تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1399/7/9 , 10:04) |
بیان مسائل به زبان شعر
اینکه چه قدر دوست دارم بتوانم با زبان شعر، حرفهایم را بزنم بینهایت است؛ آن قدر بینهایت که کلمهی بینهایت هم برایش محدود به نظر میرسد.
دلم میخواهد برای همهی آنها که رفتهاند، برای تمام کسانی که به هر دلیلی از من دور شدهاند و حتی برای آنان که هستند و حضور پررنگشان در زندگیم انکارناشدنیست، شعر بگویم.
دوست دارم بتوانم برای همهی آنها که بیهوا وارد زندگیم شدهاند و در کسری از ثانیه که چه عرض کنم به اندازهی چشم بر هم زدنی شدهاند قسمت مهمی از زندگیم شعر بگویم.
میخواهم شاعر روزهای دلتنگی، روزهای بیم و امید، روزهای بارانی، روزهای سرشار از انتظار و دلهره باشم.
البته از زمانی که مصاحبهای از هوشنگ ابتهاج را شنیدهام که میگوید: با وجود داشتن تجربهی هشتاد و خوردهای ساله در شعر فقط در کمتر از بیست درصد شعرهایش توانسته واقعاً حرف دلش را بزند کمی به آیندهام در مورد شعر امیدوار شدهام؛ درست است که او سایه است و بیست درصد برای او کم به نظر میرسد اما این نظر خودش است و لااقل از نظر من که همین اندازه هم خیلی بیشتر از حد تصور من است.
از کتاب همهی مادران به بهشت نمیروند نوشتهی نیکی فیروزکوهی متنی را تقدیمتان میکنم:
خورشید هنوز بالا نیامده بود که بیدار شدم. صدای خوبِ خوب باران، صدای قطرههای آب در ناودان، صدای پرندهای در دور دست ها مرا به خود میخواند. پشتِ پنجره پائیز غوغا کرده بود. هر طرف نگاه میکردم برگ بود و رنگ بود و صدها خاطره. چشمها را بستم. نفسی عمیق کشیدم. زخمهایم را فراموش کردم. جراحاتِ روحِ خستهام را فراموش کردم. دردهای همیشگی که در سرم و در دستهایم میپیچید را فراموش کردم. دل سپردم به نور. به تولدِ روشنایی از پشتِ درختها و خانههای آن سوی خیابان. دل سپردم به بال زدنهای کلاغی خیس. به صدای دویدن کودکِ همسایه. دل سپردم به صدای پای آرامشی ژرف که پس از سالهای تلخ دوری و از پسِ دلتنگی انباشته شده ی قرنها فاصله، حالا بزرگوارانه دربِ خانهام را میزند، با متانت از پلهها بالا میآید، با مهر مرا در آغوش میگیرد و میگوید:
آرام بخواب فرزندم ! آمدهام در دلت خانه کنم و هرگز نروم ….
چشمها را گشودم و آرزو کردم کاش در این صبح پاییزی، همه ی آدمها زخمهایشان را فراموش کنند. دل به نور، به خوشبختیهای کوچک بسپارند. کاش به خانه برگردند، سر بر شانههای عزیزشان بگذارند از پس فاصله ها آرام بگیرند . آرام بخوابند...
ایام بکام
اینکه چه قدر دوست دارم بتوانم با زبان شعر، حرفهایم را بزنم بینهایت است؛ آن قدر بینهایت که کلمهی بینهایت هم برایش محدود به نظر میرسد.
دلم میخواهد برای همهی آنها که رفتهاند، برای تمام کسانی که به هر دلیلی از من دور شدهاند و حتی برای آنان که هستند و حضور پررنگشان در زندگیم انکارناشدنیست، شعر بگویم.
دوست دارم بتوانم برای همهی آنها که بیهوا وارد زندگیم شدهاند و در کسری از ثانیه که چه عرض کنم به اندازهی چشم بر هم زدنی شدهاند قسمت مهمی از زندگیم شعر بگویم.
میخواهم شاعر روزهای دلتنگی، روزهای بیم و امید، روزهای بارانی، روزهای سرشار از انتظار و دلهره باشم.
البته از زمانی که مصاحبهای از هوشنگ ابتهاج را شنیدهام که میگوید: با وجود داشتن تجربهی هشتاد و خوردهای ساله در شعر فقط در کمتر از بیست درصد شعرهایش توانسته واقعاً حرف دلش را بزند کمی به آیندهام در مورد شعر امیدوار شدهام؛ درست است که او سایه است و بیست درصد برای او کم به نظر میرسد اما این نظر خودش است و لااقل از نظر من که همین اندازه هم خیلی بیشتر از حد تصور من است.
از کتاب همهی مادران به بهشت نمیروند نوشتهی نیکی فیروزکوهی متنی را تقدیمتان میکنم:
خورشید هنوز بالا نیامده بود که بیدار شدم. صدای خوبِ خوب باران، صدای قطرههای آب در ناودان، صدای پرندهای در دور دست ها مرا به خود میخواند. پشتِ پنجره پائیز غوغا کرده بود. هر طرف نگاه میکردم برگ بود و رنگ بود و صدها خاطره. چشمها را بستم. نفسی عمیق کشیدم. زخمهایم را فراموش کردم. جراحاتِ روحِ خستهام را فراموش کردم. دردهای همیشگی که در سرم و در دستهایم میپیچید را فراموش کردم. دل سپردم به نور. به تولدِ روشنایی از پشتِ درختها و خانههای آن سوی خیابان. دل سپردم به بال زدنهای کلاغی خیس. به صدای دویدن کودکِ همسایه. دل سپردم به صدای پای آرامشی ژرف که پس از سالهای تلخ دوری و از پسِ دلتنگی انباشته شده ی قرنها فاصله، حالا بزرگوارانه دربِ خانهام را میزند، با متانت از پلهها بالا میآید، با مهر مرا در آغوش میگیرد و میگوید:
آرام بخواب فرزندم ! آمدهام در دلت خانه کنم و هرگز نروم ….
چشمها را گشودم و آرزو کردم کاش در این صبح پاییزی، همه ی آدمها زخمهایشان را فراموش کنند. دل به نور، به خوشبختیهای کوچک بسپارند. کاش به خانه برگردند، سر بر شانههای عزیزشان بگذارند از پس فاصله ها آرام بگیرند . آرام بخوابند...
ایام بکام