تاپیک: فلسفه بدانیم
![]() | ?زیبای وحشی ? [#] (1402/9/28 , 15:17) انتقام قادسيه را خواهیم گرفت |
آرتور شوپنهاور در تاریخ ۲۲ فوریه ۱۷۸۸ در شهر دانتسیگ (گدانسک) چشم به جهان گشود. پدرش بازرگانی آزاده و فرهیخته و تحت تاثیر اندیشههای ولتر بود که از حکومت نظامیگر پروس نفرت داشت. مادرش نویسندهای شناخته شده بود. پس از اشغال نظامی آزادشهر دانتسیگ و انضمام آن به خاک پروس، خانواده شوپنهاور به شهر هامبورگ کوچ کرد. از همان آغاز برای آرتور جوان شغل بازرگانی درنظر گرفته شده بود و او مدتی منشی پدرش در هامبورگ بود. ولی از چنین شغلی بیزار بود و از خود عطش زیادی برای کسب دانش نشان میداد.
پس از مرگ پدر که بر اثر خودکشی روی داد، شوپنهاور به نزد مادرش در شهر وایمار رفت. این زمان مصادف بود با مصاف تاریخی «ینا» که در جریان آن یک سردار جوان فرانسوی به نام ناپلئون بناپارت، ارتشهای متفق پروس ـ زاکسن را با شکستی سنگین روبرو ساخت و در تاریخ اروپا فصلی تازه گشود.
مناسبات میان شوپنهاور و مادرش پرتنش بود. مادر شوپنهاور که زنی بافرهنگ بود، همواره او را از گرایشهای تند ملیگرایانه و خطابهنویسیهای پرشور و احساساتی منع میکرد. شوپنهاور از زمان اقامت در هامبورگ تحت تاثیر رومانتیستهایی چون نوالیس، شلگل و هوفمان قرار گرفته بود. از طریق شلگل با «فلسفهی هندی» آشنا شد و بسیار تحت تاثیر آن قرار گرفت. او با مسیحیت میانهای نداشت و بویژه رگههای خشونتبار یهودی آن را طرد میکرد. در محفل روشنفکری دوستان مادرش در شهر وایمار، از جمله با گوته شاعر نامدار آلمانی آشنا شد. بعدها در دفاع از آموزهی رنگهای گوته رسالهای منتشر ساخت.
شوپنهاور در سال ۱۸۰۹ برای تحصیلات عالی رهسپار گوتینگن شد، جایی که برای نخستین بار با اندیشههای کانت آشنا شد و بشدت تحت تاثیر آن قرار گرفت. دو سال بعد برای تحصیل فلسفه و علوم طبیعی به دانشگاه برلین رفت و در کلاسهای درس فیشته نیز شرکت کرد، ولی بسرعت از آن روی گرداند.
در سال ۱۸۱۳ شروع به نوشتن رسالهی دکترای خود کرد. موضوع این رساله «ریشههای چهارگانهی اصل سبب کافی» بود. در فاصلهی میان سالهای ۱۸۱۴ تا ۱۸۱۸ مهمترین اثر خود «جهان چونان اراده و تصور» را به رشتهی تحریر درآورد، ولی این اثر در آن زمان میان محافل فکری آلمان بازتاب چندانی نیافت. در سال ۱۸۱۹ به عنوان استاد فلسفه در دانشگاه برلین استخدام شد. شوپنهاور که از هگل بیزار بود، ساعات تدریس خود را درست با ساعات کلاس درس هگل همزمان ساخت. ولی دانشجویان از کلاسهای درس او استقبال چندانی نکردند. همین امر باعث شد که تنها پس از دو ترم کار تدریس در دانشگاه را رها کند.
شوپنهاور در سال ۱۸۳۱ از ترس بیماری وبا از برلین به فرانکفورت گریخت. در فرانکفورت تلاشی دوباره برای از سرگیری فعالیت آکادمیک انجام نداد. با پولی که به او به ارث رسیده بود، زندگی نسبتا راحتی را میگذراند. سالها به نظر میرسید که شوپنهاور به عنوان فیلسوف ناکام مانده است. انتشار کتاب فلسفهی طبیعی او تحت عنوان «دربارهی اراده در طبیعت» در سال ۱۸۳۶ نیز تغییری در این وضع ایجاد نکرد.
هنگامی که پنجاه ساله بود، رسالهای منتشر ساخت تحت عنوان «دربارهی آزادی ارادهی آدمی». این رساله، جایزهی «کانون شاهنشاهی دانشهای نروژ» را به خود اختصاص داد. با رسالهی دیگری تحت عنوان «دو مسالهی بنیادین فلسفهی اخلاق» جایزهی آکادمی کپنهاگ را ربود. این رویدادها به وجههی او در آلمان نیز افزود و نام او را بر سر زبانها انداخت. در سال ۱۸۴۴ کار نگارش جلد دوم «جهان چونان اراده و تصور» را به پایان رساند. شوپنهاور دیگر در محافل فکری و در میان دانشوران آلمان شخصیتی شناخته شده بود. وی خود را سزاوار این آوازه میدانست و معتقد بود که بینام ماندن او در آلمان، صرفا ناشی از دشمنی محافل فلسفی آکادمیک کشور با او بوده است.
اگر چه آوازهی شوپنهاور دیر به دست آمد، ولی پایدار بود. تاثیر او از آن جهت گسترده بود که افزون بر حوزههای معرفتشناسی و اخلاق، آموزههایی نیز در قلمرو رهایی و فلسفهی زندگی داشت، بدون اینکه در این عرصهها، به سنتهای دینی و جزمیات متوسل گردد. آرتور شوپنهاور در تاریخ ۲۱ سپتامبر ۱۸۶۰ در فرانکفورت چشم از جهان فروبست. در اتاق کارش دو مجسمهی برنزی وجود داشت، یکی از کانت و دیگری از بودا.
نگاهی گذرا به اندیشههای شوپنهاور
سیستم فلسفی شوپنهاور در تداوم سیستم کانتی است، ولی گرانیگاه نقد آن در جای دیگری قرار دارد. کانت در سنجش نیروی شناخت آدمی، به این نتیجه رسیده بود که ذهن شناسنده، هرگز اشیا را آنگونه که واقعا در خود یا به طور فینفسه و مستقل از شرایط شناخت ما وجود دارند درک نمیکند. در همین راستاست که کانت از ناممکنی شناخت از کنه و سرشت «چیز در خود» (شی فینفسه) سخن گفته بود.
شوپنهاور در تلاش است تا درونمایهی این «شی فینفسه» را معین کند. برای شوپنهاور نیز مانند کانت جهان حسی چیزی جز پدیدار نیست؛ به سخن دیگر: «جهان تصور من است». شوپنهاور مهمترین اثر فلسفی خود را با همین جمله آغاز میکند.
آنچه در این تصور پدیدار میشود، چیزی است که من نخست به عنوان هستهای متافیزیکی در ذات خویشتن کشف میکنم و آن همانا اراده است؛ ارادهای کور و فاقد خرد. هر شی دیگری در طبیعت نیز چیزی نیست جز بخشی از عینیتیافتگی ارادهای جهانی، کور، بینظم و فاقد خرد. طبیعت در کل خود عینیتیافتگی ارادهی جهانی واحدی است و به باور شوپنهاور این همان چیزی است که کانت آن را «شی فینفسه» مینامد. بر این پایه شاید بتوان گفت آنچه در فلسفهی افلاطون «ایده»، در فلسفهی لایبنیتس «موناد» و در فلسفهی کانت «شی فینفسه» نام دارد، برای شوپنهاور در قالب مفهومی «اراده» جای میگیرد.
از دیدگاه شوپنهاور، ارادهی جهانی به گونهی سلسله مراتب در «ایدههایی» مافوق حسی عینیت مییابد. این اراده در اشیای طبیعی غیرارگانیک کاملا کور باقی میماند، ولی در طبیعت ارگانیک به سطح آگاهی اعتلا می یابد. این اراده سرانجام در شعور انسانی فانوسی برمیافروزد تا در پرتو آن بتواند جهان را روشنی بخشد و امور خود را در این جهان بهتر پیش برد.
به باور شوپنهاور، در جهان پدیدارها، تغییرات بر پایهی «اصل علیت» صورت میپذیرند. «اصل علیت» تنها اصلی است که شوپنهاور آن را از مفاهیم بنیادین (کاتهگوریها) دوازدهگانهی کانت دربارهی قوهی فاهمه برمیگیرد. رفتارها و کنشهای انسان نیز که از ارادهی تجربی او سرچشمه میگیرند، بهگونهای فرسخت تابع اصل علیت هستند. بر این پایه میتوان گفت که شوپنهاور در این زمینه کاملا جبرگرایانه میاندیشد.
ریشههای بدبینی شوپنهاور
پس از مرگ پدر که بر اثر خودکشی روی داد، شوپنهاور به نزد مادرش در شهر وایمار رفت. این زمان مصادف بود با مصاف تاریخی «ینا» که در جریان آن یک سردار جوان فرانسوی به نام ناپلئون بناپارت، ارتشهای متفق پروس ـ زاکسن را با شکستی سنگین روبرو ساخت و در تاریخ اروپا فصلی تازه گشود.
مناسبات میان شوپنهاور و مادرش پرتنش بود. مادر شوپنهاور که زنی بافرهنگ بود، همواره او را از گرایشهای تند ملیگرایانه و خطابهنویسیهای پرشور و احساساتی منع میکرد. شوپنهاور از زمان اقامت در هامبورگ تحت تاثیر رومانتیستهایی چون نوالیس، شلگل و هوفمان قرار گرفته بود. از طریق شلگل با «فلسفهی هندی» آشنا شد و بسیار تحت تاثیر آن قرار گرفت. او با مسیحیت میانهای نداشت و بویژه رگههای خشونتبار یهودی آن را طرد میکرد. در محفل روشنفکری دوستان مادرش در شهر وایمار، از جمله با گوته شاعر نامدار آلمانی آشنا شد. بعدها در دفاع از آموزهی رنگهای گوته رسالهای منتشر ساخت.
شوپنهاور در سال ۱۸۰۹ برای تحصیلات عالی رهسپار گوتینگن شد، جایی که برای نخستین بار با اندیشههای کانت آشنا شد و بشدت تحت تاثیر آن قرار گرفت. دو سال بعد برای تحصیل فلسفه و علوم طبیعی به دانشگاه برلین رفت و در کلاسهای درس فیشته نیز شرکت کرد، ولی بسرعت از آن روی گرداند.
در سال ۱۸۱۳ شروع به نوشتن رسالهی دکترای خود کرد. موضوع این رساله «ریشههای چهارگانهی اصل سبب کافی» بود. در فاصلهی میان سالهای ۱۸۱۴ تا ۱۸۱۸ مهمترین اثر خود «جهان چونان اراده و تصور» را به رشتهی تحریر درآورد، ولی این اثر در آن زمان میان محافل فکری آلمان بازتاب چندانی نیافت. در سال ۱۸۱۹ به عنوان استاد فلسفه در دانشگاه برلین استخدام شد. شوپنهاور که از هگل بیزار بود، ساعات تدریس خود را درست با ساعات کلاس درس هگل همزمان ساخت. ولی دانشجویان از کلاسهای درس او استقبال چندانی نکردند. همین امر باعث شد که تنها پس از دو ترم کار تدریس در دانشگاه را رها کند.
شوپنهاور در سال ۱۸۳۱ از ترس بیماری وبا از برلین به فرانکفورت گریخت. در فرانکفورت تلاشی دوباره برای از سرگیری فعالیت آکادمیک انجام نداد. با پولی که به او به ارث رسیده بود، زندگی نسبتا راحتی را میگذراند. سالها به نظر میرسید که شوپنهاور به عنوان فیلسوف ناکام مانده است. انتشار کتاب فلسفهی طبیعی او تحت عنوان «دربارهی اراده در طبیعت» در سال ۱۸۳۶ نیز تغییری در این وضع ایجاد نکرد.
هنگامی که پنجاه ساله بود، رسالهای منتشر ساخت تحت عنوان «دربارهی آزادی ارادهی آدمی». این رساله، جایزهی «کانون شاهنشاهی دانشهای نروژ» را به خود اختصاص داد. با رسالهی دیگری تحت عنوان «دو مسالهی بنیادین فلسفهی اخلاق» جایزهی آکادمی کپنهاگ را ربود. این رویدادها به وجههی او در آلمان نیز افزود و نام او را بر سر زبانها انداخت. در سال ۱۸۴۴ کار نگارش جلد دوم «جهان چونان اراده و تصور» را به پایان رساند. شوپنهاور دیگر در محافل فکری و در میان دانشوران آلمان شخصیتی شناخته شده بود. وی خود را سزاوار این آوازه میدانست و معتقد بود که بینام ماندن او در آلمان، صرفا ناشی از دشمنی محافل فلسفی آکادمیک کشور با او بوده است.
اگر چه آوازهی شوپنهاور دیر به دست آمد، ولی پایدار بود. تاثیر او از آن جهت گسترده بود که افزون بر حوزههای معرفتشناسی و اخلاق، آموزههایی نیز در قلمرو رهایی و فلسفهی زندگی داشت، بدون اینکه در این عرصهها، به سنتهای دینی و جزمیات متوسل گردد. آرتور شوپنهاور در تاریخ ۲۱ سپتامبر ۱۸۶۰ در فرانکفورت چشم از جهان فروبست. در اتاق کارش دو مجسمهی برنزی وجود داشت، یکی از کانت و دیگری از بودا.
نگاهی گذرا به اندیشههای شوپنهاور
سیستم فلسفی شوپنهاور در تداوم سیستم کانتی است، ولی گرانیگاه نقد آن در جای دیگری قرار دارد. کانت در سنجش نیروی شناخت آدمی، به این نتیجه رسیده بود که ذهن شناسنده، هرگز اشیا را آنگونه که واقعا در خود یا به طور فینفسه و مستقل از شرایط شناخت ما وجود دارند درک نمیکند. در همین راستاست که کانت از ناممکنی شناخت از کنه و سرشت «چیز در خود» (شی فینفسه) سخن گفته بود.
شوپنهاور در تلاش است تا درونمایهی این «شی فینفسه» را معین کند. برای شوپنهاور نیز مانند کانت جهان حسی چیزی جز پدیدار نیست؛ به سخن دیگر: «جهان تصور من است». شوپنهاور مهمترین اثر فلسفی خود را با همین جمله آغاز میکند.
آنچه در این تصور پدیدار میشود، چیزی است که من نخست به عنوان هستهای متافیزیکی در ذات خویشتن کشف میکنم و آن همانا اراده است؛ ارادهای کور و فاقد خرد. هر شی دیگری در طبیعت نیز چیزی نیست جز بخشی از عینیتیافتگی ارادهای جهانی، کور، بینظم و فاقد خرد. طبیعت در کل خود عینیتیافتگی ارادهی جهانی واحدی است و به باور شوپنهاور این همان چیزی است که کانت آن را «شی فینفسه» مینامد. بر این پایه شاید بتوان گفت آنچه در فلسفهی افلاطون «ایده»، در فلسفهی لایبنیتس «موناد» و در فلسفهی کانت «شی فینفسه» نام دارد، برای شوپنهاور در قالب مفهومی «اراده» جای میگیرد.
از دیدگاه شوپنهاور، ارادهی جهانی به گونهی سلسله مراتب در «ایدههایی» مافوق حسی عینیت مییابد. این اراده در اشیای طبیعی غیرارگانیک کاملا کور باقی میماند، ولی در طبیعت ارگانیک به سطح آگاهی اعتلا می یابد. این اراده سرانجام در شعور انسانی فانوسی برمیافروزد تا در پرتو آن بتواند جهان را روشنی بخشد و امور خود را در این جهان بهتر پیش برد.
به باور شوپنهاور، در جهان پدیدارها، تغییرات بر پایهی «اصل علیت» صورت میپذیرند. «اصل علیت» تنها اصلی است که شوپنهاور آن را از مفاهیم بنیادین (کاتهگوریها) دوازدهگانهی کانت دربارهی قوهی فاهمه برمیگیرد. رفتارها و کنشهای انسان نیز که از ارادهی تجربی او سرچشمه میگیرند، بهگونهای فرسخت تابع اصل علیت هستند. بر این پایه میتوان گفت که شوپنهاور در این زمینه کاملا جبرگرایانه میاندیشد.
ریشههای بدبینی شوپنهاور