تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1398/10/22 , 08:38) |
زندگیم چنین بود
***********
قسمت اول
**********
صدای خروس از حیات باعث شد محکمتر پتو رو دورم بپیچم
پنجره باز بود و هوای صبحگاهی برعکس شب عجیب خنک و خواب آور بود
از پشه ها هم خبری نبود هرچی بود برای یه خواب عالی و دلچسب حسابی کیف میداد
اما افسوس روستا بودو کار و کار و کار
کاش میشد از این جهنم خلاص شم
صدای ننه جان مادربزرگم میاومد که داشت غر میزد
"بنفشه ننه بیدار شو آخه تا کی میخوای بخوابی ظهر شد والا امروز باید گوسفندا رو تو ببری صحرا"
توف بقبر هرچی گوسفند و گاو و همه چی
بازم مدتی به رویای قشنگ رفتن به شهر و تا هروقت دلم خواست خوابیدن فرو رفتم که صدای مامانم هم بلند شد
بنفشه بنفشه بسِ دیگه بلند شو دختر
ناچار دل از رخت و خواب و اون هوای قشنگ کندم و از جام بلند شدم
از اتاق خارج شدم که ننه جون صلوات فرستاد و گفت
مادر قربونت برم تا کی میخوای بخوابی عزیز دلم مگه نشنیدی نماز اول وقت ثوابش بیشتره
تو دلم گفتم
هه بیشتر آره اینقده ثواب داره که دارم میبینم چجوری از پا انداختت این همه ثواب
اما جلو حرفایی که تو ذهنم میچرخید و میخواست بپره بیرونو گرفتم و جاش صبح بخیر گفتم و رفتم وضو گرفتم
البته نه برای رضای خدا و این حرفا
چون خدا از نظرم وجود نداشت و واقعا نمیدونستم که وقتی بقیه میگن با نماز خوندن آروم میشن یعنی چی
نماز از نظر من فقط اجبار خانواده بود
عین تمام اجبارای دیگه
صبح پاشو گوسفند بچرا ببر موهاتو بپوشون پسر غریبه نبینه
بلند نخند زشته
و و و و و
نماز هم بخون چون خدا دستور داده
رفتم سر سجاده بقول ننه جان شروع کردم به نماز خوندن وسطش یاد جکها و خاطرات خنده دار میافتادم و به سجده که میرفتم کلی میخندیدم
و وقتی نمازم تموم شد به همه چی شبیه بود جز نماز
شونه هامو بالا انداختم و گفتم
خدا جون اگه هستی دیگه شرمنده باور کن از این بهتر بلد نیستم نماز بخونم و تازشم نمیدونم چرا دقیقا وقتی دارم با تو حرف میزنم کل خاطرات خنده دار یهو یادم میاد
بیخیال دیگه تو هم سخت نگیر قبول کن بگو بده برکت
لبخند به لب باز هم از اتاق خارج شدم
و صدای تحسین ننه جان باز به هوا رفت
بهبه میبینی بنفشه مادر میبینی وقتی نماز میخونی دلت چقدر آروم میشه و خود به خود لبخند میزنی
سری تکون دادم و تو دلم گفتم این یکی رو راست گفت ننه جان
دقیقا وقتی نماز میخونم حسابی خندم میگیره و دلم شاد میشه
بعد از خوردن صبحانه آماده رفتن به صحرا شدم
از علی و رضا برادرام متنفر بودم چون هیچوقت رابطه خوبی باهم نداشتن
گوسفندا رو از طویله بیرون کردم و کسل راه افتادم
وسط راه به خدیجه و فاطمه هم رسیدم و عین همیشه سه تایی راه افتادیم
خدیجه پرسید نهار چی آوردی
پوسخندی زدم و جواب دادم
هه گوشت کبابی برسیم یه شیشه درست میکنم بزار دهنت تا ظهر
فاطمه باز شروع شد؟؟
همین نان و پنیر و چایی اونم تو صحرا یا سیبزمینی تو آتیش پخته شده مگه چشه
والا بخدا خیلیا همینشم ندارن بخورن شماها ناشکری میکنید
سریع بحثو عوض کردم و پریدم رو پشت قوچمون و عین اسب هی ش کردم
خدیجه هم با دیدن من همین کارو کرد و دوتایی در حالی که قوچ های بدبخت به زور راه میرفتن شروع کردیم آواز خوندن
عمو سبزی فروش
بله
سبزی کم فروش
بله
و
فاطمه جان عزیزامونو قسم داد آبرو ریزی نکنیم و از پشت اون قوچای بدبخت بیاییم پایین
ما سکوت کردیم ولی از پشت قوچ ها پایین نیومدیم و بیشتر هی شون کردیم
***************
ادامه دارد
***********
قسمت اول
**********
صدای خروس از حیات باعث شد محکمتر پتو رو دورم بپیچم
پنجره باز بود و هوای صبحگاهی برعکس شب عجیب خنک و خواب آور بود
از پشه ها هم خبری نبود هرچی بود برای یه خواب عالی و دلچسب حسابی کیف میداد
اما افسوس روستا بودو کار و کار و کار
کاش میشد از این جهنم خلاص شم
صدای ننه جان مادربزرگم میاومد که داشت غر میزد
"بنفشه ننه بیدار شو آخه تا کی میخوای بخوابی ظهر شد والا امروز باید گوسفندا رو تو ببری صحرا"
توف بقبر هرچی گوسفند و گاو و همه چی
بازم مدتی به رویای قشنگ رفتن به شهر و تا هروقت دلم خواست خوابیدن فرو رفتم که صدای مامانم هم بلند شد
بنفشه بنفشه بسِ دیگه بلند شو دختر
ناچار دل از رخت و خواب و اون هوای قشنگ کندم و از جام بلند شدم
از اتاق خارج شدم که ننه جون صلوات فرستاد و گفت
مادر قربونت برم تا کی میخوای بخوابی عزیز دلم مگه نشنیدی نماز اول وقت ثوابش بیشتره
تو دلم گفتم
هه بیشتر آره اینقده ثواب داره که دارم میبینم چجوری از پا انداختت این همه ثواب
اما جلو حرفایی که تو ذهنم میچرخید و میخواست بپره بیرونو گرفتم و جاش صبح بخیر گفتم و رفتم وضو گرفتم
البته نه برای رضای خدا و این حرفا
چون خدا از نظرم وجود نداشت و واقعا نمیدونستم که وقتی بقیه میگن با نماز خوندن آروم میشن یعنی چی
نماز از نظر من فقط اجبار خانواده بود
عین تمام اجبارای دیگه
صبح پاشو گوسفند بچرا ببر موهاتو بپوشون پسر غریبه نبینه
بلند نخند زشته
و و و و و
نماز هم بخون چون خدا دستور داده
رفتم سر سجاده بقول ننه جان شروع کردم به نماز خوندن وسطش یاد جکها و خاطرات خنده دار میافتادم و به سجده که میرفتم کلی میخندیدم
و وقتی نمازم تموم شد به همه چی شبیه بود جز نماز
شونه هامو بالا انداختم و گفتم
خدا جون اگه هستی دیگه شرمنده باور کن از این بهتر بلد نیستم نماز بخونم و تازشم نمیدونم چرا دقیقا وقتی دارم با تو حرف میزنم کل خاطرات خنده دار یهو یادم میاد
بیخیال دیگه تو هم سخت نگیر قبول کن بگو بده برکت
لبخند به لب باز هم از اتاق خارج شدم
و صدای تحسین ننه جان باز به هوا رفت
بهبه میبینی بنفشه مادر میبینی وقتی نماز میخونی دلت چقدر آروم میشه و خود به خود لبخند میزنی
سری تکون دادم و تو دلم گفتم این یکی رو راست گفت ننه جان
دقیقا وقتی نماز میخونم حسابی خندم میگیره و دلم شاد میشه
بعد از خوردن صبحانه آماده رفتن به صحرا شدم
از علی و رضا برادرام متنفر بودم چون هیچوقت رابطه خوبی باهم نداشتن
گوسفندا رو از طویله بیرون کردم و کسل راه افتادم
وسط راه به خدیجه و فاطمه هم رسیدم و عین همیشه سه تایی راه افتادیم
خدیجه پرسید نهار چی آوردی
پوسخندی زدم و جواب دادم
هه گوشت کبابی برسیم یه شیشه درست میکنم بزار دهنت تا ظهر
فاطمه باز شروع شد؟؟
همین نان و پنیر و چایی اونم تو صحرا یا سیبزمینی تو آتیش پخته شده مگه چشه
والا بخدا خیلیا همینشم ندارن بخورن شماها ناشکری میکنید
سریع بحثو عوض کردم و پریدم رو پشت قوچمون و عین اسب هی ش کردم
خدیجه هم با دیدن من همین کارو کرد و دوتایی در حالی که قوچ های بدبخت به زور راه میرفتن شروع کردیم آواز خوندن
عمو سبزی فروش
بله
سبزی کم فروش
بله
و
فاطمه جان عزیزامونو قسم داد آبرو ریزی نکنیم و از پشت اون قوچای بدبخت بیاییم پایین
ما سکوت کردیم ولی از پشت قوچ ها پایین نیومدیم و بیشتر هی شون کردیم
***************
ادامه دارد