تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1399/6/17 , 16:20) |
قسمت پنجم
بابا برفی
***
شبی به سیاهی قیر. توفان. قیامت.
زمستون.
-آهایی1مشت یخ! دیگه این دفعه از دستم خلاصی نداری. اگر می خوایی بیشتر اون هیکل بی قوارهت رو سر پا نگه داری باید باهام راه بیایی. اون اسباب بازی رنگی رو که ازم دزدیدی پسم بده تا دست از سرت بردارم.
-پروانه رو میگی؟ اون اسباب بازی نیست. اون پروانه هست. به درد تو نمی خوره باباجان.
-تو مثل این که حرف حساب سرت نمیشه. اون بازیچه من بود که تو دزدیدیش. زود باش پسش بده.
-پروانه بازیچه نیست. پروانه رفیق بهاره. بازیچه تو نیست. مال من هم نیست. بیخیالش شو باباجان.
-چقدر حرف می زنی. فقط اون2تا تیکه چوب بی خاصیت رو از روی سینه بی ریختت بردار و اینقدر وراجی نکن.
-برو باباجان. برو عاقل تر شو. اینطوری به هیچ جا نمی رسی.
-حرف آخرت اینه؟
-آره باباجان. اینه.
-ای تیکه یخ کج و کوله مسخره! تو فردا رو نمی بینی.
-ای بابا ببین نصف شبی چه شلوغی کردی؟ از سر شب تا حالا داری زور می زنی. خسته تر میشی باباجان. دیگه بسه.
لازم نکرده به فکر من باشی. -تو دلواپس خودت باش. بلایی سرت میارم که دیگه نتونی مسخرهم کنی.
-باشه باباجان هر طور صلاحته. راحت باش.
پروانه گوشه سینه آدم برفی، درست روی تیکه اسفنج پنهان وسط سینهش زیر شال بی رنگ و رو و زیر دست های چوبی آدم برفی می لرزید.
-من می ترسم بابا برفی!
-نترس باباجان. چیزی نیست. اون دستش بهت نمی رسه.
-ولی اگر تو بی افتی…
-اون موقع هم دستش بهت نمی رسه. مطمئن باش من اون زمان هم بهش اجازه نمیدم نزدیکت بشه. تو چیزیت نمیشه باباجان حتی اگر من بی افتم.
توفان قهقهه وحشتناکی زد که مو بر تن زمین برف پوش راست شد.
-خیلی از خودت خاطر جمعی1مشت یخ. زیاد هم مطمئن نباش بی قواره مسخره. تو می افتی و من دستم به اون چیز بی مصرف می رسه. مثل آب خوردن. می خوایی بدونی چه جوری؟ اینجوری.
توفان این رو گفت و مثل بلای جهنم به آدم برفی حمله کرد.
-من می ترسم بابا برفی! تو رو خدا بابا برفی!
-نترس باباجان. من تا افتادن هنوز راه دارم.
-نه1مشت یخ. دیگه نداری. تو امشب تموم میشی مزاحم بی قابلیت من! اون پروانهت هم همینطور. مطمئن باش.
-خودم رو نمی دونم. ولی پروانه رو فراموش کن باباجان. تو گیرش نمیاری. خیالت راحت باشه.
-اینطوری خیال می کنی؟
-نه خیال نمی کنم. مطمئنم باباجان.
-پس ببینیم.
-باشه باباجان ببینیم.
شب شاهد ماجرا بود. می دید که توفان با تمام توان می وزید و به سینه آدم برفی ضربه می زد، می دید که آدم برفی ایستاده بود و دست های چوبیش روی سینهش تا شده و از اون بخش کوچیک سینهش محافظت می کرد و می دید که توفان هرچی کرد نتونست دست های چوبی آدم برفی رو از روی سینهش کنار بزنه.
-لعنت به تو آدم برفی! آخه تو چه جور جونوری هستی؟ مگه1تیکه یخ چقدر می تونه سفت باشه؟
-بهت که گفتم خودت رو خسته نکن باباجان. هنوز خیلی چیز ها هست که تو یاد نگرفتی. یکیش اینه که همه چیز با زور و فقط با زور پیش نمیره. زور تو خیلی زیاده ولی اینجا به درد نمی خوره. من از برفم ولی سرما و ضربه های تو تبدیلم کرد به یخ. قدرت تو کمک کرد که من محکم تر باشم. تو باید با تدبیر تر از این ها باشی باباجان.
-لعنتی من ده ها درخت سر راهم شکستم. ده ها دیوار خراب کردم. من ویرانی هایی به بار آوردم که واسه آباد کردنش صد ها جفت دست باید کار کنن. و تو. تو1تیکه یخ بی ریخت و بی خاصیت مگه چی هستی؟ پس چرا نمی افتی؟ این اصلا شدنی نیست.
-چرا باباجان شدنی هست. ویرانی هایی که تو به بار آوردی حسابشون از این داستان جداست. جنس این ماجرا متفاوته باباجان. کلید این مشکل تو زور نیست.
-کلیدش رو پیدا می کنم. من کلید لعنتی این مشکل لعنتی رو پیدا می کنم. من نابودت می کنم آدم یخی لعنتی. حالا می بینی. مطمئن باش که بلاخره لهت می کنم. مطمئن باش.
-شاید بتونی باباجان. ولی حتی اون زمان هم دستت به پروانه نمی رسه. تا اون زمان بهار حتما رسیده و تو…
-بس کن دیگه. این اسم رو دیگه پیش من نیار فهمیدی؟ این اسم رو نمی خوام بشنوم. بلاخره داغونت می کنم. هم خودت رو و هم اون1نخود پر بی ریخت رو.
-از اسم بهار چرا در میری باباجان؟ بهار رو همه دوست دارن و تو…
-بهت گفتم خفه شو این اسم لعنتی رو دیگه نبر فهمیدی؟
-نه باباجان. نفهمیدم. واقعا نفهمیدم.
-که نفهمیدی! حالا بهت می فهمونم.
توفان1دفعه از جا کنده شد و چنان وزید که آدم برفی نزدیک بود از جا کنده بشه. دور آدم برفی می چرخید و برف های اطراف رو به هم می ریخت و می رفت تا با تمام توانش هرچی که دور و بر آدم برفی بود و نبود رو از جا بکنه و همراه خود آدم برفی ببره بالا و بکوبه زمین و نیست و نابود کنه. پروانه حس کرد الانه که آدم برفی به1طرف کج بشه و بی افته.
-بابا برفی! بابا برفی! تو نباید بی افتی. تو رو خدا.
آدم برفی در حالی که با آخرین توانش جلوی توفان ایستادگی می کرد گفت:
-نترس، چیزی نیست باباجان. تو بهار رو می بینی. بهت قول میدم.
آدم برفی این رو گفت و با تمام قدرتی که براش مونده بود شال بی رنگ و رو رو دور سینهش پیچید و دست هاش رو حفاظ سینهش کرد و از کلاه کهنه روی سرش برای محکم تر و بی حرکت موندن دست هاش استفاده کرد، طوری که اگر افتاد پروانه زیر شال و کلاه بین دست هاش در امان بمونه. توفان نعره وحشتناکی زد و قهقهه ترسناکش رو دوباره سر داد.
-بای بای1مشت یخ. می خوام ریز ریزت کنم.
-بابا برفی! بابا! تو رو خدا! تو رو خدا بابا برفی!
-نترس باباجان. تو جات امنه. به بهار فکر کن. فقط به بهار فکر کن باباجان.
توفان دوباره قهقهه زد. آدم برفی که خاطرش از طرف پروانه جمع شده بود نفس راحتی کشید و مثل همیشه مهربون خندید. در1لحظه صدای ظریف و نازکی از لا به لای نعره های توفان شنیده شد. صدایی که با وجود نازکی و ظرافت بی نهایتش باز هم به وضوح شنیده می شد.
-یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود،1دنیا بود و1بهار.
بهار نگو بهشت بگو. رنگ و وارنگ، خوب و قشنگ.
سبز و سفید، قرمز و زرد، 1کمی گرم،1کمی سرد.
رنگای شاد، بوی بهار، بلبل و گل، هزار هزار.
جنگلا سبز، رودا روون، خورشید و ماه، تو آسمون.
دشت و دمن جای طرب، آفتاب و روز، مهتاب و شب.
جشن بهار شب تا سحر، بال بال بال، پر پر پر.
شکوفه ها قطار قطار، آره عزیز، اینه بهار.
توفان انگار از درد به خودش می پیچید و نعره می زد ولی دستش به جایی نمی رسید. با تمام زورش ضربه می زد و با آخرین نفسش نعره می کشید تا صدای پروانه رو محو کنه ولی نمی شد که نمی شد. دیگه از قهقهه خبری نبود. توفان بی خود از خود مثل آتیش گرفته ها به هر طرف شلاق می کشید و بی هوا می چرخید و عربده می زد. همراه بلند تر شدن نعره های توفان صدای پروانه هم انگار قدرت می گرفت و بالا و بالا تر می رفت. توفان حالا فقط می خواست اون صدا رو قطع کنه ولی حتی1درصد هم موفق نبود. آواز پروانه نه قطع می شد نه متوقف می شد نه توی عربده های توفان پنهان می شد. هرچی توفان بیشتر زور می داد پروانه بلند تر می خوند. حالا دیگه پروانه تمام توانش رو جمع کرده بود توی صداش و داد می زد. توفان به آخرین حد توانش می رسید. پروانه هم با تمام زور صداش داد می زد. توفان دیگه نتونست تاب بیاره. در حالی که پشت سر هم تهدید های وحشتناک می کرد و واسه آدم برفی و پروانه خط و نشون می کشید با تمام سرعت از اونجا دور شد. دونه برف ها همراه آدم برفی و پروانه هورا کشیدن و کف زدن. بادی در کار نبود ولی دوباره برف می بارید. پری های سفید کوچیک از آسمون می اومدن تا در مهمونی سفید آدم برفی و پروانه شرکت کنن و اولین پیروزیشون رو بهشون تبریک بگن.
این ماجرا پایان همه چیز نبود. توفان باز هم بود و این بار چنان کینه ای از آدم برفی و پروانه داشت که هیچ کلامی قادر نبود توصیفش کنه. دیگه جز نابودی آدم برفی و محو پروانه هیچ هدفی نداشت. و این زمانی اتفاق افتاد که در هجوم بعدیش دید و شنید دونه برف ها و پروانه1صدا دم گرفته و می خوندن:
-اون از بهار می ترسه، اون از بهار می ترسه.
اون از بهار می ترسه، اون از بهار می ترسه.
توفان دیگه هیچ اعتباری نداشت. حتی در نگاه دونه برف های ریزی که به1اشارهش بود و نابود می شدن. توفان دیگه هیچ چیز نبود. و این رو از چشم آدم برفی می دید. اون آدم یخی و اون پروانه فسقلیش. حالا فقط1هدف داشت. انتقام. در فکر تلافی بود. آدم برفی این رو می دونست. پروانه هم همینطور. تمام دونه برف ها هم می دونستن. ولی هیچ کدومشون اهمیتی به این تلافی خواهی نمی دادن. آدم برفی می خندید، پروانه آواز می خوند، دونه برف ها می رقصیدن و مثل1باغ پروانه دسته دسته روی شونه های آدم برفی می نشستن و سر و روش رو بوسه بارون می کردن. این وسط، توی قلب زمستون، پروانه زیر شال بی رنگ و رو و بین دست های آدم برفی روی اون تیکه اسفنج پنهان وسط برف های سینه آدم برفی تاب می خورد و آدم برفی از نفس های ظریف پروانه روی سینهش قدرت می گرفت و اون تیکه اسفنج انگار سریع تر و محکم تر می زد.
بدون توجه به کینه بی انتها و خشم دیوانه توفان، بدون توجه به جستجوی دیوانه وارش برای پیدا کردن راه نابودی آدم برفی، بدون توجه به حضور نفرت سیاهی که از وجود توفان فوران می زد و تمام جهان رو غرق می کرد از سرما و سیاهی و انجمادی که انگار انتها نداشت، بدون توجه به مفهوم واقعی زمستون که در رگ های منجمد دنیا ساکن بود، پروانه بود و آدم برفی، آدم برفی بود و پروانه.
***
ایام به کام.
بابا برفی
***
شبی به سیاهی قیر. توفان. قیامت.
زمستون.
-آهایی1مشت یخ! دیگه این دفعه از دستم خلاصی نداری. اگر می خوایی بیشتر اون هیکل بی قوارهت رو سر پا نگه داری باید باهام راه بیایی. اون اسباب بازی رنگی رو که ازم دزدیدی پسم بده تا دست از سرت بردارم.
-پروانه رو میگی؟ اون اسباب بازی نیست. اون پروانه هست. به درد تو نمی خوره باباجان.
-تو مثل این که حرف حساب سرت نمیشه. اون بازیچه من بود که تو دزدیدیش. زود باش پسش بده.
-پروانه بازیچه نیست. پروانه رفیق بهاره. بازیچه تو نیست. مال من هم نیست. بیخیالش شو باباجان.
-چقدر حرف می زنی. فقط اون2تا تیکه چوب بی خاصیت رو از روی سینه بی ریختت بردار و اینقدر وراجی نکن.
-برو باباجان. برو عاقل تر شو. اینطوری به هیچ جا نمی رسی.
-حرف آخرت اینه؟
-آره باباجان. اینه.
-ای تیکه یخ کج و کوله مسخره! تو فردا رو نمی بینی.
-ای بابا ببین نصف شبی چه شلوغی کردی؟ از سر شب تا حالا داری زور می زنی. خسته تر میشی باباجان. دیگه بسه.
لازم نکرده به فکر من باشی. -تو دلواپس خودت باش. بلایی سرت میارم که دیگه نتونی مسخرهم کنی.
-باشه باباجان هر طور صلاحته. راحت باش.
پروانه گوشه سینه آدم برفی، درست روی تیکه اسفنج پنهان وسط سینهش زیر شال بی رنگ و رو و زیر دست های چوبی آدم برفی می لرزید.
-من می ترسم بابا برفی!
-نترس باباجان. چیزی نیست. اون دستش بهت نمی رسه.
-ولی اگر تو بی افتی…
-اون موقع هم دستش بهت نمی رسه. مطمئن باش من اون زمان هم بهش اجازه نمیدم نزدیکت بشه. تو چیزیت نمیشه باباجان حتی اگر من بی افتم.
توفان قهقهه وحشتناکی زد که مو بر تن زمین برف پوش راست شد.
-خیلی از خودت خاطر جمعی1مشت یخ. زیاد هم مطمئن نباش بی قواره مسخره. تو می افتی و من دستم به اون چیز بی مصرف می رسه. مثل آب خوردن. می خوایی بدونی چه جوری؟ اینجوری.
توفان این رو گفت و مثل بلای جهنم به آدم برفی حمله کرد.
-من می ترسم بابا برفی! تو رو خدا بابا برفی!
-نترس باباجان. من تا افتادن هنوز راه دارم.
-نه1مشت یخ. دیگه نداری. تو امشب تموم میشی مزاحم بی قابلیت من! اون پروانهت هم همینطور. مطمئن باش.
-خودم رو نمی دونم. ولی پروانه رو فراموش کن باباجان. تو گیرش نمیاری. خیالت راحت باشه.
-اینطوری خیال می کنی؟
-نه خیال نمی کنم. مطمئنم باباجان.
-پس ببینیم.
-باشه باباجان ببینیم.
شب شاهد ماجرا بود. می دید که توفان با تمام توان می وزید و به سینه آدم برفی ضربه می زد، می دید که آدم برفی ایستاده بود و دست های چوبیش روی سینهش تا شده و از اون بخش کوچیک سینهش محافظت می کرد و می دید که توفان هرچی کرد نتونست دست های چوبی آدم برفی رو از روی سینهش کنار بزنه.
-لعنت به تو آدم برفی! آخه تو چه جور جونوری هستی؟ مگه1تیکه یخ چقدر می تونه سفت باشه؟
-بهت که گفتم خودت رو خسته نکن باباجان. هنوز خیلی چیز ها هست که تو یاد نگرفتی. یکیش اینه که همه چیز با زور و فقط با زور پیش نمیره. زور تو خیلی زیاده ولی اینجا به درد نمی خوره. من از برفم ولی سرما و ضربه های تو تبدیلم کرد به یخ. قدرت تو کمک کرد که من محکم تر باشم. تو باید با تدبیر تر از این ها باشی باباجان.
-لعنتی من ده ها درخت سر راهم شکستم. ده ها دیوار خراب کردم. من ویرانی هایی به بار آوردم که واسه آباد کردنش صد ها جفت دست باید کار کنن. و تو. تو1تیکه یخ بی ریخت و بی خاصیت مگه چی هستی؟ پس چرا نمی افتی؟ این اصلا شدنی نیست.
-چرا باباجان شدنی هست. ویرانی هایی که تو به بار آوردی حسابشون از این داستان جداست. جنس این ماجرا متفاوته باباجان. کلید این مشکل تو زور نیست.
-کلیدش رو پیدا می کنم. من کلید لعنتی این مشکل لعنتی رو پیدا می کنم. من نابودت می کنم آدم یخی لعنتی. حالا می بینی. مطمئن باش که بلاخره لهت می کنم. مطمئن باش.
-شاید بتونی باباجان. ولی حتی اون زمان هم دستت به پروانه نمی رسه. تا اون زمان بهار حتما رسیده و تو…
-بس کن دیگه. این اسم رو دیگه پیش من نیار فهمیدی؟ این اسم رو نمی خوام بشنوم. بلاخره داغونت می کنم. هم خودت رو و هم اون1نخود پر بی ریخت رو.
-از اسم بهار چرا در میری باباجان؟ بهار رو همه دوست دارن و تو…
-بهت گفتم خفه شو این اسم لعنتی رو دیگه نبر فهمیدی؟
-نه باباجان. نفهمیدم. واقعا نفهمیدم.
-که نفهمیدی! حالا بهت می فهمونم.
توفان1دفعه از جا کنده شد و چنان وزید که آدم برفی نزدیک بود از جا کنده بشه. دور آدم برفی می چرخید و برف های اطراف رو به هم می ریخت و می رفت تا با تمام توانش هرچی که دور و بر آدم برفی بود و نبود رو از جا بکنه و همراه خود آدم برفی ببره بالا و بکوبه زمین و نیست و نابود کنه. پروانه حس کرد الانه که آدم برفی به1طرف کج بشه و بی افته.
-بابا برفی! بابا برفی! تو نباید بی افتی. تو رو خدا.
آدم برفی در حالی که با آخرین توانش جلوی توفان ایستادگی می کرد گفت:
-نترس، چیزی نیست باباجان. تو بهار رو می بینی. بهت قول میدم.
آدم برفی این رو گفت و با تمام قدرتی که براش مونده بود شال بی رنگ و رو رو دور سینهش پیچید و دست هاش رو حفاظ سینهش کرد و از کلاه کهنه روی سرش برای محکم تر و بی حرکت موندن دست هاش استفاده کرد، طوری که اگر افتاد پروانه زیر شال و کلاه بین دست هاش در امان بمونه. توفان نعره وحشتناکی زد و قهقهه ترسناکش رو دوباره سر داد.
-بای بای1مشت یخ. می خوام ریز ریزت کنم.
-بابا برفی! بابا! تو رو خدا! تو رو خدا بابا برفی!
-نترس باباجان. تو جات امنه. به بهار فکر کن. فقط به بهار فکر کن باباجان.
توفان دوباره قهقهه زد. آدم برفی که خاطرش از طرف پروانه جمع شده بود نفس راحتی کشید و مثل همیشه مهربون خندید. در1لحظه صدای ظریف و نازکی از لا به لای نعره های توفان شنیده شد. صدایی که با وجود نازکی و ظرافت بی نهایتش باز هم به وضوح شنیده می شد.
-یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود،1دنیا بود و1بهار.
بهار نگو بهشت بگو. رنگ و وارنگ، خوب و قشنگ.
سبز و سفید، قرمز و زرد، 1کمی گرم،1کمی سرد.
رنگای شاد، بوی بهار، بلبل و گل، هزار هزار.
جنگلا سبز، رودا روون، خورشید و ماه، تو آسمون.
دشت و دمن جای طرب، آفتاب و روز، مهتاب و شب.
جشن بهار شب تا سحر، بال بال بال، پر پر پر.
شکوفه ها قطار قطار، آره عزیز، اینه بهار.
توفان انگار از درد به خودش می پیچید و نعره می زد ولی دستش به جایی نمی رسید. با تمام زورش ضربه می زد و با آخرین نفسش نعره می کشید تا صدای پروانه رو محو کنه ولی نمی شد که نمی شد. دیگه از قهقهه خبری نبود. توفان بی خود از خود مثل آتیش گرفته ها به هر طرف شلاق می کشید و بی هوا می چرخید و عربده می زد. همراه بلند تر شدن نعره های توفان صدای پروانه هم انگار قدرت می گرفت و بالا و بالا تر می رفت. توفان حالا فقط می خواست اون صدا رو قطع کنه ولی حتی1درصد هم موفق نبود. آواز پروانه نه قطع می شد نه متوقف می شد نه توی عربده های توفان پنهان می شد. هرچی توفان بیشتر زور می داد پروانه بلند تر می خوند. حالا دیگه پروانه تمام توانش رو جمع کرده بود توی صداش و داد می زد. توفان به آخرین حد توانش می رسید. پروانه هم با تمام زور صداش داد می زد. توفان دیگه نتونست تاب بیاره. در حالی که پشت سر هم تهدید های وحشتناک می کرد و واسه آدم برفی و پروانه خط و نشون می کشید با تمام سرعت از اونجا دور شد. دونه برف ها همراه آدم برفی و پروانه هورا کشیدن و کف زدن. بادی در کار نبود ولی دوباره برف می بارید. پری های سفید کوچیک از آسمون می اومدن تا در مهمونی سفید آدم برفی و پروانه شرکت کنن و اولین پیروزیشون رو بهشون تبریک بگن.
این ماجرا پایان همه چیز نبود. توفان باز هم بود و این بار چنان کینه ای از آدم برفی و پروانه داشت که هیچ کلامی قادر نبود توصیفش کنه. دیگه جز نابودی آدم برفی و محو پروانه هیچ هدفی نداشت. و این زمانی اتفاق افتاد که در هجوم بعدیش دید و شنید دونه برف ها و پروانه1صدا دم گرفته و می خوندن:
-اون از بهار می ترسه، اون از بهار می ترسه.
اون از بهار می ترسه، اون از بهار می ترسه.
توفان دیگه هیچ اعتباری نداشت. حتی در نگاه دونه برف های ریزی که به1اشارهش بود و نابود می شدن. توفان دیگه هیچ چیز نبود. و این رو از چشم آدم برفی می دید. اون آدم یخی و اون پروانه فسقلیش. حالا فقط1هدف داشت. انتقام. در فکر تلافی بود. آدم برفی این رو می دونست. پروانه هم همینطور. تمام دونه برف ها هم می دونستن. ولی هیچ کدومشون اهمیتی به این تلافی خواهی نمی دادن. آدم برفی می خندید، پروانه آواز می خوند، دونه برف ها می رقصیدن و مثل1باغ پروانه دسته دسته روی شونه های آدم برفی می نشستن و سر و روش رو بوسه بارون می کردن. این وسط، توی قلب زمستون، پروانه زیر شال بی رنگ و رو و بین دست های آدم برفی روی اون تیکه اسفنج پنهان وسط برف های سینه آدم برفی تاب می خورد و آدم برفی از نفس های ظریف پروانه روی سینهش قدرت می گرفت و اون تیکه اسفنج انگار سریع تر و محکم تر می زد.
بدون توجه به کینه بی انتها و خشم دیوانه توفان، بدون توجه به جستجوی دیوانه وارش برای پیدا کردن راه نابودی آدم برفی، بدون توجه به حضور نفرت سیاهی که از وجود توفان فوران می زد و تمام جهان رو غرق می کرد از سرما و سیاهی و انجمادی که انگار انتها نداشت، بدون توجه به مفهوم واقعی زمستون که در رگ های منجمد دنیا ساکن بود، پروانه بود و آدم برفی، آدم برفی بود و پروانه.
***
ایام به کام.