تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1399/6/15 , 22:32) |
نام قصه داستان بابا برفی
نویسنده خودم
ویرایش مهران حکیمی
این داستان در حال انتشار هستش***
یکی بود یکی نبود.
غیر از خدایی که میگن بود و میگن هست، هیچ کس نبود.
زمستون بود.
آسمونِ تاریک از ابر و بدون خورشید روز های سردِ زمستون، بی توقف می بارید. بارون، رگبار، برف.
برف با شدت می بارید و خیال بند اومدن هم نداشت. آدم برفی با حیرتی حسرت بار به آسمون و برفی که می بارید نگاه می کرد و توی دلش می پرسید:
-یعنی این پروانه های سفید از کجا میان؟ این هم جنس های سبک و شاد من؟ چقدر دلم می خواست به سبکی اون ها بودم. خوش به حالشون!. توی باد چه قشنگ می رقسن!. همه با هم. دست توی دست هم سوار باد!. اون ها با هم هستن. هیچ کدومشون تنها نیستن. خوش به حالشون! اون ها پرواز می کنن، می رقصن، همراه هم روی دست باد چه سبک و بیخیال سواری می کنن. اون ها با هم هستن. همراه هم. خوش به حالشون! کاش من هم می تونستم!.
آدم برفی تنها بود. تنهای تنها وسط زمستون سرد سرد.
روز ها بود که آسمون می بارید و انگار هوا از شدت سرما یخ بسته و جامد می شد و بچه هایی که آدم برفی رو با اونهمه شادی و سر و صدا و شور ساخته بودن، روز ها بود که از شدت سرما توی خونه هاشون مونده و از پشت پنجره های بسته به زمستون و بورانی که انگار انتها نداشت نگاه می کردن. شدت سرما خاطره آدم برفی رو هم از یادشون برده بود.
حالا آدم برفی تنها به دونه های رقصان برف نگاه می کرد و چقدر دلش می خواست می شد که اونهمه تنها نبود.
ساعت ها به منظره بارش برف نگاه کرد. به صدای خنده های پروانه های برفی که کسی جز آدم برفی نمی شنیدشون گوش داد. ساعت ها و ساعت ها با تماشای منظره بارش برف و خاطره بچه های شاد و خندانِ روز های نه چندان سرد سرگرم بود. یاد اون روزی افتاد که1دسته بچه با چه شوری ساختنش. یکی1هویج کوچیک آورد، یکی2تا دکمه خیلی قشنگ، یکی1سکه کوچولو، یکی1کلاه قدیمی، یکی1شال بی رنگ و رو ولی تمیز، یکی1چوب دراز رو با زحمت از وسط به2قسمت مساوی تقسیم کرد و با رضایت و بی توجه به دست های زخمیش داد زد:
-بچه ها این هم دست هاش.
همه براش کف زدن و هورا کشیدن. … هر کسی1کاری می کرد. دست های کوچیک و یخ زده با هیاهوی صاحب هاشون بی توجه به سرما مثل برق و باد کار می کردن و آدم برفی آروم آروم ساخته می شد. کار تنه آدم برفی داشت کامل می شد و چیزی نمونده بود سرش رو بذارن روی تنش که وسط شلوغی و هیجان بچه ها2تا دست کوچیک جلو اومدن و1تیکه اسفنج رو که به شکل قلب تراشیده شده بود فرو کرد توی سینه آدم برفی و برف ها رو صاف کرد و صدایی آروم گفت:
-این هم قلب. حالا دیگه می تونه خوشحال باشه و دوست داشته باشه.
کسی این صدا رو نشنید. هیچ کس جز آدم برفی، با اون2تا پوست پرتقال کوچیک و جمع و جوری که به جای گوش هاش بودن. آدم برفی همون لحظه حس کرد چیزی توی دلش تپید ولی نفهمید چی بود. بچه ها دور و برش آواز می خوندن و از شادی جیغ می کشیدن. آدم برفی نمی دونست قلب چیه. فقط حس می کرد درست از همون لحظه به بعد، چقدر اون بچه ها و صدای جیغ ها و خنده های شادشون رو دوست داره.
ولی حالا دیگه از زمانِ بچه ها روز ها می گذشت. آدم برفی دلتنگ بود. دلتنگ خنده های شاد. دلتنگ صدا های شاد و صمیمی که سکوت سرد و یخ زده زمستون رو بشکنن. آدم برفی از جنس زمستون بود. سرما آزارش نمی داد. باد و توفان براش سوز و لرز همراه نداشت. ولی آدم برفی جدا از جنس سردش، دلی داشت که امروز تنگ بود. اون قلب اسفنجی که توی سینهش جا گرفته و آدم برفی هر وقت دلتنگ و غمگین می شد، سنگینیش رو حس می کرد.
برف همچنان می بارید. آدم برفی حس می کرد دیگه تحمل سنگینی اون1تکه اسفنج براش خیلی مشکله. وسط هوهوی باد و توفان شدید، هیچ نبود جز…1صدا. چنان ضعیف که آدم برفی حس کرد خیال کرده. اینهمه مدت در انتظار شنیدن صدایی مونده بود تا از تنهایی درش بیاره و از دلتنگی نجاتش بده و هیچ صدایی نبود. اصلا وسط این زمهریر چه صدایی می تونست باشه؟ هیچ جنبنده ای توی این هوا دووم نمی آورد. پس این حتما چیزی نبود جز آرزویی که از شدت تمنای آدم برفی در هیات سراب بهش ظاهر می شد. آدم برفی از این فکر لبخند تلخی زد و آه سردی کشید. ولی صدا، دوباره تکرار شد. آدم برفی بیشتر و بهتر گوش کرد.
-کمک!کمک! کمک!
صدایی خیلی ضعیف ولی واقعی. این خیال نبود! این واقعا1صدا بود! کسی کمک می خواست!.
-کی می تونه باشه؟
آدم برفی چشم چرخوند و بهتر نگاه کرد. سوار باد وحشی زمستون، 1برگ خشک که می چرخید و می پیچید و می رفت و روی اون، 1جسم کوچیک رنگارنگ که تقریبا چیزی ازش نمونده بود.
-آهایی!آهایی باد! صبر کن. اون رو نبرش. نبرش.
باد قهقهه ای زد و برگ رو به طرف آدم برفی پرت کرد و گذشت.
آدم برفی پیش از اون که برگ به زمین برسه دست هاش رو باز کرد و پروانه رنگی نیمه جون روی اون رو گرفت. پروانه هیچ حرکتی نمی کرد. یخ زده بود. آدم برفی باد رو دید که بازیگوش و سرکش داره میاد تا بازیچه داقونش رو پس بگیره. پروانه دیگه نمی فهمید. آدم برفی پروانه رو زیر شال بی رنگ و روی خودش، روی همون تکه اسفنج کوچیک توی سینهش پنهان کرد . باد برگ رو برداشت، این طرف و اون طرف پرتابش کرد و زیر و روی اون رو گشت ولی از پروانه اثری نبود. باد وحشیانه برف های اطراف رو به هم زد و لا به لای دونه های تازه رسیده برف رو هم گشت و سراغ پروانه رو ازشون گرفت. هیچ کدومشون چیزی نمی دونستن. باد عصبانی به طرف آدم برفی وزید و داد زد:
-هی! اون کجاست؟ زود باش بگو. بگو اون چیز کجاست؟
آدم برفی سکوت کرد و چیزی نگفت. باد با شدت بیشتری وزید و داد زد:
-با تو ام. نکنه تو برش داشتی؟
آدم برفی حس کرد اون تکه اسفنج توی سینهش داره آروم، خیلی آروم گرم تر میشه. باد دوباره نعره کشید:
-اونی که تو برداشتی مال منه. زود باش پسش بده وگرنه نابودت می کنم.
آدم برفی انگار نشنید. باد با عصبانیت گفت:
-حالا نشونت میدم. کاری میکنم که اون فسقلی توی بغلت به1تیکه یخ به درد نخور تبدیل بشه.
باد شروع کرد به وزیدن. با شدت تمام می وزید. با تمام توانش سرد ترین فوتش رو به پیکر آدم برفی می کوبید. آدم برفی کاملا یخ زده بود ولی باکش نبود. آخه اون از جنس زمستون بود. فقط شالش رو محکم تر به دور خودش پیچید و کلاهش رو هم کشید پایین تا محفظه های ورود باد رو به داخل شالش ببنده. وسط اون سرمای جهنمی، آدم برفی حس می کرد1گوشه سینهش همچنان گرم و گرم تر میشه. باد تمام زورش رو می زد تا آدم برفی رو بشکنه و پروانه رو پس بگیره ولی آدم برفی حس می کرد در برابر قدرت خورد کننده باد، نیرویی عجیب و ناشناس از اون گوشه کوچیک سینهش میاد و توی تمام جسم یخیش پخش میشه و سفت و صاف، بدون هیچ حرکتی در مقابل باد ایستاده نگهش می داره. باد از شدت خشم دیوانه شده بود. می چرخید و می پی چید و هو می کشید و به هر جای آدم برفی که دستش می رسید تازیانه می زد. آدم برفی اما آروم و بی حرکت شالش رو بسته نگه داشته و دست هاش رو حفاظ اون گوشه کوچیک سینهش کرده بود. همون گوشه کوچیکی که حالا دیگه گرم گرم بود و دیگه سنگینی نمی کرد. باد حالا دیگه توفان وحشتناکی شده بود و داشت آدم برفی رو از جا می کند تا بلندش کنه و به زمین بکوبه و نابودش کنه. عوضش آدم برفی حرکت آروم بال های ظریف پروانه رو وسط اون جنگ وحشتناک روی سینهش حس کرد و انگار توانش چند برابر شد. دونه برف های وحشت زده به سرعت از معرکه فرار کردن و دور تر به تماشا ایستادن. باد دست بردار نبود. آدم برفی هم خیال تسلیم شدن نداشت. خیلی طول کشید. باد خسته و اسیر خشمی افسار گسیخته از ناکامی نعره می کشید و به هر طرف می رفت و دونه برف های پریشون رو پراکنده می کرد. دونه برف ها می افتادن و پا می شدن. هوا چنان سرد بود که همهشون به یخ تبدیل شده بودن ولی چه باک؟ اون ها که سردشون نمی شد. آدم برفی همچنان ایستاده بود و تماشا می کرد. خشم دیوانه باد ناکام و رقص دیوانه وار دونه های یخ رو تماشا می کرد و از گرمای سینهش قدرت می گرفت. غرش رعد تقریبا هم زمان با درخشش کور کننده برق1لحظه تمامِ میدونِ جنگ رو روشن کرد. آسمون چنان می غرید که انگار منفجر میشه. رعد و برق هر بار شدید تر از دفعه پیش تکرار می شدن. شب به سیاهی قیر ناظر کارزار بود.
توفان تمام اون شب وزید و وزید. کوهی از برف و یخ همه جا پاشید و چنان ویرانی به بار آورد که نظیرش کمتر دیده شده بود. صبح فردا در روشنایی بی حال روز اثرات وحشتناک این جنگ وحشی همه جا به چشم می خورد. و در کنار این فاجعه، آدم برفی همچنان در جای خودش آروم و موقر ایستاده و دست هاش حفاظ سینهش، روی شالش بود.
***
(ادامه دارد)
نویسنده خودم
ویرایش مهران حکیمی
این داستان در حال انتشار هستش***
یکی بود یکی نبود.
غیر از خدایی که میگن بود و میگن هست، هیچ کس نبود.
زمستون بود.
آسمونِ تاریک از ابر و بدون خورشید روز های سردِ زمستون، بی توقف می بارید. بارون، رگبار، برف.
برف با شدت می بارید و خیال بند اومدن هم نداشت. آدم برفی با حیرتی حسرت بار به آسمون و برفی که می بارید نگاه می کرد و توی دلش می پرسید:
-یعنی این پروانه های سفید از کجا میان؟ این هم جنس های سبک و شاد من؟ چقدر دلم می خواست به سبکی اون ها بودم. خوش به حالشون!. توی باد چه قشنگ می رقسن!. همه با هم. دست توی دست هم سوار باد!. اون ها با هم هستن. هیچ کدومشون تنها نیستن. خوش به حالشون! اون ها پرواز می کنن، می رقصن، همراه هم روی دست باد چه سبک و بیخیال سواری می کنن. اون ها با هم هستن. همراه هم. خوش به حالشون! کاش من هم می تونستم!.
آدم برفی تنها بود. تنهای تنها وسط زمستون سرد سرد.
روز ها بود که آسمون می بارید و انگار هوا از شدت سرما یخ بسته و جامد می شد و بچه هایی که آدم برفی رو با اونهمه شادی و سر و صدا و شور ساخته بودن، روز ها بود که از شدت سرما توی خونه هاشون مونده و از پشت پنجره های بسته به زمستون و بورانی که انگار انتها نداشت نگاه می کردن. شدت سرما خاطره آدم برفی رو هم از یادشون برده بود.
حالا آدم برفی تنها به دونه های رقصان برف نگاه می کرد و چقدر دلش می خواست می شد که اونهمه تنها نبود.
ساعت ها به منظره بارش برف نگاه کرد. به صدای خنده های پروانه های برفی که کسی جز آدم برفی نمی شنیدشون گوش داد. ساعت ها و ساعت ها با تماشای منظره بارش برف و خاطره بچه های شاد و خندانِ روز های نه چندان سرد سرگرم بود. یاد اون روزی افتاد که1دسته بچه با چه شوری ساختنش. یکی1هویج کوچیک آورد، یکی2تا دکمه خیلی قشنگ، یکی1سکه کوچولو، یکی1کلاه قدیمی، یکی1شال بی رنگ و رو ولی تمیز، یکی1چوب دراز رو با زحمت از وسط به2قسمت مساوی تقسیم کرد و با رضایت و بی توجه به دست های زخمیش داد زد:
-بچه ها این هم دست هاش.
همه براش کف زدن و هورا کشیدن. … هر کسی1کاری می کرد. دست های کوچیک و یخ زده با هیاهوی صاحب هاشون بی توجه به سرما مثل برق و باد کار می کردن و آدم برفی آروم آروم ساخته می شد. کار تنه آدم برفی داشت کامل می شد و چیزی نمونده بود سرش رو بذارن روی تنش که وسط شلوغی و هیجان بچه ها2تا دست کوچیک جلو اومدن و1تیکه اسفنج رو که به شکل قلب تراشیده شده بود فرو کرد توی سینه آدم برفی و برف ها رو صاف کرد و صدایی آروم گفت:
-این هم قلب. حالا دیگه می تونه خوشحال باشه و دوست داشته باشه.
کسی این صدا رو نشنید. هیچ کس جز آدم برفی، با اون2تا پوست پرتقال کوچیک و جمع و جوری که به جای گوش هاش بودن. آدم برفی همون لحظه حس کرد چیزی توی دلش تپید ولی نفهمید چی بود. بچه ها دور و برش آواز می خوندن و از شادی جیغ می کشیدن. آدم برفی نمی دونست قلب چیه. فقط حس می کرد درست از همون لحظه به بعد، چقدر اون بچه ها و صدای جیغ ها و خنده های شادشون رو دوست داره.
ولی حالا دیگه از زمانِ بچه ها روز ها می گذشت. آدم برفی دلتنگ بود. دلتنگ خنده های شاد. دلتنگ صدا های شاد و صمیمی که سکوت سرد و یخ زده زمستون رو بشکنن. آدم برفی از جنس زمستون بود. سرما آزارش نمی داد. باد و توفان براش سوز و لرز همراه نداشت. ولی آدم برفی جدا از جنس سردش، دلی داشت که امروز تنگ بود. اون قلب اسفنجی که توی سینهش جا گرفته و آدم برفی هر وقت دلتنگ و غمگین می شد، سنگینیش رو حس می کرد.
برف همچنان می بارید. آدم برفی حس می کرد دیگه تحمل سنگینی اون1تکه اسفنج براش خیلی مشکله. وسط هوهوی باد و توفان شدید، هیچ نبود جز…1صدا. چنان ضعیف که آدم برفی حس کرد خیال کرده. اینهمه مدت در انتظار شنیدن صدایی مونده بود تا از تنهایی درش بیاره و از دلتنگی نجاتش بده و هیچ صدایی نبود. اصلا وسط این زمهریر چه صدایی می تونست باشه؟ هیچ جنبنده ای توی این هوا دووم نمی آورد. پس این حتما چیزی نبود جز آرزویی که از شدت تمنای آدم برفی در هیات سراب بهش ظاهر می شد. آدم برفی از این فکر لبخند تلخی زد و آه سردی کشید. ولی صدا، دوباره تکرار شد. آدم برفی بیشتر و بهتر گوش کرد.
-کمک!کمک! کمک!
صدایی خیلی ضعیف ولی واقعی. این خیال نبود! این واقعا1صدا بود! کسی کمک می خواست!.
-کی می تونه باشه؟
آدم برفی چشم چرخوند و بهتر نگاه کرد. سوار باد وحشی زمستون، 1برگ خشک که می چرخید و می پیچید و می رفت و روی اون، 1جسم کوچیک رنگارنگ که تقریبا چیزی ازش نمونده بود.
-آهایی!آهایی باد! صبر کن. اون رو نبرش. نبرش.
باد قهقهه ای زد و برگ رو به طرف آدم برفی پرت کرد و گذشت.
آدم برفی پیش از اون که برگ به زمین برسه دست هاش رو باز کرد و پروانه رنگی نیمه جون روی اون رو گرفت. پروانه هیچ حرکتی نمی کرد. یخ زده بود. آدم برفی باد رو دید که بازیگوش و سرکش داره میاد تا بازیچه داقونش رو پس بگیره. پروانه دیگه نمی فهمید. آدم برفی پروانه رو زیر شال بی رنگ و روی خودش، روی همون تکه اسفنج کوچیک توی سینهش پنهان کرد . باد برگ رو برداشت، این طرف و اون طرف پرتابش کرد و زیر و روی اون رو گشت ولی از پروانه اثری نبود. باد وحشیانه برف های اطراف رو به هم زد و لا به لای دونه های تازه رسیده برف رو هم گشت و سراغ پروانه رو ازشون گرفت. هیچ کدومشون چیزی نمی دونستن. باد عصبانی به طرف آدم برفی وزید و داد زد:
-هی! اون کجاست؟ زود باش بگو. بگو اون چیز کجاست؟
آدم برفی سکوت کرد و چیزی نگفت. باد با شدت بیشتری وزید و داد زد:
-با تو ام. نکنه تو برش داشتی؟
آدم برفی حس کرد اون تکه اسفنج توی سینهش داره آروم، خیلی آروم گرم تر میشه. باد دوباره نعره کشید:
-اونی که تو برداشتی مال منه. زود باش پسش بده وگرنه نابودت می کنم.
آدم برفی انگار نشنید. باد با عصبانیت گفت:
-حالا نشونت میدم. کاری میکنم که اون فسقلی توی بغلت به1تیکه یخ به درد نخور تبدیل بشه.
باد شروع کرد به وزیدن. با شدت تمام می وزید. با تمام توانش سرد ترین فوتش رو به پیکر آدم برفی می کوبید. آدم برفی کاملا یخ زده بود ولی باکش نبود. آخه اون از جنس زمستون بود. فقط شالش رو محکم تر به دور خودش پیچید و کلاهش رو هم کشید پایین تا محفظه های ورود باد رو به داخل شالش ببنده. وسط اون سرمای جهنمی، آدم برفی حس می کرد1گوشه سینهش همچنان گرم و گرم تر میشه. باد تمام زورش رو می زد تا آدم برفی رو بشکنه و پروانه رو پس بگیره ولی آدم برفی حس می کرد در برابر قدرت خورد کننده باد، نیرویی عجیب و ناشناس از اون گوشه کوچیک سینهش میاد و توی تمام جسم یخیش پخش میشه و سفت و صاف، بدون هیچ حرکتی در مقابل باد ایستاده نگهش می داره. باد از شدت خشم دیوانه شده بود. می چرخید و می پی چید و هو می کشید و به هر جای آدم برفی که دستش می رسید تازیانه می زد. آدم برفی اما آروم و بی حرکت شالش رو بسته نگه داشته و دست هاش رو حفاظ اون گوشه کوچیک سینهش کرده بود. همون گوشه کوچیکی که حالا دیگه گرم گرم بود و دیگه سنگینی نمی کرد. باد حالا دیگه توفان وحشتناکی شده بود و داشت آدم برفی رو از جا می کند تا بلندش کنه و به زمین بکوبه و نابودش کنه. عوضش آدم برفی حرکت آروم بال های ظریف پروانه رو وسط اون جنگ وحشتناک روی سینهش حس کرد و انگار توانش چند برابر شد. دونه برف های وحشت زده به سرعت از معرکه فرار کردن و دور تر به تماشا ایستادن. باد دست بردار نبود. آدم برفی هم خیال تسلیم شدن نداشت. خیلی طول کشید. باد خسته و اسیر خشمی افسار گسیخته از ناکامی نعره می کشید و به هر طرف می رفت و دونه برف های پریشون رو پراکنده می کرد. دونه برف ها می افتادن و پا می شدن. هوا چنان سرد بود که همهشون به یخ تبدیل شده بودن ولی چه باک؟ اون ها که سردشون نمی شد. آدم برفی همچنان ایستاده بود و تماشا می کرد. خشم دیوانه باد ناکام و رقص دیوانه وار دونه های یخ رو تماشا می کرد و از گرمای سینهش قدرت می گرفت. غرش رعد تقریبا هم زمان با درخشش کور کننده برق1لحظه تمامِ میدونِ جنگ رو روشن کرد. آسمون چنان می غرید که انگار منفجر میشه. رعد و برق هر بار شدید تر از دفعه پیش تکرار می شدن. شب به سیاهی قیر ناظر کارزار بود.
توفان تمام اون شب وزید و وزید. کوهی از برف و یخ همه جا پاشید و چنان ویرانی به بار آورد که نظیرش کمتر دیده شده بود. صبح فردا در روشنایی بی حال روز اثرات وحشتناک این جنگ وحشی همه جا به چشم می خورد. و در کنار این فاجعه، آدم برفی همچنان در جای خودش آروم و موقر ایستاده و دست هاش حفاظ سینهش، روی شالش بود.
***
(ادامه دارد)