تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
آگرین [#] (1403/2/17 , 10:00) |
وقتی بیست سالم بود،
همان روزهایی که همه چیز طعم تازه ای داره
و به معنای واقعی جوان هستی،
واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد،
از اون عشق های اساطیری،
عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم،
سلطان دلبری و غرور، تقریبا همه ی دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود.
حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد،
می دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!
آخه 'هه' هم شد جواب؟
استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد.
اما خب من فکر می کردم یه جورایی بهم علاقه داره،
گاهی وقت ها وسط کلاس حس می کردم داره من رو یواشکی دید می زنه،
ولی تا بر می گشتم داشت تخته رو نگاه می کرد
و با دوستش ریز ریز می خندید،
توی اون مدتی که همکلاسی بودیم
من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.
تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم 'باغ آلبالو' اثر 'چخوف' رو انتخاب می کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه،
البته من هیچ وقت از هنرم سو استفاده نمی کردم و این کار رو برخلاف اخلاق مداری یه هنرمند می دونستم،
ولی می تونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم،
با اینکه حدس می زدم شاید کنف شم
و به گفتن یک 'هه' قناعت کنه،
ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم،
اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ...واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟
گفتم: نه! نقش آنیا،دختر مادام رانوسکی.
گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!
گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا!
خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبح ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می شدم، عطر می زدم، کلی به خودم می رسیدم،
سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت ها بهش خیره می موندم و در آخر تمرین تئاتر،
گفتگو های دلپذیری بین ما شکل می گرفت.
کاش آن روزها تموم نمی شد،
چون زمان تکرار شدنی نیست،
دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی شم، فقط می تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم...
تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد؛
و تراژدیک ترین اثر واسه من رقم خورد،
چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان های ویژه رو دعوت می کردیم،
از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم،
از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم،
بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!
#بهمن فرزانه
همان روزهایی که همه چیز طعم تازه ای داره
و به معنای واقعی جوان هستی،
واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد،
از اون عشق های اساطیری،
عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم،
سلطان دلبری و غرور، تقریبا همه ی دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود.
حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد،
می دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!
آخه 'هه' هم شد جواب؟
استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد.
اما خب من فکر می کردم یه جورایی بهم علاقه داره،
گاهی وقت ها وسط کلاس حس می کردم داره من رو یواشکی دید می زنه،
ولی تا بر می گشتم داشت تخته رو نگاه می کرد
و با دوستش ریز ریز می خندید،
توی اون مدتی که همکلاسی بودیم
من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.
تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم 'باغ آلبالو' اثر 'چخوف' رو انتخاب می کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه،
البته من هیچ وقت از هنرم سو استفاده نمی کردم و این کار رو برخلاف اخلاق مداری یه هنرمند می دونستم،
ولی می تونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم،
با اینکه حدس می زدم شاید کنف شم
و به گفتن یک 'هه' قناعت کنه،
ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم،
اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ...واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟
گفتم: نه! نقش آنیا،دختر مادام رانوسکی.
گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!
گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا!
خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبح ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می شدم، عطر می زدم، کلی به خودم می رسیدم،
سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت ها بهش خیره می موندم و در آخر تمرین تئاتر،
گفتگو های دلپذیری بین ما شکل می گرفت.
کاش آن روزها تموم نمی شد،
چون زمان تکرار شدنی نیست،
دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی شم، فقط می تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم...
تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد؛
و تراژدیک ترین اثر واسه من رقم خورد،
چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان های ویژه رو دعوت می کردیم،
از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم،
از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم،
بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!
#بهمن فرزانه