تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1399/6/29 , 09:06) |
چند صفحه از خودم
صفحه ی اول از من
در حوصله ام جای هیچ کسی نیست حتی خودم
گاهی میان هستو نیست , بایدو نباید , بود و نبود
و کلی پارامترهای تخیلی ی دیگر بد فرمی مانم
گاهی آنچنان کلمات در حوالیه سرم رم می کنند که افکارم را به تاخت در می آورند
کاش کسی دهنه ی افکارم را می کشید
کاش کسی شب ها این بالشته نحث لعنتی را از زیر سرم بیرون می کشاند
تخیل نیست . گیج نمی زنم . جفنگ نمی گویم
چند وقتیست به بالشتم شک برده ام . یک مرضی دارد که تا سر به رویش می گذارم اشکم را در می آورد
گاهی دلم یک دست قوی و بی رحم می خواهد
دستی که در من فرو رود و خودم را از خودمبیرون بکشاند
کسی که مرا بداند , مرا بشنود , مرا بدون هیچ زیرنویسی بخواند
کسی که مدام اندیشمندانه در من کاوش نکند
کسی که نخواهد مرا ترجمه کند
صفحه ی دوم از من
عجب برزخی شده است این زندگی
بد نا فرم گیر کرده ام . بگذار صاف بگویم
همچون کره خری نابالغ که بلد راهش را گم کرده باشد درجا زده ام در مرز رفتن یا ماندن , بودن یا نبودن گیر کرده ام
دلم رفتن می خواهد اما جراتش در من نیست. من از بوی کافور می ترسم
جایی بین زمین و آسمان گیر افتاده ام
در انبوهی از حقیقت های تلخو شیرین دستو پا می زنم
این همه مرز , دیوار , حصار
این مرزها بین چه حقیقتی با حقیقت دیگر است
از فراوانی ی این حقیقت ها به تنگ آمده ام
دلم می خواهد کمی رویا پردازی کنم
کمی با خودم در رویا قدم بزنم . کمی احساس خوشبختی کنم
خودم را به پارک ببرم , زیر باران بخوابم
شب ها دست در دستان ماه به میهمانی ی ماهی ها بروم
دلم می خواهد کنار حضور ماه در حوضچه ی پر درد ماهیان بنشینم
دلم یک عالمه سهراب می خواهد, دلم یک عالمه یک عالمه مهربانی می خواهد
کاش فراتر از ممکن می شد از محال گذشت
من دلم یک رقصه دو نفره , یک دسته پر نجابت , یک ستاره می خواهد
اماآنقدر بیمار روانی دورو برمان نشسته اند
که تندی می زنند توی برجکمان که خب ببین زندگی حقیقتش اینگونه است نه آنگونه و چنان گونه و حالا فلان گونه
کاش به معجزه اعتقاد بیشتری داشتند
صفحه ی سوم از من . مرا تا ته بخوان
دلم برای آدم هایی تنگ است که تو را می خوانند و هیچ نیازی نیست برایشان خودت را زیر نویس کنی
گاهی دلت می خواهد تنها تو را بفهمند نه آنکه دلداری ات دهند
نه آنکه دهان گشاده کثیفشان را باز کنند و یک مشت مزخرفات فیلسوفانه ای را که شما قبل تر ها هزاران بار جویده
و نشخوار کرده اید و دیگر سالهاست که حتی حوصله ی بالا آوردنشان را هم ندارید را برایتان نجویده بالا بیآورند
دلتان می خواهد از چشم های بی تفاوتتان بفهمند که خسته اید خسته از این همه موضوعات همگن و نا همگن
خسته اید و گوش هایتان را بسته اید
چرا نمی فهمند که گوش هایتان دیگرر بدهکاره هیچ یک از این حرفهای دلخوش کنکه تهوع آور نیست
چرا نمی فهمند حرف ها هم می توانند پتک شوند , می توانند خرد کنند , می توانند نابود کنند
چرا سکوت را نمی دانند
چرا دست از سرمان بر نمی دارند
و هزاران چرایِ دیگه که هرگز نمی توان جوابی از سر تا پایشان در آورد حتی برای دل خوش کنک
صفحه ی اول از من
در حوصله ام جای هیچ کسی نیست حتی خودم
گاهی میان هستو نیست , بایدو نباید , بود و نبود
و کلی پارامترهای تخیلی ی دیگر بد فرمی مانم
گاهی آنچنان کلمات در حوالیه سرم رم می کنند که افکارم را به تاخت در می آورند
کاش کسی دهنه ی افکارم را می کشید
کاش کسی شب ها این بالشته نحث لعنتی را از زیر سرم بیرون می کشاند
تخیل نیست . گیج نمی زنم . جفنگ نمی گویم
چند وقتیست به بالشتم شک برده ام . یک مرضی دارد که تا سر به رویش می گذارم اشکم را در می آورد
گاهی دلم یک دست قوی و بی رحم می خواهد
دستی که در من فرو رود و خودم را از خودمبیرون بکشاند
کسی که مرا بداند , مرا بشنود , مرا بدون هیچ زیرنویسی بخواند
کسی که مدام اندیشمندانه در من کاوش نکند
کسی که نخواهد مرا ترجمه کند
صفحه ی دوم از من
عجب برزخی شده است این زندگی
بد نا فرم گیر کرده ام . بگذار صاف بگویم
همچون کره خری نابالغ که بلد راهش را گم کرده باشد درجا زده ام در مرز رفتن یا ماندن , بودن یا نبودن گیر کرده ام
دلم رفتن می خواهد اما جراتش در من نیست. من از بوی کافور می ترسم
جایی بین زمین و آسمان گیر افتاده ام
در انبوهی از حقیقت های تلخو شیرین دستو پا می زنم
این همه مرز , دیوار , حصار
این مرزها بین چه حقیقتی با حقیقت دیگر است
از فراوانی ی این حقیقت ها به تنگ آمده ام
دلم می خواهد کمی رویا پردازی کنم
کمی با خودم در رویا قدم بزنم . کمی احساس خوشبختی کنم
خودم را به پارک ببرم , زیر باران بخوابم
شب ها دست در دستان ماه به میهمانی ی ماهی ها بروم
دلم می خواهد کنار حضور ماه در حوضچه ی پر درد ماهیان بنشینم
دلم یک عالمه سهراب می خواهد, دلم یک عالمه یک عالمه مهربانی می خواهد
کاش فراتر از ممکن می شد از محال گذشت
من دلم یک رقصه دو نفره , یک دسته پر نجابت , یک ستاره می خواهد
اماآنقدر بیمار روانی دورو برمان نشسته اند
که تندی می زنند توی برجکمان که خب ببین زندگی حقیقتش اینگونه است نه آنگونه و چنان گونه و حالا فلان گونه
کاش به معجزه اعتقاد بیشتری داشتند
صفحه ی سوم از من . مرا تا ته بخوان
دلم برای آدم هایی تنگ است که تو را می خوانند و هیچ نیازی نیست برایشان خودت را زیر نویس کنی
گاهی دلت می خواهد تنها تو را بفهمند نه آنکه دلداری ات دهند
نه آنکه دهان گشاده کثیفشان را باز کنند و یک مشت مزخرفات فیلسوفانه ای را که شما قبل تر ها هزاران بار جویده
و نشخوار کرده اید و دیگر سالهاست که حتی حوصله ی بالا آوردنشان را هم ندارید را برایتان نجویده بالا بیآورند
دلتان می خواهد از چشم های بی تفاوتتان بفهمند که خسته اید خسته از این همه موضوعات همگن و نا همگن
خسته اید و گوش هایتان را بسته اید
چرا نمی فهمند که گوش هایتان دیگرر بدهکاره هیچ یک از این حرفهای دلخوش کنکه تهوع آور نیست
چرا نمی فهمند حرف ها هم می توانند پتک شوند , می توانند خرد کنند , می توانند نابود کنند
چرا سکوت را نمی دانند
چرا دست از سرمان بر نمی دارند
و هزاران چرایِ دیگه که هرگز نمی توان جوابی از سر تا پایشان در آورد حتی برای دل خوش کنک