تاپیک: ❤ ΡAイOGみ ❤
FAZi [#] (1398/11/18 , 20:05) |
به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود.
دوباره خوابیدم. بعد پاشُدم. به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعهی اول اشتباه دیدهام.
خوابیدم. وقتی پاشدم. هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.
سراسیمه پا شدم. باورم نمیشد که ساعت مرده باشد.
به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.
آدمها هم مثل ساعتها هستند. بعضیها کنارمان هستند مثل ساعت.
مرتب، همیشگی. آنقدر صبور دورت میچرخند که چرخیدنشان را حس نمیکنی.
بودنشان برایت بیاهمیت میشود. همینطور بیادعا میچرخند.
بیآنکه بگویند باطریشان دارد تمام میشود. بعد یکهو روشنی روز خبر میدهد که او دیگر نیست.
قدر این آدمها را باید بدانیم، قبل از شش و بیست دقیقه
? فرید محمودی
دوباره خوابیدم. بعد پاشُدم. به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعهی اول اشتباه دیدهام.
خوابیدم. وقتی پاشدم. هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.
سراسیمه پا شدم. باورم نمیشد که ساعت مرده باشد.
به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.
آدمها هم مثل ساعتها هستند. بعضیها کنارمان هستند مثل ساعت.
مرتب، همیشگی. آنقدر صبور دورت میچرخند که چرخیدنشان را حس نمیکنی.
بودنشان برایت بیاهمیت میشود. همینطور بیادعا میچرخند.
بیآنکه بگویند باطریشان دارد تمام میشود. بعد یکهو روشنی روز خبر میدهد که او دیگر نیست.
قدر این آدمها را باید بدانیم، قبل از شش و بیست دقیقه
? فرید محمودی