تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1399/6/16 , 08:41) |
بابا برفی
فصل دوم
***************
زمان می گذشت. روز های تاریک و شب های طولانی و سرد سرد سرد زمستون.
چند روز بعد توفان موقتا فرو نشست ولی هوا همچنان از شدت سرما به انجماد می زد. آدم برفی در تمام لحظه ها محافظ پروانه بود. پروانه تبدار روی سینه آدم برفی، زیر شال بی رنگ و رو پنهان بود، توی تب داغی که خیال قطع شدن نداشت می سوخت و از کابوس باد به خودش می لرزید. آدم برفی در تمام این مدت با مهربون ترین حالت صداش برای پروانه آواز می خوند و با آرامش بخش ترین نوازش های دست های چوبیش از روی شال پروانه رو نوازش می کرد. مدتی طول کشید تا پروانه بیمار و سرمازده دوباره به زندگی برگشت و دنیای اطرافش رو تشخیص داد.
-اینجا چه تاریکه! چه دنیای کوچیک و تاریکی! من کجام!؟
آدم برفی حس کرد به اندازه۱تولد، ۱پرواز، ۱بهشت خوشحاله.
-پس بلاخره بیدار شدی. اونجا دنیا نیست پروانه کوچولو. اینجا که تو هستی فقط۱پناهگاهه. پناهگاهی که از سرما و از دست این باد دیوونه حفظت کنه.
-باد!آره۱چیز هایی یادمه. خواب های وحشتناکی می دیدم. ولی من واقعا نمی تونم زیاد اینجا بمونم. باید بیام بیرون.
آدم برفی با مهربونی گفت:
-بیایی بیرون؟ پروانه کوچولو! حالا نمیشه بیایی بیرون. جایی که هستی برات هم بهتره و هم امن تر. این بیرون چنان سرده که تو۱دقیقه هم دووم نمی آری. فورا تبدیل به۱تیکه یخ کوچیک میشی. میشی درست مثل این دونه های کوچیکی که اطراف من دارن بازی می کنن. این بیرون باد دیوونه هست، سرما هست، تشنگی و گرسنگی هست، تاریکی هست، این بیرون زمستونه. توی دل زمستون جایی واسه پروانه های کوچولو نیست. الان نمی تونی بیایی بیرون. فعلا باید همینجا بمونی.
پروانه با بغضی از سر نا امیدی گفت:
-ولی آخه من پروانه هستم. من پر دارم. من همزاد پرواز و رفیق گل و آشنای بهارم. گل ها منو می شناسن. بهار دلتنگم میشه مثل من که دلتنگش هستم. من باید بپرم. من و نسیم با هم دوست های خوبی هستیم. بال هام که خسته میشن سوارش میشم و تاب می خورم. خیلی مهربونه. همیشه پر از بوی شکوفه های تازه هست. خورشید هر روز و هر ساعت با دست های گرمش نازم می کنه و از لطافت پر هام روحش تازه میشه. اگر نباشم دلش می گیره. خودش همیشه بهم میگه. می بینی؟ من نمی تونم توی۱پناهگاه تاریک بمونم. اینجا جای من نیست.
آدم برفی با گوشه شال بی رنگ و رو اشک های پروانه رو پاک کرد و با نهایت محبتی که می شد توی دست های چوبیش جا بده به پر و بال هاش دست کشید و گفت:
-پرپری کوچولو! تو درست میگی. ولی این بیرون الان هیچ اثری از گل و بهار نیست. آشنا های تو الان اینجا نیستن. زمانش که برسه تو هم می پری. باور کن الان حتی آسمون هم اون آسمونی که تو می شناختی نیست. خورشیدی در کار نیست که نوازشت کنه. نسیمی نیست که وقتی بال هات خسته شدن، سوارش بشی و تاب بخوری. گلی نیست که بهت شیره های خوشبو و خوش مزه عیدی بده. الان این بیرون فقط سرماست و سیاهی و باد. تحمل داشته باش و منتظر بمون. بهار میاد. مطمئن باش که میاد. بهار میاد و تمام آشنا هات و آشنایی هات رو با خودش میاره. اون زمان تمام خنده و شادی و تمام عشق جهان برای خود خودته. زمان تو و گل ها و بهار و خورشید و نسیم. ولی تو باید صبر کنی. برای دیدن اون روز باید زنده بمونی. و اگر الان بخوایی از این جای کوچیک و تاریک خارج بشی وقتی بهار بیاد تو دیگه نیستی و جات بدجوری بین تمام اون ها که شمردی خالیه. تو که این رو نمی خوایی. می خوایی؟
پروانه خواست حرفی بزنه که صدای هو ی دیوانه و دور دستی ساکتش کرد. آدم برفی دست هاش رو دوباره حفاظ سینهش کرد و گفت:
-باده. دوباره داره میاد. چقدر هم سریع داره میاد.
پروانه این صدا رو خوب می شناخت. هنوز سرمای کشنده تازیانه های باد رو روی جسم کوچیکش حس می کرد. انگار همین الان داشت اتفاق می افتاد. از شدت ترس و سرمای کشنده حاصل از اون آشکارا می لرزید. آدم برفی با دست های چوبیش از روی شال نوازشش کرد و پرسید:
-چی شده پری کوچولو؟ سردته؟
پروانه نفس بریده از ترس گفت:
-من، سردمه. می ترسم.
آدم برفی خندید و با لحنی آرامش بخش گفت:
-می ترسی؟ از چی؟ باد دستش بهت نمی رسه. تا من اینجام از هیچ چی نترس.
-آدم برفی! من خیلی سردمه.
آدم برفی شالش رو محکم تر به خودش پیچید و کلاهش رو کشید پایین پایین و پروانه کوچولو رو از روی شال تا جایی که بهش آسیب نرسه محکم بغل کرد. صدای هو ی باد داشت به سرعت نزدیک می شد. هرچی پیش تر می اومد بلند تر و بلند تر می شد. طوفان وحشتناکی توی راه بود.
پروانه با شنیدن این صدا چنان ترسیده بود که قلب کوچیکش داشت از ترس می ایستاد.
-من می ترسم آدم برفی.
آدم برفی در حالی که پروانه رو نوازش می کرد گفت:
-نگران نباش پرپری کوچولو. این فقط صداست. طوریت نمیشه.
پروانه بال های ظریفش رو گذاشت روی گوش هاش و گفت:
-آدم برفی!نمی خوام بشنوم. این صدا رو نمی خوام بشنوم. ۱کاری کن نشنوم.
و آدم برفی شروع کرد برای پروانه حرف زدن. حرف زد و حرف زد. باد داشت نزدیک تر می شد و صداش داشت بلند تر می شد. آدم برفی شروع کرد به لالایی خوندن. بلند و بلند تر. باد دیگه بهشون رسیده بود و داشت زمین و زمان رو مثل آردی که توی الک ریخته باشن به هم می پاشید. دیوانه و بی افسار نعره می کشید و به هر طرف ضربه می زد و انگار قیامت رو با خودش برای اون سرزمین منجمد آورده بود. و آدم برفی با بلند ترین صدایی که قدرتش رو داشت می خوند و می خوند. باد قهقهه ای زد و داد کشید:
-خیال کردی می تونی با من برابری کنی؟ تو۱مشت برف بی قابلیت؟ ای خوشخیال!. حالا نشونت میدم.
پروانه گوشه سینه آدم برفی مچاله شده بود و می لرزید. آدم برفی با بلند ترین صداش آواز می خوند ولی توانش داشت ته می کشید. صدای باد بلند و ضربه هاش قوی بودن. پروانه زیر شال آدم برفی آروم تکون خورد. دست های چوبی آدم برفی حرکت ظریف پروانه رو حس کردن. قلب اسفنجی آدم برفی از احساس محبتی بی انتها لبریز شد. پروانه خیلی آروم با بال های ظریفش از زیر شال دست های چوبی آدم برفی رو ناز کرد و گفت:
-چه صدای قشنگی داری. صدات رو خیلی دوست دارم. خوشم میاد می خونی.
آدم برفی حس کرد قدرتش زیاد شد. اینقدر زیاد که بتونه صداش رو تا انتهای دنیا بالا ببره. قلب اسفنجیش از احساس عجیبی که خیلی شدید و خیلی لذتبخش بود داشت از هم می پاشید. حس کرد ظرفیتش رو نداره و اگر بخواد تحمل کنه تمام وجودش منفجر میشه. پس تمام احساسش رو ریخت توی صداش و شلیک کرد طرف باد. صدای آدم برفی انگار نعره های باد رو خورد و متلاشی کرد. باد دیوانه با تمام توان می چرخید و هو می کشید و شلاق می کشید و ویران می کرد و آدم برفی همچنان دست هاش رو روی سینهش فشار می داد و می خوند و می خوند. در۱لحظه احساس کرد پروانه دیگه حرکت نمی کنه. بال های ظریفش دیگه دست های چوبی آدم برفی رو ناز نمی کردن. آدم برفی حس کرد دنیا تموم شد. ولی وقتی خوب دقت کرد، نفس های ظریف و منظمی رو روی سینهش احساس کرد که مال خودش نبود. پروانه نه تنها دیگه سردش نبود و نمی ترسید، بلکه با آرامش روی سینه آدم برفی و زیر دست های محافظش و گوش به آواز بی توقفش فارغ از صدای باد به خواب رفته بود. آدم برفی موفق شده بود.
بیرون انگار تمام دنیا می رفت که با دست های ویرانگر توفان به آخر برسه ولی زیر شال بی رنگ و روی آدم برفی، درست روی اون تیکه اسفنج توی سینهش، پروانه گوش به لالایی آدم برفی و سوار تپش های آروم و منظمی که بی وقفه مثل گهواره ای کوچیک و نرم تابش می دادن، با آرامش روی سینه آدم برفی آروم خوابیده بود و آدم برفی همچنان می خوند و می خوند.
*************
ادامه دارد
ایام بکام
فصل دوم
***************
زمان می گذشت. روز های تاریک و شب های طولانی و سرد سرد سرد زمستون.
چند روز بعد توفان موقتا فرو نشست ولی هوا همچنان از شدت سرما به انجماد می زد. آدم برفی در تمام لحظه ها محافظ پروانه بود. پروانه تبدار روی سینه آدم برفی، زیر شال بی رنگ و رو پنهان بود، توی تب داغی که خیال قطع شدن نداشت می سوخت و از کابوس باد به خودش می لرزید. آدم برفی در تمام این مدت با مهربون ترین حالت صداش برای پروانه آواز می خوند و با آرامش بخش ترین نوازش های دست های چوبیش از روی شال پروانه رو نوازش می کرد. مدتی طول کشید تا پروانه بیمار و سرمازده دوباره به زندگی برگشت و دنیای اطرافش رو تشخیص داد.
-اینجا چه تاریکه! چه دنیای کوچیک و تاریکی! من کجام!؟
آدم برفی حس کرد به اندازه۱تولد، ۱پرواز، ۱بهشت خوشحاله.
-پس بلاخره بیدار شدی. اونجا دنیا نیست پروانه کوچولو. اینجا که تو هستی فقط۱پناهگاهه. پناهگاهی که از سرما و از دست این باد دیوونه حفظت کنه.
-باد!آره۱چیز هایی یادمه. خواب های وحشتناکی می دیدم. ولی من واقعا نمی تونم زیاد اینجا بمونم. باید بیام بیرون.
آدم برفی با مهربونی گفت:
-بیایی بیرون؟ پروانه کوچولو! حالا نمیشه بیایی بیرون. جایی که هستی برات هم بهتره و هم امن تر. این بیرون چنان سرده که تو۱دقیقه هم دووم نمی آری. فورا تبدیل به۱تیکه یخ کوچیک میشی. میشی درست مثل این دونه های کوچیکی که اطراف من دارن بازی می کنن. این بیرون باد دیوونه هست، سرما هست، تشنگی و گرسنگی هست، تاریکی هست، این بیرون زمستونه. توی دل زمستون جایی واسه پروانه های کوچولو نیست. الان نمی تونی بیایی بیرون. فعلا باید همینجا بمونی.
پروانه با بغضی از سر نا امیدی گفت:
-ولی آخه من پروانه هستم. من پر دارم. من همزاد پرواز و رفیق گل و آشنای بهارم. گل ها منو می شناسن. بهار دلتنگم میشه مثل من که دلتنگش هستم. من باید بپرم. من و نسیم با هم دوست های خوبی هستیم. بال هام که خسته میشن سوارش میشم و تاب می خورم. خیلی مهربونه. همیشه پر از بوی شکوفه های تازه هست. خورشید هر روز و هر ساعت با دست های گرمش نازم می کنه و از لطافت پر هام روحش تازه میشه. اگر نباشم دلش می گیره. خودش همیشه بهم میگه. می بینی؟ من نمی تونم توی۱پناهگاه تاریک بمونم. اینجا جای من نیست.
آدم برفی با گوشه شال بی رنگ و رو اشک های پروانه رو پاک کرد و با نهایت محبتی که می شد توی دست های چوبیش جا بده به پر و بال هاش دست کشید و گفت:
-پرپری کوچولو! تو درست میگی. ولی این بیرون الان هیچ اثری از گل و بهار نیست. آشنا های تو الان اینجا نیستن. زمانش که برسه تو هم می پری. باور کن الان حتی آسمون هم اون آسمونی که تو می شناختی نیست. خورشیدی در کار نیست که نوازشت کنه. نسیمی نیست که وقتی بال هات خسته شدن، سوارش بشی و تاب بخوری. گلی نیست که بهت شیره های خوشبو و خوش مزه عیدی بده. الان این بیرون فقط سرماست و سیاهی و باد. تحمل داشته باش و منتظر بمون. بهار میاد. مطمئن باش که میاد. بهار میاد و تمام آشنا هات و آشنایی هات رو با خودش میاره. اون زمان تمام خنده و شادی و تمام عشق جهان برای خود خودته. زمان تو و گل ها و بهار و خورشید و نسیم. ولی تو باید صبر کنی. برای دیدن اون روز باید زنده بمونی. و اگر الان بخوایی از این جای کوچیک و تاریک خارج بشی وقتی بهار بیاد تو دیگه نیستی و جات بدجوری بین تمام اون ها که شمردی خالیه. تو که این رو نمی خوایی. می خوایی؟
پروانه خواست حرفی بزنه که صدای هو ی دیوانه و دور دستی ساکتش کرد. آدم برفی دست هاش رو دوباره حفاظ سینهش کرد و گفت:
-باده. دوباره داره میاد. چقدر هم سریع داره میاد.
پروانه این صدا رو خوب می شناخت. هنوز سرمای کشنده تازیانه های باد رو روی جسم کوچیکش حس می کرد. انگار همین الان داشت اتفاق می افتاد. از شدت ترس و سرمای کشنده حاصل از اون آشکارا می لرزید. آدم برفی با دست های چوبیش از روی شال نوازشش کرد و پرسید:
-چی شده پری کوچولو؟ سردته؟
پروانه نفس بریده از ترس گفت:
-من، سردمه. می ترسم.
آدم برفی خندید و با لحنی آرامش بخش گفت:
-می ترسی؟ از چی؟ باد دستش بهت نمی رسه. تا من اینجام از هیچ چی نترس.
-آدم برفی! من خیلی سردمه.
آدم برفی شالش رو محکم تر به خودش پیچید و کلاهش رو کشید پایین پایین و پروانه کوچولو رو از روی شال تا جایی که بهش آسیب نرسه محکم بغل کرد. صدای هو ی باد داشت به سرعت نزدیک می شد. هرچی پیش تر می اومد بلند تر و بلند تر می شد. طوفان وحشتناکی توی راه بود.
پروانه با شنیدن این صدا چنان ترسیده بود که قلب کوچیکش داشت از ترس می ایستاد.
-من می ترسم آدم برفی.
آدم برفی در حالی که پروانه رو نوازش می کرد گفت:
-نگران نباش پرپری کوچولو. این فقط صداست. طوریت نمیشه.
پروانه بال های ظریفش رو گذاشت روی گوش هاش و گفت:
-آدم برفی!نمی خوام بشنوم. این صدا رو نمی خوام بشنوم. ۱کاری کن نشنوم.
و آدم برفی شروع کرد برای پروانه حرف زدن. حرف زد و حرف زد. باد داشت نزدیک تر می شد و صداش داشت بلند تر می شد. آدم برفی شروع کرد به لالایی خوندن. بلند و بلند تر. باد دیگه بهشون رسیده بود و داشت زمین و زمان رو مثل آردی که توی الک ریخته باشن به هم می پاشید. دیوانه و بی افسار نعره می کشید و به هر طرف ضربه می زد و انگار قیامت رو با خودش برای اون سرزمین منجمد آورده بود. و آدم برفی با بلند ترین صدایی که قدرتش رو داشت می خوند و می خوند. باد قهقهه ای زد و داد کشید:
-خیال کردی می تونی با من برابری کنی؟ تو۱مشت برف بی قابلیت؟ ای خوشخیال!. حالا نشونت میدم.
پروانه گوشه سینه آدم برفی مچاله شده بود و می لرزید. آدم برفی با بلند ترین صداش آواز می خوند ولی توانش داشت ته می کشید. صدای باد بلند و ضربه هاش قوی بودن. پروانه زیر شال آدم برفی آروم تکون خورد. دست های چوبی آدم برفی حرکت ظریف پروانه رو حس کردن. قلب اسفنجی آدم برفی از احساس محبتی بی انتها لبریز شد. پروانه خیلی آروم با بال های ظریفش از زیر شال دست های چوبی آدم برفی رو ناز کرد و گفت:
-چه صدای قشنگی داری. صدات رو خیلی دوست دارم. خوشم میاد می خونی.
آدم برفی حس کرد قدرتش زیاد شد. اینقدر زیاد که بتونه صداش رو تا انتهای دنیا بالا ببره. قلب اسفنجیش از احساس عجیبی که خیلی شدید و خیلی لذتبخش بود داشت از هم می پاشید. حس کرد ظرفیتش رو نداره و اگر بخواد تحمل کنه تمام وجودش منفجر میشه. پس تمام احساسش رو ریخت توی صداش و شلیک کرد طرف باد. صدای آدم برفی انگار نعره های باد رو خورد و متلاشی کرد. باد دیوانه با تمام توان می چرخید و هو می کشید و شلاق می کشید و ویران می کرد و آدم برفی همچنان دست هاش رو روی سینهش فشار می داد و می خوند و می خوند. در۱لحظه احساس کرد پروانه دیگه حرکت نمی کنه. بال های ظریفش دیگه دست های چوبی آدم برفی رو ناز نمی کردن. آدم برفی حس کرد دنیا تموم شد. ولی وقتی خوب دقت کرد، نفس های ظریف و منظمی رو روی سینهش احساس کرد که مال خودش نبود. پروانه نه تنها دیگه سردش نبود و نمی ترسید، بلکه با آرامش روی سینه آدم برفی و زیر دست های محافظش و گوش به آواز بی توقفش فارغ از صدای باد به خواب رفته بود. آدم برفی موفق شده بود.
بیرون انگار تمام دنیا می رفت که با دست های ویرانگر توفان به آخر برسه ولی زیر شال بی رنگ و روی آدم برفی، درست روی اون تیکه اسفنج توی سینهش، پروانه گوش به لالایی آدم برفی و سوار تپش های آروم و منظمی که بی وقفه مثل گهواره ای کوچیک و نرم تابش می دادن، با آرامش روی سینه آدم برفی آروم خوابیده بود و آدم برفی همچنان می خوند و می خوند.
*************
ادامه دارد
ایام بکام