تاپیک: ☆☆دلنوشته☆☆
FAZi [#] (1399/1/30 , 21:06) |
وقتی از کما برگشتم،رفتار همه با من عوض شده بود. انگار ترس از دست دادنم هنوز همراهشون بود،تو تک تک حرفاشون...تو چشماشون می خوندم که چه روزای سختی رو گذروندن. اما اونا بودن که ازم سوال می پرسیدن... می گفتن چیزی یادت هست؟ منم همیشه واسشون یه داستان تعریف می کردم...« تو یه کویر بزرگ چشمام رو باز کردم. دوس داشتم حرف بزنم ، فریاد بزنم ولی صدام در نمی اومد.. من تنها نبودم کلی آدم مثل من چشماشون رو دوخته بودن بهم دیگه...مرد، زن،بچه،پیر همه بودن... انقدر ترسیده بودم که فهمیده بودن تازه واردم...بعضی وقتا از آسمون نور میومد و یکی غیب می شد...بعضی وقتا هم زمین دهن باز می کرد ... تو ده متریم یه در بود ... در بازگشت ... ولی هیچکدوم از ما نمی تونستیم راه بریم...»
به اینجای داستان که می رسیدم می گفتم بعدش دیدم به هوش اومدم و شما بالای سرم هستید... همین.
من همیشه قسمت اصلی داستان رو حذف می کردم،مثل همه ی داستانام.چون نمی خواستم کسی بفهمه چی تو مغزم می گذره.
اما امروز یکی ازم پرسید به نظرت چرا به زندگی برگشتی؟! منم داستانم رو کامل واسش تعریف کردم... «یکی اومد بالای سرم و گفت وقت رفتنه...می دونم خیلی جوونی ولی تو زندگیت چیکار کردی که یه فرصت دیگه بهت بدم؟! هیچی نداشتم بگم، بود و نبود من تو این دنیا رو هیچکس نمی فهمید...چون من زندگی هیچکسی رو تغییر نداده بودم... از ترس شروع کردم به لرزیدن... هیچی نگفتم ، نا امید چشمام رو بستم تا همه چیز تموم بشه ... لعنتی من هنوز کلی آرزو داشتم ... همینطور که داشتم حسرت گذشته رو می خوردم بهم گفت: یه نفر می خواد تو برگردی، یه نفر که مثل تو نیست ... پاشو رو پاهات وایسا و از این در برو بیرون ...پاهام جون گرفت و برگشتم...»
حتما پیش خودتون میگید چه آدم خوش شانسی! درست میگید من خیلی خوش شانسم ... آدم های کمی تو زندگی فرصت جبران اشتباهاتشون رو دارن ...من برگشتم تا جبران کنم... برای همین می نویسم ...چون نمی خوام اگه کسی ازم پرسید تو زندگیت چیکار کردی سرم رو بندازم پایین ، نمی خوام وقتی زندگیم تموم شد ، بود و نبودم برای کسی فرقی نداشته باشه ... نمی خوام پیش اون کسی که می خواسته من برگردم شرمنده باشم ... نوشتن برای کسی که یه بار طعم مرگرو چشیده خیلی ساده ست ... فقط کافیه چشماش رو ببنده و به آدم ها فکر کنه .. حالا چشمام رو می بندم و به تو فکر می کنم ... داستان من و تو خیلی خوندنی میشه ... چون تو تنها کسی بودی که به من احتیاج داشت... چون تو تنها کسی بودی که می خواست من برگردم...
?حسین حائریان
به اینجای داستان که می رسیدم می گفتم بعدش دیدم به هوش اومدم و شما بالای سرم هستید... همین.
من همیشه قسمت اصلی داستان رو حذف می کردم،مثل همه ی داستانام.چون نمی خواستم کسی بفهمه چی تو مغزم می گذره.
اما امروز یکی ازم پرسید به نظرت چرا به زندگی برگشتی؟! منم داستانم رو کامل واسش تعریف کردم... «یکی اومد بالای سرم و گفت وقت رفتنه...می دونم خیلی جوونی ولی تو زندگیت چیکار کردی که یه فرصت دیگه بهت بدم؟! هیچی نداشتم بگم، بود و نبود من تو این دنیا رو هیچکس نمی فهمید...چون من زندگی هیچکسی رو تغییر نداده بودم... از ترس شروع کردم به لرزیدن... هیچی نگفتم ، نا امید چشمام رو بستم تا همه چیز تموم بشه ... لعنتی من هنوز کلی آرزو داشتم ... همینطور که داشتم حسرت گذشته رو می خوردم بهم گفت: یه نفر می خواد تو برگردی، یه نفر که مثل تو نیست ... پاشو رو پاهات وایسا و از این در برو بیرون ...پاهام جون گرفت و برگشتم...»
حتما پیش خودتون میگید چه آدم خوش شانسی! درست میگید من خیلی خوش شانسم ... آدم های کمی تو زندگی فرصت جبران اشتباهاتشون رو دارن ...من برگشتم تا جبران کنم... برای همین می نویسم ...چون نمی خوام اگه کسی ازم پرسید تو زندگیت چیکار کردی سرم رو بندازم پایین ، نمی خوام وقتی زندگیم تموم شد ، بود و نبودم برای کسی فرقی نداشته باشه ... نمی خوام پیش اون کسی که می خواسته من برگردم شرمنده باشم ... نوشتن برای کسی که یه بار طعم مرگرو چشیده خیلی ساده ست ... فقط کافیه چشماش رو ببنده و به آدم ها فکر کنه .. حالا چشمام رو می بندم و به تو فکر می کنم ... داستان من و تو خیلی خوندنی میشه ... چون تو تنها کسی بودی که به من احتیاج داشت... چون تو تنها کسی بودی که می خواست من برگردم...
?حسین حائریان