تاپیک: ❤ ΡAイOGみ ❤
FAZi [#] (1398/11/22 , 12:27) |
چند سال پیش از حنا نوشته بودم که یک روز صبح با چشمهای پفکرده و خیس آمد شرکت. بعد رفت توی بغل منشی و گفت که با دوستپسرش بعد از هشت سال به هم زده است. آب دماغش را هم مالاند به لباس منشی. بعد هم گفت که من بعد از جورج، دیگر آدم سابق نمیشوم. زندگیاش را به دو قسمت پیشاجورج و پساجورج تقسیم کرده بود. منشیمان که میخواست هر چه زودتر اشک حنا را بند بیاورد تا پیراهنش بیشتر به گند کشیده نشود، بهش گفت که به نبودنش عادت میکنی، برو صورتت رو بشور تا قهوه برات بریزم. که خب، درست گفته بود. حنا به نبودن جورج عادت کرد. خاصیت آدم همین عادت کردن است.
سالها بعد خود حنا هم به همین موضوع رسید. یک بار توی مهمانی برایمان گفت که آنقدر به نبودن جورج عادت کرده است که حالا کمکم دوباره میتواند به مردها با چشم خریدار نگاه کند و به پیشنهادشان فکر کند. اما جورج را فراموش نمیکند. بعد ماجرای پدربزرگش را گفت که سرباز جنگ ویتنام بوده است. اینکه یک روز غافلگیر شدهاند و ویتنامیها گردانشان را قلع و قمع کردهاند. پدربزرگش هم سر همان غافلگیری یک پایش را از دست داده است. زندگی پدربزرگش هم به دو قسمت قبل و بعد از فقدان پایش تقسیم شده بود. بعد از سالها به نبودنِ پا عادت کرده است ولی فراموشش نکرده است. عادت کرده چون زندگی ادامه دارد ولی فراموش نمیکند چون زنده است.
مثالش کاملا درست بود. از دست دادن آدمهای زندگی، مثل رفتن روی مین و از دست دادن دست و پا است. آدم زنده میماند و به نداشتنشان عادت میکند و حتی با یک پا فوتبال هم بازی میکند. اما فراموش نمیکند. جای خالی، فراموشنشدنی است. درست مثل همین اتفاقی که بعد از زدن هواپیما رخ داد. آرام آرام همهمان عادت میکنیم. به نبودن آن آدمها. حتی خود شرکت هواپیمایی هم به نبودن یکی از هواپیماهایش عادت میکند. زنِ خلبان هم حتما کم کم عادت میکند که بدون شوهرش دخترهایش را بزرگ کند. بازماندگان هم کمکم عادت میکنند که صبحها تنهایی بیدار بشوند و شبها هم بالشت را بغل کنند و بخوابند. اینها همه سربازهایی هستند که غافلگیر شدهاند و گردانشان را بستهاند به تیر و هر کدامشان دست یا پایی را از دست دادهاند. عادت میکنند اما فراموش نمیکنند. عادت هیچ ربطی به فراموشی ندارد. عادت میکنیم چون زندگی ادامه دارد ولی فراموش نمیکنیم چون زندهایم. فراموشی فقط با مرگ محقق میشود. مردن تنها راه شرافتمندانه برای فراموشی است. ایننبودنها نسیانناپذیرند.
? فهیم عطار
سالها بعد خود حنا هم به همین موضوع رسید. یک بار توی مهمانی برایمان گفت که آنقدر به نبودن جورج عادت کرده است که حالا کمکم دوباره میتواند به مردها با چشم خریدار نگاه کند و به پیشنهادشان فکر کند. اما جورج را فراموش نمیکند. بعد ماجرای پدربزرگش را گفت که سرباز جنگ ویتنام بوده است. اینکه یک روز غافلگیر شدهاند و ویتنامیها گردانشان را قلع و قمع کردهاند. پدربزرگش هم سر همان غافلگیری یک پایش را از دست داده است. زندگی پدربزرگش هم به دو قسمت قبل و بعد از فقدان پایش تقسیم شده بود. بعد از سالها به نبودنِ پا عادت کرده است ولی فراموشش نکرده است. عادت کرده چون زندگی ادامه دارد ولی فراموش نمیکند چون زنده است.
مثالش کاملا درست بود. از دست دادن آدمهای زندگی، مثل رفتن روی مین و از دست دادن دست و پا است. آدم زنده میماند و به نداشتنشان عادت میکند و حتی با یک پا فوتبال هم بازی میکند. اما فراموش نمیکند. جای خالی، فراموشنشدنی است. درست مثل همین اتفاقی که بعد از زدن هواپیما رخ داد. آرام آرام همهمان عادت میکنیم. به نبودن آن آدمها. حتی خود شرکت هواپیمایی هم به نبودن یکی از هواپیماهایش عادت میکند. زنِ خلبان هم حتما کم کم عادت میکند که بدون شوهرش دخترهایش را بزرگ کند. بازماندگان هم کمکم عادت میکنند که صبحها تنهایی بیدار بشوند و شبها هم بالشت را بغل کنند و بخوابند. اینها همه سربازهایی هستند که غافلگیر شدهاند و گردانشان را بستهاند به تیر و هر کدامشان دست یا پایی را از دست دادهاند. عادت میکنند اما فراموش نمیکنند. عادت هیچ ربطی به فراموشی ندارد. عادت میکنیم چون زندگی ادامه دارد ولی فراموش نمیکنیم چون زندهایم. فراموشی فقط با مرگ محقق میشود. مردن تنها راه شرافتمندانه برای فراموشی است. ایننبودنها نسیانناپذیرند.
? فهیم عطار