تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1398/12/4 , 12:02) |
یاد اسفندایی بخیر که هنوز بچه بودم
وقتایی که هنوز نمیفهمیدم بزرگترا واقعا چه مشکلاتی دارن
غماشون چیه اصلا برای چی غصه میخورن
و وقتی میگن نگرانم دلشوره دارم واقعا برای چی و برای کی
اون روزا بزرگترین غمم نداشتن یه توپ پلاستیکی یه عروسک و یه آتاری دستی که اون روزا حسااااابی طرفدار داشت هیچی نبود
توپ برای فوتبال رو پایی زدن و رو کم کنی که کی بیشتر میزنه و بازی با حیوانات و گاهی والیبال و وسطی
عروسک برای لحظاتی که مهدی و شهاب اطرافم نبودن و حوصله دخترا و پسرای کوچه رو هم نداشتم
و آتاری برای نشون دادن تمرکزم و چگونگی رد کردن هر مرحله بود و عاشق مسابقه ماشین سواری و جنگ تانک ها بودم
این آتاری ها بعدا جاشونو به آتاری های سه گا و سونی و اینا دادن اون موقع هم عاشق فوتبال کاراته و قارچشون بودم
بگذریم از اسفند های روستا هرچقدر بگم کم گفتم
اسفند که میشد هرکی تیوپ غیر قابل استفاده داشت از خونش یا بهش میدادن یا با التماس و گاه قایمکی میآورد و گاه تیوپها به ده تایی میرسید برای آتیش شب چهارشنبه صوری و شب نوروز
در کنارش مخلوط کردن کلر خشک و روغن ترمز رو هم تو برنامه هر روزمون بعد مدرسه داشتیم
تمام طول سال از هر جا میشد قوطی های نوشابه رو جمع میکردیم و دور از چشم بزرگترا جایی مخفی میکردیم و اسفند که میشد
چون آب روستا آب چاه بود و هنوزم هست البته آب لوله کشی هم داره روستا دو سه سالیه ولی هنوزم اکثر خانه ها چاه های آبشونم نگهداشتن و برای اینکه پول آب کمتری بدن از آب چاه استفاده میکنن
خانه بهداشت روستا هر از گاهی بین اهالی کلر خشک تقسیم میکرد تا تو چاه هاشون بریزن و آب چاه ضدعفونی بشه
خلاصه بزرگترا این کلر ها رو هفت سوراخ قایم میکردن تا به اصطلاح از دست برد ما در امون بمونه روغن ترمز هم که بخاطر تراکتور و جیپ ها که بعضی از اهالی داشتن هر جوری بود پیدا میشد
یه کم روغن ترمز میریختیم تو قوطی بعد یکی یه ذره کلر خشک بهش اضافه میکرد و با یه عملیات فوق العاده سریع و استرس زا در قوطی رو میبستیم و با تمام قدرت قوطی رو پرت میکردیم و گاهی چنان صدای بلند انفجاری میداد که حتی خودمون هم وحشت میکردیم چه برسه به بزرگترا
و بعد این خوشی یه دست کتک مفصل و یه عالمه سرزنش و همراه با نصیحت از بزرگترا و فردا روز از نو روزی از نو
براستی عجب روزایی داشتم و حیف که بی اینکه به این فکر کنم فردا با یادآوریشون چه حصرت ها میخورم و به یاد عزیزایی که زلزله ازم گرفت اشک میریزم گذروندمشون
وقتایی که هنوز نمیفهمیدم بزرگترا واقعا چه مشکلاتی دارن
غماشون چیه اصلا برای چی غصه میخورن
و وقتی میگن نگرانم دلشوره دارم واقعا برای چی و برای کی
اون روزا بزرگترین غمم نداشتن یه توپ پلاستیکی یه عروسک و یه آتاری دستی که اون روزا حسااااابی طرفدار داشت هیچی نبود
توپ برای فوتبال رو پایی زدن و رو کم کنی که کی بیشتر میزنه و بازی با حیوانات و گاهی والیبال و وسطی
عروسک برای لحظاتی که مهدی و شهاب اطرافم نبودن و حوصله دخترا و پسرای کوچه رو هم نداشتم
و آتاری برای نشون دادن تمرکزم و چگونگی رد کردن هر مرحله بود و عاشق مسابقه ماشین سواری و جنگ تانک ها بودم
این آتاری ها بعدا جاشونو به آتاری های سه گا و سونی و اینا دادن اون موقع هم عاشق فوتبال کاراته و قارچشون بودم
بگذریم از اسفند های روستا هرچقدر بگم کم گفتم
اسفند که میشد هرکی تیوپ غیر قابل استفاده داشت از خونش یا بهش میدادن یا با التماس و گاه قایمکی میآورد و گاه تیوپها به ده تایی میرسید برای آتیش شب چهارشنبه صوری و شب نوروز
در کنارش مخلوط کردن کلر خشک و روغن ترمز رو هم تو برنامه هر روزمون بعد مدرسه داشتیم
تمام طول سال از هر جا میشد قوطی های نوشابه رو جمع میکردیم و دور از چشم بزرگترا جایی مخفی میکردیم و اسفند که میشد
چون آب روستا آب چاه بود و هنوزم هست البته آب لوله کشی هم داره روستا دو سه سالیه ولی هنوزم اکثر خانه ها چاه های آبشونم نگهداشتن و برای اینکه پول آب کمتری بدن از آب چاه استفاده میکنن
خانه بهداشت روستا هر از گاهی بین اهالی کلر خشک تقسیم میکرد تا تو چاه هاشون بریزن و آب چاه ضدعفونی بشه
خلاصه بزرگترا این کلر ها رو هفت سوراخ قایم میکردن تا به اصطلاح از دست برد ما در امون بمونه روغن ترمز هم که بخاطر تراکتور و جیپ ها که بعضی از اهالی داشتن هر جوری بود پیدا میشد
یه کم روغن ترمز میریختیم تو قوطی بعد یکی یه ذره کلر خشک بهش اضافه میکرد و با یه عملیات فوق العاده سریع و استرس زا در قوطی رو میبستیم و با تمام قدرت قوطی رو پرت میکردیم و گاهی چنان صدای بلند انفجاری میداد که حتی خودمون هم وحشت میکردیم چه برسه به بزرگترا
و بعد این خوشی یه دست کتک مفصل و یه عالمه سرزنش و همراه با نصیحت از بزرگترا و فردا روز از نو روزی از نو
براستی عجب روزایی داشتم و حیف که بی اینکه به این فکر کنم فردا با یادآوریشون چه حصرت ها میخورم و به یاد عزیزایی که زلزله ازم گرفت اشک میریزم گذروندمشون