تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1398/12/26 , 20:05) |
امروز روز درد ناکی بود برام
صبح ساعت 9 نوبت دکتر داشتیم ساعت پنج که برای نماز بیدار شدم دیگه نخوابیدم ساعت شیش بروجک بیدار شد بدجور گشنش بود هم بهش صبحانه دادم هم شیر خشک لباس که تنش میکردم با اینکه هنوز چشای قشنگش پر از خواب بود ولی از اینکه قرار بود بیرون بریم میخندید
وقتی آماده شدیم عمو خسرو هم از راه رسید و حرکت کردیم
راه سر پل تا قصر شیرین و اسلامآباد و چنان خلوت بود که بزور میشد باور کرد که هنوزم زندگی در جریانه
گاه گاه جلومونو میگرفتن که ببیننچرا به خودمون جرات دادیم و از خونه خارج شدیم
با دیدن نامه نگاهی به بروجک میانداختن و اجازه میدادن همه فکر میکردن کرونا گرفته
ساعت 8 و نیم رسیدیم کرمانشاه و رفتیم مطب و نامه رو هم نشون منشی دکتر دادیم و اون چون خوشبختانه مطب خلوت بود اون وقت صبح اسممون رو اولین نفر نوشت و ساعت نه و نیم که جناب حاج دکتر الملوک تشریف آوردن رفتیم پیشش
دکتر کمی آزمایشا و عکسا رو بررسی کرد نگاهی بهم انداخت گفت مادرش هستید؟؟
گفتم نه و عمو خسرو خلاصه وار جریان رو گفت و دکتر گفت پسر کوچولوتون کم خونی شدید داره
خدا جونم چی کشیدم با اون حرف فقط خدا میدونه و بس
اخه این بچه چی از خون میدونه که حالا کمبودشم داره
کلی دارو بهمون داد و گفت بهش بدید و برید تا سه ماه دیگه
اینقده گریه کردم که بروجک هم با دیدن اشکام زد زیر گریه و تا خوابش برد گریه کرد
طفلک از بیرون رفتنم خوشی ندید
صبح ساعت 9 نوبت دکتر داشتیم ساعت پنج که برای نماز بیدار شدم دیگه نخوابیدم ساعت شیش بروجک بیدار شد بدجور گشنش بود هم بهش صبحانه دادم هم شیر خشک لباس که تنش میکردم با اینکه هنوز چشای قشنگش پر از خواب بود ولی از اینکه قرار بود بیرون بریم میخندید
وقتی آماده شدیم عمو خسرو هم از راه رسید و حرکت کردیم
راه سر پل تا قصر شیرین و اسلامآباد و چنان خلوت بود که بزور میشد باور کرد که هنوزم زندگی در جریانه
گاه گاه جلومونو میگرفتن که ببیننچرا به خودمون جرات دادیم و از خونه خارج شدیم
با دیدن نامه نگاهی به بروجک میانداختن و اجازه میدادن همه فکر میکردن کرونا گرفته
ساعت 8 و نیم رسیدیم کرمانشاه و رفتیم مطب و نامه رو هم نشون منشی دکتر دادیم و اون چون خوشبختانه مطب خلوت بود اون وقت صبح اسممون رو اولین نفر نوشت و ساعت نه و نیم که جناب حاج دکتر الملوک تشریف آوردن رفتیم پیشش
دکتر کمی آزمایشا و عکسا رو بررسی کرد نگاهی بهم انداخت گفت مادرش هستید؟؟
گفتم نه و عمو خسرو خلاصه وار جریان رو گفت و دکتر گفت پسر کوچولوتون کم خونی شدید داره
خدا جونم چی کشیدم با اون حرف فقط خدا میدونه و بس
اخه این بچه چی از خون میدونه که حالا کمبودشم داره
کلی دارو بهمون داد و گفت بهش بدید و برید تا سه ماه دیگه
اینقده گریه کردم که بروجک هم با دیدن اشکام زد زیر گریه و تا خوابش برد گریه کرد
طفلک از بیرون رفتنم خوشی ندید