(1398/9/29 , 18:34) | [#] |
آگرین |
آخیش خانه ام ساخته شدندی حالا ما در خانه خیش هستمدی و خوشان خوشان و شادان شادان هسستمدی
از فردا شروع میکنم به تزیین اینجا
از فردا شروع میکنم به تزیین اینجا
(1398/9/29 , 18:44) | [#] |
آگرین |
❤ Fateme ❤, سلام بهبه بابا تو که صاحب خونه ای
بیا بیا دستمال دست بگیر کمک کن اینجا رو تمیز کنیم بعد بریم آشپزخونه
بدو خوب موقعی اومدی
بیا بیا دستمال دست بگیر کمک کن اینجا رو تمیز کنیم بعد بریم آشپزخونه
بدو خوب موقعی اومدی
(1398/9/30 , 11:23) | [#] |
آگرین |
طنز گفتگو با فرهاد کوه کن
منتشر در روزنامه همشهری
دوشنبه هفته قبل
**********
آخیش اینم رفت اووووف خدایا چقدر خستم
صدای در زدن که بلند میشه آهی میکشم و میگم بفرمایید
عمو کریم سرایدار مهربان موسسه وارد اتاق میشه
"سلام عمو کریم حالت چطوره خسته نباشی
"سلام دختر گلم خوبی بابا تو هم خسته نباشی اینقده با بچه ها سر و کله میزنی
"ممنونم عمو جان بچه کجا بود بابا همش دو سه سال از خودم بزرگترن
"چی بگم بابا جان راستی داشت یادم میرفت یه آقا پشت در ایستاده یه تیشه هم دستشه میگه باید خیلی سریع تورو ببینه گلکم هرچی میگیم امروز وقت ندارید همه رو تهدید میکنه و خیلی هم عجیب حرف میزنه
آهی میکشم و میگم ایراد نداره عمو جونم بفرستیدش داخل ببینم چی میگه
بعد از رفتن عمو کریم
وسایل رو میزمو کمی جمع و جور میکنم که در میزنن
بعد از اجازه ورود من
مردی زیبا حدود 23 24 ساله با وقار وارد اتاقم شد
"درود "
با خودم گفتم برو بابا حالا این میخواد برام کلاس بزاره که چی فارسی رو درست حرف میزنه
"سلام بفرماید
"سلام چیست بانو؟؟؟
"خواستم یه چیز بدی بگم که جلو خودمو گرفتم و گفتم
"همون درود که شما فرمودید
سری تکون داد و گفت
"دانستم از چه روی میگویید سلام و نمیگویید درود"
با خودم فکر کردم حتما دوربین مخفی هستش این شد که تصمیم گرفتم منم ادامه بدم تا خودش از رو بره
پس با این فکر جواب دادم
"سلام رو ما مسلمونها به هم میگیم چون اعتقاد داریم که سلام یکی از اسمهای خداست"
با تعجب نگاهم کرد و پرسید
"خدا؟؟؟
جواب دادم
"همون اهورا مزدا یا یزدان پاک یا پروردگار"
صحیح دانستیم حالا مرا شناختید؟؟
مدتی نگاهش کردم ولی هیچ نشونی از آشنایی ندیدم بخاطر همین گفتم
"خیر متاسفانه میشه بفرمایید کی هستید؟؟"
لبخندی زد و گفت
"فرهاد کوهکن عاشق شیرین بانو کسی که بخاطرش بیستون را کندم حال شناختید مرا"
نگاهی بهش انداختم که خودتی جانم
بعد گفتم
"فکر نمیکنم حقیقت رو بگید
جواب داد
به یزدان پاک سوگند فرهاد نام دارم و شیرین بانو را هم دوست میداشتم
و خیلی حرفها زد که باور کردم که خود فرهاد هستش همون فرهادی که نظامی خدا بیامرز داستان عشقش به شیرین همسر خسرو پرویز به شعر نوشته
مدتی که گذشت و داستان زندگیشو که تعریف کرد خیلی حیرت کردم
بعد با بیتابی گفت
حالا نمیخواهی زندگی مرا بر این کتیبه ی جادویی که نامش را نمیدانم و تو هر از گاهی چیزی در آن مینگاری بنگاری؟؟
جواب دادم اسم این کتیبه نیست فرهاد این اسمش لپتاپه
مدتی سکوت کرد بعد گفت
خب نمیخواهی در همین کتیبه جادویی که تو او را لپتاپ مینامی قصه ی چگونگی آمدن ما به این زمان را بنگاری؟؟
گفتم افرین داری راه میافتیاا اسم لپتاپ رو خوب یاد گرفتی
جواب داد
"چاکرتیم آجی بزن قدش
با تعجب گفتم جااان"
با خنده جواب داد
این را در کوی یاد گرفتم
منظورت از کوی همون خیابونه؟؟
آری همان که شما میگویید
پرسیدم خوب حالا به سوالاتم جواب بدید تا شروع کنیم شما دوباره برام تعریف کنید تا منم بنویسم و بزودی در روزنامه چاپش کنم
انگار اسم روزنامه رو از قبل شنیده بود و یا حال نداشت که منو سوال پیچ کنه که سری تکون داد
پرسیدم
مگه شیرین بانو همسر خسروپرویز نبود چطور اونم با خودت به زمان ما آوردی
آری بود ولی ما با هم گریختیم
چطوری اون وقت؟؟
با تیشه ام ببینش
باشه باشه ببرش کنار بابا الآن میزنیش لپتاپ نیمه داغون منو داغونتر میکنی حالا چطور با تیشه ات فرار کردید یعنی گریختید
در بیستون شیرین بانو کنار من ایستاده بود و من کوه را میکندم به ناگاه دالانی پدیدار گشت که کف آن را آهن هایی انداخته بودن
بسیار حیرت کردیم
بعد از مدتی با من وارد آن دالان شدم و شیرین بانو هم که نمیخواست مرا تنها بگذارد همراهم آمد
که به ناگاه اژدهای بزرگی به سمتمان حمله ور شد.
سریعا خودمان را از سر راه او کنار کشیدیم
وقتی آن اژدها بی اهمیت از کنارمان گذشت سریعا با شیرین بانو در آن دالان حرکت کردیم و به تالاری وسیع رسیدیم که مردمان بسیاری در آن رفت و آمد میکردند
و با تعجب ما را مینگریستند
دو تن از آنها آمدند ما را گرفتند و نزد صاحب آن مکان بردند
وای ببینم نکنه منظورت مترو هستش؟؟؟
آری صاحب آنجا هم به ان اژدها همین را میگفت
چقدر عجیبه بابا تو ریل مترو که برق فشار قوی هستش چطور برق شما رو نگرفته
این برق کیست که باید ما را میگرفته
هیچی هیچی ولشکن ادامشو بگو
هیچ ما گفتیم از قصر خسروپرویز به بیستون و از آنجا سر از اینجا درآوردیم
آنها خندیدند و گفتند ما دیوانه هستیم
من هم خشمگین شدم و با تیشه ام به شیشه آنجا کوفتم که شکست
خواستم با تیشه ام به آن افراد حمله ور شوم و همه گی را تار و مار کنم که شیرین بانو نگذاشت و گفت که گمان میبرد ما به زمان دیگری سفر کردیم
از افراد آنجا پرسیدیم چه سالیست
فهمیدیم که به آینده سفر کرده ایم
عجب خیلی جالبِ خوب بعدش چی شد
هیچ رهایمان کردند و پلکانی را به ما نشان دادن که خود مردم را بالا یا پایین میآورد به یزدان پاک سوگند بسیار وحشت ناک بود
همان که نزدیکش شدیم چنان با تیشه ام بر پیکرش کوفتم که در جا جانش را از دست داد و مُرد
عجبا مرد حسابی با تیشت زدی پله برقی رو داغون کردی؟؟
آخر شیرین بانو را ترساند منم اون را به سزای کارش رساندم
خوب باشه فدای سر شیرین بانو بعد چی شد
هیچ از پلکان بالا رفتیم به کوی وسیعی که شما میگویید خیابان رسیدیم
گاری ها و کالسکه های بزرگ و کوچکی دیدیمم که با سرعت حرکت میکردن ولی اسب نداشتند
اسبان تند روی هم بودند که در حین دویدن میغریدند
آقا فرهاد منظورتون ماشین و موتور هستن دیگه
************
بخاطر طولانی بودن دو قسمتش کردم
به زودی قسمت پایانیشم منتشر میکنم
دلتون شاد
منتشر در روزنامه همشهری
دوشنبه هفته قبل
**********
آخیش اینم رفت اووووف خدایا چقدر خستم
صدای در زدن که بلند میشه آهی میکشم و میگم بفرمایید
عمو کریم سرایدار مهربان موسسه وارد اتاق میشه
"سلام عمو کریم حالت چطوره خسته نباشی
"سلام دختر گلم خوبی بابا تو هم خسته نباشی اینقده با بچه ها سر و کله میزنی
"ممنونم عمو جان بچه کجا بود بابا همش دو سه سال از خودم بزرگترن
"چی بگم بابا جان راستی داشت یادم میرفت یه آقا پشت در ایستاده یه تیشه هم دستشه میگه باید خیلی سریع تورو ببینه گلکم هرچی میگیم امروز وقت ندارید همه رو تهدید میکنه و خیلی هم عجیب حرف میزنه
آهی میکشم و میگم ایراد نداره عمو جونم بفرستیدش داخل ببینم چی میگه
بعد از رفتن عمو کریم
وسایل رو میزمو کمی جمع و جور میکنم که در میزنن
بعد از اجازه ورود من
مردی زیبا حدود 23 24 ساله با وقار وارد اتاقم شد
"درود "
با خودم گفتم برو بابا حالا این میخواد برام کلاس بزاره که چی فارسی رو درست حرف میزنه
"سلام بفرماید
"سلام چیست بانو؟؟؟
"خواستم یه چیز بدی بگم که جلو خودمو گرفتم و گفتم
"همون درود که شما فرمودید
سری تکون داد و گفت
"دانستم از چه روی میگویید سلام و نمیگویید درود"
با خودم فکر کردم حتما دوربین مخفی هستش این شد که تصمیم گرفتم منم ادامه بدم تا خودش از رو بره
پس با این فکر جواب دادم
"سلام رو ما مسلمونها به هم میگیم چون اعتقاد داریم که سلام یکی از اسمهای خداست"
با تعجب نگاهم کرد و پرسید
"خدا؟؟؟
جواب دادم
"همون اهورا مزدا یا یزدان پاک یا پروردگار"
صحیح دانستیم حالا مرا شناختید؟؟
مدتی نگاهش کردم ولی هیچ نشونی از آشنایی ندیدم بخاطر همین گفتم
"خیر متاسفانه میشه بفرمایید کی هستید؟؟"
لبخندی زد و گفت
"فرهاد کوهکن عاشق شیرین بانو کسی که بخاطرش بیستون را کندم حال شناختید مرا"
نگاهی بهش انداختم که خودتی جانم
بعد گفتم
"فکر نمیکنم حقیقت رو بگید
جواب داد
به یزدان پاک سوگند فرهاد نام دارم و شیرین بانو را هم دوست میداشتم
و خیلی حرفها زد که باور کردم که خود فرهاد هستش همون فرهادی که نظامی خدا بیامرز داستان عشقش به شیرین همسر خسرو پرویز به شعر نوشته
مدتی که گذشت و داستان زندگیشو که تعریف کرد خیلی حیرت کردم
بعد با بیتابی گفت
حالا نمیخواهی زندگی مرا بر این کتیبه ی جادویی که نامش را نمیدانم و تو هر از گاهی چیزی در آن مینگاری بنگاری؟؟
جواب دادم اسم این کتیبه نیست فرهاد این اسمش لپتاپه
مدتی سکوت کرد بعد گفت
خب نمیخواهی در همین کتیبه جادویی که تو او را لپتاپ مینامی قصه ی چگونگی آمدن ما به این زمان را بنگاری؟؟
گفتم افرین داری راه میافتیاا اسم لپتاپ رو خوب یاد گرفتی
جواب داد
"چاکرتیم آجی بزن قدش
با تعجب گفتم جااان"
با خنده جواب داد
این را در کوی یاد گرفتم
منظورت از کوی همون خیابونه؟؟
آری همان که شما میگویید
پرسیدم خوب حالا به سوالاتم جواب بدید تا شروع کنیم شما دوباره برام تعریف کنید تا منم بنویسم و بزودی در روزنامه چاپش کنم
انگار اسم روزنامه رو از قبل شنیده بود و یا حال نداشت که منو سوال پیچ کنه که سری تکون داد
پرسیدم
مگه شیرین بانو همسر خسروپرویز نبود چطور اونم با خودت به زمان ما آوردی
آری بود ولی ما با هم گریختیم
چطوری اون وقت؟؟
با تیشه ام ببینش
باشه باشه ببرش کنار بابا الآن میزنیش لپتاپ نیمه داغون منو داغونتر میکنی حالا چطور با تیشه ات فرار کردید یعنی گریختید
در بیستون شیرین بانو کنار من ایستاده بود و من کوه را میکندم به ناگاه دالانی پدیدار گشت که کف آن را آهن هایی انداخته بودن
بسیار حیرت کردیم
بعد از مدتی با من وارد آن دالان شدم و شیرین بانو هم که نمیخواست مرا تنها بگذارد همراهم آمد
که به ناگاه اژدهای بزرگی به سمتمان حمله ور شد.
سریعا خودمان را از سر راه او کنار کشیدیم
وقتی آن اژدها بی اهمیت از کنارمان گذشت سریعا با شیرین بانو در آن دالان حرکت کردیم و به تالاری وسیع رسیدیم که مردمان بسیاری در آن رفت و آمد میکردند
و با تعجب ما را مینگریستند
دو تن از آنها آمدند ما را گرفتند و نزد صاحب آن مکان بردند
وای ببینم نکنه منظورت مترو هستش؟؟؟
آری صاحب آنجا هم به ان اژدها همین را میگفت
چقدر عجیبه بابا تو ریل مترو که برق فشار قوی هستش چطور برق شما رو نگرفته
این برق کیست که باید ما را میگرفته
هیچی هیچی ولشکن ادامشو بگو
هیچ ما گفتیم از قصر خسروپرویز به بیستون و از آنجا سر از اینجا درآوردیم
آنها خندیدند و گفتند ما دیوانه هستیم
من هم خشمگین شدم و با تیشه ام به شیشه آنجا کوفتم که شکست
خواستم با تیشه ام به آن افراد حمله ور شوم و همه گی را تار و مار کنم که شیرین بانو نگذاشت و گفت که گمان میبرد ما به زمان دیگری سفر کردیم
از افراد آنجا پرسیدیم چه سالیست
فهمیدیم که به آینده سفر کرده ایم
عجب خیلی جالبِ خوب بعدش چی شد
هیچ رهایمان کردند و پلکانی را به ما نشان دادن که خود مردم را بالا یا پایین میآورد به یزدان پاک سوگند بسیار وحشت ناک بود
همان که نزدیکش شدیم چنان با تیشه ام بر پیکرش کوفتم که در جا جانش را از دست داد و مُرد
عجبا مرد حسابی با تیشت زدی پله برقی رو داغون کردی؟؟
آخر شیرین بانو را ترساند منم اون را به سزای کارش رساندم
خوب باشه فدای سر شیرین بانو بعد چی شد
هیچ از پلکان بالا رفتیم به کوی وسیعی که شما میگویید خیابان رسیدیم
گاری ها و کالسکه های بزرگ و کوچکی دیدیمم که با سرعت حرکت میکردن ولی اسب نداشتند
اسبان تند روی هم بودند که در حین دویدن میغریدند
آقا فرهاد منظورتون ماشین و موتور هستن دیگه
************
بخاطر طولانی بودن دو قسمتش کردم
به زودی قسمت پایانیشم منتشر میکنم
دلتون شاد
(1398/9/30 , 12:01) | [#] |
Rahil از هر طرف محاصره در عشقت |
خانه ای ساخته ای سایبانش همه عشق
منزل نو مبارک گلم
منزل نو مبارک گلم
(1398/9/30 , 12:37) | [#] |
آگرین |
Rahil, سلااااام خاله جووووونم
فداااااتم یه دنیااااا
زود زود بیا خونم ازت پذیرایی کنم
عاشقتمممم خودتم میدونیییی
فداااااتم یه دنیااااا
زود زود بیا خونم ازت پذیرایی کنم
عاشقتمممم خودتم میدونیییی
(1398/10/14 , 08:36) | [#] |
آگرین |
داره بارون میاد
اینجا شبِ آسمونی
اینجا شبِ روی خاک یه شب بیستاره
شبی سیاه و سنگین که انتها نداره
شبای تلخ غربت. سیاه و ساکت و سرد
پر از خیال دیروز پر از جنون پر از درد
بارون میاد و من باز سرم به روی دیوار
اشکای داغم ای کاش. خسته ام اما بیدار
پشت حصار بنبست. گمشده تو بیابون
دلم به رنگ یلدا. صدام صدای بارون
چی بگم آسمونی! هوای خوندنم نیست
میخوام دیگه نباشم. که جای موندنم نیست
تکیه به سنگِ بن بست.
حصارِ ساکتِ شب
دارم میپاشم از خود. دارم میمیرم از تب
سکوتِ سردِ اینجا. شکستنش گناهه
صدا صدای نفرت. اینجا چقدر سیاهِ
دفترِ خاطراتم. رفیق خورد و خسته
مثلِ نگاه من خیس. مثل دلم شکسته
باز داره بارون میاد از آسمون تاریک
میباره و میبارم. چه دوریم و چه نزدیک
خسته ام آسمونی ها. اینجا سیاه و سردِ
اشکام شبیهِ آتیش. هوام هوای دردِ
صدام کنید آسمونی ها. تا از قفس رها شم
پر بزنم از این خاک. جفتِ ستاره ها شم
اونجا که از من و ما اسم و نشون نباشه
ضربت و تیر و تهمت. مرامشون نباشه
مادر میگفتی پشت هر شب صبح صادقی هم هست
دستمو بگیرید. شاید با اومدن پیش شما بی نشون شم
شاید اینجوری تموم شه این بن بست
شیرین غم هات فراوون
کاش عزیزات ببیننت از آسمون
(از شب نوشته های خرچنگ قورباغه ای خودم)
اینجا شبِ آسمونی
اینجا شبِ روی خاک یه شب بیستاره
شبی سیاه و سنگین که انتها نداره
شبای تلخ غربت. سیاه و ساکت و سرد
پر از خیال دیروز پر از جنون پر از درد
بارون میاد و من باز سرم به روی دیوار
اشکای داغم ای کاش. خسته ام اما بیدار
پشت حصار بنبست. گمشده تو بیابون
دلم به رنگ یلدا. صدام صدای بارون
چی بگم آسمونی! هوای خوندنم نیست
میخوام دیگه نباشم. که جای موندنم نیست
تکیه به سنگِ بن بست.
حصارِ ساکتِ شب
دارم میپاشم از خود. دارم میمیرم از تب
سکوتِ سردِ اینجا. شکستنش گناهه
صدا صدای نفرت. اینجا چقدر سیاهِ
دفترِ خاطراتم. رفیق خورد و خسته
مثلِ نگاه من خیس. مثل دلم شکسته
باز داره بارون میاد از آسمون تاریک
میباره و میبارم. چه دوریم و چه نزدیک
خسته ام آسمونی ها. اینجا سیاه و سردِ
اشکام شبیهِ آتیش. هوام هوای دردِ
صدام کنید آسمونی ها. تا از قفس رها شم
پر بزنم از این خاک. جفتِ ستاره ها شم
اونجا که از من و ما اسم و نشون نباشه
ضربت و تیر و تهمت. مرامشون نباشه
مادر میگفتی پشت هر شب صبح صادقی هم هست
دستمو بگیرید. شاید با اومدن پیش شما بی نشون شم
شاید اینجوری تموم شه این بن بست
شیرین غم هات فراوون
کاش عزیزات ببیننت از آسمون
(از شب نوشته های خرچنگ قورباغه ای خودم)
(1398/10/14 , 08:36) | [#] |
آگرین |
بعد مدتها به اینجا سر زدم
چقدر دوستتون دارم دوستای خوبم که حتی وقتایی که نیستم هم کنارمید
چقدر دوستتون دارم دوستای خوبم که حتی وقتایی که نیستم هم کنارمید
(1398/10/22 , 08:38) | [#] |
آگرین |
زندگیم چنین بود
***********
قسمت اول
**********
صدای خروس از حیات باعث شد محکمتر پتو رو دورم بپیچم
پنجره باز بود و هوای صبحگاهی برعکس شب عجیب خنک و خواب آور بود
از پشه ها هم خبری نبود هرچی بود برای یه خواب عالی و دلچسب حسابی کیف میداد
اما افسوس روستا بودو کار و کار و کار
کاش میشد از این جهنم خلاص شم
صدای ننه جان مادربزرگم میاومد که داشت غر میزد
"بنفشه ننه بیدار شو آخه تا کی میخوای بخوابی ظهر شد والا امروز باید گوسفندا رو تو ببری صحرا"
توف بقبر هرچی گوسفند و گاو و همه چی
بازم مدتی به رویای قشنگ رفتن به شهر و تا هروقت دلم خواست خوابیدن فرو رفتم که صدای مامانم هم بلند شد
بنفشه بنفشه بسِ دیگه بلند شو دختر
ناچار دل از رخت و خواب و اون هوای قشنگ کندم و از جام بلند شدم
از اتاق خارج شدم که ننه جون صلوات فرستاد و گفت
مادر قربونت برم تا کی میخوای بخوابی عزیز دلم مگه نشنیدی نماز اول وقت ثوابش بیشتره
تو دلم گفتم
هه بیشتر آره اینقده ثواب داره که دارم میبینم چجوری از پا انداختت این همه ثواب
اما جلو حرفایی که تو ذهنم میچرخید و میخواست بپره بیرونو گرفتم و جاش صبح بخیر گفتم و رفتم وضو گرفتم
البته نه برای رضای خدا و این حرفا
چون خدا از نظرم وجود نداشت و واقعا نمیدونستم که وقتی بقیه میگن با نماز خوندن آروم میشن یعنی چی
نماز از نظر من فقط اجبار خانواده بود
عین تمام اجبارای دیگه
صبح پاشو گوسفند بچرا ببر موهاتو بپوشون پسر غریبه نبینه
بلند نخند زشته
و و و و و
نماز هم بخون چون خدا دستور داده
رفتم سر سجاده بقول ننه جان شروع کردم به نماز خوندن وسطش یاد جکها و خاطرات خنده دار میافتادم و به سجده که میرفتم کلی میخندیدم
و وقتی نمازم تموم شد به همه چی شبیه بود جز نماز
شونه هامو بالا انداختم و گفتم
خدا جون اگه هستی دیگه شرمنده باور کن از این بهتر بلد نیستم نماز بخونم و تازشم نمیدونم چرا دقیقا وقتی دارم با تو حرف میزنم کل خاطرات خنده دار یهو یادم میاد
بیخیال دیگه تو هم سخت نگیر قبول کن بگو بده برکت
لبخند به لب باز هم از اتاق خارج شدم
و صدای تحسین ننه جان باز به هوا رفت
بهبه میبینی بنفشه مادر میبینی وقتی نماز میخونی دلت چقدر آروم میشه و خود به خود لبخند میزنی
سری تکون دادم و تو دلم گفتم این یکی رو راست گفت ننه جان
دقیقا وقتی نماز میخونم حسابی خندم میگیره و دلم شاد میشه
بعد از خوردن صبحانه آماده رفتن به صحرا شدم
از علی و رضا برادرام متنفر بودم چون هیچوقت رابطه خوبی باهم نداشتن
گوسفندا رو از طویله بیرون کردم و کسل راه افتادم
وسط راه به خدیجه و فاطمه هم رسیدم و عین همیشه سه تایی راه افتادیم
خدیجه پرسید نهار چی آوردی
پوسخندی زدم و جواب دادم
هه گوشت کبابی برسیم یه شیشه درست میکنم بزار دهنت تا ظهر
فاطمه باز شروع شد؟؟
همین نان و پنیر و چایی اونم تو صحرا یا سیبزمینی تو آتیش پخته شده مگه چشه
والا بخدا خیلیا همینشم ندارن بخورن شماها ناشکری میکنید
سریع بحثو عوض کردم و پریدم رو پشت قوچمون و عین اسب هی ش کردم
خدیجه هم با دیدن من همین کارو کرد و دوتایی در حالی که قوچ های بدبخت به زور راه میرفتن شروع کردیم آواز خوندن
عمو سبزی فروش
بله
سبزی کم فروش
بله
و
فاطمه جان عزیزامونو قسم داد آبرو ریزی نکنیم و از پشت اون قوچای بدبخت بیاییم پایین
ما سکوت کردیم ولی از پشت قوچ ها پایین نیومدیم و بیشتر هی شون کردیم
***************
ادامه دارد
***********
قسمت اول
**********
صدای خروس از حیات باعث شد محکمتر پتو رو دورم بپیچم
پنجره باز بود و هوای صبحگاهی برعکس شب عجیب خنک و خواب آور بود
از پشه ها هم خبری نبود هرچی بود برای یه خواب عالی و دلچسب حسابی کیف میداد
اما افسوس روستا بودو کار و کار و کار
کاش میشد از این جهنم خلاص شم
صدای ننه جان مادربزرگم میاومد که داشت غر میزد
"بنفشه ننه بیدار شو آخه تا کی میخوای بخوابی ظهر شد والا امروز باید گوسفندا رو تو ببری صحرا"
توف بقبر هرچی گوسفند و گاو و همه چی
بازم مدتی به رویای قشنگ رفتن به شهر و تا هروقت دلم خواست خوابیدن فرو رفتم که صدای مامانم هم بلند شد
بنفشه بنفشه بسِ دیگه بلند شو دختر
ناچار دل از رخت و خواب و اون هوای قشنگ کندم و از جام بلند شدم
از اتاق خارج شدم که ننه جون صلوات فرستاد و گفت
مادر قربونت برم تا کی میخوای بخوابی عزیز دلم مگه نشنیدی نماز اول وقت ثوابش بیشتره
تو دلم گفتم
هه بیشتر آره اینقده ثواب داره که دارم میبینم چجوری از پا انداختت این همه ثواب
اما جلو حرفایی که تو ذهنم میچرخید و میخواست بپره بیرونو گرفتم و جاش صبح بخیر گفتم و رفتم وضو گرفتم
البته نه برای رضای خدا و این حرفا
چون خدا از نظرم وجود نداشت و واقعا نمیدونستم که وقتی بقیه میگن با نماز خوندن آروم میشن یعنی چی
نماز از نظر من فقط اجبار خانواده بود
عین تمام اجبارای دیگه
صبح پاشو گوسفند بچرا ببر موهاتو بپوشون پسر غریبه نبینه
بلند نخند زشته
و و و و و
نماز هم بخون چون خدا دستور داده
رفتم سر سجاده بقول ننه جان شروع کردم به نماز خوندن وسطش یاد جکها و خاطرات خنده دار میافتادم و به سجده که میرفتم کلی میخندیدم
و وقتی نمازم تموم شد به همه چی شبیه بود جز نماز
شونه هامو بالا انداختم و گفتم
خدا جون اگه هستی دیگه شرمنده باور کن از این بهتر بلد نیستم نماز بخونم و تازشم نمیدونم چرا دقیقا وقتی دارم با تو حرف میزنم کل خاطرات خنده دار یهو یادم میاد
بیخیال دیگه تو هم سخت نگیر قبول کن بگو بده برکت
لبخند به لب باز هم از اتاق خارج شدم
و صدای تحسین ننه جان باز به هوا رفت
بهبه میبینی بنفشه مادر میبینی وقتی نماز میخونی دلت چقدر آروم میشه و خود به خود لبخند میزنی
سری تکون دادم و تو دلم گفتم این یکی رو راست گفت ننه جان
دقیقا وقتی نماز میخونم حسابی خندم میگیره و دلم شاد میشه
بعد از خوردن صبحانه آماده رفتن به صحرا شدم
از علی و رضا برادرام متنفر بودم چون هیچوقت رابطه خوبی باهم نداشتن
گوسفندا رو از طویله بیرون کردم و کسل راه افتادم
وسط راه به خدیجه و فاطمه هم رسیدم و عین همیشه سه تایی راه افتادیم
خدیجه پرسید نهار چی آوردی
پوسخندی زدم و جواب دادم
هه گوشت کبابی برسیم یه شیشه درست میکنم بزار دهنت تا ظهر
فاطمه باز شروع شد؟؟
همین نان و پنیر و چایی اونم تو صحرا یا سیبزمینی تو آتیش پخته شده مگه چشه
والا بخدا خیلیا همینشم ندارن بخورن شماها ناشکری میکنید
سریع بحثو عوض کردم و پریدم رو پشت قوچمون و عین اسب هی ش کردم
خدیجه هم با دیدن من همین کارو کرد و دوتایی در حالی که قوچ های بدبخت به زور راه میرفتن شروع کردیم آواز خوندن
عمو سبزی فروش
بله
سبزی کم فروش
بله
و
فاطمه جان عزیزامونو قسم داد آبرو ریزی نکنیم و از پشت اون قوچای بدبخت بیاییم پایین
ما سکوت کردیم ولی از پشت قوچ ها پایین نیومدیم و بیشتر هی شون کردیم
***************
ادامه دارد
(1398/10/23 , 15:24) | [#] |
آگرین |
قسمت دوم
***********
روزها بشدت از پی هم میگذشتن و من هر روز بیشتر از روستا اهالیش زندگی ساده ی روستایی و حتی خدای روستامون بیشتر خسته میشدم
چند خواستگار داشتم همه از روستای خودمون و روستاهای اطراف خنده دار بود
ب قول معروف مار از پونه بدش میاد اونم دم لونش سبز میشه
زمستان با تمام سرما و برف و بورانش از راه رسید
یه روز مادرم از خواب که بیدار شد شدیدا سرفه میکرد
نگران حالش شدم
از پدرم خواستم اونو به دکتر برسونیم
ولی برف چنان شدید بود و از شب قبل هم آنقدر باریده بود که جاده ها همه بسته و حتی مردای بیکار هم حاضر نبودن زیر کرسی رو رها کنن و برای ساعتی به قهوه خانه برن
ننه جان جوشونده برای مادرم دم کرد اما تب مادرم هر لحظه زیادتر میشد
اون روز رو با تمام سختی هاش به شب رسوندیم و از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد که با صدای جیق ننه جان از خواب پریدم
اول هیچی نمیفهمیدم کم کم ذهنم به کار افتاد و مادرم آه خدایا مادرم
به طرفش دویدم اما دیگه نفس نمیکشید
به همین راحتی مادرم تنهام گذاشت
روزهای سیاه منم شروع شدن
بعد از عزاداری تنها چیزی که تو ذهنم میچرخید این بود
اگه ما شهر بودیم و مادرمو زودتر به دکتر رسونده بودیم اون الآن زنده بود ولی چه فایده
و تنها تنفر من از روستا رو بیشتر میکرد
زمستان با تمام تلخیاش گذشت و جای خودشو به بهار داد
کم کم زمزمه هایی هم به گوش من میرسید
عمه هام پاشونو کرده بودن تو یه کفش که چهار ماه از مرگ مادر مهربونم نگذشته شوکت پیر دختر عمو کریم عموی بابام اینا رو برای بابام بگیرن
آخرشم موفق شدن و همه چی آماده ی یه جشن کوچیک خودمونی شد و
به همین راحتی مادرم فراموش شد
شبی که همه مشغول جشن و خنده بودن چند دست لباس شناس نامه و مقداری پول برداشتم و دور از همه از خونه فرار کردم
با تمام سرعتم فرار کردم سمت جاده و همین که به سر جاده رسیدم یه اتوبوس میگذشت
دستمو تکون دادم و اتوبوس ایستاد
برام مهم نبود این اتوبوس مقصدش کجا بود
مهم رفتن و دور شدن از روستا خونه و همه خاطراتش بود
اتوبوس مثلِ مار میخزید و جلو میرفت
و میرفتم به سمت سرنوشتی که قرار بود خودم با دستای خودم بسازم
****************
ادامه دارد
***********
روزها بشدت از پی هم میگذشتن و من هر روز بیشتر از روستا اهالیش زندگی ساده ی روستایی و حتی خدای روستامون بیشتر خسته میشدم
چند خواستگار داشتم همه از روستای خودمون و روستاهای اطراف خنده دار بود
ب قول معروف مار از پونه بدش میاد اونم دم لونش سبز میشه
زمستان با تمام سرما و برف و بورانش از راه رسید
یه روز مادرم از خواب که بیدار شد شدیدا سرفه میکرد
نگران حالش شدم
از پدرم خواستم اونو به دکتر برسونیم
ولی برف چنان شدید بود و از شب قبل هم آنقدر باریده بود که جاده ها همه بسته و حتی مردای بیکار هم حاضر نبودن زیر کرسی رو رها کنن و برای ساعتی به قهوه خانه برن
ننه جان جوشونده برای مادرم دم کرد اما تب مادرم هر لحظه زیادتر میشد
اون روز رو با تمام سختی هاش به شب رسوندیم و از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد که با صدای جیق ننه جان از خواب پریدم
اول هیچی نمیفهمیدم کم کم ذهنم به کار افتاد و مادرم آه خدایا مادرم
به طرفش دویدم اما دیگه نفس نمیکشید
به همین راحتی مادرم تنهام گذاشت
روزهای سیاه منم شروع شدن
بعد از عزاداری تنها چیزی که تو ذهنم میچرخید این بود
اگه ما شهر بودیم و مادرمو زودتر به دکتر رسونده بودیم اون الآن زنده بود ولی چه فایده
و تنها تنفر من از روستا رو بیشتر میکرد
زمستان با تمام تلخیاش گذشت و جای خودشو به بهار داد
کم کم زمزمه هایی هم به گوش من میرسید
عمه هام پاشونو کرده بودن تو یه کفش که چهار ماه از مرگ مادر مهربونم نگذشته شوکت پیر دختر عمو کریم عموی بابام اینا رو برای بابام بگیرن
آخرشم موفق شدن و همه چی آماده ی یه جشن کوچیک خودمونی شد و
به همین راحتی مادرم فراموش شد
شبی که همه مشغول جشن و خنده بودن چند دست لباس شناس نامه و مقداری پول برداشتم و دور از همه از خونه فرار کردم
با تمام سرعتم فرار کردم سمت جاده و همین که به سر جاده رسیدم یه اتوبوس میگذشت
دستمو تکون دادم و اتوبوس ایستاد
برام مهم نبود این اتوبوس مقصدش کجا بود
مهم رفتن و دور شدن از روستا خونه و همه خاطراتش بود
اتوبوس مثلِ مار میخزید و جلو میرفت
و میرفتم به سمت سرنوشتی که قرار بود خودم با دستای خودم بسازم
****************
ادامه دارد
(1398/10/23 , 18:18) | [#] |
آگرین |
قسمت سوم
*********
تا به خودم اومدم تو ترمینال آزادی تهران بودم
دریایی از چهره ها جلو چشمم رژه میرفتن
نمیدونستم از کجا برم و به کجا باید برسم
گیج و حیران مونده بودم که خدایا چه کنم
داشتم واقعا میترسیدم همه چی برام وحشت ناک جلوه کرده بود
هرجوری بود خودمو از دست راننده های سمج تاکسی ترمینال خلاص کردم و راه افتادم
تاکسی مال آدمایه که مقصدی دارن نه مال آدم بیمقصدی مثل من
میرفتم و به این فکر میکردم که حالا تو خونه چه اتفاقی افتاده
راجب نبود من بقیه چی میگن یا چکار میکنن
داشتم همینجوری میرفتم و تو افکارم غرق بودم که دستی رو شونم نشست
نزدیک بود از ترس با تمام قدرت جیق بزنم که جلو دهنمو گرفتم
پیرزنی رو به روم ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد
مدتی که خوب هم رو ورنداز کردیم به حرف اومد
سلام دخترم از شهرستان اومدی این خراب شده
دست پاچه سلام کردم و جواب مثبت دادم
سری تکون داد و گفت جا و مکان داری گل قشنگم
جواب منفی دادم
آهی کشید و گفت چند سالی هست تنها زندگی میکنم تو واقعا خیلی شبیه دخترمی خیلی زیاد
خیلی دوست دارم اگه خودتم بخوای بیایی و کنارم زندگی کنی
تو اون لحظه به جواب نه حتی یه لحظه هم فکر نکردم
چرا باید فکر میکردم
یه پیرزن تنها دلش به این خوش بود که من که شکل دخترش بودم کنارش باشم
پس بی هیچ تعارف و نه و نو و اینا قبول کردم
برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم و دستمو گرفت و با خودش به طرف یه ماشین شیک برد که یه مرد میان سال پشت فرمونش نشسته بود
سر راه رفتن به خونه به چند پاساژ شیک و مدرن سر زدیم و پیرزن تا تونست برام خرید کرد و هرچی میخرید
آه میکشید و میگفت
بنفشه جان خرید اینا برای تو واقعا بهم آرامش میده و چقدر خوشحالم که تورو کنارم دارم
اون میخرید و من بی هیچ اعتراضی پرو میکردم و از دیدن خودم تو آینه براستی لذت میبردم
دیگه من اون دختر ساده ی روستایی نبودم که گاهی باید لباس مردا رو میپوشید و پا به پای برادرام تو صحرا و هم زمان پا به پای مامان بیچارم تو خونه کار میکردم و جون میکندم
کلی وسایل آرایشی هم برام خرید که من حتی طرز استفادشونو بلد نبودم
تو روستا تنها وسیله ی آرایشیم کِرِم ضد آفتاب بود اونم باید جوری میزدم که معلوم نباشه چون غیرت داداشام و پدرم قلنبه میشد و درد سر و کتک نصیبم میشد
پیرزن بعد خرید با لبخند گفت
وای مادر بعد ظهر از آرایشگاه هم برات نوبت میگیرم هم موهاتو به مود روز درست کنی هم ابروها و صورتتو
به زودی میشی ملکه ی زیبایی شهر تهران
حالا ببین کی بهت گفتم
و بعد با صدای بلند خندید
بعد ظهر همون روز همراه خودش به یکی از بهترین آرایشگاه های تهران رفتم
اونجا چند نفر هم سن پیرزن هم بودن که ظاهرا دوست پیرزن هم بودن
با دیدن من یکیشون سوتی کشید و گفت
ها چیه فهیم جوجه مرغ جدید آوردی واس جوجه خروسا یا واسه شغالا
بعد قاه قاه خندید و بقیه هم همراهیش کردن
پیرزن جواب داد
خاک تو گورت ملی این حرفا چیه اینو میبینی چقد شبیه دخترم که چند سال قبل همراه پسر و شوهرش تو تصادف مردن هستش
یکی دیگشون کش دار گفت
آرهه خییییلی شبیه و باز همه خندیدن
پیرزن که ظاهرا عصبی شده بود دستمو گرفت و گفت بریم سریع کارتو انجام بدیم برگردیم خونه کلی کار داریم
بعد از اصلاح صورت و کوتاه کردن و رنگ کردن موهام براستی خودم هم خودمو نمیشناختم
چنان تغییر کرده بودم که لحظه ای نمیتونستم دل از آینه بکنم
*****************
ادامه دارد
*********
تا به خودم اومدم تو ترمینال آزادی تهران بودم
دریایی از چهره ها جلو چشمم رژه میرفتن
نمیدونستم از کجا برم و به کجا باید برسم
گیج و حیران مونده بودم که خدایا چه کنم
داشتم واقعا میترسیدم همه چی برام وحشت ناک جلوه کرده بود
هرجوری بود خودمو از دست راننده های سمج تاکسی ترمینال خلاص کردم و راه افتادم
تاکسی مال آدمایه که مقصدی دارن نه مال آدم بیمقصدی مثل من
میرفتم و به این فکر میکردم که حالا تو خونه چه اتفاقی افتاده
راجب نبود من بقیه چی میگن یا چکار میکنن
داشتم همینجوری میرفتم و تو افکارم غرق بودم که دستی رو شونم نشست
نزدیک بود از ترس با تمام قدرت جیق بزنم که جلو دهنمو گرفتم
پیرزنی رو به روم ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد
مدتی که خوب هم رو ورنداز کردیم به حرف اومد
سلام دخترم از شهرستان اومدی این خراب شده
دست پاچه سلام کردم و جواب مثبت دادم
سری تکون داد و گفت جا و مکان داری گل قشنگم
جواب منفی دادم
آهی کشید و گفت چند سالی هست تنها زندگی میکنم تو واقعا خیلی شبیه دخترمی خیلی زیاد
خیلی دوست دارم اگه خودتم بخوای بیایی و کنارم زندگی کنی
تو اون لحظه به جواب نه حتی یه لحظه هم فکر نکردم
چرا باید فکر میکردم
یه پیرزن تنها دلش به این خوش بود که من که شکل دخترش بودم کنارش باشم
پس بی هیچ تعارف و نه و نو و اینا قبول کردم
برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم و دستمو گرفت و با خودش به طرف یه ماشین شیک برد که یه مرد میان سال پشت فرمونش نشسته بود
سر راه رفتن به خونه به چند پاساژ شیک و مدرن سر زدیم و پیرزن تا تونست برام خرید کرد و هرچی میخرید
آه میکشید و میگفت
بنفشه جان خرید اینا برای تو واقعا بهم آرامش میده و چقدر خوشحالم که تورو کنارم دارم
اون میخرید و من بی هیچ اعتراضی پرو میکردم و از دیدن خودم تو آینه براستی لذت میبردم
دیگه من اون دختر ساده ی روستایی نبودم که گاهی باید لباس مردا رو میپوشید و پا به پای برادرام تو صحرا و هم زمان پا به پای مامان بیچارم تو خونه کار میکردم و جون میکندم
کلی وسایل آرایشی هم برام خرید که من حتی طرز استفادشونو بلد نبودم
تو روستا تنها وسیله ی آرایشیم کِرِم ضد آفتاب بود اونم باید جوری میزدم که معلوم نباشه چون غیرت داداشام و پدرم قلنبه میشد و درد سر و کتک نصیبم میشد
پیرزن بعد خرید با لبخند گفت
وای مادر بعد ظهر از آرایشگاه هم برات نوبت میگیرم هم موهاتو به مود روز درست کنی هم ابروها و صورتتو
به زودی میشی ملکه ی زیبایی شهر تهران
حالا ببین کی بهت گفتم
و بعد با صدای بلند خندید
بعد ظهر همون روز همراه خودش به یکی از بهترین آرایشگاه های تهران رفتم
اونجا چند نفر هم سن پیرزن هم بودن که ظاهرا دوست پیرزن هم بودن
با دیدن من یکیشون سوتی کشید و گفت
ها چیه فهیم جوجه مرغ جدید آوردی واس جوجه خروسا یا واسه شغالا
بعد قاه قاه خندید و بقیه هم همراهیش کردن
پیرزن جواب داد
خاک تو گورت ملی این حرفا چیه اینو میبینی چقد شبیه دخترم که چند سال قبل همراه پسر و شوهرش تو تصادف مردن هستش
یکی دیگشون کش دار گفت
آرهه خییییلی شبیه و باز همه خندیدن
پیرزن که ظاهرا عصبی شده بود دستمو گرفت و گفت بریم سریع کارتو انجام بدیم برگردیم خونه کلی کار داریم
بعد از اصلاح صورت و کوتاه کردن و رنگ کردن موهام براستی خودم هم خودمو نمیشناختم
چنان تغییر کرده بودم که لحظه ای نمیتونستم دل از آینه بکنم
*****************
ادامه دارد
(1398/11/17 , 17:21) | [#] |
آگرین |
ای خدا فکر نمیکردم یه روز ازم جدا شه
باورش سخته که دیگه سایش رو سرم نباشه
گرچه سردِ دست گرمت
اما واسه ی من همونی
با تمام خاطراتت
توی ذهن من میمونی
داداشی چشماتو واکن
بزار دستاتو بگیرم
دوباره بیا به خوابم
دارم از دوریت میمیرم
ای خدا من اونو میخوام
اما تو ازم گرفتیش
رفت و جا گذاشت تو قلبم
خاطراتش مثل آتیش
باورم نمیشه رفته
گرچه اون بر نمیگرده
داداشی غمهای دنیا
ببین با دلم چه کردِ
داداشی چشماتو بستی
نمیگیری تو سراغم
دیگه تنها دل خوشیمه
عکس تو توی اتاقم
داداشی چشماتو واکن
بزار دستاتو بگیرم
دوباره بیا بخوابم
دارم از دوریت میمیرم
ای خدا من اونو میخوام
اما تو ازم گرفتیش
رفت و جا گذاشت تو قلبم
خاطراتش مثلِ آتیش
باورش سخته که دیگه سایش رو سرم نباشه
گرچه سردِ دست گرمت
اما واسه ی من همونی
با تمام خاطراتت
توی ذهن من میمونی
داداشی چشماتو واکن
بزار دستاتو بگیرم
دوباره بیا به خوابم
دارم از دوریت میمیرم
ای خدا من اونو میخوام
اما تو ازم گرفتیش
رفت و جا گذاشت تو قلبم
خاطراتش مثل آتیش
باورم نمیشه رفته
گرچه اون بر نمیگرده
داداشی غمهای دنیا
ببین با دلم چه کردِ
داداشی چشماتو بستی
نمیگیری تو سراغم
دیگه تنها دل خوشیمه
عکس تو توی اتاقم
داداشی چشماتو واکن
بزار دستاتو بگیرم
دوباره بیا بخوابم
دارم از دوریت میمیرم
ای خدا من اونو میخوام
اما تو ازم گرفتیش
رفت و جا گذاشت تو قلبم
خاطراتش مثلِ آتیش
(1398/11/18 , 18:06) | [#] |
آگرین |
سوندی چراغ خانه
تار اولدی آشیانه
گلوق آنا غمونده
باجی قارداش فغانه
لایلای آناما لایلای
ای قلبیمون توانی
لطف حقین نشانی
یاندردی نارهجرون
بوگونده جسم و جانی
لایلای آناما لایلای
تار اولدی آشیانه
گلوق آنا غمونده
باجی قارداش فغانه
لایلای آناما لایلای
ای قلبیمون توانی
لطف حقین نشانی
یاندردی نارهجرون
بوگونده جسم و جانی
لایلای آناما لایلای
(1398/11/23 , 09:06) | [#] |
آگرین |
مدتهاست هیچی اونجور که دلم میخواد نیست
مدتهاست من خودم نیستم
مدتهاست جهان اطرافم انگار ثانیه ای رنگ عوض میکنن
مدت هاست قهوه هایم را سرد مینوشم
و مدتهاست اشک چشمانم خشک نشدن و همیشه اشکی در چشم دارم
آری این حال این روزای من است
شاید حال افراد دیگری هم باشد
ولی چه باک من مینویسم میگویم و فریاد میزنم که حالم آنجور که میخواهم نیست و از این فریاد نمیهراسم
بگذار بقیه بگویند ویرجینیا دیوانه شده
بگذار با انگشت به هم نشانم دهند و آه بکشند و برایم از پدر مقدس شفا بخواهند
من اهمیت نمیدهم از کنار همه میگذرم
میروم به جزیره ای که جز خودم کسی نباشد
آنجا تا میتوانم فریاد بزنم آنقدر فریاد بزنم تا حتی صدایم را هم همچو دنیایم گم کنم
...
"بخشی از یکی از دلنوشته های ویرجینیا ولف"
مدتهاست من خودم نیستم
مدتهاست جهان اطرافم انگار ثانیه ای رنگ عوض میکنن
مدت هاست قهوه هایم را سرد مینوشم
و مدتهاست اشک چشمانم خشک نشدن و همیشه اشکی در چشم دارم
آری این حال این روزای من است
شاید حال افراد دیگری هم باشد
ولی چه باک من مینویسم میگویم و فریاد میزنم که حالم آنجور که میخواهم نیست و از این فریاد نمیهراسم
بگذار بقیه بگویند ویرجینیا دیوانه شده
بگذار با انگشت به هم نشانم دهند و آه بکشند و برایم از پدر مقدس شفا بخواهند
من اهمیت نمیدهم از کنار همه میگذرم
میروم به جزیره ای که جز خودم کسی نباشد
آنجا تا میتوانم فریاد بزنم آنقدر فریاد بزنم تا حتی صدایم را هم همچو دنیایم گم کنم
...
"بخشی از یکی از دلنوشته های ویرجینیا ولف"
(1398/12/3 , 08:50) | [#] |
آگرین |
اینم از کلبه ی تنهایی هام
وسط یه جنگل اطرافم پر درخته یه رودخونه هم از کنار کلبه میگذره و صدای شُرشُر آرامش و صدای پرنده ها و گاهی یه شغالی چیزی هیچ صدایی نیست
اینجا راحتم خودم هستم و خودم
آخ اگه میشد چقدر عالی بود
بدور از تمام دو رنگی ها دروغ ها تهمت ها و و و همچین کلبه ای داشتم دیگه هیچی کم نداشتم
ولی از قدیم گفتن گاهی بعضی آرزوها تا ابد آرزو میمونن
چند شب قبل تو تلویزیون اربیل یه آقایی رو نشون داد که بیست و چند سال قبل با زنش رفته بودن بالای یه کوه و اون مرد عین فرهاد کوه رو جوری کنده بود که شکل پله پله شده بود
یه خونه و خودشو زنش و دنیایی از گرما و صمیمیت
ازش پرسیدن چرا تو شهر نموندی و اومدی اینجا خندید یه خنده ی از ته دل و گفت
اومدم تا دیگه نشنوم هرچی که راجب زنم میگن
اومدن تا دور باشم از آدمایی که جز حرف مفت چیزی بلد نیستن
پرسیدن زندگی اینجا سخت نیست.
گفت
زندگی هرجای این کره ی خاکی که باشی سخته
اما اینجا لا اقل از خیلی چیزا دوریم و این عالیه
چقدر تو اون لحظه به حال خودش و زنش غبطه خوردم خخخ
وسط یه جنگل اطرافم پر درخته یه رودخونه هم از کنار کلبه میگذره و صدای شُرشُر آرامش و صدای پرنده ها و گاهی یه شغالی چیزی هیچ صدایی نیست
اینجا راحتم خودم هستم و خودم
آخ اگه میشد چقدر عالی بود
بدور از تمام دو رنگی ها دروغ ها تهمت ها و و و همچین کلبه ای داشتم دیگه هیچی کم نداشتم
ولی از قدیم گفتن گاهی بعضی آرزوها تا ابد آرزو میمونن
چند شب قبل تو تلویزیون اربیل یه آقایی رو نشون داد که بیست و چند سال قبل با زنش رفته بودن بالای یه کوه و اون مرد عین فرهاد کوه رو جوری کنده بود که شکل پله پله شده بود
یه خونه و خودشو زنش و دنیایی از گرما و صمیمیت
ازش پرسیدن چرا تو شهر نموندی و اومدی اینجا خندید یه خنده ی از ته دل و گفت
اومدم تا دیگه نشنوم هرچی که راجب زنم میگن
اومدن تا دور باشم از آدمایی که جز حرف مفت چیزی بلد نیستن
پرسیدن زندگی اینجا سخت نیست.
گفت
زندگی هرجای این کره ی خاکی که باشی سخته
اما اینجا لا اقل از خیلی چیزا دوریم و این عالیه
چقدر تو اون لحظه به حال خودش و زنش غبطه خوردم خخخ
(1398/12/4 , 12:02) | [#] |
آگرین |
یاد اسفندایی بخیر که هنوز بچه بودم
وقتایی که هنوز نمیفهمیدم بزرگترا واقعا چه مشکلاتی دارن
غماشون چیه اصلا برای چی غصه میخورن
و وقتی میگن نگرانم دلشوره دارم واقعا برای چی و برای کی
اون روزا بزرگترین غمم نداشتن یه توپ پلاستیکی یه عروسک و یه آتاری دستی که اون روزا حسااااابی طرفدار داشت هیچی نبود
توپ برای فوتبال رو پایی زدن و رو کم کنی که کی بیشتر میزنه و بازی با حیوانات و گاهی والیبال و وسطی
عروسک برای لحظاتی که مهدی و شهاب اطرافم نبودن و حوصله دخترا و پسرای کوچه رو هم نداشتم
و آتاری برای نشون دادن تمرکزم و چگونگی رد کردن هر مرحله بود و عاشق مسابقه ماشین سواری و جنگ تانک ها بودم
این آتاری ها بعدا جاشونو به آتاری های سه گا و سونی و اینا دادن اون موقع هم عاشق فوتبال کاراته و قارچشون بودم
بگذریم از اسفند های روستا هرچقدر بگم کم گفتم
اسفند که میشد هرکی تیوپ غیر قابل استفاده داشت از خونش یا بهش میدادن یا با التماس و گاه قایمکی میآورد و گاه تیوپها به ده تایی میرسید برای آتیش شب چهارشنبه صوری و شب نوروز
در کنارش مخلوط کردن کلر خشک و روغن ترمز رو هم تو برنامه هر روزمون بعد مدرسه داشتیم
تمام طول سال از هر جا میشد قوطی های نوشابه رو جمع میکردیم و دور از چشم بزرگترا جایی مخفی میکردیم و اسفند که میشد
چون آب روستا آب چاه بود و هنوزم هست البته آب لوله کشی هم داره روستا دو سه سالیه ولی هنوزم اکثر خانه ها چاه های آبشونم نگهداشتن و برای اینکه پول آب کمتری بدن از آب چاه استفاده میکنن
خانه بهداشت روستا هر از گاهی بین اهالی کلر خشک تقسیم میکرد تا تو چاه هاشون بریزن و آب چاه ضدعفونی بشه
خلاصه بزرگترا این کلر ها رو هفت سوراخ قایم میکردن تا به اصطلاح از دست برد ما در امون بمونه روغن ترمز هم که بخاطر تراکتور و جیپ ها که بعضی از اهالی داشتن هر جوری بود پیدا میشد
یه کم روغن ترمز میریختیم تو قوطی بعد یکی یه ذره کلر خشک بهش اضافه میکرد و با یه عملیات فوق العاده سریع و استرس زا در قوطی رو میبستیم و با تمام قدرت قوطی رو پرت میکردیم و گاهی چنان صدای بلند انفجاری میداد که حتی خودمون هم وحشت میکردیم چه برسه به بزرگترا
و بعد این خوشی یه دست کتک مفصل و یه عالمه سرزنش و همراه با نصیحت از بزرگترا و فردا روز از نو روزی از نو
براستی عجب روزایی داشتم و حیف که بی اینکه به این فکر کنم فردا با یادآوریشون چه حصرت ها میخورم و به یاد عزیزایی که زلزله ازم گرفت اشک میریزم گذروندمشون
ویرایش شد آگرین (1398/12/4 , 12:18) [1]
وقتایی که هنوز نمیفهمیدم بزرگترا واقعا چه مشکلاتی دارن
غماشون چیه اصلا برای چی غصه میخورن
و وقتی میگن نگرانم دلشوره دارم واقعا برای چی و برای کی
اون روزا بزرگترین غمم نداشتن یه توپ پلاستیکی یه عروسک و یه آتاری دستی که اون روزا حسااااابی طرفدار داشت هیچی نبود
توپ برای فوتبال رو پایی زدن و رو کم کنی که کی بیشتر میزنه و بازی با حیوانات و گاهی والیبال و وسطی
عروسک برای لحظاتی که مهدی و شهاب اطرافم نبودن و حوصله دخترا و پسرای کوچه رو هم نداشتم
و آتاری برای نشون دادن تمرکزم و چگونگی رد کردن هر مرحله بود و عاشق مسابقه ماشین سواری و جنگ تانک ها بودم
این آتاری ها بعدا جاشونو به آتاری های سه گا و سونی و اینا دادن اون موقع هم عاشق فوتبال کاراته و قارچشون بودم
بگذریم از اسفند های روستا هرچقدر بگم کم گفتم
اسفند که میشد هرکی تیوپ غیر قابل استفاده داشت از خونش یا بهش میدادن یا با التماس و گاه قایمکی میآورد و گاه تیوپها به ده تایی میرسید برای آتیش شب چهارشنبه صوری و شب نوروز
در کنارش مخلوط کردن کلر خشک و روغن ترمز رو هم تو برنامه هر روزمون بعد مدرسه داشتیم
تمام طول سال از هر جا میشد قوطی های نوشابه رو جمع میکردیم و دور از چشم بزرگترا جایی مخفی میکردیم و اسفند که میشد
چون آب روستا آب چاه بود و هنوزم هست البته آب لوله کشی هم داره روستا دو سه سالیه ولی هنوزم اکثر خانه ها چاه های آبشونم نگهداشتن و برای اینکه پول آب کمتری بدن از آب چاه استفاده میکنن
خانه بهداشت روستا هر از گاهی بین اهالی کلر خشک تقسیم میکرد تا تو چاه هاشون بریزن و آب چاه ضدعفونی بشه
خلاصه بزرگترا این کلر ها رو هفت سوراخ قایم میکردن تا به اصطلاح از دست برد ما در امون بمونه روغن ترمز هم که بخاطر تراکتور و جیپ ها که بعضی از اهالی داشتن هر جوری بود پیدا میشد
یه کم روغن ترمز میریختیم تو قوطی بعد یکی یه ذره کلر خشک بهش اضافه میکرد و با یه عملیات فوق العاده سریع و استرس زا در قوطی رو میبستیم و با تمام قدرت قوطی رو پرت میکردیم و گاهی چنان صدای بلند انفجاری میداد که حتی خودمون هم وحشت میکردیم چه برسه به بزرگترا
و بعد این خوشی یه دست کتک مفصل و یه عالمه سرزنش و همراه با نصیحت از بزرگترا و فردا روز از نو روزی از نو
براستی عجب روزایی داشتم و حیف که بی اینکه به این فکر کنم فردا با یادآوریشون چه حصرت ها میخورم و به یاد عزیزایی که زلزله ازم گرفت اشک میریزم گذروندمشون
ویرایش شد آگرین (1398/12/4 , 12:18) [1]