تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1399/6/18 , 10:19) |
قسمت ششم
بابا برفی
***
مدتی بود که توفان نمی شد. هوا وحشتناک سرد بود. برف هم می بارید ولی از توفان خبری نبود. دونه برف ها وسط بگو و بخند هاشون با همدیگه و با بابا برفی و پروانه گاهی حرفش رو می زدن ولی نه زیاد. پروانه می ترسید.
-من خیلی نگرانم بابا برفی. غیبت توفان اون هم اینهمه طولانی دلیلش چی می تونه باشه؟
-بذار هرچی می خواد باشه باباجان. تو لازم نیست از چیزی بترسی. تا من هستم تو نباید بترسی. من هم نباشم باز هم تو نباید بترسی. بهار به همین زودی ها پیداش میشه.
-با اینهمه توفان بی خودی غیبت نکرده. من مطمئنم که1نقشه ای داره. من می ترسم بابا برفی. واسه خودم و واسه تو.
-نترس باباجان. تو جات امنه. من هم که رو به راهم. ترس رو ول کن. گوش بده ببین این فرشته کوچولو ها دوباره شروع کردن.
بابا برفی درست می گفت. دوباره برف شروع کرده بود به باریدن و دونه برف ها داشتن همراه رقص آروم و قشنگشون شاد و بلند آواز پری های شب های رویایی زمستون رو می خوندن. بابا برفی این آواز رو خیلی دوست داشت. همیشه از دونه برف ها می خواست این آواز رو واسهش بخونن و اون ها هم با جون و دل قبول می کردن و هر چند باری که بابا برفی می خواست می خوندن و می خوندن. بابا برفی با همون خنده مهربونش تمام وجودش می شد گوش و می شنید. آواز دونه برف ها همیشه واسهش رویای1بهشت برفی رو تداعی می کرد. جایی که دیگه خودش تنها آدم برفی اون سرزمین نباشه. جایی که هیچ توفانی خیال نابودی هیچ آدم برفی رو نداشته باشه. جایی که هر روز و هر شبش جشن پری های برفی باشه و خودش بابا برفی اون ها باشه.
-بابا برفی! به چی فکر می کنی؟ امشب از خوندنمون خوشت نیومد؟
-چرا باباجان. خیلی قشنگ می خونید.
-پس چرا مثل همیشه برامون نخندیدی؟ ناراحتت کردیم بابا برفی؟
-نه. نه باباجان. مگه میشه از دست پری کوچولو های عزیزی که شما باشید ناراحت هم شد!؟ شما مثل همیشه قشنگ خوندید باباجان. داشتم لذت می بردم و فکر می کردم.
-بابا برفی! وقتی ما می خونیم تو به چی فکر می کنی؟ همیشه توی آواز ما چهرهت شبیه اون بچه آدم هایی میشه که دارن1خواب خیلی خیلی خوب می بینن. من1000بار از پنجره خونه آدم ها چهره بچه هایی که توی خواب شیرین رویا های آسمونی می بینن رو دیدم. درست شبیه قیافه شماست بابا برفی.
-فقط بچه ها باباجان؟
-آره بابا برفی.
-ولی رویا فقط مال بچه ها نیست. بزرگ تر هاشون هم رویا می بینن باباجان.
-آره بزرگ تر هاشون هم رویا می بینن ولی نه رویا هاشون اونقدر ها آسمونیه نه چهرهشون به معصومیت چهره کوچیک تر هاست. بچه های آدم ها خیلی معصومن بابا برفی. رویا هاشون هم مثل دل هاشون پاکه. واسه همین سبک و راحت میره آسمون و از خورشید رد میشه و میره تا…
دونه برف1لحظه فکر کرد و بعد با سردرگمی به آسمون نظر انداخت و آخرش درمونده گفت:
-نمی دونم تا کجا. آخه آسمون که انتها نداره.
همه زدن زیر خنده. بابا برفی با مهربونی دونه برف رو نگاه کرد و گفت:
-آدم بزرگ ها هم باباجان همون کوچیک های دیروزن که امروز بزرگ شدن. معصومیت روح اون ها هیچ وقت از بین نمیره. فقط کدر میشه. با گذشت زمان1لایه زنگار روی اون پاکی رو می پوشونه. آدم ها هر زمان که بخوان می تونن اون لایه کدر رو بردارن و روح معصومشون رو از کدورت های دنیای آدمیزاد پس بگیرن.
-من اینطور فکر نمی کنم بابا برفی. ندیدم کسی از اون ها همچین کاری کنه.
-من هم ندیدم باباجان. ولی می دونم که میشه. آدم ها راهش رو بلد نیستن. یا این که خیال می کنن اونقدر سخته که از پسش بر نمیان. یا مثل تو فکر می کنن که نمیشه. میشه باباجان. اون ها باید یاد بگیرن. اون ها تقصیری ندارن. اون ها گرفتارن باباجان. گرفتار همین لایه های سنگین شدن و نمی دونن چطور از دستشون خلاص بشن.
-بابا برفی! خیلی دلم می خواد یکی بیاد واسه من توضیح بده تو اینهمه مهربونی رو از کجا داری. به نظرم اگر همین الان در مورد توفان دیوونه هم صحبت کنیم تو ازش بد نمیگی.
-نه باباجان. توفان هم گرفتاره. گرفتار خشم خودشه. وگرنه همون باد خودمونه. لطیف و ملایم و مهربون. توفان باید یاد بگیره. تا زمانی هم که یاد نگیره همینطور عذاب می کشه.
-ای وای بابا برفی! اینهمه خوب نباش.
-چرا باباجان؟ از خوب بودن کسی ضرر نکرده. ولی از بد بودن ضرر میاد. بد که باشی بدی می کنی. بدی هم که کنی اول کسی که ضرر می کنه خودتی. اولین ضررش هم اینه که دلت کدر و سنگین میشه. ولی خوب که باشی دل و روحت میشه مثل سر تا پای تو.
دونه برف با تعجب به سر تا پاش نگاه کرد. سفید سفید بود. بدون حتی1لک و نشون از کدورت. از این سفیدی1دست خودش حس لذت عجیبی بهش دست داد. سبک بال و آروم پر زد اومد روی شونه آدم برفی نشست و چهره مهربون و خندانش رو بوسید. باقی دونه برف ها هم که گوش به زنگ صحبت های آدم برفی بودن چند لحظه رفتن توی فکر و به خودشون نگاه کردن. و زمانی که کاملا مفهوم حرف های آدم برفی رو فهمیدن حس کردن چند برابر سبک تر از گذشته شدن. دسته جمعی پر زدن و ریختن سر آدم برفی و بوسه بارونش کردن.
-تو خیلی خوبی بابا برفی. خیلی زیاد دوستت داریم.
-ای کوچولو های شیطون! چیکار دارید می کنید؟
-بابا برفی! واسهمون قصه بگو.
-قصه که دیشب گفتم باباجان.
-خوب پریشب هم گفتی. پس پریشب هم گفتی. امشب هم بگو.
-راست میگه بابا برفی. قصه. قصه بگو.
چند لحظه بعد، همه جا پر شده بود از صدای پری های سفید که1صدا و با شادی دم گرفته بودن:
-قصه، بابا برفی، قصه، بابا برفی.
-خوب فرشته های شیطون باشه باباجان. واسهتون قصه میگم.
صدای هورای دونه برف ها رفت تا آسمون. لحظه ای بعد، سکوت بود و صدای آروم و مهربون آدم برفی که توی وجود دونه برف های ساکت و گوش به زنگ می پیچید.
-یکی بود یکی نبود.
زیر گنبد کبود،
زمین بود و1آسمون، دنیا بود و1کهکشون.
بالا تر از زمین ما، تو آسمون اون بالا ها،
1جایی بود مثل بهشت، بدون خاک، بدون خشت.
پر از پری، پر از امید، روزاش قشنگ، شباش سفید.
خنده ها شادِ شادِ شاد، دل ها سفید و مهربون، روی زمینش پرِ نور، خورشید و ماه تو آسمون.
بدون ابر از آسمون برف می اومد یواش یواش، فرشته های کوچولو پر می زدن توی هواش.
تو سرزمین پریا جا واسه کینه ها نبود، به جز محبت و صفا حسی تو سینه ها نبود.
تو سرزمین پریا غصه تو دل ها جا نداشت، حسرت و درد و تیرگی واسه کسی معنا نداشت.
بابای تنهای زمین خسته و تنهاست باباجان!، هر روز و هر شب همیشه تو فکر اونجاست باباجان!.
همیشه تو تنهاییاش ساکت1گوشه می شینه، تو خنده های پریا اونجا رو بابا می بینه.
بابا برفی ساکت شد ولی صدا از هیچ جا نیومد. سکوت سنگینی همه جا رو گرفته بود. دونه برف ها انگار صحر شده بودن. چند لحظه گذشت. پروانه سکوت رو شکست.
-خیلی قشنگ بود بابا برفی! تو چه چیز های خوبی بلدی!. باز هم برامون می خونی؟
بابا برفی دوباره مثل همیشه با مهربونی خندید و در جواب هیاهوی دونه برف ها گفت:
-هی فرشته کوچولو ها! حالا نوبت شماست. حالا شما بخونید من گوش بدم.
-چی بخونیم بابا برفی؟
-همون آواز همیشگیتون رو. بخونید باباجان. بخونید تا دلم باز شه.
-تو جون بخواه بابا برفی. بچه ها بریم به افتخار بابا برفی.
و دونه برف ها در حالی که دوباره مشغول رقص و پیچ و تاب خوردن های آروم و رویاییشون شده بودن آوازشون رو از سر گرفتن. شب خیال انگیزی بود. سرما به نهایت خودش رسیده بود و با اینهمه منظره و فضای اون شب زمستون تا بخوایی قشنگ بود. رقص رویایی پری های برفی تا صبح ادامه داشت و صبح فردا همه چیز انگار به خواب عمیقی رفت تا با رسیدن شب دوباره بیدار بشه و رویای طلایی رو از سر بگیره.
روز ها و شب ها همینطور سپری می شدن. در غیبت توفان همه چیز امن و آروم بود. ولی این آرامش1شب بدون هیچ هشداری به هم خورد. شبی بود مثل شب های گذشته. داشت باز هم برف می بارید. همه چیز عادی بود تا لحظه ای که سر و صدای گنگی شنیده شد و1دسته دونه برف با سرعت اومدن پایین و روی سر و شونه های بابا برفی پخش شدن و بلافاصله شروع کردن به سر و صدا.
-بابا برفی! بابا برفی! توفان، توفان داره یار جمع می کنه واسه نابودیت. ما دیدیم. ما شنیدیم. داشتن نقشهشون رو کامل می کردن. می خوان حمله کنن. توفان همراه رعد و برق و رگبار و…
دونه برف های پریشون همینطور بالا و پایین می پریدن و می گفتن و می گفتن. بابا برفی با عجله ولی خونسرد شال و کلاهش رو طوری درست کرد که جای پروانه بین شال و کلاه و دست های چوبیش امن باشه حتی اگر خودش از بین بره. بعد آروم خندید و بقیه رو که حسابی آشفته شده بودن به آرامش دعوت کرد.
-آروم باشید باباجان. چیزی نیست. بذار هر کاری دلش می خواد کنه. با از بین بردن من به جایی نمی رسه. مشکل اون دیگه من نیستم. مشکل خودشه. اینطوری حالش بهتر نمیشه. شما هم نترسید. ناسلامتی شما دونه های برف هستید باباجان.
-ولی شما، بابا برفی! تو نباید طوری بشی.
صدای هیاهوی دونه برف ها گریه پروانه رو توی خودش محو کرد ولی بابا برفی شنید. تیکه اسفنج وسط سینهش1دفعه داغ شد. آدم برفی هرچی حرارت از توی تیکه اسفنج بیرون می زد رو داد به دست های چوبیش و شروع کرد به نوازش پروانه.
-گریه نکن باباجان. گریه نکن پرپری کوچولو. طوری نیست باباجان. حیف این اشک ها نیست از این چشم های قشنگت بیاد پایین؟ این چشم ها جای تصویر بهاره. گریه نکن باباجان.
-بابا برفی! تورو خدا بابا. من واسهت می ترسم. تورو خدا بابا چی کار کنیم؟
-کاری نکن پرپری کوچولو. تو فقط گریه نکن باباجان همه چیز درست میشه.
طنین دور دستی از غرش های مهیب و صدا های وحشتزده ای که از اطراف بلند شد صحبت بین پروانه و آدم برفی رو تموم کرد.
-دارن میان. اون ها دارن با تمام سرعت میان.
آدم برفی وقتی از جای پروانه مطمئن شد با مهربونی و آرامش همیشگیش خندید. دونه برف ها ولی نخندیدن.
-بچه ها بجنبید. باید1کاری کنیم.
-آخه چی کار؟ ما که از پسشون بر نمیاییم.
-چرا، بر میاییم.
-راست میگه باید1کاری کنیم. ازمون هم بر میاد.
-خوب بگید چی کار کنیم؟
-نمی دونم ولی باید1کاری کنیم.
-دارن می رسن تو رو خدا زود باشید.
-من نمی دونم چجوری باید جلوشون وایستیم.
-ولی من می دونم. بیایید. عجله کنید. همه بیایید باید دور و بر بابا برفی رو بگیریم. زود باشید الانه که برسن.
دونه برف ها از زمین و آسمون ریختن جلو. در1چشم به هم زدن سر و دوش و اطراف و همه پیکر بابا برفی وسط کوهی از برف پنهان شد. کوهی که هر لحظه بزرگ تر می شد. توفان و همراه هاش زیاد طولش ندادن. چند لحظه بعد انگار خود جهنم با تمام هیبتش به زمین اومده بود. تمام دنیا انگار پر شده بود از نور کور کننده برق و صدای نعره های وحشی رعد و عربده های توفان و سیل بی مهاری که از آسمون جاری شده بود و انتها نداشت. توفان با هر1فوت1تپه از دونه برف ها رو از اطراف آدم برفی پرت می کرد عقب ولی بلافاصله جدیدی ها جاشون رو می گرفتن و چند لحظه بعد قبلی ها هم به میدون بر می گشتن. توفان حواسش نبود که هرچی هوا سرد تر و فشار بیشتر باشه دونه برف ها هم سفت تر میشن و سریع تر می تونن تغییر جهت بدن و از زمین بلند شن و روی پیکر آدم برفی بشینن و همونجا بمونن. جیغ و داد دونه برف ها که هم رو تشویق می کردن با عربده های یاران توفان قاتی شده بود. جنگ بود. 1جنگ واقعی.
آدم برفی اون وسط لرزش ظریف پروانه رو روی سینهش حس می کرد و تیکه اسفنج توی سینهش بر عکس سرمای وحشتناک اون بیرون گرم بود.
-بابا برفی! بابا برفی! خودت رو سفت بگیر ما تا آخرش هستیم.
-من سفتم باباجان. شما ها عبرتید واسهشون. ها باریکلا! خوب می رقصید باباجان. همینطور ادامه بدید تا بدونن همیشه بزرگی و زور و عربده پیروز نیست.
-اِیوَل بابا برفی!. بچه ها به پیش!.
هرچی توفان و همراه هاش بیشتر زور می دادن به جای این که موفق تر باشن کار واسهشون سخت تر می شد. دونه برف ها از شدت سرما و فشار به ریزه های یخ سفت و سختی تبدیل شده و با رسیدن به آدم برفی به سر و لباسش فرو می رفتن و همونجا می موندن و آدم برفی در نتیجه مثل1تخته سنگ سفت و مقاوم می شد. ساعت های طولانی همه چیز همینطور پیش می رفت و اوضاع لحظه به لحظه پیچیده تر و شلوغ تر می شد.
-آهایی1مشت یخ! امشب دیگه به صبح نمی رسی.
-زیاد مطمئن نباش باباجان. تو اینقدر کور خشمت شدی که حقیقت های به این سادگی و وضوح رو درست جلوی چشمت نمی بینی. واقعا هنوز نفهمیدی که اینطوری نتیجه اونی که می خوایی نمیشه؟ برو عاقل تر شو باباجان. جنگ بدون عقل بردی توش نیست. اینطوری توی هیچ جنگی نمی بری.
-اینطوری خیال می کنی؟
-نه باباجان خیال نمی کنم. مطمئنم.
-به نظرم باید اطمینانت رو پس بگیری. نوچه های فسقلی تو همهشون به1فوت من بندن.
-آره باباجان دارم می بینم. واسه همین از سر شب تا حالا داری فوت می کنی و به جایی هم نرسیدی! ایرادی نداره باباجان. همینطور فوت کن. پری های ما از سواری لذت می برن. محکم تر فوت بزن باباجان.
-ای1مشت یخ لعنتی! من امشب با خاک یکیت می کنم حالا می بینی.
دونه برف ها پیچ و تاب می خوردن و به خشم توفان می خندیدن و می رفتن و بر می گشتن و این ماجرا همچنان در تکرار بود.
-بچه ها به نظرم توفان و نوچه هاش می خوان تا صبح بهمون سواری بدن. آخجون تشویق!
-دونه برف احمق الان بهت می فهمونم مسخره کردن من چه عاقبتی داره. از نکبت وجود این1مشت یخ بی قواره شما ها هم زبون در آوردید! حالا نشونتون میدم.
طنین عربده توفان هنوز ننشسته بود که1دفعه اتفاق عجیبی افتاد. بلند ترین رعد اون شب دنیا رو لرزوند و آسمون انگار با1برق شدید آتیش گرفت. در1لحظه تمام آسمون منفجر شد، شکافت، خورد شد و به شکل تکه های سرد و کدر و سفت روی سر آدم برفی و دونه برف ها سرازیر شد.
-مواظب باشید باباجان. خودتون رو نگه دارید. تگرگه.
دونه های تگرگ اندازه مشت آدم فوج فوج با دست های توفان از بالا می ریختن روی آدم برفی و همراه هاش. وحشتناک بود! به فرمان توفان آتیشبار تگرگ آدم برفی رو هدف گرفته بود و به قصد نابودی می زد و می زد. دونه برف ها زیر توفان تگرگی که بی امان و بی رحم می بارید خورد می شدن. آدم برفی زیر ضربه های وحشی می لرزید و چیزی نمونده بود که بی افته. صدای جیغ و فریاد دونه برف ها توی نعره های رعد و عربده های توفان و ضربه های تگرگ گم می شد. آدم برفی وسط اون قیامت سیاه فریاد زد:
-پروانه!پرپری کوچولو! هرچی هم که بشه تو جات امنه. به بهار فکر کن باباجان. از چیزی نترس. بهار میاد دنبالت. ایمان داشته باش که میاد. بهار میاد باباجان. بهار میاد.
-نه. بابا برفی. تو رو خدا. نه.
-بهار میاد باباجان. این رو فراموش نکن.
آدم برفی زیر ضربه های تگرگ داشت کج می شد.
-چطوری1مشت یخ! اون بازیچه بی قابلیت رو بده تا دست از سرت بردارم.
-به همین خیال باش باباجان. اون مال بهاره. دستت بهش نمی رسه.
-اینطور خیال می کنی؟
-نه باباجان. خیال نمی کنم. مطمئنم.
آدم برفی این رو گفت و با همون مهر و آرامش همیشگیش خندید. توفان از خشم نعره ای کشید و حمله کرد به کمک تگرگ. آدم برفی تا افتادن فاصله ای نداشت. وسط اون هنگامه تاریک، توی اون شلوغی نحس، میون معرکه مرگ، صدایی ظریف، اول کوتاه و لرزان، بعدش بلند و قوی. و چند لحظه بعد، هزاران صدای ظریف و نازک که با هم ترکیب شده بودن و هر لحظه بلند تر می شدن. اونقدر بلند که صدای رعد و توفان رو محو کنن.
-یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود،1دنیا بود و1بهار.
بهار نگو بهشت بگو. رنگ و وارنگ، خوب و قشنگ.
سبز و سفید، قرمز و زرد، 1کمی گرم،1کمی سرد.
رنگای شاد، بوی بهار، بلبل و گل، هزار هزار.
جنگلا سبز، رودا روون، خورشید و ماه، تو آسمون.
دشت و دمن جای طرب، آفتاب و روز، مهتاب و شب.
جشن بهار شب تا سحر، بال بال بال، پر پر پر.
شکوفه ها قطار قطار، آره عزیز، اینه بهار.
آره عزیز، اینه بهار.
آره عزیز، اینه بهار.
دونه برف ها زیر فشار وحشتناک تگرگ با پروانه هم صدا شده بودن و با تمام زورشون می خوندن و می خوندن و وقتی دیدن که با هر بار بردن اسم بهار توفان و همراه هاش مثل کسی که شلاق می خوره از درد به خودشون می پیچن و عربده می زنن قدرت صداشون بیشتر می شد. لحظه های سنگین و وحشتناکی بود. تگرگ داشت بیشتر زور می داد. پروانه و دونه برف ها می دیدن که آدم برفی داره می افته. حالا دیگه تمام توانشون رو داده بودن به صداشون و جیغ می کشیدن.
-آره عزیز، اینه بهار.
آره عزیز، اینه بهار.
اینه بهار. اینه بهار.
بهار. بهار. بهار! بهار! بهار!
انگار تمام دنیا شده بود صدا و داشت بهار رو صدا می زد. صدای دونه برف ها مثل تیر به دل دشمن می زد و همراه های توفان رو پراکنده می کرد. توفان و دار و دستهش اول از درد و خشم بی اراده و بی تصمیم برای خاموش کردن اون صدا حمله می کردن و وقتی صدا بلند تر و قوی تر شد رفته رفته تاب و توان تحملشون کم و کمتر می شد. صدای دونه برف ها تونسته بود از نعره های رعد بره بالا تر. دونه برف ها همچنان با تمام توان اسم بهار رو جیغ می کشیدن. دسته توفان از دردی که قادر به تحملش نبودن، خسته و زخمی و پراکنده عقب نشستن و کم کم داغون و شکست خورده در حالی که از شدت درد به خودشون می پیچیدن و بی هدف نعره و ضربه می زدن از معرکه فرار کردن و دور و دور تر شدن.
-هورا هورا ما بردیم!. بابا برفی!حالت خوبه؟ ما برنده شدیم.
-آره باباجان. من خوبم. عالیم باباجان. آفرین! مرحبا!
-بچه ها نگاه کنید دارن در میرن.
صدای جیغ و هورای دونه برف ها انگار دیوار های دنیا رو تا مرز نابودی می لرزوند. و آدم برفی، برای چند لحظه سکوت متفکرانه ای کرد و ته نشونی از سایه غمناک1اندوه کم رنگ چهرهش رو پر کرد که خیلی زود جاش رو به همون لبخند مهربون و آروم داد. سایه ای که هیچ کس ندید.
-بهار نزدیکه! بهار که بیاد پروانه باید بره!، بهار داره میاد! پروانه میره!.
آدم برفی درست فهمیده بود. بهار توی راه بود!.
***
ایام به کام.
بابا برفی
***
مدتی بود که توفان نمی شد. هوا وحشتناک سرد بود. برف هم می بارید ولی از توفان خبری نبود. دونه برف ها وسط بگو و بخند هاشون با همدیگه و با بابا برفی و پروانه گاهی حرفش رو می زدن ولی نه زیاد. پروانه می ترسید.
-من خیلی نگرانم بابا برفی. غیبت توفان اون هم اینهمه طولانی دلیلش چی می تونه باشه؟
-بذار هرچی می خواد باشه باباجان. تو لازم نیست از چیزی بترسی. تا من هستم تو نباید بترسی. من هم نباشم باز هم تو نباید بترسی. بهار به همین زودی ها پیداش میشه.
-با اینهمه توفان بی خودی غیبت نکرده. من مطمئنم که1نقشه ای داره. من می ترسم بابا برفی. واسه خودم و واسه تو.
-نترس باباجان. تو جات امنه. من هم که رو به راهم. ترس رو ول کن. گوش بده ببین این فرشته کوچولو ها دوباره شروع کردن.
بابا برفی درست می گفت. دوباره برف شروع کرده بود به باریدن و دونه برف ها داشتن همراه رقص آروم و قشنگشون شاد و بلند آواز پری های شب های رویایی زمستون رو می خوندن. بابا برفی این آواز رو خیلی دوست داشت. همیشه از دونه برف ها می خواست این آواز رو واسهش بخونن و اون ها هم با جون و دل قبول می کردن و هر چند باری که بابا برفی می خواست می خوندن و می خوندن. بابا برفی با همون خنده مهربونش تمام وجودش می شد گوش و می شنید. آواز دونه برف ها همیشه واسهش رویای1بهشت برفی رو تداعی می کرد. جایی که دیگه خودش تنها آدم برفی اون سرزمین نباشه. جایی که هیچ توفانی خیال نابودی هیچ آدم برفی رو نداشته باشه. جایی که هر روز و هر شبش جشن پری های برفی باشه و خودش بابا برفی اون ها باشه.
-بابا برفی! به چی فکر می کنی؟ امشب از خوندنمون خوشت نیومد؟
-چرا باباجان. خیلی قشنگ می خونید.
-پس چرا مثل همیشه برامون نخندیدی؟ ناراحتت کردیم بابا برفی؟
-نه. نه باباجان. مگه میشه از دست پری کوچولو های عزیزی که شما باشید ناراحت هم شد!؟ شما مثل همیشه قشنگ خوندید باباجان. داشتم لذت می بردم و فکر می کردم.
-بابا برفی! وقتی ما می خونیم تو به چی فکر می کنی؟ همیشه توی آواز ما چهرهت شبیه اون بچه آدم هایی میشه که دارن1خواب خیلی خیلی خوب می بینن. من1000بار از پنجره خونه آدم ها چهره بچه هایی که توی خواب شیرین رویا های آسمونی می بینن رو دیدم. درست شبیه قیافه شماست بابا برفی.
-فقط بچه ها باباجان؟
-آره بابا برفی.
-ولی رویا فقط مال بچه ها نیست. بزرگ تر هاشون هم رویا می بینن باباجان.
-آره بزرگ تر هاشون هم رویا می بینن ولی نه رویا هاشون اونقدر ها آسمونیه نه چهرهشون به معصومیت چهره کوچیک تر هاست. بچه های آدم ها خیلی معصومن بابا برفی. رویا هاشون هم مثل دل هاشون پاکه. واسه همین سبک و راحت میره آسمون و از خورشید رد میشه و میره تا…
دونه برف1لحظه فکر کرد و بعد با سردرگمی به آسمون نظر انداخت و آخرش درمونده گفت:
-نمی دونم تا کجا. آخه آسمون که انتها نداره.
همه زدن زیر خنده. بابا برفی با مهربونی دونه برف رو نگاه کرد و گفت:
-آدم بزرگ ها هم باباجان همون کوچیک های دیروزن که امروز بزرگ شدن. معصومیت روح اون ها هیچ وقت از بین نمیره. فقط کدر میشه. با گذشت زمان1لایه زنگار روی اون پاکی رو می پوشونه. آدم ها هر زمان که بخوان می تونن اون لایه کدر رو بردارن و روح معصومشون رو از کدورت های دنیای آدمیزاد پس بگیرن.
-من اینطور فکر نمی کنم بابا برفی. ندیدم کسی از اون ها همچین کاری کنه.
-من هم ندیدم باباجان. ولی می دونم که میشه. آدم ها راهش رو بلد نیستن. یا این که خیال می کنن اونقدر سخته که از پسش بر نمیان. یا مثل تو فکر می کنن که نمیشه. میشه باباجان. اون ها باید یاد بگیرن. اون ها تقصیری ندارن. اون ها گرفتارن باباجان. گرفتار همین لایه های سنگین شدن و نمی دونن چطور از دستشون خلاص بشن.
-بابا برفی! خیلی دلم می خواد یکی بیاد واسه من توضیح بده تو اینهمه مهربونی رو از کجا داری. به نظرم اگر همین الان در مورد توفان دیوونه هم صحبت کنیم تو ازش بد نمیگی.
-نه باباجان. توفان هم گرفتاره. گرفتار خشم خودشه. وگرنه همون باد خودمونه. لطیف و ملایم و مهربون. توفان باید یاد بگیره. تا زمانی هم که یاد نگیره همینطور عذاب می کشه.
-ای وای بابا برفی! اینهمه خوب نباش.
-چرا باباجان؟ از خوب بودن کسی ضرر نکرده. ولی از بد بودن ضرر میاد. بد که باشی بدی می کنی. بدی هم که کنی اول کسی که ضرر می کنه خودتی. اولین ضررش هم اینه که دلت کدر و سنگین میشه. ولی خوب که باشی دل و روحت میشه مثل سر تا پای تو.
دونه برف با تعجب به سر تا پاش نگاه کرد. سفید سفید بود. بدون حتی1لک و نشون از کدورت. از این سفیدی1دست خودش حس لذت عجیبی بهش دست داد. سبک بال و آروم پر زد اومد روی شونه آدم برفی نشست و چهره مهربون و خندانش رو بوسید. باقی دونه برف ها هم که گوش به زنگ صحبت های آدم برفی بودن چند لحظه رفتن توی فکر و به خودشون نگاه کردن. و زمانی که کاملا مفهوم حرف های آدم برفی رو فهمیدن حس کردن چند برابر سبک تر از گذشته شدن. دسته جمعی پر زدن و ریختن سر آدم برفی و بوسه بارونش کردن.
-تو خیلی خوبی بابا برفی. خیلی زیاد دوستت داریم.
-ای کوچولو های شیطون! چیکار دارید می کنید؟
-بابا برفی! واسهمون قصه بگو.
-قصه که دیشب گفتم باباجان.
-خوب پریشب هم گفتی. پس پریشب هم گفتی. امشب هم بگو.
-راست میگه بابا برفی. قصه. قصه بگو.
چند لحظه بعد، همه جا پر شده بود از صدای پری های سفید که1صدا و با شادی دم گرفته بودن:
-قصه، بابا برفی، قصه، بابا برفی.
-خوب فرشته های شیطون باشه باباجان. واسهتون قصه میگم.
صدای هورای دونه برف ها رفت تا آسمون. لحظه ای بعد، سکوت بود و صدای آروم و مهربون آدم برفی که توی وجود دونه برف های ساکت و گوش به زنگ می پیچید.
-یکی بود یکی نبود.
زیر گنبد کبود،
زمین بود و1آسمون، دنیا بود و1کهکشون.
بالا تر از زمین ما، تو آسمون اون بالا ها،
1جایی بود مثل بهشت، بدون خاک، بدون خشت.
پر از پری، پر از امید، روزاش قشنگ، شباش سفید.
خنده ها شادِ شادِ شاد، دل ها سفید و مهربون، روی زمینش پرِ نور، خورشید و ماه تو آسمون.
بدون ابر از آسمون برف می اومد یواش یواش، فرشته های کوچولو پر می زدن توی هواش.
تو سرزمین پریا جا واسه کینه ها نبود، به جز محبت و صفا حسی تو سینه ها نبود.
تو سرزمین پریا غصه تو دل ها جا نداشت، حسرت و درد و تیرگی واسه کسی معنا نداشت.
بابای تنهای زمین خسته و تنهاست باباجان!، هر روز و هر شب همیشه تو فکر اونجاست باباجان!.
همیشه تو تنهاییاش ساکت1گوشه می شینه، تو خنده های پریا اونجا رو بابا می بینه.
بابا برفی ساکت شد ولی صدا از هیچ جا نیومد. سکوت سنگینی همه جا رو گرفته بود. دونه برف ها انگار صحر شده بودن. چند لحظه گذشت. پروانه سکوت رو شکست.
-خیلی قشنگ بود بابا برفی! تو چه چیز های خوبی بلدی!. باز هم برامون می خونی؟
بابا برفی دوباره مثل همیشه با مهربونی خندید و در جواب هیاهوی دونه برف ها گفت:
-هی فرشته کوچولو ها! حالا نوبت شماست. حالا شما بخونید من گوش بدم.
-چی بخونیم بابا برفی؟
-همون آواز همیشگیتون رو. بخونید باباجان. بخونید تا دلم باز شه.
-تو جون بخواه بابا برفی. بچه ها بریم به افتخار بابا برفی.
و دونه برف ها در حالی که دوباره مشغول رقص و پیچ و تاب خوردن های آروم و رویاییشون شده بودن آوازشون رو از سر گرفتن. شب خیال انگیزی بود. سرما به نهایت خودش رسیده بود و با اینهمه منظره و فضای اون شب زمستون تا بخوایی قشنگ بود. رقص رویایی پری های برفی تا صبح ادامه داشت و صبح فردا همه چیز انگار به خواب عمیقی رفت تا با رسیدن شب دوباره بیدار بشه و رویای طلایی رو از سر بگیره.
روز ها و شب ها همینطور سپری می شدن. در غیبت توفان همه چیز امن و آروم بود. ولی این آرامش1شب بدون هیچ هشداری به هم خورد. شبی بود مثل شب های گذشته. داشت باز هم برف می بارید. همه چیز عادی بود تا لحظه ای که سر و صدای گنگی شنیده شد و1دسته دونه برف با سرعت اومدن پایین و روی سر و شونه های بابا برفی پخش شدن و بلافاصله شروع کردن به سر و صدا.
-بابا برفی! بابا برفی! توفان، توفان داره یار جمع می کنه واسه نابودیت. ما دیدیم. ما شنیدیم. داشتن نقشهشون رو کامل می کردن. می خوان حمله کنن. توفان همراه رعد و برق و رگبار و…
دونه برف های پریشون همینطور بالا و پایین می پریدن و می گفتن و می گفتن. بابا برفی با عجله ولی خونسرد شال و کلاهش رو طوری درست کرد که جای پروانه بین شال و کلاه و دست های چوبیش امن باشه حتی اگر خودش از بین بره. بعد آروم خندید و بقیه رو که حسابی آشفته شده بودن به آرامش دعوت کرد.
-آروم باشید باباجان. چیزی نیست. بذار هر کاری دلش می خواد کنه. با از بین بردن من به جایی نمی رسه. مشکل اون دیگه من نیستم. مشکل خودشه. اینطوری حالش بهتر نمیشه. شما هم نترسید. ناسلامتی شما دونه های برف هستید باباجان.
-ولی شما، بابا برفی! تو نباید طوری بشی.
صدای هیاهوی دونه برف ها گریه پروانه رو توی خودش محو کرد ولی بابا برفی شنید. تیکه اسفنج وسط سینهش1دفعه داغ شد. آدم برفی هرچی حرارت از توی تیکه اسفنج بیرون می زد رو داد به دست های چوبیش و شروع کرد به نوازش پروانه.
-گریه نکن باباجان. گریه نکن پرپری کوچولو. طوری نیست باباجان. حیف این اشک ها نیست از این چشم های قشنگت بیاد پایین؟ این چشم ها جای تصویر بهاره. گریه نکن باباجان.
-بابا برفی! تورو خدا بابا. من واسهت می ترسم. تورو خدا بابا چی کار کنیم؟
-کاری نکن پرپری کوچولو. تو فقط گریه نکن باباجان همه چیز درست میشه.
طنین دور دستی از غرش های مهیب و صدا های وحشتزده ای که از اطراف بلند شد صحبت بین پروانه و آدم برفی رو تموم کرد.
-دارن میان. اون ها دارن با تمام سرعت میان.
آدم برفی وقتی از جای پروانه مطمئن شد با مهربونی و آرامش همیشگیش خندید. دونه برف ها ولی نخندیدن.
-بچه ها بجنبید. باید1کاری کنیم.
-آخه چی کار؟ ما که از پسشون بر نمیاییم.
-چرا، بر میاییم.
-راست میگه باید1کاری کنیم. ازمون هم بر میاد.
-خوب بگید چی کار کنیم؟
-نمی دونم ولی باید1کاری کنیم.
-دارن می رسن تو رو خدا زود باشید.
-من نمی دونم چجوری باید جلوشون وایستیم.
-ولی من می دونم. بیایید. عجله کنید. همه بیایید باید دور و بر بابا برفی رو بگیریم. زود باشید الانه که برسن.
دونه برف ها از زمین و آسمون ریختن جلو. در1چشم به هم زدن سر و دوش و اطراف و همه پیکر بابا برفی وسط کوهی از برف پنهان شد. کوهی که هر لحظه بزرگ تر می شد. توفان و همراه هاش زیاد طولش ندادن. چند لحظه بعد انگار خود جهنم با تمام هیبتش به زمین اومده بود. تمام دنیا انگار پر شده بود از نور کور کننده برق و صدای نعره های وحشی رعد و عربده های توفان و سیل بی مهاری که از آسمون جاری شده بود و انتها نداشت. توفان با هر1فوت1تپه از دونه برف ها رو از اطراف آدم برفی پرت می کرد عقب ولی بلافاصله جدیدی ها جاشون رو می گرفتن و چند لحظه بعد قبلی ها هم به میدون بر می گشتن. توفان حواسش نبود که هرچی هوا سرد تر و فشار بیشتر باشه دونه برف ها هم سفت تر میشن و سریع تر می تونن تغییر جهت بدن و از زمین بلند شن و روی پیکر آدم برفی بشینن و همونجا بمونن. جیغ و داد دونه برف ها که هم رو تشویق می کردن با عربده های یاران توفان قاتی شده بود. جنگ بود. 1جنگ واقعی.
آدم برفی اون وسط لرزش ظریف پروانه رو روی سینهش حس می کرد و تیکه اسفنج توی سینهش بر عکس سرمای وحشتناک اون بیرون گرم بود.
-بابا برفی! بابا برفی! خودت رو سفت بگیر ما تا آخرش هستیم.
-من سفتم باباجان. شما ها عبرتید واسهشون. ها باریکلا! خوب می رقصید باباجان. همینطور ادامه بدید تا بدونن همیشه بزرگی و زور و عربده پیروز نیست.
-اِیوَل بابا برفی!. بچه ها به پیش!.
هرچی توفان و همراه هاش بیشتر زور می دادن به جای این که موفق تر باشن کار واسهشون سخت تر می شد. دونه برف ها از شدت سرما و فشار به ریزه های یخ سفت و سختی تبدیل شده و با رسیدن به آدم برفی به سر و لباسش فرو می رفتن و همونجا می موندن و آدم برفی در نتیجه مثل1تخته سنگ سفت و مقاوم می شد. ساعت های طولانی همه چیز همینطور پیش می رفت و اوضاع لحظه به لحظه پیچیده تر و شلوغ تر می شد.
-آهایی1مشت یخ! امشب دیگه به صبح نمی رسی.
-زیاد مطمئن نباش باباجان. تو اینقدر کور خشمت شدی که حقیقت های به این سادگی و وضوح رو درست جلوی چشمت نمی بینی. واقعا هنوز نفهمیدی که اینطوری نتیجه اونی که می خوایی نمیشه؟ برو عاقل تر شو باباجان. جنگ بدون عقل بردی توش نیست. اینطوری توی هیچ جنگی نمی بری.
-اینطوری خیال می کنی؟
-نه باباجان خیال نمی کنم. مطمئنم.
-به نظرم باید اطمینانت رو پس بگیری. نوچه های فسقلی تو همهشون به1فوت من بندن.
-آره باباجان دارم می بینم. واسه همین از سر شب تا حالا داری فوت می کنی و به جایی هم نرسیدی! ایرادی نداره باباجان. همینطور فوت کن. پری های ما از سواری لذت می برن. محکم تر فوت بزن باباجان.
-ای1مشت یخ لعنتی! من امشب با خاک یکیت می کنم حالا می بینی.
دونه برف ها پیچ و تاب می خوردن و به خشم توفان می خندیدن و می رفتن و بر می گشتن و این ماجرا همچنان در تکرار بود.
-بچه ها به نظرم توفان و نوچه هاش می خوان تا صبح بهمون سواری بدن. آخجون تشویق!
-دونه برف احمق الان بهت می فهمونم مسخره کردن من چه عاقبتی داره. از نکبت وجود این1مشت یخ بی قواره شما ها هم زبون در آوردید! حالا نشونتون میدم.
طنین عربده توفان هنوز ننشسته بود که1دفعه اتفاق عجیبی افتاد. بلند ترین رعد اون شب دنیا رو لرزوند و آسمون انگار با1برق شدید آتیش گرفت. در1لحظه تمام آسمون منفجر شد، شکافت، خورد شد و به شکل تکه های سرد و کدر و سفت روی سر آدم برفی و دونه برف ها سرازیر شد.
-مواظب باشید باباجان. خودتون رو نگه دارید. تگرگه.
دونه های تگرگ اندازه مشت آدم فوج فوج با دست های توفان از بالا می ریختن روی آدم برفی و همراه هاش. وحشتناک بود! به فرمان توفان آتیشبار تگرگ آدم برفی رو هدف گرفته بود و به قصد نابودی می زد و می زد. دونه برف ها زیر توفان تگرگی که بی امان و بی رحم می بارید خورد می شدن. آدم برفی زیر ضربه های وحشی می لرزید و چیزی نمونده بود که بی افته. صدای جیغ و فریاد دونه برف ها توی نعره های رعد و عربده های توفان و ضربه های تگرگ گم می شد. آدم برفی وسط اون قیامت سیاه فریاد زد:
-پروانه!پرپری کوچولو! هرچی هم که بشه تو جات امنه. به بهار فکر کن باباجان. از چیزی نترس. بهار میاد دنبالت. ایمان داشته باش که میاد. بهار میاد باباجان. بهار میاد.
-نه. بابا برفی. تو رو خدا. نه.
-بهار میاد باباجان. این رو فراموش نکن.
آدم برفی زیر ضربه های تگرگ داشت کج می شد.
-چطوری1مشت یخ! اون بازیچه بی قابلیت رو بده تا دست از سرت بردارم.
-به همین خیال باش باباجان. اون مال بهاره. دستت بهش نمی رسه.
-اینطور خیال می کنی؟
-نه باباجان. خیال نمی کنم. مطمئنم.
آدم برفی این رو گفت و با همون مهر و آرامش همیشگیش خندید. توفان از خشم نعره ای کشید و حمله کرد به کمک تگرگ. آدم برفی تا افتادن فاصله ای نداشت. وسط اون هنگامه تاریک، توی اون شلوغی نحس، میون معرکه مرگ، صدایی ظریف، اول کوتاه و لرزان، بعدش بلند و قوی. و چند لحظه بعد، هزاران صدای ظریف و نازک که با هم ترکیب شده بودن و هر لحظه بلند تر می شدن. اونقدر بلند که صدای رعد و توفان رو محو کنن.
-یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود،1دنیا بود و1بهار.
بهار نگو بهشت بگو. رنگ و وارنگ، خوب و قشنگ.
سبز و سفید، قرمز و زرد، 1کمی گرم،1کمی سرد.
رنگای شاد، بوی بهار، بلبل و گل، هزار هزار.
جنگلا سبز، رودا روون، خورشید و ماه، تو آسمون.
دشت و دمن جای طرب، آفتاب و روز، مهتاب و شب.
جشن بهار شب تا سحر، بال بال بال، پر پر پر.
شکوفه ها قطار قطار، آره عزیز، اینه بهار.
آره عزیز، اینه بهار.
آره عزیز، اینه بهار.
دونه برف ها زیر فشار وحشتناک تگرگ با پروانه هم صدا شده بودن و با تمام زورشون می خوندن و می خوندن و وقتی دیدن که با هر بار بردن اسم بهار توفان و همراه هاش مثل کسی که شلاق می خوره از درد به خودشون می پیچن و عربده می زنن قدرت صداشون بیشتر می شد. لحظه های سنگین و وحشتناکی بود. تگرگ داشت بیشتر زور می داد. پروانه و دونه برف ها می دیدن که آدم برفی داره می افته. حالا دیگه تمام توانشون رو داده بودن به صداشون و جیغ می کشیدن.
-آره عزیز، اینه بهار.
آره عزیز، اینه بهار.
اینه بهار. اینه بهار.
بهار. بهار. بهار! بهار! بهار!
انگار تمام دنیا شده بود صدا و داشت بهار رو صدا می زد. صدای دونه برف ها مثل تیر به دل دشمن می زد و همراه های توفان رو پراکنده می کرد. توفان و دار و دستهش اول از درد و خشم بی اراده و بی تصمیم برای خاموش کردن اون صدا حمله می کردن و وقتی صدا بلند تر و قوی تر شد رفته رفته تاب و توان تحملشون کم و کمتر می شد. صدای دونه برف ها تونسته بود از نعره های رعد بره بالا تر. دونه برف ها همچنان با تمام توان اسم بهار رو جیغ می کشیدن. دسته توفان از دردی که قادر به تحملش نبودن، خسته و زخمی و پراکنده عقب نشستن و کم کم داغون و شکست خورده در حالی که از شدت درد به خودشون می پیچیدن و بی هدف نعره و ضربه می زدن از معرکه فرار کردن و دور و دور تر شدن.
-هورا هورا ما بردیم!. بابا برفی!حالت خوبه؟ ما برنده شدیم.
-آره باباجان. من خوبم. عالیم باباجان. آفرین! مرحبا!
-بچه ها نگاه کنید دارن در میرن.
صدای جیغ و هورای دونه برف ها انگار دیوار های دنیا رو تا مرز نابودی می لرزوند. و آدم برفی، برای چند لحظه سکوت متفکرانه ای کرد و ته نشونی از سایه غمناک1اندوه کم رنگ چهرهش رو پر کرد که خیلی زود جاش رو به همون لبخند مهربون و آروم داد. سایه ای که هیچ کس ندید.
-بهار نزدیکه! بهار که بیاد پروانه باید بره!، بهار داره میاد! پروانه میره!.
آدم برفی درست فهمیده بود. بهار توی راه بود!.
***
ایام به کام.