(1398/12/26 , 21:00) | [#] |
آگرین |
# ❤نازدُخت?❤ (16.03.2020 / 17:16)
الخی بمیرم شیرینم...داوروهاشومرتب بهش بده پیش میاد...خداروشکرکن عزیزم که کم خونی بودفقط...بازم شکرکن دردت بجونم...واروم ومحکم باش مثل همیشعخدا نکنه گلم دارم همین کارو میکنم
امروز کل اینترنتو زیر و رو کردم هرچی گفتن خوبه و بنظرم رسید خوبه محمد هم گفت کشمش همه رو لیست کردم فردا تو یه فرصت برم بخرم و برگردم
الخی بمیرم شیرینم...داوروهاشومرتب بهش بده پیش میاد...خداروشکرکن عزیزم که کم خونی بودفقط...بازم شکرکن دردت بجونم...واروم ومحکم باش مثل همیشعخدا نکنه گلم دارم همین کارو میکنم
امروز کل اینترنتو زیر و رو کردم هرچی گفتن خوبه و بنظرم رسید خوبه محمد هم گفت کشمش همه رو لیست کردم فردا تو یه فرصت برم بخرم و برگردم
(1398/12/26 , 21:39) | [#] |
❤نازدُخت?❤ صورت عروسکی |
# آگرین (16.03.2020 / 17:30)
خدا نکنه گلم دارم همین کارو میکنم
امروز کل اینترنتو زیر و رو کردم هرچی گفتن خوبه و بنظرم رسید خوبه محمد هم گفت کشمش همه رو لیست کردم فردا تو یه فرصت برم بخرم و برگردممَویزقلبم...خوبه...اره اون کشمش بخیسونی وابشوبدی بخوره تهرونی پارسال قبل کنکوربه منم گفت...سرگیجم رف...عالیه واسه کم خونی
خدا نکنه گلم دارم همین کارو میکنم
امروز کل اینترنتو زیر و رو کردم هرچی گفتن خوبه و بنظرم رسید خوبه محمد هم گفت کشمش همه رو لیست کردم فردا تو یه فرصت برم بخرم و برگردممَویزقلبم...خوبه...اره اون کشمش بخیسونی وابشوبدی بخوره تهرونی پارسال قبل کنکوربه منم گفت...سرگیجم رف...عالیه واسه کم خونی
(1398/12/27 , 08:00) | [#] |
آگرین |
# ❤نازدُخت?❤ (16.03.2020 / 18:09)
مَویزقلبم...خوبه...اره اون کشمش بخیسونی وابشوبدی بخوره تهرونی پارسال قبل کنکوربه منم گفت...سرگیجم رف...عالیه واسه کم خونیمیخوام تا جای ممکن بهش دارو ندم فعلا با اینکه داروها رو خریدم ولی بهش ندادم میخوام اگه بشه با خوراکی اینا درمانش کنم
مَویزقلبم...خوبه...اره اون کشمش بخیسونی وابشوبدی بخوره تهرونی پارسال قبل کنکوربه منم گفت...سرگیجم رف...عالیه واسه کم خونیمیخوام تا جای ممکن بهش دارو ندم فعلا با اینکه داروها رو خریدم ولی بهش ندادم میخوام اگه بشه با خوراکی اینا درمانش کنم
(1398/12/28 , 19:15) | [#] |
آگرین |
این روزا که عشق و محبت بدجوری بین انسان ها کم شده یاد سریال مدار صفر درجه از حسن فتحی افتادم
که فارغ از تمام نقدهایی که میتوان بهش وارد کرد بالاخره به اعتقاد من به طرز زیبایی توانست از مفهوم عشق و عاشق شدن با تموم تفاوت های فردی و فرهنگی که بین دو نفر میتونه وجود داشته باشه حرف زد
تو قسمتی از سریال که سرگرد فتاحی بعد از خودکشی زینت الملوک جهانبانی که سر قبر اون ایستاده و نامه ی زینت رو میخونه اومده
سرو دلخسته ی من!
افسانه ها زیبا هستن زیرا واقعیت ندارند!
واقعیت زیبا نیست!
و تنها کسانی همیشه ازآن ما خواهند بود !
که برای همیشه از دست داده ایم!
و سهم من از عشق تو . تنها رویای آرامبخش و گرمی است که با خود به سردی گور میبرم!
تا از غارت این زمانه ی پر دسیسه و پلشت برای همیشه محفوظش بدارم
عزیزِ دلشکسته ی من!!!
تو میتوانی گردش ماه را تکذیب کنی!
میتوانی نور خورشید را تکذیب کنی
اما عشق مرا هرگز تکذیب مکن
در جهانی دگر و در آن سوی ابدیت
به انتظارت خواهم نشست!
و تنها چیزی که از تو میخواهم
که با باد و باران دوباره آشتی کنی!
زیرا با هر بارانی که از این پس ببارد
من به دیدار تو خواهم آمد!
و با وزش هر نسیمی به نوازشت خواهم پرداخت
که فارغ از تمام نقدهایی که میتوان بهش وارد کرد بالاخره به اعتقاد من به طرز زیبایی توانست از مفهوم عشق و عاشق شدن با تموم تفاوت های فردی و فرهنگی که بین دو نفر میتونه وجود داشته باشه حرف زد
تو قسمتی از سریال که سرگرد فتاحی بعد از خودکشی زینت الملوک جهانبانی که سر قبر اون ایستاده و نامه ی زینت رو میخونه اومده
سرو دلخسته ی من!
افسانه ها زیبا هستن زیرا واقعیت ندارند!
واقعیت زیبا نیست!
و تنها کسانی همیشه ازآن ما خواهند بود !
که برای همیشه از دست داده ایم!
و سهم من از عشق تو . تنها رویای آرامبخش و گرمی است که با خود به سردی گور میبرم!
تا از غارت این زمانه ی پر دسیسه و پلشت برای همیشه محفوظش بدارم
عزیزِ دلشکسته ی من!!!
تو میتوانی گردش ماه را تکذیب کنی!
میتوانی نور خورشید را تکذیب کنی
اما عشق مرا هرگز تکذیب مکن
در جهانی دگر و در آن سوی ابدیت
به انتظارت خواهم نشست!
و تنها چیزی که از تو میخواهم
که با باد و باران دوباره آشتی کنی!
زیرا با هر بارانی که از این پس ببارد
من به دیدار تو خواهم آمد!
و با وزش هر نسیمی به نوازشت خواهم پرداخت
(1399/1/1 , 18:46) | [#] |
آگرین |
یکی بود یکی نبود
غیر از خدایی که گفتن و میگیم همیشه هست هیچکس نبود
یه روستا بود با تعدادی خانه گِلی و آدمایی که دلایی داشتن اندازه کل دنیا بزرگ
محبتاشون واقعی بود همدل و همراه بودن یار و غمخوار هم بودن
تو شادی ها و غمهای هم همیشه شریک و آماده بودن
اون روستا یه روز داشت که یه مهمون عزیز مهمون روستا میشد
اسم مهمون عزیز روستا اسمش بابا نوروز بود
بچه های روستا همیشه به بابا زمان التماس میکردن که تند و تند حرکت کنه و 365 یا 366 روز رو بدوه تا دوباره برسن به روزی که بابا نوروز برمیگشت روستاشون
بابا زمان هرچی با لبخند نگاهشون میکرد و میگفت
"دارم میرم بابا جان بهتره جای گیر دادن به من برید از بچه گی هاتون لذت ببرید تا عین بزرگتراتون فردا روز هی نگید یادش بخیر بچه گی برید بابا جان برید آفرین بچه ها"
اما بچه ها فقط بابا نوروز رو میخواستن و دلشون میخواست روزی که بابا نوروز از راه میرسه زودتر بیاد
آخه تو اون روز بزرگترای روستا کلی تنقلات و هرچی که میشد میخریدن و به برکت اومدن بابا نوروز به بچه های روستا عیدی میدادن
بچه های روستا روزی که بابا نوروز از راه میرسید صبح زود پلاستیک یا هرچی که بتونن توش تنقلات تخم مرغ های اهدایی اهالی روستا رو جمع کنن دست میگرفتن و به در خونه اهالی روستا میرفتن
اونجا فامیل آشنا و غریبه معنی نداشت همه خودی بودن و حتی تو شهرهای اطراف هم روزی که بابا نوروز میرسید این رسم برگزار میشد و غریبه و آشنا از بین میرفت و همه میشدن فامیل و به بچه ها عیدی میدادن
حالا بهترین عیدی پیش بچه ها تخم مرغ بود و هرچقدر یه نفر بیشتر تخم مرغ جمع میکرد از نظر بقیه زرنگتر بود و همه بهش آفرین میگفتن
کسی به کسی حسودی نمیکرد و چقدر قشنگه اینجوری بودن
جونم براتون بگه بزرگترای روستا که یه زمانی خودشونم بچه بودن و برای رسیدن بابا نوروز به بابا زمان بیچاره گیر میدادن با خنده به بچه ها خوش آمد میگفتن عیدیشونو میدادن و با خنده و شوخی بدرقشون میکردن و خونه بعدی و خونه های بعدی
بچه ها کل روستا رو اینجوری میچرخیدن و وقتی دیگه خونه ای نمیموند خسته گرسنه ولی با یه عالمه خوراکی و تخم مرغ راهی خونه میشدن و برای بدرقه بابا نوروز خودشونو آماده میکردن
غروب اون روز هرکی یا گاهی چند خانواده دور هم یه آتیش بزرگ درست میکردن
یکی که صدای قشنگی داشت میخوند یکی با ضرب گرفتن روی سطل مسی قابلمه یا دبه همراهیش میکرد
خیلیا میرقصیدن خیلیا دست میزدن رو لبای همه هم خنده بود و دلا شاد
بعد از مدتی که آتیش هم خاموش میشد و برای بچه ها معنیش این بود که بابا نوروز رفته
همه خسته و گرسنه برمیگشتن خونه و از رشته پلویی که با آتیش تنور و روغن حیوانی درست شده بود یک دل سیر میخوردن و میخوابیدن تا باز از فردا برای رسیدن سریعتر بابا نوروز برن سراغ بابا زمان بیچاره
و این ماجرا هر سال ادامه داشت
بالا رفتیم ماست بود
اومدیم پایین قصه مون راست بود
غیر از خدایی که گفتن و میگیم همیشه هست هیچکس نبود
یه روستا بود با تعدادی خانه گِلی و آدمایی که دلایی داشتن اندازه کل دنیا بزرگ
محبتاشون واقعی بود همدل و همراه بودن یار و غمخوار هم بودن
تو شادی ها و غمهای هم همیشه شریک و آماده بودن
اون روستا یه روز داشت که یه مهمون عزیز مهمون روستا میشد
اسم مهمون عزیز روستا اسمش بابا نوروز بود
بچه های روستا همیشه به بابا زمان التماس میکردن که تند و تند حرکت کنه و 365 یا 366 روز رو بدوه تا دوباره برسن به روزی که بابا نوروز برمیگشت روستاشون
بابا زمان هرچی با لبخند نگاهشون میکرد و میگفت
"دارم میرم بابا جان بهتره جای گیر دادن به من برید از بچه گی هاتون لذت ببرید تا عین بزرگتراتون فردا روز هی نگید یادش بخیر بچه گی برید بابا جان برید آفرین بچه ها"
اما بچه ها فقط بابا نوروز رو میخواستن و دلشون میخواست روزی که بابا نوروز از راه میرسه زودتر بیاد
آخه تو اون روز بزرگترای روستا کلی تنقلات و هرچی که میشد میخریدن و به برکت اومدن بابا نوروز به بچه های روستا عیدی میدادن
بچه های روستا روزی که بابا نوروز از راه میرسید صبح زود پلاستیک یا هرچی که بتونن توش تنقلات تخم مرغ های اهدایی اهالی روستا رو جمع کنن دست میگرفتن و به در خونه اهالی روستا میرفتن
اونجا فامیل آشنا و غریبه معنی نداشت همه خودی بودن و حتی تو شهرهای اطراف هم روزی که بابا نوروز میرسید این رسم برگزار میشد و غریبه و آشنا از بین میرفت و همه میشدن فامیل و به بچه ها عیدی میدادن
حالا بهترین عیدی پیش بچه ها تخم مرغ بود و هرچقدر یه نفر بیشتر تخم مرغ جمع میکرد از نظر بقیه زرنگتر بود و همه بهش آفرین میگفتن
کسی به کسی حسودی نمیکرد و چقدر قشنگه اینجوری بودن
جونم براتون بگه بزرگترای روستا که یه زمانی خودشونم بچه بودن و برای رسیدن بابا نوروز به بابا زمان بیچاره گیر میدادن با خنده به بچه ها خوش آمد میگفتن عیدیشونو میدادن و با خنده و شوخی بدرقشون میکردن و خونه بعدی و خونه های بعدی
بچه ها کل روستا رو اینجوری میچرخیدن و وقتی دیگه خونه ای نمیموند خسته گرسنه ولی با یه عالمه خوراکی و تخم مرغ راهی خونه میشدن و برای بدرقه بابا نوروز خودشونو آماده میکردن
غروب اون روز هرکی یا گاهی چند خانواده دور هم یه آتیش بزرگ درست میکردن
یکی که صدای قشنگی داشت میخوند یکی با ضرب گرفتن روی سطل مسی قابلمه یا دبه همراهیش میکرد
خیلیا میرقصیدن خیلیا دست میزدن رو لبای همه هم خنده بود و دلا شاد
بعد از مدتی که آتیش هم خاموش میشد و برای بچه ها معنیش این بود که بابا نوروز رفته
همه خسته و گرسنه برمیگشتن خونه و از رشته پلویی که با آتیش تنور و روغن حیوانی درست شده بود یک دل سیر میخوردن و میخوابیدن تا باز از فردا برای رسیدن سریعتر بابا نوروز برن سراغ بابا زمان بیچاره
و این ماجرا هر سال ادامه داشت
بالا رفتیم ماست بود
اومدیم پایین قصه مون راست بود
(1399/1/25 , 18:23) | [#] |
آگرین |
واای حدود یه ماهه نیومدم کلبه
این روزا دارم کتاب فوق حجیم زندگی نادرشاه افشار رو میخونم
کتاب قشنگیه ولی یه کم بخاطر حجمش کند جلو میرم
یه مدته میخوام طنزی که روز سپندارمزگان منتشرش کردم تو مجله رو اینجا بنویسم هربار یادم میره
حالا بیخیال روزش اگه یه نفر واقعا عاشق باشه هر روز براش ولنتاین و سپندارمزگان هستش اگه هم عشق نباشه که خوب حتی اگه هر روزشم روز سپندارمزگان باشه بازم هیچی نیست
پس به امید خدا به زودی با طنز برمیگردم قبل اینکه برم روستا
این روزا دارم کتاب فوق حجیم زندگی نادرشاه افشار رو میخونم
کتاب قشنگیه ولی یه کم بخاطر حجمش کند جلو میرم
یه مدته میخوام طنزی که روز سپندارمزگان منتشرش کردم تو مجله رو اینجا بنویسم هربار یادم میره
حالا بیخیال روزش اگه یه نفر واقعا عاشق باشه هر روز براش ولنتاین و سپندارمزگان هستش اگه هم عشق نباشه که خوب حتی اگه هر روزشم روز سپندارمزگان باشه بازم هیچی نیست
پس به امید خدا به زودی با طنز برمیگردم قبل اینکه برم روستا
(1399/3/14 , 10:29) | [#] |
آگرین |
یکی از عواملی که نقش بسیار مؤثری در ترغیب مخاطب به خواندن کتابهای غیرفارسی، ایفا میکند، بیگمان ترجمهی عالی آنهاست؛ اما متأسفانه در چند روز اخیر که توانستهام چند کتاب خارجی را بخوانم، به اندازهای با ترجمههای الکی و از روی کمسوادی و حتی بیسوادی مترجم، مواجه شدهام که به شدت از خواندن چنین کتابهایی پشیمان شدم.
قبول دارید که مطالعهی کتابی که ترجمهی بدی داشتهباشد، علاوه بر اینکه لذت چندانی در پی ندارد، در بیشتر موارد به ایجاد انگیزه برای نخواندن هم کمک شایانی میکند؛ البته من هم پیشاپیش اعتراض احتمالی شما را با جان و دل پذیرا هستم که ایجاد انگیزه و کمک شایان کردن معمولاً در موارد مثبت، کاربرد دارند؛ اما چه اشکالی دارد یک بار هم بین این همه مترجم سطحینگر که هر واژهای را بدون توجه به جایگاه مناسبش در متن قرار میدهند، من هم کمی هنجارشکنی کنم.
اجازه دهید چند نمونه از ترجمههای بدی را که گفتم خدمتتان عرض کنم؛ خواستم بنویسم با این امید که از تکرار چنین اشتباهاتی پرهیز شود که با تأسف بسیار آگاهم که در اوضاع کنونی سطح مطالعه در جامعه، نباید حتی به تحقق چنین آرزو و امیدی هم دلبسته شویم؛ به همین خاطر هم، این نوشته را صرفاً درد دلی به حساب آورید و بس؛ باز هم فقط به جهت یادآوری عرض میکنم که درد دل درست است و نه درد و دل؛ اما باید این نکته را هم در نظر داشتهباشیم که زبان همآن است که کاربرانش به کار میبرند و اصلا هم شکل یکتا و پایداری ندارد. زمانی «اندیشه» معنای ترس و نگرانی داشته و حالا معنای فکر دارد. پدربزرگ من «حال گرفتن» را به معنای احوال پرسیدن به کار میبـُرد و من به معنایی شبیه کـِنـِف کردن به کارش میبرم. هماین است که وقتی کسی میپرسد فلان واژه، عبارت یا جمله از نظر زبانی درست است یا نه، تنها جوابی که میتوانم بدهمش این است که در زبان درست و غلط نداریم. یا آن واژه، عبارت یا جمله کاری را که میخواهی میکند یا نمیکند. اگر میکند به خواستهات رسیدهای، اگر نه، دنبال بهترش بگرد. دیدهام گاه یقهی کسی را میگیرند که چرا میگویی یا مینویسی «درد و دل»، درستش «درد دل» است. گفتم که درست و غلط چندآن معنایی ندارد. اما یادمان باشد که در فارسی – مخصوصا فارسی قدیمیتر از الان – فعلهای مرکبی با «کردن» هست که در آنها «کردن» معنای گفتن میدهد. مثلا «حکایت کردن». با این قیاس «درد دل کردن» یعنی گفتن درد دل؛ یا در واقع غمگساری. اما «درد و دل کردن» چندآن معنایی ندارد. انگار به هماین معنای غمگساری هم به کارش میبرند. پس اگر برای کسی فرق دیگری ندارد – مثلا از شکل خاص آوایی «درد و دل» خوشش نمیآید – اگر بنویسد «درد دل» هم خودش را از یقهبگیریهای دوستان ادبیاتخوانده رها میکند و هم شیرینتر نوشته است.
از بحث اصلی دور نشویم؛ تمام اینها دلیلی بر آن نمیشود که هر کس به این بهانه هر واژهای را که دلش خواست در هر کاربردی که مایل بود، بدون توجه به دستور زبان استفاده کند.
مثالهایی از ترجمهی بد در کتابهایی که به تازگی خواندهام:
در جایی از کتاب ۱۹۸۴ نوشتهی جورج اورول خواندهام که: «او همیشه سخنهای نامربوط میزد» حالا اگر در دیاری که مترجم زندگی میکرده سخنها را به جای حرفها میزنند، کاش این طرز استفاده را برای خودشان نگه دارند!
در جایی از کتاب یادداشتهای زیرزمینی نوشتهی فئودور داستایفسکی -که با عرض شرمندگی بسیار که باز هم به بحث کاربرد صحیح اسامی و واژگان بازمیگردیم، مترجمان مختلف نام این نویسنده را به اشکال متفاوتی در فارسی نوشتهاند: «داستایوفسکی»، «داستایِفسکی» و «داستایِوسکی» که مورد دوم، تلفظ صحیح نام اوست. خشایار دیهیمی در ترجمهٔ زندگینامهٔ داستایِفسکی نوشتهٔ ادوارد هلت کار نام او را به شکل «داستایِفسکی» آوردهاست- میخوانیم که: «نگاهش را به صورتم چسباند و با ناشکیبایی منتظر ماند» که اگر نگاه قابلیت چسبیدن و چسباندهشدن دارد، تتا جایی که من خبر دارم و شنیده ام نگاه، قادر نیست به جایی بچسبد؛ اگر هم گفتهشود مترجم قصد داشته از مجاز با علاقهی آلیه یا محلیه، بهره گیرد که تا جایی که دانش اندک من اجازه میدهد چنین مجازی هم در زبان فارسی در شکلی که مترجم کتاب آوردهاست، کاربرد خاصی ندارد.
به دلیل طولانی شدن مطلب، بقیهی مثالها را در نوشتهی دیگری خواهیم آورد اما در مورد تلفظ صحیح نام نویسندگان غیرایرانی، دلیل اینکه به اشکال مختلفی به کار بردهمیشوند مترجمها هستند که هر کدام بنا به علتی خاص، تلفظ ویژهای را انتخاب کردهاند؛ مثلاً در مورد خانم الیف شافاک که کتاب ملت عشق او این اواخر، بین ما ایرانیها خیلی گل کردهاست؛ بر اساس زبان ترکی استانبولی اِلیف شافاک، صحیح است نه اِلیف شفق و شَفَک و هر چیز دیگر؛ درست است که معنای شافاک در ترکی استانبولی همان شفق عربیست؛ ولی ترکهای ترکیه به شکل شافاک به کارش میبرند و چهقدر خوب است که مترجمها قبل از استفاده از اسامی خارجی به تلفظ درست آن در زبان مبدأ توجه کنند و در اولین کاربردها هم با اعرابگذاری، شیوهی تلفظ صحیحش را به مخاطبان بیاموزند تا علاوه بر اینکه از اشتباهات بعدی جلوگیری شود، شکل اصلی و درست آن نامها هم بین خوانندگان کتابهایشان جا بیفتد.
این روزها جای مترجمین کارکشتهای همچون ابوالحسن نجفی، نجف دریابندری و محمد قاضی حسابی بینمان خالیست.
نویسنده گان فرزانه کریمپور شیرین وکیلی
قبول دارید که مطالعهی کتابی که ترجمهی بدی داشتهباشد، علاوه بر اینکه لذت چندانی در پی ندارد، در بیشتر موارد به ایجاد انگیزه برای نخواندن هم کمک شایانی میکند؛ البته من هم پیشاپیش اعتراض احتمالی شما را با جان و دل پذیرا هستم که ایجاد انگیزه و کمک شایان کردن معمولاً در موارد مثبت، کاربرد دارند؛ اما چه اشکالی دارد یک بار هم بین این همه مترجم سطحینگر که هر واژهای را بدون توجه به جایگاه مناسبش در متن قرار میدهند، من هم کمی هنجارشکنی کنم.
اجازه دهید چند نمونه از ترجمههای بدی را که گفتم خدمتتان عرض کنم؛ خواستم بنویسم با این امید که از تکرار چنین اشتباهاتی پرهیز شود که با تأسف بسیار آگاهم که در اوضاع کنونی سطح مطالعه در جامعه، نباید حتی به تحقق چنین آرزو و امیدی هم دلبسته شویم؛ به همین خاطر هم، این نوشته را صرفاً درد دلی به حساب آورید و بس؛ باز هم فقط به جهت یادآوری عرض میکنم که درد دل درست است و نه درد و دل؛ اما باید این نکته را هم در نظر داشتهباشیم که زبان همآن است که کاربرانش به کار میبرند و اصلا هم شکل یکتا و پایداری ندارد. زمانی «اندیشه» معنای ترس و نگرانی داشته و حالا معنای فکر دارد. پدربزرگ من «حال گرفتن» را به معنای احوال پرسیدن به کار میبـُرد و من به معنایی شبیه کـِنـِف کردن به کارش میبرم. هماین است که وقتی کسی میپرسد فلان واژه، عبارت یا جمله از نظر زبانی درست است یا نه، تنها جوابی که میتوانم بدهمش این است که در زبان درست و غلط نداریم. یا آن واژه، عبارت یا جمله کاری را که میخواهی میکند یا نمیکند. اگر میکند به خواستهات رسیدهای، اگر نه، دنبال بهترش بگرد. دیدهام گاه یقهی کسی را میگیرند که چرا میگویی یا مینویسی «درد و دل»، درستش «درد دل» است. گفتم که درست و غلط چندآن معنایی ندارد. اما یادمان باشد که در فارسی – مخصوصا فارسی قدیمیتر از الان – فعلهای مرکبی با «کردن» هست که در آنها «کردن» معنای گفتن میدهد. مثلا «حکایت کردن». با این قیاس «درد دل کردن» یعنی گفتن درد دل؛ یا در واقع غمگساری. اما «درد و دل کردن» چندآن معنایی ندارد. انگار به هماین معنای غمگساری هم به کارش میبرند. پس اگر برای کسی فرق دیگری ندارد – مثلا از شکل خاص آوایی «درد و دل» خوشش نمیآید – اگر بنویسد «درد دل» هم خودش را از یقهبگیریهای دوستان ادبیاتخوانده رها میکند و هم شیرینتر نوشته است.
از بحث اصلی دور نشویم؛ تمام اینها دلیلی بر آن نمیشود که هر کس به این بهانه هر واژهای را که دلش خواست در هر کاربردی که مایل بود، بدون توجه به دستور زبان استفاده کند.
مثالهایی از ترجمهی بد در کتابهایی که به تازگی خواندهام:
در جایی از کتاب ۱۹۸۴ نوشتهی جورج اورول خواندهام که: «او همیشه سخنهای نامربوط میزد» حالا اگر در دیاری که مترجم زندگی میکرده سخنها را به جای حرفها میزنند، کاش این طرز استفاده را برای خودشان نگه دارند!
در جایی از کتاب یادداشتهای زیرزمینی نوشتهی فئودور داستایفسکی -که با عرض شرمندگی بسیار که باز هم به بحث کاربرد صحیح اسامی و واژگان بازمیگردیم، مترجمان مختلف نام این نویسنده را به اشکال متفاوتی در فارسی نوشتهاند: «داستایوفسکی»، «داستایِفسکی» و «داستایِوسکی» که مورد دوم، تلفظ صحیح نام اوست. خشایار دیهیمی در ترجمهٔ زندگینامهٔ داستایِفسکی نوشتهٔ ادوارد هلت کار نام او را به شکل «داستایِفسکی» آوردهاست- میخوانیم که: «نگاهش را به صورتم چسباند و با ناشکیبایی منتظر ماند» که اگر نگاه قابلیت چسبیدن و چسباندهشدن دارد، تتا جایی که من خبر دارم و شنیده ام نگاه، قادر نیست به جایی بچسبد؛ اگر هم گفتهشود مترجم قصد داشته از مجاز با علاقهی آلیه یا محلیه، بهره گیرد که تا جایی که دانش اندک من اجازه میدهد چنین مجازی هم در زبان فارسی در شکلی که مترجم کتاب آوردهاست، کاربرد خاصی ندارد.
به دلیل طولانی شدن مطلب، بقیهی مثالها را در نوشتهی دیگری خواهیم آورد اما در مورد تلفظ صحیح نام نویسندگان غیرایرانی، دلیل اینکه به اشکال مختلفی به کار بردهمیشوند مترجمها هستند که هر کدام بنا به علتی خاص، تلفظ ویژهای را انتخاب کردهاند؛ مثلاً در مورد خانم الیف شافاک که کتاب ملت عشق او این اواخر، بین ما ایرانیها خیلی گل کردهاست؛ بر اساس زبان ترکی استانبولی اِلیف شافاک، صحیح است نه اِلیف شفق و شَفَک و هر چیز دیگر؛ درست است که معنای شافاک در ترکی استانبولی همان شفق عربیست؛ ولی ترکهای ترکیه به شکل شافاک به کارش میبرند و چهقدر خوب است که مترجمها قبل از استفاده از اسامی خارجی به تلفظ درست آن در زبان مبدأ توجه کنند و در اولین کاربردها هم با اعرابگذاری، شیوهی تلفظ صحیحش را به مخاطبان بیاموزند تا علاوه بر اینکه از اشتباهات بعدی جلوگیری شود، شکل اصلی و درست آن نامها هم بین خوانندگان کتابهایشان جا بیفتد.
این روزها جای مترجمین کارکشتهای همچون ابوالحسن نجفی، نجف دریابندری و محمد قاضی حسابی بینمان خالیست.
نویسنده گان فرزانه کریمپور شیرین وکیلی
(1399/3/14 , 12:40) | [#] |
آگرین |
این روزا هیچی اونجور که باید نیست
دلم برای روزایی که یهو وسط خیابون یه آشنای قدیمی رو میدیدی با تمام قدرت بغلش میکردی میبوسیدی دست میدادی تنگ شده
حالا اگه همون آشنای قدیمی رو یه جا ببینی فقط میتونی تمام دلتنگی ها خوشحالی ها و تمام احساساتتو بریزی تو نگاهت و زیر اون ماسک کزایی و نگران از مریضی بدور از حتی یه دست دادن خشک و خالی به چشمان آشنات بریزی و چقدر مصنوعی هست این دیدارای کزایی
میگن تا چیزی رو از دست ندی قدرشو نمیدونی دقیقا حسیه که وقتی رفتم تبریز و بعد چندین ماه چندتا از دوستامو دیدم و فقط شد احوالپرسی کنیم
ولی یکیشون محکم بغلم کرد و با خنده گفت گور بابای کرونا و اینا آخرش که میمیریم پس بهتره لا اقل دلتنگ نمیریم و بعد اون همه همین کارو کردیم و حالا واقعا پشیمون نیستم
دلم بیشتر میخواد تبریز میموندم و میگشتم و همه دلتنگیامو رفع میکردم ولی نشد و باید صبرکنم تا دو سه هفته بعد که اگه دانشگاه وا شد برای دفاع از پایان نامه دوباره برگردم و خدا کنه تا اون موقع وضعیت بهتر شده باشه
دلم برای روزایی که یهو وسط خیابون یه آشنای قدیمی رو میدیدی با تمام قدرت بغلش میکردی میبوسیدی دست میدادی تنگ شده
حالا اگه همون آشنای قدیمی رو یه جا ببینی فقط میتونی تمام دلتنگی ها خوشحالی ها و تمام احساساتتو بریزی تو نگاهت و زیر اون ماسک کزایی و نگران از مریضی بدور از حتی یه دست دادن خشک و خالی به چشمان آشنات بریزی و چقدر مصنوعی هست این دیدارای کزایی
میگن تا چیزی رو از دست ندی قدرشو نمیدونی دقیقا حسیه که وقتی رفتم تبریز و بعد چندین ماه چندتا از دوستامو دیدم و فقط شد احوالپرسی کنیم
ولی یکیشون محکم بغلم کرد و با خنده گفت گور بابای کرونا و اینا آخرش که میمیریم پس بهتره لا اقل دلتنگ نمیریم و بعد اون همه همین کارو کردیم و حالا واقعا پشیمون نیستم
دلم بیشتر میخواد تبریز میموندم و میگشتم و همه دلتنگیامو رفع میکردم ولی نشد و باید صبرکنم تا دو سه هفته بعد که اگه دانشگاه وا شد برای دفاع از پایان نامه دوباره برگردم و خدا کنه تا اون موقع وضعیت بهتر شده باشه
(1399/4/23 , 17:41) | [#] |
آگرین |
مادر مقدسترین کلمه ی زندگی کودک آنگاه که به حرف میآید
حالا بزرگ شده ام اما هنوز دستان گرمت آغوش پر مهر و و چه و چه همه آنهایی را که تو با رفتنت ازم گرفتی را بهانه میکند دلم
دل است و حالیش نمیشود که دیگر نیستی
دیگر تنها مشتی خاطرات سنگی سرد دلی پر غم همین ها برایم مانده چگونه دلم را راضی کنم که دیگر نخوادتت مادر مگر میشود که دل را حالی کرد که چیزی که میخواهد به اندازه زمین و آسمان دور از دست رس است
حالا بزرگ شده ام اما هنوز دستان گرمت آغوش پر مهر و و چه و چه همه آنهایی را که تو با رفتنت ازم گرفتی را بهانه میکند دلم
دل است و حالیش نمیشود که دیگر نیستی
دیگر تنها مشتی خاطرات سنگی سرد دلی پر غم همین ها برایم مانده چگونه دلم را راضی کنم که دیگر نخوادتت مادر مگر میشود که دل را حالی کرد که چیزی که میخواهد به اندازه زمین و آسمان دور از دست رس است
(1399/5/2 , 16:58) | [#] |
آگرین |
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود
زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه میکردن پریا
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک از شبق مشکی ترک
رو به روشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیاه قلعه افسانه پیر
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج ناله ی شبگیر می اومد
پریا ! گشنه تونه؟
پریا ! تشنه تونه؟
پریا ! خسته شدین؟
مرغ پر بسته شدین
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون
پریا هیچی نگفتن . زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
******
پریای نازنین
چه تونه زار می زنین
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد؟
نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟
نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیایین به شهر ما؟
شهر ما صداش میاد . صدای زنجیراش میاد
پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین
اسب سفید نقره نعل
یال و دمش رنگ عسل
مرکب صرصر تک من !
آهوی آهن رگ من !
گردن و ساقش ببینین !
باد دماغش ببینین !
امشب تو شهر چراغونه
خونه دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
دایره و دمبک میزنن
میرقصن و میرقصونن
غنچه ی خندون میریزن
نقل بیابون میریزن
های می کشن
هوی می کشن
شهر جای ما شد !
عید مردماس . دیب گله داره
دنیا مال ماس دیب گله داره
سفیدی پادشاس . دیب گله داره
سیاهی رو سیاس دیب گله داره
*******
پریا !
دیگه توک روز شیکسه
درای قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شین
سوار اسب من شین
می رسیم به شهر مردم
ببینین صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد
آره ! زنجیرای گرون حلقه به حلقه لا به لا
می ریزد به دست و پا
پوسیده ن . پاره می شن
دیبا بیچاره می شن
سر به جنگل بزارن جنگلو خارزار می بینن
سر به صحرا بزارن کویر و نمک زار می بینن
عوضش تو شهر ما ..... [اآ ! نمیدونین پریا !]
در برجا وا میشن برده دارها رسوا می شن
غلوما آزاد می شن . ویرونه ها آباد می شن
هرکی که غصه داره
غمشو زمین می زاره
قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا
اسیرا کینه دارن
داس شونو ور می دارن
سیل می شن. شرشرشر
آتیش می شن گرگرگر
تو قلب شب که بد گله
آتیش بازی چه خوشکله
آتیش ! آتیش ! چه خوبه
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
بسوز تب نمونده
بجستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
الآن غلاما وایستادن مشعلا رو وردارن
بزنن بجون شب ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالونش بزنن وارد میدونش کنن
به جائی شنگولش کنن
سکه یه پولش کنن
دست همو بچسبن
دور یاور برقصن
حمومک مورچه داره بشین و پاشو در بیارن
قفل و صندوقچه داره بشین پاشو دربیارن
پریا ! بسه دیگه هایهایتون
گریه تون وای وای تون
......
قسمتی از شعر پریا
احمد شاملو
ویرایش شد آگرین (1399/5/2 , 17:02) [1]
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود
زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه میکردن پریا
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک از شبق مشکی ترک
رو به روشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیاه قلعه افسانه پیر
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج ناله ی شبگیر می اومد
پریا ! گشنه تونه؟
پریا ! تشنه تونه؟
پریا ! خسته شدین؟
مرغ پر بسته شدین
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون
پریا هیچی نگفتن . زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
******
پریای نازنین
چه تونه زار می زنین
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد؟
نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟
نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیایین به شهر ما؟
شهر ما صداش میاد . صدای زنجیراش میاد
پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین
اسب سفید نقره نعل
یال و دمش رنگ عسل
مرکب صرصر تک من !
آهوی آهن رگ من !
گردن و ساقش ببینین !
باد دماغش ببینین !
امشب تو شهر چراغونه
خونه دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
دایره و دمبک میزنن
میرقصن و میرقصونن
غنچه ی خندون میریزن
نقل بیابون میریزن
های می کشن
هوی می کشن
شهر جای ما شد !
عید مردماس . دیب گله داره
دنیا مال ماس دیب گله داره
سفیدی پادشاس . دیب گله داره
سیاهی رو سیاس دیب گله داره
*******
پریا !
دیگه توک روز شیکسه
درای قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شین
سوار اسب من شین
می رسیم به شهر مردم
ببینین صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد
آره ! زنجیرای گرون حلقه به حلقه لا به لا
می ریزد به دست و پا
پوسیده ن . پاره می شن
دیبا بیچاره می شن
سر به جنگل بزارن جنگلو خارزار می بینن
سر به صحرا بزارن کویر و نمک زار می بینن
عوضش تو شهر ما ..... [اآ ! نمیدونین پریا !]
در برجا وا میشن برده دارها رسوا می شن
غلوما آزاد می شن . ویرونه ها آباد می شن
هرکی که غصه داره
غمشو زمین می زاره
قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا
اسیرا کینه دارن
داس شونو ور می دارن
سیل می شن. شرشرشر
آتیش می شن گرگرگر
تو قلب شب که بد گله
آتیش بازی چه خوشکله
آتیش ! آتیش ! چه خوبه
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
بسوز تب نمونده
بجستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
الآن غلاما وایستادن مشعلا رو وردارن
بزنن بجون شب ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالونش بزنن وارد میدونش کنن
به جائی شنگولش کنن
سکه یه پولش کنن
دست همو بچسبن
دور یاور برقصن
حمومک مورچه داره بشین و پاشو در بیارن
قفل و صندوقچه داره بشین پاشو دربیارن
پریا ! بسه دیگه هایهایتون
گریه تون وای وای تون
......
قسمتی از شعر پریا
احمد شاملو
ویرایش شد آگرین (1399/5/2 , 17:02) [1]
(1399/5/15 , 02:50) | [#] |
تیدا |
گفتا تو از کجائی کاشفته می نمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی
گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی
گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی
گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی
گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی
(1399/6/15 , 09:33) | [#] |
آگرین |
# تیدا (04.08.2020 / 22:20)
گفتا تو از کجائی کاشفته می نمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی
گلایکی تیدا جونم
گفتا تو از کجائی کاشفته می نمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی
گلایکی تیدا جونم
(1399/6/15 , 09:34) | [#] |
آگرین |
امان از قلب یک حقوقی
تو چ میدانی ک در قلبش چ میگذرد...
تو ک حقوق مکتسبه قلب یک حقوقی را ب راحتی زیر پا می گذاری...
چ میدانی در درونش چ میگذرد؟
یک حقوقی با مغزش حق دیگری را می ستاید...
در برابر بی منطقی ها می ایستد و فرمایش نمی پذیرد.
اما...
امان از آن زمان ک قلبش گیر کند...
ویرانه ای از ماده ها و تبصره ها برایش باقی می ماند...
آخر پایه های مغز حق خواه بر قلبی عاشق استوار می شود...
امان از معشوقی ک حق مکتسبه قلب یک حقوقی را زیر پا بگذارد...
آنوقت است ک ... آچمز می شود... سکوت می کند...
آنجاست ک یک حقوقی، حق قلبش را اقامه نمی کند و فقط ب تماشای معشوق می نشیند.
حتی اینجا هم یک حقوقی ب اقامه حق دیگری می پردازد...
با ترک فعل فداکارانه، حق معشوق را اقامه می کند و النهایه...
از خودش ویرانه ای باقی می ماند...
امان از قلب یک حقوقی...
امان...
"دکتر آزاده باقری"
تو چ میدانی ک در قلبش چ میگذرد...
تو ک حقوق مکتسبه قلب یک حقوقی را ب راحتی زیر پا می گذاری...
چ میدانی در درونش چ میگذرد؟
یک حقوقی با مغزش حق دیگری را می ستاید...
در برابر بی منطقی ها می ایستد و فرمایش نمی پذیرد.
اما...
امان از آن زمان ک قلبش گیر کند...
ویرانه ای از ماده ها و تبصره ها برایش باقی می ماند...
آخر پایه های مغز حق خواه بر قلبی عاشق استوار می شود...
امان از معشوقی ک حق مکتسبه قلب یک حقوقی را زیر پا بگذارد...
آنوقت است ک ... آچمز می شود... سکوت می کند...
آنجاست ک یک حقوقی، حق قلبش را اقامه نمی کند و فقط ب تماشای معشوق می نشیند.
حتی اینجا هم یک حقوقی ب اقامه حق دیگری می پردازد...
با ترک فعل فداکارانه، حق معشوق را اقامه می کند و النهایه...
از خودش ویرانه ای باقی می ماند...
امان از قلب یک حقوقی...
امان...
"دکتر آزاده باقری"
(1399/6/15 , 19:17) | [#] |
تیدا |
(1399/6/15 , 22:32) | [#] |
آگرین |
نام قصه داستان بابا برفی
نویسنده خودم
ویرایش مهران حکیمی
این داستان در حال انتشار هستش***
یکی بود یکی نبود.
غیر از خدایی که میگن بود و میگن هست، هیچ کس نبود.
زمستون بود.
آسمونِ تاریک از ابر و بدون خورشید روز های سردِ زمستون، بی توقف می بارید. بارون، رگبار، برف.
برف با شدت می بارید و خیال بند اومدن هم نداشت. آدم برفی با حیرتی حسرت بار به آسمون و برفی که می بارید نگاه می کرد و توی دلش می پرسید:
-یعنی این پروانه های سفید از کجا میان؟ این هم جنس های سبک و شاد من؟ چقدر دلم می خواست به سبکی اون ها بودم. خوش به حالشون!. توی باد چه قشنگ می رقسن!. همه با هم. دست توی دست هم سوار باد!. اون ها با هم هستن. هیچ کدومشون تنها نیستن. خوش به حالشون! اون ها پرواز می کنن، می رقصن، همراه هم روی دست باد چه سبک و بیخیال سواری می کنن. اون ها با هم هستن. همراه هم. خوش به حالشون! کاش من هم می تونستم!.
آدم برفی تنها بود. تنهای تنها وسط زمستون سرد سرد.
روز ها بود که آسمون می بارید و انگار هوا از شدت سرما یخ بسته و جامد می شد و بچه هایی که آدم برفی رو با اونهمه شادی و سر و صدا و شور ساخته بودن، روز ها بود که از شدت سرما توی خونه هاشون مونده و از پشت پنجره های بسته به زمستون و بورانی که انگار انتها نداشت نگاه می کردن. شدت سرما خاطره آدم برفی رو هم از یادشون برده بود.
حالا آدم برفی تنها به دونه های رقصان برف نگاه می کرد و چقدر دلش می خواست می شد که اونهمه تنها نبود.
ساعت ها به منظره بارش برف نگاه کرد. به صدای خنده های پروانه های برفی که کسی جز آدم برفی نمی شنیدشون گوش داد. ساعت ها و ساعت ها با تماشای منظره بارش برف و خاطره بچه های شاد و خندانِ روز های نه چندان سرد سرگرم بود. یاد اون روزی افتاد که1دسته بچه با چه شوری ساختنش. یکی1هویج کوچیک آورد، یکی2تا دکمه خیلی قشنگ، یکی1سکه کوچولو، یکی1کلاه قدیمی، یکی1شال بی رنگ و رو ولی تمیز، یکی1چوب دراز رو با زحمت از وسط به2قسمت مساوی تقسیم کرد و با رضایت و بی توجه به دست های زخمیش داد زد:
-بچه ها این هم دست هاش.
همه براش کف زدن و هورا کشیدن. … هر کسی1کاری می کرد. دست های کوچیک و یخ زده با هیاهوی صاحب هاشون بی توجه به سرما مثل برق و باد کار می کردن و آدم برفی آروم آروم ساخته می شد. کار تنه آدم برفی داشت کامل می شد و چیزی نمونده بود سرش رو بذارن روی تنش که وسط شلوغی و هیجان بچه ها2تا دست کوچیک جلو اومدن و1تیکه اسفنج رو که به شکل قلب تراشیده شده بود فرو کرد توی سینه آدم برفی و برف ها رو صاف کرد و صدایی آروم گفت:
-این هم قلب. حالا دیگه می تونه خوشحال باشه و دوست داشته باشه.
کسی این صدا رو نشنید. هیچ کس جز آدم برفی، با اون2تا پوست پرتقال کوچیک و جمع و جوری که به جای گوش هاش بودن. آدم برفی همون لحظه حس کرد چیزی توی دلش تپید ولی نفهمید چی بود. بچه ها دور و برش آواز می خوندن و از شادی جیغ می کشیدن. آدم برفی نمی دونست قلب چیه. فقط حس می کرد درست از همون لحظه به بعد، چقدر اون بچه ها و صدای جیغ ها و خنده های شادشون رو دوست داره.
ولی حالا دیگه از زمانِ بچه ها روز ها می گذشت. آدم برفی دلتنگ بود. دلتنگ خنده های شاد. دلتنگ صدا های شاد و صمیمی که سکوت سرد و یخ زده زمستون رو بشکنن. آدم برفی از جنس زمستون بود. سرما آزارش نمی داد. باد و توفان براش سوز و لرز همراه نداشت. ولی آدم برفی جدا از جنس سردش، دلی داشت که امروز تنگ بود. اون قلب اسفنجی که توی سینهش جا گرفته و آدم برفی هر وقت دلتنگ و غمگین می شد، سنگینیش رو حس می کرد.
برف همچنان می بارید. آدم برفی حس می کرد دیگه تحمل سنگینی اون1تکه اسفنج براش خیلی مشکله. وسط هوهوی باد و توفان شدید، هیچ نبود جز…1صدا. چنان ضعیف که آدم برفی حس کرد خیال کرده. اینهمه مدت در انتظار شنیدن صدایی مونده بود تا از تنهایی درش بیاره و از دلتنگی نجاتش بده و هیچ صدایی نبود. اصلا وسط این زمهریر چه صدایی می تونست باشه؟ هیچ جنبنده ای توی این هوا دووم نمی آورد. پس این حتما چیزی نبود جز آرزویی که از شدت تمنای آدم برفی در هیات سراب بهش ظاهر می شد. آدم برفی از این فکر لبخند تلخی زد و آه سردی کشید. ولی صدا، دوباره تکرار شد. آدم برفی بیشتر و بهتر گوش کرد.
-کمک!کمک! کمک!
صدایی خیلی ضعیف ولی واقعی. این خیال نبود! این واقعا1صدا بود! کسی کمک می خواست!.
-کی می تونه باشه؟
آدم برفی چشم چرخوند و بهتر نگاه کرد. سوار باد وحشی زمستون، 1برگ خشک که می چرخید و می پیچید و می رفت و روی اون، 1جسم کوچیک رنگارنگ که تقریبا چیزی ازش نمونده بود.
-آهایی!آهایی باد! صبر کن. اون رو نبرش. نبرش.
باد قهقهه ای زد و برگ رو به طرف آدم برفی پرت کرد و گذشت.
آدم برفی پیش از اون که برگ به زمین برسه دست هاش رو باز کرد و پروانه رنگی نیمه جون روی اون رو گرفت. پروانه هیچ حرکتی نمی کرد. یخ زده بود. آدم برفی باد رو دید که بازیگوش و سرکش داره میاد تا بازیچه داقونش رو پس بگیره. پروانه دیگه نمی فهمید. آدم برفی پروانه رو زیر شال بی رنگ و روی خودش، روی همون تکه اسفنج کوچیک توی سینهش پنهان کرد . باد برگ رو برداشت، این طرف و اون طرف پرتابش کرد و زیر و روی اون رو گشت ولی از پروانه اثری نبود. باد وحشیانه برف های اطراف رو به هم زد و لا به لای دونه های تازه رسیده برف رو هم گشت و سراغ پروانه رو ازشون گرفت. هیچ کدومشون چیزی نمی دونستن. باد عصبانی به طرف آدم برفی وزید و داد زد:
-هی! اون کجاست؟ زود باش بگو. بگو اون چیز کجاست؟
آدم برفی سکوت کرد و چیزی نگفت. باد با شدت بیشتری وزید و داد زد:
-با تو ام. نکنه تو برش داشتی؟
آدم برفی حس کرد اون تکه اسفنج توی سینهش داره آروم، خیلی آروم گرم تر میشه. باد دوباره نعره کشید:
-اونی که تو برداشتی مال منه. زود باش پسش بده وگرنه نابودت می کنم.
آدم برفی انگار نشنید. باد با عصبانیت گفت:
-حالا نشونت میدم. کاری میکنم که اون فسقلی توی بغلت به1تیکه یخ به درد نخور تبدیل بشه.
باد شروع کرد به وزیدن. با شدت تمام می وزید. با تمام توانش سرد ترین فوتش رو به پیکر آدم برفی می کوبید. آدم برفی کاملا یخ زده بود ولی باکش نبود. آخه اون از جنس زمستون بود. فقط شالش رو محکم تر به دور خودش پیچید و کلاهش رو هم کشید پایین تا محفظه های ورود باد رو به داخل شالش ببنده. وسط اون سرمای جهنمی، آدم برفی حس می کرد1گوشه سینهش همچنان گرم و گرم تر میشه. باد تمام زورش رو می زد تا آدم برفی رو بشکنه و پروانه رو پس بگیره ولی آدم برفی حس می کرد در برابر قدرت خورد کننده باد، نیرویی عجیب و ناشناس از اون گوشه کوچیک سینهش میاد و توی تمام جسم یخیش پخش میشه و سفت و صاف، بدون هیچ حرکتی در مقابل باد ایستاده نگهش می داره. باد از شدت خشم دیوانه شده بود. می چرخید و می پی چید و هو می کشید و به هر جای آدم برفی که دستش می رسید تازیانه می زد. آدم برفی اما آروم و بی حرکت شالش رو بسته نگه داشته و دست هاش رو حفاظ اون گوشه کوچیک سینهش کرده بود. همون گوشه کوچیکی که حالا دیگه گرم گرم بود و دیگه سنگینی نمی کرد. باد حالا دیگه توفان وحشتناکی شده بود و داشت آدم برفی رو از جا می کند تا بلندش کنه و به زمین بکوبه و نابودش کنه. عوضش آدم برفی حرکت آروم بال های ظریف پروانه رو وسط اون جنگ وحشتناک روی سینهش حس کرد و انگار توانش چند برابر شد. دونه برف های وحشت زده به سرعت از معرکه فرار کردن و دور تر به تماشا ایستادن. باد دست بردار نبود. آدم برفی هم خیال تسلیم شدن نداشت. خیلی طول کشید. باد خسته و اسیر خشمی افسار گسیخته از ناکامی نعره می کشید و به هر طرف می رفت و دونه برف های پریشون رو پراکنده می کرد. دونه برف ها می افتادن و پا می شدن. هوا چنان سرد بود که همهشون به یخ تبدیل شده بودن ولی چه باک؟ اون ها که سردشون نمی شد. آدم برفی همچنان ایستاده بود و تماشا می کرد. خشم دیوانه باد ناکام و رقص دیوانه وار دونه های یخ رو تماشا می کرد و از گرمای سینهش قدرت می گرفت. غرش رعد تقریبا هم زمان با درخشش کور کننده برق1لحظه تمامِ میدونِ جنگ رو روشن کرد. آسمون چنان می غرید که انگار منفجر میشه. رعد و برق هر بار شدید تر از دفعه پیش تکرار می شدن. شب به سیاهی قیر ناظر کارزار بود.
توفان تمام اون شب وزید و وزید. کوهی از برف و یخ همه جا پاشید و چنان ویرانی به بار آورد که نظیرش کمتر دیده شده بود. صبح فردا در روشنایی بی حال روز اثرات وحشتناک این جنگ وحشی همه جا به چشم می خورد. و در کنار این فاجعه، آدم برفی همچنان در جای خودش آروم و موقر ایستاده و دست هاش حفاظ سینهش، روی شالش بود.
***
(ادامه دارد)
نویسنده خودم
ویرایش مهران حکیمی
این داستان در حال انتشار هستش***
یکی بود یکی نبود.
غیر از خدایی که میگن بود و میگن هست، هیچ کس نبود.
زمستون بود.
آسمونِ تاریک از ابر و بدون خورشید روز های سردِ زمستون، بی توقف می بارید. بارون، رگبار، برف.
برف با شدت می بارید و خیال بند اومدن هم نداشت. آدم برفی با حیرتی حسرت بار به آسمون و برفی که می بارید نگاه می کرد و توی دلش می پرسید:
-یعنی این پروانه های سفید از کجا میان؟ این هم جنس های سبک و شاد من؟ چقدر دلم می خواست به سبکی اون ها بودم. خوش به حالشون!. توی باد چه قشنگ می رقسن!. همه با هم. دست توی دست هم سوار باد!. اون ها با هم هستن. هیچ کدومشون تنها نیستن. خوش به حالشون! اون ها پرواز می کنن، می رقصن، همراه هم روی دست باد چه سبک و بیخیال سواری می کنن. اون ها با هم هستن. همراه هم. خوش به حالشون! کاش من هم می تونستم!.
آدم برفی تنها بود. تنهای تنها وسط زمستون سرد سرد.
روز ها بود که آسمون می بارید و انگار هوا از شدت سرما یخ بسته و جامد می شد و بچه هایی که آدم برفی رو با اونهمه شادی و سر و صدا و شور ساخته بودن، روز ها بود که از شدت سرما توی خونه هاشون مونده و از پشت پنجره های بسته به زمستون و بورانی که انگار انتها نداشت نگاه می کردن. شدت سرما خاطره آدم برفی رو هم از یادشون برده بود.
حالا آدم برفی تنها به دونه های رقصان برف نگاه می کرد و چقدر دلش می خواست می شد که اونهمه تنها نبود.
ساعت ها به منظره بارش برف نگاه کرد. به صدای خنده های پروانه های برفی که کسی جز آدم برفی نمی شنیدشون گوش داد. ساعت ها و ساعت ها با تماشای منظره بارش برف و خاطره بچه های شاد و خندانِ روز های نه چندان سرد سرگرم بود. یاد اون روزی افتاد که1دسته بچه با چه شوری ساختنش. یکی1هویج کوچیک آورد، یکی2تا دکمه خیلی قشنگ، یکی1سکه کوچولو، یکی1کلاه قدیمی، یکی1شال بی رنگ و رو ولی تمیز، یکی1چوب دراز رو با زحمت از وسط به2قسمت مساوی تقسیم کرد و با رضایت و بی توجه به دست های زخمیش داد زد:
-بچه ها این هم دست هاش.
همه براش کف زدن و هورا کشیدن. … هر کسی1کاری می کرد. دست های کوچیک و یخ زده با هیاهوی صاحب هاشون بی توجه به سرما مثل برق و باد کار می کردن و آدم برفی آروم آروم ساخته می شد. کار تنه آدم برفی داشت کامل می شد و چیزی نمونده بود سرش رو بذارن روی تنش که وسط شلوغی و هیجان بچه ها2تا دست کوچیک جلو اومدن و1تیکه اسفنج رو که به شکل قلب تراشیده شده بود فرو کرد توی سینه آدم برفی و برف ها رو صاف کرد و صدایی آروم گفت:
-این هم قلب. حالا دیگه می تونه خوشحال باشه و دوست داشته باشه.
کسی این صدا رو نشنید. هیچ کس جز آدم برفی، با اون2تا پوست پرتقال کوچیک و جمع و جوری که به جای گوش هاش بودن. آدم برفی همون لحظه حس کرد چیزی توی دلش تپید ولی نفهمید چی بود. بچه ها دور و برش آواز می خوندن و از شادی جیغ می کشیدن. آدم برفی نمی دونست قلب چیه. فقط حس می کرد درست از همون لحظه به بعد، چقدر اون بچه ها و صدای جیغ ها و خنده های شادشون رو دوست داره.
ولی حالا دیگه از زمانِ بچه ها روز ها می گذشت. آدم برفی دلتنگ بود. دلتنگ خنده های شاد. دلتنگ صدا های شاد و صمیمی که سکوت سرد و یخ زده زمستون رو بشکنن. آدم برفی از جنس زمستون بود. سرما آزارش نمی داد. باد و توفان براش سوز و لرز همراه نداشت. ولی آدم برفی جدا از جنس سردش، دلی داشت که امروز تنگ بود. اون قلب اسفنجی که توی سینهش جا گرفته و آدم برفی هر وقت دلتنگ و غمگین می شد، سنگینیش رو حس می کرد.
برف همچنان می بارید. آدم برفی حس می کرد دیگه تحمل سنگینی اون1تکه اسفنج براش خیلی مشکله. وسط هوهوی باد و توفان شدید، هیچ نبود جز…1صدا. چنان ضعیف که آدم برفی حس کرد خیال کرده. اینهمه مدت در انتظار شنیدن صدایی مونده بود تا از تنهایی درش بیاره و از دلتنگی نجاتش بده و هیچ صدایی نبود. اصلا وسط این زمهریر چه صدایی می تونست باشه؟ هیچ جنبنده ای توی این هوا دووم نمی آورد. پس این حتما چیزی نبود جز آرزویی که از شدت تمنای آدم برفی در هیات سراب بهش ظاهر می شد. آدم برفی از این فکر لبخند تلخی زد و آه سردی کشید. ولی صدا، دوباره تکرار شد. آدم برفی بیشتر و بهتر گوش کرد.
-کمک!کمک! کمک!
صدایی خیلی ضعیف ولی واقعی. این خیال نبود! این واقعا1صدا بود! کسی کمک می خواست!.
-کی می تونه باشه؟
آدم برفی چشم چرخوند و بهتر نگاه کرد. سوار باد وحشی زمستون، 1برگ خشک که می چرخید و می پیچید و می رفت و روی اون، 1جسم کوچیک رنگارنگ که تقریبا چیزی ازش نمونده بود.
-آهایی!آهایی باد! صبر کن. اون رو نبرش. نبرش.
باد قهقهه ای زد و برگ رو به طرف آدم برفی پرت کرد و گذشت.
آدم برفی پیش از اون که برگ به زمین برسه دست هاش رو باز کرد و پروانه رنگی نیمه جون روی اون رو گرفت. پروانه هیچ حرکتی نمی کرد. یخ زده بود. آدم برفی باد رو دید که بازیگوش و سرکش داره میاد تا بازیچه داقونش رو پس بگیره. پروانه دیگه نمی فهمید. آدم برفی پروانه رو زیر شال بی رنگ و روی خودش، روی همون تکه اسفنج کوچیک توی سینهش پنهان کرد . باد برگ رو برداشت، این طرف و اون طرف پرتابش کرد و زیر و روی اون رو گشت ولی از پروانه اثری نبود. باد وحشیانه برف های اطراف رو به هم زد و لا به لای دونه های تازه رسیده برف رو هم گشت و سراغ پروانه رو ازشون گرفت. هیچ کدومشون چیزی نمی دونستن. باد عصبانی به طرف آدم برفی وزید و داد زد:
-هی! اون کجاست؟ زود باش بگو. بگو اون چیز کجاست؟
آدم برفی سکوت کرد و چیزی نگفت. باد با شدت بیشتری وزید و داد زد:
-با تو ام. نکنه تو برش داشتی؟
آدم برفی حس کرد اون تکه اسفنج توی سینهش داره آروم، خیلی آروم گرم تر میشه. باد دوباره نعره کشید:
-اونی که تو برداشتی مال منه. زود باش پسش بده وگرنه نابودت می کنم.
آدم برفی انگار نشنید. باد با عصبانیت گفت:
-حالا نشونت میدم. کاری میکنم که اون فسقلی توی بغلت به1تیکه یخ به درد نخور تبدیل بشه.
باد شروع کرد به وزیدن. با شدت تمام می وزید. با تمام توانش سرد ترین فوتش رو به پیکر آدم برفی می کوبید. آدم برفی کاملا یخ زده بود ولی باکش نبود. آخه اون از جنس زمستون بود. فقط شالش رو محکم تر به دور خودش پیچید و کلاهش رو هم کشید پایین تا محفظه های ورود باد رو به داخل شالش ببنده. وسط اون سرمای جهنمی، آدم برفی حس می کرد1گوشه سینهش همچنان گرم و گرم تر میشه. باد تمام زورش رو می زد تا آدم برفی رو بشکنه و پروانه رو پس بگیره ولی آدم برفی حس می کرد در برابر قدرت خورد کننده باد، نیرویی عجیب و ناشناس از اون گوشه کوچیک سینهش میاد و توی تمام جسم یخیش پخش میشه و سفت و صاف، بدون هیچ حرکتی در مقابل باد ایستاده نگهش می داره. باد از شدت خشم دیوانه شده بود. می چرخید و می پی چید و هو می کشید و به هر جای آدم برفی که دستش می رسید تازیانه می زد. آدم برفی اما آروم و بی حرکت شالش رو بسته نگه داشته و دست هاش رو حفاظ اون گوشه کوچیک سینهش کرده بود. همون گوشه کوچیکی که حالا دیگه گرم گرم بود و دیگه سنگینی نمی کرد. باد حالا دیگه توفان وحشتناکی شده بود و داشت آدم برفی رو از جا می کند تا بلندش کنه و به زمین بکوبه و نابودش کنه. عوضش آدم برفی حرکت آروم بال های ظریف پروانه رو وسط اون جنگ وحشتناک روی سینهش حس کرد و انگار توانش چند برابر شد. دونه برف های وحشت زده به سرعت از معرکه فرار کردن و دور تر به تماشا ایستادن. باد دست بردار نبود. آدم برفی هم خیال تسلیم شدن نداشت. خیلی طول کشید. باد خسته و اسیر خشمی افسار گسیخته از ناکامی نعره می کشید و به هر طرف می رفت و دونه برف های پریشون رو پراکنده می کرد. دونه برف ها می افتادن و پا می شدن. هوا چنان سرد بود که همهشون به یخ تبدیل شده بودن ولی چه باک؟ اون ها که سردشون نمی شد. آدم برفی همچنان ایستاده بود و تماشا می کرد. خشم دیوانه باد ناکام و رقص دیوانه وار دونه های یخ رو تماشا می کرد و از گرمای سینهش قدرت می گرفت. غرش رعد تقریبا هم زمان با درخشش کور کننده برق1لحظه تمامِ میدونِ جنگ رو روشن کرد. آسمون چنان می غرید که انگار منفجر میشه. رعد و برق هر بار شدید تر از دفعه پیش تکرار می شدن. شب به سیاهی قیر ناظر کارزار بود.
توفان تمام اون شب وزید و وزید. کوهی از برف و یخ همه جا پاشید و چنان ویرانی به بار آورد که نظیرش کمتر دیده شده بود. صبح فردا در روشنایی بی حال روز اثرات وحشتناک این جنگ وحشی همه جا به چشم می خورد. و در کنار این فاجعه، آدم برفی همچنان در جای خودش آروم و موقر ایستاده و دست هاش حفاظ سینهش، روی شالش بود.
***
(ادامه دارد)
(1399/6/16 , 08:41) | [#] |
آگرین |
بابا برفی
فصل دوم
***************
زمان می گذشت. روز های تاریک و شب های طولانی و سرد سرد سرد زمستون.
چند روز بعد توفان موقتا فرو نشست ولی هوا همچنان از شدت سرما به انجماد می زد. آدم برفی در تمام لحظه ها محافظ پروانه بود. پروانه تبدار روی سینه آدم برفی، زیر شال بی رنگ و رو پنهان بود، توی تب داغی که خیال قطع شدن نداشت می سوخت و از کابوس باد به خودش می لرزید. آدم برفی در تمام این مدت با مهربون ترین حالت صداش برای پروانه آواز می خوند و با آرامش بخش ترین نوازش های دست های چوبیش از روی شال پروانه رو نوازش می کرد. مدتی طول کشید تا پروانه بیمار و سرمازده دوباره به زندگی برگشت و دنیای اطرافش رو تشخیص داد.
-اینجا چه تاریکه! چه دنیای کوچیک و تاریکی! من کجام!؟
آدم برفی حس کرد به اندازه۱تولد، ۱پرواز، ۱بهشت خوشحاله.
-پس بلاخره بیدار شدی. اونجا دنیا نیست پروانه کوچولو. اینجا که تو هستی فقط۱پناهگاهه. پناهگاهی که از سرما و از دست این باد دیوونه حفظت کنه.
-باد!آره۱چیز هایی یادمه. خواب های وحشتناکی می دیدم. ولی من واقعا نمی تونم زیاد اینجا بمونم. باید بیام بیرون.
آدم برفی با مهربونی گفت:
-بیایی بیرون؟ پروانه کوچولو! حالا نمیشه بیایی بیرون. جایی که هستی برات هم بهتره و هم امن تر. این بیرون چنان سرده که تو۱دقیقه هم دووم نمی آری. فورا تبدیل به۱تیکه یخ کوچیک میشی. میشی درست مثل این دونه های کوچیکی که اطراف من دارن بازی می کنن. این بیرون باد دیوونه هست، سرما هست، تشنگی و گرسنگی هست، تاریکی هست، این بیرون زمستونه. توی دل زمستون جایی واسه پروانه های کوچولو نیست. الان نمی تونی بیایی بیرون. فعلا باید همینجا بمونی.
پروانه با بغضی از سر نا امیدی گفت:
-ولی آخه من پروانه هستم. من پر دارم. من همزاد پرواز و رفیق گل و آشنای بهارم. گل ها منو می شناسن. بهار دلتنگم میشه مثل من که دلتنگش هستم. من باید بپرم. من و نسیم با هم دوست های خوبی هستیم. بال هام که خسته میشن سوارش میشم و تاب می خورم. خیلی مهربونه. همیشه پر از بوی شکوفه های تازه هست. خورشید هر روز و هر ساعت با دست های گرمش نازم می کنه و از لطافت پر هام روحش تازه میشه. اگر نباشم دلش می گیره. خودش همیشه بهم میگه. می بینی؟ من نمی تونم توی۱پناهگاه تاریک بمونم. اینجا جای من نیست.
آدم برفی با گوشه شال بی رنگ و رو اشک های پروانه رو پاک کرد و با نهایت محبتی که می شد توی دست های چوبیش جا بده به پر و بال هاش دست کشید و گفت:
-پرپری کوچولو! تو درست میگی. ولی این بیرون الان هیچ اثری از گل و بهار نیست. آشنا های تو الان اینجا نیستن. زمانش که برسه تو هم می پری. باور کن الان حتی آسمون هم اون آسمونی که تو می شناختی نیست. خورشیدی در کار نیست که نوازشت کنه. نسیمی نیست که وقتی بال هات خسته شدن، سوارش بشی و تاب بخوری. گلی نیست که بهت شیره های خوشبو و خوش مزه عیدی بده. الان این بیرون فقط سرماست و سیاهی و باد. تحمل داشته باش و منتظر بمون. بهار میاد. مطمئن باش که میاد. بهار میاد و تمام آشنا هات و آشنایی هات رو با خودش میاره. اون زمان تمام خنده و شادی و تمام عشق جهان برای خود خودته. زمان تو و گل ها و بهار و خورشید و نسیم. ولی تو باید صبر کنی. برای دیدن اون روز باید زنده بمونی. و اگر الان بخوایی از این جای کوچیک و تاریک خارج بشی وقتی بهار بیاد تو دیگه نیستی و جات بدجوری بین تمام اون ها که شمردی خالیه. تو که این رو نمی خوایی. می خوایی؟
پروانه خواست حرفی بزنه که صدای هو ی دیوانه و دور دستی ساکتش کرد. آدم برفی دست هاش رو دوباره حفاظ سینهش کرد و گفت:
-باده. دوباره داره میاد. چقدر هم سریع داره میاد.
پروانه این صدا رو خوب می شناخت. هنوز سرمای کشنده تازیانه های باد رو روی جسم کوچیکش حس می کرد. انگار همین الان داشت اتفاق می افتاد. از شدت ترس و سرمای کشنده حاصل از اون آشکارا می لرزید. آدم برفی با دست های چوبیش از روی شال نوازشش کرد و پرسید:
-چی شده پری کوچولو؟ سردته؟
پروانه نفس بریده از ترس گفت:
-من، سردمه. می ترسم.
آدم برفی خندید و با لحنی آرامش بخش گفت:
-می ترسی؟ از چی؟ باد دستش بهت نمی رسه. تا من اینجام از هیچ چی نترس.
-آدم برفی! من خیلی سردمه.
آدم برفی شالش رو محکم تر به خودش پیچید و کلاهش رو کشید پایین پایین و پروانه کوچولو رو از روی شال تا جایی که بهش آسیب نرسه محکم بغل کرد. صدای هو ی باد داشت به سرعت نزدیک می شد. هرچی پیش تر می اومد بلند تر و بلند تر می شد. طوفان وحشتناکی توی راه بود.
پروانه با شنیدن این صدا چنان ترسیده بود که قلب کوچیکش داشت از ترس می ایستاد.
-من می ترسم آدم برفی.
آدم برفی در حالی که پروانه رو نوازش می کرد گفت:
-نگران نباش پرپری کوچولو. این فقط صداست. طوریت نمیشه.
پروانه بال های ظریفش رو گذاشت روی گوش هاش و گفت:
-آدم برفی!نمی خوام بشنوم. این صدا رو نمی خوام بشنوم. ۱کاری کن نشنوم.
و آدم برفی شروع کرد برای پروانه حرف زدن. حرف زد و حرف زد. باد داشت نزدیک تر می شد و صداش داشت بلند تر می شد. آدم برفی شروع کرد به لالایی خوندن. بلند و بلند تر. باد دیگه بهشون رسیده بود و داشت زمین و زمان رو مثل آردی که توی الک ریخته باشن به هم می پاشید. دیوانه و بی افسار نعره می کشید و به هر طرف ضربه می زد و انگار قیامت رو با خودش برای اون سرزمین منجمد آورده بود. و آدم برفی با بلند ترین صدایی که قدرتش رو داشت می خوند و می خوند. باد قهقهه ای زد و داد کشید:
-خیال کردی می تونی با من برابری کنی؟ تو۱مشت برف بی قابلیت؟ ای خوشخیال!. حالا نشونت میدم.
پروانه گوشه سینه آدم برفی مچاله شده بود و می لرزید. آدم برفی با بلند ترین صداش آواز می خوند ولی توانش داشت ته می کشید. صدای باد بلند و ضربه هاش قوی بودن. پروانه زیر شال آدم برفی آروم تکون خورد. دست های چوبی آدم برفی حرکت ظریف پروانه رو حس کردن. قلب اسفنجی آدم برفی از احساس محبتی بی انتها لبریز شد. پروانه خیلی آروم با بال های ظریفش از زیر شال دست های چوبی آدم برفی رو ناز کرد و گفت:
-چه صدای قشنگی داری. صدات رو خیلی دوست دارم. خوشم میاد می خونی.
آدم برفی حس کرد قدرتش زیاد شد. اینقدر زیاد که بتونه صداش رو تا انتهای دنیا بالا ببره. قلب اسفنجیش از احساس عجیبی که خیلی شدید و خیلی لذتبخش بود داشت از هم می پاشید. حس کرد ظرفیتش رو نداره و اگر بخواد تحمل کنه تمام وجودش منفجر میشه. پس تمام احساسش رو ریخت توی صداش و شلیک کرد طرف باد. صدای آدم برفی انگار نعره های باد رو خورد و متلاشی کرد. باد دیوانه با تمام توان می چرخید و هو می کشید و شلاق می کشید و ویران می کرد و آدم برفی همچنان دست هاش رو روی سینهش فشار می داد و می خوند و می خوند. در۱لحظه احساس کرد پروانه دیگه حرکت نمی کنه. بال های ظریفش دیگه دست های چوبی آدم برفی رو ناز نمی کردن. آدم برفی حس کرد دنیا تموم شد. ولی وقتی خوب دقت کرد، نفس های ظریف و منظمی رو روی سینهش احساس کرد که مال خودش نبود. پروانه نه تنها دیگه سردش نبود و نمی ترسید، بلکه با آرامش روی سینه آدم برفی و زیر دست های محافظش و گوش به آواز بی توقفش فارغ از صدای باد به خواب رفته بود. آدم برفی موفق شده بود.
بیرون انگار تمام دنیا می رفت که با دست های ویرانگر توفان به آخر برسه ولی زیر شال بی رنگ و روی آدم برفی، درست روی اون تیکه اسفنج توی سینهش، پروانه گوش به لالایی آدم برفی و سوار تپش های آروم و منظمی که بی وقفه مثل گهواره ای کوچیک و نرم تابش می دادن، با آرامش روی سینه آدم برفی آروم خوابیده بود و آدم برفی همچنان می خوند و می خوند.
*************
ادامه دارد
ایام بکام
فصل دوم
***************
زمان می گذشت. روز های تاریک و شب های طولانی و سرد سرد سرد زمستون.
چند روز بعد توفان موقتا فرو نشست ولی هوا همچنان از شدت سرما به انجماد می زد. آدم برفی در تمام لحظه ها محافظ پروانه بود. پروانه تبدار روی سینه آدم برفی، زیر شال بی رنگ و رو پنهان بود، توی تب داغی که خیال قطع شدن نداشت می سوخت و از کابوس باد به خودش می لرزید. آدم برفی در تمام این مدت با مهربون ترین حالت صداش برای پروانه آواز می خوند و با آرامش بخش ترین نوازش های دست های چوبیش از روی شال پروانه رو نوازش می کرد. مدتی طول کشید تا پروانه بیمار و سرمازده دوباره به زندگی برگشت و دنیای اطرافش رو تشخیص داد.
-اینجا چه تاریکه! چه دنیای کوچیک و تاریکی! من کجام!؟
آدم برفی حس کرد به اندازه۱تولد، ۱پرواز، ۱بهشت خوشحاله.
-پس بلاخره بیدار شدی. اونجا دنیا نیست پروانه کوچولو. اینجا که تو هستی فقط۱پناهگاهه. پناهگاهی که از سرما و از دست این باد دیوونه حفظت کنه.
-باد!آره۱چیز هایی یادمه. خواب های وحشتناکی می دیدم. ولی من واقعا نمی تونم زیاد اینجا بمونم. باید بیام بیرون.
آدم برفی با مهربونی گفت:
-بیایی بیرون؟ پروانه کوچولو! حالا نمیشه بیایی بیرون. جایی که هستی برات هم بهتره و هم امن تر. این بیرون چنان سرده که تو۱دقیقه هم دووم نمی آری. فورا تبدیل به۱تیکه یخ کوچیک میشی. میشی درست مثل این دونه های کوچیکی که اطراف من دارن بازی می کنن. این بیرون باد دیوونه هست، سرما هست، تشنگی و گرسنگی هست، تاریکی هست، این بیرون زمستونه. توی دل زمستون جایی واسه پروانه های کوچولو نیست. الان نمی تونی بیایی بیرون. فعلا باید همینجا بمونی.
پروانه با بغضی از سر نا امیدی گفت:
-ولی آخه من پروانه هستم. من پر دارم. من همزاد پرواز و رفیق گل و آشنای بهارم. گل ها منو می شناسن. بهار دلتنگم میشه مثل من که دلتنگش هستم. من باید بپرم. من و نسیم با هم دوست های خوبی هستیم. بال هام که خسته میشن سوارش میشم و تاب می خورم. خیلی مهربونه. همیشه پر از بوی شکوفه های تازه هست. خورشید هر روز و هر ساعت با دست های گرمش نازم می کنه و از لطافت پر هام روحش تازه میشه. اگر نباشم دلش می گیره. خودش همیشه بهم میگه. می بینی؟ من نمی تونم توی۱پناهگاه تاریک بمونم. اینجا جای من نیست.
آدم برفی با گوشه شال بی رنگ و رو اشک های پروانه رو پاک کرد و با نهایت محبتی که می شد توی دست های چوبیش جا بده به پر و بال هاش دست کشید و گفت:
-پرپری کوچولو! تو درست میگی. ولی این بیرون الان هیچ اثری از گل و بهار نیست. آشنا های تو الان اینجا نیستن. زمانش که برسه تو هم می پری. باور کن الان حتی آسمون هم اون آسمونی که تو می شناختی نیست. خورشیدی در کار نیست که نوازشت کنه. نسیمی نیست که وقتی بال هات خسته شدن، سوارش بشی و تاب بخوری. گلی نیست که بهت شیره های خوشبو و خوش مزه عیدی بده. الان این بیرون فقط سرماست و سیاهی و باد. تحمل داشته باش و منتظر بمون. بهار میاد. مطمئن باش که میاد. بهار میاد و تمام آشنا هات و آشنایی هات رو با خودش میاره. اون زمان تمام خنده و شادی و تمام عشق جهان برای خود خودته. زمان تو و گل ها و بهار و خورشید و نسیم. ولی تو باید صبر کنی. برای دیدن اون روز باید زنده بمونی. و اگر الان بخوایی از این جای کوچیک و تاریک خارج بشی وقتی بهار بیاد تو دیگه نیستی و جات بدجوری بین تمام اون ها که شمردی خالیه. تو که این رو نمی خوایی. می خوایی؟
پروانه خواست حرفی بزنه که صدای هو ی دیوانه و دور دستی ساکتش کرد. آدم برفی دست هاش رو دوباره حفاظ سینهش کرد و گفت:
-باده. دوباره داره میاد. چقدر هم سریع داره میاد.
پروانه این صدا رو خوب می شناخت. هنوز سرمای کشنده تازیانه های باد رو روی جسم کوچیکش حس می کرد. انگار همین الان داشت اتفاق می افتاد. از شدت ترس و سرمای کشنده حاصل از اون آشکارا می لرزید. آدم برفی با دست های چوبیش از روی شال نوازشش کرد و پرسید:
-چی شده پری کوچولو؟ سردته؟
پروانه نفس بریده از ترس گفت:
-من، سردمه. می ترسم.
آدم برفی خندید و با لحنی آرامش بخش گفت:
-می ترسی؟ از چی؟ باد دستش بهت نمی رسه. تا من اینجام از هیچ چی نترس.
-آدم برفی! من خیلی سردمه.
آدم برفی شالش رو محکم تر به خودش پیچید و کلاهش رو کشید پایین پایین و پروانه کوچولو رو از روی شال تا جایی که بهش آسیب نرسه محکم بغل کرد. صدای هو ی باد داشت به سرعت نزدیک می شد. هرچی پیش تر می اومد بلند تر و بلند تر می شد. طوفان وحشتناکی توی راه بود.
پروانه با شنیدن این صدا چنان ترسیده بود که قلب کوچیکش داشت از ترس می ایستاد.
-من می ترسم آدم برفی.
آدم برفی در حالی که پروانه رو نوازش می کرد گفت:
-نگران نباش پرپری کوچولو. این فقط صداست. طوریت نمیشه.
پروانه بال های ظریفش رو گذاشت روی گوش هاش و گفت:
-آدم برفی!نمی خوام بشنوم. این صدا رو نمی خوام بشنوم. ۱کاری کن نشنوم.
و آدم برفی شروع کرد برای پروانه حرف زدن. حرف زد و حرف زد. باد داشت نزدیک تر می شد و صداش داشت بلند تر می شد. آدم برفی شروع کرد به لالایی خوندن. بلند و بلند تر. باد دیگه بهشون رسیده بود و داشت زمین و زمان رو مثل آردی که توی الک ریخته باشن به هم می پاشید. دیوانه و بی افسار نعره می کشید و به هر طرف ضربه می زد و انگار قیامت رو با خودش برای اون سرزمین منجمد آورده بود. و آدم برفی با بلند ترین صدایی که قدرتش رو داشت می خوند و می خوند. باد قهقهه ای زد و داد کشید:
-خیال کردی می تونی با من برابری کنی؟ تو۱مشت برف بی قابلیت؟ ای خوشخیال!. حالا نشونت میدم.
پروانه گوشه سینه آدم برفی مچاله شده بود و می لرزید. آدم برفی با بلند ترین صداش آواز می خوند ولی توانش داشت ته می کشید. صدای باد بلند و ضربه هاش قوی بودن. پروانه زیر شال آدم برفی آروم تکون خورد. دست های چوبی آدم برفی حرکت ظریف پروانه رو حس کردن. قلب اسفنجی آدم برفی از احساس محبتی بی انتها لبریز شد. پروانه خیلی آروم با بال های ظریفش از زیر شال دست های چوبی آدم برفی رو ناز کرد و گفت:
-چه صدای قشنگی داری. صدات رو خیلی دوست دارم. خوشم میاد می خونی.
آدم برفی حس کرد قدرتش زیاد شد. اینقدر زیاد که بتونه صداش رو تا انتهای دنیا بالا ببره. قلب اسفنجیش از احساس عجیبی که خیلی شدید و خیلی لذتبخش بود داشت از هم می پاشید. حس کرد ظرفیتش رو نداره و اگر بخواد تحمل کنه تمام وجودش منفجر میشه. پس تمام احساسش رو ریخت توی صداش و شلیک کرد طرف باد. صدای آدم برفی انگار نعره های باد رو خورد و متلاشی کرد. باد دیوانه با تمام توان می چرخید و هو می کشید و شلاق می کشید و ویران می کرد و آدم برفی همچنان دست هاش رو روی سینهش فشار می داد و می خوند و می خوند. در۱لحظه احساس کرد پروانه دیگه حرکت نمی کنه. بال های ظریفش دیگه دست های چوبی آدم برفی رو ناز نمی کردن. آدم برفی حس کرد دنیا تموم شد. ولی وقتی خوب دقت کرد، نفس های ظریف و منظمی رو روی سینهش احساس کرد که مال خودش نبود. پروانه نه تنها دیگه سردش نبود و نمی ترسید، بلکه با آرامش روی سینه آدم برفی و زیر دست های محافظش و گوش به آواز بی توقفش فارغ از صدای باد به خواب رفته بود. آدم برفی موفق شده بود.
بیرون انگار تمام دنیا می رفت که با دست های ویرانگر توفان به آخر برسه ولی زیر شال بی رنگ و روی آدم برفی، درست روی اون تیکه اسفنج توی سینهش، پروانه گوش به لالایی آدم برفی و سوار تپش های آروم و منظمی که بی وقفه مثل گهواره ای کوچیک و نرم تابش می دادن، با آرامش روی سینه آدم برفی آروم خوابیده بود و آدم برفی همچنان می خوند و می خوند.
*************
ادامه دارد
ایام بکام