تاپیک: قشنگترین جمله ای رو که تا به حال شنیدین چیه؟
sogand [#] (1401/11/22 , 07:57) مآه تاریکی شب ، با نورت روشن🌙 |
یه شب سرد پاییزی بود...
رفته بود نشسته بود رو پشت بوم!!! هرچی که التماس کردم بیاد پایین که سرما نخوره، حرف گوش نکرد...
از خودش یه عکس برام فرستاد که پتو پیچیده بود دور خودش و نوشت:
"نگران من نباش عزیزم...زیادم سرد نیست هوا"
براش فرستادم:
"آخه مگه قحط جا اومده...اون بالا رفتی چیکار؟!"
شاعر می شد گاهی وقتا، نوشت:
"ازین بالا ستاره هارو که میبینم که این همه دورن،حس میکنم بهت نزدیک ترم...ازینجایی که منم تا اونجایی که تو هستی الان فاصله مون فقط یه قلبه...از همون قلب آبیا که برام میفرستی"
قلبم شروع کرد بندری رقصیدن، به روی خودم نیاوردم و فقط براش یه قلب آبی فرستادم
تایپ کرد:
"آخرشم نگفتی چی شده که انقدر فکرت مشغوله امروز"
حواسم پرت اتفاقای صبح توو بیمارستان شد...مگه میشه یه آدم عشقشو به خاطر بیماری ول کنه و توو بدترین شرایط تنهاش بذاره؟!
اسمشو نوشتم
فوری جواب داد:
"جاااانممممممم"
براش فرستادم:
"اگه من یه روزی سرطان بگیرم چیکار میکنی؟!"
عصبانی شد:
"خدا نکنه بیشعور...زبونتو گاز بگیر"
کلافه نوشتم:
"جواب بده...برام مهمه...اومدیم و شد...اونوقت چی؟!"
ناراضی جواب داد:
"مهم نیست...باید خوب شی و برام بخندی...باهم برای لبخندت میجنگیم"
نوشتم:
"اگه ازدواج کردیم و بچه دار نشدم چی؟!"
شکلک لبخند گذاشت:
"از پرورشگاه یه نی نی کوچولو میگیریم که جفتتون برام بخندین و دلم پر بکشه واسه لبخندتون"
ناخودآگاه لبخند زدم:
"اگه بقیه مخالفت کنن باهامون چی؟!اگه نذارن به هم برسیم چی؟!"
جوابش پر از حسای خوب بود
"قربونت برما...فکر و خیالای بد نکن..اون وقتم باهم جلوی همه ی دنیا وایمیستیم و به هم میرسیم آخر قصه! از هیچی نترس زندگی... با کل دنیا میجنگم واسه ی خوشحالیت...تو مال منی...فقط بخند"
نیشم باز شد و ذوق مرگ نوشتم:
"اگه صورتم بسوزه و دیگه نتونم لبخند بزنم برات چی؟!"
بعد چند لحظه بالای صفحه اومد "شعر و غزلم ایز تایپینگ"!!!
"خنده که فقط با لب نیست خب...نگاه چشمات میکنم و لبخندتو از رو نگاهت میخونم،سرمو میذارم رو قلبتو لبخندتو میشمارم، با کل وجودم میشم گوش و خنده هاتو میشنوم"
اون لحظه خوشبخت تر از من کسیم بود؟!فکر نکنم!!!
شیطنتم گل کرد و نوشتم:
"اگه قلبمم دیگه نزنه چی؟؟!!!!"
درجا گوشیم زنگ خورد،تا جواب دادم با تمام توانش داد زد:
"دیگه نشنوم ازین چرت و پرتا...فهمیدی؟؟!!!"
بغضم گرفت،هیچی نگفتم
زمزمه کرد:
"اونوقت قلب منم نمیزنه...دیگه نیستم تا کاریم کنم!"
زیر لب گفتم:
"خدا نکنه"
اون شبو تا صبح روی پشت بوم نشست و تا خود سحر حرف زدیم و براش شعر خوندم...
امروز که از سر دلتنگی و بیکاری داشتم پیامای قدیمیو میخوندم چشمم خورد به همون پیاما...
دلم میخواست برگردم به همون روز صبح توی بیمارستان و کنار همون آدمی که میخواست همسرشو ول کنه و بهش بگم خیلی مردی که تا الانشم دووم آوردی،بهش بگم خیلی آقایی که تا همینجاشم پای قول و قرارات وایستادی لااقل،بگم خجالت نکشی یه وقت از کارت،بگم نترسیاا...از تو بدتراشم هست!!!بگم هی تو! من نه مریضی لاعلاج گرفتم، نه درخت بی ثمر بودم،نه کسی جلوی به هم رسیدنمون ایستاد و نه لبخندم سوخته بود...بگم میدونم شاید نامردی مثل توام باورش نشه اما...
اونی که میگفت میمیره برای یه لبخندم...گریه هامم جلوی رفتنشو نگرفت!
رفته بود نشسته بود رو پشت بوم!!! هرچی که التماس کردم بیاد پایین که سرما نخوره، حرف گوش نکرد...
از خودش یه عکس برام فرستاد که پتو پیچیده بود دور خودش و نوشت:
"نگران من نباش عزیزم...زیادم سرد نیست هوا"
براش فرستادم:
"آخه مگه قحط جا اومده...اون بالا رفتی چیکار؟!"
شاعر می شد گاهی وقتا، نوشت:
"ازین بالا ستاره هارو که میبینم که این همه دورن،حس میکنم بهت نزدیک ترم...ازینجایی که منم تا اونجایی که تو هستی الان فاصله مون فقط یه قلبه...از همون قلب آبیا که برام میفرستی"
قلبم شروع کرد بندری رقصیدن، به روی خودم نیاوردم و فقط براش یه قلب آبی فرستادم
تایپ کرد:
"آخرشم نگفتی چی شده که انقدر فکرت مشغوله امروز"
حواسم پرت اتفاقای صبح توو بیمارستان شد...مگه میشه یه آدم عشقشو به خاطر بیماری ول کنه و توو بدترین شرایط تنهاش بذاره؟!
اسمشو نوشتم
فوری جواب داد:
"جاااانممممممم"
براش فرستادم:
"اگه من یه روزی سرطان بگیرم چیکار میکنی؟!"
عصبانی شد:
"خدا نکنه بیشعور...زبونتو گاز بگیر"
کلافه نوشتم:
"جواب بده...برام مهمه...اومدیم و شد...اونوقت چی؟!"
ناراضی جواب داد:
"مهم نیست...باید خوب شی و برام بخندی...باهم برای لبخندت میجنگیم"
نوشتم:
"اگه ازدواج کردیم و بچه دار نشدم چی؟!"
شکلک لبخند گذاشت:
"از پرورشگاه یه نی نی کوچولو میگیریم که جفتتون برام بخندین و دلم پر بکشه واسه لبخندتون"
ناخودآگاه لبخند زدم:
"اگه بقیه مخالفت کنن باهامون چی؟!اگه نذارن به هم برسیم چی؟!"
جوابش پر از حسای خوب بود
"قربونت برما...فکر و خیالای بد نکن..اون وقتم باهم جلوی همه ی دنیا وایمیستیم و به هم میرسیم آخر قصه! از هیچی نترس زندگی... با کل دنیا میجنگم واسه ی خوشحالیت...تو مال منی...فقط بخند"
نیشم باز شد و ذوق مرگ نوشتم:
"اگه صورتم بسوزه و دیگه نتونم لبخند بزنم برات چی؟!"
بعد چند لحظه بالای صفحه اومد "شعر و غزلم ایز تایپینگ"!!!
"خنده که فقط با لب نیست خب...نگاه چشمات میکنم و لبخندتو از رو نگاهت میخونم،سرمو میذارم رو قلبتو لبخندتو میشمارم، با کل وجودم میشم گوش و خنده هاتو میشنوم"
اون لحظه خوشبخت تر از من کسیم بود؟!فکر نکنم!!!
شیطنتم گل کرد و نوشتم:
"اگه قلبمم دیگه نزنه چی؟؟!!!!"
درجا گوشیم زنگ خورد،تا جواب دادم با تمام توانش داد زد:
"دیگه نشنوم ازین چرت و پرتا...فهمیدی؟؟!!!"
بغضم گرفت،هیچی نگفتم
زمزمه کرد:
"اونوقت قلب منم نمیزنه...دیگه نیستم تا کاریم کنم!"
زیر لب گفتم:
"خدا نکنه"
اون شبو تا صبح روی پشت بوم نشست و تا خود سحر حرف زدیم و براش شعر خوندم...
امروز که از سر دلتنگی و بیکاری داشتم پیامای قدیمیو میخوندم چشمم خورد به همون پیاما...
دلم میخواست برگردم به همون روز صبح توی بیمارستان و کنار همون آدمی که میخواست همسرشو ول کنه و بهش بگم خیلی مردی که تا الانشم دووم آوردی،بهش بگم خیلی آقایی که تا همینجاشم پای قول و قرارات وایستادی لااقل،بگم خجالت نکشی یه وقت از کارت،بگم نترسیاا...از تو بدتراشم هست!!!بگم هی تو! من نه مریضی لاعلاج گرفتم، نه درخت بی ثمر بودم،نه کسی جلوی به هم رسیدنمون ایستاد و نه لبخندم سوخته بود...بگم میدونم شاید نامردی مثل توام باورش نشه اما...
اونی که میگفت میمیره برای یه لبخندم...گریه هامم جلوی رفتنشو نگرفت!