شب بخیر، مهمان شب

آخرین فعالیت

انجمن » مباحث آزاد و تفریحی » بحث های عمومی و سرگرمی
جستجو | فایل های تاپیک (8)
  کلبه ی تنهایی های آگرین
<< 1 2 3 4 ... 24 >>
(1398/12/4 , 14:53)[#]
AlirezaM AlirezaM 
《Admin》
اجازه هست
(1398/12/4 , 16:42)[#]
 آگرین 
# AlirezaM (23.02.2020 / 11:23)
اجازه هست
بفرما علی
نان پنیر و چای آماده داریم
(1398/12/7 , 17:22)[#]
 آگرین 
سلام کلبه و سلام رهگذرانی که از اینجا میگذرید

امروز کتاب تبریز مه آلود رو بعد سه ماه تموم کردم
کتابش فوق العاده بود بخصوص برای من که از جای جای تبریز خاطره دارم
ولی نمیدونم چرا وسطش اون همه کتاب خوندم و حس تموم کردنشو نداشتم
حالا دارم به این فکر میکنم وقتایی که تبریزم و بیخیال از روی خاک پاکش قدم میزنم اون خاک حدود صد سال قبل با خون چه آدمایی سیراب شده
لعنت به روس و روسی چه ظلمها کردن این روسایِ ..
طفلک مردم اون زمانا
خیلی جاهای کتاب همراه مردم عادی شدم خندیدم به سادگی و دل پاکیشون و گریه کردم با ظلم هایی که از طرف قاجار و روس بهشون میشد
ولی بازم سعی میکردن با وجود این همه سختی برای لحظاتی هم شده برای خودشون شادی خلق کنن که خیلی اوقات اون شادی ها رو زهرشون میکردن
(1398/12/16 , 08:27)[#]
 آگرین 
سلام چقدر دیر باز اومدم اینجا
نمیدونم براستی از چی باید بگم
خیلی چیزا برای گفتن هست ولی براستی کدومشون شایستست اینجا ازشون حرف زده بشه
از مریضی مهدی بگم که خوب مریضی که گفتن نداره و این روزا آدما یا با اون مرض کزایی دست و پنجه نرم میکنن یا استرس داره دیوونشون میکنه یا واقعا یه عده هم بیخیال هستن
خوش به حال این دسته آخری به نظرم حس اونا خیلی باید خوب باشه و حال دلشونم عالی
تصمیم دارم اگه وضعیتم بهتر شد یه دوره کلاسای جذب مثبت و مثبت اندیشی اینجا برگزار کنم شاید به کار کسی اومد
این روزا وسط این همه ترس و استرس اینکه مردم به فکر عید و خونه تکونی و اینا هستن خیلی عالیه و حس خوبی به آدم میده
دیگه بسه برای این دفعه زیادی چرندیات سر هم کردم برم تا فحش نخوردم

ایام همه به کام و تنتون سالم
(1398/12/18 , 08:24)[#]
 آگرین 
98 با اینکه هنوز یه چند روزیش مونده بعد نیمه دوم 96 بدترین سال عمرم بوده
بد شروع شد و بد ادامه پیدا کرد و نمیدونم تا کجا میخواد بد هم بمونه
امروز روز پدرِ دلم آغوش گرمش خنده هاش کچی جوانم گفتناش و همه چیزش تنگ شده
دو سال روز پدر فقط تونستم گلاب بهش هدیه کنم هم به اون هم به داداشی که فقط داداش نبود برام
دوستم بود و محرمم
امسال حتی نمیتونم این گلاب و گل بی ارزش رو هم هدیه ببرم براشون با عکسایی که فقط لبخند میزنن و نه حرفی نه دلداری بخاطر نبودنشون هیچ و هیچ
منم کوله باری از حرف که میگم و میگم و سر انجام بی اینکه حرفی نصیحتی سفارشی چیزی بگیرم از راهی که اومدم خسته تر برمیگردم تا روز دیگه و بازم همون ماجرای تکراری
پدرم پاره تنم
داداشم عزیزترینم از همینجایی که نشستم بی روزی رو بهتون تبریک میگم که شاید دیگه برای شما بی معنی باشه و برای من تا روزی که نفس میکشم پر از معنی های تلخ و گزندست
(1398/12/20 , 10:26)[#]
 آگرین 
برگی از دفتر خاطراتم

سلام دیشب که علیرضا بشدت تب کرده بود و نمیشد بخوابم رفتم سراغ نبش قبر خاطرات و این یکی رو پیدا کردم هم خندم گرفت هم با یادآوری اون روزا دلم گرفت

28 خرداد 1397

*******

تو تبریز یه زن دیوونه داریم بیچاره ظاهرش خوبه ها ولی دهنشو که وا میکنه آرزو میکنی هیچوقت وا نمیکرد یعنی هرچی نابدترِ آدمه رو میاره جلو چشاش . هرچی که هیچ آدمیزاد و حیوونی روش نمیشه به زبونشون بیاره رو اون با صدایی که بگوش همه برسه میگه . خلاصش کنم که اون خانم یه صدای فوق العاده قشنگی هم داره وقتی میزنه زیر آواز مبهوت غرق صدای اون میشی و از عالم و آدم میبری و فقط به اون و ترانش گوش و چشم میدی
اون خانم شغلش گدایی یعنی از اول خطای اتوبوس سوار میشه تا ایستگاه آخر مردم بهش پول میدن اونم فقط آواز میخونه اونم چه آوازایی براستی گاهی فکر میکنم این خانم اگه خواننده میشد چه قدر میتونست مشهور و معروف بشه
ولی گاهی هم که رگ دیوونگیش عود کنه و دهنشو وا کنه دیگه هیچی دیگه
من که مخلصتون شیرین هستم بدجور از این خانم میترسم
یعنی هر وقت اون سوار اتوبوس میشه من از یه در دیگه پیاده میشم
جریان ترسم هم از اینجا شروع شد که چند ماه قبل اون با یه قابلمه بزرگ اومد تو اتوبوس دقیقا رو به روم نشست و هی نگام کرد هی نگام کرد و من تا وقتی به مقصد رسیدیم هر لحظه انتظار داشتم اون خانم از جاش بلند شه بیاد و قابلمه رو تو سرم بکوبه . بارها هم سعی کردم خودمو چک کنم ببینم نکنه شاخی چیزی درآوردم و از زیر چادرم پیدا شده که این اینجوری نگام میکنه که این یکی رو هم نتونستم انجام بدم
ولی امروز قسمت این بود که با اون خانم همراه بشم . از خیابان شیراز تا ولی اصل رو پیاده اومده بودم قبلشم تو دفتر استاد کیانفر کلی سر یه پرونده بحث کرده بودیم.
دو تا امتحان هم صبحش گذرونده بودم و بشدت خسته و کلافه بودم . دو تا اتوبوس اومدن ولی چون پر بودن و منم حال سر پا ایستادن نداشتم منتظر موندم یه اتوبوس خالی بیاد و بتونم بشینم . از شانس خوبم اتوبوس سوم چونان مرکب بهشتی که از آسمون برای من نازل شده باشه خالی از راه رسید.
و من خرم و خندون در حالی که تو دلم بزن بکوب میکردم پریدم بالا و رفتم صندلی آخر رو به روی کولر نشستم و داشتم از اون هوای فرحبخش و خنک لذت میبردم که اون خانم غرغر کنان اومد بالا!!!
یه عالمه صندلی خالی بود ولی از اونجایی که من زیادی خوششانسم یه کاره برداشت اومد و کنار من نشست . خدا منو ببخشه ولی بو میداداااا . بو دستشویی موندگی حموم نرفتگی غذا موندگی روغن سوخته پیاز داغ سبزی گندیده همه رو خریداریییییم اهم خوب میگفتم برات دفتر جونم . ترسیدم که وای نکنه چیزی بگه . نکنه یه چیزی تو من جلب توجهشو بکنه و و دهنشو واکنه . با کمال ادب عذر خواستم و یه صندلی اومدم جلوتر نشستم و کتابی که همراه داشتمو از کیفم درآوردم سرمو انداختم پایین و خودمو غرق مطالعه نشون دادم ولی خدا میدونه حتی یه کلمه ازشو نفهمیدم و فقط صفحه ها رو تند تند عوض میکردم که بله من دارم میخونم و هواسم به هیچی جز کتابم نیست
هر لحظه منتظر بودم بخاطر اینکه جامو عوض کردم دهنشو وا کنه و وویییی از یه طرفم خیلی دیر شده بود و باید خودمو هرچی سریعتر به خوابگاه میرسوندم و دلم هم نمیاومد تاکسی دربستی بگیرم لا اقل تو دیگه خبر داری من ابوالخسیس هستم خخخ
اتوبوس کم کم شلوغ شد چندتا زن چاق و شیک و پیک کرده اومدن و درست رفتن صندلی های آخر نشستن . که یهو صدای داد دوست خیلی عزیزم به هوار بلند شد . عه شما که اینقده ... گندست اومدید ور دل من نشستید و جامو تنگ کردید . با همین ... گندتون جوونا و مردای مردم رو خر میکنید و از راه بِدر میکنید دیگه
و بلند شد و اومد وردل من و همچنان هم داشت دُر و گوهر میافشاند . خانم های بیچاره هم سرخ و سفید و سبز و زرد و بنفش میشدن ولی کسی جرات نداشت چیزی بهش بگه چون همه از دهنش میترسیدن
اتوبوس خیلی شلوغ شده بود که یه خانم بچه به بغل سوار شد و با اینکه نای ایستادن نداشتم از جا پریدم و با احترام جامو به اون خانم دادم . یعنی من زیادی خانم و گل و گلابتونم و خودم رفتم جلوتر و اون میله ی بین آقایون و خانمها رو گرفتم که نیوفتم و سعی کردم با این وجود همچنان کتابمو ورق بزنم
با خودم گفتم خدا رو شکر تا حدی از منطقه خطر دور شدم که بازم صدای هوار دوست دُر افشانم به هوار بلند شد
عه اتوبوسو کردید خونه چی میخورید که اینقده ... بزرگه مردَم از گرما . اینجا رو کردید ... من که اون وسط از شرم و خجالت دوست داشتم آب شم و راه بیافتم زیر صندلیا دچار حالت تهوع و سر گیجه شدم و دیگه حال خودمو نمیفهمیدم که اون خانم شیرین گفتار و شیرین بیان از بین جمعیت راه باز کرد و غرغر کنان اومد دقیقا کنار من ایستاد
هیچی دیگه قالب توهی شدمو نمیدونستم باید کجا به دنبال خودم بکشم جلوتر که مردونه بود نمیشد رفت عقبگرد هم نمیتونستم کنم چون خیلی خیلی شلوغ شده بود
بازم نگرانی اومد سراغم که نکنه حالا که من گیر بده که باز دهنشو واکرد و رگباری شلیک کرد
صبح الل طلوع سرخاب سفیداب میکنید میزنید بیرون تا بوق سگ با این چی چیهای چاقتون مردای مردمو خر میکنید شماره میدید شماره میگیرید قرار میزارید و گفت و گفت
مونده بودم حالا چه خاکی تو سرم کنم یه لحظه سرمو از کتاب بلند کردم یه نگاه به قسمت زنونه کردم زنای بیچاره از بس عرق شرم ریخته بودن عین خودم اکثرشون آرایشاشون به طرز خنده داری پخش و نامرتب شده و همراه عرق رو صورتشون تا زیر چونشون راه پیدا کرده بود
هیچکس به وضع خنده دارش توجهی نداشت اینجا بود که خدا رو شکر کردم آرایش نکردم. یه نگاهی هم به قسمت مردونه انداختم نیشا بااازِ بااااز و سرخوش کیف میکردن از شنیدن این همه حرفای اون دیوونه
تو ایستگاه یه خانمه پیاده شد و یه صندلی خالی شد
حالا یا باید من مینشستم یا اون میخواستم هم توجهش بهم جلب نشه
با صدایی که بزور از گلوم خارج میشد گفتم بفرمایید بشینید
که باز صداشو انداخت به سرش
شما بفرما شمایی که زیر چادرت پرِ کتابه و با همین کتابات جوونای جاهل مردمو خر میکنی و شماره میدی و میگیری قرار میزاری و چادر هم سرت میکنی
هیچی دیگه آروم و بیحرف تمرگیدم و حرفی نزدم
خدا رو شکر کردم که فقط کتابایی که خریدم توجهشو جلب کرده و اگه یه کم دیگه ادامه میداد تا روز مرگم آرزوی مرگمو میکردم . چند نفری از آقایون و خانمها بهش پول دادن اونم دست از دُر و گوهر ریختن برداشت و شروع کرد به آواز خوندن
یه کم بعد رسیدیم و از اتوبوس پیاده شدم
چنان با سرعت میرفتم که چند باری نزدیک بود بخورم زمین
ولی برام مهم نبود فقط میخواستم هرچی سریعتر از اون خانم دور شم. ولی حالا که دارم یادآوریش میکنم براستی هنده دارِ
ولی تو اون لحظه واقعا گریم گرفته بود
نتیجه اینکه از هرچی بترسی دقیقا همون سرت میاد
(1398/12/20 , 20:10)[#]
❤نازدُخت?❤ ❤نازدُخت?❤ 
صورت عروسکی
خیلی ها میگیم “ دوست ”…
به هرکسی که بتوونیم باهاش بیشتر از یه سلام و یه حال و احوالپرسی ساده حرف بزنیم .
خیلی از این “دوست”ها ، دوست نیستن.
همکارن ، همکلاسین ، فامیل دورن ، همسایه ن ، یه آشنان
”دوست” اونیه که باهاش رازهای مشترک داری.
اونیه که وقتی دلت گرفت اول از همه شمارهء اونو میگیری.
اونیه که برای قدم زدن انتخابش میکنی .
اونیه که جلوش لازم نیست به چیزی تظاهر کنی .
که اگه دلت گرفت بهش میگی “ دلم گریه میخواد ! ”
اونیه که دستت رو میگیره و میگه “ میفهمم ” .
که نمیخواد براش توضیح واضح بدی .
اونیه که سر زده خراب میشی سرش.
نمیگی شاید آمادگی نداشته باشه.
چون مهم نیست.
نه برای اون نه برای تو .
حتی اگر خونه ش خیلی کثیف باشه.
یا سرش خیلی شلوغ باشه.
چون همیشه برای تو وقت داره.
دوست اونیه که همیشه برات گزینهء اوله.
اونیه که بهت سرکوفت نمیزنه.
تحقیرت نمیکنه. بهت نمیخنده…
بقیه یا همکارن، یا همکلاسین، یا فامیل دورن، یا همسایه، یا یه آشنان
همهء اینا رو گفتم که بگم آدما عوض میشن
اما معیار دوستی عوض نمیشه.
برای همین یکی که تا دیروز برات “دوست” بود میشه یه خاطره یا یه همکلاسی قدیمی…
بعد اونی که سالها همکلاسی قدیمیت بود برات میشه “دوست "
(1398/12/20 , 20:11)[#]
❤نازدُخت?❤ ❤نازدُخت?❤ 
صورت عروسکی
دوست دارم دوستِ مهربونم وخواهردلسوزم وهوادارم شیرین جونم
(1398/12/21 , 02:50)[#]
❤نازدُخت?❤ ❤نازدُخت?❤ 
صورت عروسکی
عشق چیز خوبیه

مرد هم همینطور، اونم چیز خوبیه …

ولی خب هیچ کدوم ازینا به پای خواب نمی رسن …

به نظر من ایده آل ترین شریک زندگی خوابه …

۹۹ درصد وجود من ایمان داره که خواب بهترین همسر دنیاس

اما !!

۱ درصد از وجودم میگه اینکه یکی بغلت کنه تا بخوابی از همه اینا بهتره

لعنت به این یه ۱ درصد مزاحم که راحت از پس اون ۹۹ تا برمیاد …

نمیدونم الان چندمین شب بیخوابیمه...فقط میدونم ک بدعادت شدم بدعادتم کرد...دستش درددنکنه باهمه ی اینابازم عزیزه...شبت بخیرشیرین ترازعسلم?
(1398/12/23 , 08:33)[#]
 آگرین 
میگن همیشه اولین ها دمار از روزگار آدم درمیارن
اولین عشق اولین عیدی که عزیزی کنارت نیست و هزاران اولین دیگه که لعنت به تک تکشون
حالا یه آخرینی هم هست که .... آخ از این آخری پنجشنبه و جمعه ی آخر سال
روزایی که بهت دهنکجی میکنن که آره یه عزیز یا عزیزایی دیگه کنارت نیستن تا باهت وارد سال جدید بشن
و تویی سال جدیدت و جای خالی اونا که تا ابد عین یه زخم کاری همراه خودت میکشیش و با کوچیکترین تلنگر چنان خون ریزی میکنه و دردت میاره که نفستو برای لحظاتی میبره
امسال من حتی پنجشنبه و جمعه هم عین دو سال گذشته نبود
من بودم تنهایی یه مشت خاطره و اشکایی که بند نمیاومدن و هنوزم اگه علی نباشه میتونن ببارن و تموم نشن

شربتی از لب لعلش نچشیدیمو برفت
روی مهپیکر او سیر ندیدیمو برفت

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربستو به گردش نرسیدیمو برفت

بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
وز پی اش سوره ی اخلاص دمیدیمو برفت

عشوه دادن که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی که آخر چنین عشوه خریدیمو برفت

شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیمو برفت

"حافظ"
(1398/12/23 , 08:58)[#]
MoHaMaD MoHaMaD 
...
خسته نباشید

ویرایش شد MoHaMaD (1398/12/23 , 08:58) [1]
(1398/12/23 , 10:31)[#]
❤نازدُخت?❤ ❤نازدُخت?❤ 
صورت عروسکی
خرابتیم رفیق
(1398/12/24 , 00:14)[#]
❤نازدُخت?❤ ❤نازدُخت?❤ 
صورت عروسکی
شیریییییینترازیین نییست شیررین ترازییننن دووووستتت
(1398/12/24 , 07:43)[#]
 آگرین 
این روزا داریم به اواخر اسفند نزدیک میشیم
و چه عجیب دلم هوای روستا آدماش خاکش و بچه گی هامو کرده روزایی که نه غم آنچنانی داشتم نه فشاری تحمل میکردم
روزایی که بزرگترین غمم نداشتن فلان عروسک یا نبود توپ و این چیزا بود که باهش بازی کنم و گاهی چه احمقانه برای چیزایی که اون زمان برام مهمترین وسیله تو زندگی محسوب میشدن میجنگیدم و چه ساده لوحانه میخواستم به هر قیمتی شده داشته باشمشون

با شعری از میلاد صیادی این نوشته رو هم به پایان میبرم

کودکی ام را یاد میکنم ..... دویدن ها . حرفها ... قهر و آشتی ها
چقدر زیبا بود
آری چقدر زیبا بود بی دغدغه دویدن
چقدر زیبا بود بی آلایش حرف زدن
حتی دروغ هایش هم زیبا بود
چقدر قهر کردن هایمان دوست داشتنی بود
چقدر آشتی هایمان به یاد ماندنی
چقدر شیرین بود روزگار مان
یاد می آورم حرف به یاد ماندنی مادربزرگم را
داستانهای زیبای پدربزرگم را
مادربزرگم میگفت : پسرک ! روزی حصرت کودکی خواهی خورد
آری راست میگفت !
.........
(1398/12/24 , 09:37)[#]
MoHaMaD MoHaMaD 
...
به به
(1398/12/25 , 19:25)[#]
 آگرین 
فردا یا پس فردا مهدی مرخص میشه و این خبر خیلی خوبیه برام
و در کنارش حال علی بدجور نگرانم کرده و خوشی اون خبرو برام تلخ کرده
باید یه جوری برسونمش دکتر کرمانشاه ولی بشدت نگرانم که اتفاقی بیافته و مریضیشو دو چندان کنه ولی بنظرم چاره ای نیست و باید بسپارم به خدا و فردا بزنم به دل جاده و برم پیش دکتری که بهم از بیمارستان نامه دادن
هم برای اینکه اگه وسط راه کسی بهمون گیر داد نشون بدم هم به دکتره که همون لحظه بهش نوبت بدن
امروز و دیشب خیلی عکس و آزمایش گرفتن ازش دکتر میگفت چیزی نیست و بچست و طبیعیه
ولی من گفتم برای خیال راحتی یه دکتر معرفی کنید کرمانشاه و اون معرفی کرد و خدا خیرش بده نامه هم داد چون ظاهرا خیلی شلوغ هستش
باید عین همیشه به خدا توکل کنم و فردا راهی شم تا ببینم مقدر چی هست
(1398/12/26 , 19:09)[#]
❤نازدُخت?❤ ❤نازدُخت?❤ 
صورت عروسکی
انشاالله مهدی که مرخص شدسایه ی بالای سرتون میشه ودوباره باهم جمع میشین زیریه سقف...دردت بجونم ...بردیش دکترعلی جونمو؟انشاالله که چیزیش نیست بچه است بخداماهاوروجکام همینجوری بزرگ شدیم واسه اینه ک مییگن تامادرنشییی نمیفهمی...دوست دارم
(1398/12/26 , 19:50)[#]
 آگرین 
# ❤نازدُخت?❤ (16.03.2020 / 15:39)
انشاالله مهدی که مرخص شدسایه ی بالای سرتون میشه ودوباره باهم جمع میشین زیریه سقف...دردت بجونم ...بردیش دکترعلی جونمو؟انشاالله که چیزیش نیست بچه است بخداماهاوروجکام همینجوری بزرگ شدیم واسه اینه ک مییگن
عزیز دلمی گل نازم
(1398/12/26 , 20:05)[#]
 آگرین 
امروز روز درد ناکی بود برام
صبح ساعت 9 نوبت دکتر داشتیم ساعت پنج که برای نماز بیدار شدم دیگه نخوابیدم ساعت شیش بروجک بیدار شد بدجور گشنش بود هم بهش صبحانه دادم هم شیر خشک لباس که تنش میکردم با اینکه هنوز چشای قشنگش پر از خواب بود ولی از اینکه قرار بود بیرون بریم میخندید
وقتی آماده شدیم عمو خسرو هم از راه رسید و حرکت کردیم
راه سر پل تا قصر شیرین و اسلامآباد و چنان خلوت بود که بزور میشد باور کرد که هنوزم زندگی در جریانه
گاه گاه جلومونو میگرفتن که ببیننچرا به خودمون جرات دادیم و از خونه خارج شدیم
با دیدن نامه نگاهی به بروجک میانداختن و اجازه میدادن همه فکر میکردن کرونا گرفته
ساعت 8 و نیم رسیدیم کرمانشاه و رفتیم مطب و نامه رو هم نشون منشی دکتر دادیم و اون چون خوشبختانه مطب خلوت بود اون وقت صبح اسممون رو اولین نفر نوشت و ساعت نه و نیم که جناب حاج دکتر الملوک تشریف آوردن رفتیم پیشش
دکتر کمی آزمایشا و عکسا رو بررسی کرد نگاهی بهم انداخت گفت مادرش هستید؟؟
گفتم نه و عمو خسرو خلاصه وار جریان رو گفت و دکتر گفت پسر کوچولوتون کم خونی شدید داره
خدا جونم چی کشیدم با اون حرف فقط خدا میدونه و بس
اخه این بچه چی از خون میدونه که حالا کمبودشم داره
کلی دارو بهمون داد و گفت بهش بدید و برید تا سه ماه دیگه
اینقده گریه کردم که بروجک هم با دیدن اشکام زد زیر گریه و تا خوابش برد گریه کرد
طفلک از بیرون رفتنم خوشی ندید
(1398/12/26 , 20:46)[#]
❤نازدُخت?❤ ❤نازدُخت?❤ 
صورت عروسکی
الخی بمیرم شیرینم...داوروهاشومرتب بهش بده پیش میاد...خداروشکرکن عزیزم که کم خونی بودفقط...بازم شکرکن دردت بجونم...واروم ومحکم باش مثل همیشع
  در کل: 474
<< 1 2 3 4 ... 24 >>

فیلتر بر اساس نویسنده ی پست
دانلود تاپیک

رفتن به انجمن

New at the top
خانه
در کل : 0 عضو / 40 مهمان