تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1399/6/16 , 19:03) |
قسمت سوم
بابا برفی
***
زمستون سرد و سنگین روی تمام دنیا پهن شده بود. سرما، سرما و باز هم سرما. انگار هرگز انتها نداشت. زمین و زمان یخ بسته بود. از آسمون هم دیگه برف نمی بارید. فقط تگرگ های ریز و درشت بود که می اومد پایین. توفان دیوانه هر بار که خشم می گرفت انگار می خواست تمام جهان رو برای همیشه نابود کنه. هنوز یادش نرفته بود که آدم برفی بازیچه رنگیش رو ازش دزدیده بود و به هیچ قیمتی نتونسته بود پسش بگیره. ویرانی آدم برفی داشت واسهش1هدف می شد و شاید بعد از مدتی تنها هدفش.
آدم برفی اما خیالش نبود. تمام این ها رو می دید و خیالش نبود. نعره ها و رجز خونی های باد رو می شنید و خیالش نبود. دیوانگی های بی مرز و بی انتهاش رو می دید و خیالش نبود. آدم برفی بود و پروانه.
-اینجا خیلی تاریکه. کاش روشن تر بود!. فقط1کمی.
-ببخش پرپری کوچولو. واقعا راهی به نظرم نمی رسه. وگرنه خورشید رو واسهت می آوردم زیر این شال. باور کن که می آوردمش.
-چه جوری؟ خورشید خیلی بالاست. خونهش توی آسمونه. تازه، خورشید بزرگه. توی بغل تو جا نمیشه. خورشید گرمه. تو نمی تونی نزدیکش بشی. ولی… خورشید قشنگه. مهربونه. روشنه. آخ که چقدر دلم تنگ شده واسهش!.
آدم برفی انگار هیچ کدوم از این ها رو نشنید. هیچ چیز جز اون جمله آخر.
-آخ که چقدر دلم تنگ شده واسهش!.-
-اگر دستم می رسید حتما می آوردمش توی بغلم مهمونی. حتما می آوردمش.
-مگه نشنیدی؟ خورشید گرمه. تو از برف درست شدی. توی بغل تو جای خورشید نیست. اگر نزدیکش بشی دیگه نیستی.
-چقدر خوب بود اگر دستم می رسید و می آوردمش توی بغلم واسه تو.
-آدم برفی! حواست هست چی میگم؟ اصلا شنیدی؟
-آره پرپری کوچولو. شنیدم. گفتی دلت تنگ شده واسه خورشید.
-ولی من چیز های دیگه هم گفتم. داشتم می گفتم خورشید گرمه و تو از برفی.
-خوب چه ایرادی داره؟
-ییرادش اینه که تو و خورشید نمیشه1جا باشید. برف و خورشید با هم1جا نمی مونن. مگه نمی دونی؟
-نه پرپری کوچولو نمی دونم. چه اهمیتی داره که بدونم؟ تو مگه خورشید رو نمی خوایی؟
-چرا من می خوامش ولی…
پروانه که انگار تازه داشت محتوای کلام آدم برفی رو می فهمید ساکت شد و فکر کرد و حیرتش هر لحظه که بیشتر می فهمید بیشتر و بیشتر می شد.
-یعنی تو حاضری به خاطر تموم شدن تاریکی من بمیری!؟
آدم برفی محبت دست های چوبیش رو ریخت روی پر و بال پروانه و با خنده ای آروم و مهربون گفت:
-هی پرپری کوچولو! این بهار که همیشه دلتنگشی چه شکلیه؟ این باد بی مروت که جز رجز های مفت هیچ چی نداره بگه. تو از این بهارت بگو. از رنگ و روش، از عطر و بوش، برام1کمی ازش بگو دلم باز شه.
پروانه که دلش اندازه1دونه برف کوچیک بود و جای زیادی برای نگه داشتن همه چیز با هم نداشت، فورا ماجرای چند لحظه پیش رو فراموش کرد. حیرتش به1باره تموم شد و با شنیدن اسم بهار مثل1پری برفی، از همون ها که دسته دسته می چرخیدن و می رقصیدن و از آسمون می اومدن پایین خندید و با صدای قشنگ و پروانه ایش شروع کرد به گفتن.
-یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، 1دنیا بود و1بهار.
بهار نگو بهشت بگو. رنگ و وارنگ، خوب و قشنگ.
سبز و سفید، قرمز و زرد، 1کمی گرم، 1کمی سرد.
رنگای شاد، بوی بهار، بلبل و گل، هزار هزار.
جنگلا سبز، رودا روون، خورشید و ماه، تو آسمون.
دشت و دمن جای طرب، آفتاب و روز، مهتاب و شب.
جشن بهار شب تا سحر، بال بال بال، پر پر پر.
شکوفه ها قطار قطار، آره عزیز، اینه بهار.
پروانه گفت و گفت و آدم برفی گوش داد و گوش داد. چنان مشغول صدای پروانه و رویای بهار بود که اومدن توفان عصبانی رو نفهمید. وقتی که صدای پروانه از ترس خش برداشت و لرزید آدم برفی تازه ملتفت شد. ولی به روی خودش نیاورد. باز دوباره اون گهواره اسفنجی شروع کرد به تاب دادن پروانه و دست های چوبی بالا اومدن تا حفاظی بسازن از محبت. صدای پروانه داشت توی نعره های توفان محو می شد که آدم برفی با همون آرامش و مهربونی همیشگی صداش خندید و بلند تر از نعره های توفان گفت:
-مرحبا پروانه! بخون پرپری کوچولو بخون. به خاطر بهار بخون پروانه!. بخون باباجان بخون. ها باریکلا!!.
پروانه سوار اون گهواره کوچیک با تاب های منظمش و پشت حصار اون دست های چوبی زیر شال بی رنگ و رو حس کرد از دست رس توفان دوره. دورِ دورِ دور. آدم برفی می خندید و هنوز داشت تشویقش می کرد و صدای پروانه که لرزشش داشت کمتر و کمتر می شد آهسته آهسته همراه خنده های مهربون آدم برفی رفت بالا و بالا تر. توفان با تمام قدرتش نعره می زد و پروانه آواز بهار رو دوباره، بلند و بدون لرزش و بدون توقف سر داد.
***
زمستون با تنبلی روی تمام جهان خوابیده بود و خیال هم نداشت تکونی به خودش بده. توفان عصبانی حسابی می تاخت و می کند و می شکست و از درد خشمی که اسم بهار به جونش مینداخت به خودش می پیچید ولی هرچی می کرد دستش به پروانه نمی رسید. پروانه پشت حصار دست های چوبی آدم برفی زیر شال بی رنگ و رو آروم با بالا و پایین رفتن گهواره کوچیک سینه آدم برفی تاب می خورد و با صدای گرم و مهربون آدم برفی هر لحظه توی دلش1000تا بهار می شکفت و با خنده ها و نوازش های آدم برفی گرم می شد و با تشویق های بلند و شاد آدم برفی بیشتر و بیشتر از بهار قصه و آواز یادش می اومد و بلند و بلند تر می خوند. هیبت نعره ها و ویران گری های توفان به جایی که پروانه بود نمی رسید. پروانه این رو دیگه فهمیده بود. توفان در نگاه پروانه دیگه شکسته بود. دیگه کمتر می ترسید. ترس داشت محو می شد. پروانه حالا دیگه می تونست همراه عربده های وحشتناک توفان با صدایی بدون لرزش از بهار بخونه و بخونه. اینقدر صاف و اینقدر بلند که صداش دیگه توی هوهوی باد گم نمی شد.
بت توفان خورد می شد و می ریخت به خاک.
توفان این رو می دونست و از خشم دیوانه تر از پیش می شد و با قدرتی جنون آمیز آدم برفی رو به شلاق می کشید ولی آدم برفی خیالش نبود. دیگه پروانه هم خیالش نبود. توفان زمین و زمان رو از خشمی وحشی می خراشید، ویران می کرد و از خشم حاصل از ناکامی ویران می شد و آدم برفی خیالش نبود.
جدا از قیامت مجسمی که برپا بود، پروانه بود و آدم برفی، آدم برفی بود و پروانه.
***
ایام به کام.
بابا برفی
***
زمستون سرد و سنگین روی تمام دنیا پهن شده بود. سرما، سرما و باز هم سرما. انگار هرگز انتها نداشت. زمین و زمان یخ بسته بود. از آسمون هم دیگه برف نمی بارید. فقط تگرگ های ریز و درشت بود که می اومد پایین. توفان دیوانه هر بار که خشم می گرفت انگار می خواست تمام جهان رو برای همیشه نابود کنه. هنوز یادش نرفته بود که آدم برفی بازیچه رنگیش رو ازش دزدیده بود و به هیچ قیمتی نتونسته بود پسش بگیره. ویرانی آدم برفی داشت واسهش1هدف می شد و شاید بعد از مدتی تنها هدفش.
آدم برفی اما خیالش نبود. تمام این ها رو می دید و خیالش نبود. نعره ها و رجز خونی های باد رو می شنید و خیالش نبود. دیوانگی های بی مرز و بی انتهاش رو می دید و خیالش نبود. آدم برفی بود و پروانه.
-اینجا خیلی تاریکه. کاش روشن تر بود!. فقط1کمی.
-ببخش پرپری کوچولو. واقعا راهی به نظرم نمی رسه. وگرنه خورشید رو واسهت می آوردم زیر این شال. باور کن که می آوردمش.
-چه جوری؟ خورشید خیلی بالاست. خونهش توی آسمونه. تازه، خورشید بزرگه. توی بغل تو جا نمیشه. خورشید گرمه. تو نمی تونی نزدیکش بشی. ولی… خورشید قشنگه. مهربونه. روشنه. آخ که چقدر دلم تنگ شده واسهش!.
آدم برفی انگار هیچ کدوم از این ها رو نشنید. هیچ چیز جز اون جمله آخر.
-آخ که چقدر دلم تنگ شده واسهش!.-
-اگر دستم می رسید حتما می آوردمش توی بغلم مهمونی. حتما می آوردمش.
-مگه نشنیدی؟ خورشید گرمه. تو از برف درست شدی. توی بغل تو جای خورشید نیست. اگر نزدیکش بشی دیگه نیستی.
-چقدر خوب بود اگر دستم می رسید و می آوردمش توی بغلم واسه تو.
-آدم برفی! حواست هست چی میگم؟ اصلا شنیدی؟
-آره پرپری کوچولو. شنیدم. گفتی دلت تنگ شده واسه خورشید.
-ولی من چیز های دیگه هم گفتم. داشتم می گفتم خورشید گرمه و تو از برفی.
-خوب چه ایرادی داره؟
-ییرادش اینه که تو و خورشید نمیشه1جا باشید. برف و خورشید با هم1جا نمی مونن. مگه نمی دونی؟
-نه پرپری کوچولو نمی دونم. چه اهمیتی داره که بدونم؟ تو مگه خورشید رو نمی خوایی؟
-چرا من می خوامش ولی…
پروانه که انگار تازه داشت محتوای کلام آدم برفی رو می فهمید ساکت شد و فکر کرد و حیرتش هر لحظه که بیشتر می فهمید بیشتر و بیشتر می شد.
-یعنی تو حاضری به خاطر تموم شدن تاریکی من بمیری!؟
آدم برفی محبت دست های چوبیش رو ریخت روی پر و بال پروانه و با خنده ای آروم و مهربون گفت:
-هی پرپری کوچولو! این بهار که همیشه دلتنگشی چه شکلیه؟ این باد بی مروت که جز رجز های مفت هیچ چی نداره بگه. تو از این بهارت بگو. از رنگ و روش، از عطر و بوش، برام1کمی ازش بگو دلم باز شه.
پروانه که دلش اندازه1دونه برف کوچیک بود و جای زیادی برای نگه داشتن همه چیز با هم نداشت، فورا ماجرای چند لحظه پیش رو فراموش کرد. حیرتش به1باره تموم شد و با شنیدن اسم بهار مثل1پری برفی، از همون ها که دسته دسته می چرخیدن و می رقصیدن و از آسمون می اومدن پایین خندید و با صدای قشنگ و پروانه ایش شروع کرد به گفتن.
-یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، 1دنیا بود و1بهار.
بهار نگو بهشت بگو. رنگ و وارنگ، خوب و قشنگ.
سبز و سفید، قرمز و زرد، 1کمی گرم، 1کمی سرد.
رنگای شاد، بوی بهار، بلبل و گل، هزار هزار.
جنگلا سبز، رودا روون، خورشید و ماه، تو آسمون.
دشت و دمن جای طرب، آفتاب و روز، مهتاب و شب.
جشن بهار شب تا سحر، بال بال بال، پر پر پر.
شکوفه ها قطار قطار، آره عزیز، اینه بهار.
پروانه گفت و گفت و آدم برفی گوش داد و گوش داد. چنان مشغول صدای پروانه و رویای بهار بود که اومدن توفان عصبانی رو نفهمید. وقتی که صدای پروانه از ترس خش برداشت و لرزید آدم برفی تازه ملتفت شد. ولی به روی خودش نیاورد. باز دوباره اون گهواره اسفنجی شروع کرد به تاب دادن پروانه و دست های چوبی بالا اومدن تا حفاظی بسازن از محبت. صدای پروانه داشت توی نعره های توفان محو می شد که آدم برفی با همون آرامش و مهربونی همیشگی صداش خندید و بلند تر از نعره های توفان گفت:
-مرحبا پروانه! بخون پرپری کوچولو بخون. به خاطر بهار بخون پروانه!. بخون باباجان بخون. ها باریکلا!!.
پروانه سوار اون گهواره کوچیک با تاب های منظمش و پشت حصار اون دست های چوبی زیر شال بی رنگ و رو حس کرد از دست رس توفان دوره. دورِ دورِ دور. آدم برفی می خندید و هنوز داشت تشویقش می کرد و صدای پروانه که لرزشش داشت کمتر و کمتر می شد آهسته آهسته همراه خنده های مهربون آدم برفی رفت بالا و بالا تر. توفان با تمام قدرتش نعره می زد و پروانه آواز بهار رو دوباره، بلند و بدون لرزش و بدون توقف سر داد.
***
زمستون با تنبلی روی تمام جهان خوابیده بود و خیال هم نداشت تکونی به خودش بده. توفان عصبانی حسابی می تاخت و می کند و می شکست و از درد خشمی که اسم بهار به جونش مینداخت به خودش می پیچید ولی هرچی می کرد دستش به پروانه نمی رسید. پروانه پشت حصار دست های چوبی آدم برفی زیر شال بی رنگ و رو آروم با بالا و پایین رفتن گهواره کوچیک سینه آدم برفی تاب می خورد و با صدای گرم و مهربون آدم برفی هر لحظه توی دلش1000تا بهار می شکفت و با خنده ها و نوازش های آدم برفی گرم می شد و با تشویق های بلند و شاد آدم برفی بیشتر و بیشتر از بهار قصه و آواز یادش می اومد و بلند و بلند تر می خوند. هیبت نعره ها و ویران گری های توفان به جایی که پروانه بود نمی رسید. پروانه این رو دیگه فهمیده بود. توفان در نگاه پروانه دیگه شکسته بود. دیگه کمتر می ترسید. ترس داشت محو می شد. پروانه حالا دیگه می تونست همراه عربده های وحشتناک توفان با صدایی بدون لرزش از بهار بخونه و بخونه. اینقدر صاف و اینقدر بلند که صداش دیگه توی هوهوی باد گم نمی شد.
بت توفان خورد می شد و می ریخت به خاک.
توفان این رو می دونست و از خشم دیوانه تر از پیش می شد و با قدرتی جنون آمیز آدم برفی رو به شلاق می کشید ولی آدم برفی خیالش نبود. دیگه پروانه هم خیالش نبود. توفان زمین و زمان رو از خشمی وحشی می خراشید، ویران می کرد و از خشم حاصل از ناکامی ویران می شد و آدم برفی خیالش نبود.
جدا از قیامت مجسمی که برپا بود، پروانه بود و آدم برفی، آدم برفی بود و پروانه.
***
ایام به کام.