تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1399/6/18 , 15:08) |
قسمت هفتم
بابا برفی
***
زمان خواب آلود و سنگین می گذشت. بعد از اون جنگ شبانه دیگه کولاک نشد. هوا هنوز سرد بود ولی دیگه برف نمی بارید.
دونه برف ها هر شب پای قصه های آدم برفی می نشستن و برای اون و برای دل خودشون آواز می خوندن و شب های زمستون همچنان سرد و جادویی و خیال انگیز بود. پروانه اما دلتنگ بود. دلتنگ بهار.
-دلم خیلی گرفته بابا برفی. پس کی میشه من از اینجا بیام بیرون؟
-میایی باباجان، میایی. صبر داشته باش. بهار که بیاد تو هم میایی بیرون.
-آخه پس بهار کی میاد؟ نکنه فراموشم کرده؟ اگه یادش رفته باشه، اگه نیاد،
-این چه حرفیه؟ بهار فراموشت نمی کنه. بهار حتما میاد باباجان. واسه خاطر تو هم که شده میاد. باید منتظرش بشی تا برسه. اصلا وصل بدون انتظار که صفا نداره. باید از شب رد بشی تا صبح به چشمت بیاد. هرچی انتظارت بیشتر باشه رسیدنش رو بهتر حس می کنی. من مطمئنم که اون هم برای تو دلش تنگ شده پرپری کوچولو. بهار امکان نداره پرپری به این قشنگی رو فراموش کنه. حتما میاد باباجان.
-آخه پس کی؟ می دونی بابا برفی؟ بهار مثل من زیاد داره. هزار هزارتا. تمام بغل بهار پره از پروانه و گل و عطر و همه این چیز های خوب. یعنی تو میگی من یکی رو یادشه؟
-آره که یادشه. هرچی هم پروانه هاش زیاد باشن تو براش1چیز دیگه ای. هر رفیقی جای خودش. برای بهار هیچ پروانه ای تو نمیشه باباجان.
-پس چرا اینهمه دیر کرده؟
-شاید بیدار کردن دنیای سر راهش زیاد طول کشیده. این زمستون خیلی سنگینه. از لطف توفان و دار و دستهش سنگین تر هم شد. بهار کارش سخته باباجان. باید سر راه اومدنش دنیایی رو که توفان و همراه هاش از هوش و حال بردن به هوش بیاره. نگران نباش پرپری کوچولو. بهار میاد باباجان.
آدم برفی اینقدر می گفت و می گفت تا پروانه آروم تر می شد. شب های دراز و روز های کوتاه و تاریک زمستون می اومدن و می رفتن. سرمای منجمد کننده هوا داشت خیلی خیلی آروم سبک تر می شد و آدم برفی این رو می فهمید. دونه برف ها اما توی این حال و هوا نبودن. تا1شب که ابر ها جا باز کردن و چندتا ستاره ریز از اون بالا شروع کردن به چشمک زدن. دونه برف ها با شادی و هیاهو بالا و پایین پریدن و نقطه های نورانی ریز رو به هم نشون دادن.
-وای اونجا رو!
-چه قشنگه!
-بابا برفی این چیه؟
-بابا اون ها پری هستن؟
-ببینید بچه ها اون ها هم اندازه ما هان ولی لباسشون برق برقیه!
-بابا به نظرت اون ها هم میان این پایین پیش ما؟
…
دونه برف ها همینطور1ریز شلوغ می کردن. آدم برفی مثل همیشه خندید و گفت:
-نه باباجان. اون ها نمیان این پایین. اون ها فرشته های نگهبان آسمون هستن. این پایین کاری ندارن که بیان. فقط از اون بالا اینجا رو تماشا می کنن تا ببینن نکنه1آسمونی از بد حادثه توی دل خاک گرفتار شده باشه. اگر نباشه که هیچ، ولی اگر باشه دستش رو می گیرن پروازش میدن می برنش اون بالا توی سرزمین خودش.
-وای بابا جدی میگی؟ مگه از آسمون هم کسی گرفتار خاک میشه!؟ اصلا مگه اون بالا کسی هم هست که بیاد پایین!؟
-آره، هست باباجان. اون بالا1عالمه فرشته هست که از اینجا دیده نمیشن. دنیاشون خیلی از زمین و از ما دوره. از خورشید که رد بشی و بری بالا اون طرف ماه بهش می رسی. از این نگهبان ها باید بگذری تا واردش شی. بهشتیه واسه خودش باباجان.
-وای وای بابا برفی!! بگو. عاشق این گفتن هاتیم بگو. فقط بگو.
آدم برفی آه می کشید، می خندید، مهربون نگاهشون می کرد و مثل هر شب براشون از سرزمین رویایی توی آسمون می گفت. گاهی تا خود صبح. اونقدر می گفت تا دونه برف ها خوابشون می برد تا فردا شب.
با گذشت زمان در شب های آینده تعداد ستاره ها بیشتر و بیشتر می شد. آسمون شب های زمستون داشت آروم آروم صاف و صاف تر می شد.
-وای ببینید فرشته ها توی آسمون دارن بیشتر میشن.
-بابا برفی! چرا اینطوریه؟
-راست میگه چرا اینطوره بابا برفی؟
آدم برفی نگاهی به آسمون کرد و نگاهی به دونه برف های شلوغ و منتظر.
-اون ها دارن می گردن باباجان. شاید1فرشته روی زمین گم شده باشه حالا اومدن بگردن پیداش کنن و راه برگشتن به خونهش رو نشونش بدن.
دونه برف ها1لحظه سکوت کردن و بعد دوباره سر و صداشون که با هیجان قاتی بود رفت بالا.
-فرشته؟!
-وای راست میگی بابا برفی؟!
-یعنی می تونن پیداش کنن؟
-میگن زمین خیلی بزرگه. خودم هم از اون بالا دیدم. روی این زمین بی اول و آخر چجوری می خوان1فرشته گم شده رو پیدا کنن؟ به نظرت موفق میشن بابا برفی؟
-کاش زود تر می دونستیم تا از بالا که می اومدیم پایین بهتر نگاه کنیم بلکه ببینیمش!.
…
دونه برف ها می گفتن و می گفتن و بابا برفی فقط با مهربونی می خندید. ستاره ها که هر شب بیشتر می شدن از آسمون خنده های شب های زمستون رو تماشا می کردن و به زمین و تمام خاکی ها و آدم برفی و دونه برف ها و همه زمین چشمک های قشنگ و شاد می زدن.
***
صبح سرد زمستون بود و دونه برف ها خواب بودن. پروانه روی سینه آدم برفی خوابیده بود و خواب بهار رو می دید. آدم برفی نفس های آروم و ظریف پروانه رو روی سینهش حس می کرد و از گرمای اسفنج توی دلش لذت می برد. همه جا ساکت بود. ستاره ها رفته بودن ولی هنوز خورشیدی در کار نبود. سکوت صبحگاهی زمستون رو صدایی شکست. صدای خواب آلود و آرومی که در عین بیگانگی آشنا می زد.
-آآآآخ خدا چه خوابی کردم!. سلام بابا برفی. خیال می کردم همه این چیز هایی که می دیدم توی خواب بوده. حالا که دارم خودت رو می بینم پس یعنی تمام این داستان توی بیداری من اتفاق افتاد!. وای که چه زمستونی ساختن این توفان و دار و دستهش.
آدم برفی با حیرت اطراف رو نگاه کرد و وقتی کسی رو ندید پرسش گر ولی مثل همیشه مهربون گفت:
-سلام باباجان. ببخش بابا که خوابت رو آشفته کردیم. از دست این توفان و این بچه ها!. ولی تو کی هستی؟ نمی بینمت باباجان.
صدا خندید و با محبت گفت:
-نباید هم ببینی بابا برفی. آخه من زیر پا هات هستم و تو همهش بالا بالا ها رو نظاره می کنی. این پایین رو نگاه کن پیدام می کنی. من زمینم.
آدم برفی با شادی مهر آمیز خندید.
-هاااا!چطوری باباجان؟ خوب خوابیدی؟ نکنه ما بیدارت کردیم! این شیطون کوچولو ها خیلی شلوغن. خیلی هم زیادن و من از پسشون بر نمیام. چی کار کنم باباجان؟
-نه بابا برفی تقصیر کسی نیست. من دیگه باید بیدار می شدم. این شیطون ها که گفتی هم خیلی عزیز هستن. خودت هم همینطور. راستش جوونه هایی که توی بغلم خوابشون برده بود کم کم بیدار میشن. این فسقلی ها هی سر و صدا می کنن و شروع کردن به قلقلک دادنم که بیدارم کنن تا بتونن سرشون رو بیارن بیرون. آخه تا من بیدار نشم این ها سبز نمیشن. دیگه از تاریکی خسته شدن و تحملشون تموم شده. اینه که شروع کردن به یواشکی قلقلک دادنم تا زود تر بیدارم کنن. حالا چند روز دیگه خودت می بینیشون که چه وروجک هایی هستن. البته گناهی ندارن. من دیگه زمان بیداریم شده. یواش یواش باید آماده بشم واسه رسیدن بهار.
خورشید هم پیغام داده گفته دیگه کم کم میاد کمک برای تزئین دنیا تا بهار که میاد همه چیز آماده باشه. کاش دیر نکنه! آخه من دست تنها از پس سبز کردن اینهمه وروجک بر نمیام.
-کمکی می تونم بهت کنم باباجان؟
-نه بابا برفی. دستت درد نکنه ولی این کار من و شما نیست. خورشید باید خودش بیاد. اول باید این پتوی سفید قشنگم رو بزنه کنار تا… چیزی شده بابا برفی؟
بابا برفی با نگاه غمگین به دونه برف های خوابیده چشم دوخت و آه کشید.
-نه باباجان. چیزی نشده. دلواپس این کوچولو ها هستم. دلم نمیاد چیزی سرشون بیاد باباجان.
زمین خندید و خندید.
-بابا برفی مهربون! دلواپس این ها نباش. چیزیشون که نمیشه. این ها رو من هم دوستشون دارم. خورشید هم همینطور. مطمئن باش هیچ بلایی سرشون نمیاد. این دوست های کوچیک و عزیز ما فقط سفر می کنن. میرن به طرف رودخونه ها و از اونجا میرن طرف دریا. توی راه هم به من و این جوونه ها که از خواب پا شدیم و از قضا حسابی هم تشنهمونه حسابی آب میدن. آهای وروجک ها! اینقدر قلقلک ندید بابا بیدارم.
آدم برفی صدای خنده های ریز و ظریفی رو شنید که انگار خیلی دور و خیلی نزدیک بودن. صدا هایی که شاد و معصوم بود مثل خنده های دونه برف ها ولی در عین شباهت، انگار از جنس دیگه ای بودن. متفاوت و مشابه. زمین با محبت گفت:
-جوونه های بلا!. بابا برفی! هنوز که غم توی نگاهته! تو رو خدا بخند. من به عشق خنده های تو چند روز زود تر بیدار شدم. گفتم که همه چیز رو به راهه. تو از چی نگرانی؟
-نمی دونم باباجان. ببینم تو مطمئنی که این پری برفی ها طوریشون نمیشه؟
-بله که مطمئنم. می دونی بابا این چندمین زمستون منه؟ هر سال همین اتفاق تکرار میشه و هر سال من تا زمانی که دونه برف ها برسن به دریا حساب دونه دونهشون رو دارم. سفرشون خیلی جالبه. بهشون اینقدر خوش می گذره که نگو. باور کن راست میگم. اصلا نگران نباش. بهت قول میدم بابا برفی.
-خوب بگو ببینم! بعد از این که رسیدن به دریا چی میشه؟
-درست نمی دونم. آخه دریا خیلی بزرگه. پره از قطره هایی اندازه این ها. خیلی زیادن. هر سال دونه برف ها که به دریا می رسن با خوشحالی وسط قطره هایی که هیچ وقت نمی تونم بشمرمشون گم میشن. قطره های دریا همیشه منتظرشون هستن و چنان با خوشحالی و محبت تازه وارد ها رو بغل می کنن می برن بین خودشون که من وسط اون شلوغی و خنده بازار نمی فهمم چی میشه. ولی همین قدر می دونم بعد از اون هم بهشون بد نمی گذره. چون هیچ وقت ندیدم هیچ قطره ای توی دریا حتی1لحظه افسرده باشه.
-چه عالی!خیالم راحت تر شد باباجان.
-واقعا؟ پس چرا آه کشیدی؟ مشکل چیه بابا برفی؟ به من بگو.
-چی بگم باباجان. دلم تنگ میشه واسهشون.
زمین متفکر سکوت کرد و بعد نفس عمیقی کشید که بر اثرش آدم برفی دید چندتا از دونه برف ها توی خواب معصومشون وول خوردن و1گوشه خیلی کوچیک از پتوی سفید زمین کنار رفت و چندتا نقطه سبز خیلی ریز روی خاک پیدا شدن. جوونه ها واسه آدم برفی چشمک زدن و خندیدن.
-سلام بابا برفی.
-سلام باباجان. سلام. مواظب باشید سردتون نشه باباجان.
جوونه ها فقط خندیدن و بابا برفی هم از خنده های قشنگشون خندید.
***
یکی2شبی می شد که دونه برف ها توی خنده های آدم برفی ته رنگی از غم می دیدن.
-بابا برفی! نمی خوایی بهمون بگی چی شده؟
-هیچ چی باباجان. چی باید شده باشه؟
-بابا برفی! ما امروز عصر دم شب چندتا جوونه دیدیم. مثل ما سفید نبودن. سبز بودن. وای خیلی قشنگن!. حسابی با هم دوست شدیم. البته سردشون شد و زود سرشون رو قایم کردن توی خاک ولی گفتن باز میان. تو دیدیشون بابا؟
-آره باباجان. دیدمشون. روز ها که شما ها خواب هستید گاهی می بینمشون.
-بابا برفی زمین هم بیدار شده. جوونه ها می گفتن زمین همیشه بغلشون می کنه و الان هم توی بغل زمین هستن. تازه خود زمین هم خیلی مهربونه. می گفت تا حالا خواب بوده و حالا که بهار نزدیکه بیدار شده. درسته بابا؟
-آره باباجان. همهش درسته.
-بابا برفی! این هم درسته که ما به همین زودی باید سفر کنیم و بریم طرف دریا؟
-آره باباجان. این هم درسته.
-وای چه خوب! زمین می گفت این سفر خیلی جالبه. می گفت کلی چیز توی راه می بینیم و می گفت دریا خیلی بزرگه. درست شده از1عالمه قطره اندازه ما. وای کیف داره بابا مگه نه؟
-آره باباجان خیلی کیف داره.
شما هم میایی مگه نه بابا؟
بابا برفی سکوت کرد و در1لحظه تمام دونه برف ها ساکت شدن.
-بابا برفی! شما حتما با ما میایی مگه نه؟
-نه باباجان. من اینجا می مونم.
بعد از1لحظه سکوت که غم سنگینش کرده بود1دفعه1عالمه صدای شکسته بود که رفت هوا.
-بابا برفی! بابا! تو باید با ما باشی. ما بدون تو هیچ کجا نمیریم. بابا برفی! بابا برفی!
…
بابا برفی غم توی نگاهش رو پشت نقاب خنده مهربون همیشگیش پنهون کرد و گفت:
-ای بابا ای بابا چه شلوغی کردید باباجان! آخه من که دونه برف نیستم چه جوری با شما راه بی افتم؟ به قول اون توفان بیچاره من1مشت یخم. نمی تونم که با شما بیام. سفر سخته. سفر بالا و پایین داره. من پیرم. سنگینم. نمی تونم باباجان.
-پس ما هم نمیریم.
-آره راست میگه ما هم نمیریم.
-آره ما هم می مونیم.
…
-یعنی می خوایید اینهمه جوونه قشنگ و معصوم و اونهمه گل و درخت که توی راه منتظر شما ها هستن تشنه بمونن؟ یعنی دریا و قطره هاش برای همیشه منتظر باشن و آغوش بازشون خالی باشه؟ یعنی زمین به این مهربونی و جوونه های به این عزیزی از تشنگی خشک بشن؟ این راهش نیست باباجان. شما ها باید برید. نمیشه بمونید. شما باید برید و من باید بمونم. این قصه طبیعته. من و شما که از هم بی خبر نمی مونیم. زمین از حال شما بهم میگه. از من هم به شما ها خبر میده. فقط یادتون باشه وقتی رسیدید به قطره های دریا سلام برسونید و هر جا این توفان گرفتار رو دیدید اجازه ندید از هم جداتون کنه.
-ولی آخه بابا برفی!
-دیگه ولی نداره. ول کنید این حرف ها رو. پا شید1کم شلوغ کنید دلم گرفت. زود باشید باباجان دیگه زود باشید صبح شد ها. …
آدم برفی اینقدر گفت و خندید تا دونه برف ها سر حال اومدن و دوباره شب زمستون پر شد از صدای خنده و آواز. و البته زیر نور ستاره هایی که با هورای خاموش تشویقشون می کردن.
چند روز دیگه هم گذشت و1روز صبح، خورشید مهربون و آروم با خستگی شیرین بعد از خواب آروم آروم طلوع کرد. بعد از سلام و احوالپرسی با زمین و جوونه های خجول و کنجکاوی که سرک می کشیدن و از سرما و خجالت زود در می رفتن و توی خاک قایم می شدن، با محبت به آدم برفی نگاه کرد. آدم برفی فهمید که وقتشه.
-چی کار کنم باباجان؟
-دونه برف ها رو بیدار کن بابا برفی عزیز.
دونه برف ها باید بیدار می شدن. دیگه وقت رفتنشون بود. آدم برفی آروم و مهربون بیدارشون کرد. زمان خداحافظی شده بود.
-بابا برفی! باباجون! بابا!
-ای شیطون کوچولوها! یعنی خیال کردید من نمی دونم از عشق سفر داره توی دل هاتون قند آب میشه؟ آی آی آی از دست شما ها! عه عه عه گریه!؟ گریه چرا!؟ دارید میرید سفر باباجان. باید شاد باشید. گریه دم سفر خوب نیست باباجان. بخندید. حالا اینقدر بهتون خوش بگذره که دیگه یادتون بره پشت سرتون رو نگاه کنید. بسه دیگه گریه نکنید باباجان دلم گرفت از این اشک هاتون.
دونه برف ها روی سر و شونه های آدم برفی زار زار گریه می کردن و تمام سر تا پای آدم برفی شده بود بوسه و اشک. جوونه ها از دیدن غم فرشته های برفی دلشون گرفت. سرشون رو انداختن پایین و با چهره ای پژمرده توی بغل زمین قایم شدن تا یواشکی گریه کنن. خورشید چند لحظه رفت پشت1تیکه ابر نازک پنهان شد تا کسی اشک هاش رو نبینه. بابا برفی همچنان مهربون و آروم می خندید و دونه برف ها رو دلداری می داد. دونه برف ها آروم نمی گرفتن. آدم برفی دونه برف ها رو بغل کرد، ناز کرد، نوازش کرد، اشک های زلالشون رو پاک کرد، بوسیدشون، و سپردشون به خدا و خورشید و زمین.
-این ها تا حالا تنها روی خاک جایی نرفتن. هواشون رو داشته باش باباجان. این توفان خیلی اذیتشون کرد. دیگه اگر بهشون بر بخوره من نیستم. خودت مواظبشون باش. این ها کوچیکن. نذار اذیت بشن باباجان.
زمین در حالی که با تمام توان تاثرش رو مخفی می کرد ولی زیاد موفق نبود گفت:
-خیالت راحت باشه بابای مهربون. من مواظبشونم. بهت قول میدم یکیشون هم طوریش نشه. بهت قول میدم.
-ممنونم. ممنونم باباجان.
دونه برف ها از غم جدایی آدم برفی آب شدن، جاری شدن، راه افتادن و رفتن و دور و دور تر شدن. آدم برفی اشک ها و بوسه هاشون رو به یادگاری برداشت و رفتنشون رو تماشا کرد تا رفتن و از نظر گم شدن. خیلی طول کشید ولی بلاخره تموم شد و سکوت دردناکی انگار تمام دنیا رو گرفت. دونه برف ها دیگه نبودن و سکوت انگار از شدت سنگینی غمناکش روی دنیا پهن شده بود و نمی تونست کنده بشه.
-خدا به همراهتون باباجان. سفر خوش!.
آدم برفی وسط آه بلندش به شنیدن صدای هقهق غمناک پروانه حس کرد اسفنج وسط سینهش کم مونده شعله ور بشه.
-پرپری کوچولوی نازنین! چی شده باباجان؟
ولی پروانه بلند تر و شدید تر گریه کرد و گریه کرد.
-چیه باباجان؟ به بابا برفی نمیگی؟ چرا گریه می کنی؟ این جواهر های ناز چرا دارن از اون چشم های قشنگت میان پایین؟ به بابا برفی بگو ببینم چته باباجان؟
-دلم گرفته بابا برفی. دونه برف ها رفتن و دیگه برنمی گردن. دلم خیلی تنگ میشه واسهشون.
-خوب دل من هم تنگ میشه واسهشون. هر وقت دلمون تنگ شد باید به این فکر کنیم که اون ها خوش و سلامتن و سفرشون هم قشنگ و شاده. تازه از زمین هم می تونیم حال و احوالشون رو بپرسیم. وقتی بدونیم عزیز هامون شادن ما هم خاطر جمع میشیم و شاد.
-پس ما چی بابا برفی؟ دل و دلتنگی ما چی میشه؟ اون ها شادن درست. ولی ما با دل تنگ خودمون چی کار کنیم؟
پروانه این رو گفت و دوباره زد زیر گریه. آدم برفی چند لحظه سکوت کرد، بعد آهی کشید و گفت:
-پرپری کوچولو! عشق که داشته باشی دیگه خودت رو نمی بینی. وقتی1نفر واسهت عزیز میشه همه وجودت میشه شادی اون. دیگه خودت معنا نداره. خودت و دلت و همه چیزت فقط میشه شادی عزیزت. شاد که باشه شادی. حالا هم عزیز های ما شادن. و همین برای من بسه.
-ولی من… بابا برفی دلم داره می ترکه. دیگه تحمل این سکوت و اینهمه تنهایی و اینهمه دلتنگی رو ندارم. نمی تونم بابا برفی.
پروانه گریه می کرد. بابا برفی با هرچی مهر توی قلب اسفنجیش و دست های چوبیش بود نوازشش می کرد و باهاش حرف می زد. بهش دل گرمی می داد. براش از بهار می گفت.
-گریه نکن باباجان. گریه نکن پرپری کوچولوی عزیز من. به همین زودی بهار میاد. تو هم باید پر بگیری و بری. اینقدر چیز قشنگ هست واسهت که دیگه دل کوچیکت تنگ نباشه. گریه نکن باباجان. دیگه چیزی نمونده. چند روز دیگه تحمل کن. سرما داره میره. بهار میاد دیدنت. دلش تنگ شده واسهت. باید سر حال ببیندت. دنیا بهشت میشه برات. دیگه آخر سختیه. صبر داشته باش باباجان. …
-بابا برفی!
-چیه باباجان. بگو چی می خوایی.
-برام قصه بگو. از این سکوت می ترسم. نمی خوام یادم باشه که بقیه رفتن. واسهم قصه بگو تا سکوت نباشه بابا برفی.
-باشه باباجان. باشه میگم. گوش بده تا بگم.
بابا برفی آهش رو پنهان کرد تا پروانه دلتنگیش رو حس نکنه. بعد همونطور که پروانه رو نوازش می کرد شروع کرد به گفتن.
-یکی بود یکی نبود.
زیر گنبد کبود، زمین بود و1آسمون.
روی این خاک خدا، سرما بود و1بابا.
بابای قصه ما، با زمستون تنها بود،
بار تنهایی سرد، روی دوش بابا بود.
روزا پر حسرت و درد، شبای تاریک و سرد،
همه جا صید سکوت، سرما بیداد می کرد.
بابا دیگه خسته بود، دیده هاش رو بسته بود،
زیر آوار سکوت، تو خودش شکسته بود.
تا یه پروانه اومد، خسته از رنج سفر،
توی کولاک و خزان، کوچیک و خوش بال و پر.
پریِ قصه ما همدم قلب بابا شد،
همنشین دل سرد این بابای تنها شد.
زیر گنبد کبود، کسی جز خدا نبود،
بابای قصه ما، بعد از اون تنها نبود.
***
ایام به کام.
بابا برفی
***
زمان خواب آلود و سنگین می گذشت. بعد از اون جنگ شبانه دیگه کولاک نشد. هوا هنوز سرد بود ولی دیگه برف نمی بارید.
دونه برف ها هر شب پای قصه های آدم برفی می نشستن و برای اون و برای دل خودشون آواز می خوندن و شب های زمستون همچنان سرد و جادویی و خیال انگیز بود. پروانه اما دلتنگ بود. دلتنگ بهار.
-دلم خیلی گرفته بابا برفی. پس کی میشه من از اینجا بیام بیرون؟
-میایی باباجان، میایی. صبر داشته باش. بهار که بیاد تو هم میایی بیرون.
-آخه پس بهار کی میاد؟ نکنه فراموشم کرده؟ اگه یادش رفته باشه، اگه نیاد،
-این چه حرفیه؟ بهار فراموشت نمی کنه. بهار حتما میاد باباجان. واسه خاطر تو هم که شده میاد. باید منتظرش بشی تا برسه. اصلا وصل بدون انتظار که صفا نداره. باید از شب رد بشی تا صبح به چشمت بیاد. هرچی انتظارت بیشتر باشه رسیدنش رو بهتر حس می کنی. من مطمئنم که اون هم برای تو دلش تنگ شده پرپری کوچولو. بهار امکان نداره پرپری به این قشنگی رو فراموش کنه. حتما میاد باباجان.
-آخه پس کی؟ می دونی بابا برفی؟ بهار مثل من زیاد داره. هزار هزارتا. تمام بغل بهار پره از پروانه و گل و عطر و همه این چیز های خوب. یعنی تو میگی من یکی رو یادشه؟
-آره که یادشه. هرچی هم پروانه هاش زیاد باشن تو براش1چیز دیگه ای. هر رفیقی جای خودش. برای بهار هیچ پروانه ای تو نمیشه باباجان.
-پس چرا اینهمه دیر کرده؟
-شاید بیدار کردن دنیای سر راهش زیاد طول کشیده. این زمستون خیلی سنگینه. از لطف توفان و دار و دستهش سنگین تر هم شد. بهار کارش سخته باباجان. باید سر راه اومدنش دنیایی رو که توفان و همراه هاش از هوش و حال بردن به هوش بیاره. نگران نباش پرپری کوچولو. بهار میاد باباجان.
آدم برفی اینقدر می گفت و می گفت تا پروانه آروم تر می شد. شب های دراز و روز های کوتاه و تاریک زمستون می اومدن و می رفتن. سرمای منجمد کننده هوا داشت خیلی خیلی آروم سبک تر می شد و آدم برفی این رو می فهمید. دونه برف ها اما توی این حال و هوا نبودن. تا1شب که ابر ها جا باز کردن و چندتا ستاره ریز از اون بالا شروع کردن به چشمک زدن. دونه برف ها با شادی و هیاهو بالا و پایین پریدن و نقطه های نورانی ریز رو به هم نشون دادن.
-وای اونجا رو!
-چه قشنگه!
-بابا برفی این چیه؟
-بابا اون ها پری هستن؟
-ببینید بچه ها اون ها هم اندازه ما هان ولی لباسشون برق برقیه!
-بابا به نظرت اون ها هم میان این پایین پیش ما؟
…
دونه برف ها همینطور1ریز شلوغ می کردن. آدم برفی مثل همیشه خندید و گفت:
-نه باباجان. اون ها نمیان این پایین. اون ها فرشته های نگهبان آسمون هستن. این پایین کاری ندارن که بیان. فقط از اون بالا اینجا رو تماشا می کنن تا ببینن نکنه1آسمونی از بد حادثه توی دل خاک گرفتار شده باشه. اگر نباشه که هیچ، ولی اگر باشه دستش رو می گیرن پروازش میدن می برنش اون بالا توی سرزمین خودش.
-وای بابا جدی میگی؟ مگه از آسمون هم کسی گرفتار خاک میشه!؟ اصلا مگه اون بالا کسی هم هست که بیاد پایین!؟
-آره، هست باباجان. اون بالا1عالمه فرشته هست که از اینجا دیده نمیشن. دنیاشون خیلی از زمین و از ما دوره. از خورشید که رد بشی و بری بالا اون طرف ماه بهش می رسی. از این نگهبان ها باید بگذری تا واردش شی. بهشتیه واسه خودش باباجان.
-وای وای بابا برفی!! بگو. عاشق این گفتن هاتیم بگو. فقط بگو.
آدم برفی آه می کشید، می خندید، مهربون نگاهشون می کرد و مثل هر شب براشون از سرزمین رویایی توی آسمون می گفت. گاهی تا خود صبح. اونقدر می گفت تا دونه برف ها خوابشون می برد تا فردا شب.
با گذشت زمان در شب های آینده تعداد ستاره ها بیشتر و بیشتر می شد. آسمون شب های زمستون داشت آروم آروم صاف و صاف تر می شد.
-وای ببینید فرشته ها توی آسمون دارن بیشتر میشن.
-بابا برفی! چرا اینطوریه؟
-راست میگه چرا اینطوره بابا برفی؟
آدم برفی نگاهی به آسمون کرد و نگاهی به دونه برف های شلوغ و منتظر.
-اون ها دارن می گردن باباجان. شاید1فرشته روی زمین گم شده باشه حالا اومدن بگردن پیداش کنن و راه برگشتن به خونهش رو نشونش بدن.
دونه برف ها1لحظه سکوت کردن و بعد دوباره سر و صداشون که با هیجان قاتی بود رفت بالا.
-فرشته؟!
-وای راست میگی بابا برفی؟!
-یعنی می تونن پیداش کنن؟
-میگن زمین خیلی بزرگه. خودم هم از اون بالا دیدم. روی این زمین بی اول و آخر چجوری می خوان1فرشته گم شده رو پیدا کنن؟ به نظرت موفق میشن بابا برفی؟
-کاش زود تر می دونستیم تا از بالا که می اومدیم پایین بهتر نگاه کنیم بلکه ببینیمش!.
…
دونه برف ها می گفتن و می گفتن و بابا برفی فقط با مهربونی می خندید. ستاره ها که هر شب بیشتر می شدن از آسمون خنده های شب های زمستون رو تماشا می کردن و به زمین و تمام خاکی ها و آدم برفی و دونه برف ها و همه زمین چشمک های قشنگ و شاد می زدن.
***
صبح سرد زمستون بود و دونه برف ها خواب بودن. پروانه روی سینه آدم برفی خوابیده بود و خواب بهار رو می دید. آدم برفی نفس های آروم و ظریف پروانه رو روی سینهش حس می کرد و از گرمای اسفنج توی دلش لذت می برد. همه جا ساکت بود. ستاره ها رفته بودن ولی هنوز خورشیدی در کار نبود. سکوت صبحگاهی زمستون رو صدایی شکست. صدای خواب آلود و آرومی که در عین بیگانگی آشنا می زد.
-آآآآخ خدا چه خوابی کردم!. سلام بابا برفی. خیال می کردم همه این چیز هایی که می دیدم توی خواب بوده. حالا که دارم خودت رو می بینم پس یعنی تمام این داستان توی بیداری من اتفاق افتاد!. وای که چه زمستونی ساختن این توفان و دار و دستهش.
آدم برفی با حیرت اطراف رو نگاه کرد و وقتی کسی رو ندید پرسش گر ولی مثل همیشه مهربون گفت:
-سلام باباجان. ببخش بابا که خوابت رو آشفته کردیم. از دست این توفان و این بچه ها!. ولی تو کی هستی؟ نمی بینمت باباجان.
صدا خندید و با محبت گفت:
-نباید هم ببینی بابا برفی. آخه من زیر پا هات هستم و تو همهش بالا بالا ها رو نظاره می کنی. این پایین رو نگاه کن پیدام می کنی. من زمینم.
آدم برفی با شادی مهر آمیز خندید.
-هاااا!چطوری باباجان؟ خوب خوابیدی؟ نکنه ما بیدارت کردیم! این شیطون کوچولو ها خیلی شلوغن. خیلی هم زیادن و من از پسشون بر نمیام. چی کار کنم باباجان؟
-نه بابا برفی تقصیر کسی نیست. من دیگه باید بیدار می شدم. این شیطون ها که گفتی هم خیلی عزیز هستن. خودت هم همینطور. راستش جوونه هایی که توی بغلم خوابشون برده بود کم کم بیدار میشن. این فسقلی ها هی سر و صدا می کنن و شروع کردن به قلقلک دادنم که بیدارم کنن تا بتونن سرشون رو بیارن بیرون. آخه تا من بیدار نشم این ها سبز نمیشن. دیگه از تاریکی خسته شدن و تحملشون تموم شده. اینه که شروع کردن به یواشکی قلقلک دادنم تا زود تر بیدارم کنن. حالا چند روز دیگه خودت می بینیشون که چه وروجک هایی هستن. البته گناهی ندارن. من دیگه زمان بیداریم شده. یواش یواش باید آماده بشم واسه رسیدن بهار.
خورشید هم پیغام داده گفته دیگه کم کم میاد کمک برای تزئین دنیا تا بهار که میاد همه چیز آماده باشه. کاش دیر نکنه! آخه من دست تنها از پس سبز کردن اینهمه وروجک بر نمیام.
-کمکی می تونم بهت کنم باباجان؟
-نه بابا برفی. دستت درد نکنه ولی این کار من و شما نیست. خورشید باید خودش بیاد. اول باید این پتوی سفید قشنگم رو بزنه کنار تا… چیزی شده بابا برفی؟
بابا برفی با نگاه غمگین به دونه برف های خوابیده چشم دوخت و آه کشید.
-نه باباجان. چیزی نشده. دلواپس این کوچولو ها هستم. دلم نمیاد چیزی سرشون بیاد باباجان.
زمین خندید و خندید.
-بابا برفی مهربون! دلواپس این ها نباش. چیزیشون که نمیشه. این ها رو من هم دوستشون دارم. خورشید هم همینطور. مطمئن باش هیچ بلایی سرشون نمیاد. این دوست های کوچیک و عزیز ما فقط سفر می کنن. میرن به طرف رودخونه ها و از اونجا میرن طرف دریا. توی راه هم به من و این جوونه ها که از خواب پا شدیم و از قضا حسابی هم تشنهمونه حسابی آب میدن. آهای وروجک ها! اینقدر قلقلک ندید بابا بیدارم.
آدم برفی صدای خنده های ریز و ظریفی رو شنید که انگار خیلی دور و خیلی نزدیک بودن. صدا هایی که شاد و معصوم بود مثل خنده های دونه برف ها ولی در عین شباهت، انگار از جنس دیگه ای بودن. متفاوت و مشابه. زمین با محبت گفت:
-جوونه های بلا!. بابا برفی! هنوز که غم توی نگاهته! تو رو خدا بخند. من به عشق خنده های تو چند روز زود تر بیدار شدم. گفتم که همه چیز رو به راهه. تو از چی نگرانی؟
-نمی دونم باباجان. ببینم تو مطمئنی که این پری برفی ها طوریشون نمیشه؟
-بله که مطمئنم. می دونی بابا این چندمین زمستون منه؟ هر سال همین اتفاق تکرار میشه و هر سال من تا زمانی که دونه برف ها برسن به دریا حساب دونه دونهشون رو دارم. سفرشون خیلی جالبه. بهشون اینقدر خوش می گذره که نگو. باور کن راست میگم. اصلا نگران نباش. بهت قول میدم بابا برفی.
-خوب بگو ببینم! بعد از این که رسیدن به دریا چی میشه؟
-درست نمی دونم. آخه دریا خیلی بزرگه. پره از قطره هایی اندازه این ها. خیلی زیادن. هر سال دونه برف ها که به دریا می رسن با خوشحالی وسط قطره هایی که هیچ وقت نمی تونم بشمرمشون گم میشن. قطره های دریا همیشه منتظرشون هستن و چنان با خوشحالی و محبت تازه وارد ها رو بغل می کنن می برن بین خودشون که من وسط اون شلوغی و خنده بازار نمی فهمم چی میشه. ولی همین قدر می دونم بعد از اون هم بهشون بد نمی گذره. چون هیچ وقت ندیدم هیچ قطره ای توی دریا حتی1لحظه افسرده باشه.
-چه عالی!خیالم راحت تر شد باباجان.
-واقعا؟ پس چرا آه کشیدی؟ مشکل چیه بابا برفی؟ به من بگو.
-چی بگم باباجان. دلم تنگ میشه واسهشون.
زمین متفکر سکوت کرد و بعد نفس عمیقی کشید که بر اثرش آدم برفی دید چندتا از دونه برف ها توی خواب معصومشون وول خوردن و1گوشه خیلی کوچیک از پتوی سفید زمین کنار رفت و چندتا نقطه سبز خیلی ریز روی خاک پیدا شدن. جوونه ها واسه آدم برفی چشمک زدن و خندیدن.
-سلام بابا برفی.
-سلام باباجان. سلام. مواظب باشید سردتون نشه باباجان.
جوونه ها فقط خندیدن و بابا برفی هم از خنده های قشنگشون خندید.
***
یکی2شبی می شد که دونه برف ها توی خنده های آدم برفی ته رنگی از غم می دیدن.
-بابا برفی! نمی خوایی بهمون بگی چی شده؟
-هیچ چی باباجان. چی باید شده باشه؟
-بابا برفی! ما امروز عصر دم شب چندتا جوونه دیدیم. مثل ما سفید نبودن. سبز بودن. وای خیلی قشنگن!. حسابی با هم دوست شدیم. البته سردشون شد و زود سرشون رو قایم کردن توی خاک ولی گفتن باز میان. تو دیدیشون بابا؟
-آره باباجان. دیدمشون. روز ها که شما ها خواب هستید گاهی می بینمشون.
-بابا برفی زمین هم بیدار شده. جوونه ها می گفتن زمین همیشه بغلشون می کنه و الان هم توی بغل زمین هستن. تازه خود زمین هم خیلی مهربونه. می گفت تا حالا خواب بوده و حالا که بهار نزدیکه بیدار شده. درسته بابا؟
-آره باباجان. همهش درسته.
-بابا برفی! این هم درسته که ما به همین زودی باید سفر کنیم و بریم طرف دریا؟
-آره باباجان. این هم درسته.
-وای چه خوب! زمین می گفت این سفر خیلی جالبه. می گفت کلی چیز توی راه می بینیم و می گفت دریا خیلی بزرگه. درست شده از1عالمه قطره اندازه ما. وای کیف داره بابا مگه نه؟
-آره باباجان خیلی کیف داره.
شما هم میایی مگه نه بابا؟
بابا برفی سکوت کرد و در1لحظه تمام دونه برف ها ساکت شدن.
-بابا برفی! شما حتما با ما میایی مگه نه؟
-نه باباجان. من اینجا می مونم.
بعد از1لحظه سکوت که غم سنگینش کرده بود1دفعه1عالمه صدای شکسته بود که رفت هوا.
-بابا برفی! بابا! تو باید با ما باشی. ما بدون تو هیچ کجا نمیریم. بابا برفی! بابا برفی!
…
بابا برفی غم توی نگاهش رو پشت نقاب خنده مهربون همیشگیش پنهون کرد و گفت:
-ای بابا ای بابا چه شلوغی کردید باباجان! آخه من که دونه برف نیستم چه جوری با شما راه بی افتم؟ به قول اون توفان بیچاره من1مشت یخم. نمی تونم که با شما بیام. سفر سخته. سفر بالا و پایین داره. من پیرم. سنگینم. نمی تونم باباجان.
-پس ما هم نمیریم.
-آره راست میگه ما هم نمیریم.
-آره ما هم می مونیم.
…
-یعنی می خوایید اینهمه جوونه قشنگ و معصوم و اونهمه گل و درخت که توی راه منتظر شما ها هستن تشنه بمونن؟ یعنی دریا و قطره هاش برای همیشه منتظر باشن و آغوش بازشون خالی باشه؟ یعنی زمین به این مهربونی و جوونه های به این عزیزی از تشنگی خشک بشن؟ این راهش نیست باباجان. شما ها باید برید. نمیشه بمونید. شما باید برید و من باید بمونم. این قصه طبیعته. من و شما که از هم بی خبر نمی مونیم. زمین از حال شما بهم میگه. از من هم به شما ها خبر میده. فقط یادتون باشه وقتی رسیدید به قطره های دریا سلام برسونید و هر جا این توفان گرفتار رو دیدید اجازه ندید از هم جداتون کنه.
-ولی آخه بابا برفی!
-دیگه ولی نداره. ول کنید این حرف ها رو. پا شید1کم شلوغ کنید دلم گرفت. زود باشید باباجان دیگه زود باشید صبح شد ها. …
آدم برفی اینقدر گفت و خندید تا دونه برف ها سر حال اومدن و دوباره شب زمستون پر شد از صدای خنده و آواز. و البته زیر نور ستاره هایی که با هورای خاموش تشویقشون می کردن.
چند روز دیگه هم گذشت و1روز صبح، خورشید مهربون و آروم با خستگی شیرین بعد از خواب آروم آروم طلوع کرد. بعد از سلام و احوالپرسی با زمین و جوونه های خجول و کنجکاوی که سرک می کشیدن و از سرما و خجالت زود در می رفتن و توی خاک قایم می شدن، با محبت به آدم برفی نگاه کرد. آدم برفی فهمید که وقتشه.
-چی کار کنم باباجان؟
-دونه برف ها رو بیدار کن بابا برفی عزیز.
دونه برف ها باید بیدار می شدن. دیگه وقت رفتنشون بود. آدم برفی آروم و مهربون بیدارشون کرد. زمان خداحافظی شده بود.
-بابا برفی! باباجون! بابا!
-ای شیطون کوچولوها! یعنی خیال کردید من نمی دونم از عشق سفر داره توی دل هاتون قند آب میشه؟ آی آی آی از دست شما ها! عه عه عه گریه!؟ گریه چرا!؟ دارید میرید سفر باباجان. باید شاد باشید. گریه دم سفر خوب نیست باباجان. بخندید. حالا اینقدر بهتون خوش بگذره که دیگه یادتون بره پشت سرتون رو نگاه کنید. بسه دیگه گریه نکنید باباجان دلم گرفت از این اشک هاتون.
دونه برف ها روی سر و شونه های آدم برفی زار زار گریه می کردن و تمام سر تا پای آدم برفی شده بود بوسه و اشک. جوونه ها از دیدن غم فرشته های برفی دلشون گرفت. سرشون رو انداختن پایین و با چهره ای پژمرده توی بغل زمین قایم شدن تا یواشکی گریه کنن. خورشید چند لحظه رفت پشت1تیکه ابر نازک پنهان شد تا کسی اشک هاش رو نبینه. بابا برفی همچنان مهربون و آروم می خندید و دونه برف ها رو دلداری می داد. دونه برف ها آروم نمی گرفتن. آدم برفی دونه برف ها رو بغل کرد، ناز کرد، نوازش کرد، اشک های زلالشون رو پاک کرد، بوسیدشون، و سپردشون به خدا و خورشید و زمین.
-این ها تا حالا تنها روی خاک جایی نرفتن. هواشون رو داشته باش باباجان. این توفان خیلی اذیتشون کرد. دیگه اگر بهشون بر بخوره من نیستم. خودت مواظبشون باش. این ها کوچیکن. نذار اذیت بشن باباجان.
زمین در حالی که با تمام توان تاثرش رو مخفی می کرد ولی زیاد موفق نبود گفت:
-خیالت راحت باشه بابای مهربون. من مواظبشونم. بهت قول میدم یکیشون هم طوریش نشه. بهت قول میدم.
-ممنونم. ممنونم باباجان.
دونه برف ها از غم جدایی آدم برفی آب شدن، جاری شدن، راه افتادن و رفتن و دور و دور تر شدن. آدم برفی اشک ها و بوسه هاشون رو به یادگاری برداشت و رفتنشون رو تماشا کرد تا رفتن و از نظر گم شدن. خیلی طول کشید ولی بلاخره تموم شد و سکوت دردناکی انگار تمام دنیا رو گرفت. دونه برف ها دیگه نبودن و سکوت انگار از شدت سنگینی غمناکش روی دنیا پهن شده بود و نمی تونست کنده بشه.
-خدا به همراهتون باباجان. سفر خوش!.
آدم برفی وسط آه بلندش به شنیدن صدای هقهق غمناک پروانه حس کرد اسفنج وسط سینهش کم مونده شعله ور بشه.
-پرپری کوچولوی نازنین! چی شده باباجان؟
ولی پروانه بلند تر و شدید تر گریه کرد و گریه کرد.
-چیه باباجان؟ به بابا برفی نمیگی؟ چرا گریه می کنی؟ این جواهر های ناز چرا دارن از اون چشم های قشنگت میان پایین؟ به بابا برفی بگو ببینم چته باباجان؟
-دلم گرفته بابا برفی. دونه برف ها رفتن و دیگه برنمی گردن. دلم خیلی تنگ میشه واسهشون.
-خوب دل من هم تنگ میشه واسهشون. هر وقت دلمون تنگ شد باید به این فکر کنیم که اون ها خوش و سلامتن و سفرشون هم قشنگ و شاده. تازه از زمین هم می تونیم حال و احوالشون رو بپرسیم. وقتی بدونیم عزیز هامون شادن ما هم خاطر جمع میشیم و شاد.
-پس ما چی بابا برفی؟ دل و دلتنگی ما چی میشه؟ اون ها شادن درست. ولی ما با دل تنگ خودمون چی کار کنیم؟
پروانه این رو گفت و دوباره زد زیر گریه. آدم برفی چند لحظه سکوت کرد، بعد آهی کشید و گفت:
-پرپری کوچولو! عشق که داشته باشی دیگه خودت رو نمی بینی. وقتی1نفر واسهت عزیز میشه همه وجودت میشه شادی اون. دیگه خودت معنا نداره. خودت و دلت و همه چیزت فقط میشه شادی عزیزت. شاد که باشه شادی. حالا هم عزیز های ما شادن. و همین برای من بسه.
-ولی من… بابا برفی دلم داره می ترکه. دیگه تحمل این سکوت و اینهمه تنهایی و اینهمه دلتنگی رو ندارم. نمی تونم بابا برفی.
پروانه گریه می کرد. بابا برفی با هرچی مهر توی قلب اسفنجیش و دست های چوبیش بود نوازشش می کرد و باهاش حرف می زد. بهش دل گرمی می داد. براش از بهار می گفت.
-گریه نکن باباجان. گریه نکن پرپری کوچولوی عزیز من. به همین زودی بهار میاد. تو هم باید پر بگیری و بری. اینقدر چیز قشنگ هست واسهت که دیگه دل کوچیکت تنگ نباشه. گریه نکن باباجان. دیگه چیزی نمونده. چند روز دیگه تحمل کن. سرما داره میره. بهار میاد دیدنت. دلش تنگ شده واسهت. باید سر حال ببیندت. دنیا بهشت میشه برات. دیگه آخر سختیه. صبر داشته باش باباجان. …
-بابا برفی!
-چیه باباجان. بگو چی می خوایی.
-برام قصه بگو. از این سکوت می ترسم. نمی خوام یادم باشه که بقیه رفتن. واسهم قصه بگو تا سکوت نباشه بابا برفی.
-باشه باباجان. باشه میگم. گوش بده تا بگم.
بابا برفی آهش رو پنهان کرد تا پروانه دلتنگیش رو حس نکنه. بعد همونطور که پروانه رو نوازش می کرد شروع کرد به گفتن.
-یکی بود یکی نبود.
زیر گنبد کبود، زمین بود و1آسمون.
روی این خاک خدا، سرما بود و1بابا.
بابای قصه ما، با زمستون تنها بود،
بار تنهایی سرد، روی دوش بابا بود.
روزا پر حسرت و درد، شبای تاریک و سرد،
همه جا صید سکوت، سرما بیداد می کرد.
بابا دیگه خسته بود، دیده هاش رو بسته بود،
زیر آوار سکوت، تو خودش شکسته بود.
تا یه پروانه اومد، خسته از رنج سفر،
توی کولاک و خزان، کوچیک و خوش بال و پر.
پریِ قصه ما همدم قلب بابا شد،
همنشین دل سرد این بابای تنها شد.
زیر گنبد کبود، کسی جز خدا نبود،
بابای قصه ما، بعد از اون تنها نبود.
***
ایام به کام.