تدریجی مردنو دوست ندارم. تو این سیرک بی معنی که این احمقا میگن اسمش زندگیه، با عذاب زندگی کردن و بد مردنو دوست ندارم. دوست دارم تو یه شهربازی شلوغ سوار چرخ و فلک شم. برم نزدیک آسمون. ستاره شم. بچسبم به ماه. شاید که ماه بشه نور؛ بشه نور و بتابه. بتابه و ببره تاریکی این روز و شبارو. شاید ببره سیاهی نشسته رو این قلب خسته رو.