(1400/6/3 , 16:29) | [#] |
آگرین |
ماجرای فرشته 6
حرکت زمان. آرام و بدون توقف. نه کند و نه تند. با سرعتی کاملا ثابت. روز ها، ماه ها، سال ها. جاده های پیچ در پیچ. فرعی در فرعی. منظره های مختلف. تاریک و روشن. سیاه و سفید. جاذبه های رنگ به رنگ. موانع جور وا جور. فرعی های متفاوت. سر بالا ها و سر پایین های مدل به مدل.
زندگی.
فرشته و پریسا پیش می رفتن. گاهی پیاده و گاهی سواره از وسط سیل آدم و ماشین و همه چیز رد می شدن و پیش می رفتن.
-من دیگه واقعا خسته شدم فرشته. دیگه نمی تونم1قدم هم بیام.
-من هم خسته شدم ولی آخه وسط خیابون به این شلوغی که نمیشه بشینیم. پاشو بریم.
-من نمی تونم فرشته واقعا نمی تونم.
فرشته خودش هم خیلی خسته شده بود. فریب گفت:
-خنگ بازی در نیار. زود1کلکی سوار کن آویزون یکی از این ماشین ها شو کار تمومه دیگه.
فرشته به پریسا و به ماشین هایی که با سر و صدا رد می شدن نگاه کرد و1لحظه به فکر فرو رفت و بعد:
-صبر کن.
فرشته جلو تر رفت. دستش رو واسه یکی از ماشین هایی که بوق کشدار می زد و موزیک تندش نمی ذاشت راننده صدا های بیرون رو بشنوه بلند کرد:
-آهای جناب! ما2تا رو تا1جایی می بری؟
ترمز ماشین جیغ کشداری کشید و ماشین ایستاد. شیشه اومد پایین.
-دهه اینجا رو!!! هی خانم کجا میری؟
فریب اختیار امور رو گرفت دستش و با چشم های خمار و صدای کشدار عجیبی که فرشته چندان نمی شناخت از حنجره فرشته گفت:
آآآخخخ!!!خدا رسوندت به خدااا. داشتم می مردم از خستگیییی.
-ای وااای خدا نکنه، بگو کجا میری خودم3سوت می برمت.
-ترجیحا مستقیم. تا هر جا مسیرت خورد ببر. می بری؟
جوونک با اشاره به پریسا پرسید:
-اون کیه؟ اون هم میاد؟
فریب با همون حال و هوا و صدای ناشناس جواب داد:
-ایییین خواااهرمه. بعله که میاد. مشکلی هست؟
-نه بابا چه مشکلی! قدم جفتتون روی داشبورد ماشینم.
-داشبورد ماشینت رو مایه نذار خط می افته. بگو می بری یا نه؟
جوونک راننده به اون2تا مسافر نگاه کرد و گفت:
-آره می برم ولی2تا مشکل داریم. اولا من مستقیم نمیرم. دوما مسیرم این طرفی نیست.
بعد در حالی که با دست به1فرعی تنگ اشاره می کرد گفت:
-من میرم اینجا. هستید؟
هوس بی تردید گفت:
-چه ورودی قشنگی! توش معلوم نیست ولی شرط می بندم خیلی جالبه. تا حالا اینجا نرفتی.
عقل گفت:
-راه نرفته رو همین طور بی گدار نباید رفت. نرو.
توجیه گفت:
-تا تجربه نکنی که نمی فهمی.
عقل گفت:
-هر چیزی رو نمیشه تجربه کرد. گاهی تجربه ها خیلی گرون قیمت هستن. از خیرش بگذر و پیاده برید.
توجیه گفت:
-زندگی ریسکه. بعضی فرصت ها فقط1بار توی تمام عمر پیش میاد. شاید دیگه نشه این فرعی رو ببینی. فقط1نگاه میندازی چیزی نمیشه.
عقل گفت:
-از تاریکی اولش معلومه توش خبر های خوشی نیست. نرو.
هوس گفت:
-اتفاقا ظاهرش به نظر جذاب میاد. ببین کی ها میرن داخل؟ همهشون هایکلاسن. بچه بازی در نیار. اینطوری خیلی مضحک میشی. بعدا هم توی دلت می مونه. بگو هستی و بپر برو.
عقل پوزخند زد:
-هایکلاس دیگه چه کوفتیه؟ اونجا به رفتنش نمی ارزه. بیخیالش شو. همینجا استراحت کنید و خستگیتون که در رفت مستقیم برید یا صبر کن تا یکی بیاد که مستقیم بره.
فرشته به ماشین هایی که رد می شدن نگاه کرد. خیلی کم بودن افرادی که سواره یا پیاده مستقیم برن. اکثریت قریب به اتفاق می پیچیدن داخل یکی از فرعی ها.
توجیه بی حوصله گفت:
-اینطوری تا خود شب هم نتیجه نمی گیری. ول کن فایده نداره.
وجدان داد کشید:
-نکن لعنتی! پریسا هنوز آگاه نیست. واسه فرعی های نیمه تاریک هنوز زیادی جوونه. این دختر چیزی از این مدل فرعی ها نمی دونه. اونجا تاریکه نمی بینه گرفتار چه دردسر هایی میشه. نکن لعنتی! این دختر رو نبر اونجا.
توجیه گفت:
-مگه میشه تا آخر عمرش بی اطلاع بمونه؟ آخرش چی؟ طوریش نمیشه. تو هستی مواظبشی. معطلش نکن.
وجدان داد زد:
-نه.
توجیه نعره زد:
-خفه شو!.
صدای جوون راننده که ظاهرا خیال خسته شدن نداشت ولی برای سوار کردن اون2نفر به طرز عجیبی منتظر بود.
-چی شد پس؟ ترافیک کردم بگو دیگه. هستی؟
هوس بلند گفت:
-آره.
-پس بپر بالا پرواز کنیم.
-پرواز!
-آره بابا. سوار شو تا بهت بگم.
دیگه جای هیچ حرفی باقی نموند. کمتر از1دقیقه بعد، فرشته و پریسا داخل ماشینی با بوق کشدار و صدای موزیک خیلی بلند نشسته بودن و با چنان سرعتی همراه چندتا ماشین دیگه وارد فرعی تنگ و نیمه تاریک شدن که انگار واقعا می خواستن از زمین بلند شن و پرواز کنن.
از ورودی فرعی که با رقص نور قشنگ و کم نوری تزیین شده بود مثل باد زمستون رد شدن. فرشته کنار پنجره نشسته بود. فضای اون طرف پنجره چنان شلوغ و کم نور بود که پریسا چیزی نمی دید. اطراف رو چیزی شبیه مه گرفته بود. و اشباح سیاهی که انگار از دود درست شده بودن و در اطراف ماشین می چرخیدن و می رقصیدن و رد می شدن. فرشته به اشباح دودی اشاره کرد و بلند تر از صدای موزیک پرسید:
-این ها چی هستن؟ دودن؟
جوونک نگاه هیزی به جفتشون انداخت و بعد در حالی که اشاره به پریسا می کرد با لحنی متفاوت جواب داد:
-نه بابا دود کدومه؟ اینطوری نگو خواهرت می ترسه گناه داره. این ها ابر هستن. مگه قرار نبود پرواز کنیم؟ خوب الان توی آسمونیم دیگه. این ها هم ابرن و دارن دورمون می گردن و قربون صدقهمون میرن تا بهمون خوش بگذره.
فرشته با خودش گفت:
-بهت1آسمونی نشون بدم که تا زنده ای یادت بمونه. بعد بلند گفت:
-شما نگران خواهر من نباش. ببینم انتهای این فرعی کجاست؟
جوون خنده زشتی کرد و گفت:
-مگه میشه نگرانش نباشم؟ این خانم کوچولو دلش قد1گنجشکه. تو هم که خیالت نیست. خوب گناه داره طفلی. دلت میاد ضربانش رو ببری بالا؟
فرشته از زیر اخم هاش نگاه زشتی به راننده انداخت و گفت:
-ضربان این به شما ربطی نداره. ازت چیز پرسیدم. بلدی جواب بدی یا نه؟
جوونک زیر نگاه فرشته که روش سنگینی می کرد چشم از پریسا برداشت و فرشته نگاه سنگینش رو بر نداشت تا زمانی که راننده کاملا از نگاه کردن به پریسا منصرف شد. بعد کمتر از1دقیقه جوونک مثل این که هیچ اتفاقی نی افتاده بود گفت:
-آهان انتهای این فرعی. نمی دونم کجاست. هیچ کسی نمی دونه. ندیدم کسی برگرده تا ازش بپرسم. ولی ببین اینجا1عالمه فرعی هست. با حاله نه؟
هوس از دریچه چشم های فرشته نگاه خریداری به اطراف کرد و گفت:
-آره خیلی رویاییه. خیلی هم قشنگه.
جوون از شنیدن این حرف باد کرد و با افتخار خندید و گفت:
-کجاش رو دیدی؟ من اینجا خیلی گشتم. اینقدر سوراخ سمبه اینجا بلدم که نگو. حالا صبر کن ببین چی ها که نمی بینی. از همینجا مستقیم میری بهشت.
فرشته با خودش گفت:
-چه بهشت نامشخص و عجیبی! شاید هم درست بگه.
صدای پریسا که از فکر بیرونش آورد.
-من هیچ چی نمی بینم. برام بگو اون طرف پنجره چه خبره؟
فرشته مکث کرد. تردید. آیا واقعا توضیح چیز هایی که خودش می دید برای پریسا کار درستی بود؟
-بگو دیگه بگو. زود باش بگو. من می خوام بدونم بگو. بهم بگو چی می بینی؟ زود باش دیگه بگو. بگو بگو بگو بگو بگووووو…
و فرشته هر چیزی که می دید برای پریسا می گفت. پریسا بلد نبود و فرشته تصور و تجسم رو یادش می داد. و پریسا یاد می گرفت. فرشته یادش می داد بی اون که بفهمه، و پریسا یاد می گرفت در حالی که می فهمید. فرشته حتی1بار هم دقیق به پریسا نگاه نکرد وگرنه می دید که پریسا چقدر دلش می خواد که خودش هم1پنجره داشته باشه واسه دیدن. فرشته نفهمید. دست های عقل برای تکون دادن فرشته و هشدار بهش بالا اومد ولی توجیه و فریب و هوس با قدرتی که انگار توی این فرعی1000برابر شده بود عقب نگهش داشتن. هیچ مانعی نبود. وجدان آرام در آغوش غفلت و گوش به لالایی جادویی غفلت به خوابی عمیق رفته بود و عقل گرفتار و خاموش تماشا می کرد. هرچند صدای عقل و ندای وجدان اگر هم می بود اینجا اصلا به گوش فرشته هم نمی رسید. پریسا گوش می داد و گوش می داد و به خاطر می سپرد. و ماشینی که سوارش بودن همچنان مثل باد می رفت و می رفت. به فرعی های مختلف می پیچید و می رفت و فقط می رفت بدون توقف. دیگه جاده اصلی پیدا نبود. نه در نگاه و نه در ذهن فرشته. در راهی که به هیچ عنوان مستقیم نمی رفت و تمامش سراسر پیچ و خم های وحشتناک بود سوار اون ماشین با راننده خوش ظاهرش با سرعتی سرسام آور پیش می رفت و پریسا هم در کنارش بود.
***
شب ها و روز ها سپری می شدن بدون این که به چشم فرشته بیان.
-فرشته به نظرت ما توی سر پایینی نی افتادیم؟ داریم میریم پایین. حس می کنی؟
-نمی دونم. مثل این که. به نظرم روی1سراشیبی هستیم که میره پایین. خوب بذار بره.
پریسا متفکر سکوت کرد و لبخند زد. فرشته با خودش فکر کرد:
-چه فرقی می کنه آخرش چی باشه؟ آخرش به جهنم. الان رو عشقه.
-فرشته دیوونه ای؟ واسه چی با خودت می خندی؟
فرشته دست پریسا رو آروم فشار داد و خندهش وسیع تر شد.
-فقط همین یکی رو عشقه!!.
-ای بابا فرشته چته؟ دستم درد گرفت معلومه چیکار می کنی؟
-معذرت می خوام عزیز من. یادم نبود چقدر شکننده ای آسمونی.
-چی میگی؟ توی این سر و صدا نمی شنوم. بلند تر بگو
-هیچ چی، هیچ چی نمیگم. گفتم معذرت می خوام دستت رو فشار دادم.
-جدی تو عقل نداری.
-نه. مطمئن باش که ندارم.
ماشین با سرعتی سرسام آور می رفت. پریسا همچنان به توضیحات فرشته گوش می داد و با خودش فکر می کرد:
-واقعا این هر چی در جواب من میگه رو اون بیرون می بینه؟ زیاد مطمئن نیستم. ولی این با مزه ترین روانیه که من تمام عمرم دیدم و از این به بعد هم خواهم دید. شبیهش رو دیگه تا آخر دنیا نمی بینم. خیلی جالبه. خوب بذار باشه. این همه روانی توی این دنیا هست این هم یکیش. بذار به هوای خودش باشه.
-بیداری پریسا؟ با خودت چی میگی؟
-چیزی نمیگم. داشتم فکر می کردم تو چه قشنگ توضیح میدی. انگار خودم اون طرف جای تو نشستم و دارم می بینم. باز هم بگو. می خوام بشنوم.
-پریسا تو خسته نشدی؟
-نه نشدم. گفتم که تو قشنگ توضیح میدی. زود باش بگو، باز بگو.
فرشته فکر کرد:
-نباید هیچ چی رو جا بذارم. کار درستی نیست. اون به نگاه من اعتماد کرده.
پریسا فکر کرد.
-این جدی روانش پاکه. یا عقل نداره یا خیلی زرنگه. خوب این هم بذار باشه. اینطوری بهتره. اتفاقا بذار همینطوری بمونه.
ازدحام.
جمعیتی که راه ماشین رو بسته بودن. نمی شد جلو تر رفت.
توقف.
فرشته پرسید:
-آخر خطه؟
راننده خندید و گفت:
-نه ولی نمیشه رفت. بد هم نیست وایسیم. اون وسط خوش می گذره.
فرشته موافق بود. پیاده شدن. فرشته به اطراف نگاه کرد. شلوغی. صدا. نور. اشباح دودی شکل و دودی رنگ که مثل برق رد می شدن و با هم قاطی می شدن و جدا می شدن و با اشباح دیگه قاطی می شدن و جدا می شدن و می چرخیدن و می رقصیدن و… قیامتی جهنمی که فرشته درست در وسطش بود.
فرشته تقریبا داد زد:
-اینجا کجاست؟
راننده در جوابش داد زد:
-بهشت. حالش رو ببر.
ساعت ها و ساعت ها می گذشتن بدون این که کسی از گذشتنشون آگاه باشه. فرشته با ته مونده های هشیاریش به اطراف تمرکز کرد. به زور می شد چیزی ببینه. چشم هاش رو تنگ کرد و از وسط دود ها و نور ها نگاه کرد. حس می کرد کسی مواظبشه. نمی تونست بفهمه کی و برای چی. جواب خیلی زود با پای خودش اومد.
-ببین کی اینجاست! نشون دار آتیییش. چه بزرگ شدی خانم کوچولو. بدون آتیش حسابی صفا می کنی آره؟
فرشته نگاه نکرد. جرات نداشت. ولی اجازه نداد ترسش توی صداش مشخص بشه.
-آتیش؟ کدوم آتیش؟ اینهمه آتیش توی دنیا بالا پایین میرن. دنبال کدوم یکیشی سرکار؟
-بله، شما درست می فرماین، ولی فقط1آتیشه که آتیش4شنبه سوری ما بوده. یادت که نرفته. بگو ببینم باهاش چه معامله ای کردی هان؟
-معامله؟ بیا تا بهت بگم.
فرشته گفته نگفته مثل برق خودش رو انداخت وسط شلوغی و شنید که درست پشت سرش غوغای قیامت به پا شد. هوادار های آتیش4شنبه سوری دنبالش می گشتن. فرشته چرخید و اون ها رو دور زد و درست از پشت سرشون سر در آورد. پریسا رو نشون کرد و مثل مار پیچ خورد و از بین جمعیت رفت طرفش. پریسا وقتی حس کرد کسی دستش رو گرفت آروم برگشت. انگار اصلا غیبت فرشته رو حس نکرده بود.
-چی میگی فرشته؟
-هیس. بیا. زود باش.
-چته باز؟ نکنه دوباره سراب آتیش و پرواز دیدی؟
-نه بابا ندیدم فقط بیا. زود باش باید بریم.
-نکنه داریم فرار می کنیم.
-دقیقا همینطوره.
پریسا عاقل اندر صفیح نگاهش کرد و گفت:
-و حتما پیاده آره؟
فرشته در حالی که دست پریسا رو می کشید جواب داد:
-نه. اینقدر حرف نزن بیا.
پریسا کلافه گفت:
-آخه از چی در میریم؟
-از طرفدار های آتیش.
پریسا با خودش گفت:
-اه تو هم با اون آتیشت.
و بعد بلند گفت:
-من که چیزی نمی بینم. کوشن؟
فرشته گفت:
-نباید هم ببینی. آخه من جاشون گذاشتم. ولی اگر تو نجنبی هم تو اون ها رو می بینی و هم اون ها ما رو. باید از اینجا بریم.
پریسا همونطور که همراه فرشته کشیده می شد گفت:
-اینطوری امکان نداره بتونیم در بریم. باید سواره بریم.
فرشته خندید:
-می دونم. سواره میریم. اون جوونک اینجا و تا مدت ها ماشینش رو لازم نداره، ولی ما لازمش داریم.
پریسا با تعجب گفت:
-تو دیوونه ای. من رانندگی بلد نیستم.
-فکر می کنم من کمی بلد باشم. بپر سوار شو. این نکبت ما رو آورد اینجا و دادمون به چنگ آتیش خواه ها. حالا نوبت منه که حالش رو جا بیارم. بپر بالا بریم.
پریسا با خودش فکر کرد:
-من تا کی باید با نقشه های مضحک این احمق همراهی کنم؟ مسخره خودش هم انگار باورش شده. اینجا هیچ چی واسه در رفتن نیست. این دیوونه تمام عمرش رو بازیش گرفته.
مثل این که ذهنیت پریسا روی چهرهش حک شد و به شکل1لبخند کلافه و تمسخرآمیز نشست روی قیافهش. فرشته با تردید نگاهش کرد.
-پریسا به چی می خندی؟
پریسا با لبخندی که نمی تونست محوش کنه و لحنی عاقل اندر صفیح جواب داد:
-به هیچ چی. ببین اصلا لازم نیست در بریم. اگر از شلوغی خسته شدی فقط بهم بگو. گوش بده، آتیش و ماجرا هاش رو بیخیال شو. من می تونم کمکت هم کنم تا از دست این داستان خلاص بشی.
فرشته با تعجب گفت:
-خسته شدم از شلوغی!! خلاص بشم از…!! از چی بود یادم رفت؟ تو واقعا همچین تصوری داری؟ باور نمی کنی؟ اگر دلت بخواد می تونیم همینجا منتظر بشیم تا برسن و تو ببینی.
و بعد دست هاش رو گذاشت روی هم، به ماشین تکیه داد و به وسط جمعیت خیره شد. پریسا نگاهش کرد و گفت:
-خوب حالا. فعلا بیا بریم بعدا حرفش رو می زنیم.
فرشته بی جواب و بی حرکت همونجا ایستاد و وسط اشباح رو به دنبال تعقیب گر هاش با نگاه گشت. پریسا سعی کرد به حرکت تشویقش کنه ولی موفق نشد. فرشته مثل سنگ بی حرکت همونجا ایستاد. انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش از ترس و هیجان وحشتی که نمی تونست مهارش کنه با چهره سفید شده می دوید. پریسا به فرشته خیره شد. در نگاهش قاطعیتی دید که سایه سیاهی از اندوه روش رو پوشونده بود. پریسا فکر کرد:
-اینطوری ترکیبش هم مثل روانشه. کاش این ها رو بهش نمی گفتم!. این دیوونه باید باشه. آخه من نه رانندگی بلدم نه حال پیاده روی دارم.
فرشته اصلا به پریسا نگاه نکرد که حالت متفکرش رو ببینه. فقط نگاهش به وسط جمعیت بود و نقطه ای که داشت شلوغ تر می شد و انگار بزرگ تر می شد و سیاه تر می شد و در همون حال می اومد طرفشون. پریسا دست فرشته رو کشید و گفت:
-مسخره بازی در نیار. بیا بریم.
فرشته دستش رو کشید و بی اون که به پریسا نگاه کنه گفت:
-تا تو اون ها رو نبینی من1قدم هم نمیام. تو باید ببینی، باید ببینی.
پریسا دوباره دستش رو گرفت و گفت:
-من نمی خوام ببینمشون. اگر برسن دیگه نمی تونیم بریم.
فرشته گفت:
-بذار نتونیم. ترجیح میدم گرفتار بشم.
و با خودش فکر کرد:
-باور تو از هر آزادی برای من با ارزش تره عزیز آسمونی من.
پریسا کلافه گفت:
-بس کن بابا بذار واسه1زمان دیگه. بیا بریم.
فرشته گفت:
-نه.
پریسا آروم توی گوشش گفت:
-بیا بریم دیگه. بیا.
فرشته خودش رو عقب کشید.
-نه.
پریسا با همون لحنی که همیشه قانعش می کرد گفت:
-یعنی همراه من نمیای؟ همراه پریسا؟
فرشته گفت:
-نه.
-چرا؟ قهر کردی؟
-نه.
-پس چته؟
-بذار آتیش خواه ها برسن. وقتی تو دیدیشون اگر شد میریم و اگر نشد تو باورت رو بر می داری و میری.
-ببین، من نمی خوام کسی رو ببینم. این توی سرت میره یا نه؟
-نه.
پریسا اخم کرد و آزرده گفت:
-تو واقعا بدی. من کی گفتم باور نمی کنم؟ ببین فرشته من رفیقتم. من باورت دارم. من داشتم شوخی می کردم. تو که اینقدر بی ظرفیت نبودی. لازم نیست اینجا بمونیم تا گیر بی افتیم. من نمی خوام چیزی ببینم. خودت برام گفتی دیگه دیدن نداره که. بیا مگه نگفتی باید بریم؟ بیا دیگه. بجنب الان می رسن ها.
-تو گیر نمی افتی. من می افتم.
پریسا دست فرشته رو دو دستی گرفت و آروم فشار داد.
-من نمی خوام تو هم گیر بی افتی. اگر تو اینجا گیر کنی من هم نمیرم. تو که نمی خوایی من به دردسر بی افتم، می خوایی؟
فرشته سست شد.
-نه.
پریسا دستی به مو های فرشته کشید و فرشته بلافاصله خودش رو رها کرد و از در باز ماشین روی صندلی ولو شد. پریسا در حالی که با1دستش دست فرشته رو توی دستش گرفته بود و با دست دیگه مو های فرشته رو نوازش می کرد گفت:
-پس بیا از اینجا بریم. من که اینجا جات نمی ذارم. اگر اون دیوونه ها برسن جفتمون گرفتار میشیم. بیا زود تر از اینجا بریم. بجنب، زود باش.
لحظه ها می گذشتن و فرشته و پریسا سوار ماشینی که باهاش توی این فرعی های پیچ در پیچ محو شده بودن به سرعت برق پیش می رفتن.
-خوب، ولش کن بابا. چاره ای نیست. اولا با مزه هست، دوما سواری رو عشقه.
این نتیجه گیری بی صدا از ذهن متمرکز پریسا گذشت بدون این که اثری در قیافهش باقی بذاره.
فرشته پشت فرمون تند و بی ترمز از روی سراشیبی به طرف پایین گاز می داد و می رفت و پریسا در کنارش اندیشمند و خاموش به مقابل خیره شده بود
ایام بکام
حرکت زمان. آرام و بدون توقف. نه کند و نه تند. با سرعتی کاملا ثابت. روز ها، ماه ها، سال ها. جاده های پیچ در پیچ. فرعی در فرعی. منظره های مختلف. تاریک و روشن. سیاه و سفید. جاذبه های رنگ به رنگ. موانع جور وا جور. فرعی های متفاوت. سر بالا ها و سر پایین های مدل به مدل.
زندگی.
فرشته و پریسا پیش می رفتن. گاهی پیاده و گاهی سواره از وسط سیل آدم و ماشین و همه چیز رد می شدن و پیش می رفتن.
-من دیگه واقعا خسته شدم فرشته. دیگه نمی تونم1قدم هم بیام.
-من هم خسته شدم ولی آخه وسط خیابون به این شلوغی که نمیشه بشینیم. پاشو بریم.
-من نمی تونم فرشته واقعا نمی تونم.
فرشته خودش هم خیلی خسته شده بود. فریب گفت:
-خنگ بازی در نیار. زود1کلکی سوار کن آویزون یکی از این ماشین ها شو کار تمومه دیگه.
فرشته به پریسا و به ماشین هایی که با سر و صدا رد می شدن نگاه کرد و1لحظه به فکر فرو رفت و بعد:
-صبر کن.
فرشته جلو تر رفت. دستش رو واسه یکی از ماشین هایی که بوق کشدار می زد و موزیک تندش نمی ذاشت راننده صدا های بیرون رو بشنوه بلند کرد:
-آهای جناب! ما2تا رو تا1جایی می بری؟
ترمز ماشین جیغ کشداری کشید و ماشین ایستاد. شیشه اومد پایین.
-دهه اینجا رو!!! هی خانم کجا میری؟
فریب اختیار امور رو گرفت دستش و با چشم های خمار و صدای کشدار عجیبی که فرشته چندان نمی شناخت از حنجره فرشته گفت:
آآآخخخ!!!خدا رسوندت به خدااا. داشتم می مردم از خستگیییی.
-ای وااای خدا نکنه، بگو کجا میری خودم3سوت می برمت.
-ترجیحا مستقیم. تا هر جا مسیرت خورد ببر. می بری؟
جوونک با اشاره به پریسا پرسید:
-اون کیه؟ اون هم میاد؟
فریب با همون حال و هوا و صدای ناشناس جواب داد:
-ایییین خواااهرمه. بعله که میاد. مشکلی هست؟
-نه بابا چه مشکلی! قدم جفتتون روی داشبورد ماشینم.
-داشبورد ماشینت رو مایه نذار خط می افته. بگو می بری یا نه؟
جوونک راننده به اون2تا مسافر نگاه کرد و گفت:
-آره می برم ولی2تا مشکل داریم. اولا من مستقیم نمیرم. دوما مسیرم این طرفی نیست.
بعد در حالی که با دست به1فرعی تنگ اشاره می کرد گفت:
-من میرم اینجا. هستید؟
هوس بی تردید گفت:
-چه ورودی قشنگی! توش معلوم نیست ولی شرط می بندم خیلی جالبه. تا حالا اینجا نرفتی.
عقل گفت:
-راه نرفته رو همین طور بی گدار نباید رفت. نرو.
توجیه گفت:
-تا تجربه نکنی که نمی فهمی.
عقل گفت:
-هر چیزی رو نمیشه تجربه کرد. گاهی تجربه ها خیلی گرون قیمت هستن. از خیرش بگذر و پیاده برید.
توجیه گفت:
-زندگی ریسکه. بعضی فرصت ها فقط1بار توی تمام عمر پیش میاد. شاید دیگه نشه این فرعی رو ببینی. فقط1نگاه میندازی چیزی نمیشه.
عقل گفت:
-از تاریکی اولش معلومه توش خبر های خوشی نیست. نرو.
هوس گفت:
-اتفاقا ظاهرش به نظر جذاب میاد. ببین کی ها میرن داخل؟ همهشون هایکلاسن. بچه بازی در نیار. اینطوری خیلی مضحک میشی. بعدا هم توی دلت می مونه. بگو هستی و بپر برو.
عقل پوزخند زد:
-هایکلاس دیگه چه کوفتیه؟ اونجا به رفتنش نمی ارزه. بیخیالش شو. همینجا استراحت کنید و خستگیتون که در رفت مستقیم برید یا صبر کن تا یکی بیاد که مستقیم بره.
فرشته به ماشین هایی که رد می شدن نگاه کرد. خیلی کم بودن افرادی که سواره یا پیاده مستقیم برن. اکثریت قریب به اتفاق می پیچیدن داخل یکی از فرعی ها.
توجیه بی حوصله گفت:
-اینطوری تا خود شب هم نتیجه نمی گیری. ول کن فایده نداره.
وجدان داد کشید:
-نکن لعنتی! پریسا هنوز آگاه نیست. واسه فرعی های نیمه تاریک هنوز زیادی جوونه. این دختر چیزی از این مدل فرعی ها نمی دونه. اونجا تاریکه نمی بینه گرفتار چه دردسر هایی میشه. نکن لعنتی! این دختر رو نبر اونجا.
توجیه گفت:
-مگه میشه تا آخر عمرش بی اطلاع بمونه؟ آخرش چی؟ طوریش نمیشه. تو هستی مواظبشی. معطلش نکن.
وجدان داد زد:
-نه.
توجیه نعره زد:
-خفه شو!.
صدای جوون راننده که ظاهرا خیال خسته شدن نداشت ولی برای سوار کردن اون2نفر به طرز عجیبی منتظر بود.
-چی شد پس؟ ترافیک کردم بگو دیگه. هستی؟
هوس بلند گفت:
-آره.
-پس بپر بالا پرواز کنیم.
-پرواز!
-آره بابا. سوار شو تا بهت بگم.
دیگه جای هیچ حرفی باقی نموند. کمتر از1دقیقه بعد، فرشته و پریسا داخل ماشینی با بوق کشدار و صدای موزیک خیلی بلند نشسته بودن و با چنان سرعتی همراه چندتا ماشین دیگه وارد فرعی تنگ و نیمه تاریک شدن که انگار واقعا می خواستن از زمین بلند شن و پرواز کنن.
از ورودی فرعی که با رقص نور قشنگ و کم نوری تزیین شده بود مثل باد زمستون رد شدن. فرشته کنار پنجره نشسته بود. فضای اون طرف پنجره چنان شلوغ و کم نور بود که پریسا چیزی نمی دید. اطراف رو چیزی شبیه مه گرفته بود. و اشباح سیاهی که انگار از دود درست شده بودن و در اطراف ماشین می چرخیدن و می رقصیدن و رد می شدن. فرشته به اشباح دودی اشاره کرد و بلند تر از صدای موزیک پرسید:
-این ها چی هستن؟ دودن؟
جوونک نگاه هیزی به جفتشون انداخت و بعد در حالی که اشاره به پریسا می کرد با لحنی متفاوت جواب داد:
-نه بابا دود کدومه؟ اینطوری نگو خواهرت می ترسه گناه داره. این ها ابر هستن. مگه قرار نبود پرواز کنیم؟ خوب الان توی آسمونیم دیگه. این ها هم ابرن و دارن دورمون می گردن و قربون صدقهمون میرن تا بهمون خوش بگذره.
فرشته با خودش گفت:
-بهت1آسمونی نشون بدم که تا زنده ای یادت بمونه. بعد بلند گفت:
-شما نگران خواهر من نباش. ببینم انتهای این فرعی کجاست؟
جوون خنده زشتی کرد و گفت:
-مگه میشه نگرانش نباشم؟ این خانم کوچولو دلش قد1گنجشکه. تو هم که خیالت نیست. خوب گناه داره طفلی. دلت میاد ضربانش رو ببری بالا؟
فرشته از زیر اخم هاش نگاه زشتی به راننده انداخت و گفت:
-ضربان این به شما ربطی نداره. ازت چیز پرسیدم. بلدی جواب بدی یا نه؟
جوونک زیر نگاه فرشته که روش سنگینی می کرد چشم از پریسا برداشت و فرشته نگاه سنگینش رو بر نداشت تا زمانی که راننده کاملا از نگاه کردن به پریسا منصرف شد. بعد کمتر از1دقیقه جوونک مثل این که هیچ اتفاقی نی افتاده بود گفت:
-آهان انتهای این فرعی. نمی دونم کجاست. هیچ کسی نمی دونه. ندیدم کسی برگرده تا ازش بپرسم. ولی ببین اینجا1عالمه فرعی هست. با حاله نه؟
هوس از دریچه چشم های فرشته نگاه خریداری به اطراف کرد و گفت:
-آره خیلی رویاییه. خیلی هم قشنگه.
جوون از شنیدن این حرف باد کرد و با افتخار خندید و گفت:
-کجاش رو دیدی؟ من اینجا خیلی گشتم. اینقدر سوراخ سمبه اینجا بلدم که نگو. حالا صبر کن ببین چی ها که نمی بینی. از همینجا مستقیم میری بهشت.
فرشته با خودش گفت:
-چه بهشت نامشخص و عجیبی! شاید هم درست بگه.
صدای پریسا که از فکر بیرونش آورد.
-من هیچ چی نمی بینم. برام بگو اون طرف پنجره چه خبره؟
فرشته مکث کرد. تردید. آیا واقعا توضیح چیز هایی که خودش می دید برای پریسا کار درستی بود؟
-بگو دیگه بگو. زود باش بگو. من می خوام بدونم بگو. بهم بگو چی می بینی؟ زود باش دیگه بگو. بگو بگو بگو بگو بگووووو…
و فرشته هر چیزی که می دید برای پریسا می گفت. پریسا بلد نبود و فرشته تصور و تجسم رو یادش می داد. و پریسا یاد می گرفت. فرشته یادش می داد بی اون که بفهمه، و پریسا یاد می گرفت در حالی که می فهمید. فرشته حتی1بار هم دقیق به پریسا نگاه نکرد وگرنه می دید که پریسا چقدر دلش می خواد که خودش هم1پنجره داشته باشه واسه دیدن. فرشته نفهمید. دست های عقل برای تکون دادن فرشته و هشدار بهش بالا اومد ولی توجیه و فریب و هوس با قدرتی که انگار توی این فرعی1000برابر شده بود عقب نگهش داشتن. هیچ مانعی نبود. وجدان آرام در آغوش غفلت و گوش به لالایی جادویی غفلت به خوابی عمیق رفته بود و عقل گرفتار و خاموش تماشا می کرد. هرچند صدای عقل و ندای وجدان اگر هم می بود اینجا اصلا به گوش فرشته هم نمی رسید. پریسا گوش می داد و گوش می داد و به خاطر می سپرد. و ماشینی که سوارش بودن همچنان مثل باد می رفت و می رفت. به فرعی های مختلف می پیچید و می رفت و فقط می رفت بدون توقف. دیگه جاده اصلی پیدا نبود. نه در نگاه و نه در ذهن فرشته. در راهی که به هیچ عنوان مستقیم نمی رفت و تمامش سراسر پیچ و خم های وحشتناک بود سوار اون ماشین با راننده خوش ظاهرش با سرعتی سرسام آور پیش می رفت و پریسا هم در کنارش بود.
***
شب ها و روز ها سپری می شدن بدون این که به چشم فرشته بیان.
-فرشته به نظرت ما توی سر پایینی نی افتادیم؟ داریم میریم پایین. حس می کنی؟
-نمی دونم. مثل این که. به نظرم روی1سراشیبی هستیم که میره پایین. خوب بذار بره.
پریسا متفکر سکوت کرد و لبخند زد. فرشته با خودش فکر کرد:
-چه فرقی می کنه آخرش چی باشه؟ آخرش به جهنم. الان رو عشقه.
-فرشته دیوونه ای؟ واسه چی با خودت می خندی؟
فرشته دست پریسا رو آروم فشار داد و خندهش وسیع تر شد.
-فقط همین یکی رو عشقه!!.
-ای بابا فرشته چته؟ دستم درد گرفت معلومه چیکار می کنی؟
-معذرت می خوام عزیز من. یادم نبود چقدر شکننده ای آسمونی.
-چی میگی؟ توی این سر و صدا نمی شنوم. بلند تر بگو
-هیچ چی، هیچ چی نمیگم. گفتم معذرت می خوام دستت رو فشار دادم.
-جدی تو عقل نداری.
-نه. مطمئن باش که ندارم.
ماشین با سرعتی سرسام آور می رفت. پریسا همچنان به توضیحات فرشته گوش می داد و با خودش فکر می کرد:
-واقعا این هر چی در جواب من میگه رو اون بیرون می بینه؟ زیاد مطمئن نیستم. ولی این با مزه ترین روانیه که من تمام عمرم دیدم و از این به بعد هم خواهم دید. شبیهش رو دیگه تا آخر دنیا نمی بینم. خیلی جالبه. خوب بذار باشه. این همه روانی توی این دنیا هست این هم یکیش. بذار به هوای خودش باشه.
-بیداری پریسا؟ با خودت چی میگی؟
-چیزی نمیگم. داشتم فکر می کردم تو چه قشنگ توضیح میدی. انگار خودم اون طرف جای تو نشستم و دارم می بینم. باز هم بگو. می خوام بشنوم.
-پریسا تو خسته نشدی؟
-نه نشدم. گفتم که تو قشنگ توضیح میدی. زود باش بگو، باز بگو.
فرشته فکر کرد:
-نباید هیچ چی رو جا بذارم. کار درستی نیست. اون به نگاه من اعتماد کرده.
پریسا فکر کرد.
-این جدی روانش پاکه. یا عقل نداره یا خیلی زرنگه. خوب این هم بذار باشه. اینطوری بهتره. اتفاقا بذار همینطوری بمونه.
ازدحام.
جمعیتی که راه ماشین رو بسته بودن. نمی شد جلو تر رفت.
توقف.
فرشته پرسید:
-آخر خطه؟
راننده خندید و گفت:
-نه ولی نمیشه رفت. بد هم نیست وایسیم. اون وسط خوش می گذره.
فرشته موافق بود. پیاده شدن. فرشته به اطراف نگاه کرد. شلوغی. صدا. نور. اشباح دودی شکل و دودی رنگ که مثل برق رد می شدن و با هم قاطی می شدن و جدا می شدن و با اشباح دیگه قاطی می شدن و جدا می شدن و می چرخیدن و می رقصیدن و… قیامتی جهنمی که فرشته درست در وسطش بود.
فرشته تقریبا داد زد:
-اینجا کجاست؟
راننده در جوابش داد زد:
-بهشت. حالش رو ببر.
ساعت ها و ساعت ها می گذشتن بدون این که کسی از گذشتنشون آگاه باشه. فرشته با ته مونده های هشیاریش به اطراف تمرکز کرد. به زور می شد چیزی ببینه. چشم هاش رو تنگ کرد و از وسط دود ها و نور ها نگاه کرد. حس می کرد کسی مواظبشه. نمی تونست بفهمه کی و برای چی. جواب خیلی زود با پای خودش اومد.
-ببین کی اینجاست! نشون دار آتیییش. چه بزرگ شدی خانم کوچولو. بدون آتیش حسابی صفا می کنی آره؟
فرشته نگاه نکرد. جرات نداشت. ولی اجازه نداد ترسش توی صداش مشخص بشه.
-آتیش؟ کدوم آتیش؟ اینهمه آتیش توی دنیا بالا پایین میرن. دنبال کدوم یکیشی سرکار؟
-بله، شما درست می فرماین، ولی فقط1آتیشه که آتیش4شنبه سوری ما بوده. یادت که نرفته. بگو ببینم باهاش چه معامله ای کردی هان؟
-معامله؟ بیا تا بهت بگم.
فرشته گفته نگفته مثل برق خودش رو انداخت وسط شلوغی و شنید که درست پشت سرش غوغای قیامت به پا شد. هوادار های آتیش4شنبه سوری دنبالش می گشتن. فرشته چرخید و اون ها رو دور زد و درست از پشت سرشون سر در آورد. پریسا رو نشون کرد و مثل مار پیچ خورد و از بین جمعیت رفت طرفش. پریسا وقتی حس کرد کسی دستش رو گرفت آروم برگشت. انگار اصلا غیبت فرشته رو حس نکرده بود.
-چی میگی فرشته؟
-هیس. بیا. زود باش.
-چته باز؟ نکنه دوباره سراب آتیش و پرواز دیدی؟
-نه بابا ندیدم فقط بیا. زود باش باید بریم.
-نکنه داریم فرار می کنیم.
-دقیقا همینطوره.
پریسا عاقل اندر صفیح نگاهش کرد و گفت:
-و حتما پیاده آره؟
فرشته در حالی که دست پریسا رو می کشید جواب داد:
-نه. اینقدر حرف نزن بیا.
پریسا کلافه گفت:
-آخه از چی در میریم؟
-از طرفدار های آتیش.
پریسا با خودش گفت:
-اه تو هم با اون آتیشت.
و بعد بلند گفت:
-من که چیزی نمی بینم. کوشن؟
فرشته گفت:
-نباید هم ببینی. آخه من جاشون گذاشتم. ولی اگر تو نجنبی هم تو اون ها رو می بینی و هم اون ها ما رو. باید از اینجا بریم.
پریسا همونطور که همراه فرشته کشیده می شد گفت:
-اینطوری امکان نداره بتونیم در بریم. باید سواره بریم.
فرشته خندید:
-می دونم. سواره میریم. اون جوونک اینجا و تا مدت ها ماشینش رو لازم نداره، ولی ما لازمش داریم.
پریسا با تعجب گفت:
-تو دیوونه ای. من رانندگی بلد نیستم.
-فکر می کنم من کمی بلد باشم. بپر سوار شو. این نکبت ما رو آورد اینجا و دادمون به چنگ آتیش خواه ها. حالا نوبت منه که حالش رو جا بیارم. بپر بالا بریم.
پریسا با خودش فکر کرد:
-من تا کی باید با نقشه های مضحک این احمق همراهی کنم؟ مسخره خودش هم انگار باورش شده. اینجا هیچ چی واسه در رفتن نیست. این دیوونه تمام عمرش رو بازیش گرفته.
مثل این که ذهنیت پریسا روی چهرهش حک شد و به شکل1لبخند کلافه و تمسخرآمیز نشست روی قیافهش. فرشته با تردید نگاهش کرد.
-پریسا به چی می خندی؟
پریسا با لبخندی که نمی تونست محوش کنه و لحنی عاقل اندر صفیح جواب داد:
-به هیچ چی. ببین اصلا لازم نیست در بریم. اگر از شلوغی خسته شدی فقط بهم بگو. گوش بده، آتیش و ماجرا هاش رو بیخیال شو. من می تونم کمکت هم کنم تا از دست این داستان خلاص بشی.
فرشته با تعجب گفت:
-خسته شدم از شلوغی!! خلاص بشم از…!! از چی بود یادم رفت؟ تو واقعا همچین تصوری داری؟ باور نمی کنی؟ اگر دلت بخواد می تونیم همینجا منتظر بشیم تا برسن و تو ببینی.
و بعد دست هاش رو گذاشت روی هم، به ماشین تکیه داد و به وسط جمعیت خیره شد. پریسا نگاهش کرد و گفت:
-خوب حالا. فعلا بیا بریم بعدا حرفش رو می زنیم.
فرشته بی جواب و بی حرکت همونجا ایستاد و وسط اشباح رو به دنبال تعقیب گر هاش با نگاه گشت. پریسا سعی کرد به حرکت تشویقش کنه ولی موفق نشد. فرشته مثل سنگ بی حرکت همونجا ایستاد. انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش از ترس و هیجان وحشتی که نمی تونست مهارش کنه با چهره سفید شده می دوید. پریسا به فرشته خیره شد. در نگاهش قاطعیتی دید که سایه سیاهی از اندوه روش رو پوشونده بود. پریسا فکر کرد:
-اینطوری ترکیبش هم مثل روانشه. کاش این ها رو بهش نمی گفتم!. این دیوونه باید باشه. آخه من نه رانندگی بلدم نه حال پیاده روی دارم.
فرشته اصلا به پریسا نگاه نکرد که حالت متفکرش رو ببینه. فقط نگاهش به وسط جمعیت بود و نقطه ای که داشت شلوغ تر می شد و انگار بزرگ تر می شد و سیاه تر می شد و در همون حال می اومد طرفشون. پریسا دست فرشته رو کشید و گفت:
-مسخره بازی در نیار. بیا بریم.
فرشته دستش رو کشید و بی اون که به پریسا نگاه کنه گفت:
-تا تو اون ها رو نبینی من1قدم هم نمیام. تو باید ببینی، باید ببینی.
پریسا دوباره دستش رو گرفت و گفت:
-من نمی خوام ببینمشون. اگر برسن دیگه نمی تونیم بریم.
فرشته گفت:
-بذار نتونیم. ترجیح میدم گرفتار بشم.
و با خودش فکر کرد:
-باور تو از هر آزادی برای من با ارزش تره عزیز آسمونی من.
پریسا کلافه گفت:
-بس کن بابا بذار واسه1زمان دیگه. بیا بریم.
فرشته گفت:
-نه.
پریسا آروم توی گوشش گفت:
-بیا بریم دیگه. بیا.
فرشته خودش رو عقب کشید.
-نه.
پریسا با همون لحنی که همیشه قانعش می کرد گفت:
-یعنی همراه من نمیای؟ همراه پریسا؟
فرشته گفت:
-نه.
-چرا؟ قهر کردی؟
-نه.
-پس چته؟
-بذار آتیش خواه ها برسن. وقتی تو دیدیشون اگر شد میریم و اگر نشد تو باورت رو بر می داری و میری.
-ببین، من نمی خوام کسی رو ببینم. این توی سرت میره یا نه؟
-نه.
پریسا اخم کرد و آزرده گفت:
-تو واقعا بدی. من کی گفتم باور نمی کنم؟ ببین فرشته من رفیقتم. من باورت دارم. من داشتم شوخی می کردم. تو که اینقدر بی ظرفیت نبودی. لازم نیست اینجا بمونیم تا گیر بی افتیم. من نمی خوام چیزی ببینم. خودت برام گفتی دیگه دیدن نداره که. بیا مگه نگفتی باید بریم؟ بیا دیگه. بجنب الان می رسن ها.
-تو گیر نمی افتی. من می افتم.
پریسا دست فرشته رو دو دستی گرفت و آروم فشار داد.
-من نمی خوام تو هم گیر بی افتی. اگر تو اینجا گیر کنی من هم نمیرم. تو که نمی خوایی من به دردسر بی افتم، می خوایی؟
فرشته سست شد.
-نه.
پریسا دستی به مو های فرشته کشید و فرشته بلافاصله خودش رو رها کرد و از در باز ماشین روی صندلی ولو شد. پریسا در حالی که با1دستش دست فرشته رو توی دستش گرفته بود و با دست دیگه مو های فرشته رو نوازش می کرد گفت:
-پس بیا از اینجا بریم. من که اینجا جات نمی ذارم. اگر اون دیوونه ها برسن جفتمون گرفتار میشیم. بیا زود تر از اینجا بریم. بجنب، زود باش.
لحظه ها می گذشتن و فرشته و پریسا سوار ماشینی که باهاش توی این فرعی های پیچ در پیچ محو شده بودن به سرعت برق پیش می رفتن.
-خوب، ولش کن بابا. چاره ای نیست. اولا با مزه هست، دوما سواری رو عشقه.
این نتیجه گیری بی صدا از ذهن متمرکز پریسا گذشت بدون این که اثری در قیافهش باقی بذاره.
فرشته پشت فرمون تند و بی ترمز از روی سراشیبی به طرف پایین گاز می داد و می رفت و پریسا در کنارش اندیشمند و خاموش به مقابل خیره شده بود
ایام بکام
(1400/6/4 , 19:34) | [#] |
آگرین |
لعنت به کرونا که استاد مهریزی مقدم رو هم ازمون گرفت
چقدر باورش تلخه دیگه نیستش
کلاسای آنلاین موضوعات برای نوشتن داستان خدایا
این کرونا تا کی و کجا میخواد پیش بره و چند نفر دیگه رو باید بگیره آخه
چقدر باورش تلخه دیگه نیستش
کلاسای آنلاین موضوعات برای نوشتن داستان خدایا
این کرونا تا کی و کجا میخواد پیش بره و چند نفر دیگه رو باید بگیره آخه
(1400/6/10 , 09:09) | [#] |
آگرین |
از آینه، پر از آهنگ
مثل یک کودک، با دامنی از حرف قشنگ
آمدی، رد شدی از کوچه ی باران در باد
ای پر از زمزمه و شور بهاران در باد
آمدی، کوچه ی بارانی ما زیبا شد
آمدی، دیده ی بارانی من، دریا شد
آمدی با شب و زیبایی و خنده، نفسم!
من ولی فکر تو بودم که به چشمت برسم
ای صدای نفست، مست و رها در باران
نفسی شعر بخوان مثل هوا در باران
از تو می خوانم و می گویم و مستم در باد
“می زنم هر نفس از دست فراقت فریاد”
دست در دست بیا تا دل دریا برویم
زندگی با تو قشنگ است بیا تا برویم
چشم من مست تماشاست بیا تا برویم
“سینه ام غرق تمناست بیا تا برویم”
“پا به پا از سر این دشت بیا تا برویم”
روز هر روز به گلگشت بیا تا برویم
در شب کوچه ی باران، تو مرا می فهمی
ای پر از بوی بهاران، تو مرا می فهمی
لمس دستان تو هر روز چه شوری دارد
قهوه چشم تو ای ماه، چه نوری دارد
گاه می رقصی و می خندی و می مانی و باز
من همان تشنه ی چشمان توام غرق نیاز
در دلم آینه و شعر و ترانه ست، بخوان
خلوت ماه و غزل، با تو قشنگ ست، بمان
جاده ی ماه, اگر غرق سکوت است نرو
جانب راه، اگر غرق سکوت است نرو
از ته کوچه ی باران، نفست می آید
ای که همسایه ی مایی, هوست می آید
هوس بوسه به لبهای بهارانی تو
هوس بوسه به آن خنده ی بارانی تو
هوس بوسه به دستان تو ای ماه قشنگ
شانه به شانه ی هم باز در آن راه قشنگ
گفته بودم به هوا، مثل نسیم دم صبح
بی تو می روید از این باغ دلم, شبنم صبح
بی تو رفتن به کجا, من به کجاها بروم
با تو باید بروم تا دل دریا بروم
باید امشب من از این کوچه ی باران بروم
تا پس پشت نگاه تو غزلخوان بدوم
با تو زیباست خدا، شعر و صدا, زیباتر
اشک و باران و هوا, زمزمه خوش آواتر
من قناری توام ای قفسم یادت هست
گفتگوی من و تو ای نفسم یادت هست
من و بی تابی دل،_ دل دیوانه ی من_ یادت هست
سر نهادی تو بر این شانه ی من یادت هست
فیس تو فیس, تو را دیدم و آرام شدم
باد می آمد و خندیدم و آرام شدم
هر طرف چهره ی زیبای تو پیداست بمان
دل دیوانه ی من، محو تماشاست بمان
خواب و بیداری من, بی تو چه معنا دارد
عشق زیبای تو برپاست، تماشا دارد
باز هم خواب تو مانند نسیم دم صبح
باز هم خنده ی من مثل شمیم دم صبح
باز آواز تو می آید و من می دانم
باز هم عشق تو می پاید و من می دانم
باز در صحن دلم, ای نفسم می رقصی
تا به تو من برسم یا نرسم, می رقصی
من ولی در تب چشمان تو بی سامانم
به خدا در شب چشمان تو بی سامانم
چیست در عمق نگاه تو بگو چبست بگو
عشق من با نفس سبز تو کافی ست بگو
همه جا یاد تو می رقصد و من می فهمم
آه، فریاد تو می رقصد و من می فهمم
تو بیا با من، تنها تو بیا، حرف بزن
مثل روییدن باران خدا, حرف بزن
بی تو خندیدن مهتاب و گل و شعر و نسیم
سخت تلخ ست بیا سمت تماشا برسیم
خواب دیدم به خدا مثل صدا می آیی
در شب آینه ها، مست و رها می آیی
نفست می وزد از سمت اقاقی در باد
می زنم هر نفست از دست فراقت فریاد
#سینا میرزایی
مثل یک کودک، با دامنی از حرف قشنگ
آمدی، رد شدی از کوچه ی باران در باد
ای پر از زمزمه و شور بهاران در باد
آمدی، کوچه ی بارانی ما زیبا شد
آمدی، دیده ی بارانی من، دریا شد
آمدی با شب و زیبایی و خنده، نفسم!
من ولی فکر تو بودم که به چشمت برسم
ای صدای نفست، مست و رها در باران
نفسی شعر بخوان مثل هوا در باران
از تو می خوانم و می گویم و مستم در باد
“می زنم هر نفس از دست فراقت فریاد”
دست در دست بیا تا دل دریا برویم
زندگی با تو قشنگ است بیا تا برویم
چشم من مست تماشاست بیا تا برویم
“سینه ام غرق تمناست بیا تا برویم”
“پا به پا از سر این دشت بیا تا برویم”
روز هر روز به گلگشت بیا تا برویم
در شب کوچه ی باران، تو مرا می فهمی
ای پر از بوی بهاران، تو مرا می فهمی
لمس دستان تو هر روز چه شوری دارد
قهوه چشم تو ای ماه، چه نوری دارد
گاه می رقصی و می خندی و می مانی و باز
من همان تشنه ی چشمان توام غرق نیاز
در دلم آینه و شعر و ترانه ست، بخوان
خلوت ماه و غزل، با تو قشنگ ست، بمان
جاده ی ماه, اگر غرق سکوت است نرو
جانب راه، اگر غرق سکوت است نرو
از ته کوچه ی باران، نفست می آید
ای که همسایه ی مایی, هوست می آید
هوس بوسه به لبهای بهارانی تو
هوس بوسه به آن خنده ی بارانی تو
هوس بوسه به دستان تو ای ماه قشنگ
شانه به شانه ی هم باز در آن راه قشنگ
گفته بودم به هوا، مثل نسیم دم صبح
بی تو می روید از این باغ دلم, شبنم صبح
بی تو رفتن به کجا, من به کجاها بروم
با تو باید بروم تا دل دریا بروم
باید امشب من از این کوچه ی باران بروم
تا پس پشت نگاه تو غزلخوان بدوم
با تو زیباست خدا، شعر و صدا, زیباتر
اشک و باران و هوا, زمزمه خوش آواتر
من قناری توام ای قفسم یادت هست
گفتگوی من و تو ای نفسم یادت هست
من و بی تابی دل،_ دل دیوانه ی من_ یادت هست
سر نهادی تو بر این شانه ی من یادت هست
فیس تو فیس, تو را دیدم و آرام شدم
باد می آمد و خندیدم و آرام شدم
هر طرف چهره ی زیبای تو پیداست بمان
دل دیوانه ی من، محو تماشاست بمان
خواب و بیداری من, بی تو چه معنا دارد
عشق زیبای تو برپاست، تماشا دارد
باز هم خواب تو مانند نسیم دم صبح
باز هم خنده ی من مثل شمیم دم صبح
باز آواز تو می آید و من می دانم
باز هم عشق تو می پاید و من می دانم
باز در صحن دلم, ای نفسم می رقصی
تا به تو من برسم یا نرسم, می رقصی
من ولی در تب چشمان تو بی سامانم
به خدا در شب چشمان تو بی سامانم
چیست در عمق نگاه تو بگو چبست بگو
عشق من با نفس سبز تو کافی ست بگو
همه جا یاد تو می رقصد و من می فهمم
آه، فریاد تو می رقصد و من می فهمم
تو بیا با من، تنها تو بیا، حرف بزن
مثل روییدن باران خدا, حرف بزن
بی تو خندیدن مهتاب و گل و شعر و نسیم
سخت تلخ ست بیا سمت تماشا برسیم
خواب دیدم به خدا مثل صدا می آیی
در شب آینه ها، مست و رها می آیی
نفست می وزد از سمت اقاقی در باد
می زنم هر نفست از دست فراقت فریاد
#سینا میرزایی
(1400/6/10 , 09:12) | [#] |
آگرین |
چگونه می توانی اقامتگاهی جز قلب من و تابعیتی جز سرزمین دلم داشته باشی وقتی که تنها مایملک من در حیات و ماترکم در مماتِ منی.
کدامین دادگاه صالح است برای تقدیم دادخواست به طرفیت ات به جز محل اقامت تو که سکونتگاه واقعی و مرکز مهم امور تو، در قلب من است؟
دادخواستی دارم به طرفیت ات، به خواسته الزام به تعـهد و وفایِ به عشق، لغایت اجرای کامل دادنامه مقوم به بهای جوانی، علی الحساب به قیمت یک عمر زندگی
آه...که دیر فهمیـدم دانستنِ سطر به سطر کتاب قانون هیچ سودی برایم نداشت،
زمانی که تنها قانون لازم الاجرایِ زندگی من، دوست داشتن توست
قانون گذاران نمی دانند جای خالی عشق در اسباب تملیک خالی بود
آن گاه که شارع می گوید در اسباب مالکیت ؛
چهارم به ارث
که در شق بعدی باید می انگاشتند؛
پنجم؛ به عشق
حیازت قلب تو برای من تحجیــری ایجاد کرده که جز از جان نثاری، بهای دیگر از برای پرداخت ثمن آن ندارم و معسرم به پرداختِ غیر آن، که عشق بهایی جز سر نهادن در کوچه بن بست و قابل تملک قلب ات ندارد
ایجاباً بِاصالتاً هرگز از حق عمـری و سکنی در قلب تو اعراض نمی کنم، قبولاً بوکالتاً همراه با اسقاط حق انتقال این حس لطیف به غیـر، ضمن هر عقد خارج لازمی که تو اراده کنی
بی شک به حکم تجربه، دعوایی اقامه نمی کنم که یحتمـل پیروز نباشم، ستون ادله را محکم چیـده ام با چهار شاهد به انضمام سوگند تکمیلی و تحقیقات محلی
شاهد اول صدای قلبم، دوم پریدن های رنگ و سوم جسم نحیف و ایضاً سفیدی محاسنَم
می گویند پیمان عشق، عهـدی است ازلی
تو می پنداری که قاضی در معاینه و تحقیق محلی نخواهد فهمید که بنای دلم به طور ترصیف و پیوسته بر سرِ دیوار دلت، تیر نهاده ؟
این حجم از حق مرور، در خیال های شبانه ام را چه می گویی؟ که حق ارتفاقِ حضور توست در رویاهای شباهنگام
در سلوکِ شبانه ام، هر بار تو را می خوانم، به قرینه محذوف، همیشه یک « کاش میبودی » مستور است، یک کاش نمی رفتی ریزی پنهان است.
آری... در امتداد سکوت شب، با استعمال حقیقی لفظ " تو " من نامت را به قرینه ی این همه دلتنگی، مَجازاً صدا می زنم !
می گویند عاشق بی اختیار است و محجور، حق استیفا ندارد، آری راست می گوینـد که برای من، تنها تمتع از خیال ات کافیست، که حتی مثل یا بدل حیلوله این خیال را نخواهم جز اصل وجود خودِ تو
افسوس که برای اجابت خواستـه، دادرسـیِ حقوقی ، به عمـر و طاقت من کفاف نمی دهد
بگذار به لسان کیفری خیال خودم و تو را راحت کنم « تو متهمـی به قتل عمـد، راه فرار هم نداری »
خـبرت هست که اثر انگشت ات، روی قلب من جا مانـده ؟!!!
#پدرام شریف
کدامین دادگاه صالح است برای تقدیم دادخواست به طرفیت ات به جز محل اقامت تو که سکونتگاه واقعی و مرکز مهم امور تو، در قلب من است؟
دادخواستی دارم به طرفیت ات، به خواسته الزام به تعـهد و وفایِ به عشق، لغایت اجرای کامل دادنامه مقوم به بهای جوانی، علی الحساب به قیمت یک عمر زندگی
آه...که دیر فهمیـدم دانستنِ سطر به سطر کتاب قانون هیچ سودی برایم نداشت،
زمانی که تنها قانون لازم الاجرایِ زندگی من، دوست داشتن توست
قانون گذاران نمی دانند جای خالی عشق در اسباب تملیک خالی بود
آن گاه که شارع می گوید در اسباب مالکیت ؛
چهارم به ارث
که در شق بعدی باید می انگاشتند؛
پنجم؛ به عشق
حیازت قلب تو برای من تحجیــری ایجاد کرده که جز از جان نثاری، بهای دیگر از برای پرداخت ثمن آن ندارم و معسرم به پرداختِ غیر آن، که عشق بهایی جز سر نهادن در کوچه بن بست و قابل تملک قلب ات ندارد
ایجاباً بِاصالتاً هرگز از حق عمـری و سکنی در قلب تو اعراض نمی کنم، قبولاً بوکالتاً همراه با اسقاط حق انتقال این حس لطیف به غیـر، ضمن هر عقد خارج لازمی که تو اراده کنی
بی شک به حکم تجربه، دعوایی اقامه نمی کنم که یحتمـل پیروز نباشم، ستون ادله را محکم چیـده ام با چهار شاهد به انضمام سوگند تکمیلی و تحقیقات محلی
شاهد اول صدای قلبم، دوم پریدن های رنگ و سوم جسم نحیف و ایضاً سفیدی محاسنَم
می گویند پیمان عشق، عهـدی است ازلی
تو می پنداری که قاضی در معاینه و تحقیق محلی نخواهد فهمید که بنای دلم به طور ترصیف و پیوسته بر سرِ دیوار دلت، تیر نهاده ؟
این حجم از حق مرور، در خیال های شبانه ام را چه می گویی؟ که حق ارتفاقِ حضور توست در رویاهای شباهنگام
در سلوکِ شبانه ام، هر بار تو را می خوانم، به قرینه محذوف، همیشه یک « کاش میبودی » مستور است، یک کاش نمی رفتی ریزی پنهان است.
آری... در امتداد سکوت شب، با استعمال حقیقی لفظ " تو " من نامت را به قرینه ی این همه دلتنگی، مَجازاً صدا می زنم !
می گویند عاشق بی اختیار است و محجور، حق استیفا ندارد، آری راست می گوینـد که برای من، تنها تمتع از خیال ات کافیست، که حتی مثل یا بدل حیلوله این خیال را نخواهم جز اصل وجود خودِ تو
افسوس که برای اجابت خواستـه، دادرسـیِ حقوقی ، به عمـر و طاقت من کفاف نمی دهد
بگذار به لسان کیفری خیال خودم و تو را راحت کنم « تو متهمـی به قتل عمـد، راه فرار هم نداری »
خـبرت هست که اثر انگشت ات، روی قلب من جا مانـده ؟!!!
#پدرام شریف
(1400/9/29 , 18:21) | [#] |
آگرین |
من به غمگین ترین حالت ممکن شادم
تو به آشوب دلم ثانیه ای فکر نکن
گرچه نابود شدم پای غرورت اما
از غرور و لج و لجبازی خود کم نکن
اگر این قصه ی شیرین به تلخی رسید
تو به پایان بد قصه ی من فکر نکن
روزگاریست دلم را به تو عادت دادم
تو به این مرد بد عادت ذره ای فکر نکن...
تو به آشوب دلم ثانیه ای فکر نکن
گرچه نابود شدم پای غرورت اما
از غرور و لج و لجبازی خود کم نکن
اگر این قصه ی شیرین به تلخی رسید
تو به پایان بد قصه ی من فکر نکن
روزگاریست دلم را به تو عادت دادم
تو به این مرد بد عادت ذره ای فکر نکن...
(1401/11/19 , 18:26) | [#] |
آگرین |
پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت:«آقا پسر شما اینجاست.» پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد. پیرمرد بیمار در انتظار پسر پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت. آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟» پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!» سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.» پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟» سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟» پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری…» دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.
(1401/11/19 , 18:27) | [#] |
آگرین |
تنهاییم و تنهاییمان را با هرکس پر میکنیم
بی آنکه بدانیم آن کس واقعا شایسته پر کردن تنهایی ما را دارد
بی آنکه بدانیم آن کس واقعا شایسته پر کردن تنهایی ما را دارد
(1401/11/20 , 11:23) | [#] |
آگرین |
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم! و اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای “ننهنخودی” بود. ننهنخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچهدار نشده بود. میگفتند جوان که بوده شاداب و سرحال بوده، سرخاب میزده، برای بقیه نخود میریخته و فال میگرفته. پیر که شده، دیگر نخود نریخته؛ اما “نخودی” مانده بود تهِ اسمش. زمستان و تابستان آبیخ میخورد، ولی یخچال نداشت. مامان میگفت: “جگرش داغه!”
□ننه برای خنک کردنِ جگرش، شبها راه میافتاد میآمد درِ خانهی ما را میزد و یک قالب بزرگ یخ میگرفت. توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش “کاسهی ننهنخودی” بود. ننه با خانهی ما ندار بود. درِ کوچه اگر باز بود بیدر زدن میآمد تو، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم میآوردیم برای او. با بابا رفیق بود! برایش شالگردن و جوراب پشمی میبافت و باهاش که حرف میزد توی هر جمله یک “پسرم” میگفت. سلام پسرم؛ خوبی پسرم؟ رنگت پریده پسرم؛ خداحافظ پسرم…
●یک شبِ تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم؛ ننه، پرده را کنار زد و آمد تو. بچهی فامیل که از ورود یکبارهی یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود، جیغ زد و گریه کرد. ننه به بچه آبنبات داد. نگرفت، بیشتر جیغ زد. بچه را آرام کردیم و کاسهی ننه نخودی را از توی جایخی آوردیم. بابا وقتی قالب یخ را میانداخت توی زنبیل ننه، آرام گفت: “ننه! از این بهبعد در بزن!”
○ننه، مکث کرد. به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بیحرف رفت. و بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد. کاسهی ننهنخودی ماند توی جایخی و روی یخش، یک لایه برفک نشست. یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانهی ننه. در را باز کرد. به بابا نگاه کرد. گفت: “دیگه آبِ یخ نمیخورم، پسرم!”
■قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود. شبیه مادری شده بود که بچههایش بیهوا برده باشندش خانه سالمندان. درِ خانهی بابا را زدن برای ننه، شبیه کارتزدن بود برای ورود به شرکت خودش. او توی خانهی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک “پسر”. برای اثبات مادرانگیاش به خودش و بقیه، نیاز داشت که کاری را بکند که بقیهی مادرها مجاز به انجامش نبودند، “بیدر زدن به خانهی پسرش رفتن!”
□یک در، یک درِ آهنی ناقابل، ننه را پرت کرد به دنیای خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که “پسرش” پسرش نبوده! ننهنخودی یک روز داغ تابستان مُرد. توی تشییعجنازهاش کاسهی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادرمرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد. جگرش داغ شده بود. یک حرف، یک عکس العمل، یک نگاه…
___
* مراقب دل های همدیگه باشیم
زیرا خیلیا با یک کلمه میمیرن!!
□ننه برای خنک کردنِ جگرش، شبها راه میافتاد میآمد درِ خانهی ما را میزد و یک قالب بزرگ یخ میگرفت. توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش “کاسهی ننهنخودی” بود. ننه با خانهی ما ندار بود. درِ کوچه اگر باز بود بیدر زدن میآمد تو، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم میآوردیم برای او. با بابا رفیق بود! برایش شالگردن و جوراب پشمی میبافت و باهاش که حرف میزد توی هر جمله یک “پسرم” میگفت. سلام پسرم؛ خوبی پسرم؟ رنگت پریده پسرم؛ خداحافظ پسرم…
●یک شبِ تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم؛ ننه، پرده را کنار زد و آمد تو. بچهی فامیل که از ورود یکبارهی یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود، جیغ زد و گریه کرد. ننه به بچه آبنبات داد. نگرفت، بیشتر جیغ زد. بچه را آرام کردیم و کاسهی ننه نخودی را از توی جایخی آوردیم. بابا وقتی قالب یخ را میانداخت توی زنبیل ننه، آرام گفت: “ننه! از این بهبعد در بزن!”
○ننه، مکث کرد. به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بیحرف رفت. و بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد. کاسهی ننهنخودی ماند توی جایخی و روی یخش، یک لایه برفک نشست. یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانهی ننه. در را باز کرد. به بابا نگاه کرد. گفت: “دیگه آبِ یخ نمیخورم، پسرم!”
■قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود. شبیه مادری شده بود که بچههایش بیهوا برده باشندش خانه سالمندان. درِ خانهی بابا را زدن برای ننه، شبیه کارتزدن بود برای ورود به شرکت خودش. او توی خانهی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک “پسر”. برای اثبات مادرانگیاش به خودش و بقیه، نیاز داشت که کاری را بکند که بقیهی مادرها مجاز به انجامش نبودند، “بیدر زدن به خانهی پسرش رفتن!”
□یک در، یک درِ آهنی ناقابل، ننه را پرت کرد به دنیای خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که “پسرش” پسرش نبوده! ننهنخودی یک روز داغ تابستان مُرد. توی تشییعجنازهاش کاسهی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادرمرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد. جگرش داغ شده بود. یک حرف، یک عکس العمل، یک نگاه…
___
* مراقب دل های همدیگه باشیم
زیرا خیلیا با یک کلمه میمیرن!!
(1401/11/20 , 11:24) | [#] |
آگرین |
# 8-v (08.02.2023 / 15:30)
بح بح☺ من اقا هستم حجابتون رعایت کنید خخحجاب رفت تمام
بح بح☺ من اقا هستم حجابتون رعایت کنید خخحجاب رفت تمام
(1402/1/25 , 23:05) | [#] |
pochpoch مآه تاریکی شب ، با نورت روشن🌙 |
به فردا بگویید :
کاش دیشب آمده بودی مرد !
شاعری به قرار عاشقانه اش نرسید
از بس که ذوق کرد...!
کاش دیشب آمده بودی مرد !
شاعری به قرار عاشقانه اش نرسید
از بس که ذوق کرد...!
(1402/1/25 , 10:13) | [#] |
آگرین |
گاهی جملات هم از حس تلخی که سراسر وجودتو گرفتن فراری هستن
و تهی از هر پر شدنی میشی
اونجاست که نمیفهمی چی درست و چی غلطه
و تهی از هر پر شدنی میشی
اونجاست که نمیفهمی چی درست و چی غلطه
(1402/1/25 , 10:30) | [#] |
آگرین |
داره بارون میاد!
اینجا شبِ آسمونی!
اینجا شبِ روی خاک، 1شبِ بی ستاره.
شبی سیاه و سنگین، که انتها نداره!
شبای تلخِ غربت، سیاه و ساکت و سرد،
پر از خیالِ دیروز، پر از جنون پر از درد!
بارون میاد و من باز، سرم به روی دیوار،
اشکای داغِ ای کاش، خسته ام اما بیدار.
پشتِ حصارِ بن بست، گم شده در بیابون،
دلم به رنگِ یلدا، صدام صدای بارون!
چی بگم آسمونی! هوای خوندنم نیست،،
میخوام دیگه نباشم، که جای موندنم نیست.
تکیه به سنگِ بن بست، حصارِ ساکتِ شب،
دارم می پاشم از خود، دارم میمیرم از تب.
سکوتِ سردِ اینجا، شکستنش گناهه!
صدا صدای نفرت، اینجا چه قدر سیاهه!
دفترِ خاطراتم، رفیقِ خورد و خسته،
مثلِ نگاهِ من خیس، مثلِ دلم شکسته.
باز داره بارون میاد، از آسمونِ تاریک،
می باره و می بارم، چه دوریم و چه نزدیک!.
خسته ام آسمونی! اینجا سیاه و سرده!
اشکام شبیهِ آتیش، هوام هوای درده.
صدام کن آسمونی! تا از قفس رها شم،
پر بزنم از این خاک، جفتِ ستاره ها شم.
اونجا که از من و ما، اسم و نشون نباشه،
ضربت و تیر و تهمت، مرامشون نباشه.
میگفتی پشت هر شب صبح صادقی هم هست
بزار که بینشون شم شاید تموم شه بنبست!
اینجا شبِ آسمونی!
اینجا شبِ روی خاک، 1شبِ بی ستاره.
شبی سیاه و سنگین، که انتها نداره!
شبای تلخِ غربت، سیاه و ساکت و سرد،
پر از خیالِ دیروز، پر از جنون پر از درد!
بارون میاد و من باز، سرم به روی دیوار،
اشکای داغِ ای کاش، خسته ام اما بیدار.
پشتِ حصارِ بن بست، گم شده در بیابون،
دلم به رنگِ یلدا، صدام صدای بارون!
چی بگم آسمونی! هوای خوندنم نیست،،
میخوام دیگه نباشم، که جای موندنم نیست.
تکیه به سنگِ بن بست، حصارِ ساکتِ شب،
دارم می پاشم از خود، دارم میمیرم از تب.
سکوتِ سردِ اینجا، شکستنش گناهه!
صدا صدای نفرت، اینجا چه قدر سیاهه!
دفترِ خاطراتم، رفیقِ خورد و خسته،
مثلِ نگاهِ من خیس، مثلِ دلم شکسته.
باز داره بارون میاد، از آسمونِ تاریک،
می باره و می بارم، چه دوریم و چه نزدیک!.
خسته ام آسمونی! اینجا سیاه و سرده!
اشکام شبیهِ آتیش، هوام هوای درده.
صدام کن آسمونی! تا از قفس رها شم،
پر بزنم از این خاک، جفتِ ستاره ها شم.
اونجا که از من و ما، اسم و نشون نباشه،
ضربت و تیر و تهمت، مرامشون نباشه.
میگفتی پشت هر شب صبح صادقی هم هست
بزار که بینشون شم شاید تموم شه بنبست!
(1402/1/25 , 11:17) | [#] |
pochpoch مآه تاریکی شب ، با نورت روشن🌙 |
به نظرم همه آدما یه بار باید تا تهش برن
تا ته اون چیزی که خیلی بهش اصرار دارن
برن و تا جون دارن براش بجنگن
اونقدر که خسته و زخمی برگردن
مهم نیست که تهش برنده شن یا بازنده
مهم اینه که تهشو دیدن
کسی که تهشو دیده دیگه از هیچی نمیترسه
مدیون دلش نیست که شاید میشد
تا ته اون چیزی که خیلی بهش اصرار دارن
برن و تا جون دارن براش بجنگن
اونقدر که خسته و زخمی برگردن
مهم نیست که تهش برنده شن یا بازنده
مهم اینه که تهشو دیدن
کسی که تهشو دیده دیگه از هیچی نمیترسه
مدیون دلش نیست که شاید میشد
(1402/6/16 , 07:21) | [#] |
مآه مآه تاریکی شب ، با نورت روشن🌙 |
امیدوارم روزی مرا بیابی
من رد پای شعرهایم را
جا میگذارم
در هرچیز کوچک سادهای که
لمس میکنم
من رد پای شعرهایم را
جا میگذارم
در هرچیز کوچک سادهای که
لمس میکنم
(1402/6/16 , 07:22) | [#] |
مآه مآه تاریکی شب ، با نورت روشن🌙 |
روزی پا به قلبام گذاشت عشق
مهمانی ناخوانده و اندوهگین بود
تنها آنگاه که عاجزانه میخواست بماند
پس از لَختی گذاشتم که بیاساید
او به زاری خواب از چشمان من ربود
و با سرشکِ چشماناش رؤیاهایم را برآشفت
و آن زمان که قلب من در اشتیاق آوازی بود
از ترس خود شور آوازم را ساکت کرد
حالا که او به راه خود رفته است
دلتنگِ درد شیریناش هستم
و شبها گاه به راز و نیازی میگویم
که کاش دوباره بازگردد
مهمانی ناخوانده و اندوهگین بود
تنها آنگاه که عاجزانه میخواست بماند
پس از لَختی گذاشتم که بیاساید
او به زاری خواب از چشمان من ربود
و با سرشکِ چشماناش رؤیاهایم را برآشفت
و آن زمان که قلب من در اشتیاق آوازی بود
از ترس خود شور آوازم را ساکت کرد
حالا که او به راه خود رفته است
دلتنگِ درد شیریناش هستم
و شبها گاه به راز و نیازی میگویم
که کاش دوباره بازگردد