تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1398/9/30 , 11:23) |
طنز گفتگو با فرهاد کوه کن
منتشر در روزنامه همشهری
دوشنبه هفته قبل
**********
آخیش اینم رفت اووووف خدایا چقدر خستم
صدای در زدن که بلند میشه آهی میکشم و میگم بفرمایید
عمو کریم سرایدار مهربان موسسه وارد اتاق میشه
"سلام عمو کریم حالت چطوره خسته نباشی
"سلام دختر گلم خوبی بابا تو هم خسته نباشی اینقده با بچه ها سر و کله میزنی
"ممنونم عمو جان بچه کجا بود بابا همش دو سه سال از خودم بزرگترن
"چی بگم بابا جان راستی داشت یادم میرفت یه آقا پشت در ایستاده یه تیشه هم دستشه میگه باید خیلی سریع تورو ببینه گلکم هرچی میگیم امروز وقت ندارید همه رو تهدید میکنه و خیلی هم عجیب حرف میزنه
آهی میکشم و میگم ایراد نداره عمو جونم بفرستیدش داخل ببینم چی میگه
بعد از رفتن عمو کریم
وسایل رو میزمو کمی جمع و جور میکنم که در میزنن
بعد از اجازه ورود من
مردی زیبا حدود 23 24 ساله با وقار وارد اتاقم شد
"درود "
با خودم گفتم برو بابا حالا این میخواد برام کلاس بزاره که چی فارسی رو درست حرف میزنه
"سلام بفرماید
"سلام چیست بانو؟؟؟
"خواستم یه چیز بدی بگم که جلو خودمو گرفتم و گفتم
"همون درود که شما فرمودید
سری تکون داد و گفت
"دانستم از چه روی میگویید سلام و نمیگویید درود"
با خودم فکر کردم حتما دوربین مخفی هستش این شد که تصمیم گرفتم منم ادامه بدم تا خودش از رو بره
پس با این فکر جواب دادم
"سلام رو ما مسلمونها به هم میگیم چون اعتقاد داریم که سلام یکی از اسمهای خداست"
با تعجب نگاهم کرد و پرسید
"خدا؟؟؟
جواب دادم
"همون اهورا مزدا یا یزدان پاک یا پروردگار"
صحیح دانستیم حالا مرا شناختید؟؟
مدتی نگاهش کردم ولی هیچ نشونی از آشنایی ندیدم بخاطر همین گفتم
"خیر متاسفانه میشه بفرمایید کی هستید؟؟"
لبخندی زد و گفت
"فرهاد کوهکن عاشق شیرین بانو کسی که بخاطرش بیستون را کندم حال شناختید مرا"
نگاهی بهش انداختم که خودتی جانم
بعد گفتم
"فکر نمیکنم حقیقت رو بگید
جواب داد
به یزدان پاک سوگند فرهاد نام دارم و شیرین بانو را هم دوست میداشتم
و خیلی حرفها زد که باور کردم که خود فرهاد هستش همون فرهادی که نظامی خدا بیامرز داستان عشقش به شیرین همسر خسرو پرویز به شعر نوشته
مدتی که گذشت و داستان زندگیشو که تعریف کرد خیلی حیرت کردم
بعد با بیتابی گفت
حالا نمیخواهی زندگی مرا بر این کتیبه ی جادویی که نامش را نمیدانم و تو هر از گاهی چیزی در آن مینگاری بنگاری؟؟
جواب دادم اسم این کتیبه نیست فرهاد این اسمش لپتاپه
مدتی سکوت کرد بعد گفت
خب نمیخواهی در همین کتیبه جادویی که تو او را لپتاپ مینامی قصه ی چگونگی آمدن ما به این زمان را بنگاری؟؟
گفتم افرین داری راه میافتیاا اسم لپتاپ رو خوب یاد گرفتی
جواب داد
"چاکرتیم آجی بزن قدش
با تعجب گفتم جااان"
با خنده جواب داد
این را در کوی یاد گرفتم
منظورت از کوی همون خیابونه؟؟
آری همان که شما میگویید
پرسیدم خوب حالا به سوالاتم جواب بدید تا شروع کنیم شما دوباره برام تعریف کنید تا منم بنویسم و بزودی در روزنامه چاپش کنم
انگار اسم روزنامه رو از قبل شنیده بود و یا حال نداشت که منو سوال پیچ کنه که سری تکون داد
پرسیدم
مگه شیرین بانو همسر خسروپرویز نبود چطور اونم با خودت به زمان ما آوردی
آری بود ولی ما با هم گریختیم
چطوری اون وقت؟؟
با تیشه ام ببینش
باشه باشه ببرش کنار بابا الآن میزنیش لپتاپ نیمه داغون منو داغونتر میکنی حالا چطور با تیشه ات فرار کردید یعنی گریختید
در بیستون شیرین بانو کنار من ایستاده بود و من کوه را میکندم به ناگاه دالانی پدیدار گشت که کف آن را آهن هایی انداخته بودن
بسیار حیرت کردیم
بعد از مدتی با من وارد آن دالان شدم و شیرین بانو هم که نمیخواست مرا تنها بگذارد همراهم آمد
که به ناگاه اژدهای بزرگی به سمتمان حمله ور شد.
سریعا خودمان را از سر راه او کنار کشیدیم
وقتی آن اژدها بی اهمیت از کنارمان گذشت سریعا با شیرین بانو در آن دالان حرکت کردیم و به تالاری وسیع رسیدیم که مردمان بسیاری در آن رفت و آمد میکردند
و با تعجب ما را مینگریستند
دو تن از آنها آمدند ما را گرفتند و نزد صاحب آن مکان بردند
وای ببینم نکنه منظورت مترو هستش؟؟؟
آری صاحب آنجا هم به ان اژدها همین را میگفت
چقدر عجیبه بابا تو ریل مترو که برق فشار قوی هستش چطور برق شما رو نگرفته
این برق کیست که باید ما را میگرفته
هیچی هیچی ولشکن ادامشو بگو
هیچ ما گفتیم از قصر خسروپرویز به بیستون و از آنجا سر از اینجا درآوردیم
آنها خندیدند و گفتند ما دیوانه هستیم
من هم خشمگین شدم و با تیشه ام به شیشه آنجا کوفتم که شکست
خواستم با تیشه ام به آن افراد حمله ور شوم و همه گی را تار و مار کنم که شیرین بانو نگذاشت و گفت که گمان میبرد ما به زمان دیگری سفر کردیم
از افراد آنجا پرسیدیم چه سالیست
فهمیدیم که به آینده سفر کرده ایم
عجب خیلی جالبِ خوب بعدش چی شد
هیچ رهایمان کردند و پلکانی را به ما نشان دادن که خود مردم را بالا یا پایین میآورد به یزدان پاک سوگند بسیار وحشت ناک بود
همان که نزدیکش شدیم چنان با تیشه ام بر پیکرش کوفتم که در جا جانش را از دست داد و مُرد
عجبا مرد حسابی با تیشت زدی پله برقی رو داغون کردی؟؟
آخر شیرین بانو را ترساند منم اون را به سزای کارش رساندم
خوب باشه فدای سر شیرین بانو بعد چی شد
هیچ از پلکان بالا رفتیم به کوی وسیعی که شما میگویید خیابان رسیدیم
گاری ها و کالسکه های بزرگ و کوچکی دیدیمم که با سرعت حرکت میکردن ولی اسب نداشتند
اسبان تند روی هم بودند که در حین دویدن میغریدند
آقا فرهاد منظورتون ماشین و موتور هستن دیگه
************
بخاطر طولانی بودن دو قسمتش کردم
به زودی قسمت پایانیشم منتشر میکنم
دلتون شاد
منتشر در روزنامه همشهری
دوشنبه هفته قبل
**********
آخیش اینم رفت اووووف خدایا چقدر خستم
صدای در زدن که بلند میشه آهی میکشم و میگم بفرمایید
عمو کریم سرایدار مهربان موسسه وارد اتاق میشه
"سلام عمو کریم حالت چطوره خسته نباشی
"سلام دختر گلم خوبی بابا تو هم خسته نباشی اینقده با بچه ها سر و کله میزنی
"ممنونم عمو جان بچه کجا بود بابا همش دو سه سال از خودم بزرگترن
"چی بگم بابا جان راستی داشت یادم میرفت یه آقا پشت در ایستاده یه تیشه هم دستشه میگه باید خیلی سریع تورو ببینه گلکم هرچی میگیم امروز وقت ندارید همه رو تهدید میکنه و خیلی هم عجیب حرف میزنه
آهی میکشم و میگم ایراد نداره عمو جونم بفرستیدش داخل ببینم چی میگه
بعد از رفتن عمو کریم
وسایل رو میزمو کمی جمع و جور میکنم که در میزنن
بعد از اجازه ورود من
مردی زیبا حدود 23 24 ساله با وقار وارد اتاقم شد
"درود "
با خودم گفتم برو بابا حالا این میخواد برام کلاس بزاره که چی فارسی رو درست حرف میزنه
"سلام بفرماید
"سلام چیست بانو؟؟؟
"خواستم یه چیز بدی بگم که جلو خودمو گرفتم و گفتم
"همون درود که شما فرمودید
سری تکون داد و گفت
"دانستم از چه روی میگویید سلام و نمیگویید درود"
با خودم فکر کردم حتما دوربین مخفی هستش این شد که تصمیم گرفتم منم ادامه بدم تا خودش از رو بره
پس با این فکر جواب دادم
"سلام رو ما مسلمونها به هم میگیم چون اعتقاد داریم که سلام یکی از اسمهای خداست"
با تعجب نگاهم کرد و پرسید
"خدا؟؟؟
جواب دادم
"همون اهورا مزدا یا یزدان پاک یا پروردگار"
صحیح دانستیم حالا مرا شناختید؟؟
مدتی نگاهش کردم ولی هیچ نشونی از آشنایی ندیدم بخاطر همین گفتم
"خیر متاسفانه میشه بفرمایید کی هستید؟؟"
لبخندی زد و گفت
"فرهاد کوهکن عاشق شیرین بانو کسی که بخاطرش بیستون را کندم حال شناختید مرا"
نگاهی بهش انداختم که خودتی جانم
بعد گفتم
"فکر نمیکنم حقیقت رو بگید
جواب داد
به یزدان پاک سوگند فرهاد نام دارم و شیرین بانو را هم دوست میداشتم
و خیلی حرفها زد که باور کردم که خود فرهاد هستش همون فرهادی که نظامی خدا بیامرز داستان عشقش به شیرین همسر خسرو پرویز به شعر نوشته
مدتی که گذشت و داستان زندگیشو که تعریف کرد خیلی حیرت کردم
بعد با بیتابی گفت
حالا نمیخواهی زندگی مرا بر این کتیبه ی جادویی که نامش را نمیدانم و تو هر از گاهی چیزی در آن مینگاری بنگاری؟؟
جواب دادم اسم این کتیبه نیست فرهاد این اسمش لپتاپه
مدتی سکوت کرد بعد گفت
خب نمیخواهی در همین کتیبه جادویی که تو او را لپتاپ مینامی قصه ی چگونگی آمدن ما به این زمان را بنگاری؟؟
گفتم افرین داری راه میافتیاا اسم لپتاپ رو خوب یاد گرفتی
جواب داد
"چاکرتیم آجی بزن قدش
با تعجب گفتم جااان"
با خنده جواب داد
این را در کوی یاد گرفتم
منظورت از کوی همون خیابونه؟؟
آری همان که شما میگویید
پرسیدم خوب حالا به سوالاتم جواب بدید تا شروع کنیم شما دوباره برام تعریف کنید تا منم بنویسم و بزودی در روزنامه چاپش کنم
انگار اسم روزنامه رو از قبل شنیده بود و یا حال نداشت که منو سوال پیچ کنه که سری تکون داد
پرسیدم
مگه شیرین بانو همسر خسروپرویز نبود چطور اونم با خودت به زمان ما آوردی
آری بود ولی ما با هم گریختیم
چطوری اون وقت؟؟
با تیشه ام ببینش
باشه باشه ببرش کنار بابا الآن میزنیش لپتاپ نیمه داغون منو داغونتر میکنی حالا چطور با تیشه ات فرار کردید یعنی گریختید
در بیستون شیرین بانو کنار من ایستاده بود و من کوه را میکندم به ناگاه دالانی پدیدار گشت که کف آن را آهن هایی انداخته بودن
بسیار حیرت کردیم
بعد از مدتی با من وارد آن دالان شدم و شیرین بانو هم که نمیخواست مرا تنها بگذارد همراهم آمد
که به ناگاه اژدهای بزرگی به سمتمان حمله ور شد.
سریعا خودمان را از سر راه او کنار کشیدیم
وقتی آن اژدها بی اهمیت از کنارمان گذشت سریعا با شیرین بانو در آن دالان حرکت کردیم و به تالاری وسیع رسیدیم که مردمان بسیاری در آن رفت و آمد میکردند
و با تعجب ما را مینگریستند
دو تن از آنها آمدند ما را گرفتند و نزد صاحب آن مکان بردند
وای ببینم نکنه منظورت مترو هستش؟؟؟
آری صاحب آنجا هم به ان اژدها همین را میگفت
چقدر عجیبه بابا تو ریل مترو که برق فشار قوی هستش چطور برق شما رو نگرفته
این برق کیست که باید ما را میگرفته
هیچی هیچی ولشکن ادامشو بگو
هیچ ما گفتیم از قصر خسروپرویز به بیستون و از آنجا سر از اینجا درآوردیم
آنها خندیدند و گفتند ما دیوانه هستیم
من هم خشمگین شدم و با تیشه ام به شیشه آنجا کوفتم که شکست
خواستم با تیشه ام به آن افراد حمله ور شوم و همه گی را تار و مار کنم که شیرین بانو نگذاشت و گفت که گمان میبرد ما به زمان دیگری سفر کردیم
از افراد آنجا پرسیدیم چه سالیست
فهمیدیم که به آینده سفر کرده ایم
عجب خیلی جالبِ خوب بعدش چی شد
هیچ رهایمان کردند و پلکانی را به ما نشان دادن که خود مردم را بالا یا پایین میآورد به یزدان پاک سوگند بسیار وحشت ناک بود
همان که نزدیکش شدیم چنان با تیشه ام بر پیکرش کوفتم که در جا جانش را از دست داد و مُرد
عجبا مرد حسابی با تیشت زدی پله برقی رو داغون کردی؟؟
آخر شیرین بانو را ترساند منم اون را به سزای کارش رساندم
خوب باشه فدای سر شیرین بانو بعد چی شد
هیچ از پلکان بالا رفتیم به کوی وسیعی که شما میگویید خیابان رسیدیم
گاری ها و کالسکه های بزرگ و کوچکی دیدیمم که با سرعت حرکت میکردن ولی اسب نداشتند
اسبان تند روی هم بودند که در حین دویدن میغریدند
آقا فرهاد منظورتون ماشین و موتور هستن دیگه
************
بخاطر طولانی بودن دو قسمتش کردم
به زودی قسمت پایانیشم منتشر میکنم
دلتون شاد