تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1398/12/24 , 07:43) |
این روزا داریم به اواخر اسفند نزدیک میشیم
و چه عجیب دلم هوای روستا آدماش خاکش و بچه گی هامو کرده روزایی که نه غم آنچنانی داشتم نه فشاری تحمل میکردم
روزایی که بزرگترین غمم نداشتن فلان عروسک یا نبود توپ و این چیزا بود که باهش بازی کنم و گاهی چه احمقانه برای چیزایی که اون زمان برام مهمترین وسیله تو زندگی محسوب میشدن میجنگیدم و چه ساده لوحانه میخواستم به هر قیمتی شده داشته باشمشون
با شعری از میلاد صیادی این نوشته رو هم به پایان میبرم
کودکی ام را یاد میکنم ..... دویدن ها . حرفها ... قهر و آشتی ها
چقدر زیبا بود
آری چقدر زیبا بود بی دغدغه دویدن
چقدر زیبا بود بی آلایش حرف زدن
حتی دروغ هایش هم زیبا بود
چقدر قهر کردن هایمان دوست داشتنی بود
چقدر آشتی هایمان به یاد ماندنی
چقدر شیرین بود روزگار مان
یاد می آورم حرف به یاد ماندنی مادربزرگم را
داستانهای زیبای پدربزرگم را
مادربزرگم میگفت : پسرک ! روزی حصرت کودکی خواهی خورد
آری راست میگفت !
.........
و چه عجیب دلم هوای روستا آدماش خاکش و بچه گی هامو کرده روزایی که نه غم آنچنانی داشتم نه فشاری تحمل میکردم
روزایی که بزرگترین غمم نداشتن فلان عروسک یا نبود توپ و این چیزا بود که باهش بازی کنم و گاهی چه احمقانه برای چیزایی که اون زمان برام مهمترین وسیله تو زندگی محسوب میشدن میجنگیدم و چه ساده لوحانه میخواستم به هر قیمتی شده داشته باشمشون
با شعری از میلاد صیادی این نوشته رو هم به پایان میبرم
کودکی ام را یاد میکنم ..... دویدن ها . حرفها ... قهر و آشتی ها
چقدر زیبا بود
آری چقدر زیبا بود بی دغدغه دویدن
چقدر زیبا بود بی آلایش حرف زدن
حتی دروغ هایش هم زیبا بود
چقدر قهر کردن هایمان دوست داشتنی بود
چقدر آشتی هایمان به یاد ماندنی
چقدر شیرین بود روزگار مان
یاد می آورم حرف به یاد ماندنی مادربزرگم را
داستانهای زیبای پدربزرگم را
مادربزرگم میگفت : پسرک ! روزی حصرت کودکی خواهی خورد
آری راست میگفت !
.........