تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1399/8/2 , 16:34) |
به شامِ هجرتت جانا سراسر رنگِ هجرانم،
عطشناکم سیه روزم، پر اندوهم پریشانم.
ز سوز از جان همی نالم، به سانِ ابر می بارم،
مثالِ شمع می کاهم، به سانِ شعله سوزانم.
نگاهم منتظر بر در، غمین و خیس و ناباور،
در این تاریکِ بی فردا چو خورشیدی گدازانم.
شبانگاهانِ هجرانت چه تاریک است و بی پایان!،
نظارت می کند تصویرِ خاموشت به پایانم.
خدا را، جان من برگیر و همراهم بمان ای جان!،
به چشمِ خویشتن دیدم که رفت از پیکرم جانم.
مرا یارای باور نیست این دریای ماتم را،
وداعت را نمی خواهم، تسلی را نمی دانم.
ببین کز ماجرایت بعد از این صد ماجرا دارم!،
قیامت کرده اند اندر قفایت آه و افغانم!.
در این هنگامه ی تاریک و بی هنگام و بی انجام،
کلامی آیه ای حرفی به جز نامت نمی خوانم.
سفر کردی سبک بال از زمین تا آسمان بی من،
دگر بار این سفر را بازگشتی نیست! می دانم.
خداحافظ تو ای تنها صدا در قلبِ خاموشم!،
خداحافظ تو ای دردآشنای روحِ ویرانم!.
به قابت بوسه ها می کارم اندر سوگِ فقدانت،
به جای اشک، خون می بارد از چشمانِ گریانم.
نهان در شام، سر بر خاکِ سردت زار میگریَم،
چه بی فرجام، در دامانِ شب تبدار و نالانم!.
خدایا! درد آتش گیرد از سودای خاموشم!،
خدایا! اشک اخگر می شود از آهِ پنهانم!.
کنون اندر غمت خامُش ز مژگان خون همی بارم،
کنون در ماتمت دل خسته ام، سر در گریبانم.
از این پس با جنون همراه و با غربت همآغوشم،
یکی آواره ای دیوانه ای سر در بیابانم.
چو مرغی در شبانگاهان از این دستانِ بی پایان،
هزاران قصه می سازم، هزاران نغمه می خوانم.
سکوتی سرد و سنگین در شبی خاموش و بی فردا،
از امشب تا ابد در بندِ این اندوه، مهمانم.
به غربتگاهِ این زندان، به خون بنوشتم این دستان،
چه تاریک است زندانم، چه غمناک است دستانم!.
عطشناکم سیه روزم، پر اندوهم پریشانم.
ز سوز از جان همی نالم، به سانِ ابر می بارم،
مثالِ شمع می کاهم، به سانِ شعله سوزانم.
نگاهم منتظر بر در، غمین و خیس و ناباور،
در این تاریکِ بی فردا چو خورشیدی گدازانم.
شبانگاهانِ هجرانت چه تاریک است و بی پایان!،
نظارت می کند تصویرِ خاموشت به پایانم.
خدا را، جان من برگیر و همراهم بمان ای جان!،
به چشمِ خویشتن دیدم که رفت از پیکرم جانم.
مرا یارای باور نیست این دریای ماتم را،
وداعت را نمی خواهم، تسلی را نمی دانم.
ببین کز ماجرایت بعد از این صد ماجرا دارم!،
قیامت کرده اند اندر قفایت آه و افغانم!.
در این هنگامه ی تاریک و بی هنگام و بی انجام،
کلامی آیه ای حرفی به جز نامت نمی خوانم.
سفر کردی سبک بال از زمین تا آسمان بی من،
دگر بار این سفر را بازگشتی نیست! می دانم.
خداحافظ تو ای تنها صدا در قلبِ خاموشم!،
خداحافظ تو ای دردآشنای روحِ ویرانم!.
به قابت بوسه ها می کارم اندر سوگِ فقدانت،
به جای اشک، خون می بارد از چشمانِ گریانم.
نهان در شام، سر بر خاکِ سردت زار میگریَم،
چه بی فرجام، در دامانِ شب تبدار و نالانم!.
خدایا! درد آتش گیرد از سودای خاموشم!،
خدایا! اشک اخگر می شود از آهِ پنهانم!.
کنون اندر غمت خامُش ز مژگان خون همی بارم،
کنون در ماتمت دل خسته ام، سر در گریبانم.
از این پس با جنون همراه و با غربت همآغوشم،
یکی آواره ای دیوانه ای سر در بیابانم.
چو مرغی در شبانگاهان از این دستانِ بی پایان،
هزاران قصه می سازم، هزاران نغمه می خوانم.
سکوتی سرد و سنگین در شبی خاموش و بی فردا،
از امشب تا ابد در بندِ این اندوه، مهمانم.
به غربتگاهِ این زندان، به خون بنوشتم این دستان،
چه تاریک است زندانم، چه غمناک است دستانم!.