تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1399/6/18 , 16:19) |
بابا برفی قسمت هشتم و ماقبل پایانی
***
هوا داشت بهتر می شد. زمین هم همینطور. جوونه ها آروم آروم با خجالت و ترسی شرم آلود همراه با کنجکاوی معصومانه و قشنگشون گاهی یواشکی سر از خاک در می آوردن و سرکی می کشیدن ولی زیاد نمی موندن از بس هوا سرد بود. اما هرچی بیشتر می گذشت سرک ها بیشتر و موندن ها طولانی تر می شد. زمین خیلی آهسته داشت سبز می شد و خواب از سرش می پرید. آدم برفی و پروانه هر روز زمین رو سوالپیچ می کردن و از حال دونه برف ها جویا می شدن و زمین مهربون با حوصله تمام احوالاتشون رو با تمام جزئیات واسهشون تعریف می کرد. آدم برفی با تمام وجودش تلاش می کرد دل افسرده پروانه رو زنده و شاد نگه داره. براش قصه های شاد می گفت، واسهش از فردا و از بهار حرف می زد، سبز شدن زمین و بیرون اومدن جوونه ها رو براش توضیح می داد و خلاصه هرچی ازش بر می اومد می کرد تا پروانه بخنده. پروانه می خندید ولی حسابی دلتنگ بود. سینه گرم و مهربون آدم برفی هرچند گرم و مهربون بود ولی دیگه جواب پروانه رو نمی داد. با کم شدن سرمای بیرون و شروع رویش جوونه ها پروانه دیگه حس می کرد نباید اونجا بمونه. آخه چیزی اون بیرون نبود که تهدیدش کنه. بهار داشت می رسید و پروانه می خواست هرچه زود تر برسه و از تاریکی زیر شال بی رنگ و رو که حالا بیشتر از گذشته در نظرش تیره و خفه بود خلاصش کنه. چند بار سعی کرده بود بزنه بیرون ولی هوا چنان سرد بود که خیلی زود بال هاش و تمام بدنش از سرما فلج شد و اگر آدم برفی به موقع به دادش نرسیده بود زنده نمی موند.
-خدایا بابا برفی من دیگه هیچ وقت اون بیرون رو نمی بینم!.
-چرا همچین فکری می کنی پرپری کوچولو؟ معلومه که می بینی. درسته که این روز ها هنوز هوا سرده، ولی دیگه آخر های زمستونه و زمستون که بره هوا گرم میشه و تو هم میایی بیرون.
-ولی من1دقیقه هم نتونستم اون بیرون بمونم.
-خوب توی این هوا نباید هم بتونی. صبر داشته باش باباجان. بذار چند روز دیگه هم بگذره اینقدر این بیرون رو ببینی که دلت واسه ندیدن تنگ بشه.
-ولی من هیچ وقت دلم واسه ندیدن تنگ نمیشه. می دونم که نمیشه. فقط می خوام دوباره بیام بیرون و پرواز کنم و سردم هم نباشه.
-عجله نکن باباجان. همه این ها که گفتی میشه. به همین زودی هم میشه. مطمئن باش.
پروانه اما می شنید و نمی شنید. دلش اون بیرون بود و گوشش به آدم برفی بود و نبود.
و زمان بی اعتنا به اینهمه، آروم و بیخیال واسه خودش می رفت و می رفت. توجهی به هیچ چیز اطرافش نداشت. نه انتظار پروانه، نه دل آدم برفی، نه سرمای زمستون، نه بهار که معلوم نبود کجای راه مونده. زمان بدون هیچ توجهی به هیچ کدوم از این ها با همون سرعت1نواختش واسه خودش زندگی رو قدم می زد و کی می دونست در چه هواییه؟!
هوای زمان رو کسی نمی دونست ولی هوای زمین هنوز سرد بود. همچنان زمستون بود. بهار هنوز دور بود. نه به دوری زمان کولاک های دایمی ولی هنوز دور بود. دور تر از دسترس آدم برفی و پروانه.
چند روز دیگه هم گذشت. پروانه هر شب بهانه می گرفت و خیلی شب ها هم گریه می کرد و همیشه انگار بیمار بود. تمام فکر و حواس پروانه اون بیرون بود. پیش خورشید، پیش جوونه ها، پیش بهار.
آدم برفی هرچی بلد بود می کرد تا پروانه بهتر باشه. بهار هنوز نرسیده بود.
-بابا برفی! برام بگو اون بیرون چی می بینی؟
-این بیرون باباجان، زمین رو می بینم که دیگه برف پوش نیست. آسمون رو می بینم که دیگه سیاه پوش ابر های تاریک نیست. خورشید رو می بینم که هرچند گرما نداره ولی هست و هرچند خواب آلود ولی داره می تابه. ابر هم هست ولی سفید و نازک. مثل تور روی صورت خورشید. این بیرون دارم می بینم که رنگ ها دارن یواش یواش بیدار میشن و دنیا داره کم کم رنگی میشه. ولی هنوز سرده باباجان. خیلی هم سرده.
-توضیح بده برام بابا برفی. یعنی زمین الان دیگه رنگ برف نیست؟ یعنی سفید نیست؟
-نه باباجان. نیست.
-وای! پس زمین الان چه رنگیه؟
-زمین الان خاکی و سبزه باباجان. داره سبز تر هم میشه. هرچی جوونه ها بیدار تر میشن زمین سبز تر میشه.
-وای جوونه ها بیدار شدن بابا برفی؟
-تقریبا بیدار شدن. هنوز مونده بابا جان.
-خورشید چی؟ از خورشید بگو.
-خورشید مثل عروس های ناز فروش زیر تور های نازک و سفید ابر داره دنیا رو ناز می کنه. ولی چون بین نگاه مهربونش و جهان ما تور های ابری کشیده هنوز گرمایی در کار نیست. باید تور کنار بره تا گرما برسه. هنوز مونده باباجان.
-دیگه چی می بینی بابا؟
-دیگه، گل ها و درخت ها رو می بینم که دارن خمیازه می کشن و نسیم رو که داره آروم آروم تکونشون میده و نوازششون می کنه تا بیدار بشن.
-وای بابا برفی می خوام ببینم. می خوام همهش رو ببینم. می خوام بیام بیرون و تمامش رو ببینم.
-صبر کن باباجان الان این بیرون زمهریره. این بیرون دووم نمیاری. بذار چند روز دیگه بهترش رو می بینی باباجان.
-نه می خوام الان ببینم. همین الان.
-الان زمان تو نیست باباجان. صبر کن تا زمانت برسه اون وقت بیا بیرون و ببین.
-نه بابا برفی نه دیگه نمی تونم. می خوام همین الان ببینم.
-هوای الان سرده پرپری کوچولو. سردت میشه. منجمد میشی. به بابا برفی گوش بده و باز هم صبر کن. دیگه چیزی نمونده.
-ولی تو اون بیرونی. جوونه ها هم همینطور. خورشید و ابر ها و گل ها و درخت ها هم همینطور. فقط من توی تاریکی موندم. نه. من دیگه نمی تونم صبر کنم بابا برفی. اگر شما ها تحمل دارید پس من هم می تونم اون بیرون دووم بیارم.
-ولی من از یخ درست شدم پرپری کوچولو. جوونه ها توی بغل خاکن. خورشید رو سرما اذیت نمی کنه. ابر ها سردشون نمیشه. درخت ها خوابن و چیزی حس نمی کنن و اون هایی هم که نیمه بیدار شدن قوی هستن و بزرگ. گل ها هم همینطور. ولی تو پرپری کوچولوی عزیز من، این هوا هوای تو نیست. کمی دیگه صبر کن باباجان.
-نه بابا برفی نمی تونم. من می خوام همین الان بیام بیرون و همین الان ببینم.
پروانه دیگه منتظر هشدار های آدم برفی نشد. از زیر شال بی رنگ و رو و کلاه کهنه و از بین دست های چوبی آدم برفی پرید بیرون. زمین و زمان دیگه سفید نبودن.
-وای چه قشنگه!
ولی دیگه نتونست ادامه بده. سرما مثل1شلاق یخی تیز توی تمام جونش فرو رفت. به هر زحمتی بود چندتا بال زد و1کوچولو از آدم برفی دور شد. آدم برفی با چشم های نگران تماشاش می کرد. پروانه سعی کرد توجهش رو به قشنگی های اطرافش بده. بیشتر از1ثانیه موفق نبود. سرمای هوا چنان روی تمام جسم کوچیکش سنگینی می کرد که پروانه حس کرد هوای توی سینهش یخ زده و نمی تونه نفس بکشه. تلاش کرد بوی آشنای بهار رو احساس کنه، نشد. تلاش کرد نفس بکشه. انگار1000تا سوزن یخی بلند توی سینهش رو خراش داد. پروانه حس کرد فلج شد. با نگاه بی حال1شاخه بی برگ رو نشون کرد و سعی کرد بهش برسه ولی بال هاش فرمان نبردن. مثل1تیکه برگ خشک کوچیک سقوط کرد و افتاد زمین. سعی کرد ناله کنه ولی صداش هم انگار یخ زده بود. چشم هاش سیاهی رفت و1لحظه بعد دیگه چیزی نفهمید. آدم برفی هرچی کرد دستش به پروانه نرسید. پروانه در چند قدمیش داشت از دست می رفت و آدم برفی فقط می تونست تماشا کنه. اسفنج توی سینهش تا شعله ور شدن فاصله ای نداشت.
-پروانه! پرپری کوچولوی عزیز من! خودت رو برسون اینجا. فقط چند قدم. فقط1بال زدنه باباجان. بیا باباجان. بیا پیش بابا برفی باباجان. پروانه! بلند شو. بلند شو باباجان.
پروانه در آخرین لحظه صدای نگران آدم برفی رو از دور ها شنید. خواست حرکتی کنه ولی توان حرکت ازش دور بود. خیلی خیلی دور. آدم برفی سعی کرد بره طرف پروانه ولی موفق نشد. داشت می افتاد ولی دستش به پروانه نمی رسید. آدم برفی پریشان و دیوونه از وحشت داد زد.
-کسی نیست؟ هیچ کسی نیست؟ یکی اینجا نیست کمک کنه؟ یکی بیاد دست هام رو به پروانه برسونه. کسی برای کمک نیست؟
نسیم مثل برق رسید و با دیدن صحنه همه چیز دستگیرش شد. مجال سوال و جواب نبود. نسیم خیز برداشت، پروانه رو از روی خاک یخزده قاپید و برد گذاشت توی بغل آدم برفی. جسم ظریف پروانه مثل1تیکه سنگ خیلی کوچیک سفت و سخت شده بود. پروانه یخ زده بود. نسیم به چشم های خیس آدم برفی نگاه کرد و ساکت و منتظر ایستاد. تاثر و دلواپسیش بیشتر از اون بود که بتونه حرف بزنه. آدم برفی پروانه رو1000بار بوسید و نوازش کرد و در حالی که با صدای شکسته باهاش حرف می زد دوباره گذاشتش روی اسفنج توی سینهش زیر شال وبی رنگ و رو و کلاه کهنه. پشت حفاظ دست های چوبیش.
-پروانه!پرپری کوچولوی عزیز من! چشم هات رو باز کن باباجان. چقدر بهت گفتم صبر کن گوش نکردی. بیدار شو باباجان. بهار داره میاد. اگر تو نباشی بهار پژمرده میشه باباجان. پروانه! پاشو باباجان. بابا برفی چیکار کنه اگر تو باهاش حرف نزنی؟ پاشو باباجان. پاشو نسیم رو ببین، داره دق می کنه واسهت. آسمون رو ببین، ابری شده واسهت. پروانه جان! باباجان! بیدار شو. …
آدم برفی گفت و گفت و گفت. اسفنج وسط سینهش مثل کوره داغ شده بود. یخ های جسم کوچیک پروانه با گرمای دست ها و اسفنج توی سینه آدم برفی خیلی آروم شروع کردن به باز شدن. پروانه از دوردست ها انگار صدای آدم برفی رو می شنید و کم کم حس می کرد صدا داره نزدیک تر میشه و آدم برفی صداش می کنه. و کمی بعد که کمی بیدار تر شد حس کرد صدای آدم برفی برای اولین بار چقدر خسته و شکسته هست. ساعتی همینطور گذشت. پروانه آروم و بی حال و خیلی کند، چشم هاش رو باز کرد و نفسی کشید. آدم برفی چنان شاد شد که فریاد زد:
-بیدار شدی باباجان؟ آهایی! نگران نباشید. نسیم! خورشید! زمین! پرپری کوچولوی عزیز من زنده هست باباجان.
پروانه با آخرین توانش زمزمه کرد:
-بابا…برفی…من… خیلی… سردمه.
-چیزی نیست باباجان. الان گرم میشی. کاش بیشتر اصرارت می کردم که نری بیرون! شکر که به خیر گذشت باباجان. چیزی نیست. بخواب. بخواب باباجان. خوب میشی. بخواب پرپری کوچولوی عزیز من. بخواب باباجان. بخواب.
پروانه چشم هاش رو بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
***
روز های زمستون،تاریک و تکراری، می اومدن و می رفتن. پروانه خسته و خورد روی سینه آدم برفی افتاده بود و بهار هم انگار اون سال خیال رسیدن نداشت. پروانه هر روز و هر شب و هر لحظه بهانه بهار رو می گرفت و هوایی بیرون رفتن بود و حالا بعد از آخرین تلاشش تبدار و مریض روی سینه آدم برفی افتاده بود و ناله می کرد. آدم برفی با کمک شیره ای که از جوونه ها قرض گرفت حسابی دوا درمونش کرد و پروانه هرچند حالش داشت بهتر می شد ولی هنوز به شدت بیمار و تبدار بود.
-دارم می میرم بابا برفی. می دونم. من می میرم بدون این که بهار رو ببینم.
-این چه حرفیه؟ تو نمی میری باباجان. تو دیوونگی کردی و حالا مریض شدی. بهت که گفتم این بیرون هنوز سرده. گوش نکردی. این هم نتیجهش. حالا طوری نیست. چند روز دیگه خوب خوب میشی.
-بابا برفی! اگر من بمیرم و بهار بعدش بیاد بهش میگی که چقدر منتظرش بودم؟
-از این حرف ها نزن باباجان. تو چیزیت نمیشه پرپری کوچولو. بهار که بیاد تو حالت مثل یکی از این گل های کوچولوی دور و برمون که الان دارن بهم توی خواب و بیداری چشمک می زنن خوبه. صاف می پری توی بغلش و وای! خوش به حالت میشه!.
-از کجا اینقدر مطمئنی؟
-دارم با چشم های خودم جلو دار های بهار رو می بینم مگه میشه مطمئن نباشم؟
-آخه پس کی نوبت دیدن من می رسه؟
-می رسه باباجان. صبر داشته باش. چند روز دیگه نوبت دیدن تو هم می رسه. تو رفیق اختصاصی بهاری باباجان. بهار سفارشی کنار گذاشتدت فقط واسه لحظه رسیدن خودش. باید تحمل کنی باباجان.
-راست میگی بابا برفی؟
-بله که راست میگم. بابا برفی بهت دروغ نمیگه پرپری کوچولو.
-پس آخه این بهار چرا نمیاد؟ پس کی میاد؟
-میاد باباجان. چند روز دیگه میاد. واسه دیدن تو هم شده زود تر میاد. بهت قول میدم پرپری کوچولو.
-آخه من حالم خیلی بده. حس می کنم دووم نمیارم.
-بی خود حس می کنی. از این بدتر بودی. الان که خیلی بهتری. تا من هستم تو هم هستی. من دستت رو می ذارم توی دست بهار باباجان. حتی1لحظه شک نکن. اصلا دم اومدن بهار دلت میاد از این فکر های بد کنی؟
-پس کی این روز ها تموم میشه بابا برفی؟ حس می کنم دیگه1دقیقه هم نمی تونم تحمل کنم.
-چیزی نمونده باباجان. تو که اینهمه تحمل کردی این چند روز هم روی اونهمه که رفت. صبر داشته باش باباجان. درست میشه. …
آدم برفی گفت و گفت تا حس کرد نفس های پروانه آروم و شمرده شدن. پروانه روی سینه آدم برفی خوابش برده بود و آدم برفی تردید نداشت که داره خواب بهار رو می بینه. این رو از آرامش نفس هاش می فهمید. اسفنج توی سینه آدم برفی از نفس های آروم پروانه و از حس سنگینی سبک جسم پروانه که روی سینهش بود و از احساس گرمای حضور پروانه و آرامشش گرم و گرم تر شد.
-فقط چند روز دیگه مونده. بهار که بیاد تو می پری باباجان. فقط چند روز دیگه باهام بمون و تحمل کن باباجان.
نسیم آروم و خرامان از اون طرف ها رد می شد. صدای آه آدم برفی رو که شنید بی صدا اومد پیشش. دستی به سرش کشید و توی گوشش گفت:
-سلام بابا برفی.
-سلام باباجان. هیس! آروم تر باباجان. پروانه خوابه. تازه خوابیده.
-چشم بابا برفی معذرت می خوام. ولی تو چرا آه کشیدی؟
-چیزی نیست باباجان. چیزی نیست.
-چرا هست بابا برفی. من می دونم. بین دلت و دل پروانه موندی. درسته؟
-آره. درسته باباجان.
-چه کمکی ازم بر میاد تا بهت کنم؟ هر کاری بگی می کنم.
-هیچ چی باباجان. کاری ازت بر نمیاد. بگو ببینم! حال شیطون کوچولو های من چطوره؟ خوب و سر حال هستن یا نه؟
-اوه چه جورم! حسابی داره بهشون خوش می گذره. اتفاقا توی راه بهار رو هم ملاقات کردن. گفتن بیام واسه تو تعریف کنم که چقدر پاک و مهربونه. الان هم رسیدن به1رودخونه و دارن میرن تا با یکی2تا رودخونه دیگه یکی بشن و راه بی افتن طرف دریا. اصلا نگرانشون نباش. اون ها خوبن. خیلی خوب. بهت هم خیلی سلام رسوندن و گفتن بگم جات بینشون چقدر خالیه.
-ممنونم باباجان. اگر دوباره دیدیشون روی گل همهشون رو از طرف من ببوس. بهشون بگو دوستشون دارم.
-حتما می بینمشون و حتما بهشون میگم بابا برفی مهربون. خوب دیگه من باید برم. هر زمان هر کمکی از دستم بر می اومد بهم بگو. هر لحظه که صدام بزنی من پیشت حاضرم. یادت نره بابا برفی!
-نه باباجان. یادم نمیره. ممنونم ازت.
-تا بعد بابا برفی.
-به سلامت باباجان.
نسیم رفت و آدم برفی تنها موند. پروانه روی سینهش خواب بود و توی حسرت دیدن بهار می سوخت. آسمون هم ابر داشت و هم خورشید. هوای سرد و خورشید بی حال و ابر های نازک و بازیگوش. آدم برفی به آسمون نگاه کرد و در سکوت به انتظار ستاره های شبانگاهی نشست.
***
چند روز دیگه هم گذشت. پروانه بهتر بود ولی هنوز کمی تب داشت. اون روز هم حسابی دلتنگ بود و بلاخره با لالایی های آدم برفی آروم گرفته و خوابش برده بود. روز دلگیر و سردی بود. آدم برفی جوونه ها رو تماشا می کرد و توی فکر بود. نمی دونست باید شاد باشه یا غمگین. چقدر دلش می خواست پروانه باهاش بمونه ولی… پروانه در کنارش خوشبخت نبود. سینه بابا برفی و کلاه کهنه و شال بی رنگ و رو و دست های چوبیش دیگه به پروانه حس رضایت نمی دادن. پروانه بهار رو می خواست و آدم برفی می دونست. یاد حرف های پروانه بعد از رفتن دونه برف ها افتاد.
-پس دل خودم چی؟
و بلافاصله جواب خودش رو به یاد آورد.
-عشق که باشه دیگه خودت معنا نداری. همه چیزت میشه شادی دل عزیزت. اون که شاد باشه تو شادی. عشق که باشه تو نیستی.
آدم برفی پروانه رو که در خوابی نه چندان آروم فرو رفته بود ناز کرد. حالا دیگه مطمئن شده بود. باید کاری می کرد. باید به بهار پیغام می داد که بجنبه. باید برای دل پروانه کاری می کرد.
-نسیم!نسیم! صدام رو می شنوی باباجان؟
لحظه ای نگذشت که نسیم سر رسید. نسیمی که هرچند به خاطر زمستون همچنان سرد سرد بود و سوز داشت ولی دست ها و دلش بهاری بودن و مهربون.
-منو صدا زدی بابا برفی؟
-آره باباجان. فقط آروم تر پروانه خوابه.
-به روی چشم باباجون. بگو چی ازم بر میاد که واسهت انجام بدم؟
-تو بهار رو می بینی؟
-آره. می بینمش بابا برفی. یعنی اگر بخوام می تونم برم پیداش کنم.
-ها باریک الاه!. می تونی ازم واسهش1پیغام ببری؟
-آره باباجون. می تونم. بگو چی بهش بگم؟
-برو بهار رو پیدا کن و بهش بگو بجنبه. بهش بگو اینجا1پروانه هست که حسابی بیمارشه. بهش بگو اگر دیر کنه خیلی دیر میشه. بهش بگو بیا. فقط بیا. آره باباجان. بهار رو هر جا که هست پیداش کن و بگو خودش رو برسونه.
-به روی چشم بابا برفی. فقط این که بهار هنوز کمی از اینجا دوره. واسه این که زود تر پیداش کنم شاید بد نباشه به خورشید هم بگم بلکه اون زود تر از من ببیندش. اگر اجازه بدی به خورشید هم بسپارم که هر جا بهار رو دید پیغامت رو بده. اجازه میدی بابا؟
-آره باباجان. به هر کسی دلت می خواد بگو. به زمین، خورشید، این جوونه ها، به همه و همه. بهار رو پیدا کنید باباجان. هرچی بیشتر باشید بهتره. فقط بهار رو زود تر پیداش کنید بابا جان.
-باشه ولی…
-دیگه ولی نداره. برو باباجان. برو ببینم چیکار می کنی.
-باشه بابا برفی. ولی آخه…
-ای بابا دیگه ولی و آخه رو ول کن باباجان. بجنب دیگه. زود بپر برو گیرش بیار این بهار کیمیا رو. بدو باباجان.
-باشه بابا برفی هرچی تو بخوایی ولی آخه بابا! من…
-من و خودت و باقی رو بگذر. برو بابا جان. برو زود تر انجامش بده. ها باریک اللاه! بدو باباجان. اومدیا!
آدم برفی چنان با محبت این ها رو گفت و چنان مهربون خندید که نسیم سکوت کرد. ایستاد و نگاه صاف و معصوم آدم برفی رو تماشا کرد.
-ها باباجان! نمیری؟
-چرا بابا برفی. الان میرم. میگم بابا برفی!
-نه. نگو. نگو باباجان. فقط برو. پروانه عزیز من بهار رو می خواد برو پیداش کن بیارش. فقط بیارش باباجان. فقط بهار رو بیارش.
نسیم1بار دیگه به نگاه آدم برفی خیره شد. مهربون، شفاف، پر از محبت و پر از خنده ای غمگین و حرف های ناگفته ای که نسیم می فهمید و نمی فهمید. دیگه جای هیچ حرفی نبود. نسیم دور آدم برفی چرخید، به چشم های مهربونش بوسه زد و برای پیدا کردن بهار به راه افتاد و هو کشان از اونجا دور شد. نسیم رفت تا طبیعت رو برای رسوندن پیغام آدم برفی بسیج کنه. آدم برفی سر و پر پروانه خوابیده رو نوازش کرد و لبریز از حس محبتی بی انتها خندید.
***
ایام به کام.
***
هوا داشت بهتر می شد. زمین هم همینطور. جوونه ها آروم آروم با خجالت و ترسی شرم آلود همراه با کنجکاوی معصومانه و قشنگشون گاهی یواشکی سر از خاک در می آوردن و سرکی می کشیدن ولی زیاد نمی موندن از بس هوا سرد بود. اما هرچی بیشتر می گذشت سرک ها بیشتر و موندن ها طولانی تر می شد. زمین خیلی آهسته داشت سبز می شد و خواب از سرش می پرید. آدم برفی و پروانه هر روز زمین رو سوالپیچ می کردن و از حال دونه برف ها جویا می شدن و زمین مهربون با حوصله تمام احوالاتشون رو با تمام جزئیات واسهشون تعریف می کرد. آدم برفی با تمام وجودش تلاش می کرد دل افسرده پروانه رو زنده و شاد نگه داره. براش قصه های شاد می گفت، واسهش از فردا و از بهار حرف می زد، سبز شدن زمین و بیرون اومدن جوونه ها رو براش توضیح می داد و خلاصه هرچی ازش بر می اومد می کرد تا پروانه بخنده. پروانه می خندید ولی حسابی دلتنگ بود. سینه گرم و مهربون آدم برفی هرچند گرم و مهربون بود ولی دیگه جواب پروانه رو نمی داد. با کم شدن سرمای بیرون و شروع رویش جوونه ها پروانه دیگه حس می کرد نباید اونجا بمونه. آخه چیزی اون بیرون نبود که تهدیدش کنه. بهار داشت می رسید و پروانه می خواست هرچه زود تر برسه و از تاریکی زیر شال بی رنگ و رو که حالا بیشتر از گذشته در نظرش تیره و خفه بود خلاصش کنه. چند بار سعی کرده بود بزنه بیرون ولی هوا چنان سرد بود که خیلی زود بال هاش و تمام بدنش از سرما فلج شد و اگر آدم برفی به موقع به دادش نرسیده بود زنده نمی موند.
-خدایا بابا برفی من دیگه هیچ وقت اون بیرون رو نمی بینم!.
-چرا همچین فکری می کنی پرپری کوچولو؟ معلومه که می بینی. درسته که این روز ها هنوز هوا سرده، ولی دیگه آخر های زمستونه و زمستون که بره هوا گرم میشه و تو هم میایی بیرون.
-ولی من1دقیقه هم نتونستم اون بیرون بمونم.
-خوب توی این هوا نباید هم بتونی. صبر داشته باش باباجان. بذار چند روز دیگه هم بگذره اینقدر این بیرون رو ببینی که دلت واسه ندیدن تنگ بشه.
-ولی من هیچ وقت دلم واسه ندیدن تنگ نمیشه. می دونم که نمیشه. فقط می خوام دوباره بیام بیرون و پرواز کنم و سردم هم نباشه.
-عجله نکن باباجان. همه این ها که گفتی میشه. به همین زودی هم میشه. مطمئن باش.
پروانه اما می شنید و نمی شنید. دلش اون بیرون بود و گوشش به آدم برفی بود و نبود.
و زمان بی اعتنا به اینهمه، آروم و بیخیال واسه خودش می رفت و می رفت. توجهی به هیچ چیز اطرافش نداشت. نه انتظار پروانه، نه دل آدم برفی، نه سرمای زمستون، نه بهار که معلوم نبود کجای راه مونده. زمان بدون هیچ توجهی به هیچ کدوم از این ها با همون سرعت1نواختش واسه خودش زندگی رو قدم می زد و کی می دونست در چه هواییه؟!
هوای زمان رو کسی نمی دونست ولی هوای زمین هنوز سرد بود. همچنان زمستون بود. بهار هنوز دور بود. نه به دوری زمان کولاک های دایمی ولی هنوز دور بود. دور تر از دسترس آدم برفی و پروانه.
چند روز دیگه هم گذشت. پروانه هر شب بهانه می گرفت و خیلی شب ها هم گریه می کرد و همیشه انگار بیمار بود. تمام فکر و حواس پروانه اون بیرون بود. پیش خورشید، پیش جوونه ها، پیش بهار.
آدم برفی هرچی بلد بود می کرد تا پروانه بهتر باشه. بهار هنوز نرسیده بود.
-بابا برفی! برام بگو اون بیرون چی می بینی؟
-این بیرون باباجان، زمین رو می بینم که دیگه برف پوش نیست. آسمون رو می بینم که دیگه سیاه پوش ابر های تاریک نیست. خورشید رو می بینم که هرچند گرما نداره ولی هست و هرچند خواب آلود ولی داره می تابه. ابر هم هست ولی سفید و نازک. مثل تور روی صورت خورشید. این بیرون دارم می بینم که رنگ ها دارن یواش یواش بیدار میشن و دنیا داره کم کم رنگی میشه. ولی هنوز سرده باباجان. خیلی هم سرده.
-توضیح بده برام بابا برفی. یعنی زمین الان دیگه رنگ برف نیست؟ یعنی سفید نیست؟
-نه باباجان. نیست.
-وای! پس زمین الان چه رنگیه؟
-زمین الان خاکی و سبزه باباجان. داره سبز تر هم میشه. هرچی جوونه ها بیدار تر میشن زمین سبز تر میشه.
-وای جوونه ها بیدار شدن بابا برفی؟
-تقریبا بیدار شدن. هنوز مونده بابا جان.
-خورشید چی؟ از خورشید بگو.
-خورشید مثل عروس های ناز فروش زیر تور های نازک و سفید ابر داره دنیا رو ناز می کنه. ولی چون بین نگاه مهربونش و جهان ما تور های ابری کشیده هنوز گرمایی در کار نیست. باید تور کنار بره تا گرما برسه. هنوز مونده باباجان.
-دیگه چی می بینی بابا؟
-دیگه، گل ها و درخت ها رو می بینم که دارن خمیازه می کشن و نسیم رو که داره آروم آروم تکونشون میده و نوازششون می کنه تا بیدار بشن.
-وای بابا برفی می خوام ببینم. می خوام همهش رو ببینم. می خوام بیام بیرون و تمامش رو ببینم.
-صبر کن باباجان الان این بیرون زمهریره. این بیرون دووم نمیاری. بذار چند روز دیگه بهترش رو می بینی باباجان.
-نه می خوام الان ببینم. همین الان.
-الان زمان تو نیست باباجان. صبر کن تا زمانت برسه اون وقت بیا بیرون و ببین.
-نه بابا برفی نه دیگه نمی تونم. می خوام همین الان ببینم.
-هوای الان سرده پرپری کوچولو. سردت میشه. منجمد میشی. به بابا برفی گوش بده و باز هم صبر کن. دیگه چیزی نمونده.
-ولی تو اون بیرونی. جوونه ها هم همینطور. خورشید و ابر ها و گل ها و درخت ها هم همینطور. فقط من توی تاریکی موندم. نه. من دیگه نمی تونم صبر کنم بابا برفی. اگر شما ها تحمل دارید پس من هم می تونم اون بیرون دووم بیارم.
-ولی من از یخ درست شدم پرپری کوچولو. جوونه ها توی بغل خاکن. خورشید رو سرما اذیت نمی کنه. ابر ها سردشون نمیشه. درخت ها خوابن و چیزی حس نمی کنن و اون هایی هم که نیمه بیدار شدن قوی هستن و بزرگ. گل ها هم همینطور. ولی تو پرپری کوچولوی عزیز من، این هوا هوای تو نیست. کمی دیگه صبر کن باباجان.
-نه بابا برفی نمی تونم. من می خوام همین الان بیام بیرون و همین الان ببینم.
پروانه دیگه منتظر هشدار های آدم برفی نشد. از زیر شال بی رنگ و رو و کلاه کهنه و از بین دست های چوبی آدم برفی پرید بیرون. زمین و زمان دیگه سفید نبودن.
-وای چه قشنگه!
ولی دیگه نتونست ادامه بده. سرما مثل1شلاق یخی تیز توی تمام جونش فرو رفت. به هر زحمتی بود چندتا بال زد و1کوچولو از آدم برفی دور شد. آدم برفی با چشم های نگران تماشاش می کرد. پروانه سعی کرد توجهش رو به قشنگی های اطرافش بده. بیشتر از1ثانیه موفق نبود. سرمای هوا چنان روی تمام جسم کوچیکش سنگینی می کرد که پروانه حس کرد هوای توی سینهش یخ زده و نمی تونه نفس بکشه. تلاش کرد بوی آشنای بهار رو احساس کنه، نشد. تلاش کرد نفس بکشه. انگار1000تا سوزن یخی بلند توی سینهش رو خراش داد. پروانه حس کرد فلج شد. با نگاه بی حال1شاخه بی برگ رو نشون کرد و سعی کرد بهش برسه ولی بال هاش فرمان نبردن. مثل1تیکه برگ خشک کوچیک سقوط کرد و افتاد زمین. سعی کرد ناله کنه ولی صداش هم انگار یخ زده بود. چشم هاش سیاهی رفت و1لحظه بعد دیگه چیزی نفهمید. آدم برفی هرچی کرد دستش به پروانه نرسید. پروانه در چند قدمیش داشت از دست می رفت و آدم برفی فقط می تونست تماشا کنه. اسفنج توی سینهش تا شعله ور شدن فاصله ای نداشت.
-پروانه! پرپری کوچولوی عزیز من! خودت رو برسون اینجا. فقط چند قدم. فقط1بال زدنه باباجان. بیا باباجان. بیا پیش بابا برفی باباجان. پروانه! بلند شو. بلند شو باباجان.
پروانه در آخرین لحظه صدای نگران آدم برفی رو از دور ها شنید. خواست حرکتی کنه ولی توان حرکت ازش دور بود. خیلی خیلی دور. آدم برفی سعی کرد بره طرف پروانه ولی موفق نشد. داشت می افتاد ولی دستش به پروانه نمی رسید. آدم برفی پریشان و دیوونه از وحشت داد زد.
-کسی نیست؟ هیچ کسی نیست؟ یکی اینجا نیست کمک کنه؟ یکی بیاد دست هام رو به پروانه برسونه. کسی برای کمک نیست؟
نسیم مثل برق رسید و با دیدن صحنه همه چیز دستگیرش شد. مجال سوال و جواب نبود. نسیم خیز برداشت، پروانه رو از روی خاک یخزده قاپید و برد گذاشت توی بغل آدم برفی. جسم ظریف پروانه مثل1تیکه سنگ خیلی کوچیک سفت و سخت شده بود. پروانه یخ زده بود. نسیم به چشم های خیس آدم برفی نگاه کرد و ساکت و منتظر ایستاد. تاثر و دلواپسیش بیشتر از اون بود که بتونه حرف بزنه. آدم برفی پروانه رو1000بار بوسید و نوازش کرد و در حالی که با صدای شکسته باهاش حرف می زد دوباره گذاشتش روی اسفنج توی سینهش زیر شال وبی رنگ و رو و کلاه کهنه. پشت حفاظ دست های چوبیش.
-پروانه!پرپری کوچولوی عزیز من! چشم هات رو باز کن باباجان. چقدر بهت گفتم صبر کن گوش نکردی. بیدار شو باباجان. بهار داره میاد. اگر تو نباشی بهار پژمرده میشه باباجان. پروانه! پاشو باباجان. بابا برفی چیکار کنه اگر تو باهاش حرف نزنی؟ پاشو باباجان. پاشو نسیم رو ببین، داره دق می کنه واسهت. آسمون رو ببین، ابری شده واسهت. پروانه جان! باباجان! بیدار شو. …
آدم برفی گفت و گفت و گفت. اسفنج وسط سینهش مثل کوره داغ شده بود. یخ های جسم کوچیک پروانه با گرمای دست ها و اسفنج توی سینه آدم برفی خیلی آروم شروع کردن به باز شدن. پروانه از دوردست ها انگار صدای آدم برفی رو می شنید و کم کم حس می کرد صدا داره نزدیک تر میشه و آدم برفی صداش می کنه. و کمی بعد که کمی بیدار تر شد حس کرد صدای آدم برفی برای اولین بار چقدر خسته و شکسته هست. ساعتی همینطور گذشت. پروانه آروم و بی حال و خیلی کند، چشم هاش رو باز کرد و نفسی کشید. آدم برفی چنان شاد شد که فریاد زد:
-بیدار شدی باباجان؟ آهایی! نگران نباشید. نسیم! خورشید! زمین! پرپری کوچولوی عزیز من زنده هست باباجان.
پروانه با آخرین توانش زمزمه کرد:
-بابا…برفی…من… خیلی… سردمه.
-چیزی نیست باباجان. الان گرم میشی. کاش بیشتر اصرارت می کردم که نری بیرون! شکر که به خیر گذشت باباجان. چیزی نیست. بخواب. بخواب باباجان. خوب میشی. بخواب پرپری کوچولوی عزیز من. بخواب باباجان. بخواب.
پروانه چشم هاش رو بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
***
روز های زمستون،تاریک و تکراری، می اومدن و می رفتن. پروانه خسته و خورد روی سینه آدم برفی افتاده بود و بهار هم انگار اون سال خیال رسیدن نداشت. پروانه هر روز و هر شب و هر لحظه بهانه بهار رو می گرفت و هوایی بیرون رفتن بود و حالا بعد از آخرین تلاشش تبدار و مریض روی سینه آدم برفی افتاده بود و ناله می کرد. آدم برفی با کمک شیره ای که از جوونه ها قرض گرفت حسابی دوا درمونش کرد و پروانه هرچند حالش داشت بهتر می شد ولی هنوز به شدت بیمار و تبدار بود.
-دارم می میرم بابا برفی. می دونم. من می میرم بدون این که بهار رو ببینم.
-این چه حرفیه؟ تو نمی میری باباجان. تو دیوونگی کردی و حالا مریض شدی. بهت که گفتم این بیرون هنوز سرده. گوش نکردی. این هم نتیجهش. حالا طوری نیست. چند روز دیگه خوب خوب میشی.
-بابا برفی! اگر من بمیرم و بهار بعدش بیاد بهش میگی که چقدر منتظرش بودم؟
-از این حرف ها نزن باباجان. تو چیزیت نمیشه پرپری کوچولو. بهار که بیاد تو حالت مثل یکی از این گل های کوچولوی دور و برمون که الان دارن بهم توی خواب و بیداری چشمک می زنن خوبه. صاف می پری توی بغلش و وای! خوش به حالت میشه!.
-از کجا اینقدر مطمئنی؟
-دارم با چشم های خودم جلو دار های بهار رو می بینم مگه میشه مطمئن نباشم؟
-آخه پس کی نوبت دیدن من می رسه؟
-می رسه باباجان. صبر داشته باش. چند روز دیگه نوبت دیدن تو هم می رسه. تو رفیق اختصاصی بهاری باباجان. بهار سفارشی کنار گذاشتدت فقط واسه لحظه رسیدن خودش. باید تحمل کنی باباجان.
-راست میگی بابا برفی؟
-بله که راست میگم. بابا برفی بهت دروغ نمیگه پرپری کوچولو.
-پس آخه این بهار چرا نمیاد؟ پس کی میاد؟
-میاد باباجان. چند روز دیگه میاد. واسه دیدن تو هم شده زود تر میاد. بهت قول میدم پرپری کوچولو.
-آخه من حالم خیلی بده. حس می کنم دووم نمیارم.
-بی خود حس می کنی. از این بدتر بودی. الان که خیلی بهتری. تا من هستم تو هم هستی. من دستت رو می ذارم توی دست بهار باباجان. حتی1لحظه شک نکن. اصلا دم اومدن بهار دلت میاد از این فکر های بد کنی؟
-پس کی این روز ها تموم میشه بابا برفی؟ حس می کنم دیگه1دقیقه هم نمی تونم تحمل کنم.
-چیزی نمونده باباجان. تو که اینهمه تحمل کردی این چند روز هم روی اونهمه که رفت. صبر داشته باش باباجان. درست میشه. …
آدم برفی گفت و گفت تا حس کرد نفس های پروانه آروم و شمرده شدن. پروانه روی سینه آدم برفی خوابش برده بود و آدم برفی تردید نداشت که داره خواب بهار رو می بینه. این رو از آرامش نفس هاش می فهمید. اسفنج توی سینه آدم برفی از نفس های آروم پروانه و از حس سنگینی سبک جسم پروانه که روی سینهش بود و از احساس گرمای حضور پروانه و آرامشش گرم و گرم تر شد.
-فقط چند روز دیگه مونده. بهار که بیاد تو می پری باباجان. فقط چند روز دیگه باهام بمون و تحمل کن باباجان.
نسیم آروم و خرامان از اون طرف ها رد می شد. صدای آه آدم برفی رو که شنید بی صدا اومد پیشش. دستی به سرش کشید و توی گوشش گفت:
-سلام بابا برفی.
-سلام باباجان. هیس! آروم تر باباجان. پروانه خوابه. تازه خوابیده.
-چشم بابا برفی معذرت می خوام. ولی تو چرا آه کشیدی؟
-چیزی نیست باباجان. چیزی نیست.
-چرا هست بابا برفی. من می دونم. بین دلت و دل پروانه موندی. درسته؟
-آره. درسته باباجان.
-چه کمکی ازم بر میاد تا بهت کنم؟ هر کاری بگی می کنم.
-هیچ چی باباجان. کاری ازت بر نمیاد. بگو ببینم! حال شیطون کوچولو های من چطوره؟ خوب و سر حال هستن یا نه؟
-اوه چه جورم! حسابی داره بهشون خوش می گذره. اتفاقا توی راه بهار رو هم ملاقات کردن. گفتن بیام واسه تو تعریف کنم که چقدر پاک و مهربونه. الان هم رسیدن به1رودخونه و دارن میرن تا با یکی2تا رودخونه دیگه یکی بشن و راه بی افتن طرف دریا. اصلا نگرانشون نباش. اون ها خوبن. خیلی خوب. بهت هم خیلی سلام رسوندن و گفتن بگم جات بینشون چقدر خالیه.
-ممنونم باباجان. اگر دوباره دیدیشون روی گل همهشون رو از طرف من ببوس. بهشون بگو دوستشون دارم.
-حتما می بینمشون و حتما بهشون میگم بابا برفی مهربون. خوب دیگه من باید برم. هر زمان هر کمکی از دستم بر می اومد بهم بگو. هر لحظه که صدام بزنی من پیشت حاضرم. یادت نره بابا برفی!
-نه باباجان. یادم نمیره. ممنونم ازت.
-تا بعد بابا برفی.
-به سلامت باباجان.
نسیم رفت و آدم برفی تنها موند. پروانه روی سینهش خواب بود و توی حسرت دیدن بهار می سوخت. آسمون هم ابر داشت و هم خورشید. هوای سرد و خورشید بی حال و ابر های نازک و بازیگوش. آدم برفی به آسمون نگاه کرد و در سکوت به انتظار ستاره های شبانگاهی نشست.
***
چند روز دیگه هم گذشت. پروانه بهتر بود ولی هنوز کمی تب داشت. اون روز هم حسابی دلتنگ بود و بلاخره با لالایی های آدم برفی آروم گرفته و خوابش برده بود. روز دلگیر و سردی بود. آدم برفی جوونه ها رو تماشا می کرد و توی فکر بود. نمی دونست باید شاد باشه یا غمگین. چقدر دلش می خواست پروانه باهاش بمونه ولی… پروانه در کنارش خوشبخت نبود. سینه بابا برفی و کلاه کهنه و شال بی رنگ و رو و دست های چوبیش دیگه به پروانه حس رضایت نمی دادن. پروانه بهار رو می خواست و آدم برفی می دونست. یاد حرف های پروانه بعد از رفتن دونه برف ها افتاد.
-پس دل خودم چی؟
و بلافاصله جواب خودش رو به یاد آورد.
-عشق که باشه دیگه خودت معنا نداری. همه چیزت میشه شادی دل عزیزت. اون که شاد باشه تو شادی. عشق که باشه تو نیستی.
آدم برفی پروانه رو که در خوابی نه چندان آروم فرو رفته بود ناز کرد. حالا دیگه مطمئن شده بود. باید کاری می کرد. باید به بهار پیغام می داد که بجنبه. باید برای دل پروانه کاری می کرد.
-نسیم!نسیم! صدام رو می شنوی باباجان؟
لحظه ای نگذشت که نسیم سر رسید. نسیمی که هرچند به خاطر زمستون همچنان سرد سرد بود و سوز داشت ولی دست ها و دلش بهاری بودن و مهربون.
-منو صدا زدی بابا برفی؟
-آره باباجان. فقط آروم تر پروانه خوابه.
-به روی چشم باباجون. بگو چی ازم بر میاد که واسهت انجام بدم؟
-تو بهار رو می بینی؟
-آره. می بینمش بابا برفی. یعنی اگر بخوام می تونم برم پیداش کنم.
-ها باریک الاه!. می تونی ازم واسهش1پیغام ببری؟
-آره باباجون. می تونم. بگو چی بهش بگم؟
-برو بهار رو پیدا کن و بهش بگو بجنبه. بهش بگو اینجا1پروانه هست که حسابی بیمارشه. بهش بگو اگر دیر کنه خیلی دیر میشه. بهش بگو بیا. فقط بیا. آره باباجان. بهار رو هر جا که هست پیداش کن و بگو خودش رو برسونه.
-به روی چشم بابا برفی. فقط این که بهار هنوز کمی از اینجا دوره. واسه این که زود تر پیداش کنم شاید بد نباشه به خورشید هم بگم بلکه اون زود تر از من ببیندش. اگر اجازه بدی به خورشید هم بسپارم که هر جا بهار رو دید پیغامت رو بده. اجازه میدی بابا؟
-آره باباجان. به هر کسی دلت می خواد بگو. به زمین، خورشید، این جوونه ها، به همه و همه. بهار رو پیدا کنید باباجان. هرچی بیشتر باشید بهتره. فقط بهار رو زود تر پیداش کنید بابا جان.
-باشه ولی…
-دیگه ولی نداره. برو باباجان. برو ببینم چیکار می کنی.
-باشه بابا برفی. ولی آخه…
-ای بابا دیگه ولی و آخه رو ول کن باباجان. بجنب دیگه. زود بپر برو گیرش بیار این بهار کیمیا رو. بدو باباجان.
-باشه بابا برفی هرچی تو بخوایی ولی آخه بابا! من…
-من و خودت و باقی رو بگذر. برو بابا جان. برو زود تر انجامش بده. ها باریک اللاه! بدو باباجان. اومدیا!
آدم برفی چنان با محبت این ها رو گفت و چنان مهربون خندید که نسیم سکوت کرد. ایستاد و نگاه صاف و معصوم آدم برفی رو تماشا کرد.
-ها باباجان! نمیری؟
-چرا بابا برفی. الان میرم. میگم بابا برفی!
-نه. نگو. نگو باباجان. فقط برو. پروانه عزیز من بهار رو می خواد برو پیداش کن بیارش. فقط بیارش باباجان. فقط بهار رو بیارش.
نسیم1بار دیگه به نگاه آدم برفی خیره شد. مهربون، شفاف، پر از محبت و پر از خنده ای غمگین و حرف های ناگفته ای که نسیم می فهمید و نمی فهمید. دیگه جای هیچ حرفی نبود. نسیم دور آدم برفی چرخید، به چشم های مهربونش بوسه زد و برای پیدا کردن بهار به راه افتاد و هو کشان از اونجا دور شد. نسیم رفت تا طبیعت رو برای رسوندن پیغام آدم برفی بسیج کنه. آدم برفی سر و پر پروانه خوابیده رو نوازش کرد و لبریز از حس محبتی بی انتها خندید.
***
ایام به کام.