تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1398/12/20 , 10:26) |
برگی از دفتر خاطراتم
سلام دیشب که علیرضا بشدت تب کرده بود و نمیشد بخوابم رفتم سراغ نبش قبر خاطرات و این یکی رو پیدا کردم هم خندم گرفت هم با یادآوری اون روزا دلم گرفت
28 خرداد 1397
*******
تو تبریز یه زن دیوونه داریم بیچاره ظاهرش خوبه ها ولی دهنشو که وا میکنه آرزو میکنی هیچوقت وا نمیکرد یعنی هرچی نابدترِ آدمه رو میاره جلو چشاش . هرچی که هیچ آدمیزاد و حیوونی روش نمیشه به زبونشون بیاره رو اون با صدایی که بگوش همه برسه میگه . خلاصش کنم که اون خانم یه صدای فوق العاده قشنگی هم داره وقتی میزنه زیر آواز مبهوت غرق صدای اون میشی و از عالم و آدم میبری و فقط به اون و ترانش گوش و چشم میدی
اون خانم شغلش گدایی یعنی از اول خطای اتوبوس سوار میشه تا ایستگاه آخر مردم بهش پول میدن اونم فقط آواز میخونه اونم چه آوازایی براستی گاهی فکر میکنم این خانم اگه خواننده میشد چه قدر میتونست مشهور و معروف بشه
ولی گاهی هم که رگ دیوونگیش عود کنه و دهنشو وا کنه دیگه هیچی دیگه
من که مخلصتون شیرین هستم بدجور از این خانم میترسم
یعنی هر وقت اون سوار اتوبوس میشه من از یه در دیگه پیاده میشم
جریان ترسم هم از اینجا شروع شد که چند ماه قبل اون با یه قابلمه بزرگ اومد تو اتوبوس دقیقا رو به روم نشست و هی نگام کرد هی نگام کرد و من تا وقتی به مقصد رسیدیم هر لحظه انتظار داشتم اون خانم از جاش بلند شه بیاد و قابلمه رو تو سرم بکوبه . بارها هم سعی کردم خودمو چک کنم ببینم نکنه شاخی چیزی درآوردم و از زیر چادرم پیدا شده که این اینجوری نگام میکنه که این یکی رو هم نتونستم انجام بدم
ولی امروز قسمت این بود که با اون خانم همراه بشم . از خیابان شیراز تا ولی اصل رو پیاده اومده بودم قبلشم تو دفتر استاد کیانفر کلی سر یه پرونده بحث کرده بودیم.
دو تا امتحان هم صبحش گذرونده بودم و بشدت خسته و کلافه بودم . دو تا اتوبوس اومدن ولی چون پر بودن و منم حال سر پا ایستادن نداشتم منتظر موندم یه اتوبوس خالی بیاد و بتونم بشینم . از شانس خوبم اتوبوس سوم چونان مرکب بهشتی که از آسمون برای من نازل شده باشه خالی از راه رسید.
و من خرم و خندون در حالی که تو دلم بزن بکوب میکردم پریدم بالا و رفتم صندلی آخر رو به روی کولر نشستم و داشتم از اون هوای فرحبخش و خنک لذت میبردم که اون خانم غرغر کنان اومد بالا!!!
یه عالمه صندلی خالی بود ولی از اونجایی که من زیادی خوششانسم یه کاره برداشت اومد و کنار من نشست . خدا منو ببخشه ولی بو میداداااا . بو دستشویی موندگی حموم نرفتگی غذا موندگی روغن سوخته پیاز داغ سبزی گندیده همه رو خریداریییییم اهم خوب میگفتم برات دفتر جونم . ترسیدم که وای نکنه چیزی بگه . نکنه یه چیزی تو من جلب توجهشو بکنه و و دهنشو واکنه . با کمال ادب عذر خواستم و یه صندلی اومدم جلوتر نشستم و کتابی که همراه داشتمو از کیفم درآوردم سرمو انداختم پایین و خودمو غرق مطالعه نشون دادم ولی خدا میدونه حتی یه کلمه ازشو نفهمیدم و فقط صفحه ها رو تند تند عوض میکردم که بله من دارم میخونم و هواسم به هیچی جز کتابم نیست
هر لحظه منتظر بودم بخاطر اینکه جامو عوض کردم دهنشو وا کنه و وویییی از یه طرفم خیلی دیر شده بود و باید خودمو هرچی سریعتر به خوابگاه میرسوندم و دلم هم نمیاومد تاکسی دربستی بگیرم لا اقل تو دیگه خبر داری من ابوالخسیس هستم خخخ
اتوبوس کم کم شلوغ شد چندتا زن چاق و شیک و پیک کرده اومدن و درست رفتن صندلی های آخر نشستن . که یهو صدای داد دوست خیلی عزیزم به هوار بلند شد . عه شما که اینقده ... گندست اومدید ور دل من نشستید و جامو تنگ کردید . با همین ... گندتون جوونا و مردای مردم رو خر میکنید و از راه بِدر میکنید دیگه
و بلند شد و اومد وردل من و همچنان هم داشت دُر و گوهر میافشاند . خانم های بیچاره هم سرخ و سفید و سبز و زرد و بنفش میشدن ولی کسی جرات نداشت چیزی بهش بگه چون همه از دهنش میترسیدن
اتوبوس خیلی شلوغ شده بود که یه خانم بچه به بغل سوار شد و با اینکه نای ایستادن نداشتم از جا پریدم و با احترام جامو به اون خانم دادم . یعنی من زیادی خانم و گل و گلابتونم و خودم رفتم جلوتر و اون میله ی بین آقایون و خانمها رو گرفتم که نیوفتم و سعی کردم با این وجود همچنان کتابمو ورق بزنم
با خودم گفتم خدا رو شکر تا حدی از منطقه خطر دور شدم که بازم صدای هوار دوست دُر افشانم به هوار بلند شد
عه اتوبوسو کردید خونه چی میخورید که اینقده ... بزرگه مردَم از گرما . اینجا رو کردید ... من که اون وسط از شرم و خجالت دوست داشتم آب شم و راه بیافتم زیر صندلیا دچار حالت تهوع و سر گیجه شدم و دیگه حال خودمو نمیفهمیدم که اون خانم شیرین گفتار و شیرین بیان از بین جمعیت راه باز کرد و غرغر کنان اومد دقیقا کنار من ایستاد
هیچی دیگه قالب توهی شدمو نمیدونستم باید کجا به دنبال خودم بکشم جلوتر که مردونه بود نمیشد رفت عقبگرد هم نمیتونستم کنم چون خیلی خیلی شلوغ شده بود
بازم نگرانی اومد سراغم که نکنه حالا که من گیر بده که باز دهنشو واکرد و رگباری شلیک کرد
صبح الل طلوع سرخاب سفیداب میکنید میزنید بیرون تا بوق سگ با این چی چیهای چاقتون مردای مردمو خر میکنید شماره میدید شماره میگیرید قرار میزارید و گفت و گفت
مونده بودم حالا چه خاکی تو سرم کنم یه لحظه سرمو از کتاب بلند کردم یه نگاه به قسمت زنونه کردم زنای بیچاره از بس عرق شرم ریخته بودن عین خودم اکثرشون آرایشاشون به طرز خنده داری پخش و نامرتب شده و همراه عرق رو صورتشون تا زیر چونشون راه پیدا کرده بود
هیچکس به وضع خنده دارش توجهی نداشت اینجا بود که خدا رو شکر کردم آرایش نکردم. یه نگاهی هم به قسمت مردونه انداختم نیشا بااازِ بااااز و سرخوش کیف میکردن از شنیدن این همه حرفای اون دیوونه
تو ایستگاه یه خانمه پیاده شد و یه صندلی خالی شد
حالا یا باید من مینشستم یا اون میخواستم هم توجهش بهم جلب نشه
با صدایی که بزور از گلوم خارج میشد گفتم بفرمایید بشینید
که باز صداشو انداخت به سرش
شما بفرما شمایی که زیر چادرت پرِ کتابه و با همین کتابات جوونای جاهل مردمو خر میکنی و شماره میدی و میگیری قرار میزاری و چادر هم سرت میکنی
هیچی دیگه آروم و بیحرف تمرگیدم و حرفی نزدم
خدا رو شکر کردم که فقط کتابایی که خریدم توجهشو جلب کرده و اگه یه کم دیگه ادامه میداد تا روز مرگم آرزوی مرگمو میکردم . چند نفری از آقایون و خانمها بهش پول دادن اونم دست از دُر و گوهر ریختن برداشت و شروع کرد به آواز خوندن
یه کم بعد رسیدیم و از اتوبوس پیاده شدم
چنان با سرعت میرفتم که چند باری نزدیک بود بخورم زمین
ولی برام مهم نبود فقط میخواستم هرچی سریعتر از اون خانم دور شم. ولی حالا که دارم یادآوریش میکنم براستی هنده دارِ
ولی تو اون لحظه واقعا گریم گرفته بود
نتیجه اینکه از هرچی بترسی دقیقا همون سرت میاد
سلام دیشب که علیرضا بشدت تب کرده بود و نمیشد بخوابم رفتم سراغ نبش قبر خاطرات و این یکی رو پیدا کردم هم خندم گرفت هم با یادآوری اون روزا دلم گرفت
28 خرداد 1397
*******
تو تبریز یه زن دیوونه داریم بیچاره ظاهرش خوبه ها ولی دهنشو که وا میکنه آرزو میکنی هیچوقت وا نمیکرد یعنی هرچی نابدترِ آدمه رو میاره جلو چشاش . هرچی که هیچ آدمیزاد و حیوونی روش نمیشه به زبونشون بیاره رو اون با صدایی که بگوش همه برسه میگه . خلاصش کنم که اون خانم یه صدای فوق العاده قشنگی هم داره وقتی میزنه زیر آواز مبهوت غرق صدای اون میشی و از عالم و آدم میبری و فقط به اون و ترانش گوش و چشم میدی
اون خانم شغلش گدایی یعنی از اول خطای اتوبوس سوار میشه تا ایستگاه آخر مردم بهش پول میدن اونم فقط آواز میخونه اونم چه آوازایی براستی گاهی فکر میکنم این خانم اگه خواننده میشد چه قدر میتونست مشهور و معروف بشه
ولی گاهی هم که رگ دیوونگیش عود کنه و دهنشو وا کنه دیگه هیچی دیگه
من که مخلصتون شیرین هستم بدجور از این خانم میترسم
یعنی هر وقت اون سوار اتوبوس میشه من از یه در دیگه پیاده میشم
جریان ترسم هم از اینجا شروع شد که چند ماه قبل اون با یه قابلمه بزرگ اومد تو اتوبوس دقیقا رو به روم نشست و هی نگام کرد هی نگام کرد و من تا وقتی به مقصد رسیدیم هر لحظه انتظار داشتم اون خانم از جاش بلند شه بیاد و قابلمه رو تو سرم بکوبه . بارها هم سعی کردم خودمو چک کنم ببینم نکنه شاخی چیزی درآوردم و از زیر چادرم پیدا شده که این اینجوری نگام میکنه که این یکی رو هم نتونستم انجام بدم
ولی امروز قسمت این بود که با اون خانم همراه بشم . از خیابان شیراز تا ولی اصل رو پیاده اومده بودم قبلشم تو دفتر استاد کیانفر کلی سر یه پرونده بحث کرده بودیم.
دو تا امتحان هم صبحش گذرونده بودم و بشدت خسته و کلافه بودم . دو تا اتوبوس اومدن ولی چون پر بودن و منم حال سر پا ایستادن نداشتم منتظر موندم یه اتوبوس خالی بیاد و بتونم بشینم . از شانس خوبم اتوبوس سوم چونان مرکب بهشتی که از آسمون برای من نازل شده باشه خالی از راه رسید.
و من خرم و خندون در حالی که تو دلم بزن بکوب میکردم پریدم بالا و رفتم صندلی آخر رو به روی کولر نشستم و داشتم از اون هوای فرحبخش و خنک لذت میبردم که اون خانم غرغر کنان اومد بالا!!!
یه عالمه صندلی خالی بود ولی از اونجایی که من زیادی خوششانسم یه کاره برداشت اومد و کنار من نشست . خدا منو ببخشه ولی بو میداداااا . بو دستشویی موندگی حموم نرفتگی غذا موندگی روغن سوخته پیاز داغ سبزی گندیده همه رو خریداریییییم اهم خوب میگفتم برات دفتر جونم . ترسیدم که وای نکنه چیزی بگه . نکنه یه چیزی تو من جلب توجهشو بکنه و و دهنشو واکنه . با کمال ادب عذر خواستم و یه صندلی اومدم جلوتر نشستم و کتابی که همراه داشتمو از کیفم درآوردم سرمو انداختم پایین و خودمو غرق مطالعه نشون دادم ولی خدا میدونه حتی یه کلمه ازشو نفهمیدم و فقط صفحه ها رو تند تند عوض میکردم که بله من دارم میخونم و هواسم به هیچی جز کتابم نیست
هر لحظه منتظر بودم بخاطر اینکه جامو عوض کردم دهنشو وا کنه و وویییی از یه طرفم خیلی دیر شده بود و باید خودمو هرچی سریعتر به خوابگاه میرسوندم و دلم هم نمیاومد تاکسی دربستی بگیرم لا اقل تو دیگه خبر داری من ابوالخسیس هستم خخخ
اتوبوس کم کم شلوغ شد چندتا زن چاق و شیک و پیک کرده اومدن و درست رفتن صندلی های آخر نشستن . که یهو صدای داد دوست خیلی عزیزم به هوار بلند شد . عه شما که اینقده ... گندست اومدید ور دل من نشستید و جامو تنگ کردید . با همین ... گندتون جوونا و مردای مردم رو خر میکنید و از راه بِدر میکنید دیگه
و بلند شد و اومد وردل من و همچنان هم داشت دُر و گوهر میافشاند . خانم های بیچاره هم سرخ و سفید و سبز و زرد و بنفش میشدن ولی کسی جرات نداشت چیزی بهش بگه چون همه از دهنش میترسیدن
اتوبوس خیلی شلوغ شده بود که یه خانم بچه به بغل سوار شد و با اینکه نای ایستادن نداشتم از جا پریدم و با احترام جامو به اون خانم دادم . یعنی من زیادی خانم و گل و گلابتونم و خودم رفتم جلوتر و اون میله ی بین آقایون و خانمها رو گرفتم که نیوفتم و سعی کردم با این وجود همچنان کتابمو ورق بزنم
با خودم گفتم خدا رو شکر تا حدی از منطقه خطر دور شدم که بازم صدای هوار دوست دُر افشانم به هوار بلند شد
عه اتوبوسو کردید خونه چی میخورید که اینقده ... بزرگه مردَم از گرما . اینجا رو کردید ... من که اون وسط از شرم و خجالت دوست داشتم آب شم و راه بیافتم زیر صندلیا دچار حالت تهوع و سر گیجه شدم و دیگه حال خودمو نمیفهمیدم که اون خانم شیرین گفتار و شیرین بیان از بین جمعیت راه باز کرد و غرغر کنان اومد دقیقا کنار من ایستاد
هیچی دیگه قالب توهی شدمو نمیدونستم باید کجا به دنبال خودم بکشم جلوتر که مردونه بود نمیشد رفت عقبگرد هم نمیتونستم کنم چون خیلی خیلی شلوغ شده بود
بازم نگرانی اومد سراغم که نکنه حالا که من گیر بده که باز دهنشو واکرد و رگباری شلیک کرد
صبح الل طلوع سرخاب سفیداب میکنید میزنید بیرون تا بوق سگ با این چی چیهای چاقتون مردای مردمو خر میکنید شماره میدید شماره میگیرید قرار میزارید و گفت و گفت
مونده بودم حالا چه خاکی تو سرم کنم یه لحظه سرمو از کتاب بلند کردم یه نگاه به قسمت زنونه کردم زنای بیچاره از بس عرق شرم ریخته بودن عین خودم اکثرشون آرایشاشون به طرز خنده داری پخش و نامرتب شده و همراه عرق رو صورتشون تا زیر چونشون راه پیدا کرده بود
هیچکس به وضع خنده دارش توجهی نداشت اینجا بود که خدا رو شکر کردم آرایش نکردم. یه نگاهی هم به قسمت مردونه انداختم نیشا بااازِ بااااز و سرخوش کیف میکردن از شنیدن این همه حرفای اون دیوونه
تو ایستگاه یه خانمه پیاده شد و یه صندلی خالی شد
حالا یا باید من مینشستم یا اون میخواستم هم توجهش بهم جلب نشه
با صدایی که بزور از گلوم خارج میشد گفتم بفرمایید بشینید
که باز صداشو انداخت به سرش
شما بفرما شمایی که زیر چادرت پرِ کتابه و با همین کتابات جوونای جاهل مردمو خر میکنی و شماره میدی و میگیری قرار میزاری و چادر هم سرت میکنی
هیچی دیگه آروم و بیحرف تمرگیدم و حرفی نزدم
خدا رو شکر کردم که فقط کتابایی که خریدم توجهشو جلب کرده و اگه یه کم دیگه ادامه میداد تا روز مرگم آرزوی مرگمو میکردم . چند نفری از آقایون و خانمها بهش پول دادن اونم دست از دُر و گوهر ریختن برداشت و شروع کرد به آواز خوندن
یه کم بعد رسیدیم و از اتوبوس پیاده شدم
چنان با سرعت میرفتم که چند باری نزدیک بود بخورم زمین
ولی برام مهم نبود فقط میخواستم هرچی سریعتر از اون خانم دور شم. ولی حالا که دارم یادآوریش میکنم براستی هنده دارِ
ولی تو اون لحظه واقعا گریم گرفته بود
نتیجه اینکه از هرچی بترسی دقیقا همون سرت میاد