تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1399/6/21 , 09:42) |
یکی بود یکی نبود.
زیرِ گنبدِ کبود، شهرِ فرشته های ما،
جایِ سحر جایِ خدا!
صبحُ شب تو شهرِ ما نورُ بهارُ خنده بود،
شادی تو فتحِ دلای شهرمون برنده بود.
فرشته ها تو شهرِ ما1دلُ1زبون بودن،
همه با خنده و با خدا هم آشیون بودن.
شهرِ ما رشکِ بهشت، دلا پاک و مهربون،
دستا پیوسته به هم، خنده ها تا آسمون.
توی دستا پرِ مهر، تو نگاه ها پرِ نور،
شهرِ ما خونه ی عشق، پرِ شادی پرِ شور.
***
میگن اما روشنی ظُلمتُ بیدار می کنه،
دلِ صُبحُ تیرگی خسته و بیمار می کنه.
ابری سیاه از ناکجا گوشه ی آسمون اومد،
یواش یواش بهار گذشت و نوبتِ خَزون اومد.
ابرِ تارِ شب نِشون توی دلش بارون نداشت،
مثلِ اَبرای خدا از آبادی نِشون نداشت.
اومدُمیونه آسمونه آبی جا گرفت،
تیرگی تو آسمونه شهرِ ما مأوا گرفت.
نم نمک شب توی آسمونه شهرِ ما نشست،
تیرگی قدم قدم اومدُتو دلا نشست.
شبِ تاریکُ سیاه، هوای سنگینُ سرد،
خاکِ خشکُ تشنه کام، بَرگا پژمرده و زرد،
فتحِ کابوسِ سیاه، توی توفانِ جنون،
زیرِ بارونِ تگرگ، شاخه های نیمه جون،
فرشته ها خواب شدن.
ستاره ها تار شدن. خنده ها سراب شدن!
طلسمِ تاریکِ سیاه. توی دل ها جا گرفت.
تیرگی موندنی شد. شب تو دلا مأوا گرفت.
تو هوای شهرِ ما دل ها پر از درد شدن.
آسمون سرد و سیاه، فرشته ها خوابگرد شدن.
فرشته های شهرِ ما صیدِ طلسم اسیرِ خواب.
دلا همسایه ی آه! خنده ها رنگِ سراب.
تا یه شب ۱شبِ سرد، توی قلبِ نیمه شب،
صیدِ جادوی سیاه، شعله ور میونه تب،
صیدِ خوابِ لعنتی، ساکتُ سردُ سیاه،
مثلِ لحظه های شب، مثلِ انعکاسِ آه،
دیده های شب زده مأمنِ اشک و خون شدن!،
فرشته های شهرِ ما رفتنُ بی نِشون شدن.
پشتِ دیوارِ بلند، دیده هام به انتظار،
شبُ سرمای جنون، یه سکوتِ موندگار.
به لبم مُهرِ سکوت، تو دلم یادِ سحر،
تبِ سرمای سیاه، شبُ توفانُ تبر.
خنده ها صیدِ خزان، سینه ها خونه ی تب!،
تو هوا خاکِ هلاک، گریه های نیمه شب.
زیرِ تیغِ فاجعه، آهم از جنسِ دعا،
یه نوای تبزده، اِی خدا! خدا! خدا!.
ولی حتی با دعا این درِ بسته وا نشد،
شبِ تارِ لعنتی تو شهرِ ما فردا نشد.
یه بیابون یه کویر، یه ستونِ بی دووم،
کنجِ زندانِ سکوت، یه سرودِ ناتموم.
***
حالا من یواشکی خنده هامُ خاک می کنم،
دلُ دفترم رو از خاطره ها پاک می کنم.
شاید این طوری یه روز باز بتونم پَر بگیرم،
دور از این قصه ی غم خنده رو از سر بگیرم.
کاشکی اون خوابِ طلایی تو دلم جا نمی شد!،
کاشکی صبحِ شهرِ ما این طوری یلدا نمی شد!.
شاید این تیرگی یک روزی به آخر برسه،
بهار از پشتِ حصارِ این خَزون سر برسه.
اگه اون روزُ دیدی از گلُ پرواز بخون،
تو هوای آشِنا جایِ من آواز بخون.
واسه ی چلچله ها از عشقِ شهرِ ما بگو،
از روزای روشنِ شهرِ فرشته ها بگو.
-از پریشان نوشت های خودم-
زیرِ گنبدِ کبود، شهرِ فرشته های ما،
جایِ سحر جایِ خدا!
صبحُ شب تو شهرِ ما نورُ بهارُ خنده بود،
شادی تو فتحِ دلای شهرمون برنده بود.
فرشته ها تو شهرِ ما1دلُ1زبون بودن،
همه با خنده و با خدا هم آشیون بودن.
شهرِ ما رشکِ بهشت، دلا پاک و مهربون،
دستا پیوسته به هم، خنده ها تا آسمون.
توی دستا پرِ مهر، تو نگاه ها پرِ نور،
شهرِ ما خونه ی عشق، پرِ شادی پرِ شور.
***
میگن اما روشنی ظُلمتُ بیدار می کنه،
دلِ صُبحُ تیرگی خسته و بیمار می کنه.
ابری سیاه از ناکجا گوشه ی آسمون اومد،
یواش یواش بهار گذشت و نوبتِ خَزون اومد.
ابرِ تارِ شب نِشون توی دلش بارون نداشت،
مثلِ اَبرای خدا از آبادی نِشون نداشت.
اومدُمیونه آسمونه آبی جا گرفت،
تیرگی تو آسمونه شهرِ ما مأوا گرفت.
نم نمک شب توی آسمونه شهرِ ما نشست،
تیرگی قدم قدم اومدُتو دلا نشست.
شبِ تاریکُ سیاه، هوای سنگینُ سرد،
خاکِ خشکُ تشنه کام، بَرگا پژمرده و زرد،
فتحِ کابوسِ سیاه، توی توفانِ جنون،
زیرِ بارونِ تگرگ، شاخه های نیمه جون،
فرشته ها خواب شدن.
ستاره ها تار شدن. خنده ها سراب شدن!
طلسمِ تاریکِ سیاه. توی دل ها جا گرفت.
تیرگی موندنی شد. شب تو دلا مأوا گرفت.
تو هوای شهرِ ما دل ها پر از درد شدن.
آسمون سرد و سیاه، فرشته ها خوابگرد شدن.
فرشته های شهرِ ما صیدِ طلسم اسیرِ خواب.
دلا همسایه ی آه! خنده ها رنگِ سراب.
تا یه شب ۱شبِ سرد، توی قلبِ نیمه شب،
صیدِ جادوی سیاه، شعله ور میونه تب،
صیدِ خوابِ لعنتی، ساکتُ سردُ سیاه،
مثلِ لحظه های شب، مثلِ انعکاسِ آه،
دیده های شب زده مأمنِ اشک و خون شدن!،
فرشته های شهرِ ما رفتنُ بی نِشون شدن.
پشتِ دیوارِ بلند، دیده هام به انتظار،
شبُ سرمای جنون، یه سکوتِ موندگار.
به لبم مُهرِ سکوت، تو دلم یادِ سحر،
تبِ سرمای سیاه، شبُ توفانُ تبر.
خنده ها صیدِ خزان، سینه ها خونه ی تب!،
تو هوا خاکِ هلاک، گریه های نیمه شب.
زیرِ تیغِ فاجعه، آهم از جنسِ دعا،
یه نوای تبزده، اِی خدا! خدا! خدا!.
ولی حتی با دعا این درِ بسته وا نشد،
شبِ تارِ لعنتی تو شهرِ ما فردا نشد.
یه بیابون یه کویر، یه ستونِ بی دووم،
کنجِ زندانِ سکوت، یه سرودِ ناتموم.
***
حالا من یواشکی خنده هامُ خاک می کنم،
دلُ دفترم رو از خاطره ها پاک می کنم.
شاید این طوری یه روز باز بتونم پَر بگیرم،
دور از این قصه ی غم خنده رو از سر بگیرم.
کاشکی اون خوابِ طلایی تو دلم جا نمی شد!،
کاشکی صبحِ شهرِ ما این طوری یلدا نمی شد!.
شاید این تیرگی یک روزی به آخر برسه،
بهار از پشتِ حصارِ این خَزون سر برسه.
اگه اون روزُ دیدی از گلُ پرواز بخون،
تو هوای آشِنا جایِ من آواز بخون.
واسه ی چلچله ها از عشقِ شهرِ ما بگو،
از روزای روشنِ شهرِ فرشته ها بگو.
-از پریشان نوشت های خودم-