تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1399/1/1 , 18:46) |
یکی بود یکی نبود
غیر از خدایی که گفتن و میگیم همیشه هست هیچکس نبود
یه روستا بود با تعدادی خانه گِلی و آدمایی که دلایی داشتن اندازه کل دنیا بزرگ
محبتاشون واقعی بود همدل و همراه بودن یار و غمخوار هم بودن
تو شادی ها و غمهای هم همیشه شریک و آماده بودن
اون روستا یه روز داشت که یه مهمون عزیز مهمون روستا میشد
اسم مهمون عزیز روستا اسمش بابا نوروز بود
بچه های روستا همیشه به بابا زمان التماس میکردن که تند و تند حرکت کنه و 365 یا 366 روز رو بدوه تا دوباره برسن به روزی که بابا نوروز برمیگشت روستاشون
بابا زمان هرچی با لبخند نگاهشون میکرد و میگفت
"دارم میرم بابا جان بهتره جای گیر دادن به من برید از بچه گی هاتون لذت ببرید تا عین بزرگتراتون فردا روز هی نگید یادش بخیر بچه گی برید بابا جان برید آفرین بچه ها"
اما بچه ها فقط بابا نوروز رو میخواستن و دلشون میخواست روزی که بابا نوروز از راه میرسه زودتر بیاد
آخه تو اون روز بزرگترای روستا کلی تنقلات و هرچی که میشد میخریدن و به برکت اومدن بابا نوروز به بچه های روستا عیدی میدادن
بچه های روستا روزی که بابا نوروز از راه میرسید صبح زود پلاستیک یا هرچی که بتونن توش تنقلات تخم مرغ های اهدایی اهالی روستا رو جمع کنن دست میگرفتن و به در خونه اهالی روستا میرفتن
اونجا فامیل آشنا و غریبه معنی نداشت همه خودی بودن و حتی تو شهرهای اطراف هم روزی که بابا نوروز میرسید این رسم برگزار میشد و غریبه و آشنا از بین میرفت و همه میشدن فامیل و به بچه ها عیدی میدادن
حالا بهترین عیدی پیش بچه ها تخم مرغ بود و هرچقدر یه نفر بیشتر تخم مرغ جمع میکرد از نظر بقیه زرنگتر بود و همه بهش آفرین میگفتن
کسی به کسی حسودی نمیکرد و چقدر قشنگه اینجوری بودن
جونم براتون بگه بزرگترای روستا که یه زمانی خودشونم بچه بودن و برای رسیدن بابا نوروز به بابا زمان بیچاره گیر میدادن با خنده به بچه ها خوش آمد میگفتن عیدیشونو میدادن و با خنده و شوخی بدرقشون میکردن و خونه بعدی و خونه های بعدی
بچه ها کل روستا رو اینجوری میچرخیدن و وقتی دیگه خونه ای نمیموند خسته گرسنه ولی با یه عالمه خوراکی و تخم مرغ راهی خونه میشدن و برای بدرقه بابا نوروز خودشونو آماده میکردن
غروب اون روز هرکی یا گاهی چند خانواده دور هم یه آتیش بزرگ درست میکردن
یکی که صدای قشنگی داشت میخوند یکی با ضرب گرفتن روی سطل مسی قابلمه یا دبه همراهیش میکرد
خیلیا میرقصیدن خیلیا دست میزدن رو لبای همه هم خنده بود و دلا شاد
بعد از مدتی که آتیش هم خاموش میشد و برای بچه ها معنیش این بود که بابا نوروز رفته
همه خسته و گرسنه برمیگشتن خونه و از رشته پلویی که با آتیش تنور و روغن حیوانی درست شده بود یک دل سیر میخوردن و میخوابیدن تا باز از فردا برای رسیدن سریعتر بابا نوروز برن سراغ بابا زمان بیچاره
و این ماجرا هر سال ادامه داشت
بالا رفتیم ماست بود
اومدیم پایین قصه مون راست بود
غیر از خدایی که گفتن و میگیم همیشه هست هیچکس نبود
یه روستا بود با تعدادی خانه گِلی و آدمایی که دلایی داشتن اندازه کل دنیا بزرگ
محبتاشون واقعی بود همدل و همراه بودن یار و غمخوار هم بودن
تو شادی ها و غمهای هم همیشه شریک و آماده بودن
اون روستا یه روز داشت که یه مهمون عزیز مهمون روستا میشد
اسم مهمون عزیز روستا اسمش بابا نوروز بود
بچه های روستا همیشه به بابا زمان التماس میکردن که تند و تند حرکت کنه و 365 یا 366 روز رو بدوه تا دوباره برسن به روزی که بابا نوروز برمیگشت روستاشون
بابا زمان هرچی با لبخند نگاهشون میکرد و میگفت
"دارم میرم بابا جان بهتره جای گیر دادن به من برید از بچه گی هاتون لذت ببرید تا عین بزرگتراتون فردا روز هی نگید یادش بخیر بچه گی برید بابا جان برید آفرین بچه ها"
اما بچه ها فقط بابا نوروز رو میخواستن و دلشون میخواست روزی که بابا نوروز از راه میرسه زودتر بیاد
آخه تو اون روز بزرگترای روستا کلی تنقلات و هرچی که میشد میخریدن و به برکت اومدن بابا نوروز به بچه های روستا عیدی میدادن
بچه های روستا روزی که بابا نوروز از راه میرسید صبح زود پلاستیک یا هرچی که بتونن توش تنقلات تخم مرغ های اهدایی اهالی روستا رو جمع کنن دست میگرفتن و به در خونه اهالی روستا میرفتن
اونجا فامیل آشنا و غریبه معنی نداشت همه خودی بودن و حتی تو شهرهای اطراف هم روزی که بابا نوروز میرسید این رسم برگزار میشد و غریبه و آشنا از بین میرفت و همه میشدن فامیل و به بچه ها عیدی میدادن
حالا بهترین عیدی پیش بچه ها تخم مرغ بود و هرچقدر یه نفر بیشتر تخم مرغ جمع میکرد از نظر بقیه زرنگتر بود و همه بهش آفرین میگفتن
کسی به کسی حسودی نمیکرد و چقدر قشنگه اینجوری بودن
جونم براتون بگه بزرگترای روستا که یه زمانی خودشونم بچه بودن و برای رسیدن بابا نوروز به بابا زمان بیچاره گیر میدادن با خنده به بچه ها خوش آمد میگفتن عیدیشونو میدادن و با خنده و شوخی بدرقشون میکردن و خونه بعدی و خونه های بعدی
بچه ها کل روستا رو اینجوری میچرخیدن و وقتی دیگه خونه ای نمیموند خسته گرسنه ولی با یه عالمه خوراکی و تخم مرغ راهی خونه میشدن و برای بدرقه بابا نوروز خودشونو آماده میکردن
غروب اون روز هرکی یا گاهی چند خانواده دور هم یه آتیش بزرگ درست میکردن
یکی که صدای قشنگی داشت میخوند یکی با ضرب گرفتن روی سطل مسی قابلمه یا دبه همراهیش میکرد
خیلیا میرقصیدن خیلیا دست میزدن رو لبای همه هم خنده بود و دلا شاد
بعد از مدتی که آتیش هم خاموش میشد و برای بچه ها معنیش این بود که بابا نوروز رفته
همه خسته و گرسنه برمیگشتن خونه و از رشته پلویی که با آتیش تنور و روغن حیوانی درست شده بود یک دل سیر میخوردن و میخوابیدن تا باز از فردا برای رسیدن سریعتر بابا نوروز برن سراغ بابا زمان بیچاره
و این ماجرا هر سال ادامه داشت
بالا رفتیم ماست بود
اومدیم پایین قصه مون راست بود