(1403/6/4 , 12:27) | [#] |
مآه مآه تاریکی شب ، با نورت روشن🌙 |
زندگی بهت آدمایی که میخوای رو نمیده، بهت آدمایی رو میده که بهشون نیاز داری: برای اینکه دوستت داشته باشن، ازت متنفر بشن، تو رو بسازن، تو رو بشکنن و تو رو تبدیل به آدمی کنن که قراره باشی.
(1403/6/4 , 12:28) | [#] |
مآه مآه تاریکی شب ، با نورت روشن🌙 |
زیبایی به معنای داشتن چهره و ظاهری زیبا نیست؛ به معنای داشتن یک ذهن زیبا ، یک قلب زیبا و یک روح زیباست💙
(1403/6/4 , 12:29) | [#] |
مآه مآه تاریکی شب ، با نورت روشن🌙 |
اگه احتیاج داری بخوابی، بخواب.
اگه لازم میدونی از آدما برای مدتی دور باشی، دور باش.
اگه از موضوعی ناراحت میشی، دربارهش منطقی حرف بزن.
اگه جایی که هستی رو دوست نداری، تلاش کن تا بتونی از اونجا بری.
اگه آدم سمی تو زندگیت داری، حذفش کن.
اگه چیزی رو دوست داری، بخر و حال خودتو خوب کن.
اگه خستهای، استراحت کن ولی جا نزن.
هیچوقت واسه خودت کم نذار. یادت نره تو فقط خودتو داری باشه؟
-یک دیوانه
اگه لازم میدونی از آدما برای مدتی دور باشی، دور باش.
اگه از موضوعی ناراحت میشی، دربارهش منطقی حرف بزن.
اگه جایی که هستی رو دوست نداری، تلاش کن تا بتونی از اونجا بری.
اگه آدم سمی تو زندگیت داری، حذفش کن.
اگه چیزی رو دوست داری، بخر و حال خودتو خوب کن.
اگه خستهای، استراحت کن ولی جا نزن.
هیچوقت واسه خودت کم نذار. یادت نره تو فقط خودتو داری باشه؟
-یک دیوانه
(1403/6/10 , 00:58) | [#] |
kakojavad desert |
این داستان واقعی هست
شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره . دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد . امیر علت این خنده را پرسید، مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است. اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم
امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند و میگوید: کبکها شهادت خودشان را دادند. پس از این گفته امیر دستور داد سر ان مرد را بزنند
#شیخ_بهایی
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو زجو
بهر دنیا نقد ایمان می دهی
گوهری دارب و ارزان می دهی
شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره . دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد . امیر علت این خنده را پرسید، مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است. اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم
امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند و میگوید: کبکها شهادت خودشان را دادند. پس از این گفته امیر دستور داد سر ان مرد را بزنند
#شیخ_بهایی
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو زجو
بهر دنیا نقد ایمان می دهی
گوهری دارب و ارزان می دهی
(1403/6/10 , 01:02) | [#] |
kakojavad desert |
مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت، وَ زور زد، دُم خر از جای كنده شد.
فریاد از صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!..
مرد برای فرار به كوچهای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانهای انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی میشست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلندِ در ترسید و بچه اش سِقط شد.
صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد.
مردِ گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچهای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدربیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود.
مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!..
مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد.
او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !..
مرد گریزان، به ستوه از این همه،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت: و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میكنم. قاضی گفت: دَیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.باید آن چشم دیگرت را نیزنابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف ازشكایت دید، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!.. جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمدهام. قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری!جوان صلاح دید که گذشت کند، امابه سی دینار جریمه، بخاطرشكایت بیمورد محكوم شد!..
چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.
حال میتوان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. برای طلاق آماده باش!..مردك فریاد زد و با قاضی جدال میكرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد: هی! بایست كه اكنون نوبت توست!..
صاحب خر همچنان كه میدوید فریاد زد: من شكایتی ندارم. می روم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کرهگی دُم نداشت!
احمد شاملو ، کتاب کوچه
فریاد از صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!..
مرد برای فرار به كوچهای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانهای انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی میشست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلندِ در ترسید و بچه اش سِقط شد.
صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد.
مردِ گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچهای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدربیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود.
مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!..
مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد.
او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !..
مرد گریزان، به ستوه از این همه،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت: و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میكنم. قاضی گفت: دَیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.باید آن چشم دیگرت را نیزنابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف ازشكایت دید، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!.. جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمدهام. قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری!جوان صلاح دید که گذشت کند، امابه سی دینار جریمه، بخاطرشكایت بیمورد محكوم شد!..
چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.
حال میتوان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. برای طلاق آماده باش!..مردك فریاد زد و با قاضی جدال میكرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد: هی! بایست كه اكنون نوبت توست!..
صاحب خر همچنان كه میدوید فریاد زد: من شكایتی ندارم. می روم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کرهگی دُم نداشت!
احمد شاملو ، کتاب کوچه
(1403/6/10 , 01:14) | [#] |
FAZi |
فلک همیشه به کام یکی نمیگردد،
که آسیای طبیعت
به نوبت است، ای دوست...
#شهریار
که آسیای طبیعت
به نوبت است، ای دوست...
#شهریار
(1403/6/10 , 01:16) | [#] |
kakojavad desert |
# FAZi (30.08.2024 / 20:29)
kakojavad, کتاب خوندیااره ناپرهیزی کردم
kakojavad, کتاب خوندیااره ناپرهیزی کردم
(1403/7/29 , 10:09) | [#] |
آراز |
کـاش
هیچ گذشتهای باهم نداشتیم
آنوقت من میتوانستم به تو زنگ بزنم
و بیدلخوری حالت را بپرسم!
چقدر پرسیدنِ حالِ سادهات
بعید شده حالا...
|پریسا زابلی پور|
هیچ گذشتهای باهم نداشتیم
آنوقت من میتوانستم به تو زنگ بزنم
و بیدلخوری حالت را بپرسم!
چقدر پرسیدنِ حالِ سادهات
بعید شده حالا...
|پریسا زابلی پور|
(1403/7/29 , 18:38) | [#] |
꧁davood꧂ اقــــــــام حسیـــــن عشقـــــــــه |
هی روزگــار . . .
ﻋﺸـﻖ ﯾـﻌـﻨـــــــﯽ…!
ﺍﻧـﻘـﺪﺭﺣـﺴــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
ﻣـﯿـﺸـﯽ ک ﻫـِﯽ میگـردی دنبـال یه بهــونـــه …
ﺗـﺎ قهر کنی و اون نازتوبکشه وحرصـش دربیاد و بگـه پـدرمودرآوردی تویه الــف بچـــه ی دوســت داشتـنــــــــــــی!!!!
ﻋﺸـﻖ ﯾـﻌـﻨـــــــﯽ…!
ﺍﻧـﻘـﺪﺭﺣـﺴــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
ﻣـﯿـﺸـﯽ ک ﻫـِﯽ میگـردی دنبـال یه بهــونـــه …
ﺗـﺎ قهر کنی و اون نازتوبکشه وحرصـش دربیاد و بگـه پـدرمودرآوردی تویه الــف بچـــه ی دوســت داشتـنــــــــــــی!!!!
(1403/8/1 , 06:40) | [#] |
مآه مآه تاریکی شب ، با نورت روشن🌙 |
حس میکنم درونم چند نفر وجود دارند
یک نفر بلند میخندد
دیگری تلخ اشک میریزد
و سومی به هیچ چیز اهمیت نمیدهد...
یک نفر بلند میخندد
دیگری تلخ اشک میریزد
و سومی به هیچ چیز اهمیت نمیدهد...
(1403/8/1 , 06:41) | [#] |
مآه مآه تاریکی شب ، با نورت روشن🌙 |
همیشه همدم تنهاییام بهخاطرِ تو
چقدر داشتنت ای غرور! تاوان داشت...
چقدر داشتنت ای غرور! تاوان داشت...
(1403/8/1 , 06:47) | [#] |
مآه مآه تاریکی شب ، با نورت روشن🌙 |
عشق همون وابسته شدنه، دست خود آدمم نیست یهو به خودت میای میبینی تا جون داری نداری تو فکرم خیال اون طرف غرق شدی و رفت.
(1403/8/6 , 09:09) | [#] |
𝑺𝒂𝒓𝒂 𝒃𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒐𝒘𝒏 𝒉𝒆𝒓𝒐 |
و چقــــــدر دیر می فهمیم
که زندگــــــی
همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم
که زندگــــــی
همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم
(1403/8/10 , 04:49) | [#] |
☆maryam♡ |
وقتی محمود درویش (فلسطینی) عاشق ریتا(اسرائیلی) شد برای او نوشت:
«من بر خلاف قبیله و وطن و باورهامون، عاشقت شدم...ولی می ترسم تو مرا نا امید کنی.»
بعدها فهمید ریتا جاسوس اسرائیل بود، برایش نوشت:
«حس میکنم وطنم دوباره اشغال شده، شاید برای تو چیز بی اهمیتی باشد، ولی آن قلب من بود
«من بر خلاف قبیله و وطن و باورهامون، عاشقت شدم...ولی می ترسم تو مرا نا امید کنی.»
بعدها فهمید ریتا جاسوس اسرائیل بود، برایش نوشت:
«حس میکنم وطنم دوباره اشغال شده، شاید برای تو چیز بی اهمیتی باشد، ولی آن قلب من بود
(1403/8/11 , 13:35) | [#] |
FAZi |
تنها و دل گرفته و بیزار و بیامید ،
از حال من مپرس که بسیار خستهام !
👤 محمد علی بهمنی
از حال من مپرس که بسیار خستهام !
👤 محمد علی بهمنی