و روز، مهتاب و شب.
جشن بهار شب تا سحر، بال بال بال، پر پر پر.
شکوفه ها قطار قطار، آره عزیز، اینه بهار.
آره عزیز، اینه بهار.
آره عزیز، اینه بهار.
دونه برف ها زیر فشار وحشتناک تگرگ با پروانه هم صدا شده بودن و با تمام زورشون می خوندن و می خوندن و وقتی دیدن که با هر بار بردن اسم بهار توفان و همراه هاش مثل کسی که شلاق می خوره از درد به خودشون می پیچن و عربده می زنن قدرت صداشون بیشتر می شد. لحظه های سنگین و وحشتناکی بود. تگرگ داشت بیشتر زور می داد. پروانه و دونه برف ها می دیدن که آدم برفی داره می افته. حالا دیگه تمام توانشون رو داده بودن به صداشون و جیغ می کشیدن.
-آره عزیز، اینه بهار.
آره عزیز، اینه بهار.
اینه بهار. اینه بهار.
بهار. بهار. بهار! بهار! بهار!
انگار تمام دنیا شده بود صدا و داشت بهار رو صدا می زد. صدای دونه برف ها مثل تیر به دل دشمن می زد و همراه های توفان رو پراکنده می کرد. توفان و دار و دستهش اول از درد و خشم بی اراده و بی تصمیم برای خاموش کردن اون صدا حمله می کردن و وقتی صدا بلند تر و قوی تر شد رفته رفته تاب و توان تحملشون کم و کمتر می شد. صدای دونه برف ها تونسته بود از نعره های رعد بره بالا تر. دونه برف ها همچنان با تمام توان اسم بهار رو جیغ می کشیدن. دسته توفان از دردی که قادر به تحملش نبودن، خسته و زخمی و پراکنده عقب نشستن و کم کم داغون و شکست خورده در حالی که از شدت درد به خودشون می پیچیدن و بی هدف نعره و ضربه می زدن از معرکه فرار کردن و دور و دور تر شدن.
-هورا هورا ما بردیم!. بابا برفی!حالت خوبه؟ ما برنده شدیم.
-آره باباجان. من خوبم. عالیم باباجان. آفرین! مرحبا!
-بچه ها نگاه کنید دارن در میرن.
صدای جیغ و هورای دونه برف ها انگار دیوار های دنیا رو تا مرز نابودی می لرزوند. و آدم برفی، برای چند لحظه سکوت متفکرانه ای کرد و ته نشونی از سایه غمناک1اندوه کم رنگ چهرهش رو پر کرد که خیلی زود جاش رو به همون لبخند مهربون و آروم داد. سایه ای که هیچ کس ندید.
-بهار نزدیکه! بهار که بیاد پروانه باید بره!، بهار داره میاد! پروانه میره!.
آدم برفی درست فهمیده بود. بهار توی راه بود!.
***
ایام به کام.
(1399/6/18 , 15:08) | [#] |
آگرین |
قسمت هفتم
بابا برفی
***
زمان خواب آلود و سنگین می گذشت. بعد از اون جنگ شبانه دیگه کولاک نشد. هوا هنوز سرد بود ولی دیگه برف نمی بارید.
دونه برف ها هر شب پای قصه های آدم برفی می نشستن و برای اون و برای دل خودشون آواز می خوندن و شب های زمستون همچنان سرد و جادویی و خیال انگیز بود. پروانه اما دلتنگ بود. دلتنگ بهار.
-دلم خیلی گرفته بابا برفی. پس کی میشه من از اینجا بیام بیرون؟
-میایی باباجان، میایی. صبر داشته باش. بهار که بیاد تو هم میایی بیرون.
-آخه پس بهار کی میاد؟ نکنه فراموشم کرده؟ اگه یادش رفته باشه، اگه نیاد،
-این چه حرفیه؟ بهار فراموشت نمی کنه. بهار حتما میاد باباجان. واسه خاطر تو هم که شده میاد. باید منتظرش بشی تا برسه. اصلا وصل بدون انتظار که صفا نداره. باید از شب رد بشی تا صبح به چشمت بیاد. هرچی انتظارت بیشتر باشه رسیدنش رو بهتر حس می کنی. من مطمئنم که اون هم برای تو دلش تنگ شده پرپری کوچولو. بهار امکان نداره پرپری به این قشنگی رو فراموش کنه. حتما میاد باباجان.
-آخه پس کی؟ می دونی بابا برفی؟ بهار مثل من زیاد داره. هزار هزارتا. تمام بغل بهار پره از پروانه و گل و عطر و همه این چیز های خوب. یعنی تو میگی من یکی رو یادشه؟
-آره که یادشه. هرچی هم پروانه هاش زیاد باشن تو براش1چیز دیگه ای. هر رفیقی جای خودش. برای بهار هیچ پروانه ای تو نمیشه باباجان.
-پس چرا اینهمه دیر کرده؟
-شاید بیدار کردن دنیای سر راهش زیاد طول کشیده. این زمستون خیلی سنگینه. از لطف توفان و دار و دستهش سنگین تر هم شد. بهار کارش سخته باباجان. باید سر راه اومدنش دنیایی رو که توفان و همراه هاش از هوش و حال بردن به هوش بیاره. نگران نباش پرپری کوچولو. بهار میاد باباجان.
آدم برفی اینقدر می گفت و می گفت تا پروانه آروم تر می شد. شب های دراز و روز های کوتاه و تاریک زمستون می اومدن و می رفتن. سرمای منجمد کننده هوا داشت خیلی خیلی آروم سبک تر می شد و آدم برفی این رو می فهمید. دونه برف ها اما توی این حال و هوا نبودن. تا1شب که ابر ها جا باز کردن و چندتا ستاره ریز از اون بالا شروع کردن به چشمک زدن. دونه برف ها با شادی و هیاهو بالا و پایین پریدن و نقطه های نورانی ریز رو به هم نشون دادن.
-وای اونجا رو!
-چه قشنگه!
-بابا برفی این چیه؟
-بابا اون ها پری هستن؟
-ببینید بچه ها اون ها هم اندازه ما هان ولی لباسشون برق برقیه!
-بابا به نظرت اون ها هم میان این پایین پیش ما؟
…
دونه برف ها همینطور1ریز شلوغ می کردن. آدم برفی مثل همیشه خندید و گفت:
-نه باباجان. اون ها نمیان این پایین. اون ها فرشته های نگهبان آسمون هستن. این پایین کاری ندارن که بیان. فقط از اون بالا اینجا رو تماشا می کنن تا ببینن نکنه1آسمونی از بد حادثه توی دل خاک گرفتار شده باشه. اگر نباشه که هیچ، ولی اگر باشه دستش رو می گیرن پروازش میدن می برنش اون بالا توی سرزمین خودش.
-وای بابا جدی میگی؟ مگه از آسمون هم کسی گرفتار خاک میشه!؟ اصلا مگه اون بالا کسی هم هست که بیاد پایین!؟
-آره، هست باباجان. اون بالا1عالمه فرشته هست که از اینجا دیده نمیشن. دنیاشون خیلی از زمین و از ما دوره. از خورشید که رد بشی و بری بالا اون طرف ماه بهش می رسی. از این نگهبان ها باید بگذری تا واردش شی. بهشتیه واسه خودش باباجان.
-وای وای بابا برفی!! بگو. عاشق این گفتن هاتیم بگو. فقط بگو.
آدم برفی آه می کشید، می خندید، مهربون نگاهشون می کرد و مثل هر شب براشون از سرزمین رویایی توی آسمون می گفت. گاهی تا خود صبح. اونقدر می گفت تا دونه برف ها خوابشون می برد تا فردا شب.
با گذشت زمان در شب های آینده تعداد ستاره ها بیشتر و بیشتر می شد. آسمون شب های زمستون داشت آروم آروم صاف و صاف تر می شد.
-وای ببینید فرشته ها توی آسمون دارن بیشتر میشن.
-بابا برفی! چرا اینطوریه؟
-راست میگه چرا اینطوره بابا برفی؟
آدم برفی نگاهی به آسمون کرد و نگاهی به دونه برف های شلوغ و منتظر.
-اون ها دارن می گردن باباجان. شاید1فرشته روی زمین گم شده باشه حالا اومدن بگردن پیداش کنن و راه برگشتن به خونهش رو نشونش بدن.
دونه برف ها1لحظه سکوت کردن و بعد دوباره سر و صداشون که با هیجان قاتی بود رفت بالا.
-فرشته؟!
-وای راست میگی بابا برفی؟!
-یعنی می تونن پیداش کنن؟
-میگن زمین خیلی بزرگه. خودم هم از اون بالا دیدم. روی این زمین بی اول و آخر چجوری می خوان1فرشته گم شده رو پیدا کنن؟ به نظرت موفق میشن بابا برفی؟
-کاش زود تر می دونستیم تا از بالا که می اومدیم پایین بهتر نگاه کنیم بلکه ببینیمش!.
…
دونه برف ها می گفتن و می گفتن و بابا برفی فقط با مهربونی می خندید. ستاره ها که هر شب بیشتر می شدن از آسمون خنده های شب های زمستون رو تماشا می کردن و به زمین و تمام خاکی ها و آدم برفی و دونه برف ها و همه زمین چشمک های قشنگ و شاد می زدن.
***
صبح سرد زمستون بود و دونه برف ها خواب بودن. پروانه روی سینه آدم برفی خوابیده بود و خواب بهار رو می دید. آدم برفی نفس های آروم و ظریف پروانه رو روی سینهش حس می کرد و از گرمای اسفنج توی دلش لذت می برد. همه جا ساکت بود. ستاره ها رفته بودن ولی هنوز خورشیدی در کار نبود. سکوت صبحگاهی زمستون رو صدایی شکست. صدای خواب آلود و آرومی که در عین بیگانگی آشنا می زد.
-آآآآخ خدا چه خوابی کردم!. سلام بابا برفی. خیال می کردم همه این چیز هایی که می دیدم توی خواب بوده. حالا که دارم خودت رو می بینم پس یعنی تمام این داستان توی بیداری من اتفاق افتاد!. وای که چه زمستونی ساختن این توفان و دار و دستهش.
آدم برفی با حیرت اطراف رو نگاه کرد و وقتی کسی رو ندید پرسش گر ولی مثل همیشه مهربون گفت:
-سلام باباجان. ببخش بابا که خوابت رو آشفته کردیم. از دست این توفان و این بچه ها!. ولی تو کی هستی؟ نمی بینمت باباجان.
صدا خندید و با محبت گفت:
-نباید هم ببینی بابا برفی. آخه من زیر پا هات هستم و تو همهش بالا بالا ها رو نظاره می کنی. این پایین رو نگاه کن پیدام می کنی. من زمینم.
آدم برفی با شادی مهر آمیز خندید.
-هاااا!چطوری باباجان؟ خوب خوابیدی؟ نکنه ما بیدارت کردیم! این شیطون کوچولو ها خیلی شلوغن. خیلی هم زیادن و من از پسشون بر نمیام. چی کار کنم باباجان؟
-نه بابا برفی تقصیر کسی نیست. من دیگه باید بیدار می شدم. این شیطون ها که گفتی هم خیلی عزیز هستن. خودت هم همینطور. راستش جوونه هایی که توی بغلم خوابشون برده بود کم کم بیدار میشن. این فسقلی ها هی سر و صدا می کنن و شروع کردن به قلقلک دادنم که بیدارم کنن تا بتونن سرشون رو بیارن بیرون. آخه تا من بیدار نشم این ها سبز نمیشن. دیگه از تاریکی خسته شدن و تحملشون تموم شده. اینه که شروع کردن به یواشکی قلقلک دادنم تا زود تر بیدارم کنن. حالا چند روز دیگه خودت می بینیشون که چه وروجک هایی هستن. البته گناهی ندارن. من دیگه زمان بیداریم شده. یواش یواش باید آماده بشم واسه رسیدن بهار.
خورشید هم پیغام داده گفته دیگه کم کم میاد کمک برای تزئین دنیا تا بهار که میاد همه چیز آماده باشه. کاش دیر نکنه! آخه من دست تنها از پس سبز کردن اینهمه وروجک بر نمیام.
-کمکی می تونم بهت کنم باباجان؟
-نه بابا برفی. دستت درد نکنه ولی این کار من و شما نیست. خورشید باید خودش بیاد. اول باید این پتوی سفید قشنگم رو بزنه کنار تا… چیزی شده بابا برفی؟
بابا برفی با نگاه غمگین به دونه برف های خوابیده چشم دوخت و آه کشید.
-نه باباجان. چیزی نشده. دلواپس این کوچولو ها هستم. دلم نمیاد چیزی سرشون بیاد باباجان.
زمین خندید و خندید.
-بابا برفی مهربون! دلواپس این ها نباش. چیزیشون که نمیشه. این ها رو من هم دوستشون دارم. خورشید هم همینطور. مطمئن باش هیچ بلایی سرشون نمیاد. این دوست های کوچیک و عزیز ما فقط سفر می کنن. میرن به طرف رودخونه ها و از اونجا میرن طرف دریا. توی راه هم به من و این جوونه ها که از خواب پا شدیم و از قضا حسابی هم تشنهمونه حسابی آب میدن. آهای وروجک ها! اینقدر قلقلک ندید بابا بیدارم.
آدم برفی صدای خنده های ریز و ظریفی رو شنید که انگار خیلی دور و خیلی نزدیک بودن. صدا هایی که شاد و معصوم بود مثل خنده های دونه برف ها ولی در عین شباهت، انگار از جنس دیگه ای بودن. متفاوت و مشابه. زمین با محبت گفت:
-جوونه های بلا!. بابا برفی! هنوز که غم توی نگاهته! تو رو خدا بخند. من به عشق خنده های تو چند روز زود تر بیدار شدم. گفتم که همه چیز رو به راهه. تو از چی نگرانی؟
-نمی دونم باباجان. ببینم تو مطمئنی که این پری برفی ها طوریشون نمیشه؟
-بله که مطمئنم. می دونی بابا این چندمین زمستون منه؟ هر سال همین اتفاق تکرار میشه و هر سال من تا زمانی که دونه برف ها برسن به دریا حساب دونه دونهشون رو دارم. سفرشون خیلی جالبه. بهشون اینقدر خوش می گذره که نگو. باور کن راست میگم. اصلا نگران نباش. بهت قول میدم بابا برفی.
-خوب بگو ببینم! بعد از این که رسیدن به دریا چی میشه؟
-درست نمی دونم. آخه دریا خیلی بزرگه. پره از قطره هایی اندازه این ها. خیلی زیادن. هر سال دونه برف ها که به دریا می رسن با خوشحالی وسط قطره هایی که هیچ وقت نمی تونم بشمرمشون گم میشن. قطره های دریا همیشه منتظرشون هستن و چنان با خوشحالی و محبت تازه وارد ها رو بغل می کنن می برن بین خودشون که من وسط اون شلوغی و خنده بازار نمی فهمم چی میشه. ولی همین قدر می دونم بعد از اون هم بهشون بد نمی گذره. چون هیچ وقت ندیدم هیچ قطره ای توی دریا حتی1لحظه افسرده باشه.
-چه عالی!خیالم راحت تر شد باباجان.
-واقعا؟ پس چرا آه کشیدی؟ مشکل چیه بابا برفی؟ به من بگو.
-چی بگم باباجان. دلم تنگ میشه واسهشون.
زمین متفکر سکوت کرد و بعد نفس عمیقی کشید که بر اثرش آدم برفی دید چندتا از دونه برف ها توی خواب معصومشون وول خوردن و1گوشه خیلی کوچیک از پتوی سفید زمین کنار رفت و چندتا نقطه سبز خیلی ریز روی خاک پیدا شدن. جوونه ها واسه آدم برفی چشمک زدن و خندیدن.
-سلام بابا برفی.
-سلام باباجان. سلام. مواظب باشید سردتون نشه باباجان.
جوونه ها فقط خندیدن و بابا برفی هم از خنده های قشنگشون خندید.
***
یکی2شبی می شد که دونه برف ها توی خنده های آدم برفی ته رنگی از غم می دیدن.
-بابا برفی! نمی خوایی بهمون بگی چی شده؟
-هیچ چی باباجان. چی باید شده باشه؟
-بابا برفی! ما امروز عصر دم شب چندتا جوونه دیدیم. مثل ما سفید نبودن. سبز بودن. وای خیلی قشنگن!. حسابی با هم دوست شدیم. البته سردشون شد و زود سرشون رو قایم کردن توی خاک ولی گفتن باز میان. تو دیدیشون بابا؟
-آره باباجان. دیدمشون. روز ها که شما ها خواب هستید گاهی می بینمشون.
-بابا برفی زمین هم بیدار شده. جوونه ها می گفتن زمین همیشه بغلشون می کنه و الان هم توی بغل زمین هستن. تازه خود زمین هم خیلی مهربونه. می گفت تا حالا خواب بوده و حالا که بهار نزدیکه بیدار شده. درسته بابا؟
-آره باباجان. همهش درسته.
-بابا برفی! این هم درسته که ما به همین زودی باید سفر کنیم و بریم طرف دریا؟
-آره باباجان. این هم درسته.
-وای چه خوب! زمین می گفت این سفر خیلی جالبه. می گفت کلی چیز توی راه می بینیم و می گفت دریا خیلی بزرگه. درست شده از1عالمه قطره اندازه ما. وای کیف داره بابا مگه نه؟
-آره باباجان خیلی کیف داره.
شما هم میایی مگه نه بابا؟
بابا برفی سکوت کرد و در1لحظه تمام دونه برف ها ساکت شدن.
-بابا برفی! شما حتما با ما میایی مگه نه؟
-نه باباجان. من اینجا می مونم.
بعد از1لحظه سکوت که غم سنگینش کرده بود1دفعه1عالمه صدای شکسته بود که رفت هوا.
-بابا برفی! بابا! تو باید با ما باشی. ما بدون تو هیچ کجا نمیریم. بابا برفی! بابا برفی!
…
بابا برفی غم توی نگاهش رو پشت نقاب خنده مهربون همیشگیش پنهون کرد و گفت:
-ای بابا ای بابا چه شلوغی کردید باباجان! آخه من که دونه برف نیستم چه جوری با شما راه بی افتم؟ به قول اون توفان بیچاره من1مشت یخم. نمی تونم که با شما بیام. سفر سخته. سفر بالا و پایین داره. من پیرم. سنگینم. نمی تونم باباجان.
-پس ما هم نمیریم.
-آره راست میگه ما هم نمیریم.
-آره ما هم می مونیم.
…
-یعنی می خوایید اینهمه جوونه قشنگ و معصوم و اونهمه گل و درخت که توی راه منتظر شما ها هستن تشنه بمونن؟ یعنی دریا و قطره هاش برای همیشه منتظر باشن و آغوش بازشون خالی باشه؟ یعنی زمین به این مهربونی و جوونه های به این عزیزی از تشنگی خشک بشن؟ این راهش نیست باباجان. شما ها باید برید. نمیشه بمونید. شما باید برید و من باید بمونم. این قصه طبیعته. من و شما که از هم بی خبر نمی مونیم. زمین از حال شما بهم میگه. از من هم به شما ها خبر میده. فقط یادتون باشه وقتی رسیدید به قطره های دریا سلام برسونید و هر جا این توفان گرفتار رو دیدید اجازه ندید از هم جداتون کنه.
-ولی آخه بابا برفی!
-دیگه ولی نداره. ول کنید این حرف ها رو. پا شید1کم شلوغ کنید دلم گرفت. زود باشید باباجان دیگه زود باشید صبح شد ها. …
آدم برفی اینقدر گفت و خندید تا دونه برف ها سر حال اومدن و دوباره شب زمستون پر شد از صدای خنده و آواز. و البته زیر نور ستاره هایی که با هورای خاموش تشویقشون می کردن.
چند روز دیگه هم گذشت و1روز صبح، خورشید مهربون و آروم با خستگی شیرین بعد از خواب آروم آروم طلوع کرد. بعد از سلام و احوالپرسی با زمین و جوونه های خجول و کنجکاوی که سرک می کشیدن و از سرما و خجالت زود در می رفتن و توی خاک قایم می شدن، با محبت به آدم برفی نگاه کرد. آدم برفی فهمید که وقتشه.
-چی کار کنم باباجان؟
-دونه برف ها رو بیدار کن بابا برفی عزیز.
دونه برف ها باید بیدار می شدن. دیگه وقت رفتنشون بود. آدم برفی آروم و مهربون بیدارشون کرد. زمان خداحافظی شده بود.
-بابا برفی! باباجون! بابا!
-ای شیطون کوچولوها! یعنی خیال کردید من نمی دونم از عشق سفر داره توی دل هاتون قند آب میشه؟ آی آی آی از دست شما ها! عه عه عه گریه!؟ گریه چرا!؟ دارید میرید سفر باباجان. باید شاد باشید. گریه دم سفر خوب نیست باباجان. بخندید. حالا اینقدر بهتون خوش بگذره که دیگه یادتون بره پشت سرتون رو نگاه کنید. بسه دیگه گریه نکنید باباجان دلم گرفت از این اشک هاتون.
دونه برف ها روی سر و شونه های آدم برفی زار زار گریه می کردن و تمام سر تا پای آدم برفی شده بود بوسه و اشک. جوونه ها از دیدن غم فرشته های برفی دلشون گرفت. سرشون رو انداختن پایین و با چهره ای پژمرده توی بغل زمین قایم شدن تا یواشکی گریه کنن. خورشید چند لحظه رفت پشت1تیکه ابر نازک پنهان شد تا کسی اشک هاش رو نبینه. بابا برفی همچنان مهربون و آروم می خندید و دونه برف ها رو دلداری می داد. دونه برف ها آروم نمی گرفتن. آدم برفی دونه برف ها رو بغل کرد، ناز کرد، نوازش کرد، اشک های زلالشون رو پاک کرد، بوسیدشون، و سپردشون به خدا و خورشید و زمین.
-این ها تا حالا تنها روی خاک جایی نرفتن. هواشون رو داشته باش باباجان. این توفان خیلی اذیتشون کرد. دیگه اگر بهشون بر بخوره من نیستم. خودت مواظبشون باش. این ها کوچیکن. نذار اذیت بشن باباجان.
زمین در حالی که با تمام توان تاثرش رو مخفی می کرد ولی زیاد موفق نبود گفت:
-خیالت راحت باشه بابای مهربون. من مواظبشونم. بهت قول میدم یکیشون هم طوریش نشه. بهت قول میدم.
-ممنونم. ممنونم باباجان.
دونه برف ها از غم جدایی آدم برفی آب شدن، جاری شدن، راه افتادن و رفتن و دور و دور تر شدن. آدم برفی اشک ها و بوسه هاشون رو به یادگاری برداشت و رفتنشون رو تماشا کرد تا رفتن و از نظر گم شدن. خیلی طول کشید ولی بلاخره تموم شد و سکوت دردناکی انگار تمام دنیا رو گرفت. دونه برف ها دیگه نبودن و سکوت انگار از شدت سنگینی غمناکش روی دنیا پهن شده بود و نمی تونست کنده بشه.
-خدا به همراهتون باباجان. سفر خوش!.
آدم برفی وسط آه بلندش به شنیدن صدای هقهق غمناک پروانه حس کرد اسفنج وسط سینهش کم مونده شعله ور بشه.
-پرپری کوچولوی نازنین! چی شده باباجان؟
ولی پروانه بلند تر و شدید تر گریه کرد و گریه کرد.
-چیه باباجان؟ به بابا برفی نمیگی؟ چرا گریه می کنی؟ این جواهر های ناز چرا دارن از اون چشم های قشنگت میان پایین؟ به بابا برفی بگو ببینم چته باباجان؟
-دلم گرفته بابا برفی. دونه برف ها رفتن و دیگه برنمی گردن. دلم خیلی تنگ میشه واسهشون.
-خوب دل من هم تنگ میشه واسهشون. هر وقت دلمون تنگ شد باید به این فکر کنیم که اون ها خوش و سلامتن و سفرشون هم قشنگ و شاده. تازه از زمین هم می تونیم حال و احوالشون رو بپرسیم. وقتی بدونیم عزیز هامون شادن ما هم خاطر جمع میشیم و شاد.
-پس ما چی بابا برفی؟ دل و دلتنگی ما چی میشه؟ اون ها شادن درست. ولی ما با دل تنگ خودمون چی کار کنیم؟
پروانه این رو گفت و دوباره زد زیر گریه. آدم برفی چند لحظه سکوت کرد، بعد آهی کشید و گفت:
-پرپری کوچولو! عشق که داشته باشی دیگه خودت رو نمی بینی. وقتی1نفر واسهت عزیز میشه همه وجودت میشه شادی اون. دیگه خودت معنا نداره. خودت و دلت و همه چیزت فقط میشه شادی عزیزت. شاد که باشه شادی. حالا هم عزیز های ما شادن. و همین برای من بسه.
-ولی من… بابا برفی دلم داره می ترکه. دیگه تحمل این سکوت و اینهمه تنهایی و اینهمه دلتنگی رو ندارم. نمی تونم بابا برفی.
پروانه گریه می کرد. بابا برفی با هرچی مهر توی قلب اسفنجیش و دست های چوبیش بود نوازشش می کرد و باهاش حرف می زد. بهش دل گرمی می داد. براش از بهار می گفت.
-گریه نکن باباجان. گریه نکن پرپری کوچولوی عزیز من. به همین زودی بهار میاد. تو هم باید پر بگیری و بری. اینقدر چیز قشنگ هست واسهت که دیگه دل کوچیکت تنگ نباشه. گریه نکن باباجان. دیگه چیزی نمونده. چند روز دیگه تحمل کن. سرما داره میره. بهار میاد دیدنت. دلش تنگ شده واسهت. باید سر حال ببیندت. دنیا بهشت میشه برات. دیگه آخر سختیه. صبر داشته باش باباجان. …
-بابا برفی!
-چیه باباجان. بگو چی می خوایی.
-برام قصه بگو. از این سکوت می ترسم. نمی خوام یادم باشه که بقیه رفتن. واسهم قصه بگو تا سکوت نباشه بابا برفی.
-باشه باباجان. باشه میگم. گوش بده تا بگم.
بابا برفی آهش رو پنهان کرد تا پروانه دلتنگیش رو حس نکنه. بعد همونطور که پروانه رو نوازش می کرد شروع کرد به گفتن.
-یکی بود یکی نبود.
زیر گنبد کبود، زمین بود و1آسمون.
روی این خاک خدا، سرما بود و1بابا.
بابای قصه ما، با زمستون تنها بود،
بار تنهایی سرد، روی دوش بابا بود.
روزا پر حسرت و درد، شبای تاریک و سرد،
همه جا صید سکوت، سرما بیداد می کرد.
بابا دیگه خسته بود، دیده هاش رو بسته بود،
زیر آوار سکوت، تو خودش شکسته بود.
تا یه پروانه اومد، خسته از رنج سفر،
توی کولاک و خزان، کوچیک و خوش بال و پر.
پریِ قصه ما همدم قلب بابا شد،
همنشین دل سرد این بابای تنها شد.
زیر گنبد کبود، کسی جز خدا نبود،
بابای قصه ما، بعد از اون تنها نبود.
***
ایام به کام.
بابا برفی
***
زمان خواب آلود و سنگین می گذشت. بعد از اون جنگ شبانه دیگه کولاک نشد. هوا هنوز سرد بود ولی دیگه برف نمی بارید.
دونه برف ها هر شب پای قصه های آدم برفی می نشستن و برای اون و برای دل خودشون آواز می خوندن و شب های زمستون همچنان سرد و جادویی و خیال انگیز بود. پروانه اما دلتنگ بود. دلتنگ بهار.
-دلم خیلی گرفته بابا برفی. پس کی میشه من از اینجا بیام بیرون؟
-میایی باباجان، میایی. صبر داشته باش. بهار که بیاد تو هم میایی بیرون.
-آخه پس بهار کی میاد؟ نکنه فراموشم کرده؟ اگه یادش رفته باشه، اگه نیاد،
-این چه حرفیه؟ بهار فراموشت نمی کنه. بهار حتما میاد باباجان. واسه خاطر تو هم که شده میاد. باید منتظرش بشی تا برسه. اصلا وصل بدون انتظار که صفا نداره. باید از شب رد بشی تا صبح به چشمت بیاد. هرچی انتظارت بیشتر باشه رسیدنش رو بهتر حس می کنی. من مطمئنم که اون هم برای تو دلش تنگ شده پرپری کوچولو. بهار امکان نداره پرپری به این قشنگی رو فراموش کنه. حتما میاد باباجان.
-آخه پس کی؟ می دونی بابا برفی؟ بهار مثل من زیاد داره. هزار هزارتا. تمام بغل بهار پره از پروانه و گل و عطر و همه این چیز های خوب. یعنی تو میگی من یکی رو یادشه؟
-آره که یادشه. هرچی هم پروانه هاش زیاد باشن تو براش1چیز دیگه ای. هر رفیقی جای خودش. برای بهار هیچ پروانه ای تو نمیشه باباجان.
-پس چرا اینهمه دیر کرده؟
-شاید بیدار کردن دنیای سر راهش زیاد طول کشیده. این زمستون خیلی سنگینه. از لطف توفان و دار و دستهش سنگین تر هم شد. بهار کارش سخته باباجان. باید سر راه اومدنش دنیایی رو که توفان و همراه هاش از هوش و حال بردن به هوش بیاره. نگران نباش پرپری کوچولو. بهار میاد باباجان.
آدم برفی اینقدر می گفت و می گفت تا پروانه آروم تر می شد. شب های دراز و روز های کوتاه و تاریک زمستون می اومدن و می رفتن. سرمای منجمد کننده هوا داشت خیلی خیلی آروم سبک تر می شد و آدم برفی این رو می فهمید. دونه برف ها اما توی این حال و هوا نبودن. تا1شب که ابر ها جا باز کردن و چندتا ستاره ریز از اون بالا شروع کردن به چشمک زدن. دونه برف ها با شادی و هیاهو بالا و پایین پریدن و نقطه های نورانی ریز رو به هم نشون دادن.
-وای اونجا رو!
-چه قشنگه!
-بابا برفی این چیه؟
-بابا اون ها پری هستن؟
-ببینید بچه ها اون ها هم اندازه ما هان ولی لباسشون برق برقیه!
-بابا به نظرت اون ها هم میان این پایین پیش ما؟
…
دونه برف ها همینطور1ریز شلوغ می کردن. آدم برفی مثل همیشه خندید و گفت:
-نه باباجان. اون ها نمیان این پایین. اون ها فرشته های نگهبان آسمون هستن. این پایین کاری ندارن که بیان. فقط از اون بالا اینجا رو تماشا می کنن تا ببینن نکنه1آسمونی از بد حادثه توی دل خاک گرفتار شده باشه. اگر نباشه که هیچ، ولی اگر باشه دستش رو می گیرن پروازش میدن می برنش اون بالا توی سرزمین خودش.
-وای بابا جدی میگی؟ مگه از آسمون هم کسی گرفتار خاک میشه!؟ اصلا مگه اون بالا کسی هم هست که بیاد پایین!؟
-آره، هست باباجان. اون بالا1عالمه فرشته هست که از اینجا دیده نمیشن. دنیاشون خیلی از زمین و از ما دوره. از خورشید که رد بشی و بری بالا اون طرف ماه بهش می رسی. از این نگهبان ها باید بگذری تا واردش شی. بهشتیه واسه خودش باباجان.
-وای وای بابا برفی!! بگو. عاشق این گفتن هاتیم بگو. فقط بگو.
آدم برفی آه می کشید، می خندید، مهربون نگاهشون می کرد و مثل هر شب براشون از سرزمین رویایی توی آسمون می گفت. گاهی تا خود صبح. اونقدر می گفت تا دونه برف ها خوابشون می برد تا فردا شب.
با گذشت زمان در شب های آینده تعداد ستاره ها بیشتر و بیشتر می شد. آسمون شب های زمستون داشت آروم آروم صاف و صاف تر می شد.
-وای ببینید فرشته ها توی آسمون دارن بیشتر میشن.
-بابا برفی! چرا اینطوریه؟
-راست میگه چرا اینطوره بابا برفی؟
آدم برفی نگاهی به آسمون کرد و نگاهی به دونه برف های شلوغ و منتظر.
-اون ها دارن می گردن باباجان. شاید1فرشته روی زمین گم شده باشه حالا اومدن بگردن پیداش کنن و راه برگشتن به خونهش رو نشونش بدن.
دونه برف ها1لحظه سکوت کردن و بعد دوباره سر و صداشون که با هیجان قاتی بود رفت بالا.
-فرشته؟!
-وای راست میگی بابا برفی؟!
-یعنی می تونن پیداش کنن؟
-میگن زمین خیلی بزرگه. خودم هم از اون بالا دیدم. روی این زمین بی اول و آخر چجوری می خوان1فرشته گم شده رو پیدا کنن؟ به نظرت موفق میشن بابا برفی؟
-کاش زود تر می دونستیم تا از بالا که می اومدیم پایین بهتر نگاه کنیم بلکه ببینیمش!.
…
دونه برف ها می گفتن و می گفتن و بابا برفی فقط با مهربونی می خندید. ستاره ها که هر شب بیشتر می شدن از آسمون خنده های شب های زمستون رو تماشا می کردن و به زمین و تمام خاکی ها و آدم برفی و دونه برف ها و همه زمین چشمک های قشنگ و شاد می زدن.
***
صبح سرد زمستون بود و دونه برف ها خواب بودن. پروانه روی سینه آدم برفی خوابیده بود و خواب بهار رو می دید. آدم برفی نفس های آروم و ظریف پروانه رو روی سینهش حس می کرد و از گرمای اسفنج توی دلش لذت می برد. همه جا ساکت بود. ستاره ها رفته بودن ولی هنوز خورشیدی در کار نبود. سکوت صبحگاهی زمستون رو صدایی شکست. صدای خواب آلود و آرومی که در عین بیگانگی آشنا می زد.
-آآآآخ خدا چه خوابی کردم!. سلام بابا برفی. خیال می کردم همه این چیز هایی که می دیدم توی خواب بوده. حالا که دارم خودت رو می بینم پس یعنی تمام این داستان توی بیداری من اتفاق افتاد!. وای که چه زمستونی ساختن این توفان و دار و دستهش.
آدم برفی با حیرت اطراف رو نگاه کرد و وقتی کسی رو ندید پرسش گر ولی مثل همیشه مهربون گفت:
-سلام باباجان. ببخش بابا که خوابت رو آشفته کردیم. از دست این توفان و این بچه ها!. ولی تو کی هستی؟ نمی بینمت باباجان.
صدا خندید و با محبت گفت:
-نباید هم ببینی بابا برفی. آخه من زیر پا هات هستم و تو همهش بالا بالا ها رو نظاره می کنی. این پایین رو نگاه کن پیدام می کنی. من زمینم.
آدم برفی با شادی مهر آمیز خندید.
-هاااا!چطوری باباجان؟ خوب خوابیدی؟ نکنه ما بیدارت کردیم! این شیطون کوچولو ها خیلی شلوغن. خیلی هم زیادن و من از پسشون بر نمیام. چی کار کنم باباجان؟
-نه بابا برفی تقصیر کسی نیست. من دیگه باید بیدار می شدم. این شیطون ها که گفتی هم خیلی عزیز هستن. خودت هم همینطور. راستش جوونه هایی که توی بغلم خوابشون برده بود کم کم بیدار میشن. این فسقلی ها هی سر و صدا می کنن و شروع کردن به قلقلک دادنم که بیدارم کنن تا بتونن سرشون رو بیارن بیرون. آخه تا من بیدار نشم این ها سبز نمیشن. دیگه از تاریکی خسته شدن و تحملشون تموم شده. اینه که شروع کردن به یواشکی قلقلک دادنم تا زود تر بیدارم کنن. حالا چند روز دیگه خودت می بینیشون که چه وروجک هایی هستن. البته گناهی ندارن. من دیگه زمان بیداریم شده. یواش یواش باید آماده بشم واسه رسیدن بهار.
خورشید هم پیغام داده گفته دیگه کم کم میاد کمک برای تزئین دنیا تا بهار که میاد همه چیز آماده باشه. کاش دیر نکنه! آخه من دست تنها از پس سبز کردن اینهمه وروجک بر نمیام.
-کمکی می تونم بهت کنم باباجان؟
-نه بابا برفی. دستت درد نکنه ولی این کار من و شما نیست. خورشید باید خودش بیاد. اول باید این پتوی سفید قشنگم رو بزنه کنار تا… چیزی شده بابا برفی؟
بابا برفی با نگاه غمگین به دونه برف های خوابیده چشم دوخت و آه کشید.
-نه باباجان. چیزی نشده. دلواپس این کوچولو ها هستم. دلم نمیاد چیزی سرشون بیاد باباجان.
زمین خندید و خندید.
-بابا برفی مهربون! دلواپس این ها نباش. چیزیشون که نمیشه. این ها رو من هم دوستشون دارم. خورشید هم همینطور. مطمئن باش هیچ بلایی سرشون نمیاد. این دوست های کوچیک و عزیز ما فقط سفر می کنن. میرن به طرف رودخونه ها و از اونجا میرن طرف دریا. توی راه هم به من و این جوونه ها که از خواب پا شدیم و از قضا حسابی هم تشنهمونه حسابی آب میدن. آهای وروجک ها! اینقدر قلقلک ندید بابا بیدارم.
آدم برفی صدای خنده های ریز و ظریفی رو شنید که انگار خیلی دور و خیلی نزدیک بودن. صدا هایی که شاد و معصوم بود مثل خنده های دونه برف ها ولی در عین شباهت، انگار از جنس دیگه ای بودن. متفاوت و مشابه. زمین با محبت گفت:
-جوونه های بلا!. بابا برفی! هنوز که غم توی نگاهته! تو رو خدا بخند. من به عشق خنده های تو چند روز زود تر بیدار شدم. گفتم که همه چیز رو به راهه. تو از چی نگرانی؟
-نمی دونم باباجان. ببینم تو مطمئنی که این پری برفی ها طوریشون نمیشه؟
-بله که مطمئنم. می دونی بابا این چندمین زمستون منه؟ هر سال همین اتفاق تکرار میشه و هر سال من تا زمانی که دونه برف ها برسن به دریا حساب دونه دونهشون رو دارم. سفرشون خیلی جالبه. بهشون اینقدر خوش می گذره که نگو. باور کن راست میگم. اصلا نگران نباش. بهت قول میدم بابا برفی.
-خوب بگو ببینم! بعد از این که رسیدن به دریا چی میشه؟
-درست نمی دونم. آخه دریا خیلی بزرگه. پره از قطره هایی اندازه این ها. خیلی زیادن. هر سال دونه برف ها که به دریا می رسن با خوشحالی وسط قطره هایی که هیچ وقت نمی تونم بشمرمشون گم میشن. قطره های دریا همیشه منتظرشون هستن و چنان با خوشحالی و محبت تازه وارد ها رو بغل می کنن می برن بین خودشون که من وسط اون شلوغی و خنده بازار نمی فهمم چی میشه. ولی همین قدر می دونم بعد از اون هم بهشون بد نمی گذره. چون هیچ وقت ندیدم هیچ قطره ای توی دریا حتی1لحظه افسرده باشه.
-چه عالی!خیالم راحت تر شد باباجان.
-واقعا؟ پس چرا آه کشیدی؟ مشکل چیه بابا برفی؟ به من بگو.
-چی بگم باباجان. دلم تنگ میشه واسهشون.
زمین متفکر سکوت کرد و بعد نفس عمیقی کشید که بر اثرش آدم برفی دید چندتا از دونه برف ها توی خواب معصومشون وول خوردن و1گوشه خیلی کوچیک از پتوی سفید زمین کنار رفت و چندتا نقطه سبز خیلی ریز روی خاک پیدا شدن. جوونه ها واسه آدم برفی چشمک زدن و خندیدن.
-سلام بابا برفی.
-سلام باباجان. سلام. مواظب باشید سردتون نشه باباجان.
جوونه ها فقط خندیدن و بابا برفی هم از خنده های قشنگشون خندید.
***
یکی2شبی می شد که دونه برف ها توی خنده های آدم برفی ته رنگی از غم می دیدن.
-بابا برفی! نمی خوایی بهمون بگی چی شده؟
-هیچ چی باباجان. چی باید شده باشه؟
-بابا برفی! ما امروز عصر دم شب چندتا جوونه دیدیم. مثل ما سفید نبودن. سبز بودن. وای خیلی قشنگن!. حسابی با هم دوست شدیم. البته سردشون شد و زود سرشون رو قایم کردن توی خاک ولی گفتن باز میان. تو دیدیشون بابا؟
-آره باباجان. دیدمشون. روز ها که شما ها خواب هستید گاهی می بینمشون.
-بابا برفی زمین هم بیدار شده. جوونه ها می گفتن زمین همیشه بغلشون می کنه و الان هم توی بغل زمین هستن. تازه خود زمین هم خیلی مهربونه. می گفت تا حالا خواب بوده و حالا که بهار نزدیکه بیدار شده. درسته بابا؟
-آره باباجان. همهش درسته.
-بابا برفی! این هم درسته که ما به همین زودی باید سفر کنیم و بریم طرف دریا؟
-آره باباجان. این هم درسته.
-وای چه خوب! زمین می گفت این سفر خیلی جالبه. می گفت کلی چیز توی راه می بینیم و می گفت دریا خیلی بزرگه. درست شده از1عالمه قطره اندازه ما. وای کیف داره بابا مگه نه؟
-آره باباجان خیلی کیف داره.
شما هم میایی مگه نه بابا؟
بابا برفی سکوت کرد و در1لحظه تمام دونه برف ها ساکت شدن.
-بابا برفی! شما حتما با ما میایی مگه نه؟
-نه باباجان. من اینجا می مونم.
بعد از1لحظه سکوت که غم سنگینش کرده بود1دفعه1عالمه صدای شکسته بود که رفت هوا.
-بابا برفی! بابا! تو باید با ما باشی. ما بدون تو هیچ کجا نمیریم. بابا برفی! بابا برفی!
…
بابا برفی غم توی نگاهش رو پشت نقاب خنده مهربون همیشگیش پنهون کرد و گفت:
-ای بابا ای بابا چه شلوغی کردید باباجان! آخه من که دونه برف نیستم چه جوری با شما راه بی افتم؟ به قول اون توفان بیچاره من1مشت یخم. نمی تونم که با شما بیام. سفر سخته. سفر بالا و پایین داره. من پیرم. سنگینم. نمی تونم باباجان.
-پس ما هم نمیریم.
-آره راست میگه ما هم نمیریم.
-آره ما هم می مونیم.
…
-یعنی می خوایید اینهمه جوونه قشنگ و معصوم و اونهمه گل و درخت که توی راه منتظر شما ها هستن تشنه بمونن؟ یعنی دریا و قطره هاش برای همیشه منتظر باشن و آغوش بازشون خالی باشه؟ یعنی زمین به این مهربونی و جوونه های به این عزیزی از تشنگی خشک بشن؟ این راهش نیست باباجان. شما ها باید برید. نمیشه بمونید. شما باید برید و من باید بمونم. این قصه طبیعته. من و شما که از هم بی خبر نمی مونیم. زمین از حال شما بهم میگه. از من هم به شما ها خبر میده. فقط یادتون باشه وقتی رسیدید به قطره های دریا سلام برسونید و هر جا این توفان گرفتار رو دیدید اجازه ندید از هم جداتون کنه.
-ولی آخه بابا برفی!
-دیگه ولی نداره. ول کنید این حرف ها رو. پا شید1کم شلوغ کنید دلم گرفت. زود باشید باباجان دیگه زود باشید صبح شد ها. …
آدم برفی اینقدر گفت و خندید تا دونه برف ها سر حال اومدن و دوباره شب زمستون پر شد از صدای خنده و آواز. و البته زیر نور ستاره هایی که با هورای خاموش تشویقشون می کردن.
چند روز دیگه هم گذشت و1روز صبح، خورشید مهربون و آروم با خستگی شیرین بعد از خواب آروم آروم طلوع کرد. بعد از سلام و احوالپرسی با زمین و جوونه های خجول و کنجکاوی که سرک می کشیدن و از سرما و خجالت زود در می رفتن و توی خاک قایم می شدن، با محبت به آدم برفی نگاه کرد. آدم برفی فهمید که وقتشه.
-چی کار کنم باباجان؟
-دونه برف ها رو بیدار کن بابا برفی عزیز.
دونه برف ها باید بیدار می شدن. دیگه وقت رفتنشون بود. آدم برفی آروم و مهربون بیدارشون کرد. زمان خداحافظی شده بود.
-بابا برفی! باباجون! بابا!
-ای شیطون کوچولوها! یعنی خیال کردید من نمی دونم از عشق سفر داره توی دل هاتون قند آب میشه؟ آی آی آی از دست شما ها! عه عه عه گریه!؟ گریه چرا!؟ دارید میرید سفر باباجان. باید شاد باشید. گریه دم سفر خوب نیست باباجان. بخندید. حالا اینقدر بهتون خوش بگذره که دیگه یادتون بره پشت سرتون رو نگاه کنید. بسه دیگه گریه نکنید باباجان دلم گرفت از این اشک هاتون.
دونه برف ها روی سر و شونه های آدم برفی زار زار گریه می کردن و تمام سر تا پای آدم برفی شده بود بوسه و اشک. جوونه ها از دیدن غم فرشته های برفی دلشون گرفت. سرشون رو انداختن پایین و با چهره ای پژمرده توی بغل زمین قایم شدن تا یواشکی گریه کنن. خورشید چند لحظه رفت پشت1تیکه ابر نازک پنهان شد تا کسی اشک هاش رو نبینه. بابا برفی همچنان مهربون و آروم می خندید و دونه برف ها رو دلداری می داد. دونه برف ها آروم نمی گرفتن. آدم برفی دونه برف ها رو بغل کرد، ناز کرد، نوازش کرد، اشک های زلالشون رو پاک کرد، بوسیدشون، و سپردشون به خدا و خورشید و زمین.
-این ها تا حالا تنها روی خاک جایی نرفتن. هواشون رو داشته باش باباجان. این توفان خیلی اذیتشون کرد. دیگه اگر بهشون بر بخوره من نیستم. خودت مواظبشون باش. این ها کوچیکن. نذار اذیت بشن باباجان.
زمین در حالی که با تمام توان تاثرش رو مخفی می کرد ولی زیاد موفق نبود گفت:
-خیالت راحت باشه بابای مهربون. من مواظبشونم. بهت قول میدم یکیشون هم طوریش نشه. بهت قول میدم.
-ممنونم. ممنونم باباجان.
دونه برف ها از غم جدایی آدم برفی آب شدن، جاری شدن، راه افتادن و رفتن و دور و دور تر شدن. آدم برفی اشک ها و بوسه هاشون رو به یادگاری برداشت و رفتنشون رو تماشا کرد تا رفتن و از نظر گم شدن. خیلی طول کشید ولی بلاخره تموم شد و سکوت دردناکی انگار تمام دنیا رو گرفت. دونه برف ها دیگه نبودن و سکوت انگار از شدت سنگینی غمناکش روی دنیا پهن شده بود و نمی تونست کنده بشه.
-خدا به همراهتون باباجان. سفر خوش!.
آدم برفی وسط آه بلندش به شنیدن صدای هقهق غمناک پروانه حس کرد اسفنج وسط سینهش کم مونده شعله ور بشه.
-پرپری کوچولوی نازنین! چی شده باباجان؟
ولی پروانه بلند تر و شدید تر گریه کرد و گریه کرد.
-چیه باباجان؟ به بابا برفی نمیگی؟ چرا گریه می کنی؟ این جواهر های ناز چرا دارن از اون چشم های قشنگت میان پایین؟ به بابا برفی بگو ببینم چته باباجان؟
-دلم گرفته بابا برفی. دونه برف ها رفتن و دیگه برنمی گردن. دلم خیلی تنگ میشه واسهشون.
-خوب دل من هم تنگ میشه واسهشون. هر وقت دلمون تنگ شد باید به این فکر کنیم که اون ها خوش و سلامتن و سفرشون هم قشنگ و شاده. تازه از زمین هم می تونیم حال و احوالشون رو بپرسیم. وقتی بدونیم عزیز هامون شادن ما هم خاطر جمع میشیم و شاد.
-پس ما چی بابا برفی؟ دل و دلتنگی ما چی میشه؟ اون ها شادن درست. ولی ما با دل تنگ خودمون چی کار کنیم؟
پروانه این رو گفت و دوباره زد زیر گریه. آدم برفی چند لحظه سکوت کرد، بعد آهی کشید و گفت:
-پرپری کوچولو! عشق که داشته باشی دیگه خودت رو نمی بینی. وقتی1نفر واسهت عزیز میشه همه وجودت میشه شادی اون. دیگه خودت معنا نداره. خودت و دلت و همه چیزت فقط میشه شادی عزیزت. شاد که باشه شادی. حالا هم عزیز های ما شادن. و همین برای من بسه.
-ولی من… بابا برفی دلم داره می ترکه. دیگه تحمل این سکوت و اینهمه تنهایی و اینهمه دلتنگی رو ندارم. نمی تونم بابا برفی.
پروانه گریه می کرد. بابا برفی با هرچی مهر توی قلب اسفنجیش و دست های چوبیش بود نوازشش می کرد و باهاش حرف می زد. بهش دل گرمی می داد. براش از بهار می گفت.
-گریه نکن باباجان. گریه نکن پرپری کوچولوی عزیز من. به همین زودی بهار میاد. تو هم باید پر بگیری و بری. اینقدر چیز قشنگ هست واسهت که دیگه دل کوچیکت تنگ نباشه. گریه نکن باباجان. دیگه چیزی نمونده. چند روز دیگه تحمل کن. سرما داره میره. بهار میاد دیدنت. دلش تنگ شده واسهت. باید سر حال ببیندت. دنیا بهشت میشه برات. دیگه آخر سختیه. صبر داشته باش باباجان. …
-بابا برفی!
-چیه باباجان. بگو چی می خوایی.
-برام قصه بگو. از این سکوت می ترسم. نمی خوام یادم باشه که بقیه رفتن. واسهم قصه بگو تا سکوت نباشه بابا برفی.
-باشه باباجان. باشه میگم. گوش بده تا بگم.
بابا برفی آهش رو پنهان کرد تا پروانه دلتنگیش رو حس نکنه. بعد همونطور که پروانه رو نوازش می کرد شروع کرد به گفتن.
-یکی بود یکی نبود.
زیر گنبد کبود، زمین بود و1آسمون.
روی این خاک خدا، سرما بود و1بابا.
بابای قصه ما، با زمستون تنها بود،
بار تنهایی سرد، روی دوش بابا بود.
روزا پر حسرت و درد، شبای تاریک و سرد،
همه جا صید سکوت، سرما بیداد می کرد.
بابا دیگه خسته بود، دیده هاش رو بسته بود،
زیر آوار سکوت، تو خودش شکسته بود.
تا یه پروانه اومد، خسته از رنج سفر،
توی کولاک و خزان، کوچیک و خوش بال و پر.
پریِ قصه ما همدم قلب بابا شد،
همنشین دل سرد این بابای تنها شد.
زیر گنبد کبود، کسی جز خدا نبود،
بابای قصه ما، بعد از اون تنها نبود.
***
ایام به کام.
(1399/6/18 , 16:19) | [#] |
آگرین |
بابا برفی قسمت هشتم و ماقبل پایانی
***
هوا داشت بهتر می شد. زمین هم همینطور. جوونه ها آروم آروم با خجالت و ترسی شرم آلود همراه با کنجکاوی معصومانه و قشنگشون گاهی یواشکی سر از خاک در می آوردن و سرکی می کشیدن ولی زیاد نمی موندن از بس هوا سرد بود. اما هرچی بیشتر می گذشت سرک ها بیشتر و موندن ها طولانی تر می شد. زمین خیلی آهسته داشت سبز می شد و خواب از سرش می پرید. آدم برفی و پروانه هر روز زمین رو سوالپیچ می کردن و از حال دونه برف ها جویا می شدن و زمین مهربون با حوصله تمام احوالاتشون رو با تمام جزئیات واسهشون تعریف می کرد. آدم برفی با تمام وجودش تلاش می کرد دل افسرده پروانه رو زنده و شاد نگه داره. براش قصه های شاد می گفت، واسهش از فردا و از بهار حرف می زد، سبز شدن زمین و بیرون اومدن جوونه ها رو براش توضیح می داد و خلاصه هرچی ازش بر می اومد می کرد تا پروانه بخنده. پروانه می خندید ولی حسابی دلتنگ بود. سینه گرم و مهربون آدم برفی هرچند گرم و مهربون بود ولی دیگه جواب پروانه رو نمی داد. با کم شدن سرمای بیرون و شروع رویش جوونه ها پروانه دیگه حس می کرد نباید اونجا بمونه. آخه چیزی اون بیرون نبود که تهدیدش کنه. بهار داشت می رسید و پروانه می خواست هرچه زود تر برسه و از تاریکی زیر شال بی رنگ و رو که حالا بیشتر از گذشته در نظرش تیره و خفه بود خلاصش کنه. چند بار سعی کرده بود بزنه بیرون ولی هوا چنان سرد بود که خیلی زود بال هاش و تمام بدنش از سرما فلج شد و اگر آدم برفی به موقع به دادش نرسیده بود زنده نمی موند.
-خدایا بابا برفی من دیگه هیچ وقت اون بیرون رو نمی بینم!.
-چرا همچین فکری می کنی پرپری کوچولو؟ معلومه که می بینی. درسته که این روز ها هنوز هوا سرده، ولی دیگه آخر های زمستونه و زمستون که بره هوا گرم میشه و تو هم میایی بیرون.
-ولی من1دقیقه هم نتونستم اون بیرون بمونم.
-خوب توی این هوا نباید هم بتونی. صبر داشته باش باباجان. بذار چند روز دیگه هم بگذره اینقدر این بیرون رو ببینی که دلت واسه ندیدن تنگ بشه.
-ولی من هیچ وقت دلم واسه ندیدن تنگ نمیشه. می دونم که نمیشه. فقط می خوام دوباره بیام بیرون و پرواز کنم و سردم هم نباشه.
-عجله نکن باباجان. همه این ها که گفتی میشه. به همین زودی هم میشه. مطمئن باش.
پروانه اما می شنید و نمی شنید. دلش اون بیرون بود و گوشش به آدم برفی بود و نبود.
و زمان بی اعتنا به اینهمه، آروم و بیخیال واسه خودش می رفت و می رفت. توجهی به هیچ چیز اطرافش نداشت. نه انتظار پروانه، نه دل آدم برفی، نه سرمای زمستون، نه بهار که معلوم نبود کجای راه مونده. زمان بدون هیچ توجهی به هیچ کدوم از این ها با همون سرعت1نواختش واسه خودش زندگی رو قدم می زد و کی می دونست در چه هواییه؟!
هوای زمان رو کسی نمی دونست ولی هوای زمین هنوز سرد بود. همچنان زمستون بود. بهار هنوز دور بود. نه به دوری زمان کولاک های دایمی ولی هنوز دور بود. دور تر از دسترس آدم برفی و پروانه.
چند روز دیگه هم گذشت. پروانه هر شب بهانه می گرفت و خیلی شب ها هم گریه می کرد و همیشه انگار بیمار بود. تمام فکر و حواس پروانه اون بیرون بود. پیش خورشید، پیش جوونه ها، پیش بهار.
آدم برفی هرچی بلد بود می کرد تا پروانه بهتر باشه. بهار هنوز نرسیده بود.
-بابا برفی! برام بگو اون بیرون چی می بینی؟
-این بیرون باباجان، زمین رو می بینم که دیگه برف پوش نیست. آسمون رو می بینم که دیگه سیاه پوش ابر های تاریک نیست. خورشید رو می بینم که هرچند گرما نداره ولی هست و هرچند خواب آلود ولی داره می تابه. ابر هم هست ولی سفید و نازک. مثل تور روی صورت خورشید. این بیرون دارم می بینم که رنگ ها دارن یواش یواش بیدار میشن و دنیا داره کم کم رنگی میشه. ولی هنوز سرده باباجان. خیلی هم سرده.
-توضیح بده برام بابا برفی. یعنی زمین الان دیگه رنگ برف نیست؟ یعنی سفید نیست؟
-نه باباجان. نیست.
-وای! پس زمین الان چه رنگیه؟
-زمین الان خاکی و سبزه باباجان. داره سبز تر هم میشه. هرچی جوونه ها بیدار تر میشن زمین سبز تر میشه.
-وای جوونه ها بیدار شدن بابا برفی؟
-تقریبا بیدار شدن. هنوز مونده بابا جان.
-خورشید چی؟ از خورشید بگو.
-خورشید مثل عروس های ناز فروش زیر تور های نازک و سفید ابر داره دنیا رو ناز می کنه. ولی چون بین نگاه مهربونش و جهان ما تور های ابری کشیده هنوز گرمایی در کار نیست. باید تور کنار بره تا گرما برسه. هنوز مونده باباجان.
-دیگه چی می بینی بابا؟
-دیگه، گل ها و درخت ها رو می بینم که دارن خمیازه می کشن و نسیم رو که داره آروم آروم تکونشون میده و نوازششون می کنه تا بیدار بشن.
-وای بابا برفی می خوام ببینم. می خوام همهش رو ببینم. می خوام بیام بیرون و تمامش رو ببینم.
-صبر کن باباجان الان این بیرون زمهریره. این بیرون دووم نمیاری. بذار چند روز دیگه بهترش رو می بینی باباجان.
-نه می خوام الان ببینم. همین الان.
-الان زمان تو نیست باباجان. صبر کن تا زمانت برسه اون وقت بیا بیرون و ببین.
-نه بابا برفی نه دیگه نمی تونم. می خوام همین الان ببینم.
-هوای الان سرده پرپری کوچولو. سردت میشه. منجمد میشی. به بابا برفی گوش بده و باز هم صبر کن. دیگه چیزی نمونده.
-ولی تو اون بیرونی. جوونه ها هم همینطور. خورشید و ابر ها و گل ها و درخت ها هم همینطور. فقط من توی تاریکی موندم. نه. من دیگه نمی تونم صبر کنم بابا برفی. اگر شما ها تحمل دارید پس من هم می تونم اون بیرون دووم بیارم.
-ولی من از یخ درست شدم پرپری کوچولو. جوونه ها توی بغل خاکن. خورشید رو سرما اذیت نمی کنه. ابر ها سردشون نمیشه. درخت ها خوابن و چیزی حس نمی کنن و اون هایی هم که نیمه بیدار شدن قوی هستن و بزرگ. گل ها هم همینطور. ولی تو پرپری کوچولوی عزیز من، این هوا هوای تو نیست. کمی دیگه صبر کن باباجان.
-نه بابا برفی نمی تونم. من می خوام همین الان بیام بیرون و همین الان ببینم.
پروانه دیگه منتظر هشدار های آدم برفی نشد. از زیر شال بی رنگ و رو و کلاه کهنه و از بین دست های چوبی آدم برفی پرید بیرون. زمین و زمان دیگه سفید نبودن.
-وای چه قشنگه!
ولی دیگه نتونست ادامه بده. سرما مثل1شلاق یخی تیز توی تمام جونش فرو رفت. به هر زحمتی بود چندتا بال زد و1کوچولو از آدم برفی دور شد. آدم برفی با چشم های نگران تماشاش می کرد. پروانه سعی کرد توجهش رو به قشنگی های اطرافش بده. بیشتر از1ثانیه موفق نبود. سرمای هوا چنان روی تمام جسم کوچیکش سنگینی می کرد که پروانه حس کرد هوای توی سینهش یخ زده و نمی تونه نفس بکشه. تلاش کرد بوی آشنای بهار رو احساس کنه، نشد. تلاش کرد نفس بکشه. انگار1000تا سوزن یخی بلند توی سینهش رو خراش داد. پروانه حس کرد فلج شد. با نگاه بی حال1شاخه بی برگ رو نشون کرد و سعی کرد بهش برسه ولی بال هاش فرمان نبردن. مثل1تیکه برگ خشک کوچیک سقوط کرد و افتاد زمین. سعی کرد ناله کنه ولی صداش هم انگار یخ زده بود. چشم هاش سیاهی رفت و1لحظه بعد دیگه چیزی نفهمید. آدم برفی هرچی کرد دستش به پروانه نرسید. پروانه در چند قدمیش داشت از دست می رفت و آدم برفی فقط می تونست تماشا کنه. اسفنج توی سینهش تا شعله ور شدن فاصله ای نداشت.
-پروانه! پرپری کوچولوی عزیز من! خودت رو برسون اینجا. فقط چند قدم. فقط1بال زدنه باباجان. بیا باباجان. بیا پیش بابا برفی باباجان. پروانه! بلند شو. بلند شو باباجان.
پروانه در آخرین لحظه صدای نگران آدم برفی رو از دور ها شنید. خواست حرکتی کنه ولی توان حرکت ازش دور بود. خیلی خیلی دور. آدم برفی سعی کرد بره طرف پروانه ولی موفق نشد. داشت می افتاد ولی دستش به پروانه نمی رسید. آدم برفی پریشان و دیوونه از وحشت داد زد.
-کسی نیست؟ هیچ کسی نیست؟ یکی اینجا نیست کمک کنه؟ یکی بیاد دست هام رو به پروانه برسونه. کسی برای کمک نیست؟
نسیم مثل برق رسید و با دیدن صحنه همه چیز دستگیرش شد. مجال سوال و جواب نبود. نسیم خیز برداشت، پروانه رو از روی خاک یخزده قاپید و برد گذاشت توی بغل آدم برفی. جسم ظریف پروانه مثل1تیکه سنگ خیلی کوچیک سفت و سخت شده بود. پروانه یخ زده بود. نسیم به چشم های خیس آدم برفی نگاه کرد و ساکت و منتظر ایستاد. تاثر و دلواپسیش بیشتر از اون بود که بتونه حرف بزنه. آدم برفی پروانه رو1000بار بوسید و نوازش کرد و در حالی که با صدای شکسته باهاش حرف می زد دوباره گذاشتش روی اسفنج توی سینهش زیر شال وبی رنگ و رو و کلاه کهنه. پشت حفاظ دست های چوبیش.
-پروانه!پرپری کوچولوی عزیز من! چشم هات رو باز کن باباجان. چقدر بهت گفتم صبر کن گوش نکردی. بیدار شو باباجان. بهار داره میاد. اگر تو نباشی بهار پژمرده میشه باباجان. پروانه! پاشو باباجان. بابا برفی چیکار کنه اگر تو باهاش حرف نزنی؟ پاشو باباجان. پاشو نسیم رو ببین، داره دق می کنه واسهت. آسمون رو ببین، ابری شده واسهت. پروانه جان! باباجان! بیدار شو. …
آدم برفی گفت و گفت و گفت. اسفنج وسط سینهش مثل کوره داغ شده بود. یخ های جسم کوچیک پروانه با گرمای دست ها و اسفنج توی سینه آدم برفی خیلی آروم شروع کردن به باز شدن. پروانه از دوردست ها انگار صدای آدم برفی رو می شنید و کم کم حس می کرد صدا داره نزدیک تر میشه و آدم برفی صداش می کنه. و کمی بعد که کمی بیدار تر شد حس کرد صدای آدم برفی برای اولین بار چقدر خسته و شکسته هست. ساعتی همینطور گذشت. پروانه آروم و بی حال و خیلی کند، چشم هاش رو باز کرد و نفسی کشید. آدم برفی چنان شاد شد که فریاد زد:
-بیدار شدی باباجان؟ آهایی! نگران نباشید. نسیم! خورشید! زمین! پرپری کوچولوی عزیز من زنده هست باباجان.
پروانه با آخرین توانش زمزمه کرد:
-بابا…برفی…من… خیلی… سردمه.
-چیزی نیست باباجان. الان گرم میشی. کاش بیشتر اصرارت می کردم که نری بیرون! شکر که به خیر گذشت باباجان. چیزی نیست. بخواب. بخواب باباجان. خوب میشی. بخواب پرپری کوچولوی عزیز من. بخواب باباجان. بخواب.
پروانه چشم هاش رو بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
***
روز های زمستون،تاریک و تکراری، می اومدن و می رفتن. پروانه خسته و خورد روی سینه آدم برفی افتاده بود و بهار هم انگار اون سال خیال رسیدن نداشت. پروانه هر روز و هر شب و هر لحظه بهانه بهار رو می گرفت و هوایی بیرون رفتن بود و حالا بعد از آخرین تلاشش تبدار و مریض روی سینه آدم برفی افتاده بود و ناله می کرد. آدم برفی با کمک شیره ای که از جوونه ها قرض گرفت حسابی دوا درمونش کرد و پروانه هرچند حالش داشت بهتر می شد ولی هنوز به شدت بیمار و تبدار بود.
-دارم می میرم بابا برفی. می دونم. من می میرم بدون این که بهار رو ببینم.
-این چه حرفیه؟ تو نمی میری باباجان. تو دیوونگی کردی و حالا مریض شدی. بهت که گفتم این بیرون هنوز سرده. گوش نکردی. این هم نتیجهش. حالا طوری نیست. چند روز دیگه خوب خوب میشی.
-بابا برفی! اگر من بمیرم و بهار بعدش بیاد بهش میگی که چقدر منتظرش بودم؟
-از این حرف ها نزن باباجان. تو چیزیت نمیشه پرپری کوچولو. بهار که بیاد تو حالت مثل یکی از این گل های کوچولوی دور و برمون که الان دارن بهم توی خواب و بیداری چشمک می زنن خوبه. صاف می پری توی بغلش و وای! خوش به حالت میشه!.
-از کجا اینقدر مطمئنی؟
-دارم با چشم های خودم جلو دار های بهار رو می بینم مگه میشه مطمئن نباشم؟
-آخه پس کی نوبت دیدن من می رسه؟
-می رسه باباجان. صبر داشته باش. چند روز دیگه نوبت دیدن تو هم می رسه. تو رفیق اختصاصی بهاری باباجان. بهار سفارشی کنار گذاشتدت فقط واسه لحظه رسیدن خودش. باید تحمل کنی باباجان.
-راست میگی بابا برفی؟
-بله که راست میگم. بابا برفی بهت دروغ نمیگه پرپری کوچولو.
-پس آخه این بهار چرا نمیاد؟ پس کی میاد؟
-میاد باباجان. چند روز دیگه میاد. واسه دیدن تو هم شده زود تر میاد. بهت قول میدم پرپری کوچولو.
-آخه من حالم خیلی بده. حس می کنم دووم نمیارم.
-بی خود حس می کنی. از این بدتر بودی. الان که خیلی بهتری. تا من هستم تو هم هستی. من دستت رو می ذارم توی دست بهار باباجان. حتی1لحظه شک نکن. اصلا دم اومدن بهار دلت میاد از این فکر های بد کنی؟
-پس کی این روز ها تموم میشه بابا برفی؟ حس می کنم دیگه1دقیقه هم نمی تونم تحمل کنم.
-چیزی نمونده باباجان. تو که اینهمه تحمل کردی این چند روز هم روی اونهمه که رفت. صبر داشته باش باباجان. درست میشه. …
آدم برفی گفت و گفت تا حس کرد نفس های پروانه آروم و شمرده شدن. پروانه روی سینه آدم برفی خوابش برده بود و آدم برفی تردید نداشت که داره خواب بهار رو می بینه. این رو از آرامش نفس هاش می فهمید. اسفنج توی سینه آدم برفی از نفس های آروم پروانه و از حس سنگینی سبک جسم پروانه که روی سینهش بود و از احساس گرمای حضور پروانه و آرامشش گرم و گرم تر شد.
-فقط چند روز دیگه مونده. بهار که بیاد تو می پری باباجان. فقط چند روز دیگه باهام بمون و تحمل کن باباجان.
نسیم آروم و خرامان از اون طرف ها رد می شد. صدای آه آدم برفی رو که شنید بی صدا اومد پیشش. دستی به سرش کشید و توی گوشش گفت:
-سلام بابا برفی.
-سلام باباجان. هیس! آروم تر باباجان. پروانه خوابه. تازه خوابیده.
-چشم بابا برفی معذرت می خوام. ولی تو چرا آه کشیدی؟
-چیزی نیست باباجان. چیزی نیست.
-چرا هست بابا برفی. من می دونم. بین دلت و دل پروانه موندی. درسته؟
-آره. درسته باباجان.
-چه کمکی ازم بر میاد تا بهت کنم؟ هر کاری بگی می کنم.
-هیچ چی باباجان. کاری ازت بر نمیاد. بگو ببینم! حال شیطون کوچولو های من چطوره؟ خوب و سر حال هستن یا نه؟
-اوه چه جورم! حسابی داره بهشون خوش می گذره. اتفاقا توی راه بهار رو هم ملاقات کردن. گفتن بیام واسه تو تعریف کنم که چقدر پاک و مهربونه. الان هم رسیدن به1رودخونه و دارن میرن تا با یکی2تا رودخونه دیگه یکی بشن و راه بی افتن طرف دریا. اصلا نگرانشون نباش. اون ها خوبن. خیلی خوب. بهت هم خیلی سلام رسوندن و گفتن بگم جات بینشون چقدر خالیه.
-ممنونم باباجان. اگر دوباره دیدیشون روی گل همهشون رو از طرف من ببوس. بهشون بگو دوستشون دارم.
-حتما می بینمشون و حتما بهشون میگم بابا برفی مهربون. خوب دیگه من باید برم. هر زمان هر کمکی از دستم بر می اومد بهم بگو. هر لحظه که صدام بزنی من پیشت حاضرم. یادت نره بابا برفی!
-نه باباجان. یادم نمیره. ممنونم ازت.
-تا بعد بابا برفی.
-به سلامت باباجان.
نسیم رفت و آدم برفی تنها موند. پروانه روی سینهش خواب بود و توی حسرت دیدن بهار می سوخت. آسمون هم ابر داشت و هم خورشید. هوای سرد و خورشید بی حال و ابر های نازک و بازیگوش. آدم برفی به آسمون نگاه کرد و در سکوت به انتظار ستاره های شبانگاهی نشست.
***
چند روز دیگه هم گذشت. پروانه بهتر بود ولی هنوز کمی تب داشت. اون روز هم حسابی دلتنگ بود و بلاخره با لالایی های آدم برفی آروم گرفته و خوابش برده بود. روز دلگیر و سردی بود. آدم برفی جوونه ها رو تماشا می کرد و توی فکر بود. نمی دونست باید شاد باشه یا غمگین. چقدر دلش می خواست پروانه باهاش بمونه ولی… پروانه در کنارش خوشبخت نبود. سینه بابا برفی و کلاه کهنه و شال بی رنگ و رو و دست های چوبیش دیگه به پروانه حس رضایت نمی دادن. پروانه بهار رو می خواست و آدم برفی می دونست. یاد حرف های پروانه بعد از رفتن دونه برف ها افتاد.
-پس دل خودم چی؟
و بلافاصله جواب خودش رو به یاد آورد.
-عشق که باشه دیگه خودت معنا نداری. همه چیزت میشه شادی دل عزیزت. اون که شاد باشه تو شادی. عشق که باشه تو نیستی.
آدم برفی پروانه رو که در خوابی نه چندان آروم فرو رفته بود ناز کرد. حالا دیگه مطمئن شده بود. باید کاری می کرد. باید به بهار پیغام می داد که بجنبه. باید برای دل پروانه کاری می کرد.
-نسیم!نسیم! صدام رو می شنوی باباجان؟
لحظه ای نگذشت که نسیم سر رسید. نسیمی که هرچند به خاطر زمستون همچنان سرد سرد بود و سوز داشت ولی دست ها و دلش بهاری بودن و مهربون.
-منو صدا زدی بابا برفی؟
-آره باباجان. فقط آروم تر پروانه خوابه.
-به روی چشم باباجون. بگو چی ازم بر میاد که واسهت انجام بدم؟
-تو بهار رو می بینی؟
-آره. می بینمش بابا برفی. یعنی اگر بخوام می تونم برم پیداش کنم.
-ها باریک الاه!. می تونی ازم واسهش1پیغام ببری؟
-آره باباجون. می تونم. بگو چی بهش بگم؟
-برو بهار رو پیدا کن و بهش بگو بجنبه. بهش بگو اینجا1پروانه هست که حسابی بیمارشه. بهش بگو اگر دیر کنه خیلی دیر میشه. بهش بگو بیا. فقط بیا. آره باباجان. بهار رو هر جا که هست پیداش کن و بگو خودش رو برسونه.
-به روی چشم بابا برفی. فقط این که بهار هنوز کمی از اینجا دوره. واسه این که زود تر پیداش کنم شاید بد نباشه به خورشید هم بگم بلکه اون زود تر از من ببیندش. اگر اجازه بدی به خورشید هم بسپارم که هر جا بهار رو دید پیغامت رو بده. اجازه میدی بابا؟
-آره باباجان. به هر کسی دلت می خواد بگو. به زمین، خورشید، این جوونه ها، به همه و همه. بهار رو پیدا کنید باباجان. هرچی بیشتر باشید بهتره. فقط بهار رو زود تر پیداش کنید بابا جان.
-باشه ولی…
-دیگه ولی نداره. برو باباجان. برو ببینم چیکار می کنی.
-باشه بابا برفی. ولی آخه…
-ای بابا دیگه ولی و آخه رو ول کن باباجان. بجنب دیگه. زود بپر برو گیرش بیار این بهار کیمیا رو. بدو باباجان.
-باشه بابا برفی هرچی تو بخوایی ولی آخه بابا! من…
-من و خودت و باقی رو بگذر. برو بابا جان. برو زود تر انجامش بده. ها باریک اللاه! بدو باباجان. اومدیا!
آدم برفی چنان با محبت این ها رو گفت و چنان مهربون خندید که نسیم سکوت کرد. ایستاد و نگاه صاف و معصوم آدم برفی رو تماشا کرد.
-ها باباجان! نمیری؟
-چرا بابا برفی. الان میرم. میگم بابا برفی!
-نه. نگو. نگو باباجان. فقط برو. پروانه عزیز من بهار رو می خواد برو پیداش کن بیارش. فقط بیارش باباجان. فقط بهار رو بیارش.
نسیم1بار دیگه به نگاه آدم برفی خیره شد. مهربون، شفاف، پر از محبت و پر از خنده ای غمگین و حرف های ناگفته ای که نسیم می فهمید و نمی فهمید. دیگه جای هیچ حرفی نبود. نسیم دور آدم برفی چرخید، به چشم های مهربونش بوسه زد و برای پیدا کردن بهار به راه افتاد و هو کشان از اونجا دور شد. نسیم رفت تا طبیعت رو برای رسوندن پیغام آدم برفی بسیج کنه. آدم برفی سر و پر پروانه خوابیده رو نوازش کرد و لبریز از حس محبتی بی انتها خندید.
***
ایام به کام.
***
هوا داشت بهتر می شد. زمین هم همینطور. جوونه ها آروم آروم با خجالت و ترسی شرم آلود همراه با کنجکاوی معصومانه و قشنگشون گاهی یواشکی سر از خاک در می آوردن و سرکی می کشیدن ولی زیاد نمی موندن از بس هوا سرد بود. اما هرچی بیشتر می گذشت سرک ها بیشتر و موندن ها طولانی تر می شد. زمین خیلی آهسته داشت سبز می شد و خواب از سرش می پرید. آدم برفی و پروانه هر روز زمین رو سوالپیچ می کردن و از حال دونه برف ها جویا می شدن و زمین مهربون با حوصله تمام احوالاتشون رو با تمام جزئیات واسهشون تعریف می کرد. آدم برفی با تمام وجودش تلاش می کرد دل افسرده پروانه رو زنده و شاد نگه داره. براش قصه های شاد می گفت، واسهش از فردا و از بهار حرف می زد، سبز شدن زمین و بیرون اومدن جوونه ها رو براش توضیح می داد و خلاصه هرچی ازش بر می اومد می کرد تا پروانه بخنده. پروانه می خندید ولی حسابی دلتنگ بود. سینه گرم و مهربون آدم برفی هرچند گرم و مهربون بود ولی دیگه جواب پروانه رو نمی داد. با کم شدن سرمای بیرون و شروع رویش جوونه ها پروانه دیگه حس می کرد نباید اونجا بمونه. آخه چیزی اون بیرون نبود که تهدیدش کنه. بهار داشت می رسید و پروانه می خواست هرچه زود تر برسه و از تاریکی زیر شال بی رنگ و رو که حالا بیشتر از گذشته در نظرش تیره و خفه بود خلاصش کنه. چند بار سعی کرده بود بزنه بیرون ولی هوا چنان سرد بود که خیلی زود بال هاش و تمام بدنش از سرما فلج شد و اگر آدم برفی به موقع به دادش نرسیده بود زنده نمی موند.
-خدایا بابا برفی من دیگه هیچ وقت اون بیرون رو نمی بینم!.
-چرا همچین فکری می کنی پرپری کوچولو؟ معلومه که می بینی. درسته که این روز ها هنوز هوا سرده، ولی دیگه آخر های زمستونه و زمستون که بره هوا گرم میشه و تو هم میایی بیرون.
-ولی من1دقیقه هم نتونستم اون بیرون بمونم.
-خوب توی این هوا نباید هم بتونی. صبر داشته باش باباجان. بذار چند روز دیگه هم بگذره اینقدر این بیرون رو ببینی که دلت واسه ندیدن تنگ بشه.
-ولی من هیچ وقت دلم واسه ندیدن تنگ نمیشه. می دونم که نمیشه. فقط می خوام دوباره بیام بیرون و پرواز کنم و سردم هم نباشه.
-عجله نکن باباجان. همه این ها که گفتی میشه. به همین زودی هم میشه. مطمئن باش.
پروانه اما می شنید و نمی شنید. دلش اون بیرون بود و گوشش به آدم برفی بود و نبود.
و زمان بی اعتنا به اینهمه، آروم و بیخیال واسه خودش می رفت و می رفت. توجهی به هیچ چیز اطرافش نداشت. نه انتظار پروانه، نه دل آدم برفی، نه سرمای زمستون، نه بهار که معلوم نبود کجای راه مونده. زمان بدون هیچ توجهی به هیچ کدوم از این ها با همون سرعت1نواختش واسه خودش زندگی رو قدم می زد و کی می دونست در چه هواییه؟!
هوای زمان رو کسی نمی دونست ولی هوای زمین هنوز سرد بود. همچنان زمستون بود. بهار هنوز دور بود. نه به دوری زمان کولاک های دایمی ولی هنوز دور بود. دور تر از دسترس آدم برفی و پروانه.
چند روز دیگه هم گذشت. پروانه هر شب بهانه می گرفت و خیلی شب ها هم گریه می کرد و همیشه انگار بیمار بود. تمام فکر و حواس پروانه اون بیرون بود. پیش خورشید، پیش جوونه ها، پیش بهار.
آدم برفی هرچی بلد بود می کرد تا پروانه بهتر باشه. بهار هنوز نرسیده بود.
-بابا برفی! برام بگو اون بیرون چی می بینی؟
-این بیرون باباجان، زمین رو می بینم که دیگه برف پوش نیست. آسمون رو می بینم که دیگه سیاه پوش ابر های تاریک نیست. خورشید رو می بینم که هرچند گرما نداره ولی هست و هرچند خواب آلود ولی داره می تابه. ابر هم هست ولی سفید و نازک. مثل تور روی صورت خورشید. این بیرون دارم می بینم که رنگ ها دارن یواش یواش بیدار میشن و دنیا داره کم کم رنگی میشه. ولی هنوز سرده باباجان. خیلی هم سرده.
-توضیح بده برام بابا برفی. یعنی زمین الان دیگه رنگ برف نیست؟ یعنی سفید نیست؟
-نه باباجان. نیست.
-وای! پس زمین الان چه رنگیه؟
-زمین الان خاکی و سبزه باباجان. داره سبز تر هم میشه. هرچی جوونه ها بیدار تر میشن زمین سبز تر میشه.
-وای جوونه ها بیدار شدن بابا برفی؟
-تقریبا بیدار شدن. هنوز مونده بابا جان.
-خورشید چی؟ از خورشید بگو.
-خورشید مثل عروس های ناز فروش زیر تور های نازک و سفید ابر داره دنیا رو ناز می کنه. ولی چون بین نگاه مهربونش و جهان ما تور های ابری کشیده هنوز گرمایی در کار نیست. باید تور کنار بره تا گرما برسه. هنوز مونده باباجان.
-دیگه چی می بینی بابا؟
-دیگه، گل ها و درخت ها رو می بینم که دارن خمیازه می کشن و نسیم رو که داره آروم آروم تکونشون میده و نوازششون می کنه تا بیدار بشن.
-وای بابا برفی می خوام ببینم. می خوام همهش رو ببینم. می خوام بیام بیرون و تمامش رو ببینم.
-صبر کن باباجان الان این بیرون زمهریره. این بیرون دووم نمیاری. بذار چند روز دیگه بهترش رو می بینی باباجان.
-نه می خوام الان ببینم. همین الان.
-الان زمان تو نیست باباجان. صبر کن تا زمانت برسه اون وقت بیا بیرون و ببین.
-نه بابا برفی نه دیگه نمی تونم. می خوام همین الان ببینم.
-هوای الان سرده پرپری کوچولو. سردت میشه. منجمد میشی. به بابا برفی گوش بده و باز هم صبر کن. دیگه چیزی نمونده.
-ولی تو اون بیرونی. جوونه ها هم همینطور. خورشید و ابر ها و گل ها و درخت ها هم همینطور. فقط من توی تاریکی موندم. نه. من دیگه نمی تونم صبر کنم بابا برفی. اگر شما ها تحمل دارید پس من هم می تونم اون بیرون دووم بیارم.
-ولی من از یخ درست شدم پرپری کوچولو. جوونه ها توی بغل خاکن. خورشید رو سرما اذیت نمی کنه. ابر ها سردشون نمیشه. درخت ها خوابن و چیزی حس نمی کنن و اون هایی هم که نیمه بیدار شدن قوی هستن و بزرگ. گل ها هم همینطور. ولی تو پرپری کوچولوی عزیز من، این هوا هوای تو نیست. کمی دیگه صبر کن باباجان.
-نه بابا برفی نمی تونم. من می خوام همین الان بیام بیرون و همین الان ببینم.
پروانه دیگه منتظر هشدار های آدم برفی نشد. از زیر شال بی رنگ و رو و کلاه کهنه و از بین دست های چوبی آدم برفی پرید بیرون. زمین و زمان دیگه سفید نبودن.
-وای چه قشنگه!
ولی دیگه نتونست ادامه بده. سرما مثل1شلاق یخی تیز توی تمام جونش فرو رفت. به هر زحمتی بود چندتا بال زد و1کوچولو از آدم برفی دور شد. آدم برفی با چشم های نگران تماشاش می کرد. پروانه سعی کرد توجهش رو به قشنگی های اطرافش بده. بیشتر از1ثانیه موفق نبود. سرمای هوا چنان روی تمام جسم کوچیکش سنگینی می کرد که پروانه حس کرد هوای توی سینهش یخ زده و نمی تونه نفس بکشه. تلاش کرد بوی آشنای بهار رو احساس کنه، نشد. تلاش کرد نفس بکشه. انگار1000تا سوزن یخی بلند توی سینهش رو خراش داد. پروانه حس کرد فلج شد. با نگاه بی حال1شاخه بی برگ رو نشون کرد و سعی کرد بهش برسه ولی بال هاش فرمان نبردن. مثل1تیکه برگ خشک کوچیک سقوط کرد و افتاد زمین. سعی کرد ناله کنه ولی صداش هم انگار یخ زده بود. چشم هاش سیاهی رفت و1لحظه بعد دیگه چیزی نفهمید. آدم برفی هرچی کرد دستش به پروانه نرسید. پروانه در چند قدمیش داشت از دست می رفت و آدم برفی فقط می تونست تماشا کنه. اسفنج توی سینهش تا شعله ور شدن فاصله ای نداشت.
-پروانه! پرپری کوچولوی عزیز من! خودت رو برسون اینجا. فقط چند قدم. فقط1بال زدنه باباجان. بیا باباجان. بیا پیش بابا برفی باباجان. پروانه! بلند شو. بلند شو باباجان.
پروانه در آخرین لحظه صدای نگران آدم برفی رو از دور ها شنید. خواست حرکتی کنه ولی توان حرکت ازش دور بود. خیلی خیلی دور. آدم برفی سعی کرد بره طرف پروانه ولی موفق نشد. داشت می افتاد ولی دستش به پروانه نمی رسید. آدم برفی پریشان و دیوونه از وحشت داد زد.
-کسی نیست؟ هیچ کسی نیست؟ یکی اینجا نیست کمک کنه؟ یکی بیاد دست هام رو به پروانه برسونه. کسی برای کمک نیست؟
نسیم مثل برق رسید و با دیدن صحنه همه چیز دستگیرش شد. مجال سوال و جواب نبود. نسیم خیز برداشت، پروانه رو از روی خاک یخزده قاپید و برد گذاشت توی بغل آدم برفی. جسم ظریف پروانه مثل1تیکه سنگ خیلی کوچیک سفت و سخت شده بود. پروانه یخ زده بود. نسیم به چشم های خیس آدم برفی نگاه کرد و ساکت و منتظر ایستاد. تاثر و دلواپسیش بیشتر از اون بود که بتونه حرف بزنه. آدم برفی پروانه رو1000بار بوسید و نوازش کرد و در حالی که با صدای شکسته باهاش حرف می زد دوباره گذاشتش روی اسفنج توی سینهش زیر شال وبی رنگ و رو و کلاه کهنه. پشت حفاظ دست های چوبیش.
-پروانه!پرپری کوچولوی عزیز من! چشم هات رو باز کن باباجان. چقدر بهت گفتم صبر کن گوش نکردی. بیدار شو باباجان. بهار داره میاد. اگر تو نباشی بهار پژمرده میشه باباجان. پروانه! پاشو باباجان. بابا برفی چیکار کنه اگر تو باهاش حرف نزنی؟ پاشو باباجان. پاشو نسیم رو ببین، داره دق می کنه واسهت. آسمون رو ببین، ابری شده واسهت. پروانه جان! باباجان! بیدار شو. …
آدم برفی گفت و گفت و گفت. اسفنج وسط سینهش مثل کوره داغ شده بود. یخ های جسم کوچیک پروانه با گرمای دست ها و اسفنج توی سینه آدم برفی خیلی آروم شروع کردن به باز شدن. پروانه از دوردست ها انگار صدای آدم برفی رو می شنید و کم کم حس می کرد صدا داره نزدیک تر میشه و آدم برفی صداش می کنه. و کمی بعد که کمی بیدار تر شد حس کرد صدای آدم برفی برای اولین بار چقدر خسته و شکسته هست. ساعتی همینطور گذشت. پروانه آروم و بی حال و خیلی کند، چشم هاش رو باز کرد و نفسی کشید. آدم برفی چنان شاد شد که فریاد زد:
-بیدار شدی باباجان؟ آهایی! نگران نباشید. نسیم! خورشید! زمین! پرپری کوچولوی عزیز من زنده هست باباجان.
پروانه با آخرین توانش زمزمه کرد:
-بابا…برفی…من… خیلی… سردمه.
-چیزی نیست باباجان. الان گرم میشی. کاش بیشتر اصرارت می کردم که نری بیرون! شکر که به خیر گذشت باباجان. چیزی نیست. بخواب. بخواب باباجان. خوب میشی. بخواب پرپری کوچولوی عزیز من. بخواب باباجان. بخواب.
پروانه چشم هاش رو بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
***
روز های زمستون،تاریک و تکراری، می اومدن و می رفتن. پروانه خسته و خورد روی سینه آدم برفی افتاده بود و بهار هم انگار اون سال خیال رسیدن نداشت. پروانه هر روز و هر شب و هر لحظه بهانه بهار رو می گرفت و هوایی بیرون رفتن بود و حالا بعد از آخرین تلاشش تبدار و مریض روی سینه آدم برفی افتاده بود و ناله می کرد. آدم برفی با کمک شیره ای که از جوونه ها قرض گرفت حسابی دوا درمونش کرد و پروانه هرچند حالش داشت بهتر می شد ولی هنوز به شدت بیمار و تبدار بود.
-دارم می میرم بابا برفی. می دونم. من می میرم بدون این که بهار رو ببینم.
-این چه حرفیه؟ تو نمی میری باباجان. تو دیوونگی کردی و حالا مریض شدی. بهت که گفتم این بیرون هنوز سرده. گوش نکردی. این هم نتیجهش. حالا طوری نیست. چند روز دیگه خوب خوب میشی.
-بابا برفی! اگر من بمیرم و بهار بعدش بیاد بهش میگی که چقدر منتظرش بودم؟
-از این حرف ها نزن باباجان. تو چیزیت نمیشه پرپری کوچولو. بهار که بیاد تو حالت مثل یکی از این گل های کوچولوی دور و برمون که الان دارن بهم توی خواب و بیداری چشمک می زنن خوبه. صاف می پری توی بغلش و وای! خوش به حالت میشه!.
-از کجا اینقدر مطمئنی؟
-دارم با چشم های خودم جلو دار های بهار رو می بینم مگه میشه مطمئن نباشم؟
-آخه پس کی نوبت دیدن من می رسه؟
-می رسه باباجان. صبر داشته باش. چند روز دیگه نوبت دیدن تو هم می رسه. تو رفیق اختصاصی بهاری باباجان. بهار سفارشی کنار گذاشتدت فقط واسه لحظه رسیدن خودش. باید تحمل کنی باباجان.
-راست میگی بابا برفی؟
-بله که راست میگم. بابا برفی بهت دروغ نمیگه پرپری کوچولو.
-پس آخه این بهار چرا نمیاد؟ پس کی میاد؟
-میاد باباجان. چند روز دیگه میاد. واسه دیدن تو هم شده زود تر میاد. بهت قول میدم پرپری کوچولو.
-آخه من حالم خیلی بده. حس می کنم دووم نمیارم.
-بی خود حس می کنی. از این بدتر بودی. الان که خیلی بهتری. تا من هستم تو هم هستی. من دستت رو می ذارم توی دست بهار باباجان. حتی1لحظه شک نکن. اصلا دم اومدن بهار دلت میاد از این فکر های بد کنی؟
-پس کی این روز ها تموم میشه بابا برفی؟ حس می کنم دیگه1دقیقه هم نمی تونم تحمل کنم.
-چیزی نمونده باباجان. تو که اینهمه تحمل کردی این چند روز هم روی اونهمه که رفت. صبر داشته باش باباجان. درست میشه. …
آدم برفی گفت و گفت تا حس کرد نفس های پروانه آروم و شمرده شدن. پروانه روی سینه آدم برفی خوابش برده بود و آدم برفی تردید نداشت که داره خواب بهار رو می بینه. این رو از آرامش نفس هاش می فهمید. اسفنج توی سینه آدم برفی از نفس های آروم پروانه و از حس سنگینی سبک جسم پروانه که روی سینهش بود و از احساس گرمای حضور پروانه و آرامشش گرم و گرم تر شد.
-فقط چند روز دیگه مونده. بهار که بیاد تو می پری باباجان. فقط چند روز دیگه باهام بمون و تحمل کن باباجان.
نسیم آروم و خرامان از اون طرف ها رد می شد. صدای آه آدم برفی رو که شنید بی صدا اومد پیشش. دستی به سرش کشید و توی گوشش گفت:
-سلام بابا برفی.
-سلام باباجان. هیس! آروم تر باباجان. پروانه خوابه. تازه خوابیده.
-چشم بابا برفی معذرت می خوام. ولی تو چرا آه کشیدی؟
-چیزی نیست باباجان. چیزی نیست.
-چرا هست بابا برفی. من می دونم. بین دلت و دل پروانه موندی. درسته؟
-آره. درسته باباجان.
-چه کمکی ازم بر میاد تا بهت کنم؟ هر کاری بگی می کنم.
-هیچ چی باباجان. کاری ازت بر نمیاد. بگو ببینم! حال شیطون کوچولو های من چطوره؟ خوب و سر حال هستن یا نه؟
-اوه چه جورم! حسابی داره بهشون خوش می گذره. اتفاقا توی راه بهار رو هم ملاقات کردن. گفتن بیام واسه تو تعریف کنم که چقدر پاک و مهربونه. الان هم رسیدن به1رودخونه و دارن میرن تا با یکی2تا رودخونه دیگه یکی بشن و راه بی افتن طرف دریا. اصلا نگرانشون نباش. اون ها خوبن. خیلی خوب. بهت هم خیلی سلام رسوندن و گفتن بگم جات بینشون چقدر خالیه.
-ممنونم باباجان. اگر دوباره دیدیشون روی گل همهشون رو از طرف من ببوس. بهشون بگو دوستشون دارم.
-حتما می بینمشون و حتما بهشون میگم بابا برفی مهربون. خوب دیگه من باید برم. هر زمان هر کمکی از دستم بر می اومد بهم بگو. هر لحظه که صدام بزنی من پیشت حاضرم. یادت نره بابا برفی!
-نه باباجان. یادم نمیره. ممنونم ازت.
-تا بعد بابا برفی.
-به سلامت باباجان.
نسیم رفت و آدم برفی تنها موند. پروانه روی سینهش خواب بود و توی حسرت دیدن بهار می سوخت. آسمون هم ابر داشت و هم خورشید. هوای سرد و خورشید بی حال و ابر های نازک و بازیگوش. آدم برفی به آسمون نگاه کرد و در سکوت به انتظار ستاره های شبانگاهی نشست.
***
چند روز دیگه هم گذشت. پروانه بهتر بود ولی هنوز کمی تب داشت. اون روز هم حسابی دلتنگ بود و بلاخره با لالایی های آدم برفی آروم گرفته و خوابش برده بود. روز دلگیر و سردی بود. آدم برفی جوونه ها رو تماشا می کرد و توی فکر بود. نمی دونست باید شاد باشه یا غمگین. چقدر دلش می خواست پروانه باهاش بمونه ولی… پروانه در کنارش خوشبخت نبود. سینه بابا برفی و کلاه کهنه و شال بی رنگ و رو و دست های چوبیش دیگه به پروانه حس رضایت نمی دادن. پروانه بهار رو می خواست و آدم برفی می دونست. یاد حرف های پروانه بعد از رفتن دونه برف ها افتاد.
-پس دل خودم چی؟
و بلافاصله جواب خودش رو به یاد آورد.
-عشق که باشه دیگه خودت معنا نداری. همه چیزت میشه شادی دل عزیزت. اون که شاد باشه تو شادی. عشق که باشه تو نیستی.
آدم برفی پروانه رو که در خوابی نه چندان آروم فرو رفته بود ناز کرد. حالا دیگه مطمئن شده بود. باید کاری می کرد. باید به بهار پیغام می داد که بجنبه. باید برای دل پروانه کاری می کرد.
-نسیم!نسیم! صدام رو می شنوی باباجان؟
لحظه ای نگذشت که نسیم سر رسید. نسیمی که هرچند به خاطر زمستون همچنان سرد سرد بود و سوز داشت ولی دست ها و دلش بهاری بودن و مهربون.
-منو صدا زدی بابا برفی؟
-آره باباجان. فقط آروم تر پروانه خوابه.
-به روی چشم باباجون. بگو چی ازم بر میاد که واسهت انجام بدم؟
-تو بهار رو می بینی؟
-آره. می بینمش بابا برفی. یعنی اگر بخوام می تونم برم پیداش کنم.
-ها باریک الاه!. می تونی ازم واسهش1پیغام ببری؟
-آره باباجون. می تونم. بگو چی بهش بگم؟
-برو بهار رو پیدا کن و بهش بگو بجنبه. بهش بگو اینجا1پروانه هست که حسابی بیمارشه. بهش بگو اگر دیر کنه خیلی دیر میشه. بهش بگو بیا. فقط بیا. آره باباجان. بهار رو هر جا که هست پیداش کن و بگو خودش رو برسونه.
-به روی چشم بابا برفی. فقط این که بهار هنوز کمی از اینجا دوره. واسه این که زود تر پیداش کنم شاید بد نباشه به خورشید هم بگم بلکه اون زود تر از من ببیندش. اگر اجازه بدی به خورشید هم بسپارم که هر جا بهار رو دید پیغامت رو بده. اجازه میدی بابا؟
-آره باباجان. به هر کسی دلت می خواد بگو. به زمین، خورشید، این جوونه ها، به همه و همه. بهار رو پیدا کنید باباجان. هرچی بیشتر باشید بهتره. فقط بهار رو زود تر پیداش کنید بابا جان.
-باشه ولی…
-دیگه ولی نداره. برو باباجان. برو ببینم چیکار می کنی.
-باشه بابا برفی. ولی آخه…
-ای بابا دیگه ولی و آخه رو ول کن باباجان. بجنب دیگه. زود بپر برو گیرش بیار این بهار کیمیا رو. بدو باباجان.
-باشه بابا برفی هرچی تو بخوایی ولی آخه بابا! من…
-من و خودت و باقی رو بگذر. برو بابا جان. برو زود تر انجامش بده. ها باریک اللاه! بدو باباجان. اومدیا!
آدم برفی چنان با محبت این ها رو گفت و چنان مهربون خندید که نسیم سکوت کرد. ایستاد و نگاه صاف و معصوم آدم برفی رو تماشا کرد.
-ها باباجان! نمیری؟
-چرا بابا برفی. الان میرم. میگم بابا برفی!
-نه. نگو. نگو باباجان. فقط برو. پروانه عزیز من بهار رو می خواد برو پیداش کن بیارش. فقط بیارش باباجان. فقط بهار رو بیارش.
نسیم1بار دیگه به نگاه آدم برفی خیره شد. مهربون، شفاف، پر از محبت و پر از خنده ای غمگین و حرف های ناگفته ای که نسیم می فهمید و نمی فهمید. دیگه جای هیچ حرفی نبود. نسیم دور آدم برفی چرخید، به چشم های مهربونش بوسه زد و برای پیدا کردن بهار به راه افتاد و هو کشان از اونجا دور شد. نسیم رفت تا طبیعت رو برای رسوندن پیغام آدم برفی بسیج کنه. آدم برفی سر و پر پروانه خوابیده رو نوازش کرد و لبریز از حس محبتی بی انتها خندید.
***
ایام به کام.
(1399/6/18 , 17:16) | [#] |
آگرین |
قسمت نهم و پایانی
بابا برفی
***
روز ها انگار1رنگ دیگه شده بودن. همه چیز انگار فرق کرده بود. به نظر می رسید تمام طبیعت در جنبشه. و بود. دقیقا همینطور بود. زمین و آسمون دست به دست هم داده و در تکاپو بودن. تمام طبیعت واسه پیدا کردن بهار دست به یکی کرده بودن.
نسیم رفته و به هر کسی دستش رسیده بود پیغام آدم برفی رو داده بود. حالا خورشید و زمین و جوونه ها و رودخونه ها و همه و همه دنبال بهار بودن تا بهش بگن هرچه سریع تر خودش رو به آدم برفی و پروانه برسونه. نسیم هم می چرخید و می گشت تا شاید موفق بشه. آدم برفی منتظر بود. شب که می شد بعد از دلداری و خواب کردن پروانه و فرستادنش به بهشت رویا های رنگی بهار، در سکوت به آسمون پر ستاره شب خیره می شد و به فرشته های نورانی پوش اون بالا سفارش می کرد هر جا بهار رو دیدن بهش بگن که پروانه چقدر دلتنگشه. آدم برفی خنده هاش رو نگه می داشت واسه زمان های بیداری پروانه تا بلکه شادش کنه. پروانه اما بی خبر از تمام این ها فقط هوایی پرواز بود و دلتنگ بهار. پروانه دلتنگ بهار بود و جز انتظار چیزی نمی فهمید. پروانه نمی دید که فضای داخل شال بی رنگ و رو که1روزی پناه گاه امن و مطمئنش بود، روز به روز بیشتر و بیشتر می شد. پروانه نمی دید که جوونه های اطراف آدم برفی سبز تر از جا های دیگه هستن و نمی شنید که با جوونه های دور تر در مورد این که خودشون شبنم و آب بیشتری بهشون می رسه و چقدر از این موضوع خوشحالن حرف می زدن. پروانه چیزی نمی خواست جز هوای پرواز و چیزی نمی دید جز رویا های خواب و بیدار بهار.
زمان بیخیالیش رو کنار گذاشته و اندیشمند و خاموش تماشا می کرد. نگاه می کرد به جنب و جوش تمام طبیعت که برای دل آدم برفی تلاش می کردن تا بهار رو پیدا کنن. دلی که به هوای دل پروانه می تپید و تمام رویا و آرزوش شده بود خنده پروانه.
چند روز دیگه هم گذشت. حالا دیگه تمام دنیا دنبال بهار بودن. حتی زمان.
و بلاخره پیداش کردن.
-بابا برفی بابا برفی پیداش کردیم بهار رو واسهت پیدا کردیم. من خودم دیدمش. باهاش حرف زدم. گفت تو رو می شناسه و اسم و رسمت رو شنیده. ببین واسهت چی فرستاده.
-ها!نسیم! درست بگو باباجان ببینم چی میگی.
-بهار بابا برفی بهار. بهار رو واسهت پیدا کردیم. همه چیز رو بهش گفتم. واسهت هدیه داد ببین؟
نسیم این ها رو گفته نگفته1بغل بزرگ عطر بهشتی پاشید به آدم برفی و به همه جا. انگار تمام دنیا رو بوی بهشت گرفت. آدم برفی هوای عطرآگین رو نفس کشید و بلند خندید.
-ها باریک اللاه! کارت درسته باباجان. مرحبا!
-کار من تنها نبود بابا برفی. همه کمک کردن. خورشید، زمین، رودخونه، دونه برف های تو، حتی پرنده ها و دیگه کی و کی و کی.
-کار همهتون درسته باباجان. مرحبا به همهتون! زنده باشید! بهاری باشید باباجان!. خوب دیگه بگو. بهار دیگه چی گفت؟
-بهار واسهت سلام رسوند. هم واسه تو هم واسه پروانه. بهار داره میاد بابا برفی. گفت با آخرین سرعتش میاد. امروز فرداست که برسه. جلودار هاش نزدیک اینجان. فردا صبح فرود میان. باید ببینیشون. وای بابا1دسته بزرگ چلچله! انگار مال خود بهشتن بابا… بابا برفی! تو چه!… تو چقدر!…
-ها باباجان! آفرین! دلم رو شاد کردی باباجان. شنیدی پروانه جان؟ شنیدی پرپری کوچولوی عزیز من؟ دیدی باباجان بهت گفتم بهار تو رو یادشه؟ شنیدی؟ بهار داره میاد. بهار توی راه اینجاست باباجان. بهار میاد دیدنت. بخند دیگه باباجان. بخند، شاد باش، بهار نزدیکه باباجان. ببینم پرپری کوچولو تو داری می خندی یا گریه می کنی؟ ها؟ هر2تاشه؟ طوری نیست راحت باش باباجان. ولی نه. بذار باقیش باشه بین خودت و بهار. الان فقط بخند. برای من بخند باباجان. برای دل بابا برفی. ها باریک اللاه! آفرین باباجان مرحبا! ها نسیم! داشتی می گفتی. باز هم بگو باباجان. بگو.
-ولی بابا! تو!…
-ای بابا شاد باش. حیفت نمیاد اینهمه شادی و بوی خوش و هلهله این جوونه ها رو با اما و ولی خرابش می کنی؟ زود باش1چرخی بزن1رقصی کن بذار این جوونه ها1کمی برقصن دلم باز بشه باباجان.
نسیم نگاه نگرانش رو از آدم برفی برداشت و به هوای دل آدم برفی چرخید و رقصید و شروع کرد به پراکنده تر کردن هدیه بهار و قلقلک دادن جوونه های خوشحال.
هیاهویی شاد همه جا رو گرفته بود. نسیم اما مثل لحظه رسیدنش نبود. کمی سرد تر بود. سوز داشت. خیلی سعی می کرد آهش رو بزنه کنار ولی هرچند1بار نگاهی زیر چشمی به آدم برفی می کرد و هم زمان با آه بی صداش جوونه ها از سرمای سوزی که هنوز هوای زمستون داشت به خودشون می لرزیدن.
بلاخره شب رسید. اون شب ستاره ها چه برقی داشتن! انگار تمامشون داشتن راه بهار رو روشن می کردن که اشتباه نره و متوقف نشه. آدم برفی بعد از به خواب رفتن پروانه سرش رو بالا گرفت و به آسمون خیره شد. از ستاره ها با همون لبخند مهربون همیشگیش تشکر کرد و محو تماشای درخشش و چشمک بازی اون ها شد. آدم برفی اون شب تا خود صبح بیدار بود و در سکوت و با زبان نگاه با ستاره ها حرف می زد.
صبح فردا دنیا با صدای1عالمه چلچله از خواب بیدار شد. چه شلوغی کرده بودن این مسافر های کوچولوی بهشت که مهمون زمین شده بودن. چلچله ها بعد از1سلام و احوالپرسی شاد و شلوغ با درخت ها و گل ها و جوونه های نیمه هشیار بلافاصله شروع کردن به تزئین همه جا. بهار داشت می رسید و همه می خواستن همه چیز درست درست باشه. پروانه بی تاب بود که بیاد بیرون و قاتی بقیه بشه ولی سوز عجیبی که هنوز همراه نسیم توی هوا می چرخید بهش این اجازه رو نمی داد.
-بابا برفی! اون بیرون چی می بینی؟ هرچی هست برام بگو. تمامش رو بگو. وای بابا برفی نمی دونی چقدر دلم می خواد زود تر از اینجا آزاد بشم. بابا برفی چرا این روز ها اینجا خیسه؟ تمام پر هام خیس شدن. ولی جای من حسابی باز شده. می تونم اگر بخوام1چرخکی هرچند کوچولو اینجا بزنم. اه! البته اگر اینقدر پر هام خیس نباشن. اون بیرون که بارون نمیاد پس چرا اینجا اینطوریه؟ تو رو خدا1کاریش کن بابا برفی.
-باشه باباجان باشه. الان برات درستش می کنم. اینهمه شلوغ نکن تو هم به موقعش میایی بیرون. صبر کن تا بهار بیاد تو هم آزاد میشی.
-پس آخه کی؟ من می خوام الان که همه مشغول شادی هستن بیام بیرون. آخه چرا نمی تونم؟
-ببین پرپری کوچولو! یادته دفعه آخر که گوش بهم نکردی چی شد؟ حیف نیست وقتی بهار می رسه تو بیمار باشی؟
-وای نه بابا برفی. هیچ دلم نمی خواد.
-خوب پس1کم دیگه صبر کن تا اوضاع بهتر بشه. تو که اینهمه تحمل کردی این یکی2روز هم روی اون روز ها که رفت.
-یعنی این روز ها تموم میشه بابا برفی؟
-آره که تموم میشه باباجان. وقتی من میگم میشه یعنی میشه. دیگه چیزی نمونده باباجان. دیگه آخرشه.
آدم برفی جمله آخر رو با آهی عمیق گفت. پروانه نفهمید.
-به نظرت بهار الان کجاست بابا برفی؟ چقدر دیگه مونده برسه اینجا؟
جواب پروانه بلافاصله رسید. همراه1دسته بزرگ دیگه چلچله که با سر و صدای زیاد رسیدن خبر جدید هم رسید.
-بهار، بهار فردا اینجاست. صبح فردا بهار می رسه اینجا.
صدای هورای بلند و شاد از تمام جهان بلند شد و رفت آسمون و از خورشید گذشت و به ستاره ها رسید و اونقدر رفت تا توی آسمون گم شد و آدم برفی چقدر دلش می خواست می تونست این انعکاس رو دنبال کنه ببینه تا کجا میره و به کجا می رسه. پروانه از شادی بلند گریه می کرد و در همون حال بلند می خندید. جوونه ها با شور و شادی به هم تبریک می گفتن. گل ها دیگه بیدار شده بودن. چلچله ها داشتن درخت ها رو تزئین می کردن و خونه های کوچولوی خودشون رو بین تزئینات درخت ها می ساختن. چندتاشون هم بیکار توی خونه های آماده شدهشون نشسته بودن و مشغول پرورش تخم هایی بودن که تازه گذاشته بودن. تخم هایی که جوجه ها و چلچله های فردا می شدن. هر چیزی مایه شادی و هورا بود. رسیدن دسته های پرنده های شلوغ، تخم گذاشتن1پرنده توی1لونه، بیدار شدن1جوونه خوابیده، خمیازه1درخت و سبز شدن1برگ کوچیک روی1شاخه خشک از خواب. همه چیز مایه شادی و هورای دسته جمعی بود. لحظه ها آهسته آهسته می رفتن و مسافر های بیخیال و نا آگاهشون رو سوار بر مرکب نامرئیشون به طرف فردا می بردن.
اون شب پروانه بی تاب و خسته از بی تابی خودش بیدار بود و1بند می گفت و می گفت. از بهار و از پر های خیسش که باید فردا حتما خشک باشن و از گل ها و از نسیم و از پرواز و از پروانه های دیگه و از همه چیز و همه چیز.
اون شب پروانه از همه چیز می گفت جز از دل آدم برفی.
اون شب آدم برفی ذره ذره صدا و خنده ها و جنب و جوش و نرمی پر ها و ظرافت نفس و گرمای لطیف حضور پروانه رو با تمام وجودش جذب می کرد و تمام سعیش این بود که تمام این ها رو هرچه بیشتر و بیشتر احساس کنه و تمام این احساس رو به یادگاری برداره و نگه داره. با پروانه همراهی می کرد، همراهش می خندید، شاد بود و براش آواز های بهاری می خوند، می خندید، می خندید، می خندید، بی صدا آه می کشید.
اون شب تنها شبی بود که آدم برفی دلش نمی خواست تموم بشه و در عین حال می دونست که باید پایانش رو بخواد به خاطر دل پروانه. پس دعا کرد اون شب سریع تر بره و به صبح برسه.
صبح فردا دنیا طور دیگه ای بود. زمستون دیگه رفته بود. بهار رسیده بود.
-بابا برفی بابا برفی! بیداری؟ بهار اومد.
-آره باباجان. بیدارم پرپری کوچولو. این هم بهار. بهت تبریک میگم باباجان.
پروانه از شادی جیغ کشید و پرید اومد روی شونه های آدم برفی نشست. برای1لحظه هر2سکوت کردن. پروانه صحر زیبایی های بهار بود. آدم برفی سکوت رو شکست و با همون خنده مهربونش گفت:
-خوب، معطل چی هستی باباجان؟ بپر دیگه. نکنه پرواز یادت رفته؟
-نه بابا برفی. من بهار و دنیای بهاری رو می شناختم ولی انگار این خیلی قشنگ تر از تصویریه که ازش داشتم. بهار هم انگار چند برابر همیشه شاده.
-معلومه باباجان. آخه اون هم دلتنگ تو بوده. خوشحاله که منتظرش موندی. این فقط برای خاطر توِ باباجان.
-راست میگی بابا برفی؟
-آره که راست میگم. بابا برفی بهت دروغ نمیگه. مطمئن باش باباجان. حالا دیگه تو…
آدم برفی سکوت کرد. پروانه با همون شادی بی انتهاش ادامه داد:
-خوب بابا برفی. حالا دیگه من باید برم. زمستون تموم شد. ممنونم که مواظبم شدی. هیچ وقت فراموش نمی کنم.
-آره باباجان. دیگه باید بری. مواظب خودت باش باباجان. حسابی مواظب باش باباجان.
-بابا برفی حواست کجاست؟ دیگه بهار شده. خطری نیست که از ترسش مواظب باشم. دیگه زمستون تموم شد.
-آره باباجان. یادم نبود. برو باباجان. برو خوش باش. پرواز و زندگی و بهار خوش بگذره باباجان.
-ممنونم بابا برفی. خداحافظ بابا برفی.
پروانه بوسه ای روی شونه های ضعیف آدم برفی زد، لحظه ای روی دست های چوبیش نشست و پرید. چند بار دورش چرخید و بعد بدون این که به پشت سرش نگاه کنه پرواز کرد و رفت. آدم برفی تماشاش کرد. منتظر نگاه آخرش نبود. می دونست که پروانه به محض پریدن فراموشش می کنه. و پروانه به محض پریدن فراموشش کرد. پروانه رفت و آدم برفی سعی کرد با تمام دلش آخرین تصویرش رو تا جایی که می تونست ببینه توی خاطرش به یادگار حک کنه.
-خداحافظ باباجان. به سلامت پرپری کوچولوی عزیز من. مواظب خودت باش باباجان. بله عزیز، زمستون تموم شده ولی بهار هم مثل زمستون همیشگی نیست باباجان. بعد از بهار تابستونه. هوای خودت و پر هات رو داشته باش باباجان. خوب بپر. خوب زندگی کن. خوشبخت باش باباجان. خداحافظ باباجان. خداحافظ.
آدم برفی همون طور خیره به مسیر پرواز پروانه ای که دیگه نبود باقی موند. قطره های درشت و پشت سر هم از چشم هاش باریدن، راه افتادن و رفتن تا به جوونه های همیشه تشنه زمین آب بدن. نسیم بی صدا اومد و به آدم برفی خیره شد. آدم برفی هیچ وقت این قدر کوچیک و ضعیف نبود. آدم برفی حس می کرد اسفنج توی سینهش چنان داغ شده که داره آبش می کنه. آه بلندی کشید. دیگه لازم نبود به خاطر دل پروانه بخنده. پروانه دیگه نبود. پروانه رفته بود و آدم برفی مونده بود و یادگار هاش. به دست هاش نگاه کرد. دست هایی که پروانه واسه آخرین بار روی اون ها نشسته بود. روی یکی از دست های چوبی آدم برفی1پولک رنگی از بال پروانه جا مونده بود. آدم برفی به پولک خیره شد. قطره ای اشک درشت و شفاف افتاد روی پولک.
-خدا به همراهت باشه باباجان.
صدایی آروم و مهربون، آدم برفی رو نه چندان ولی کمی به خودش آورد.
-نگرانش نباش بابا برفی. طوریش نمیشه. اون حالا خوشبخته. خیلی خوشبخت. همون طور که تو همیشه دلت می خواست.
-ها باباجان! تو کی هستی؟
-من خورشیدم بابا برفی. می خوام کمکت کنم. می خوام از اینجا ببرمت. می تونم کاری کنم که بری به1جای خیلی خوب. اون سرزمین آسمونی که برای دونه برف ها و پروانه عزیزت ازش می خوندی یادته؟ من اونجا رو بلدم. می خوام برسونمت به اونجا. جایی که پر از برف و آدم برفی و پروانه های برفیه. جایی که کولاک و توفان نداره. جایی که زمستونش و بهارش هر2بهشتی و قشنگن. جایی که تو تنها آدم برفی اونجا نیستی ولی همه می شناسنت. تو بابا برفیِ تمام آدم برفی ها و تمام پروانه های اونجا هستی. توی اون بهشت سفید همه منتظرتن و همه دوستت دارن. خورشید اونجا آتیشی نیست. برف ها اونجا آب نمیشن. پروانه هاش از زمستون نمی میرن و با بهار از پیشت نمیرن. اونجا سرزمین رویا های آسمونیه. سرزمین آدم برفی ها و پری های برفی. سرزمین ستاره ها، فرشته های نگهبان آسمون. دلت می خواد بری اونجا؟
-ولی پس،
-موضوع چیه؟ نگران پروانه ای؟
-آره باباجان. نگرانشم. چی به سرش میاد؟
-دلواپسش نباش بابا برفی. اون الان بین گل ها و پروانه ها شاده. اینجا خیلی ها هستن که مواظبش باشن. نسیم و درخت ها و زمین و گل ها و من. پروانه تو اینجا جاش امن و راحته. خاطر جمع باش. حالا دلت می خواد بری به سرزمین آدم برفی ها؟
-آره باباجان. دلم خیلی می خواد. این خاک برای من زیادی سنگینه. دلم سفر می خواد. دیگه نمی خوام اینجا بمونم باباجان. فقط…
-خاطرت جمع باشه بابا برفی. اون طوریش نمیشه. مطمئن باش.
-دلم تنگ میشه واسهش باباجان.
-می دونم بابا برفی. از این خاک همین دلتنگیت رو با خودت می تونی ببری و بس. کاش می تونستم کاری کنم که این یکی رو هم اینجا جا بذاری ولی نمی تونم. دلتنگی مال شما هاست. شمایی که دلی برای تنگ شدن دارید. هر وقت دلت براش تنگ شد به این فکر کن که اون روی زمین در آغوش بهار چقدر خوشبخته. و براش دعا کن که این خوشبختی همیشه پایدار بمونه. خوب دیگه بابا برفی. باید بری. آسمون منتظرته. دیگه روی این خاک خودت رو بیشتر از این اذیت نکن. برو و به اون هایی که دم دروازه سرزمین آسمونی منتظرت هستن ملحق شو.
-بهش بگید همیشه دوستش دارم. بهش بگید از یادم نمیره. جاش برای همیشه گوشه دلم خالیه. این ها رو بهش بگید باباجان. ولی اگر دل نازکش پژمرده میشه بهش نگید. آره، بهش هیچ چی نگید. بهش نگید باباجان.
آدم برفی به یاد پروانه پولک رنگی یادگاریش رو بوسید و نگاهی به زمین رنگارنگ و گل ها و درخت های سرسبز انداخت.
-مواظبش باشید باباجان. پرپری کوچولوی من خیلی ظریفه. هواش رو داشته باشید. مبادا اذیت بشه! سپردمش به شما ها باباجان.
خورشید با تاثر گفت:
-مطمئن باش بابا برفی. مطمئن باش.
-ممنونم باباجان. من آماده ام. بیا از اینجا ببرم باباجان.
خورشید دست های گرمش رو روی سر و شونه های آدم برفی کشید و شروع کرد به نوازشش. چقدر شونه های آدم برفی خسته بود!. آدم برفی هنوز به راه پرواز پروانه خیره مونده بود. چقدر دلش می خواست1بار دیگه ببیندش! پروانه نبود. دل آدم برفی به یاد دیشب و دیروز تنگ شد. پروانه نبود. پروانه رفته بود و آدم برفی رو برای همیشه فراموش کرده بود. اسفنج توی سینه آدم برفی فشرده شد، گرم شد، داغ شد. داغ تر و داغ تر. خورشید بدن خسته و شکسته آدم برفی رو با مهربونی نوازش می کرد. آدم برفی حس کرد داره سبک میشه. سبک و سبک تر. چقدر دلش می خواست پروانه دم رفتنش بود تا باهاش خداحافظی می کرد. پروانه نبود. پروانه برای همیشه رفته بود. اسفنج وسط سینه آدم برفی1دفعه آتیش گرفت، شعله ور شد، سوخت و خاکستر شد. آدم برفی آروم، خیلی آروم، از زمین جدا شد و رفت بالا، بالا تر، بالا تر، باز هم بالا تر. برای آخرین بار نگاهی به زمین کرد شاید پروانه رو1بار دیگه ببینه. ندید. پروانه نبود. چند قطره بارون از آسمون ریخت روی جوونه های غمگین که از دود شعله های اسفنج و غم رفتن بابا برفی پژمرده شده بودن. جوونه ها بارون رو خوردن و حالشون بهتر شد. دود و خاکستر رو هم با همون بارون از تن و جونشون شستن و به آسمون خیره شدن.
شال بی رنگ و رو در کنار کلاه کهنه جا مونده بود. دست های چوبی آدم برفی روی زمین افتاده بودن. روی یکیشون1پولک رنگی بال پروانه برق می زد.
آدم برفی رفت و رفت و از خورشید هم رد شد و بالا تر رفت. در مسیر انعکاس فریاد های شادی که می رفتن و آدم برفی نمی دونست به کجا ختم میشه پیش رفت. از ابر ها گذشت و مثل اون انعکاس های شاد، توی آسمون گم شد.
***
تمام زمین سبز سبز بود. درخت ها از برگ و شکوفه و میوه سرشون خم شده بود. نسیم با گل ها و درخت ها و پرنده ها بازی می کرد. خورشید مهربون و نوازش گر می تابید و می تابید. 1دسته قارچ جنگلی خوش رنگ و شاداب زیر1شال بی رنگ و رو جمع شده و حسابی رشد کرده و مشغول بگو و بخند و شیطنت بودن. بالای بلند ترین شاخه1درخت بلند، توی1کلاه کهنه2تا کبوتر وحشی داشتن به جوجه هاشون غذا می دادن و با شادی آواز می خوندن. پروانه ای از دور دست ها اومد و شروع کرد در اطراف چرخ زدن. انگار دنبال چیزی یا کسی می گشت. خسته شد. به2تا بوته گل قاصدک قشنگ نگاهی کرد و روی یکیشون نشست. بوته ها پر بودن از قاصدک های آماده پرواز. پروانه نگاه کرد و روی یکی از بوته ها1پولک رنگی دید. از اون ها که روی بال های خودش هم بود.
-سلام پروانه کوچولو. دنبال چیزی می گردی؟
-سلام بوته قاصدک. آره. دنبال بابا برفی می گردم. همین طرف ها بود. ولی شما ها یادتون نیست. آخه اون زمان شما ها نبودید. بابا برفی1آدم یخی مهربون بود که… ولش کن شما ها که نبودید. نمی دونید کجا میشه پیداش کنم؟
-نه پروانه کوچولو. ما نمی دونیم. ولی اینجا دنبالش نگرد. برف و یخ اینجا پیدا نمیشه. اون ها توی این فصل اینجا نمی مونن.
-ولی اون همینجا بود. درست جای الان شما ها. بگید ببینم! شما ها از کی اینجایید؟
-راستش ما همینجا روییدیم. درخت های این اطراف خیلی باهامون مهربونن. میگن ما2تا یادگاری های محبتیم. قصه هم زیاد میگن. داستان1آدم برفی مهربون که زمستون رو براشون قشنگ تر می کرد و1پروانه هم توی بغلش بود.
-آره خودشه. خوب حالا اون آدم برفی کجاست؟
قاصدک ها سکوت کردن و پروانه به پولک رنگی روی بوته خیره شد.
-این رو از کجا آوردی؟
-این از وقتی من چشم باز کردم و سبز شدم باهام بود. نمی دونم از کجا اومده ولی چقدر شبیه نقش و نگار های بال های خودته پروانه کوچولو. قشنگه. باهاش قشنگ تر شدم مگه نه؟
پروانه متفکر جواب داد:
-آره قشنگی. تو خیلی قشنگی.
پروانه به اطراف خیره شد. صدایی حواسش رو جمع کرد.
-دنبال کی می گردی پروانه کوچولو؟
-سلام خورشید. دنبال بابا برفی. تو می دونی کجا میشه پیداش کنم؟
-بله من می دونم. ولی تو نمی تونی پیداش کنی. بابا برفی رفت. از روی زمین پرید و رفت به جایی که بهش تعلق داره. اتفاقا سفارشت رو خیلی به همهمون کرد. گفت اگر1زمانی سراغش رو گرفتی بهت بگیم همیشه دوستت داره. گفت برای همیشه دلتنگت می مونه و گفت برای خوشبختی و شادیت دعا می کنه. داستانت رو واسه پری ها و پروانه ها و آدم برفی های سرزمینش میگه و به یادت آواز و لالایی می خونه.
خورشید سکوت کرد. پروانه به آسمون خیره شد. در همین لحظه چند قطره بارون از آسمون بارید، آسمونی که ابر نداشت.
پروانه لحظاتی همونجا نشست، بوته های گل قاصدک رو تماشا کرد، لمس کرد، نوازش کرد، بویید، بعد آهسته بلند شد، اون2تا بوته گل قاصدک رو بوسید، آروم بال هاش رو باز کرد، پرواز کرد و رفت و دور شد.
نسیمی که به باد تند بهاری بیشتر می خورد اومد و بوته های گل قاصدک1عالمه قاصدک های قشنگ رو ریختن توی دامنش. باد قاصدک ها رو جمع کرد و با خودش برد بالا. تا جایی که می تونست رفت بالا و قاصدک ها رو با تمام قدرت پاشید توی آسمون. قاصدک ها رفتن بالا و بالا تر. باد بدون این که منتظر بشه تا فرود اومدن قاصدک ها رو ببینه برگشت، چرخی زد و گذشت و رفت و دور شد.
دور و دور و دور.
***
پایان
از تمام کسایی که از اول تا آخر همراهیم کردن نظر دادن و رهگذری کنارم موندن صمیمانه تشکر میکنم
لحظاتتون آروم و ایام به کامتون.
بابا برفی
***
روز ها انگار1رنگ دیگه شده بودن. همه چیز انگار فرق کرده بود. به نظر می رسید تمام طبیعت در جنبشه. و بود. دقیقا همینطور بود. زمین و آسمون دست به دست هم داده و در تکاپو بودن. تمام طبیعت واسه پیدا کردن بهار دست به یکی کرده بودن.
نسیم رفته و به هر کسی دستش رسیده بود پیغام آدم برفی رو داده بود. حالا خورشید و زمین و جوونه ها و رودخونه ها و همه و همه دنبال بهار بودن تا بهش بگن هرچه سریع تر خودش رو به آدم برفی و پروانه برسونه. نسیم هم می چرخید و می گشت تا شاید موفق بشه. آدم برفی منتظر بود. شب که می شد بعد از دلداری و خواب کردن پروانه و فرستادنش به بهشت رویا های رنگی بهار، در سکوت به آسمون پر ستاره شب خیره می شد و به فرشته های نورانی پوش اون بالا سفارش می کرد هر جا بهار رو دیدن بهش بگن که پروانه چقدر دلتنگشه. آدم برفی خنده هاش رو نگه می داشت واسه زمان های بیداری پروانه تا بلکه شادش کنه. پروانه اما بی خبر از تمام این ها فقط هوایی پرواز بود و دلتنگ بهار. پروانه دلتنگ بهار بود و جز انتظار چیزی نمی فهمید. پروانه نمی دید که فضای داخل شال بی رنگ و رو که1روزی پناه گاه امن و مطمئنش بود، روز به روز بیشتر و بیشتر می شد. پروانه نمی دید که جوونه های اطراف آدم برفی سبز تر از جا های دیگه هستن و نمی شنید که با جوونه های دور تر در مورد این که خودشون شبنم و آب بیشتری بهشون می رسه و چقدر از این موضوع خوشحالن حرف می زدن. پروانه چیزی نمی خواست جز هوای پرواز و چیزی نمی دید جز رویا های خواب و بیدار بهار.
زمان بیخیالیش رو کنار گذاشته و اندیشمند و خاموش تماشا می کرد. نگاه می کرد به جنب و جوش تمام طبیعت که برای دل آدم برفی تلاش می کردن تا بهار رو پیدا کنن. دلی که به هوای دل پروانه می تپید و تمام رویا و آرزوش شده بود خنده پروانه.
چند روز دیگه هم گذشت. حالا دیگه تمام دنیا دنبال بهار بودن. حتی زمان.
و بلاخره پیداش کردن.
-بابا برفی بابا برفی پیداش کردیم بهار رو واسهت پیدا کردیم. من خودم دیدمش. باهاش حرف زدم. گفت تو رو می شناسه و اسم و رسمت رو شنیده. ببین واسهت چی فرستاده.
-ها!نسیم! درست بگو باباجان ببینم چی میگی.
-بهار بابا برفی بهار. بهار رو واسهت پیدا کردیم. همه چیز رو بهش گفتم. واسهت هدیه داد ببین؟
نسیم این ها رو گفته نگفته1بغل بزرگ عطر بهشتی پاشید به آدم برفی و به همه جا. انگار تمام دنیا رو بوی بهشت گرفت. آدم برفی هوای عطرآگین رو نفس کشید و بلند خندید.
-ها باریک اللاه! کارت درسته باباجان. مرحبا!
-کار من تنها نبود بابا برفی. همه کمک کردن. خورشید، زمین، رودخونه، دونه برف های تو، حتی پرنده ها و دیگه کی و کی و کی.
-کار همهتون درسته باباجان. مرحبا به همهتون! زنده باشید! بهاری باشید باباجان!. خوب دیگه بگو. بهار دیگه چی گفت؟
-بهار واسهت سلام رسوند. هم واسه تو هم واسه پروانه. بهار داره میاد بابا برفی. گفت با آخرین سرعتش میاد. امروز فرداست که برسه. جلودار هاش نزدیک اینجان. فردا صبح فرود میان. باید ببینیشون. وای بابا1دسته بزرگ چلچله! انگار مال خود بهشتن بابا… بابا برفی! تو چه!… تو چقدر!…
-ها باباجان! آفرین! دلم رو شاد کردی باباجان. شنیدی پروانه جان؟ شنیدی پرپری کوچولوی عزیز من؟ دیدی باباجان بهت گفتم بهار تو رو یادشه؟ شنیدی؟ بهار داره میاد. بهار توی راه اینجاست باباجان. بهار میاد دیدنت. بخند دیگه باباجان. بخند، شاد باش، بهار نزدیکه باباجان. ببینم پرپری کوچولو تو داری می خندی یا گریه می کنی؟ ها؟ هر2تاشه؟ طوری نیست راحت باش باباجان. ولی نه. بذار باقیش باشه بین خودت و بهار. الان فقط بخند. برای من بخند باباجان. برای دل بابا برفی. ها باریک اللاه! آفرین باباجان مرحبا! ها نسیم! داشتی می گفتی. باز هم بگو باباجان. بگو.
-ولی بابا! تو!…
-ای بابا شاد باش. حیفت نمیاد اینهمه شادی و بوی خوش و هلهله این جوونه ها رو با اما و ولی خرابش می کنی؟ زود باش1چرخی بزن1رقصی کن بذار این جوونه ها1کمی برقصن دلم باز بشه باباجان.
نسیم نگاه نگرانش رو از آدم برفی برداشت و به هوای دل آدم برفی چرخید و رقصید و شروع کرد به پراکنده تر کردن هدیه بهار و قلقلک دادن جوونه های خوشحال.
هیاهویی شاد همه جا رو گرفته بود. نسیم اما مثل لحظه رسیدنش نبود. کمی سرد تر بود. سوز داشت. خیلی سعی می کرد آهش رو بزنه کنار ولی هرچند1بار نگاهی زیر چشمی به آدم برفی می کرد و هم زمان با آه بی صداش جوونه ها از سرمای سوزی که هنوز هوای زمستون داشت به خودشون می لرزیدن.
بلاخره شب رسید. اون شب ستاره ها چه برقی داشتن! انگار تمامشون داشتن راه بهار رو روشن می کردن که اشتباه نره و متوقف نشه. آدم برفی بعد از به خواب رفتن پروانه سرش رو بالا گرفت و به آسمون خیره شد. از ستاره ها با همون لبخند مهربون همیشگیش تشکر کرد و محو تماشای درخشش و چشمک بازی اون ها شد. آدم برفی اون شب تا خود صبح بیدار بود و در سکوت و با زبان نگاه با ستاره ها حرف می زد.
صبح فردا دنیا با صدای1عالمه چلچله از خواب بیدار شد. چه شلوغی کرده بودن این مسافر های کوچولوی بهشت که مهمون زمین شده بودن. چلچله ها بعد از1سلام و احوالپرسی شاد و شلوغ با درخت ها و گل ها و جوونه های نیمه هشیار بلافاصله شروع کردن به تزئین همه جا. بهار داشت می رسید و همه می خواستن همه چیز درست درست باشه. پروانه بی تاب بود که بیاد بیرون و قاتی بقیه بشه ولی سوز عجیبی که هنوز همراه نسیم توی هوا می چرخید بهش این اجازه رو نمی داد.
-بابا برفی! اون بیرون چی می بینی؟ هرچی هست برام بگو. تمامش رو بگو. وای بابا برفی نمی دونی چقدر دلم می خواد زود تر از اینجا آزاد بشم. بابا برفی چرا این روز ها اینجا خیسه؟ تمام پر هام خیس شدن. ولی جای من حسابی باز شده. می تونم اگر بخوام1چرخکی هرچند کوچولو اینجا بزنم. اه! البته اگر اینقدر پر هام خیس نباشن. اون بیرون که بارون نمیاد پس چرا اینجا اینطوریه؟ تو رو خدا1کاریش کن بابا برفی.
-باشه باباجان باشه. الان برات درستش می کنم. اینهمه شلوغ نکن تو هم به موقعش میایی بیرون. صبر کن تا بهار بیاد تو هم آزاد میشی.
-پس آخه کی؟ من می خوام الان که همه مشغول شادی هستن بیام بیرون. آخه چرا نمی تونم؟
-ببین پرپری کوچولو! یادته دفعه آخر که گوش بهم نکردی چی شد؟ حیف نیست وقتی بهار می رسه تو بیمار باشی؟
-وای نه بابا برفی. هیچ دلم نمی خواد.
-خوب پس1کم دیگه صبر کن تا اوضاع بهتر بشه. تو که اینهمه تحمل کردی این یکی2روز هم روی اون روز ها که رفت.
-یعنی این روز ها تموم میشه بابا برفی؟
-آره که تموم میشه باباجان. وقتی من میگم میشه یعنی میشه. دیگه چیزی نمونده باباجان. دیگه آخرشه.
آدم برفی جمله آخر رو با آهی عمیق گفت. پروانه نفهمید.
-به نظرت بهار الان کجاست بابا برفی؟ چقدر دیگه مونده برسه اینجا؟
جواب پروانه بلافاصله رسید. همراه1دسته بزرگ دیگه چلچله که با سر و صدای زیاد رسیدن خبر جدید هم رسید.
-بهار، بهار فردا اینجاست. صبح فردا بهار می رسه اینجا.
صدای هورای بلند و شاد از تمام جهان بلند شد و رفت آسمون و از خورشید گذشت و به ستاره ها رسید و اونقدر رفت تا توی آسمون گم شد و آدم برفی چقدر دلش می خواست می تونست این انعکاس رو دنبال کنه ببینه تا کجا میره و به کجا می رسه. پروانه از شادی بلند گریه می کرد و در همون حال بلند می خندید. جوونه ها با شور و شادی به هم تبریک می گفتن. گل ها دیگه بیدار شده بودن. چلچله ها داشتن درخت ها رو تزئین می کردن و خونه های کوچولوی خودشون رو بین تزئینات درخت ها می ساختن. چندتاشون هم بیکار توی خونه های آماده شدهشون نشسته بودن و مشغول پرورش تخم هایی بودن که تازه گذاشته بودن. تخم هایی که جوجه ها و چلچله های فردا می شدن. هر چیزی مایه شادی و هورا بود. رسیدن دسته های پرنده های شلوغ، تخم گذاشتن1پرنده توی1لونه، بیدار شدن1جوونه خوابیده، خمیازه1درخت و سبز شدن1برگ کوچیک روی1شاخه خشک از خواب. همه چیز مایه شادی و هورای دسته جمعی بود. لحظه ها آهسته آهسته می رفتن و مسافر های بیخیال و نا آگاهشون رو سوار بر مرکب نامرئیشون به طرف فردا می بردن.
اون شب پروانه بی تاب و خسته از بی تابی خودش بیدار بود و1بند می گفت و می گفت. از بهار و از پر های خیسش که باید فردا حتما خشک باشن و از گل ها و از نسیم و از پرواز و از پروانه های دیگه و از همه چیز و همه چیز.
اون شب پروانه از همه چیز می گفت جز از دل آدم برفی.
اون شب آدم برفی ذره ذره صدا و خنده ها و جنب و جوش و نرمی پر ها و ظرافت نفس و گرمای لطیف حضور پروانه رو با تمام وجودش جذب می کرد و تمام سعیش این بود که تمام این ها رو هرچه بیشتر و بیشتر احساس کنه و تمام این احساس رو به یادگاری برداره و نگه داره. با پروانه همراهی می کرد، همراهش می خندید، شاد بود و براش آواز های بهاری می خوند، می خندید، می خندید، می خندید، بی صدا آه می کشید.
اون شب تنها شبی بود که آدم برفی دلش نمی خواست تموم بشه و در عین حال می دونست که باید پایانش رو بخواد به خاطر دل پروانه. پس دعا کرد اون شب سریع تر بره و به صبح برسه.
صبح فردا دنیا طور دیگه ای بود. زمستون دیگه رفته بود. بهار رسیده بود.
-بابا برفی بابا برفی! بیداری؟ بهار اومد.
-آره باباجان. بیدارم پرپری کوچولو. این هم بهار. بهت تبریک میگم باباجان.
پروانه از شادی جیغ کشید و پرید اومد روی شونه های آدم برفی نشست. برای1لحظه هر2سکوت کردن. پروانه صحر زیبایی های بهار بود. آدم برفی سکوت رو شکست و با همون خنده مهربونش گفت:
-خوب، معطل چی هستی باباجان؟ بپر دیگه. نکنه پرواز یادت رفته؟
-نه بابا برفی. من بهار و دنیای بهاری رو می شناختم ولی انگار این خیلی قشنگ تر از تصویریه که ازش داشتم. بهار هم انگار چند برابر همیشه شاده.
-معلومه باباجان. آخه اون هم دلتنگ تو بوده. خوشحاله که منتظرش موندی. این فقط برای خاطر توِ باباجان.
-راست میگی بابا برفی؟
-آره که راست میگم. بابا برفی بهت دروغ نمیگه. مطمئن باش باباجان. حالا دیگه تو…
آدم برفی سکوت کرد. پروانه با همون شادی بی انتهاش ادامه داد:
-خوب بابا برفی. حالا دیگه من باید برم. زمستون تموم شد. ممنونم که مواظبم شدی. هیچ وقت فراموش نمی کنم.
-آره باباجان. دیگه باید بری. مواظب خودت باش باباجان. حسابی مواظب باش باباجان.
-بابا برفی حواست کجاست؟ دیگه بهار شده. خطری نیست که از ترسش مواظب باشم. دیگه زمستون تموم شد.
-آره باباجان. یادم نبود. برو باباجان. برو خوش باش. پرواز و زندگی و بهار خوش بگذره باباجان.
-ممنونم بابا برفی. خداحافظ بابا برفی.
پروانه بوسه ای روی شونه های ضعیف آدم برفی زد، لحظه ای روی دست های چوبیش نشست و پرید. چند بار دورش چرخید و بعد بدون این که به پشت سرش نگاه کنه پرواز کرد و رفت. آدم برفی تماشاش کرد. منتظر نگاه آخرش نبود. می دونست که پروانه به محض پریدن فراموشش می کنه. و پروانه به محض پریدن فراموشش کرد. پروانه رفت و آدم برفی سعی کرد با تمام دلش آخرین تصویرش رو تا جایی که می تونست ببینه توی خاطرش به یادگار حک کنه.
-خداحافظ باباجان. به سلامت پرپری کوچولوی عزیز من. مواظب خودت باش باباجان. بله عزیز، زمستون تموم شده ولی بهار هم مثل زمستون همیشگی نیست باباجان. بعد از بهار تابستونه. هوای خودت و پر هات رو داشته باش باباجان. خوب بپر. خوب زندگی کن. خوشبخت باش باباجان. خداحافظ باباجان. خداحافظ.
آدم برفی همون طور خیره به مسیر پرواز پروانه ای که دیگه نبود باقی موند. قطره های درشت و پشت سر هم از چشم هاش باریدن، راه افتادن و رفتن تا به جوونه های همیشه تشنه زمین آب بدن. نسیم بی صدا اومد و به آدم برفی خیره شد. آدم برفی هیچ وقت این قدر کوچیک و ضعیف نبود. آدم برفی حس می کرد اسفنج توی سینهش چنان داغ شده که داره آبش می کنه. آه بلندی کشید. دیگه لازم نبود به خاطر دل پروانه بخنده. پروانه دیگه نبود. پروانه رفته بود و آدم برفی مونده بود و یادگار هاش. به دست هاش نگاه کرد. دست هایی که پروانه واسه آخرین بار روی اون ها نشسته بود. روی یکی از دست های چوبی آدم برفی1پولک رنگی از بال پروانه جا مونده بود. آدم برفی به پولک خیره شد. قطره ای اشک درشت و شفاف افتاد روی پولک.
-خدا به همراهت باشه باباجان.
صدایی آروم و مهربون، آدم برفی رو نه چندان ولی کمی به خودش آورد.
-نگرانش نباش بابا برفی. طوریش نمیشه. اون حالا خوشبخته. خیلی خوشبخت. همون طور که تو همیشه دلت می خواست.
-ها باباجان! تو کی هستی؟
-من خورشیدم بابا برفی. می خوام کمکت کنم. می خوام از اینجا ببرمت. می تونم کاری کنم که بری به1جای خیلی خوب. اون سرزمین آسمونی که برای دونه برف ها و پروانه عزیزت ازش می خوندی یادته؟ من اونجا رو بلدم. می خوام برسونمت به اونجا. جایی که پر از برف و آدم برفی و پروانه های برفیه. جایی که کولاک و توفان نداره. جایی که زمستونش و بهارش هر2بهشتی و قشنگن. جایی که تو تنها آدم برفی اونجا نیستی ولی همه می شناسنت. تو بابا برفیِ تمام آدم برفی ها و تمام پروانه های اونجا هستی. توی اون بهشت سفید همه منتظرتن و همه دوستت دارن. خورشید اونجا آتیشی نیست. برف ها اونجا آب نمیشن. پروانه هاش از زمستون نمی میرن و با بهار از پیشت نمیرن. اونجا سرزمین رویا های آسمونیه. سرزمین آدم برفی ها و پری های برفی. سرزمین ستاره ها، فرشته های نگهبان آسمون. دلت می خواد بری اونجا؟
-ولی پس،
-موضوع چیه؟ نگران پروانه ای؟
-آره باباجان. نگرانشم. چی به سرش میاد؟
-دلواپسش نباش بابا برفی. اون الان بین گل ها و پروانه ها شاده. اینجا خیلی ها هستن که مواظبش باشن. نسیم و درخت ها و زمین و گل ها و من. پروانه تو اینجا جاش امن و راحته. خاطر جمع باش. حالا دلت می خواد بری به سرزمین آدم برفی ها؟
-آره باباجان. دلم خیلی می خواد. این خاک برای من زیادی سنگینه. دلم سفر می خواد. دیگه نمی خوام اینجا بمونم باباجان. فقط…
-خاطرت جمع باشه بابا برفی. اون طوریش نمیشه. مطمئن باش.
-دلم تنگ میشه واسهش باباجان.
-می دونم بابا برفی. از این خاک همین دلتنگیت رو با خودت می تونی ببری و بس. کاش می تونستم کاری کنم که این یکی رو هم اینجا جا بذاری ولی نمی تونم. دلتنگی مال شما هاست. شمایی که دلی برای تنگ شدن دارید. هر وقت دلت براش تنگ شد به این فکر کن که اون روی زمین در آغوش بهار چقدر خوشبخته. و براش دعا کن که این خوشبختی همیشه پایدار بمونه. خوب دیگه بابا برفی. باید بری. آسمون منتظرته. دیگه روی این خاک خودت رو بیشتر از این اذیت نکن. برو و به اون هایی که دم دروازه سرزمین آسمونی منتظرت هستن ملحق شو.
-بهش بگید همیشه دوستش دارم. بهش بگید از یادم نمیره. جاش برای همیشه گوشه دلم خالیه. این ها رو بهش بگید باباجان. ولی اگر دل نازکش پژمرده میشه بهش نگید. آره، بهش هیچ چی نگید. بهش نگید باباجان.
آدم برفی به یاد پروانه پولک رنگی یادگاریش رو بوسید و نگاهی به زمین رنگارنگ و گل ها و درخت های سرسبز انداخت.
-مواظبش باشید باباجان. پرپری کوچولوی من خیلی ظریفه. هواش رو داشته باشید. مبادا اذیت بشه! سپردمش به شما ها باباجان.
خورشید با تاثر گفت:
-مطمئن باش بابا برفی. مطمئن باش.
-ممنونم باباجان. من آماده ام. بیا از اینجا ببرم باباجان.
خورشید دست های گرمش رو روی سر و شونه های آدم برفی کشید و شروع کرد به نوازشش. چقدر شونه های آدم برفی خسته بود!. آدم برفی هنوز به راه پرواز پروانه خیره مونده بود. چقدر دلش می خواست1بار دیگه ببیندش! پروانه نبود. دل آدم برفی به یاد دیشب و دیروز تنگ شد. پروانه نبود. پروانه رفته بود و آدم برفی رو برای همیشه فراموش کرده بود. اسفنج توی سینه آدم برفی فشرده شد، گرم شد، داغ شد. داغ تر و داغ تر. خورشید بدن خسته و شکسته آدم برفی رو با مهربونی نوازش می کرد. آدم برفی حس کرد داره سبک میشه. سبک و سبک تر. چقدر دلش می خواست پروانه دم رفتنش بود تا باهاش خداحافظی می کرد. پروانه نبود. پروانه برای همیشه رفته بود. اسفنج وسط سینه آدم برفی1دفعه آتیش گرفت، شعله ور شد، سوخت و خاکستر شد. آدم برفی آروم، خیلی آروم، از زمین جدا شد و رفت بالا، بالا تر، بالا تر، باز هم بالا تر. برای آخرین بار نگاهی به زمین کرد شاید پروانه رو1بار دیگه ببینه. ندید. پروانه نبود. چند قطره بارون از آسمون ریخت روی جوونه های غمگین که از دود شعله های اسفنج و غم رفتن بابا برفی پژمرده شده بودن. جوونه ها بارون رو خوردن و حالشون بهتر شد. دود و خاکستر رو هم با همون بارون از تن و جونشون شستن و به آسمون خیره شدن.
شال بی رنگ و رو در کنار کلاه کهنه جا مونده بود. دست های چوبی آدم برفی روی زمین افتاده بودن. روی یکیشون1پولک رنگی بال پروانه برق می زد.
آدم برفی رفت و رفت و از خورشید هم رد شد و بالا تر رفت. در مسیر انعکاس فریاد های شادی که می رفتن و آدم برفی نمی دونست به کجا ختم میشه پیش رفت. از ابر ها گذشت و مثل اون انعکاس های شاد، توی آسمون گم شد.
***
تمام زمین سبز سبز بود. درخت ها از برگ و شکوفه و میوه سرشون خم شده بود. نسیم با گل ها و درخت ها و پرنده ها بازی می کرد. خورشید مهربون و نوازش گر می تابید و می تابید. 1دسته قارچ جنگلی خوش رنگ و شاداب زیر1شال بی رنگ و رو جمع شده و حسابی رشد کرده و مشغول بگو و بخند و شیطنت بودن. بالای بلند ترین شاخه1درخت بلند، توی1کلاه کهنه2تا کبوتر وحشی داشتن به جوجه هاشون غذا می دادن و با شادی آواز می خوندن. پروانه ای از دور دست ها اومد و شروع کرد در اطراف چرخ زدن. انگار دنبال چیزی یا کسی می گشت. خسته شد. به2تا بوته گل قاصدک قشنگ نگاهی کرد و روی یکیشون نشست. بوته ها پر بودن از قاصدک های آماده پرواز. پروانه نگاه کرد و روی یکی از بوته ها1پولک رنگی دید. از اون ها که روی بال های خودش هم بود.
-سلام پروانه کوچولو. دنبال چیزی می گردی؟
-سلام بوته قاصدک. آره. دنبال بابا برفی می گردم. همین طرف ها بود. ولی شما ها یادتون نیست. آخه اون زمان شما ها نبودید. بابا برفی1آدم یخی مهربون بود که… ولش کن شما ها که نبودید. نمی دونید کجا میشه پیداش کنم؟
-نه پروانه کوچولو. ما نمی دونیم. ولی اینجا دنبالش نگرد. برف و یخ اینجا پیدا نمیشه. اون ها توی این فصل اینجا نمی مونن.
-ولی اون همینجا بود. درست جای الان شما ها. بگید ببینم! شما ها از کی اینجایید؟
-راستش ما همینجا روییدیم. درخت های این اطراف خیلی باهامون مهربونن. میگن ما2تا یادگاری های محبتیم. قصه هم زیاد میگن. داستان1آدم برفی مهربون که زمستون رو براشون قشنگ تر می کرد و1پروانه هم توی بغلش بود.
-آره خودشه. خوب حالا اون آدم برفی کجاست؟
قاصدک ها سکوت کردن و پروانه به پولک رنگی روی بوته خیره شد.
-این رو از کجا آوردی؟
-این از وقتی من چشم باز کردم و سبز شدم باهام بود. نمی دونم از کجا اومده ولی چقدر شبیه نقش و نگار های بال های خودته پروانه کوچولو. قشنگه. باهاش قشنگ تر شدم مگه نه؟
پروانه متفکر جواب داد:
-آره قشنگی. تو خیلی قشنگی.
پروانه به اطراف خیره شد. صدایی حواسش رو جمع کرد.
-دنبال کی می گردی پروانه کوچولو؟
-سلام خورشید. دنبال بابا برفی. تو می دونی کجا میشه پیداش کنم؟
-بله من می دونم. ولی تو نمی تونی پیداش کنی. بابا برفی رفت. از روی زمین پرید و رفت به جایی که بهش تعلق داره. اتفاقا سفارشت رو خیلی به همهمون کرد. گفت اگر1زمانی سراغش رو گرفتی بهت بگیم همیشه دوستت داره. گفت برای همیشه دلتنگت می مونه و گفت برای خوشبختی و شادیت دعا می کنه. داستانت رو واسه پری ها و پروانه ها و آدم برفی های سرزمینش میگه و به یادت آواز و لالایی می خونه.
خورشید سکوت کرد. پروانه به آسمون خیره شد. در همین لحظه چند قطره بارون از آسمون بارید، آسمونی که ابر نداشت.
پروانه لحظاتی همونجا نشست، بوته های گل قاصدک رو تماشا کرد، لمس کرد، نوازش کرد، بویید، بعد آهسته بلند شد، اون2تا بوته گل قاصدک رو بوسید، آروم بال هاش رو باز کرد، پرواز کرد و رفت و دور شد.
نسیمی که به باد تند بهاری بیشتر می خورد اومد و بوته های گل قاصدک1عالمه قاصدک های قشنگ رو ریختن توی دامنش. باد قاصدک ها رو جمع کرد و با خودش برد بالا. تا جایی که می تونست رفت بالا و قاصدک ها رو با تمام قدرت پاشید توی آسمون. قاصدک ها رفتن بالا و بالا تر. باد بدون این که منتظر بشه تا فرود اومدن قاصدک ها رو ببینه برگشت، چرخی زد و گذشت و رفت و دور شد.
دور و دور و دور.
***
پایان
از تمام کسایی که از اول تا آخر همراهیم کردن نظر دادن و رهگذری کنارم موندن صمیمانه تشکر میکنم
لحظاتتون آروم و ایام به کامتون.
(1399/6/19 , 11:38) | [#] |
آگرین |
به یاد ملانی همیلتون
در کتاب زیبای بربادرفته شخصیتی به یاد ماندنی و خاص وجود دارد که گرچه شخص اول و حتی دوم کتاب نیست؛ اما ویژگیهای بارز شخصیتیش باعث میشود که برای مدتها پس از خواندن کتاب، در ذهن خواننده باقی بماند؛ این شخصیت، ملانی همیلتون نام دارد که خواهرِ شوهرِ اولِ قهرمانِ کتاب یعنی اسکارلت اوهارا است.
درست است که این فرد در کتاب خاکستری نیست و میتواند تا حدی هم آرمانی به نظر آید؛ اما نویسنده در پرداختن به ویژگیهای اخلاقی ملانی آن قدرها هم افراط نکرده که بتوانیم بر او خورده بگیریم که چرا ملانی این قدر خوب و پاک از کار درآمدهاست.
ملانی شخصیتی دارد که علاوه بر اینکه دنبال ایراد گرفتن از دیگران نیست، تلاش فراوانی نیز دارد که تنها خوبیهای اشخاص را فارغ از اینکه با آنان نسبت فامیلی داشتهباشد یا نه ببیند و بر همین اساس هم با افراد حشر و نشر دارد.
من در زندگیم شخصیتهایی مثل ملانی زیاد ندیدهام؛ ولی یک نفر هست که خیلی شبیه اوست و اگر او نبود میپنداشتم شخصیت ملانی در بربادرفته، چیزی جز تخیل نویسنده نیست.
چند روز قبل باخبر شدم که اولیویا دی هاویلند، بازیگر نقش ملانی در صد و چهار سالگی از دنیا رفتهاست. او یکی از آخرین بازماندگان سینمای کلاسیک هالیوود و پیرترین بازیگر در قید حیاتی بود که برنده جایزه اسکار شدهبود. وی همچنین آخرین بازیگر بازمانده از بین هنرپیشگان اصلی فیلم کلاسیک بربادرفته بود
در کتاب زیبای بربادرفته شخصیتی به یاد ماندنی و خاص وجود دارد که گرچه شخص اول و حتی دوم کتاب نیست؛ اما ویژگیهای بارز شخصیتیش باعث میشود که برای مدتها پس از خواندن کتاب، در ذهن خواننده باقی بماند؛ این شخصیت، ملانی همیلتون نام دارد که خواهرِ شوهرِ اولِ قهرمانِ کتاب یعنی اسکارلت اوهارا است.
درست است که این فرد در کتاب خاکستری نیست و میتواند تا حدی هم آرمانی به نظر آید؛ اما نویسنده در پرداختن به ویژگیهای اخلاقی ملانی آن قدرها هم افراط نکرده که بتوانیم بر او خورده بگیریم که چرا ملانی این قدر خوب و پاک از کار درآمدهاست.
ملانی شخصیتی دارد که علاوه بر اینکه دنبال ایراد گرفتن از دیگران نیست، تلاش فراوانی نیز دارد که تنها خوبیهای اشخاص را فارغ از اینکه با آنان نسبت فامیلی داشتهباشد یا نه ببیند و بر همین اساس هم با افراد حشر و نشر دارد.
من در زندگیم شخصیتهایی مثل ملانی زیاد ندیدهام؛ ولی یک نفر هست که خیلی شبیه اوست و اگر او نبود میپنداشتم شخصیت ملانی در بربادرفته، چیزی جز تخیل نویسنده نیست.
چند روز قبل باخبر شدم که اولیویا دی هاویلند، بازیگر نقش ملانی در صد و چهار سالگی از دنیا رفتهاست. او یکی از آخرین بازماندگان سینمای کلاسیک هالیوود و پیرترین بازیگر در قید حیاتی بود که برنده جایزه اسکار شدهبود. وی همچنین آخرین بازیگر بازمانده از بین هنرپیشگان اصلی فیلم کلاسیک بربادرفته بود
(1399/6/20 , 12:30) | [#] |
آگرین |
در ادبیات جهان همیشه شخصیت هایی خلق شده اند که نخواسته اند مثل سایرین زندگی معمولی داشته باشند و تصمیم جدی گرفته اند که سطح بالاتری از هستی را نسبت به هم دوره ایهایشان تجربه و زندگی کنند.
اشخاصی که توسط صمد بهرنگی خلق شده اند نیز عمدتاً با نگاهی نمادین از جمله همین افراد هستند.
یکی از کتاب هایی که از زمان نوشتنش تا کنون که بیش از پنجاه سال از اولین چاپش می گذرد، خوانندگان زیادی دارد و باعث ایجاد نقد و تفسیر های مختلفی هم در مورد برداشت از این کتاب شده است، ماهی سیاه کوچولو نام دارد.
در این لحظه تا جایی که ذهنم یاری می کند می توانم سه شخصیت از نوع قهرمان ماهی سیاه کوچولو که شباهت های زیادی نیز به همدیگر دارند را نام ببرم:
یکی جاناتان مرغ دریایی نوشته ریچارد باخ است که قهرمان کتاب یعنی جاناتان ابداً دلش نمی خواهد مثل سایر مرغابی ها فقط در بین گل و لای زندگی محدودی داشته باشد، تشکیل خانواده دهد، شکار کند و روزی هم مثل دیگران بمیرد بدون این که کار خاصی انجام داده باشد.
دومی بنفشه ای است که در یکی از داستان های کتاب حمام روح نوشته جبران خلیل جبران حضور دارد که از کوتاه قد بودن و این که مجبور است تقریباً همیشه به زمین چسبیده باشد بسیار شاکیست و آرزو دارد مانند گل های سرخ، قدی بلند داشته باشد تا جهان را از چشم آن ها ببیند و در این راستا، ماجراهایی را تجربه می کند.
سومی هم داستان «ماهی سیاه کوچولو» اثر صمد بهرنگی است که در حقیقت داستان همه آنهایی است که به دنبال آرمانشهر خود و برای رسیدن به آن از چیزی نترسیدند و دست به مبارزه زدند تا از جویبارها و رودخانهها بگذرند و به دریا برسند.
این که چنین اتفاقی در دنیای ادبیات بیفتد و نویسندگان یا شاعران بدون اطلاع یکدیگر موضوع واحدی را به شکل تقریباً یکسانی در آثارشان بیاورند توارد نام دارد که می تواند در نوع خودش از زیباترین رخداد های ادبی باشد.
به هر صورت کتاب ماهی سیاه کوچولو از جمله داستان هایی است که به هیچ وجه نمی توان گروه سنی خاصی را -علی رغم اکثر نوشته های صمد بهرنگی که مخاطبشان کودکان هستند- به عنوان گروه هدف آن نام برد.
این کتاب، داستانی است برای تمامی افراد در هر سن و سالی و فارغ از هر مرام یا مسلکی که دارند.
مهم ترین پیام قهرمان داستان نیز در این جمله وجود دارد که می گوید:
«مرگ خیلی آسان میتواند الان به سراغ من بیاید؛ اما من تا میتوانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یکوقت ناچار با مرگ روبهرو شدم که میشوم، مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری بر زندگی دیگران داشته باشد...ريا,.
ایام بکام
اشخاصی که توسط صمد بهرنگی خلق شده اند نیز عمدتاً با نگاهی نمادین از جمله همین افراد هستند.
یکی از کتاب هایی که از زمان نوشتنش تا کنون که بیش از پنجاه سال از اولین چاپش می گذرد، خوانندگان زیادی دارد و باعث ایجاد نقد و تفسیر های مختلفی هم در مورد برداشت از این کتاب شده است، ماهی سیاه کوچولو نام دارد.
در این لحظه تا جایی که ذهنم یاری می کند می توانم سه شخصیت از نوع قهرمان ماهی سیاه کوچولو که شباهت های زیادی نیز به همدیگر دارند را نام ببرم:
یکی جاناتان مرغ دریایی نوشته ریچارد باخ است که قهرمان کتاب یعنی جاناتان ابداً دلش نمی خواهد مثل سایر مرغابی ها فقط در بین گل و لای زندگی محدودی داشته باشد، تشکیل خانواده دهد، شکار کند و روزی هم مثل دیگران بمیرد بدون این که کار خاصی انجام داده باشد.
دومی بنفشه ای است که در یکی از داستان های کتاب حمام روح نوشته جبران خلیل جبران حضور دارد که از کوتاه قد بودن و این که مجبور است تقریباً همیشه به زمین چسبیده باشد بسیار شاکیست و آرزو دارد مانند گل های سرخ، قدی بلند داشته باشد تا جهان را از چشم آن ها ببیند و در این راستا، ماجراهایی را تجربه می کند.
سومی هم داستان «ماهی سیاه کوچولو» اثر صمد بهرنگی است که در حقیقت داستان همه آنهایی است که به دنبال آرمانشهر خود و برای رسیدن به آن از چیزی نترسیدند و دست به مبارزه زدند تا از جویبارها و رودخانهها بگذرند و به دریا برسند.
این که چنین اتفاقی در دنیای ادبیات بیفتد و نویسندگان یا شاعران بدون اطلاع یکدیگر موضوع واحدی را به شکل تقریباً یکسانی در آثارشان بیاورند توارد نام دارد که می تواند در نوع خودش از زیباترین رخداد های ادبی باشد.
به هر صورت کتاب ماهی سیاه کوچولو از جمله داستان هایی است که به هیچ وجه نمی توان گروه سنی خاصی را -علی رغم اکثر نوشته های صمد بهرنگی که مخاطبشان کودکان هستند- به عنوان گروه هدف آن نام برد.
این کتاب، داستانی است برای تمامی افراد در هر سن و سالی و فارغ از هر مرام یا مسلکی که دارند.
مهم ترین پیام قهرمان داستان نیز در این جمله وجود دارد که می گوید:
«مرگ خیلی آسان میتواند الان به سراغ من بیاید؛ اما من تا میتوانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یکوقت ناچار با مرگ روبهرو شدم که میشوم، مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری بر زندگی دیگران داشته باشد...ريا,.
ایام بکام
(1399/6/20 , 16:24) | [#] |
آگرین |
آیندهای که در کتاب ۱۹۸۴ تصویر میشود
رمان ۱۹۸۴ جورج اورول از وضعیت خاصی خبر میدهد که همانا هشداردهنده است. وضعیت به تصویرکشیدهشده در این رمان، ناامیدی نسبت به آیندهی بشر است و به همگان هشدار میدهد که چنانچه روند تاریخ، تغییر نکند، انسانها در سراسر گیتی بیآنکه خود بدانند، خصلتهای انسانیشان را از دست میدهند و به آدمهایی ماشینی و بیروح تبدیل میشوند.
جورج اورول، درست برخلاف نویسندگانی که برای مبارزه با بیعدالتیها و بیخردیهای موجود در جامعه، با نشان دادن کمال مطلوبشان در ناکجاآباد یا آرمانشهرها قصد دارند آیندهای را تصویر کنند که اگر بشر برای رسیدن به عدالت و انصاف و هرچه خوبیست تلاش کند به آن خواهد رسید؛ در کتاب ۱۹۸۴ دنیایی را پیش چشم مخاطب میآورد که اگر بشر در جهت تحقق عدالت و انسانیت برنیاید، گرفتار آن خواهد شد و از این نظر، ۱۹۸۴ نقطهی مقابل آرمانشهرهاست.
اهمیت کتاب اورول دقیقاً در این است که همین وضعیت جدید درماندگی رایج عصر ما را بیان میکند؛ پیش از آنکه این وضعیت، آشکارا پدیدار شود و مردم نسبت به آن به آگاهی برسند.
البته باید در نظر داشت که وضعیتی که در این کتاب به نمایش گذاشته میشود در نهایت اغراق بیان شده و قرار هم نیست تمامی وقایع در آینده اتفاق بیفتند؛ اما باید توجه کرد که پیش آمدن حتی اندکی از رویدادهای بهتصویرکشیدهشده در ۱۹۸۴ هم فاجعهایست انسانی که حتی تصور آن هم مو را بر تن آدمی سیخ میکند.
با تمام این اوصاف یک سؤال، بیجواب باقی میماند که:
آیا ممکن است طبیعت انسان بهگونهای تغییر کند که آمال و آرزوهایش را برای رسیدن به آزادی، شرافت، کمال و عشق به فراموشی بسپارد؟ یعنی ممکن است روزی فرا برسد که او انسان بودن خودش را از یاد ببرد؟ یا طبیعت انسانی از چنان پویاییای برخوردار است که به این بیحرمتیهای آشکار نسبت به نیازهای اساسی بشر واکنش نشان میدهد و میکوشد این جامعهی غیرانسانی را به جامعهای انسانی تبدیل کند؟
البته اورول در این کتاب معتقد است با شکنجههای فراوان و نامحدود میتوان بر تمام ویژگیهای خوب انسانی، غلبه کرد و به یک معنا، انسانیت را از انسان گرفت و او را به یک موجود رام و دستآموز تبدیل نمود؛ اما اینکه تا چه اندازه این پیشفرض درست باشد، دقیقاً مشخص نیست.
بیشک تصویر اورول بسیار ناامیدکننده است؛ به خصوص اگر فرد دریابد که بنا به گفتهی خود اورول این کتاب نه تنها تصویر دشمن را نشان میدهد؛ بلکه سرنوشت کل بشریت را در پایان قرن بیستم به نمایش میگذارد.
انسان میتواند در برابر این تصویر، دو واکنش از خود نشان دهد:
یا بیش از پیش ناامید و تسلیم شود یا با پذیرفتن اینکه هنوز دیر نشدهاست، با شجاعت و شفافیت بیشتری با این قضیه برخورد کند.
کتابهایی مثل ۱۹۸۴ هشدارهای شدیدی به شمار میروند و چه تلخ خواهد بود اگر خواننده از سر خودبینی، ۱۹۸۴ را صرفاً داستانی دربارهی خشونتهای استالینیستی قلمداد کند و اشارهی آن را به جوامع امروزی درنیابد
رمان ۱۹۸۴ جورج اورول از وضعیت خاصی خبر میدهد که همانا هشداردهنده است. وضعیت به تصویرکشیدهشده در این رمان، ناامیدی نسبت به آیندهی بشر است و به همگان هشدار میدهد که چنانچه روند تاریخ، تغییر نکند، انسانها در سراسر گیتی بیآنکه خود بدانند، خصلتهای انسانیشان را از دست میدهند و به آدمهایی ماشینی و بیروح تبدیل میشوند.
جورج اورول، درست برخلاف نویسندگانی که برای مبارزه با بیعدالتیها و بیخردیهای موجود در جامعه، با نشان دادن کمال مطلوبشان در ناکجاآباد یا آرمانشهرها قصد دارند آیندهای را تصویر کنند که اگر بشر برای رسیدن به عدالت و انصاف و هرچه خوبیست تلاش کند به آن خواهد رسید؛ در کتاب ۱۹۸۴ دنیایی را پیش چشم مخاطب میآورد که اگر بشر در جهت تحقق عدالت و انسانیت برنیاید، گرفتار آن خواهد شد و از این نظر، ۱۹۸۴ نقطهی مقابل آرمانشهرهاست.
اهمیت کتاب اورول دقیقاً در این است که همین وضعیت جدید درماندگی رایج عصر ما را بیان میکند؛ پیش از آنکه این وضعیت، آشکارا پدیدار شود و مردم نسبت به آن به آگاهی برسند.
البته باید در نظر داشت که وضعیتی که در این کتاب به نمایش گذاشته میشود در نهایت اغراق بیان شده و قرار هم نیست تمامی وقایع در آینده اتفاق بیفتند؛ اما باید توجه کرد که پیش آمدن حتی اندکی از رویدادهای بهتصویرکشیدهشده در ۱۹۸۴ هم فاجعهایست انسانی که حتی تصور آن هم مو را بر تن آدمی سیخ میکند.
با تمام این اوصاف یک سؤال، بیجواب باقی میماند که:
آیا ممکن است طبیعت انسان بهگونهای تغییر کند که آمال و آرزوهایش را برای رسیدن به آزادی، شرافت، کمال و عشق به فراموشی بسپارد؟ یعنی ممکن است روزی فرا برسد که او انسان بودن خودش را از یاد ببرد؟ یا طبیعت انسانی از چنان پویاییای برخوردار است که به این بیحرمتیهای آشکار نسبت به نیازهای اساسی بشر واکنش نشان میدهد و میکوشد این جامعهی غیرانسانی را به جامعهای انسانی تبدیل کند؟
البته اورول در این کتاب معتقد است با شکنجههای فراوان و نامحدود میتوان بر تمام ویژگیهای خوب انسانی، غلبه کرد و به یک معنا، انسانیت را از انسان گرفت و او را به یک موجود رام و دستآموز تبدیل نمود؛ اما اینکه تا چه اندازه این پیشفرض درست باشد، دقیقاً مشخص نیست.
بیشک تصویر اورول بسیار ناامیدکننده است؛ به خصوص اگر فرد دریابد که بنا به گفتهی خود اورول این کتاب نه تنها تصویر دشمن را نشان میدهد؛ بلکه سرنوشت کل بشریت را در پایان قرن بیستم به نمایش میگذارد.
انسان میتواند در برابر این تصویر، دو واکنش از خود نشان دهد:
یا بیش از پیش ناامید و تسلیم شود یا با پذیرفتن اینکه هنوز دیر نشدهاست، با شجاعت و شفافیت بیشتری با این قضیه برخورد کند.
کتابهایی مثل ۱۹۸۴ هشدارهای شدیدی به شمار میروند و چه تلخ خواهد بود اگر خواننده از سر خودبینی، ۱۹۸۴ را صرفاً داستانی دربارهی خشونتهای استالینیستی قلمداد کند و اشارهی آن را به جوامع امروزی درنیابد
(1399/6/21 , 09:42) | [#] |
آگرین |
یکی بود یکی نبود.
زیرِ گنبدِ کبود، شهرِ فرشته های ما،
جایِ سحر جایِ خدا!
صبحُ شب تو شهرِ ما نورُ بهارُ خنده بود،
شادی تو فتحِ دلای شهرمون برنده بود.
فرشته ها تو شهرِ ما1دلُ1زبون بودن،
همه با خنده و با خدا هم آشیون بودن.
شهرِ ما رشکِ بهشت، دلا پاک و مهربون،
دستا پیوسته به هم، خنده ها تا آسمون.
توی دستا پرِ مهر، تو نگاه ها پرِ نور،
شهرِ ما خونه ی عشق، پرِ شادی پرِ شور.
***
میگن اما روشنی ظُلمتُ بیدار می کنه،
دلِ صُبحُ تیرگی خسته و بیمار می کنه.
ابری سیاه از ناکجا گوشه ی آسمون اومد،
یواش یواش بهار گذشت و نوبتِ خَزون اومد.
ابرِ تارِ شب نِشون توی دلش بارون نداشت،
مثلِ اَبرای خدا از آبادی نِشون نداشت.
اومدُمیونه آسمونه آبی جا گرفت،
تیرگی تو آسمونه شهرِ ما مأوا گرفت.
نم نمک شب توی آسمونه شهرِ ما نشست،
تیرگی قدم قدم اومدُتو دلا نشست.
شبِ تاریکُ سیاه، هوای سنگینُ سرد،
خاکِ خشکُ تشنه کام، بَرگا پژمرده و زرد،
فتحِ کابوسِ سیاه، توی توفانِ جنون،
زیرِ بارونِ تگرگ، شاخه های نیمه جون،
فرشته ها خواب شدن.
ستاره ها تار شدن. خنده ها سراب شدن!
طلسمِ تاریکِ سیاه. توی دل ها جا گرفت.
تیرگی موندنی شد. شب تو دلا مأوا گرفت.
تو هوای شهرِ ما دل ها پر از درد شدن.
آسمون سرد و سیاه، فرشته ها خوابگرد شدن.
فرشته های شهرِ ما صیدِ طلسم اسیرِ خواب.
دلا همسایه ی آه! خنده ها رنگِ سراب.
تا یه شب ۱شبِ سرد، توی قلبِ نیمه شب،
صیدِ جادوی سیاه، شعله ور میونه تب،
صیدِ خوابِ لعنتی، ساکتُ سردُ سیاه،
مثلِ لحظه های شب، مثلِ انعکاسِ آه،
دیده های شب زده مأمنِ اشک و خون شدن!،
فرشته های شهرِ ما رفتنُ بی نِشون شدن.
پشتِ دیوارِ بلند، دیده هام به انتظار،
شبُ سرمای جنون، یه سکوتِ موندگار.
به لبم مُهرِ سکوت، تو دلم یادِ سحر،
تبِ سرمای سیاه، شبُ توفانُ تبر.
خنده ها صیدِ خزان، سینه ها خونه ی تب!،
تو هوا خاکِ هلاک، گریه های نیمه شب.
زیرِ تیغِ فاجعه، آهم از جنسِ دعا،
یه نوای تبزده، اِی خدا! خدا! خدا!.
ولی حتی با دعا این درِ بسته وا نشد،
شبِ تارِ لعنتی تو شهرِ ما فردا نشد.
یه بیابون یه کویر، یه ستونِ بی دووم،
کنجِ زندانِ سکوت، یه سرودِ ناتموم.
***
حالا من یواشکی خنده هامُ خاک می کنم،
دلُ دفترم رو از خاطره ها پاک می کنم.
شاید این طوری یه روز باز بتونم پَر بگیرم،
دور از این قصه ی غم خنده رو از سر بگیرم.
کاشکی اون خوابِ طلایی تو دلم جا نمی شد!،
کاشکی صبحِ شهرِ ما این طوری یلدا نمی شد!.
شاید این تیرگی یک روزی به آخر برسه،
بهار از پشتِ حصارِ این خَزون سر برسه.
اگه اون روزُ دیدی از گلُ پرواز بخون،
تو هوای آشِنا جایِ من آواز بخون.
واسه ی چلچله ها از عشقِ شهرِ ما بگو،
از روزای روشنِ شهرِ فرشته ها بگو.
-از پریشان نوشت های خودم-
زیرِ گنبدِ کبود، شهرِ فرشته های ما،
جایِ سحر جایِ خدا!
صبحُ شب تو شهرِ ما نورُ بهارُ خنده بود،
شادی تو فتحِ دلای شهرمون برنده بود.
فرشته ها تو شهرِ ما1دلُ1زبون بودن،
همه با خنده و با خدا هم آشیون بودن.
شهرِ ما رشکِ بهشت، دلا پاک و مهربون،
دستا پیوسته به هم، خنده ها تا آسمون.
توی دستا پرِ مهر، تو نگاه ها پرِ نور،
شهرِ ما خونه ی عشق، پرِ شادی پرِ شور.
***
میگن اما روشنی ظُلمتُ بیدار می کنه،
دلِ صُبحُ تیرگی خسته و بیمار می کنه.
ابری سیاه از ناکجا گوشه ی آسمون اومد،
یواش یواش بهار گذشت و نوبتِ خَزون اومد.
ابرِ تارِ شب نِشون توی دلش بارون نداشت،
مثلِ اَبرای خدا از آبادی نِشون نداشت.
اومدُمیونه آسمونه آبی جا گرفت،
تیرگی تو آسمونه شهرِ ما مأوا گرفت.
نم نمک شب توی آسمونه شهرِ ما نشست،
تیرگی قدم قدم اومدُتو دلا نشست.
شبِ تاریکُ سیاه، هوای سنگینُ سرد،
خاکِ خشکُ تشنه کام، بَرگا پژمرده و زرد،
فتحِ کابوسِ سیاه، توی توفانِ جنون،
زیرِ بارونِ تگرگ، شاخه های نیمه جون،
فرشته ها خواب شدن.
ستاره ها تار شدن. خنده ها سراب شدن!
طلسمِ تاریکِ سیاه. توی دل ها جا گرفت.
تیرگی موندنی شد. شب تو دلا مأوا گرفت.
تو هوای شهرِ ما دل ها پر از درد شدن.
آسمون سرد و سیاه، فرشته ها خوابگرد شدن.
فرشته های شهرِ ما صیدِ طلسم اسیرِ خواب.
دلا همسایه ی آه! خنده ها رنگِ سراب.
تا یه شب ۱شبِ سرد، توی قلبِ نیمه شب،
صیدِ جادوی سیاه، شعله ور میونه تب،
صیدِ خوابِ لعنتی، ساکتُ سردُ سیاه،
مثلِ لحظه های شب، مثلِ انعکاسِ آه،
دیده های شب زده مأمنِ اشک و خون شدن!،
فرشته های شهرِ ما رفتنُ بی نِشون شدن.
پشتِ دیوارِ بلند، دیده هام به انتظار،
شبُ سرمای جنون، یه سکوتِ موندگار.
به لبم مُهرِ سکوت، تو دلم یادِ سحر،
تبِ سرمای سیاه، شبُ توفانُ تبر.
خنده ها صیدِ خزان، سینه ها خونه ی تب!،
تو هوا خاکِ هلاک، گریه های نیمه شب.
زیرِ تیغِ فاجعه، آهم از جنسِ دعا،
یه نوای تبزده، اِی خدا! خدا! خدا!.
ولی حتی با دعا این درِ بسته وا نشد،
شبِ تارِ لعنتی تو شهرِ ما فردا نشد.
یه بیابون یه کویر، یه ستونِ بی دووم،
کنجِ زندانِ سکوت، یه سرودِ ناتموم.
***
حالا من یواشکی خنده هامُ خاک می کنم،
دلُ دفترم رو از خاطره ها پاک می کنم.
شاید این طوری یه روز باز بتونم پَر بگیرم،
دور از این قصه ی غم خنده رو از سر بگیرم.
کاشکی اون خوابِ طلایی تو دلم جا نمی شد!،
کاشکی صبحِ شهرِ ما این طوری یلدا نمی شد!.
شاید این تیرگی یک روزی به آخر برسه،
بهار از پشتِ حصارِ این خَزون سر برسه.
اگه اون روزُ دیدی از گلُ پرواز بخون،
تو هوای آشِنا جایِ من آواز بخون.
واسه ی چلچله ها از عشقِ شهرِ ما بگو،
از روزای روشنِ شهرِ فرشته ها بگو.
-از پریشان نوشت های خودم-
(1399/6/23 , 09:43) | [#] |
آگرین |
وقتی تو نیستی,
هوای دلِ آسمان تار می شود.
وقتی تو نیستی,
آن شرحِ بی نهایتِ غم, در پژواکِ آوای مرغِ شب, تلخ, بارانی, بی صدا, بیدار می شود.
وقتی تو نیستی,
بهار دلگیر, تابستان تاریک, پاییز همیشه نزدیک است.
وقتی تو نیستی,
آه!
وقتی تو نیستی! …
قیصر چه خوش می گفت:
-وقتی تو نیستی, نه هست های ما چنان که بایدند, نه بایدها.-
وقتی تو نیستی,
تمامِ عمر در سیاهیِ بی انتهای درد پیش می رود.
در امتدادِ تب.
تا انتهای خواب. تا ماورای شب.
وقتی تو نیستی,
روزهای مبادا چه بسیارند!
چه سردند. چه تارند!
وقتی تو نیستی,
دردها, ای کاش ها, دلتنگی ها, همه بیدارند.
همه بیدارند!
وقتی تو نیستی,
هر روز, هر شام,
هر نفس, هر گام,
وقتی تو نیستی,
تمامِ عمر, روزِ مباداست.
-از شب نوشت های خودم.-
هوای دلِ آسمان تار می شود.
وقتی تو نیستی,
آن شرحِ بی نهایتِ غم, در پژواکِ آوای مرغِ شب, تلخ, بارانی, بی صدا, بیدار می شود.
وقتی تو نیستی,
بهار دلگیر, تابستان تاریک, پاییز همیشه نزدیک است.
وقتی تو نیستی,
آه!
وقتی تو نیستی! …
قیصر چه خوش می گفت:
-وقتی تو نیستی, نه هست های ما چنان که بایدند, نه بایدها.-
وقتی تو نیستی,
تمامِ عمر در سیاهیِ بی انتهای درد پیش می رود.
در امتدادِ تب.
تا انتهای خواب. تا ماورای شب.
وقتی تو نیستی,
روزهای مبادا چه بسیارند!
چه سردند. چه تارند!
وقتی تو نیستی,
دردها, ای کاش ها, دلتنگی ها, همه بیدارند.
همه بیدارند!
وقتی تو نیستی,
هر روز, هر شام,
هر نفس, هر گام,
وقتی تو نیستی,
تمامِ عمر, روزِ مباداست.
-از شب نوشت های خودم.-
(1399/6/29 , 09:06) | [#] |
آگرین |
چند صفحه از خودم
صفحه ی اول از من
در حوصله ام جای هیچ کسی نیست حتی خودم
گاهی میان هستو نیست , بایدو نباید , بود و نبود
و کلی پارامترهای تخیلی ی دیگر بد فرمی مانم
گاهی آنچنان کلمات در حوالیه سرم رم می کنند که افکارم را به تاخت در می آورند
کاش کسی دهنه ی افکارم را می کشید
کاش کسی شب ها این بالشته نحث لعنتی را از زیر سرم بیرون می کشاند
تخیل نیست . گیج نمی زنم . جفنگ نمی گویم
چند وقتیست به بالشتم شک برده ام . یک مرضی دارد که تا سر به رویش می گذارم اشکم را در می آورد
گاهی دلم یک دست قوی و بی رحم می خواهد
دستی که در من فرو رود و خودم را از خودمبیرون بکشاند
کسی که مرا بداند , مرا بشنود , مرا بدون هیچ زیرنویسی بخواند
کسی که مدام اندیشمندانه در من کاوش نکند
کسی که نخواهد مرا ترجمه کند
صفحه ی دوم از من
عجب برزخی شده است این زندگی
بد نا فرم گیر کرده ام . بگذار صاف بگویم
همچون کره خری نابالغ که بلد راهش را گم کرده باشد درجا زده ام در مرز رفتن یا ماندن , بودن یا نبودن گیر کرده ام
دلم رفتن می خواهد اما جراتش در من نیست. من از بوی کافور می ترسم
جایی بین زمین و آسمان گیر افتاده ام
در انبوهی از حقیقت های تلخو شیرین دستو پا می زنم
این همه مرز , دیوار , حصار
این مرزها بین چه حقیقتی با حقیقت دیگر است
از فراوانی ی این حقیقت ها به تنگ آمده ام
دلم می خواهد کمی رویا پردازی کنم
کمی با خودم در رویا قدم بزنم . کمی احساس خوشبختی کنم
خودم را به پارک ببرم , زیر باران بخوابم
شب ها دست در دستان ماه به میهمانی ی ماهی ها بروم
دلم می خواهد کنار حضور ماه در حوضچه ی پر درد ماهیان بنشینم
دلم یک عالمه سهراب می خواهد, دلم یک عالمه یک عالمه مهربانی می خواهد
کاش فراتر از ممکن می شد از محال گذشت
من دلم یک رقصه دو نفره , یک دسته پر نجابت , یک ستاره می خواهد
اماآنقدر بیمار روانی دورو برمان نشسته اند
که تندی می زنند توی برجکمان که خب ببین زندگی حقیقتش اینگونه است نه آنگونه و چنان گونه و حالا فلان گونه
کاش به معجزه اعتقاد بیشتری داشتند
صفحه ی سوم از من . مرا تا ته بخوان
دلم برای آدم هایی تنگ است که تو را می خوانند و هیچ نیازی نیست برایشان خودت را زیر نویس کنی
گاهی دلت می خواهد تنها تو را بفهمند نه آنکه دلداری ات دهند
نه آنکه دهان گشاده کثیفشان را باز کنند و یک مشت مزخرفات فیلسوفانه ای را که شما قبل تر ها هزاران بار جویده
و نشخوار کرده اید و دیگر سالهاست که حتی حوصله ی بالا آوردنشان را هم ندارید را برایتان نجویده بالا بیآورند
دلتان می خواهد از چشم های بی تفاوتتان بفهمند که خسته اید خسته از این همه موضوعات همگن و نا همگن
خسته اید و گوش هایتان را بسته اید
چرا نمی فهمند که گوش هایتان دیگرر بدهکاره هیچ یک از این حرفهای دلخوش کنکه تهوع آور نیست
چرا نمی فهمند حرف ها هم می توانند پتک شوند , می توانند خرد کنند , می توانند نابود کنند
چرا سکوت را نمی دانند
چرا دست از سرمان بر نمی دارند
و هزاران چرایِ دیگه که هرگز نمی توان جوابی از سر تا پایشان در آورد حتی برای دل خوش کنک
صفحه ی اول از من
در حوصله ام جای هیچ کسی نیست حتی خودم
گاهی میان هستو نیست , بایدو نباید , بود و نبود
و کلی پارامترهای تخیلی ی دیگر بد فرمی مانم
گاهی آنچنان کلمات در حوالیه سرم رم می کنند که افکارم را به تاخت در می آورند
کاش کسی دهنه ی افکارم را می کشید
کاش کسی شب ها این بالشته نحث لعنتی را از زیر سرم بیرون می کشاند
تخیل نیست . گیج نمی زنم . جفنگ نمی گویم
چند وقتیست به بالشتم شک برده ام . یک مرضی دارد که تا سر به رویش می گذارم اشکم را در می آورد
گاهی دلم یک دست قوی و بی رحم می خواهد
دستی که در من فرو رود و خودم را از خودمبیرون بکشاند
کسی که مرا بداند , مرا بشنود , مرا بدون هیچ زیرنویسی بخواند
کسی که مدام اندیشمندانه در من کاوش نکند
کسی که نخواهد مرا ترجمه کند
صفحه ی دوم از من
عجب برزخی شده است این زندگی
بد نا فرم گیر کرده ام . بگذار صاف بگویم
همچون کره خری نابالغ که بلد راهش را گم کرده باشد درجا زده ام در مرز رفتن یا ماندن , بودن یا نبودن گیر کرده ام
دلم رفتن می خواهد اما جراتش در من نیست. من از بوی کافور می ترسم
جایی بین زمین و آسمان گیر افتاده ام
در انبوهی از حقیقت های تلخو شیرین دستو پا می زنم
این همه مرز , دیوار , حصار
این مرزها بین چه حقیقتی با حقیقت دیگر است
از فراوانی ی این حقیقت ها به تنگ آمده ام
دلم می خواهد کمی رویا پردازی کنم
کمی با خودم در رویا قدم بزنم . کمی احساس خوشبختی کنم
خودم را به پارک ببرم , زیر باران بخوابم
شب ها دست در دستان ماه به میهمانی ی ماهی ها بروم
دلم می خواهد کنار حضور ماه در حوضچه ی پر درد ماهیان بنشینم
دلم یک عالمه سهراب می خواهد, دلم یک عالمه یک عالمه مهربانی می خواهد
کاش فراتر از ممکن می شد از محال گذشت
من دلم یک رقصه دو نفره , یک دسته پر نجابت , یک ستاره می خواهد
اماآنقدر بیمار روانی دورو برمان نشسته اند
که تندی می زنند توی برجکمان که خب ببین زندگی حقیقتش اینگونه است نه آنگونه و چنان گونه و حالا فلان گونه
کاش به معجزه اعتقاد بیشتری داشتند
صفحه ی سوم از من . مرا تا ته بخوان
دلم برای آدم هایی تنگ است که تو را می خوانند و هیچ نیازی نیست برایشان خودت را زیر نویس کنی
گاهی دلت می خواهد تنها تو را بفهمند نه آنکه دلداری ات دهند
نه آنکه دهان گشاده کثیفشان را باز کنند و یک مشت مزخرفات فیلسوفانه ای را که شما قبل تر ها هزاران بار جویده
و نشخوار کرده اید و دیگر سالهاست که حتی حوصله ی بالا آوردنشان را هم ندارید را برایتان نجویده بالا بیآورند
دلتان می خواهد از چشم های بی تفاوتتان بفهمند که خسته اید خسته از این همه موضوعات همگن و نا همگن
خسته اید و گوش هایتان را بسته اید
چرا نمی فهمند که گوش هایتان دیگرر بدهکاره هیچ یک از این حرفهای دلخوش کنکه تهوع آور نیست
چرا نمی فهمند حرف ها هم می توانند پتک شوند , می توانند خرد کنند , می توانند نابود کنند
چرا سکوت را نمی دانند
چرا دست از سرمان بر نمی دارند
و هزاران چرایِ دیگه که هرگز نمی توان جوابی از سر تا پایشان در آورد حتی برای دل خوش کنک
(1399/6/29 , 18:21) | [#] |
آگرین |
در شبي تاريك و در خوابي گران،
در تب و در خويش و در غفلت نهان،
در سكوتِ خيسِ شامی بي سحر،
در دلِ بشكسته و مژگانِ تر،
در عذابِ سوزِشِ زخمي كهن،
در شكستِ بي صداي بغضِ من،
در حصارِ سايه هاي گُنگ و مات،
در مرورِ اشكبارِ خاطرات،
در بهار و عشق و اخلاص و حضور،
بال هاي سبزِ شاهينی صبور.
بر فرازِ آفتاب و آسمان،
در پناهِ دادخواهِ مهربان،
عاشقِ پرواز و لبخند و صفا،
هم صداي همرهانِ با وفا،
از وجودش روزِ دشمن تار بود،
خستگي در پيشِ چشمش خوار بود.
از زمين تا آسمان پَر مي گرفت،
ماجراي عشق، از سر مي گرفت.
فارغ از خاك و حصار و دام بود،
در حضورش خصمِ ما ناكام بود.
تا فرازِ آسمان ها مي پريد،
عاشق و بي باك و تنها مي پريد.
حلقه ی عشق و صفا در گوش داشت،
پرچمِ توفيقِ حق بر دوش داشت.
در ميانِ هم گِنان ممتاز بود،
عاشق و دل داده ی پرواز بود.
بال هايش صد نشان از تير داشت،
جايِ زخمِ نيزه و شمشير داشت.
دشمنِ اندوه و شام و بند بود،
پيكِ مهر و شادي و لبخند بود.
سينه اي از ناكسي ها تنگ داشت،
با شب و با شب پَرَستان جنگ داشت.
ليك شيطان حاضر و آگاه بود،
دستِ شب با خصمِ ما همراه بود.
خصمِ دون انديشه ی تدبير كرد،
روحِ شاهِ عشق را تسخير كرد.
دستِ شيطانِ درون در كار شد،
شه به خشمِ خويشتن بيمار شد.
از سرِ خشم و شرر، آواز داد،
تيري از قلبِ كمان پرواز داد.
تير سويِ آسمان پرواز كرد،
قلبِ شاهين را به پيكان ناز كرد.
ردِّ سرخي بر كشيد از خونِ پاك،
از فرازِ آسمان تا قلبِ خاك.
باز گفتا كين مرامِ شاه نيست،
فتنه ی ديو است و شه، آگاه نيست.
اِي مَلِك! من يار و همراهِ تو ام،
هم زبانِ گاه و بي گاهِ تو ام.
اين منم، پرورده ی دستانِ تو،
اين منم، باليده در دامانِ تو.
آشناي آرزو مندت منم،
هم صدا با اشك و لبخندت منم.
از جواني دل به مهرت داده ام،
سر به خاكِ درگهت بنهاده ام.
بود دستِ مهربانت بر سرم،
دادي از لطف و كَرَم بال و پرَم.
پادشاها! من هوادارِ تو ام،
عاشق و خواهنده و يارِ تو ام.
ليك دل ها را پريشان مي كني،
صد هزاران ديده گريان مي كني.
پادشاها! يارِ اهريمن مباش،
با من و با همرهان دشمن مباش.
پادشاها! تكيه بر ديوان مكن،
گوش بر نمّاميِ شيطان مكن.
اِي شه از خوابِ گران بيدار شو،
با دلِ زخمينِ ياران يار شو.
ديده ی تاريكبين را خار باش،
مرهمِ زخمِ دلِ بيمار باش.
زنگِ نخوت را ز قلبت پاك كن،
خشم و كبر و عُجب را در خاك كن.
اِي مَلِك! بر گفته هايم گوش دار،
پند و عبرت گير و در خاطر سپار.
گفت شاهَنشَه، كه نابودش كنيد!،
برفروزيد آتش و دودش كنيد!.
ما نهادِ خصم را نشناختيم،
سينه ی شه باز را بگداختيم.
نيزه و پيكان و شمشير و خدنگ،
تيغ و تير و تركش و بارانِ سنگ.
شاهباز از جورِ ما دلگير شد،
از سماء و از پريدن سير شد.
از جفاي نارفيقان خسته شد،
بال هاي پر توانش بسته شد.
قلبش از نامهرباني ها شكست،
رفت و روي شاخه ی بيدي نشست.
بيد گفتا، كِي تو شاهِ آسمان!،
شاهبازِ پاك بازِ خسته جان!.
من درختي خسته و آزرده ام،
زخم ها از روزگاران خورده ام.
در جهان از روزگارانِ كهن،
نيست شاخي ناتوان چون شاخِ من.
ديده ام را باد، گريان مي كند،
شاخ سارم را پريشان مي كند.
ناتوان و خسته و خونين دلم،
بي قرار و عاجز و بي حاصلم.
اِي تو خوش پروازِ زرين پَر هما!،
نيست ما را تابِ اِجلالِ شما.
شاهباز آرام و غمگين پَر گشود،
رو به خاكِ سردِ تاكستان نمود.
بي كس و بي هم زبان و خسته بود،
زار و خون آلود و پَر بشكسته بود.
تاك، آغوش از برايش باز كرد،
بال هاي خسته اش را ناز كرد.
مهربان شهباز را در بر گرفت،
جانِ بيمارش به زيرِ پَر گرفت.
باز رفت و كنجِ آغوشش نشست،
ديده بر دنياي بي سامان بِبَست.
آهي از اعماقِ روحش بر كشيد،
بالِ خون آلود را بر سر كشيد.
پاك شد اين قصه از دل هاي ما،
شاهباز عشق، رفت از يادها.
مهرش از قلبِ رفيقان پاك شد،
خاك از اشكِ آسمان نمناك شد.
عاقبت، چون شب سحر گه تار شد،
بازِ خوش پروازِ ما بيمار شد.
ديدگانِ تيره را بر هم نهاد،
خسته و خاموش، در بستر فتاد.
تاك، اندوهي گران بر دوش داشت،
جاني از درد و تَعَب مدهوش داشت.
بانگ زد، كِي نارفيقانِ زبون!،
همرهانِ شامِ تار و خصمِ دون!.
اِي حَبيبانِ صِديقِ اهرمن!،
قلبتان سرد و سيه چون شامِ من!.
اِي كلاغانِ سيه كردارِ مست!،
ناكَسانِ تيره روزِ شب پرست!.
اِي عروسك هاي گُنگ و كور و كر!،
دشمنانِ نور و خورشيد و سحر!.
اِي سخن پردازهاي بي وفا!،
اِي هوادارانِ تزوير و ريا!.
اِي دغل هاي زمان! وايِ شما!،
ننگ بر نامردمي هاي شما!.
اِي سيه بازانِ گمراهِ زمين!،
مَرحَبا بر همرهي تان! آفرين!.
آفرين بر بالِ بي پروازتان!،
مَرحَبا بر دستِ سنگ اندازتان!.
مَرحَبا بر تيرِ زهر آگينتان!،
مَرحَبا بر نيزه ی خونينتان!.
مَرحَبا بر ناسپاسي هايتان!،
دعوي و حق ناشناسي هايتان!.
مَرحَبا بر چشمِ ظاهربينتان!،
مَرحَبا بر دعويِ نَنگينِتان!.
مژده تان بادا كه دشمن شاد شد،
يادِ مهر و هم دلي بر باد شد.
سينه ی عشاق، از غم چاك شد،
عشق و پرواز و محبت خاك شد.
شام گه تار است، نفرين بر شما!،
عشق بيمار است، نفرين بر شما!.
زود گويِ معرفت را باختيد،
شاهبازِ عشق را بنواختيد.
شاهبازِ عشق، زخمينِ جفاست،
در غمِ فقدانِ ايمان و وفاست.
اين گنه كار است، رسوايش كنيد!،
خوش نشينيد و تماشايش كنيد!.
جرمش اين باشد كه دل دارِ شماست!،
هم صدا و هم دل و يارِ شماست!.
رفت با وي تا ثريا نامتان!،
دستِ پيروزش گرفتي كامتان!.
نيك حقش را به جاي آورده ايد!،
با خود و با قلبِ او بد كرده ايد!.
بر دلِ پاكش جفا بنموده ايد،
بال هايش را به خون آلوده ايد.
نيك رسمِ همرهي آموختيد،
سينه اش از بي وفايي سوختيد.
واي بر حالِ پريشانِ شما!،
اين شما وين حكمِ وجدانِ شما.
حرف هاي تاك، چون شمشير بود،
آسمانِ شهرِ ما دلگير بود.
قلب ها در سوز و حسرت مي نشست،
بغض ها آرام و غمگين مي شكست.
با دلي خونين و چشمي اشكبار،
همرهان رفتند بر بالينِ يار.
دل فگار و ديده ها پر آب بود،
همرهِ بيمارِ ما در خواب بود.
شِكوِه اي از درد و بيماري نداشت،
خوابِ او گويي كه بيداري نداشت.
ديده نگشود و نظر بر ما نكرد،
شِكوِه اي از بي وفايي ها نكرد.
از شب و از خونِ پَر هايش نگفت،
از غم و از قلبِ تنهايش نگفت.
از سكوتش قلبِ ياران ريش بود،
خجلت و دردم ز گفتن بيش بود.
ما كنون از دل دعايش مي كنيم،
خسته و گريان صدايش مي كنيم.
كِي سَرايت بر فرازِ آسمان!،
همرهِ پرواز خواهِ مهربان!.
اِي پيامِ سبزِ اخلاص و حضور!،
اِي بلند آوازه شاهينِ صبور!.
اِي سبك بالِ بلند آوازِ ما!،
اِي تو خوش پروازِ بي پروازِ ما!.
اِي حبيبِ آستانِ شاهِ عشق!،
پيشگامِ پر توانِ راهِ عشق!.
ديده از اين خوابِ سنگين باز كن،
باز، عزمِ خنده و پرواز كن.
خيز و از دل هاي ما آگاه شو،
باز هم با همرهان همراه شو.
خصم را بي قدر و بي مقدار كن،
قصه ی پرواز را تكرار كن.
خيز و اشكِ سرخِ گل ها را ببين،
ديده بگشا محنتِ ما را ببين.
بين كه دل ها در غمت بي تاب شد،
قلب ها از درد و حسرت، آب شد.
ليك، او بيمار و تنها خفته است،
فارغ از سوزِ دلِ ما خفته است.
مي نخواهد هيچ دستي بر سرش،
مي نبيند همرهان بر بَستَرَش.
مي نداند حالِ زارِ همرهان،
مي نبيند گريه هاي آسمان.
آي، هم پروازهاي با وفا!،
دوستانِ مردي و مهر و صفا!.
اِي شما نوشيدگانِ زهرِ عشق!،
اِي هَزارانِ غمينِ شهرِ عشق!.
ما و برف و باد و كولاك و خزان،
شامگاهی تيره و اشكي نهان.
شاهباز از پَر زدن وا مانده است،
در سكوتِ خويش، تنها مانده است.
آتشي در اين دلِ ويران گرفت،
قصه ی شهباز و شه، پايان گرفت.
از خودم و دوست گلم پریسا
ایام به کام
در تب و در خويش و در غفلت نهان،
در سكوتِ خيسِ شامی بي سحر،
در دلِ بشكسته و مژگانِ تر،
در عذابِ سوزِشِ زخمي كهن،
در شكستِ بي صداي بغضِ من،
در حصارِ سايه هاي گُنگ و مات،
در مرورِ اشكبارِ خاطرات،
در بهار و عشق و اخلاص و حضور،
بال هاي سبزِ شاهينی صبور.
بر فرازِ آفتاب و آسمان،
در پناهِ دادخواهِ مهربان،
عاشقِ پرواز و لبخند و صفا،
هم صداي همرهانِ با وفا،
از وجودش روزِ دشمن تار بود،
خستگي در پيشِ چشمش خوار بود.
از زمين تا آسمان پَر مي گرفت،
ماجراي عشق، از سر مي گرفت.
فارغ از خاك و حصار و دام بود،
در حضورش خصمِ ما ناكام بود.
تا فرازِ آسمان ها مي پريد،
عاشق و بي باك و تنها مي پريد.
حلقه ی عشق و صفا در گوش داشت،
پرچمِ توفيقِ حق بر دوش داشت.
در ميانِ هم گِنان ممتاز بود،
عاشق و دل داده ی پرواز بود.
بال هايش صد نشان از تير داشت،
جايِ زخمِ نيزه و شمشير داشت.
دشمنِ اندوه و شام و بند بود،
پيكِ مهر و شادي و لبخند بود.
سينه اي از ناكسي ها تنگ داشت،
با شب و با شب پَرَستان جنگ داشت.
ليك شيطان حاضر و آگاه بود،
دستِ شب با خصمِ ما همراه بود.
خصمِ دون انديشه ی تدبير كرد،
روحِ شاهِ عشق را تسخير كرد.
دستِ شيطانِ درون در كار شد،
شه به خشمِ خويشتن بيمار شد.
از سرِ خشم و شرر، آواز داد،
تيري از قلبِ كمان پرواز داد.
تير سويِ آسمان پرواز كرد،
قلبِ شاهين را به پيكان ناز كرد.
ردِّ سرخي بر كشيد از خونِ پاك،
از فرازِ آسمان تا قلبِ خاك.
باز گفتا كين مرامِ شاه نيست،
فتنه ی ديو است و شه، آگاه نيست.
اِي مَلِك! من يار و همراهِ تو ام،
هم زبانِ گاه و بي گاهِ تو ام.
اين منم، پرورده ی دستانِ تو،
اين منم، باليده در دامانِ تو.
آشناي آرزو مندت منم،
هم صدا با اشك و لبخندت منم.
از جواني دل به مهرت داده ام،
سر به خاكِ درگهت بنهاده ام.
بود دستِ مهربانت بر سرم،
دادي از لطف و كَرَم بال و پرَم.
پادشاها! من هوادارِ تو ام،
عاشق و خواهنده و يارِ تو ام.
ليك دل ها را پريشان مي كني،
صد هزاران ديده گريان مي كني.
پادشاها! يارِ اهريمن مباش،
با من و با همرهان دشمن مباش.
پادشاها! تكيه بر ديوان مكن،
گوش بر نمّاميِ شيطان مكن.
اِي شه از خوابِ گران بيدار شو،
با دلِ زخمينِ ياران يار شو.
ديده ی تاريكبين را خار باش،
مرهمِ زخمِ دلِ بيمار باش.
زنگِ نخوت را ز قلبت پاك كن،
خشم و كبر و عُجب را در خاك كن.
اِي مَلِك! بر گفته هايم گوش دار،
پند و عبرت گير و در خاطر سپار.
گفت شاهَنشَه، كه نابودش كنيد!،
برفروزيد آتش و دودش كنيد!.
ما نهادِ خصم را نشناختيم،
سينه ی شه باز را بگداختيم.
نيزه و پيكان و شمشير و خدنگ،
تيغ و تير و تركش و بارانِ سنگ.
شاهباز از جورِ ما دلگير شد،
از سماء و از پريدن سير شد.
از جفاي نارفيقان خسته شد،
بال هاي پر توانش بسته شد.
قلبش از نامهرباني ها شكست،
رفت و روي شاخه ی بيدي نشست.
بيد گفتا، كِي تو شاهِ آسمان!،
شاهبازِ پاك بازِ خسته جان!.
من درختي خسته و آزرده ام،
زخم ها از روزگاران خورده ام.
در جهان از روزگارانِ كهن،
نيست شاخي ناتوان چون شاخِ من.
ديده ام را باد، گريان مي كند،
شاخ سارم را پريشان مي كند.
ناتوان و خسته و خونين دلم،
بي قرار و عاجز و بي حاصلم.
اِي تو خوش پروازِ زرين پَر هما!،
نيست ما را تابِ اِجلالِ شما.
شاهباز آرام و غمگين پَر گشود،
رو به خاكِ سردِ تاكستان نمود.
بي كس و بي هم زبان و خسته بود،
زار و خون آلود و پَر بشكسته بود.
تاك، آغوش از برايش باز كرد،
بال هاي خسته اش را ناز كرد.
مهربان شهباز را در بر گرفت،
جانِ بيمارش به زيرِ پَر گرفت.
باز رفت و كنجِ آغوشش نشست،
ديده بر دنياي بي سامان بِبَست.
آهي از اعماقِ روحش بر كشيد،
بالِ خون آلود را بر سر كشيد.
پاك شد اين قصه از دل هاي ما،
شاهباز عشق، رفت از يادها.
مهرش از قلبِ رفيقان پاك شد،
خاك از اشكِ آسمان نمناك شد.
عاقبت، چون شب سحر گه تار شد،
بازِ خوش پروازِ ما بيمار شد.
ديدگانِ تيره را بر هم نهاد،
خسته و خاموش، در بستر فتاد.
تاك، اندوهي گران بر دوش داشت،
جاني از درد و تَعَب مدهوش داشت.
بانگ زد، كِي نارفيقانِ زبون!،
همرهانِ شامِ تار و خصمِ دون!.
اِي حَبيبانِ صِديقِ اهرمن!،
قلبتان سرد و سيه چون شامِ من!.
اِي كلاغانِ سيه كردارِ مست!،
ناكَسانِ تيره روزِ شب پرست!.
اِي عروسك هاي گُنگ و كور و كر!،
دشمنانِ نور و خورشيد و سحر!.
اِي سخن پردازهاي بي وفا!،
اِي هوادارانِ تزوير و ريا!.
اِي دغل هاي زمان! وايِ شما!،
ننگ بر نامردمي هاي شما!.
اِي سيه بازانِ گمراهِ زمين!،
مَرحَبا بر همرهي تان! آفرين!.
آفرين بر بالِ بي پروازتان!،
مَرحَبا بر دستِ سنگ اندازتان!.
مَرحَبا بر تيرِ زهر آگينتان!،
مَرحَبا بر نيزه ی خونينتان!.
مَرحَبا بر ناسپاسي هايتان!،
دعوي و حق ناشناسي هايتان!.
مَرحَبا بر چشمِ ظاهربينتان!،
مَرحَبا بر دعويِ نَنگينِتان!.
مژده تان بادا كه دشمن شاد شد،
يادِ مهر و هم دلي بر باد شد.
سينه ی عشاق، از غم چاك شد،
عشق و پرواز و محبت خاك شد.
شام گه تار است، نفرين بر شما!،
عشق بيمار است، نفرين بر شما!.
زود گويِ معرفت را باختيد،
شاهبازِ عشق را بنواختيد.
شاهبازِ عشق، زخمينِ جفاست،
در غمِ فقدانِ ايمان و وفاست.
اين گنه كار است، رسوايش كنيد!،
خوش نشينيد و تماشايش كنيد!.
جرمش اين باشد كه دل دارِ شماست!،
هم صدا و هم دل و يارِ شماست!.
رفت با وي تا ثريا نامتان!،
دستِ پيروزش گرفتي كامتان!.
نيك حقش را به جاي آورده ايد!،
با خود و با قلبِ او بد كرده ايد!.
بر دلِ پاكش جفا بنموده ايد،
بال هايش را به خون آلوده ايد.
نيك رسمِ همرهي آموختيد،
سينه اش از بي وفايي سوختيد.
واي بر حالِ پريشانِ شما!،
اين شما وين حكمِ وجدانِ شما.
حرف هاي تاك، چون شمشير بود،
آسمانِ شهرِ ما دلگير بود.
قلب ها در سوز و حسرت مي نشست،
بغض ها آرام و غمگين مي شكست.
با دلي خونين و چشمي اشكبار،
همرهان رفتند بر بالينِ يار.
دل فگار و ديده ها پر آب بود،
همرهِ بيمارِ ما در خواب بود.
شِكوِه اي از درد و بيماري نداشت،
خوابِ او گويي كه بيداري نداشت.
ديده نگشود و نظر بر ما نكرد،
شِكوِه اي از بي وفايي ها نكرد.
از شب و از خونِ پَر هايش نگفت،
از غم و از قلبِ تنهايش نگفت.
از سكوتش قلبِ ياران ريش بود،
خجلت و دردم ز گفتن بيش بود.
ما كنون از دل دعايش مي كنيم،
خسته و گريان صدايش مي كنيم.
كِي سَرايت بر فرازِ آسمان!،
همرهِ پرواز خواهِ مهربان!.
اِي پيامِ سبزِ اخلاص و حضور!،
اِي بلند آوازه شاهينِ صبور!.
اِي سبك بالِ بلند آوازِ ما!،
اِي تو خوش پروازِ بي پروازِ ما!.
اِي حبيبِ آستانِ شاهِ عشق!،
پيشگامِ پر توانِ راهِ عشق!.
ديده از اين خوابِ سنگين باز كن،
باز، عزمِ خنده و پرواز كن.
خيز و از دل هاي ما آگاه شو،
باز هم با همرهان همراه شو.
خصم را بي قدر و بي مقدار كن،
قصه ی پرواز را تكرار كن.
خيز و اشكِ سرخِ گل ها را ببين،
ديده بگشا محنتِ ما را ببين.
بين كه دل ها در غمت بي تاب شد،
قلب ها از درد و حسرت، آب شد.
ليك، او بيمار و تنها خفته است،
فارغ از سوزِ دلِ ما خفته است.
مي نخواهد هيچ دستي بر سرش،
مي نبيند همرهان بر بَستَرَش.
مي نداند حالِ زارِ همرهان،
مي نبيند گريه هاي آسمان.
آي، هم پروازهاي با وفا!،
دوستانِ مردي و مهر و صفا!.
اِي شما نوشيدگانِ زهرِ عشق!،
اِي هَزارانِ غمينِ شهرِ عشق!.
ما و برف و باد و كولاك و خزان،
شامگاهی تيره و اشكي نهان.
شاهباز از پَر زدن وا مانده است،
در سكوتِ خويش، تنها مانده است.
آتشي در اين دلِ ويران گرفت،
قصه ی شهباز و شه، پايان گرفت.
از خودم و دوست گلم پریسا
ایام به کام