تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1399/6/17 , 10:42) |
بابا برفی قسمت چهارم
***
تمام دنیا توی بغل زمستون غرق خواب بود. پروانه توی بغل برفی آدم برفی از سرما پناه گرفته بود و دست زمستون بهش نمی رسید. تمام دنیای آدم برفی شده بود حفظ پروانه از دست خشم بی افسار توفان و تمام زندگی توفان شده بود از میدون در بردن آدم برفی. بهش خیلی بر خورده بود که برخلاف همیشه اون چیزی که می خواست نشد و زورش نرسیده بود اوضاع رو به نفع خودش عوض کنه. دیگه کار به جایی رسیده بود که دونه برف های کوچیک هم سوارش می شدن و بی ترس و بیخیال به حرص و وحشی گری هاش روی دوشش تاب می خوردن و بهش می خندیدن و این ها همهش رو توفان از چشم آدم برفی می دید. این آدم برفی و اون پروانه فسقلی.
-آهایی1مشت برف! اومدم از زمین محوت کنم. به حساب اون1پشت ناخن پر رنگی هم می رسم.
-باشه باباجان. هر کاری دلت می خواد بکن. راحت باش باباجان.
-چطور جرات می کنی به من و در جواب من بخندی؟ مثل این که هنوز نفهمیدی من کی هستم. من توفانم. اگر بخوام می تونم بزنم لهت کنم. و تو هیچ چی نیستی جز1مشت برف ناقابل.
-تو اینقدر اسیر غرور و خشم خودتی که حواست نیست داری چیکار می کنی باباجان. تو فقط سرما داری و زور. ولی بهت بر نخوره باباجان، عاقل نیستی.
-دیگه شورش رو درآوردی1مشت برف!. به خاطر این توهینت دیگه بهت مهلت نمیدم. به چی می خندی؟
-به تو باباجان. اگر میگم عاقل نیستی واقعا نیستی. اگر عاقل بودی می فهمیدی که سرمای تو به من کارگر نیست و خشم و زور تو هم به جای اینکه نابودم کنه سفت ترم کرده. حالا من1آدم یخی هستم و نابود کردنم سخته. حتی واسه تو باباجان. تو با سرمای بی اندازهت به1قندیل یخی بزرگ تبدیلم کردی که به این سادگی نمی تونی تکونم بدی باباجان.
-ای لعنتی! تو هر کاری کنی برای من همون1مشت برف ناقابلی و بس. خیال کردی خیلی زور داری که تا حالا دووم آوردی؟ اگر تا به حال سرپا موندی به خاطر لطف منه. تا حالا بهت رحم کردم. اگر داغونت نکردم واسه اینه که خودم نمی خوام. خیال کردی من از پس تو بر نمیام؟ به حسابت می رسم. حالا می بینی.
-باشه باباجان. باشه. راحت باش.
-ای تیکه یخ بی قابلیت! به من می خندی؟ الان کاری می کنم که خندیدن یادت بره.
-بجنب باباجان. می خوام رقص این کوچولو ها رو تماشا کنم. دلم هوای شادی و جشن کرده. شروع کن.
دونه برف های کوچولو واسه بابا برفی هورا کشیدن و صدای کف و تشویق و خنده هاشون همه جا رو پر کرد. توفان دیوانه تر از همیشه وزید و وزید و جشن سفید پری های برفی پر شور تر و شاد تر و طولانی تر از همیشه ادامه داشت.
***
داستان زمستون و آدم برفی و پروانه همینطور ادامه داشت. روز ها انگار نمی رفتن. از شدت سرما انگار زمان هم یخ زده بود و پیش نمی رفت. هوا سرد بود، زمین سرد بود، جهان یخ زده بود،
زمستون بود!.
-خسته شدم بابا برفی. بگو اون بیرون چی می بینی؟ حتما تاریکی و سرما و هیچ مگه نه؟
-این بیرون سرده. این بیرون همهش سفیده. تا چشم کار می کنه سفیدی هست و سفیدی. خورشیدِ تو هنوز نیومده ولی تاریک نیست. تا چشم کار می کنه سفیدیه. اثری از گل و سبزه نیست. همه جا1دست سفیده باباجان. سفیدیه سرد سرد.
-دیگه تحمل ندارم بابا برفی. دارم توی تاریکی اینجا دق می کنم. پس این بهار کی میادش؟
-پرپری کوچولو! غصه نخور. اگر تو دلگیر باشی دل بهار می گیره. بهار از غصه تو پژمرده میشه. صبر داشته باش. تو باید شاد باشی تا بهار شاد باشه.
-بهار که اینجا نیست. معلوم هم نیست کی میاد. اگه اصلا نیاد چی؟ من خیلی خسته شدم بابا برفی. می ترسم بهار من رو یادش رفته باشه.
-نه باباجان. بهار فراموشت نکرده. بهار هنوز نوبتش نیست. نوبتش که برسه میاد. بهار هیچ وقت فراموشت نمی کنه. مگه میشه آدم رفیقش رو یادش بره؟
-آدم ها رو نمی دونم ولی بهار. بهار که آدم نیست. راستی آدم ها چجورین بابا برفی؟ تو می دونی؟
-آره باباجان. می دونم. آدم ها1چیزی توی سینه هاشون دارن که بهش میگن دل.
-دل؟ دل دیگه چیه؟ یعنی این دل فقط مال آدم هاست؟ برام میگی بابا برفی؟
-آره. میگم باباجان. گوش کن.
بذار واسهت بگم بابا، که تو وجود آدما،
1چیزی هست به نام دل، از جنس خاک، از جنس گل.
این دل میون سینه ها می تپه می کوبه همهش،
تا دنیا دنیا بوده دل جای بد و خوبه همهش.
دل آدم ها پرپری جان همیشه بی قراره،
دل همیشه هزار هزار هزارتا قصه داره.
شاد میشه، غمگین میشه، سبک میشه، سنگین میشه،
می گیره، تنگ میشه، نرم میشه، سنگ میشه،
زخمی میشه، می شکنه، تو سینه پرپر می زنه،
ابری میشه، صاف میشه، کدر میشه، شفاف میشه،
زنده میشه، می میره، به دست میاد، از دست میره،
خلاصه بین آدم ها، هرچی که هست زیر سر همین دله.
هرچی هست از این دلِ ناسازگار و غافله.
توی همین دل بابا جان، مهر رفیق ها جا میشه، گاهی دلی خسته میشه، گاهی دلی شیدا میشه.
آدم ها توی دلا رو پر از محبت می کنن،
توی همین دلا به هم کینه و نفرت می کنن.
آدم ها با حرف دلاشون هم زبونِ هم میشن،
دل های هم رو می شکنن، دشمن جون هم میشن.
دوست میشن، دشمن میشن، هم دل میشن، دلگیر میشن،
با هم رفاقت می کنن، از همدیگه سیر میشن.
قصه آدم ها همهش قصه دل هاست باباجان.
آدم بی دل همیشه خسته و تنهاست باباجان.
-چه جالب!این دل اگر بشکنه تعمیر هم میشه؟ چه جوری؟ با چی تعمیرش می کنن؟
-با محبت باباجان. با دست مهری که به اون شکستگی ها می کشن. دل های هم رو اینطوری تعمیر می کنن.
-ما چطور بابا برفی؟ من و بقیه؟ بهار من از این چیز ها که گفتی نداره؟ ولی حتما بهار هم دل داره. آخه من و نسیم و گل ها و همه دوست هامون رو خیلی دوست داره. ما هم خیلی دوستش داریم. من هم حتما دل دارم چون بهار رو خیلی دوست دارم. الان هم من دلم واسهش خیلی تنگ شده. یعنی تو میگی بهار دیدن من میاد بابا برفی؟
-بله که میاد باباجان. مطمئن باش که میاد. صبر کن، وقتش که بشه بهار هم میاد. چشم به هم بزنی زمستون رفته. خاطر جمع باش باباجان.
-چه قشنگ تعریف می کنی بابا برفی!. کاش درست بگی!.
-درست میگم پرپری کوچولو. مطمئن باش که درست میگم.
-این چه صداییه؟
-چیزی نیست باباجان. این توفان دیوونه دوباره داره از حرصش عربده می کشه. تو نباید بترسی. دستش بهت نمی رسه. دیگه باید فهمیده باشی.
-می دونم بابا برفی. تا تو هستی من جام امنه. ولی از دستت خیلی عصبانیه نه؟
-آره باباجان. عصبانیه. خوب باشه. چی میشه مگه؟ بذار عصبانی باشه. هرچی اون بیشتر عصبانی بشه این دونه برف ها بیشتر سواری می خورن. من هم بیشتر رقص پری های برفی رو تماشا می کنم. خوش می گذره باباجان. خیالت راحت باشه.
-خیلی خنده هات رو دوست دارم بابا برفی. وقتی می خندی انگار زمستون فراری میشه. همیشه به این توفان دیوونه بخند.
-خاطر جمع باش باباجان. توفان هرچی هم که باشه از پس من بر نمیاد. خیالت راحت باشه.
آدم برفی بعد از این در حالی که می خندید بلند گفت:
-آهایی پری برفی ها! آماده باشید جشن، رقص، باد سواری، همه چی. توفان داره میاد.
دونه برف ها با هیجان شادی که هر لحظه بیشتر می شد پیچ و تاب خوردن و بین شور و خنده و شادی و همراه خنده های مهربون آدم برفی دست هم رو گرفتن و آماده شروع1خوشگذرونی حسابی شدن.
-ممنون ممنون، بابا برفی مهربون.
توفان که شاهد تمام این ها بود با سرعتی وحشتناک از راه رسید. قیامت شروع شد.
پروانه و آدم برفی به خشم دیوانه باد می خندیدن و دونه برف های معلق وسط زمین و آسمون که با اعلام خبردار آدم برفی آماده سواری و رقص شده بودن و با خنده ها و تشویق های آدم برفی از دست وحشت و نگرانی خلاص بودن، سبک و شاد سوار توفان عصبانی تاب می خوردن و بیخیال خشم وحشی توفان بالا و پایین می رفتن.
***
زمستون اینطوری جریان داشت. این داستان پیوسته در تکرار بود. جدا از انجماد وحشتناک زمین و زمان، جدا از خشم دیوانه توفان، جدا از برفی که1بند می بارید و قطع نمی شد، جدا از دنیای زمستون گرفته، پروانه بود و آدم برفی، آدم برفی بود و پروانه.
***
ایام به کام.
***
تمام دنیا توی بغل زمستون غرق خواب بود. پروانه توی بغل برفی آدم برفی از سرما پناه گرفته بود و دست زمستون بهش نمی رسید. تمام دنیای آدم برفی شده بود حفظ پروانه از دست خشم بی افسار توفان و تمام زندگی توفان شده بود از میدون در بردن آدم برفی. بهش خیلی بر خورده بود که برخلاف همیشه اون چیزی که می خواست نشد و زورش نرسیده بود اوضاع رو به نفع خودش عوض کنه. دیگه کار به جایی رسیده بود که دونه برف های کوچیک هم سوارش می شدن و بی ترس و بیخیال به حرص و وحشی گری هاش روی دوشش تاب می خوردن و بهش می خندیدن و این ها همهش رو توفان از چشم آدم برفی می دید. این آدم برفی و اون پروانه فسقلی.
-آهایی1مشت برف! اومدم از زمین محوت کنم. به حساب اون1پشت ناخن پر رنگی هم می رسم.
-باشه باباجان. هر کاری دلت می خواد بکن. راحت باش باباجان.
-چطور جرات می کنی به من و در جواب من بخندی؟ مثل این که هنوز نفهمیدی من کی هستم. من توفانم. اگر بخوام می تونم بزنم لهت کنم. و تو هیچ چی نیستی جز1مشت برف ناقابل.
-تو اینقدر اسیر غرور و خشم خودتی که حواست نیست داری چیکار می کنی باباجان. تو فقط سرما داری و زور. ولی بهت بر نخوره باباجان، عاقل نیستی.
-دیگه شورش رو درآوردی1مشت برف!. به خاطر این توهینت دیگه بهت مهلت نمیدم. به چی می خندی؟
-به تو باباجان. اگر میگم عاقل نیستی واقعا نیستی. اگر عاقل بودی می فهمیدی که سرمای تو به من کارگر نیست و خشم و زور تو هم به جای اینکه نابودم کنه سفت ترم کرده. حالا من1آدم یخی هستم و نابود کردنم سخته. حتی واسه تو باباجان. تو با سرمای بی اندازهت به1قندیل یخی بزرگ تبدیلم کردی که به این سادگی نمی تونی تکونم بدی باباجان.
-ای لعنتی! تو هر کاری کنی برای من همون1مشت برف ناقابلی و بس. خیال کردی خیلی زور داری که تا حالا دووم آوردی؟ اگر تا به حال سرپا موندی به خاطر لطف منه. تا حالا بهت رحم کردم. اگر داغونت نکردم واسه اینه که خودم نمی خوام. خیال کردی من از پس تو بر نمیام؟ به حسابت می رسم. حالا می بینی.
-باشه باباجان. باشه. راحت باش.
-ای تیکه یخ بی قابلیت! به من می خندی؟ الان کاری می کنم که خندیدن یادت بره.
-بجنب باباجان. می خوام رقص این کوچولو ها رو تماشا کنم. دلم هوای شادی و جشن کرده. شروع کن.
دونه برف های کوچولو واسه بابا برفی هورا کشیدن و صدای کف و تشویق و خنده هاشون همه جا رو پر کرد. توفان دیوانه تر از همیشه وزید و وزید و جشن سفید پری های برفی پر شور تر و شاد تر و طولانی تر از همیشه ادامه داشت.
***
داستان زمستون و آدم برفی و پروانه همینطور ادامه داشت. روز ها انگار نمی رفتن. از شدت سرما انگار زمان هم یخ زده بود و پیش نمی رفت. هوا سرد بود، زمین سرد بود، جهان یخ زده بود،
زمستون بود!.
-خسته شدم بابا برفی. بگو اون بیرون چی می بینی؟ حتما تاریکی و سرما و هیچ مگه نه؟
-این بیرون سرده. این بیرون همهش سفیده. تا چشم کار می کنه سفیدی هست و سفیدی. خورشیدِ تو هنوز نیومده ولی تاریک نیست. تا چشم کار می کنه سفیدیه. اثری از گل و سبزه نیست. همه جا1دست سفیده باباجان. سفیدیه سرد سرد.
-دیگه تحمل ندارم بابا برفی. دارم توی تاریکی اینجا دق می کنم. پس این بهار کی میادش؟
-پرپری کوچولو! غصه نخور. اگر تو دلگیر باشی دل بهار می گیره. بهار از غصه تو پژمرده میشه. صبر داشته باش. تو باید شاد باشی تا بهار شاد باشه.
-بهار که اینجا نیست. معلوم هم نیست کی میاد. اگه اصلا نیاد چی؟ من خیلی خسته شدم بابا برفی. می ترسم بهار من رو یادش رفته باشه.
-نه باباجان. بهار فراموشت نکرده. بهار هنوز نوبتش نیست. نوبتش که برسه میاد. بهار هیچ وقت فراموشت نمی کنه. مگه میشه آدم رفیقش رو یادش بره؟
-آدم ها رو نمی دونم ولی بهار. بهار که آدم نیست. راستی آدم ها چجورین بابا برفی؟ تو می دونی؟
-آره باباجان. می دونم. آدم ها1چیزی توی سینه هاشون دارن که بهش میگن دل.
-دل؟ دل دیگه چیه؟ یعنی این دل فقط مال آدم هاست؟ برام میگی بابا برفی؟
-آره. میگم باباجان. گوش کن.
بذار واسهت بگم بابا، که تو وجود آدما،
1چیزی هست به نام دل، از جنس خاک، از جنس گل.
این دل میون سینه ها می تپه می کوبه همهش،
تا دنیا دنیا بوده دل جای بد و خوبه همهش.
دل آدم ها پرپری جان همیشه بی قراره،
دل همیشه هزار هزار هزارتا قصه داره.
شاد میشه، غمگین میشه، سبک میشه، سنگین میشه،
می گیره، تنگ میشه، نرم میشه، سنگ میشه،
زخمی میشه، می شکنه، تو سینه پرپر می زنه،
ابری میشه، صاف میشه، کدر میشه، شفاف میشه،
زنده میشه، می میره، به دست میاد، از دست میره،
خلاصه بین آدم ها، هرچی که هست زیر سر همین دله.
هرچی هست از این دلِ ناسازگار و غافله.
توی همین دل بابا جان، مهر رفیق ها جا میشه، گاهی دلی خسته میشه، گاهی دلی شیدا میشه.
آدم ها توی دلا رو پر از محبت می کنن،
توی همین دلا به هم کینه و نفرت می کنن.
آدم ها با حرف دلاشون هم زبونِ هم میشن،
دل های هم رو می شکنن، دشمن جون هم میشن.
دوست میشن، دشمن میشن، هم دل میشن، دلگیر میشن،
با هم رفاقت می کنن، از همدیگه سیر میشن.
قصه آدم ها همهش قصه دل هاست باباجان.
آدم بی دل همیشه خسته و تنهاست باباجان.
-چه جالب!این دل اگر بشکنه تعمیر هم میشه؟ چه جوری؟ با چی تعمیرش می کنن؟
-با محبت باباجان. با دست مهری که به اون شکستگی ها می کشن. دل های هم رو اینطوری تعمیر می کنن.
-ما چطور بابا برفی؟ من و بقیه؟ بهار من از این چیز ها که گفتی نداره؟ ولی حتما بهار هم دل داره. آخه من و نسیم و گل ها و همه دوست هامون رو خیلی دوست داره. ما هم خیلی دوستش داریم. من هم حتما دل دارم چون بهار رو خیلی دوست دارم. الان هم من دلم واسهش خیلی تنگ شده. یعنی تو میگی بهار دیدن من میاد بابا برفی؟
-بله که میاد باباجان. مطمئن باش که میاد. صبر کن، وقتش که بشه بهار هم میاد. چشم به هم بزنی زمستون رفته. خاطر جمع باش باباجان.
-چه قشنگ تعریف می کنی بابا برفی!. کاش درست بگی!.
-درست میگم پرپری کوچولو. مطمئن باش که درست میگم.
-این چه صداییه؟
-چیزی نیست باباجان. این توفان دیوونه دوباره داره از حرصش عربده می کشه. تو نباید بترسی. دستش بهت نمی رسه. دیگه باید فهمیده باشی.
-می دونم بابا برفی. تا تو هستی من جام امنه. ولی از دستت خیلی عصبانیه نه؟
-آره باباجان. عصبانیه. خوب باشه. چی میشه مگه؟ بذار عصبانی باشه. هرچی اون بیشتر عصبانی بشه این دونه برف ها بیشتر سواری می خورن. من هم بیشتر رقص پری های برفی رو تماشا می کنم. خوش می گذره باباجان. خیالت راحت باشه.
-خیلی خنده هات رو دوست دارم بابا برفی. وقتی می خندی انگار زمستون فراری میشه. همیشه به این توفان دیوونه بخند.
-خاطر جمع باش باباجان. توفان هرچی هم که باشه از پس من بر نمیاد. خیالت راحت باشه.
آدم برفی بعد از این در حالی که می خندید بلند گفت:
-آهایی پری برفی ها! آماده باشید جشن، رقص، باد سواری، همه چی. توفان داره میاد.
دونه برف ها با هیجان شادی که هر لحظه بیشتر می شد پیچ و تاب خوردن و بین شور و خنده و شادی و همراه خنده های مهربون آدم برفی دست هم رو گرفتن و آماده شروع1خوشگذرونی حسابی شدن.
-ممنون ممنون، بابا برفی مهربون.
توفان که شاهد تمام این ها بود با سرعتی وحشتناک از راه رسید. قیامت شروع شد.
پروانه و آدم برفی به خشم دیوانه باد می خندیدن و دونه برف های معلق وسط زمین و آسمون که با اعلام خبردار آدم برفی آماده سواری و رقص شده بودن و با خنده ها و تشویق های آدم برفی از دست وحشت و نگرانی خلاص بودن، سبک و شاد سوار توفان عصبانی تاب می خوردن و بیخیال خشم وحشی توفان بالا و پایین می رفتن.
***
زمستون اینطوری جریان داشت. این داستان پیوسته در تکرار بود. جدا از انجماد وحشتناک زمین و زمان، جدا از خشم دیوانه توفان، جدا از برفی که1بند می بارید و قطع نمی شد، جدا از دنیای زمستون گرفته، پروانه بود و آدم برفی، آدم برفی بود و پروانه.
***
ایام به کام.