تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1398/10/23 , 15:24) |
قسمت دوم
***********
روزها بشدت از پی هم میگذشتن و من هر روز بیشتر از روستا اهالیش زندگی ساده ی روستایی و حتی خدای روستامون بیشتر خسته میشدم
چند خواستگار داشتم همه از روستای خودمون و روستاهای اطراف خنده دار بود
ب قول معروف مار از پونه بدش میاد اونم دم لونش سبز میشه
زمستان با تمام سرما و برف و بورانش از راه رسید
یه روز مادرم از خواب که بیدار شد شدیدا سرفه میکرد
نگران حالش شدم
از پدرم خواستم اونو به دکتر برسونیم
ولی برف چنان شدید بود و از شب قبل هم آنقدر باریده بود که جاده ها همه بسته و حتی مردای بیکار هم حاضر نبودن زیر کرسی رو رها کنن و برای ساعتی به قهوه خانه برن
ننه جان جوشونده برای مادرم دم کرد اما تب مادرم هر لحظه زیادتر میشد
اون روز رو با تمام سختی هاش به شب رسوندیم و از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد که با صدای جیق ننه جان از خواب پریدم
اول هیچی نمیفهمیدم کم کم ذهنم به کار افتاد و مادرم آه خدایا مادرم
به طرفش دویدم اما دیگه نفس نمیکشید
به همین راحتی مادرم تنهام گذاشت
روزهای سیاه منم شروع شدن
بعد از عزاداری تنها چیزی که تو ذهنم میچرخید این بود
اگه ما شهر بودیم و مادرمو زودتر به دکتر رسونده بودیم اون الآن زنده بود ولی چه فایده
و تنها تنفر من از روستا رو بیشتر میکرد
زمستان با تمام تلخیاش گذشت و جای خودشو به بهار داد
کم کم زمزمه هایی هم به گوش من میرسید
عمه هام پاشونو کرده بودن تو یه کفش که چهار ماه از مرگ مادر مهربونم نگذشته شوکت پیر دختر عمو کریم عموی بابام اینا رو برای بابام بگیرن
آخرشم موفق شدن و همه چی آماده ی یه جشن کوچیک خودمونی شد و
به همین راحتی مادرم فراموش شد
شبی که همه مشغول جشن و خنده بودن چند دست لباس شناس نامه و مقداری پول برداشتم و دور از همه از خونه فرار کردم
با تمام سرعتم فرار کردم سمت جاده و همین که به سر جاده رسیدم یه اتوبوس میگذشت
دستمو تکون دادم و اتوبوس ایستاد
برام مهم نبود این اتوبوس مقصدش کجا بود
مهم رفتن و دور شدن از روستا خونه و همه خاطراتش بود
اتوبوس مثلِ مار میخزید و جلو میرفت
و میرفتم به سمت سرنوشتی که قرار بود خودم با دستای خودم بسازم
****************
ادامه دارد
***********
روزها بشدت از پی هم میگذشتن و من هر روز بیشتر از روستا اهالیش زندگی ساده ی روستایی و حتی خدای روستامون بیشتر خسته میشدم
چند خواستگار داشتم همه از روستای خودمون و روستاهای اطراف خنده دار بود
ب قول معروف مار از پونه بدش میاد اونم دم لونش سبز میشه
زمستان با تمام سرما و برف و بورانش از راه رسید
یه روز مادرم از خواب که بیدار شد شدیدا سرفه میکرد
نگران حالش شدم
از پدرم خواستم اونو به دکتر برسونیم
ولی برف چنان شدید بود و از شب قبل هم آنقدر باریده بود که جاده ها همه بسته و حتی مردای بیکار هم حاضر نبودن زیر کرسی رو رها کنن و برای ساعتی به قهوه خانه برن
ننه جان جوشونده برای مادرم دم کرد اما تب مادرم هر لحظه زیادتر میشد
اون روز رو با تمام سختی هاش به شب رسوندیم و از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد که با صدای جیق ننه جان از خواب پریدم
اول هیچی نمیفهمیدم کم کم ذهنم به کار افتاد و مادرم آه خدایا مادرم
به طرفش دویدم اما دیگه نفس نمیکشید
به همین راحتی مادرم تنهام گذاشت
روزهای سیاه منم شروع شدن
بعد از عزاداری تنها چیزی که تو ذهنم میچرخید این بود
اگه ما شهر بودیم و مادرمو زودتر به دکتر رسونده بودیم اون الآن زنده بود ولی چه فایده
و تنها تنفر من از روستا رو بیشتر میکرد
زمستان با تمام تلخیاش گذشت و جای خودشو به بهار داد
کم کم زمزمه هایی هم به گوش من میرسید
عمه هام پاشونو کرده بودن تو یه کفش که چهار ماه از مرگ مادر مهربونم نگذشته شوکت پیر دختر عمو کریم عموی بابام اینا رو برای بابام بگیرن
آخرشم موفق شدن و همه چی آماده ی یه جشن کوچیک خودمونی شد و
به همین راحتی مادرم فراموش شد
شبی که همه مشغول جشن و خنده بودن چند دست لباس شناس نامه و مقداری پول برداشتم و دور از همه از خونه فرار کردم
با تمام سرعتم فرار کردم سمت جاده و همین که به سر جاده رسیدم یه اتوبوس میگذشت
دستمو تکون دادم و اتوبوس ایستاد
برام مهم نبود این اتوبوس مقصدش کجا بود
مهم رفتن و دور شدن از روستا خونه و همه خاطراتش بود
اتوبوس مثلِ مار میخزید و جلو میرفت
و میرفتم به سمت سرنوشتی که قرار بود خودم با دستای خودم بسازم
****************
ادامه دارد