تاپیک: کلبه ی تنهایی های آگرین
تریاق [#] (1402/10/20 , 23:39) |
چیزهای زیادی هست که گریه ام را درمی آورد. من از آن آدمهایی هستم که اشکشان دم مشکشان است. مثلا صبح بالای کوهستان جایی که هیچکس نبود با شنیدن حرفهای سپیده برای سروناز گریه کردم. سپیده توی هدفونم گفت ممکن است خودش قبل از نامه اش به بند نسوان برسد، و یادم آمد زندانی بود و از او بیخبر بودیم و به هرکس میشد رو انداختم تا بفهمم کجاست.
بعد اتفاقی عکس آرش و پونه را دیدم. حتما میشناسید، آنها یک تراژدی کامل کلاسیک را زندگی کردند. آمدند عشق را جشن بگیرند، موشک خورد وسط بوسه شان. یادم افتاد زندگینامه محمد و زهرا - قربانیان دیگر هواپیما- را مینوشتم و طوری گریه میکردم که از صدای گریه ی خودم ترسیدم. به عکس ریرا نگاه کردم و یاد عروسک فیل کوچولویی افتادم که از هواپیما باقی مانده بود. بله، باز هم گریه کردم.
بعد، توی اسنپ با یک تلفن، یاد بکتاش افتادم و بغل بزرگ سالیوانی او و خنده های بلندش. چه کودکی بودی رفیق، چه قلب کوچک محزون شجاعی داشتی. دیدی آخرش هم نرفتیم تئاتر؟ حق با من بود وقتی گفتم آدمها ترکم میکنند و تو خندیدی.
حالا نشسته ام در خانه ای که خیلی وقت است صدای دلخواهی در آن نپیچیده. پرونده های باز را بسته ام، و تنهاییم را بزرگتر کرده ام. صدای خودم را میشنوم که دارد به تراپیست میگوید "اگه کسی که میخوای دوستت نداشته باشه، درواقع هیچکس دوستت نداره." صدای خودم را میشنوم که میگوید "نه، کلی میگم خانوم دکتر. کسی نیست که بخوام دوستم داشته باشه."
مسخره است که آدم نمیتواند خودش را بخنداند. و خوب است که آدم بفهمد هنوز زود گریه میکند، مثل کودکیش وقتی موشک میخورد به شهر و همکلاسیش کشته میشد و جایش گلدان میگذاشتند.
دی ماه از همیشه غمگینترم. از دی ماه ۹۸ که پرت شدم به درههای یأس تا امروز. اما دنیا هنوز زیباست، مثل زنی که توی پلنگچال داشت رژ لب میزد و آهسته آواز میخواند. داستانم نصفه مانده، طرح فیلمنامه ام نیمهکاره است، دلم سفر میخواهد و برای پسرم دلتنگم. چه غروب سنگینی. افسردگی آمده که ترتیبم را بدهد، و هرچقدر با شاگردهای جوانم بخندم کهنسالی اندوهم فراموش نمیشود.
آدم ساده، دیدی برف نیامد؟ دوباره دارد گریه ات میگیرد؟ چشمهایت را ببند و به زنی فکر کن که گفت "درخت که برای رقصیدن از باد اجازه نمیگیره." گریه کن، بخند، زنده باش. شب رسید، و حالا میتوانی در تاریکی پنهان شوی.
همین.
#حمیدسلیمی
#سپیده_رشنو #سروناز_احمدی
#هواپیمای_اوکراینی
#بکتاش_آبتین
بعد اتفاقی عکس آرش و پونه را دیدم. حتما میشناسید، آنها یک تراژدی کامل کلاسیک را زندگی کردند. آمدند عشق را جشن بگیرند، موشک خورد وسط بوسه شان. یادم افتاد زندگینامه محمد و زهرا - قربانیان دیگر هواپیما- را مینوشتم و طوری گریه میکردم که از صدای گریه ی خودم ترسیدم. به عکس ریرا نگاه کردم و یاد عروسک فیل کوچولویی افتادم که از هواپیما باقی مانده بود. بله، باز هم گریه کردم.
بعد، توی اسنپ با یک تلفن، یاد بکتاش افتادم و بغل بزرگ سالیوانی او و خنده های بلندش. چه کودکی بودی رفیق، چه قلب کوچک محزون شجاعی داشتی. دیدی آخرش هم نرفتیم تئاتر؟ حق با من بود وقتی گفتم آدمها ترکم میکنند و تو خندیدی.
حالا نشسته ام در خانه ای که خیلی وقت است صدای دلخواهی در آن نپیچیده. پرونده های باز را بسته ام، و تنهاییم را بزرگتر کرده ام. صدای خودم را میشنوم که دارد به تراپیست میگوید "اگه کسی که میخوای دوستت نداشته باشه، درواقع هیچکس دوستت نداره." صدای خودم را میشنوم که میگوید "نه، کلی میگم خانوم دکتر. کسی نیست که بخوام دوستم داشته باشه."
مسخره است که آدم نمیتواند خودش را بخنداند. و خوب است که آدم بفهمد هنوز زود گریه میکند، مثل کودکیش وقتی موشک میخورد به شهر و همکلاسیش کشته میشد و جایش گلدان میگذاشتند.
دی ماه از همیشه غمگینترم. از دی ماه ۹۸ که پرت شدم به درههای یأس تا امروز. اما دنیا هنوز زیباست، مثل زنی که توی پلنگچال داشت رژ لب میزد و آهسته آواز میخواند. داستانم نصفه مانده، طرح فیلمنامه ام نیمهکاره است، دلم سفر میخواهد و برای پسرم دلتنگم. چه غروب سنگینی. افسردگی آمده که ترتیبم را بدهد، و هرچقدر با شاگردهای جوانم بخندم کهنسالی اندوهم فراموش نمیشود.
آدم ساده، دیدی برف نیامد؟ دوباره دارد گریه ات میگیرد؟ چشمهایت را ببند و به زنی فکر کن که گفت "درخت که برای رقصیدن از باد اجازه نمیگیره." گریه کن، بخند، زنده باش. شب رسید، و حالا میتوانی در تاریکی پنهان شوی.
همین.
#حمیدسلیمی
#سپیده_رشنو #سروناز_احمدی
#هواپیمای_اوکراینی
#بکتاش_آبتین