تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1399/6/29 , 18:21) |
در شبي تاريك و در خوابي گران،
در تب و در خويش و در غفلت نهان،
در سكوتِ خيسِ شامی بي سحر،
در دلِ بشكسته و مژگانِ تر،
در عذابِ سوزِشِ زخمي كهن،
در شكستِ بي صداي بغضِ من،
در حصارِ سايه هاي گُنگ و مات،
در مرورِ اشكبارِ خاطرات،
در بهار و عشق و اخلاص و حضور،
بال هاي سبزِ شاهينی صبور.
بر فرازِ آفتاب و آسمان،
در پناهِ دادخواهِ مهربان،
عاشقِ پرواز و لبخند و صفا،
هم صداي همرهانِ با وفا،
از وجودش روزِ دشمن تار بود،
خستگي در پيشِ چشمش خوار بود.
از زمين تا آسمان پَر مي گرفت،
ماجراي عشق، از سر مي گرفت.
فارغ از خاك و حصار و دام بود،
در حضورش خصمِ ما ناكام بود.
تا فرازِ آسمان ها مي پريد،
عاشق و بي باك و تنها مي پريد.
حلقه ی عشق و صفا در گوش داشت،
پرچمِ توفيقِ حق بر دوش داشت.
در ميانِ هم گِنان ممتاز بود،
عاشق و دل داده ی پرواز بود.
بال هايش صد نشان از تير داشت،
جايِ زخمِ نيزه و شمشير داشت.
دشمنِ اندوه و شام و بند بود،
پيكِ مهر و شادي و لبخند بود.
سينه اي از ناكسي ها تنگ داشت،
با شب و با شب پَرَستان جنگ داشت.
ليك شيطان حاضر و آگاه بود،
دستِ شب با خصمِ ما همراه بود.
خصمِ دون انديشه ی تدبير كرد،
روحِ شاهِ عشق را تسخير كرد.
دستِ شيطانِ درون در كار شد،
شه به خشمِ خويشتن بيمار شد.
از سرِ خشم و شرر، آواز داد،
تيري از قلبِ كمان پرواز داد.
تير سويِ آسمان پرواز كرد،
قلبِ شاهين را به پيكان ناز كرد.
ردِّ سرخي بر كشيد از خونِ پاك،
از فرازِ آسمان تا قلبِ خاك.
باز گفتا كين مرامِ شاه نيست،
فتنه ی ديو است و شه، آگاه نيست.
اِي مَلِك! من يار و همراهِ تو ام،
هم زبانِ گاه و بي گاهِ تو ام.
اين منم، پرورده ی دستانِ تو،
اين منم، باليده در دامانِ تو.
آشناي آرزو مندت منم،
هم صدا با اشك و لبخندت منم.
از جواني دل به مهرت داده ام،
سر به خاكِ درگهت بنهاده ام.
بود دستِ مهربانت بر سرم،
دادي از لطف و كَرَم بال و پرَم.
پادشاها! من هوادارِ تو ام،
عاشق و خواهنده و يارِ تو ام.
ليك دل ها را پريشان مي كني،
صد هزاران ديده گريان مي كني.
پادشاها! يارِ اهريمن مباش،
با من و با همرهان دشمن مباش.
پادشاها! تكيه بر ديوان مكن،
گوش بر نمّاميِ شيطان مكن.
اِي شه از خوابِ گران بيدار شو،
با دلِ زخمينِ ياران يار شو.
ديده ی تاريكبين را خار باش،
مرهمِ زخمِ دلِ بيمار باش.
زنگِ نخوت را ز قلبت پاك كن،
خشم و كبر و عُجب را در خاك كن.
اِي مَلِك! بر گفته هايم گوش دار،
پند و عبرت گير و در خاطر سپار.
گفت شاهَنشَه، كه نابودش كنيد!،
برفروزيد آتش و دودش كنيد!.
ما نهادِ خصم را نشناختيم،
سينه ی شه باز را بگداختيم.
نيزه و پيكان و شمشير و خدنگ،
تيغ و تير و تركش و بارانِ سنگ.
شاهباز از جورِ ما دلگير شد،
از سماء و از پريدن سير شد.
از جفاي نارفيقان خسته شد،
بال هاي پر توانش بسته شد.
قلبش از نامهرباني ها شكست،
رفت و روي شاخه ی بيدي نشست.
بيد گفتا، كِي تو شاهِ آسمان!،
شاهبازِ پاك بازِ خسته جان!.
من درختي خسته و آزرده ام،
زخم ها از روزگاران خورده ام.
در جهان از روزگارانِ كهن،
نيست شاخي ناتوان چون شاخِ من.
ديده ام را باد، گريان مي كند،
شاخ سارم را پريشان مي كند.
ناتوان و خسته و خونين دلم،
بي قرار و عاجز و بي حاصلم.
اِي تو خوش پروازِ زرين پَر هما!،
نيست ما را تابِ اِجلالِ شما.
شاهباز آرام و غمگين پَر گشود،
رو به خاكِ سردِ تاكستان نمود.
بي كس و بي هم زبان و خسته بود،
زار و خون آلود و پَر بشكسته بود.
تاك، آغوش از برايش باز كرد،
بال هاي خسته اش را ناز كرد.
مهربان شهباز را در بر گرفت،
جانِ بيمارش به زيرِ پَر گرفت.
باز رفت و كنجِ آغوشش نشست،
ديده بر دنياي بي سامان بِبَست.
آهي از اعماقِ روحش بر كشيد،
بالِ خون آلود را بر سر كشيد.
پاك شد اين قصه از دل هاي ما،
شاهباز عشق، رفت از يادها.
مهرش از قلبِ رفيقان پاك شد،
خاك از اشكِ آسمان نمناك شد.
عاقبت، چون شب سحر گه تار شد،
بازِ خوش پروازِ ما بيمار شد.
ديدگانِ تيره را بر هم نهاد،
خسته و خاموش، در بستر فتاد.
تاك، اندوهي گران بر دوش داشت،
جاني از درد و تَعَب مدهوش داشت.
بانگ زد، كِي نارفيقانِ زبون!،
همرهانِ شامِ تار و خصمِ دون!.
اِي حَبيبانِ صِديقِ اهرمن!،
قلبتان سرد و سيه چون شامِ من!.
اِي كلاغانِ سيه كردارِ مست!،
ناكَسانِ تيره روزِ شب پرست!.
اِي عروسك هاي گُنگ و كور و كر!،
دشمنانِ نور و خورشيد و سحر!.
اِي سخن پردازهاي بي وفا!،
اِي هوادارانِ تزوير و ريا!.
اِي دغل هاي زمان! وايِ شما!،
ننگ بر نامردمي هاي شما!.
اِي سيه بازانِ گمراهِ زمين!،
مَرحَبا بر همرهي تان! آفرين!.
آفرين بر بالِ بي پروازتان!،
مَرحَبا بر دستِ سنگ اندازتان!.
مَرحَبا بر تيرِ زهر آگينتان!،
مَرحَبا بر نيزه ی خونينتان!.
مَرحَبا بر ناسپاسي هايتان!،
دعوي و حق ناشناسي هايتان!.
مَرحَبا بر چشمِ ظاهربينتان!،
مَرحَبا بر دعويِ نَنگينِتان!.
مژده تان بادا كه دشمن شاد شد،
يادِ مهر و هم دلي بر باد شد.
سينه ی عشاق، از غم چاك شد،
عشق و پرواز و محبت خاك شد.
شام گه تار است، نفرين بر شما!،
عشق بيمار است، نفرين بر شما!.
زود گويِ معرفت را باختيد،
شاهبازِ عشق را بنواختيد.
شاهبازِ عشق، زخمينِ جفاست،
در غمِ فقدانِ ايمان و وفاست.
اين گنه كار است، رسوايش كنيد!،
خوش نشينيد و تماشايش كنيد!.
جرمش اين باشد كه دل دارِ شماست!،
هم صدا و هم دل و يارِ شماست!.
رفت با وي تا ثريا نامتان!،
دستِ پيروزش گرفتي كامتان!.
نيك حقش را به جاي آورده ايد!،
با خود و با قلبِ او بد كرده ايد!.
بر دلِ پاكش جفا بنموده ايد،
بال هايش را به خون آلوده ايد.
نيك رسمِ همرهي آموختيد،
سينه اش از بي وفايي سوختيد.
واي بر حالِ پريشانِ شما!،
اين شما وين حكمِ وجدانِ شما.
حرف هاي تاك، چون شمشير بود،
آسمانِ شهرِ ما دلگير بود.
قلب ها در سوز و حسرت مي نشست،
بغض ها آرام و غمگين مي شكست.
با دلي خونين و چشمي اشكبار،
همرهان رفتند بر بالينِ يار.
دل فگار و ديده ها پر آب بود،
همرهِ بيمارِ ما در خواب بود.
شِكوِه اي از درد و بيماري نداشت،
خوابِ او گويي كه بيداري نداشت.
ديده نگشود و نظر بر ما نكرد،
شِكوِه اي از بي وفايي ها نكرد.
از شب و از خونِ پَر هايش نگفت،
از غم و از قلبِ تنهايش نگفت.
از سكوتش قلبِ ياران ريش بود،
خجلت و دردم ز گفتن بيش بود.
ما كنون از دل دعايش مي كنيم،
خسته و گريان صدايش مي كنيم.
كِي سَرايت بر فرازِ آسمان!،
همرهِ پرواز خواهِ مهربان!.
اِي پيامِ سبزِ اخلاص و حضور!،
اِي بلند آوازه شاهينِ صبور!.
اِي سبك بالِ بلند آوازِ ما!،
اِي تو خوش پروازِ بي پروازِ ما!.
اِي حبيبِ آستانِ شاهِ عشق!،
پيشگامِ پر توانِ راهِ عشق!.
ديده از اين خوابِ سنگين باز كن،
باز، عزمِ خنده و پرواز كن.
خيز و از دل هاي ما آگاه شو،
باز هم با همرهان همراه شو.
خصم را بي قدر و بي مقدار كن،
قصه ی پرواز را تكرار كن.
خيز و اشكِ سرخِ گل ها را ببين،
ديده بگشا محنتِ ما را ببين.
بين كه دل ها در غمت بي تاب شد،
قلب ها از درد و حسرت، آب شد.
ليك، او بيمار و تنها خفته است،
فارغ از سوزِ دلِ ما خفته است.
مي نخواهد هيچ دستي بر سرش،
مي نبيند همرهان بر بَستَرَش.
مي نداند حالِ زارِ همرهان،
مي نبيند گريه هاي آسمان.
آي، هم پروازهاي با وفا!،
دوستانِ مردي و مهر و صفا!.
اِي شما نوشيدگانِ زهرِ عشق!،
اِي هَزارانِ غمينِ شهرِ عشق!.
ما و برف و باد و كولاك و خزان،
شامگاهی تيره و اشكي نهان.
شاهباز از پَر زدن وا مانده است،
در سكوتِ خويش، تنها مانده است.
آتشي در اين دلِ ويران گرفت،
قصه ی شهباز و شه، پايان گرفت.
از خودم و دوست گلم پریسا
ایام به کام
در تب و در خويش و در غفلت نهان،
در سكوتِ خيسِ شامی بي سحر،
در دلِ بشكسته و مژگانِ تر،
در عذابِ سوزِشِ زخمي كهن،
در شكستِ بي صداي بغضِ من،
در حصارِ سايه هاي گُنگ و مات،
در مرورِ اشكبارِ خاطرات،
در بهار و عشق و اخلاص و حضور،
بال هاي سبزِ شاهينی صبور.
بر فرازِ آفتاب و آسمان،
در پناهِ دادخواهِ مهربان،
عاشقِ پرواز و لبخند و صفا،
هم صداي همرهانِ با وفا،
از وجودش روزِ دشمن تار بود،
خستگي در پيشِ چشمش خوار بود.
از زمين تا آسمان پَر مي گرفت،
ماجراي عشق، از سر مي گرفت.
فارغ از خاك و حصار و دام بود،
در حضورش خصمِ ما ناكام بود.
تا فرازِ آسمان ها مي پريد،
عاشق و بي باك و تنها مي پريد.
حلقه ی عشق و صفا در گوش داشت،
پرچمِ توفيقِ حق بر دوش داشت.
در ميانِ هم گِنان ممتاز بود،
عاشق و دل داده ی پرواز بود.
بال هايش صد نشان از تير داشت،
جايِ زخمِ نيزه و شمشير داشت.
دشمنِ اندوه و شام و بند بود،
پيكِ مهر و شادي و لبخند بود.
سينه اي از ناكسي ها تنگ داشت،
با شب و با شب پَرَستان جنگ داشت.
ليك شيطان حاضر و آگاه بود،
دستِ شب با خصمِ ما همراه بود.
خصمِ دون انديشه ی تدبير كرد،
روحِ شاهِ عشق را تسخير كرد.
دستِ شيطانِ درون در كار شد،
شه به خشمِ خويشتن بيمار شد.
از سرِ خشم و شرر، آواز داد،
تيري از قلبِ كمان پرواز داد.
تير سويِ آسمان پرواز كرد،
قلبِ شاهين را به پيكان ناز كرد.
ردِّ سرخي بر كشيد از خونِ پاك،
از فرازِ آسمان تا قلبِ خاك.
باز گفتا كين مرامِ شاه نيست،
فتنه ی ديو است و شه، آگاه نيست.
اِي مَلِك! من يار و همراهِ تو ام،
هم زبانِ گاه و بي گاهِ تو ام.
اين منم، پرورده ی دستانِ تو،
اين منم، باليده در دامانِ تو.
آشناي آرزو مندت منم،
هم صدا با اشك و لبخندت منم.
از جواني دل به مهرت داده ام،
سر به خاكِ درگهت بنهاده ام.
بود دستِ مهربانت بر سرم،
دادي از لطف و كَرَم بال و پرَم.
پادشاها! من هوادارِ تو ام،
عاشق و خواهنده و يارِ تو ام.
ليك دل ها را پريشان مي كني،
صد هزاران ديده گريان مي كني.
پادشاها! يارِ اهريمن مباش،
با من و با همرهان دشمن مباش.
پادشاها! تكيه بر ديوان مكن،
گوش بر نمّاميِ شيطان مكن.
اِي شه از خوابِ گران بيدار شو،
با دلِ زخمينِ ياران يار شو.
ديده ی تاريكبين را خار باش،
مرهمِ زخمِ دلِ بيمار باش.
زنگِ نخوت را ز قلبت پاك كن،
خشم و كبر و عُجب را در خاك كن.
اِي مَلِك! بر گفته هايم گوش دار،
پند و عبرت گير و در خاطر سپار.
گفت شاهَنشَه، كه نابودش كنيد!،
برفروزيد آتش و دودش كنيد!.
ما نهادِ خصم را نشناختيم،
سينه ی شه باز را بگداختيم.
نيزه و پيكان و شمشير و خدنگ،
تيغ و تير و تركش و بارانِ سنگ.
شاهباز از جورِ ما دلگير شد،
از سماء و از پريدن سير شد.
از جفاي نارفيقان خسته شد،
بال هاي پر توانش بسته شد.
قلبش از نامهرباني ها شكست،
رفت و روي شاخه ی بيدي نشست.
بيد گفتا، كِي تو شاهِ آسمان!،
شاهبازِ پاك بازِ خسته جان!.
من درختي خسته و آزرده ام،
زخم ها از روزگاران خورده ام.
در جهان از روزگارانِ كهن،
نيست شاخي ناتوان چون شاخِ من.
ديده ام را باد، گريان مي كند،
شاخ سارم را پريشان مي كند.
ناتوان و خسته و خونين دلم،
بي قرار و عاجز و بي حاصلم.
اِي تو خوش پروازِ زرين پَر هما!،
نيست ما را تابِ اِجلالِ شما.
شاهباز آرام و غمگين پَر گشود،
رو به خاكِ سردِ تاكستان نمود.
بي كس و بي هم زبان و خسته بود،
زار و خون آلود و پَر بشكسته بود.
تاك، آغوش از برايش باز كرد،
بال هاي خسته اش را ناز كرد.
مهربان شهباز را در بر گرفت،
جانِ بيمارش به زيرِ پَر گرفت.
باز رفت و كنجِ آغوشش نشست،
ديده بر دنياي بي سامان بِبَست.
آهي از اعماقِ روحش بر كشيد،
بالِ خون آلود را بر سر كشيد.
پاك شد اين قصه از دل هاي ما،
شاهباز عشق، رفت از يادها.
مهرش از قلبِ رفيقان پاك شد،
خاك از اشكِ آسمان نمناك شد.
عاقبت، چون شب سحر گه تار شد،
بازِ خوش پروازِ ما بيمار شد.
ديدگانِ تيره را بر هم نهاد،
خسته و خاموش، در بستر فتاد.
تاك، اندوهي گران بر دوش داشت،
جاني از درد و تَعَب مدهوش داشت.
بانگ زد، كِي نارفيقانِ زبون!،
همرهانِ شامِ تار و خصمِ دون!.
اِي حَبيبانِ صِديقِ اهرمن!،
قلبتان سرد و سيه چون شامِ من!.
اِي كلاغانِ سيه كردارِ مست!،
ناكَسانِ تيره روزِ شب پرست!.
اِي عروسك هاي گُنگ و كور و كر!،
دشمنانِ نور و خورشيد و سحر!.
اِي سخن پردازهاي بي وفا!،
اِي هوادارانِ تزوير و ريا!.
اِي دغل هاي زمان! وايِ شما!،
ننگ بر نامردمي هاي شما!.
اِي سيه بازانِ گمراهِ زمين!،
مَرحَبا بر همرهي تان! آفرين!.
آفرين بر بالِ بي پروازتان!،
مَرحَبا بر دستِ سنگ اندازتان!.
مَرحَبا بر تيرِ زهر آگينتان!،
مَرحَبا بر نيزه ی خونينتان!.
مَرحَبا بر ناسپاسي هايتان!،
دعوي و حق ناشناسي هايتان!.
مَرحَبا بر چشمِ ظاهربينتان!،
مَرحَبا بر دعويِ نَنگينِتان!.
مژده تان بادا كه دشمن شاد شد،
يادِ مهر و هم دلي بر باد شد.
سينه ی عشاق، از غم چاك شد،
عشق و پرواز و محبت خاك شد.
شام گه تار است، نفرين بر شما!،
عشق بيمار است، نفرين بر شما!.
زود گويِ معرفت را باختيد،
شاهبازِ عشق را بنواختيد.
شاهبازِ عشق، زخمينِ جفاست،
در غمِ فقدانِ ايمان و وفاست.
اين گنه كار است، رسوايش كنيد!،
خوش نشينيد و تماشايش كنيد!.
جرمش اين باشد كه دل دارِ شماست!،
هم صدا و هم دل و يارِ شماست!.
رفت با وي تا ثريا نامتان!،
دستِ پيروزش گرفتي كامتان!.
نيك حقش را به جاي آورده ايد!،
با خود و با قلبِ او بد كرده ايد!.
بر دلِ پاكش جفا بنموده ايد،
بال هايش را به خون آلوده ايد.
نيك رسمِ همرهي آموختيد،
سينه اش از بي وفايي سوختيد.
واي بر حالِ پريشانِ شما!،
اين شما وين حكمِ وجدانِ شما.
حرف هاي تاك، چون شمشير بود،
آسمانِ شهرِ ما دلگير بود.
قلب ها در سوز و حسرت مي نشست،
بغض ها آرام و غمگين مي شكست.
با دلي خونين و چشمي اشكبار،
همرهان رفتند بر بالينِ يار.
دل فگار و ديده ها پر آب بود،
همرهِ بيمارِ ما در خواب بود.
شِكوِه اي از درد و بيماري نداشت،
خوابِ او گويي كه بيداري نداشت.
ديده نگشود و نظر بر ما نكرد،
شِكوِه اي از بي وفايي ها نكرد.
از شب و از خونِ پَر هايش نگفت،
از غم و از قلبِ تنهايش نگفت.
از سكوتش قلبِ ياران ريش بود،
خجلت و دردم ز گفتن بيش بود.
ما كنون از دل دعايش مي كنيم،
خسته و گريان صدايش مي كنيم.
كِي سَرايت بر فرازِ آسمان!،
همرهِ پرواز خواهِ مهربان!.
اِي پيامِ سبزِ اخلاص و حضور!،
اِي بلند آوازه شاهينِ صبور!.
اِي سبك بالِ بلند آوازِ ما!،
اِي تو خوش پروازِ بي پروازِ ما!.
اِي حبيبِ آستانِ شاهِ عشق!،
پيشگامِ پر توانِ راهِ عشق!.
ديده از اين خوابِ سنگين باز كن،
باز، عزمِ خنده و پرواز كن.
خيز و از دل هاي ما آگاه شو،
باز هم با همرهان همراه شو.
خصم را بي قدر و بي مقدار كن،
قصه ی پرواز را تكرار كن.
خيز و اشكِ سرخِ گل ها را ببين،
ديده بگشا محنتِ ما را ببين.
بين كه دل ها در غمت بي تاب شد،
قلب ها از درد و حسرت، آب شد.
ليك، او بيمار و تنها خفته است،
فارغ از سوزِ دلِ ما خفته است.
مي نخواهد هيچ دستي بر سرش،
مي نبيند همرهان بر بَستَرَش.
مي نداند حالِ زارِ همرهان،
مي نبيند گريه هاي آسمان.
آي، هم پروازهاي با وفا!،
دوستانِ مردي و مهر و صفا!.
اِي شما نوشيدگانِ زهرِ عشق!،
اِي هَزارانِ غمينِ شهرِ عشق!.
ما و برف و باد و كولاك و خزان،
شامگاهی تيره و اشكي نهان.
شاهباز از پَر زدن وا مانده است،
در سكوتِ خويش، تنها مانده است.
آتشي در اين دلِ ويران گرفت،
قصه ی شهباز و شه، پايان گرفت.
از خودم و دوست گلم پریسا
ایام به کام